تا سالهای اخیر، با این که جامعه حرفه ای چنان رفتار می گرد که گویی رشد کودکام عقب مانده به سوی ناکجاآباد است، اما مطالعات پراکنده ای در باب ساکنین قبلی موسسات و بزرگسالانی که سالها پیش مدارس، آنها را عقب مانده خوانده بود، انجام گرفت.
اغلب این مطالعات بالنسبه امیدوار کننده بوده اند، اما تدارک خدمات اجتماعی چنان جزئی بود که به گفتن نمی آید.
وضع چنان بود که گویی تنها شهروندان عقب مانده ای که ارزش توجه ویژه دارند، کودکان می باشد، و گویی تنها تلاشهایی ارزشمند تلقی می شوند که در سالهای اولیه زندگی و دوران کودکی انجام شود.
خوشبختانه، این نگرش چون دیگر نگرشها در حوزه عقب ماندگی ذهنی دستخوش یک تجدیدنظر سالم شده است.
عقب افتادگی و کندی در تدارک خدمات برای بزرگسالان عقب مانده ذهنی دلایل متعددی داشت، که از این آنها می توان از«پرزایی» دهه 1950 نام برد که بر منابع خدماتی مالیات سنگین بست و بر راههای حل موسسه ای به منظور پاسخ دهی به نیازهای سرپرستی یا راهنمایی تاکید کرد.
گروه والدینی که در دهه های 1950 و 1960 مسوول چنان فعالیتی بودند، در آن هنگام اساسا از اعضایی متشکل می شدند که دارای کودکان عقب مانده شدید و معتدلی بودند که در سنین مدرسه یا کمتر قرار داشتند، و طبیعه علاقه شان بر تدارک خدمات برای آنها متمرکز می شد.
در حال حاضر، این والدین فرزندان بزرگسالی دارند و بر همین اساس، توجهشان به بزرگسالان عقب مانده نیز معطوف شده است.
به علاوه، احتیاط اولیه جهت تدارم برنامه هایی برای بزرگسالان، تا حدی متاثر از بدبینی نسبت به آگاهی از آینده تعداد زیادی از بزرگسالان عقب مانده بود و نیز ناشی از یاسی می شد که در باب امکان خود- بسندگی آنها در یک جامعه رقابتی و تکنولوژیک وجود داشت، جامعه ای که در آن شهرنشینی زندگی را برای همه پیچیده کرده و تقریبا موجب نابودی خانواده های گسترده ای شده بود که اغلب می توانست یک عضو وابسته را بپذیرد، جمعیت روستایی و شهرکهای کوچک را باید با مهربانی تحمل کرد و به مواظبت از بزرگسالان عقب مانده خانوادگی- که اغلب تکالیف ساده و مفیدی انجام می دهند، کمک کرد.
چنین افرادی در شهرهای بزرگ ضایع می شوند، هیچکس را نمی شناسند، دوستی نمی یابند.
آنها تنها بوده و طعمه سوء استفاده ها می شوند.
سازگاری افراد عقب مانده معتدل و شدید در جامعه شماری از مطالعات بلندمدت در مورد بزرگسالی که در دوران کودکی هوش بهری کمتر از 50 داشته اند، نشان می دهند که این افراد تحت شرایط معین، می توانند بخوبی در جامعه ادغام شوند.
در مطالعه ای که در باب 1144 عقب مانده تربیت ناپذیر در شهر بیرمنگام انگلستان(بیرمنگام، 1965) انجام شد، معلوم گردید که بیش از 14 درصد زنان و 26 درصد مردان به کارهای سودمند اشتغال دارند، در حالی که تنها 4 درصد آنها در موسسات زندگی می کردند.
باید اضافه کرد که در آن زمان در شهری چون بیرمنگام کار فراوان بود و یک برنامه موثر پس از مراقبت نیز وجود داشت.
دلپ و لورنز(1953)، به مطالعه طولی 75 بزرگسال عقب مانده پرداختند که در کلاسهای یک مرکز شغلی ویژه در خیابان پل- مینوسوتا آموزش دیده بودند.
تا زمان مطالعه، میانگین هوش بهر آنها 36 بود.
از کل گروه، 25 نفر در موسسات زندگی می کردند و 9 نفر مردند.
از 41 نفر بقیه، که جملگی در جامعه زندگی می کردند، 27 نفر بخوبی همساز شده بودند و 10 نفر تحمل می شدند.
اغلب آنها به انتخاب لباس و پوشیدن آن قادر بودند، و در ضمن می توانستند در خرید وسایل مربوط به خود، کمک کنند.
5 مرد به شغلهای معمولی تمام وقت یا نیمه وقت اشتغال داشتند و 5 نفر نیز به کارهای متفرقه می پرداختند.
25 نفر به انجام تکالیف با ارزشی در حوالی خانه شان مشغول بودند و تنها 2 نفر به کمی سرپرستی نیاز داشتند.
سینگر(1957)، در یک مطالعه گسترده و جامع، به بررسی سازگاری 520 بزرگسال عقب مانده شدید پرداخت که از بین 2640 دانش آموزی که در بین سالهای 1929 تا 1957 در کلاسهایی جهت عقب مانده های آموزش پذیر در شهر نیویورک ثبت نام کرده بودند، بطور تصادفی انتخاب شده بود.
پذیرش به این کلاسها محدود به افرادی می شد که می توانستند به نیازهای جسمی خود پاسخ دهند، و لذا، گروه انتخابی تیپیک کل بزرگسالان عقب مانده شدید نبود.
به سبب اینکه اجرای بررسی با دقت بسیار همراه بود.
سازگاری افراد عقب مانده خفیف در جامعه در این باره مطالعات زیادی انجام شده که نشان می دهند بخش عمده ای از کودکان عقب مانده خفیف، هنگامی که به سنین بزرگسالی می رسند، می توانند در جامعه ادغام شوند.
تحت شرایط مناسب، بسیاری تبدیل به شهروندانی مولد و مسوول می شوند.
اکثریت عقل مانده خفیف در زمینه های نامساعد اجتماعی رشد کرده اند و بسیاری از محققین دریافته اند که آنها از افرادی که موضع اجتماعی مشابهی دارند، قابل تشخیص نیستند.
این یافته ها بر این دیدگاه تاکید می کند که برای بسیاری از اشهاص عقب مانده، مشکلترین دوره زندگی همانا دوره مدرسه، یعنی جایی که مهارتهای هوشی کلامی و انتزاعی به بهترین وجهی هماهنگ می گردد، می باشد.
برای شماری از آنها، سازگاری فوری بعد از مدرسه مساله آفرین است(همچنان که برای بسیاری از افراد جوان زیان دیده گروه اقلیت چنین است)، اما به ادامه نضج و رسیدگی، تجربه و تحصیل مهارتهای شغلی و مانند آن، این ماجرا سبکتر می شود.
سازگاری کلی برآوردهای مربوط به رواج و سابقه عقب ماندگی خفیف در جمعیت سنین قبل از دبستان بسیار کمتر از برآوردهای مربوط به دوره مدرسه است.
با توجه به تعریف، فرد بزرگسال با هوش بهر پایین در صورتی که سازگاری اجتماعیش رضایتبخش باشد، عقب مانده محسوب نمی شود.
کاتز(1968) این گروه را تا حدی به شکل زیر محدود می کند:«تنها بزرگسالانی که کارگزاری هوش عمومی شان زیر هنجار است و رفتار سازشی شان چنان آسیب دیده است که توجه خانواده یا دستگاههای اجتماعی را جلب می کند، ضرورت تدارک خدمات ویژه برای آنها را در دستور کار قرار می دهد.»(ص5، ایتالیک مولف).
این رویکرد سود عملی قابل ملاحظه دارد و با عرف فعلی همسو می باشد.
در سال 1964، تنها 16 درصد به حمایت بهزیستی نیاز داشتند و 80 درصد مردان و 77 درصد زنان به کار مشغول بودند.
نسبت شاغلین هر ساله افزایش یافت، هر چند درصد بیشتری از گروههای متوسط و بالا به خود کفایی کامل رسیدند(به ترتیب 93 و 96 درصد).
در گروه پایین، به سبب ناتوانی در به سمت آوردن، حفظ یا تعویض دوست، وضع ازدواج در پایین ترین نرخ خود قرار داشت(کوب، 1972، ص33).
در این گروه، نرخ مرگ و میر حدود دو برابر نرخ آن در گروه سنی خودشان در جمعیت کل بود.
تعداد زیادی از مرگها تصادفی بود.
افزایش معنی دار در هوش بهر یک نمونه فرعی که آزمون شده بود، گزارش گردیده است.
امکان دارد بخشی از این افزایشها ناشی از این واقعیت باشد که در مراتب سنی پایین تر هوش بهر و کسلر، نسبت به نمرات آزمون اصلی استنفورد- بینه، بالاتر است.
بالر، چارلز و میلر، 50 نفر از آزمودنیهای گروه پایین را به پنج طبقه تقسیم بندی کردند.
1- عقب مانده های دائم، که یا در موسسات زندگی می کنند یا به خانواده هایشان وابسته اند(هفت آزمودنی).
2- عقب مانده های دارای نمرات پایین در آزمون هوش(اغلب 69-60) که بتهایی در یک شغل به کار اشتغال داشته، از خطرات پرهیز می کردند و به کمک چندانی نیاز نداشتند(هفت آزمودنی).
3- عقب مانده های زیر میانگین یا مرزی، اما شهروندانی مفید و مولد(23 آزمودنی).
4- عقب مانده های میانگین یا بهتر: سازگاری اجتماعی شان از اعضای طبقه پایین جمعیت قابل تشخیص نیست(12 آزمودنی) 4- عقب مانده های میانگین یا بهتر: سازگاری اجتماعی شان از اعضای طبقه پایین جمعیت قابل تشخیص نیست(12 آزمودنی) 5- قربانیان وقایع و شرایط(اساسا به خطا طبقه بندی شده اند(یک آزمودنی) این امر قابل توجه است با این که گروه پایین نسبت به گروه مبانی یا بالا مشکلات بیشتری داشت، اما تقریبا سه چهارم آنها فاقد نشانه هایی دال بر وابستگی بودند، و هنگامی که به سنین میانسالی رسیدند، تنها 14 درصدشان وابسته بودند.
موفقیت شغلی اغلب مطالعاتی که زندگی شهروندان عقب مانده را تا دوران بزرگسالی مورد توجه قرار داده اند، بر موفقیت شغلی آنها به عنوان یکی از ملاکهای مهم سازگاری توجه داشته اند.
رویهم رفته، در جامعه ای که به خودکفایی اقتصادی اهمیت می دهد، چنین امری معقول به نظر می رسد.
به علاوه، اندازه گیری متغیر موفقیت شغلی نسبت به جنبه های اغفال کننده سازگاری اجتماعی آسانتر است، هر چند، موفقیت در کار، ممکن است از اشتغال نیمه وقت و نظارت نبراسکا و کانتکوت، بیشتر افراد عقب مانده را از نظر شغلی خودکفا یافتند، موقعیت آنها به موازاتی که بزرگتر می شدند، بهبود می یافت.
کید(1970) دریافت که 86 درصد دانش آموزان پیشین در سنت لوئیس میسوری، که همگی در کلاسهای EMR درس می خواندند، در بزرگسالی شغلهای تمام وقت داشتند، و 25 سال پیگیری 21 مرد EMR(فیتزجرالد، 1968) این نکته را آشکار کرد که اکثریت آنها به حمایت از خود قادر بوده و در یک موضع شغلی مشابه با پدرانشان قرار داشتند، هر چند تقریبا همگی آنها مهارتهای تحصیلی را که طی دوران تحصیل به زحمت کسب کرده بودند، از دست داده بودند.
نتایج حاصله از مطالعه کیلر(1964) در مورد 116 دانش آموز پیشین کلاسهای EMR سان فرانسیسکو چندان خوشبینانه نبود.
او در 3 فت که تنها 40 درصد آنها به اشتغال تمام وقت دست یافته اند.
در درون این طیف محدود هوش بهر، به نظر می رسد هوش اثرات قوی یا حداقل ثابتی بر نتایج اشتغال نداشته باشد، هر چند در نمونه بزرگتر چنین اثراتی آشکار است.
داشتن مهارتهای کاری خاص چندان مهم نیست، زیرا اکثر شغلهایی که بزرگسالان عقب مانده انجام می دهند از جمله کارهای ساده است.
آنچه اهمیت دارد کیفیات سازگاری شخصی و عادات کار مانند ابتکار، پشتکار، اعتماد به نفس، همکاری، خوشی، اختلاط اجتماعی با دیگر مستخدمین، احترام به مباشر، درک و فهم، کفایت درکار(دمینو و مک گارتی، 1972، نئوهاوس، 1967، سالی و امیر، 1971)، و زبان و مهارتهای ارتباط(فیستر و گیامبرا،1972) است.
نرخ تولید(چافین، 1968)، و مهارتهای یدی(سالی و امیر، 1971) نیز به موفقیت شغلی وابسته اند.
از سوی دیگر، سازگاری شغلی و اجتماعی ضعیف با رفتار غیبت و غیرقابل قبول اجتماعی و با اضطراب و حسادت، وابستگی مضاعف، ارزشیابی- ضعیف از خود، دشمنی، بیشکاری، هیجان زدگی، مقاومت و شکست در دنبال کردن دیگران(زیگلر و هارتر، 1969) پیوند دارد.
همنوایی یا قانون در واقع، واقعیات کمی در باب رابطه عقب ماندگی ذهنی و قانون شکنی، و بویژه فعالیت جنایی به دست آمده است(آلن، 1968)، اما اخیرا تمایل به مطالعه این امر در حال شکوفایی است(براون، 1972).
البته، تشخیص و تمیز عقب ماندگی از موقعیتهای فقیرساز و عضویت در گروههای فرعی قومی حائز اهمیت است، زیرا که اعضای برخی از گروههای اقلیت سابقه فزاینده ای در باب قانون شکنی و نیز عقب ماندگی ذهنی دارند(کلارک، 1978).
همچنین این امکان وجود دارد که متخلف عقب مانده ذهنی، برای فرار از چنگال قانون، مهارت کمتری از اشخاص زیر کتر داشته باشد.
با توجه به یک بررسی، جکسون(1970) سابقه بزهکاری 264 EMR هشت تا هجده ساله را مورد مطالعه قرار داد.
او دریافت که تقریبا 30 درصد پسران دارای گزارشهای بزهکاری بودند، ولی در مورد دختران چنین گزارشی وجود نداشت.
این سابقه، از سابقه بزهکاری در گروههای اقتصادی پایین متفاوت نیست و اختلاف جنسی نیز نامنتظر نمی باشد، زیرا هنگامی که دختران عقب مانده به بزهکاری جنسی دست می زنند، اغلب به موسسات فرستاده می شوند.
جکسون به این نکته نیز پی برد که بی تفاوتی خانواده و ساختار نابهنجار آن با سابقه بزهکاری در پسران مرتبط است.
مطالعه نبراسکار و کانتیکوت، هر دو خبر از احتمال فزاینده دستگیری در گروههای عقب مانده در مقایسه با گروه گواه دادند، اما به این نکته نیز اشاره کردند که در سنین بزرگسالی، در الگوی رفتاری هر دو گروه کاهش قابل ملاحظه ای حادث می شود.
اغلب تخلفات از جمله خلافهای جزئی محسوب می شد، و به علاوه اغلب آزمودنیها شهروانی وفادار به قانون بودند خطری برای جوامع خود نداشتند.
هوش شواهدی در دست است که نشان می دهد، علاوه بر این با افزایش سن عقب مانده های ذهنی خفیف، سازگاری شخصی- اجتماعی بهبود می یابد، در هوش آنها نیز افزایش حاصل می شود.
آزمون مجدد اعضای گروه پایین در مطالعه نبراسکا(چارلز، 1953، و بالر و دیگران، 1967)، معرف افزایش هوش بهر گروه از میانگین 53 در آزمون استنفورد- بینه(فرم 1916) در سال 1935، به میانگین 3/75 در 1950 و میانگین 6/81 در سال 1961 بود.
ناگفته نماند که در دو آزمون آخر، از آزمون وکسلر- بلیو استفاده شده، و لذا بخشی(اما نه همه) از افزایش نخستین ممکن است به دلیل تفاوتهای دو آزمون باشد.
چور وس(1968)، نمرات آزمون 275 بزرگسال 25 تا 26 ساله هلندی را با نمرات آنها در ده سال پیش مقایسه کرد.
درصد آزمودنی، یک افزایش 10 نمره ای یا بیشتر مشاهده شد، و در 84 نفر نیز یک کاهش 10 نمره ای یا بیشتر به چشم می خورد.
نمرات بقیه تغییراتی کمتر از 10 نمره را نشان می داد.
از سوی دیگر، روزن، فلور و باکستر(1974)، که 50 EMR را پس از سه سال از تاریخ ترک موسسه آزمون مجدد کردند، به نتایج دیگری دست یافتند.
در مطالعه آنها، میانگین افزایش هوش بهر در مقیاس هوشی وکسلر برای بزرگسالان کمتر از 2 نمره بود که به سبب آماری معنی دار نبود.
به علاوه، در کارکرد تحصیلی آنها در آزمون پیشرفت متروپولیتن تغییری مشاهده نشد.
با توجه به بزرگسالان TMR، سینگر(1967)، دریافت که در آزمون مجدد، در هوش بهر اغلب بزرگسالانی که به کار اشتغال داشتند، یک افزایش 5 نمره ای به چشم می خورد، اما در هوش بهر اکثر بیکاران، نسبت به نمرات هوشی شان در سالهای تحصیل کاهشی معادل 5 نمره دیده می شود.
این امر ناظر بر تفاوت بین گروهها از نظر تحریک و یا مناعت طبع در این سطح به نظر می رسد هوش بهر کاملا ثابت باشد.
ازدواج با این که بخش عمده ای از بزرگسالان عقب مانده خفیف ازدواج می کنند و به سازگاری زناشویی معقولی دست می یابند، اما در مقایسه با افراد بهنجار، آن طور که در مطالعات نبراسکا و کانتیکوت معلوم شد، این سازگاری ضعیف تر است.
ازدواج در بین زنان عقب مانده بیش از مردان عقب مانده رواج دارد.
افراد عقب مانده با اشخاصی ازدواج می کنند که از نظر اجتماعی و هوشی از آنها برترند، اما تفاوتها آن قدرها زیاد نیست(ادجرتون، 1967، اسکالی، 1973).
ماتینسون(1973)، 36 زن و شوهر انگلیسی را که پس از مرخصی از موسسه خاص عقب مانده های ذهنی ازدواج کرده بودند، مورد مطالعه قرار داد.
از 36 ازدواج تنها 4 مورد به طلاق منجر شد.
با این که زوجین از نظر موقعیت اجتماعی و شادمانی زناشویی با هم بسیار متفاوت بودند، اما از نظر ماتینسون 25 ازدواج محبت آمیز بود، و هر دو همسرفکر می کردند ازدواج بهتر از مجرد بودن است.
اغلب زن و شوهرها، از مهارتهای مکمل یکدیگر سود می بردند.
نقش والدینی کودکان به لحاظ اقتصادی و روان شناختی تحمیل دیگری بر زن و شوهر عقب مانده محسوب می شوند.
تعداد معدودی از والدین عقب مانده می توانند محیط مناسبی برای پرورش کودک مهیا کنند.
اسکالی(1973) در ایرلند شمالی دریافت که تقریبا دو سوم ما در آن عقب مانده، که بسیاری مجرد بودند، برای مراقبت از کودک به کمک نیاز داشتند، و حتی لازم بود کودک را از خانه به جای دیگری انتقال داد.
نرخ موالید در بین افراد عقب مانده نسبه پایین است، زیرا که بسیاری از آنها ازدواج نمی کنند و یا بچه دار نمی شوند(رید و آندرسون، 1973، اسکالی، 1973).
پیش از آغاز برنامه های تربیتی فشرده برای نوزادانی که خانواده هایشان با ریسک زیادی برای داشتن فرزندان عقب مانده مواجه بودند، هبر و دیگران(1973) پیمایشی انجام دادند که در آن محروم سازترین حوزه های مسکونی را در شهر میل و کی مشخص می کرد.
آنها آزمون تصویر- کلامی پی بادی را بر روی تمام مادران، پدران و کودکان بالاتر از 2 سال 500 خانواده که به تازگی صاحب فرزند شده بودند، اجرا کردند.
در نمرات والدین سازگاری برجسته ای وجود داشت.
هنگامی که هوش بهر 40 کودک مسن تر مادرانی را که هوش بهر 80 یا بیشتر داشتند، با هم مقایسه کردند، معلوم گردید که همراه با افزایش سن، یک افزایش غیرمنظم در هوش بهر آنها رخ می دهد، و در آخر در مراتب 95-90 تقریبا ثابت می ماند.
هوش بهر چهل و هشت کودک مسن تر که نمرات مادرانشان کمتر از 80 بود نیز یک کاهش می یافت.«به عبارت دیگر، شواهد حاصله نشان داد که این حکم کلی که«نمره کودکان ساکن در محله های کثیف در آزمون هوش با افزایش سن کاهش می یابد»، تنها در مورد فرزندانی که هوش بهر مادرانشان کمتر از 80 بود صادق است»(ص5).
در حال حاضر، در آمریکا، سترون سازی اختیاری و ابزار جلوگیری موقتی در همه جا یافت می شود، هر چند بسیاری از اشخاص عقب مانده از این امکانات مطلع نیستند.
با ارائه کمک و زمان برای درک و فهم گرفتاریهای والدینی، اکثر عقب مانده ها می پذیرند که بچه دار نشوند.
ادجرتون(1967) و آندرون و استروم(1973) دریافتند که در نبود چنین کمکهایی اغلب بزرگسالان عقب مانده خواهان فرزند می باشند، بدون این که به پیامدهای آن فکر کنند.
سترون سازی اجباری اغلب به سبب تلویحات قانونی و اخلاقی پسندیده نیست اما خوشبختانه نیاز به تجدید نظر در این قوانین شناخته شده است.
پیش بینی برای افرادی که از موسسه مرخص می شوند با توجه به نقش تغییر یابنده موسسات و گسترش انواع دیگر تسهیلات مسکونی، مطالعات انجام شده در مورد اشخاصی که در گذشته از موسسات مرخص شده اند، قدرت پیش بینی چندانی در باب آینده ندارند.
این درست همان چیزی است که ناظرانی چون کوب(1972)، ایگل(1967) و ویندل(1962) خاطر نشان می کنند.
بسیاری از مطالعات موجود، جدا از این واقعیت که بخش عمده ای از ساکنین قبلی موسسات، که اغلب جزء اقلیت عقب مانده خفیف بوده اند، بخوبی توانسته اند در جامعه به زندگی ادامه دهند، مطالبی به دست نمی دهند.
توان می بخشد به زندگی بهتری نسبت به آنچه بتهایی یا با سازگاری حاشیه ای تحمل می کنند، دست یابند.
همان طور که ادجرتون(1967) کشف کرد، تقریبا همه آنها به کمک نیاز دارند تا بطور معقول در یک سطح سازگاری رضایت بخش عمل کنند، اما یافتن چنین حمایتی اغلب مشکل و تصادفی بوده است.
تدارک برنامه های متنوع و پرسنل کافی آشکارا ارائه کمکهای اساسی را ممکن می سازد.
کمکهای مالی شمار اندکی از مردم از میزان کمکهای دولتی برای ارائه خدمات به افراد عقب مانده، آگاهند.
برای مثال، در سال مالی 1973، از مجموع کل پرداختهای دولت در رابطه با انواع کمکهایی که تحت برنامه های بهزیستی ارائه می گردد، و ممکن است به دلایلی بجز عقب ماندگی ذهنی افراد در اختیار آنها قرار گیرد، نمی شود.
یکی از عمده ترین منابع موجود برای کودکان والدین ناتوان، بازنشسته یا بیمار، برنامه کمک هزینه برای ایمنی اجتماعی ناتوانی کودک است.
فرزندان عقب مانده در تمام سنین، می توانند از این برنامه ها استفاده کنند.
آنها از حمایتهایی چون حمایتهایی که از افراد بهنجار زیر 18 سال می شود، برخوردارند.
این امر شامل پرداخت کمک مالی به مادران، در صورتی که به مراقبت از کودک ادامه دهند، نیز می شود.
بیش از نیمی از دریافت کنندگان این کمک هزینه ها افراد عقب مانده اند(دفتر هماهنگی عقب ماندگی ذهنی، b1972).
مراقبت روزانه و مراکز فعالیت افراد معلول شدید گناه حتی نمی توانند در سطح کارگاه نظارت شده عمل کنند، اما اغلب می توانند از تجارت خارج از خانه در ساعاتی از روز بهره مند شوند.
بسیاری از کسانی که در خانه زندگی می کنند، والدین شاغلی دارند و باید ساعات بیکاری و طولانی را بتهایی سپری کنند.
گروه والدین راه ایجاد مراکزی را گشوده اند که از این بخش جمعیت مراقبت روزانه کرده و به تدارک فعالیتهای آموزشی ساده می پردازد.
برای توصیف یک برنامه جامع و مفید به الچ نویتکس نگاه کنید( a1973).
فعالیتهای اجتماعی و تفریحی جای فعالیتهای اجتماعی و تفریحی در زندگی بسیاری از افراد عقب مانده و حتی آنها که عملکردی کاملا مستقل دارند، خالی است.
بودجه محدود، طرد توسط افراد بهنجار، فرصتهای محدود برای تماس اجتماعی، انزوای تحمیل شده از طرف خود به خاطر مناعت طبع ضعیف، و فقدان مهارت در استفاده از ساعات فراغت، جملگی مشارکت تفریحی و ارتباطات اجتماعی را کاهش می دهد.
گروه والدین، کلیساها و دیگر سازمانهای اجتماعی به تدارک پروژه های تفریحی متنوع پرداخته اند، اما همه اینها از آنچه برای پاسخگویی به نیاز موجود لازم است، بسیار فاصله دارند.
خدمات به کهنسالان تقریبا یک گروه کاملا نادیده گرفته شده از افراد عقب مانده، کهنسالان عقب مانده اند(جونز، 1972).
به نظر می رسد که حتی آنها که سعی شده است کار مناسبی پیدا کرده و سازگاری معقولی در روند سالهای تولید داشته باشند، در سن پیری محرومیت قابل ملاحظه ای را تجربه می کنند.
غالبا آنها فرزندی ندارند، فاقد حقوق بازنشستگی می باشند و از ایمنی اجتماعی ناچیزی برخوردارند، زیرا که درآمد آنها بسیار محدود است.
سن بازنشستگی برای افراد بهنجار، سن بحران است، و این امر در باب مانده هایی که ممکن است منابع اجتماعی و هیجانی اندکی برای استفاده داشته باشند نیز حقیقت دارد.
بجز چند استثنا، هنوز در این باب کاری انجام نشده است.
قانون و عقب ماندگی ذهنی طی دهه 1960، در نتیجه حرکت برای ایجاد حقوق مدنی و عدالت مساوی برای همه شهروندان، شرایط کودکان و عقب مانده های ذهنی نیز مورد توجه قرار گرفت.
بسیاری از تجارب قانونی از دیدگاه تازه ای نگریسته شد.
برای مثال، اقدام دادگاه مبنی بر عدم اعلان اسامی افراد متخلف جوان یا عقب مانده، در همین دوران تحقق یافت.
تخلفاتی چون فرار، که برطبق قانون برای بزرگسالان جرم تلقی نمی شود، ممکن است یک فرد جوان یا عقب مانده را با خطر مواجه کند.
همین طور، بخش عمده ای از تجاربی که در اثر توجه به بهزیستی عقب مانده های ذهنی حاصل شد، در حال حاضر به عنوان اموری مستبدانه، فریبکارانه و حتی غیر انسانی تلقی می شود(آلن، 1970).
بررسی مجدد سیستم قانونی در کوششی که برای تعیین میزان احترام به حقوق اساسی کودکان عقب مانده انجام شد، مدنظر قرار گرفت.
یکی از اولین تلاشها در این زمینه، گزارش پانل ریاست جمهوری در باب عقب ماندگی ذهنی بود(بازلون و بوگز، 1963).
بسیاری از متخصصان و گروههای داوطلب، حقوق معلولین عقب مانده را مورد توجه قرار دادند( برای مثال AAMD، a1973).
در چند حوزه در قوانین ایالتی و فدرال، از طریق قانونگذاری و تصمیمات قضایی، تجدید نظر شد.
حق شرکت در فعالیتهای معمولی شماری از قوانین ایالات، اشخاص عقب مانده را از مشارکت در فعالیتهای عملی با دیگران محروم کرده اند.
اغلب آن محرومیتها بی دلیل و اساسا غیر عادلانه اند.
حریم شخصی، منزلت و آزادی: چون همه مردم، شهروندان عقب مانده نیز در یک زمینه اجتماع حمایتی، باید حق احترام و حق احترام و حق عدم دخالت دیگران در زندگیشان را داشته باشند.
آشکارا، حق آزادی انتخاب در حد توانایششان جهت تصمیم گیری، زندگی در محیط مناسب با حداقل محدودیت، آزادی کامل بیان، داشتن مذهب و پیوند با گروه همالان باید تصمین گردد.
پروانته کار و پیمانها: در جایی که تعیین شایستگی مستلزم آزمایش است، همان طور که در گرفتن گواهی نامه رانندگی مشهود است، تصریح این که متقاضی نباید عقب مانده باشد، ضرورت ندارد.
محدودیتهای معقول در حق ورود مستقلانه به پیمانهای عمده و بلند مدت مانند گرفتن وام بانکی را می توان از طریق قدرت درآمد و اعتبار مالی فرد تشخیص داد، درست همان طور که برای افراد دیگر چنین است.
هر چند افراد عقب مانده برای این مورد بهره برداری واقع نشوند، به راهنمایی نیاز دارند، اما از این نظر از بقیه مصرف کنندگان عادی که در مقابل ادعاهای شدید تبلیغاتی و یا فروشندگان چرب زبان آسیب پذیرند، تفاوت چندانی نمی کنند.
بنابراین راهنمایی خاص آنها نیست، بلکه یکی از قوانین کلی حمایت از مصرف کننده به شمار می رود.
حق برخورداری از روابط عاشقانه و فعالیت جنسی: همان طور که موجود انسانی حق دارد که از یک زندگی معمولی برخوردار باشد، شهروندان عقب مانده ذهنی نیز، براساس همان قواعدی که بر دیگر شهروندان حاکم است، حق دارند از روابط عاشقانه و ارضای تمایلات جنسی برخوردار شوند.
در آمریکا، با کنترل پیامدهای تولید مثلی فعالیت جنسی، نگرشهای اجتماعی در مورد تجربه جنسی در میان اشخاص بهنجار بطور قابل ملاحظه ای آزادی بیشتری می یابد.
با وجود این، افراد عقب مانده تحت قواعد و محدودیتهای موسسات مسکونی زندگی می کنند که قطعا شرایطی چون شرایط عهد ویکتوریا دارد، و جامعه نیز این شرایط را براساس قوانین پروتستانها توجیه می کند.
امروزه، گاه مصوبات قانونی در باب همه اشکال پنهانی فعالیتهای جنسی بزرگسالان بهنجار جر در مورد فاحشگی، بندرت اجرا می شود.
اما هنوز در برخی مواقع، در مورد عقب مانده ها اعمال می گردد و عمیقا احساس می شود که منع هموسکسوال و هترسکسوال در بین عقب مانده ها، از مسئولیتهای کسانی است که مراقبت از آنها را به عهده دارند.
معهذا، حداقل در بین متخصصان،«در چند سال گذشته درک و فهم فزاینده ای در باب این که عقب مانده ذهنی...
حق دارد به توسعه و پرورش رابطه انسانی از جمله روابط جنسی بپردازد، به دست آمده است»(دلاکروز و لاوک، 1973، ص XVI).
توجیهی برای استمرار معیارهای مضاعف وجود ندارد.
نیاز برای مشروعیت روابط جنسی و تعلیم و تربیت صریح آن ملموس شده است و به تدوین شماری برنامه های تحصیلی در این باره منجر شده است.
ازدواج، پیمایش 1972 کریس جنف، این نکته را روشن کرد که در بیش از یک چهارم ایالات، قوانین موجود، ناظر است بر منع ازدواج افراد عقب مانده.
همان طور که دیدیم، عقب ماندگی ضروره مانعی جهت ازدواج موفق نیست، و در واقع قوانین نیز بندرت اجرا می شوند.
اما وجود این قوانین توهینی است به منزلت شهروندان عقب مانده.
سترون سازی و حق بچه دار شدن.
با این مسائل ازدواج و پرورش کودک اغلب درهم پیچیده اند، اما این امر نباید مورد عمده ای تلقی شود.
امروزه، با توجه به فراهم بودن سترون سازی اختیاری، وسایل جلوگیری و سقط جنین در اوان آبستنی، جداسازی این دو مساله آسانتر از گذشته است.
با این که، پیش از این گفتیم باید اغلب بزرگسالان عقب مانده را از داشتن فرزند منع کرد، یا حداقل از داشتن خانواده های گسترده منصرف نمود، اما باید گفت که در این قاعده یک استثنای آشکار وجود دارد.
این مساله ای است که باید خارج از حوزه قانون به آن پرداخت، یعنی باید از طریق تعلیم و تربیت و خدماتی انجام پذیرد که معلوم می کند نقش والدین باید بیشتر انتخابی آگاهانه باشد تا یک اتفاق بی برنامه.
اخیرا مساله تازه ای پدید آمده است.
حق تعیین زاد و ولد، حق تضمین شده ای است که هیچ کس جز خود فرد نمی تواند آن را نادیده بگیرد.
درست همان طور که والدین یا قیم نمی توانند حق فرد وابسته را برای دفاع از تبرئه- خود نادیده بگیرد.
از سوی دیگر، این نظر وجود دارد که به دلیل هوش محدود، فرد عقب مانده نمی تواند با سترون سازی یا روشهای سقط جنین موافقت آگاهانه داشته باشد.
لذا یک موقعیت متضاد و غیرمنطقی ایجاد می شود که در اصل حقوق افراد عقب مانده را برای استفاده از چنین روشهایی نفی می کند.
مطمئنا این موقعیت بزودی از بین می رود.
فرزند خواندگی: شماری از قوانین ایالتی حتی برای والدین مطلع و آینده نگر، قبول کودک عقب مانده را به عنوان فرزند مشکل می کند.
در برخی ایالات، افرادی که سهوا کودک عقب مانده ای را به فرزندی می پذیرند، ممکن است طی 5 سال بعد پیمان فرزند خواندگی را لغو کنند.
همان طور که ولفنزبرگر(1967) خاطر نشان می کند، برای حمایت از حقوق کودک کافی است که والدین رضاعی همان فرصتی را داشته باشند، که والدین طبیعی کودک دارند، بویژه بعد از پذیرش کودکی که عقب ماندگیش بلافاصله آشکار نمی شود، این امر اهمیت بیشتری می یابد.
قیومیت: تعیین قیم برای کودکی که فاقد پدر و مادر است یا برای کسانی که توان حفظ منافع خود را ندارند، اقدامی به موقع و مناسب به شمار می رود که سابقه تاریخی آن به پیش از تدوین قوانین رسمی برمی گردد(مارتین، 1971).
معمولا قیم عضوی از اعضای خانواده، مثلا یکی از والدین شخص عقب مانده است، که به سن بلوغ رسیده و دیگر از نظر قانونی تحت سرپرستی والدین نمی باشد.
توجیهات اخیر بر حول محور اندیشه قیومیت مختصر برای بزرگسالانی متمرکز شده است که می توانند امور روزمره خود را انجام دهند، اما قادر به تصمیم گیریهای مهم و یا حفاظت از منافع مالی خود چون بردن ارث نمی باشند.
مراقبت و نظارت توانایی و اقتدار برای فایق آمدن بر استقلال بزرگسالان عقب مانده به قصد تعیین کارگماری در موسسات مسکونی از جمله مسائل مهم محسوب می شود.
همه ایالات قوانینی دارند که بر آن اساس ملزمند اشخاص عقب مانده را به موسسات بپذیرند، اما تنها معدودی از آنها قوانینی تصویب کرده اند که برطبق آن از حقوق آنها که به موسسه پذیرفته شده اند، بتوان حمایت کرد(نیومن، 1967).
اشخاص عقب مانده اغلب به دلیل نقض قانون به موسسات فرستاده می شوند، اما برای بسیاری این امر به معنی اقامت بلند مدتی است که امکان تجدید نظر در آن نیست(کوجل، تریمبت و ساگار، 1968).
بطور کلی، بین تصمیمات قانونی در باب مراقبت مسکونی و تعیین صلاحیت قانونی خلط شده است و بدین وسیله، کنترل بر امور و خود- سامانی بسیاری نفی شده است(آلن، فرستر و وایهوفن، 1968).
حقوق کودکان عقب مانده موسسه ای امروزه، معلوم شده است که در موسسات بسیاری از حقوق افراد نادیده گرفته می شود، که از جمله می توان از موارد زیر نام برد: حق درمان درمان و تعلیم و تربیت(پروژه کانون بهداشت روانی، 1973).
حق پاداش و مزد عادلانه برای کار(پروژه کانون بهداشت روانی، 1973، AAMD، b1973).
حق زندگی در محیط مناسب با حداقل محدودیت(AAMD، a1973، b1973).
حق داشتن حریم شخصی و حمایت از او در مقابل استثمار، رفتار تحقیر آمیز یا نامعقول(AAMD، b1973).
به موازاتی که ورود به موسسات امکان پذیر شد، معلوم گردید که گاه شرایط زندگی در آنها بسیار خشن و زننده است.
این شرایط بر ساکنینی که نیاز به مراقبت و نگهداری ساده دارند تحمیل می شد، و فقدان برنامه های تربیتی و آموزشی برای اغلب ساکنین رایج بود.
اعتراض عمومی به فعالیتهای قانونی برای ممنوعیت چنین اعمالی منجر شد و موجب اصلاح شرایط گردید.
لذا، پارامترهای حق درمان و تعلیم و تربیت در این زمینه باید در نظر گرفته شود، اما بدیهی است که فشار قانونی قابل توجهی برای بهبود برنامه های مربوط به رشد لازم است.
شماری از مردم با کار ساکنین موسسات مخالفند.
آنها به دستمزد کم یا نبود آن، ساعات کار طولانی، فقدان توجه به رشد کارگران عقب مانده و نگهداری کارگران خوبی که می توانند براحتی در جامعه جذب شوند، اعتراض دارند.
همچنین به کیفیت مراقبتی که توسط برخی ساکنین اعمال می شود.
یعنی ساکنینی که به مراقبت خشن و شتابزده از اشخاص جوانتر یا معلولین می پردازند، اعتراضاتی وارد آمده است.
حق ارزیابی مناسب روان شناختی با این که کارگماری تربیتی فرصت مناسب و عمده برای ارزیابی روان شناختی و نامگهداری مهیا می کند(مرسر، 1973) اما این فرایندها به هیچ وجه به مدارس محدود نمی شوند.
با توجه به تاثیر قوی و بلندمدت ارزیابی تخصصی در زندگی یک کودک یا بزرگسال، ضروری است که حقوق فرد در چنین موقعیتهایی حفظ شود.
مرسر(1974) چند مطلب را در رابطه با این مساله فهرست می کند، که از آن میان می توان از«حقوق کودکان برای این که در یک چهارچوب هنجاری و مناسب ارزشیابی شوند...
در ابعاد متعدد و جنبه های مختلف انسانی مورد ارزیابی قرار گیرند، و نیز حق آزادی از برچسبهای تحقیرآمیز و ...
هویت فرهنگی و احترام»(ص 132) نام برد.
به نظر می رسد افراد متعلق به اقلیتهای قومی، بویژه با ابزارهای نامناسب و با معیارهای نامتناسب و با معیارهای نامتناسب ارزیابی می شوند.
همچنین گرایش آشکاری برای نادیده گرفتن رفتار اجتماعی مناسب و نامگذاری براساس عامل IQ وجود دارد، که این امر موجب نادیده گرفتن یک جنبه اصلی از تعریف عقب ماندگی ذهنی می گردد.