چند روایت معتبر درباره عشق
گفتی دوستت دارم و رفتی.من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب می آمد از جنس دل تنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق.با خودم گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی خواهم . ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه ی لبخند تو بود.
جای خلوتی بود. وسط نیستی . گفتی:«هستم .» نگریستم ،اما چیزی نبود. گفتم:«نیستی.» باز گفتی: «هستم .» بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستی. این جا جز من کسی نیست. بعد انگار گرما تو در دلم ریخت.من داغ شدم، گر گرفتم تا گیج شدم.بعد لبخند زدی ومن تسلیم شدم .گفتم :«هستی !توهستی !» این من هستم که نیستم . گفتی:«غلطی .»واین هنوزپیش از قصه ی دست های توبود .
وقتی رفتی اندوه ماند واندوه .ازپاره ابرهای هجر با ران شوق می بارید واین تکه گوشت افتاده در قفس قفسه سینه ام را آتش می زد. ومن ذوب میشد م وپروانه ها نه، فرشته هاحیرت می کردند واین وقتی بود که هنوز دست هات انگشتان ام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود وچشم هاش را گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دل اش می خوا هد خیره شود، تو شرم نکردی و ناگهان انگشتان دست هایت هجوم آوردی تا دست هام را فتح کردی. انگشتانت به شانه ام تکیه زدند و در آغوش آن ها غنودند. تو ترانه های عاشقانه می سرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درونم فریاد می کشید.چیزی شعله ور می شد. شراره های عشق می سوزاند و خاکستر می کردو همه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:« حال چه گونه است ؟» گفتم:« تو همچنان غلطی.» و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیک تر آید و در شهود با ماه انباز شود.من به خاک افتادم. ناخن هام را با انگشتانت فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی: «برخیز!» گفتم :« نتوانم.» بعد ناگهان چشم هات تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود اما توان گریستن بود.بعد تو اشک هام را از گونه هام ستودی . فرشته پیش تر آمده بود. من گویی در چیزی فرو می رفتم. گفتم این چیست: «این چیست؟ » گفتی: «اندوه!اندوه!» بعد فروتر رفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرقه کردی. فرشته ار حسادت لرزید و بال هاش از التهاب عشق نبود. فرشته ای نبود. هرچه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی :«چنین کنند عاشقان.»
1
و هرچه فکر می کنی نمی توانی بفهمی چه طور شروع شده بود. حتی نمی دانی تو شروع کرده بودی یا او. و اصلا چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟ تنها چیزی که لابه لای تصاویرمبهم وآشفته ی ذهنت به خاطر می آوری این است که وسط حل مساله ای در باره ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمت به او افتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک تک سلول هات نوسان کرده بود و احساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی . همین. تدریس در سه دبیرستان دولتی،کلاس های کنکور و داشتن شاگردان خصوصی زندگی ات را آن قدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یک شنبه ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمول های قوانین حرکت شتاب دار پر می کنی و با خودت کلنجار می روی که چشمت به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس می کنی یکی از صندلی های کلاس از بقیه روشن تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی می چرخی و نگاهت به دخترک می افتد که مثل باران ملایمی بر سطح روحت می بارد و کلافه ات می کند. گچ را لبه ی تخته سیاه می گذاری و به بهانه ی قدم زدن بین ردیف های صندلی های کلاس بالای سر دخترک می روی.سرش را روی دفترچه اش خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی می نویسد: هر گاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو رابطه ی مستقیم و با جرم نسبت عکس دارد .بعد نگاهت به بالای دفترچه می افتد و دلت انگار آشوب می شود:کیمیا طلوع.
2
فاصله بین یکشنبه دوم دوم و یک شنبه سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش می کنی . نگاهت را در کلاس می گردانی تا نقطه ی روشن را پیدا کنی.وقتی ازوجود کیمیا مطمئن می شوی ، خیالت آسوده می شود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده می کند از خودت متنفر می شوی.بعد طوری رو به شاگردان می ایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع می کنی با اشتیاق بیش تری حرف می زنی. چیزی در اعماق جانت می جوشد و حس غریبی به تو مب گوید کع این کلاس با کلاس های دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته رفته بزرگ و بزرگ تر می شود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمانش از عهده ی تو بر نمی آید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمی گیرد و باید برای آن فکری بکنی.
یک شنبه سوم را به بحث درباره انبساط فلزات در اثر حرارت می گذرانی. درس تمام می شود و دانش آموزان به سرعت صندلی ها را خالی می کنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو می اندازد و با شتاب بیرون می رود. تو هنوز پشت میزت نشسته ای و دست هات را ستون کرده ای و شقیقه ها ت را با کف دست هات می فشری و اتگار تخته سیاه پر از فرمول های انبساط فلزات به تو دهن کجی م یکند و تو فقط محو یکی از صندلی های خالی شده ای و به یک شنبه ی آینده فکر می کنی و منتظرش می مانی و کسی نمی داند.
3
صبح یک شنبه ی چهارم از آپارتمانت کهدر طبقه ی نوزدهم یک آسمان خراش سی و یک طبقه است،به شهر خیره می شوی و فکر می کنی که هیچ چیز نمی تواند مثل یک شنبه با معنا باشد. که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یک شنبه چیزی وجود دارد که بقیه ی روزها و ساعت های هفته از آن تهی اند. که بین تمام روزهای هفته ، یک شنبه مثل نور می درخشد. که صد ها یک شنبه –یکی از یکی تاریک تر و پوچ تر- آمده اند و رفته اند اما هیچ کدام مثل این یک شنبه ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده اند. از پنجره به پایین نگاه می کنی و انبوه جمعیت را می بینی که مثل مورچه هایی که گرد سوسکی جمع شده باشند، در هم می لولند. از این فکر که هیچ کدام از آن ها نمی توانند مثل تو یک شنبه را ادراک کنند،پوزخند می زنی و دلت می خواهد تکنولوژی می توانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم بو و رنگ و جنس لطافت و زیبایی یک شنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یک شنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت می ماند که هفته ای یک بار از آسمان، از دورترین کهکشان ها به زمین هبوط می کند و دو ساعت توقف می کندتاتو او را سیر تماشاکنی و باز به بهشت برگردد. یک شنبه ی دیگر برای تو مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال می کند وهم وزن دارد .
به مدرسه که می رسی مدیر مدرسه برای تو توضیح می دهد که به خاطر تعمیر کلاس،شاگردانت را به کلاسی در طبقه ی دوم برده است.کلاس جدید کوچک تر است. داخل که می شوی حس می کنی نه تنها کلاس بیش از حد شلوغ است که مطلقا روشن نیست. نگاهت را در کلاس می گردنی تا از حضور کیمیا مطمئن شوی.ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدانمی کنی. پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره می شوی تا صندلی روشن را پیدا کنی اما همه در نظرت تاریکند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس در مقابلت خالی و بی معنامی شود.پوچ و نا مفهوم . درست مثل یک ظرف خالی یا لامپ سوخته یا تفالهی سیب یا لانه ی متروک پرنده ای مهاجر یا درختی بی میوه یا واژه ای بی معنا. دلت از چیزی که نمی دانی چیست انباشته می شود.چند کلمه روی تخته سیاه می نویسی اما حس می کنس نمی توانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یک شنبه درس داده ای و انتظار کشیده ای و حال یک شنبه را مانند یک شرط بندی، مانند یک قمار باخته ای. دست یک شنبه این بار خالی است.انگار یک شنبه مثل یک تکه کاغذ جلوی چشمانت مچاله می شود و لحظه به لحظه در هم فرو می رود. زیر لب می غری:«چه یک شنبه ی پوچی!» کسی از توی ردیف اول چیزی می پرسدو تو به سمت صدا بر می گردی تا هم روشنی را در چند قدمی ات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یک شنبه را که حالا به سرعت جان می گیرد و براق و شفاف و زیبا می شود. جمله ات را روی تخته سیاه تمام می کنی : هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت خود را ادامه می دهد آن که نیرویا نیروهایی از خارج بر آن اثر کند. بعد بر می گردی و بی آن که اهمیت دهی کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیا خیره می شویتا گویی چیزی مثل یک آسمان خراش سی و یک طبقه در تو فرو می ریزد و کسی اما صدای ان را نمی شود.
4
یک شنبه ی پنجم را به حل مسائل فصل هایی که درس داده ای می گذرانی. مسئله ای در باره ی تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل ان پای تخته سیاه می آید.می خواهی از نگاه کردن به او فرار کنی. پس سعی می کنی با ورق زدن کتاب توی دستت یا با کشیدن خطوطی نا مفهوم روی تکه کاغذ خودت را سرگرم کنی، اما نمی توانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدنش کلافه ات کرده ، تردید مبهمی را به یقینی روشن تبدیل می کند:عاشق شده ای. به تخته سیاه خیره می شوی.نگاهت از روی فرمول سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مساله کشیده است سر می خورد. تکه سنگ در نگاهت عجیب به یک پنچ وارونه، به یک قلب شبیه کج و کوله شبیه است.
5
یک شنبه ی سوم است.تو از چند فصلی که درس داده ای امتحان می گیری. وقتی همه سرشان را توی برگه ها خم کرده اند، تو از پست میز تحریرت و از فاصله ی معقولی نیم رخ او را با دقت تماشا می کنی. چیزی درونت اتفاق می افتدکه با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد. آن چه تو را شگفت زده می کند عشق نیست. عشق را می شناسی . احساست از جنس عشق نیست.بی ان که بدانی چرا،از حضور دخترک سرشار می شوی . شوقی به لمس کردن او نداری و دوست تر می داری او را از فاصله ی معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله اش از تو ، از ان چه که معقول می دانستی کم تر شده بود ، نتوانسته بودی او را نگاه کنی.ورقه ها را جمع می کنی و همان جا به ورقه ی کیمیا خیره می شوی . گویی تکه ای از روح دخترک لابه لای کلمات،روی کاغذش چسبیدهاست.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه های امتحانی مشغولی. احساس رخوت وخستگی می کنی.بدنت کم کم داغ می شود و تب درجانت رخنه می کند. خسته و خواب آلوده ای. بر می خیزی و پنجره ی رو به خیابان را باز می کنی. نسیم خنکی توی اتاق می وزد.چراغ های شهر آن پایین یکی یکی خاموش می شوند .سیبی از توی یخچال بیرون می آوری و تکه ای از ان را دندان می گیری و باز کنار پنجره می روی.درد خفیفی در پیشانی ات حس می کنی.باقی مانده ی سیب را کنار پنجره می گذاری و روی صندلی می نشینی تا بقیه ی ورقه ها را تصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز می گذاری و خواب می روی و لحظه ای بعد از شدت تب بیدار می شود. چند بار آب به صورتت می زنی تا تب فروکش کند اما نمی کند.تصاویر خواب زده ی ذهنی ات با واقعیت آمیخته می شود و تو مرز رؤیاو بیداری را گم می کنی.نوشته های ورقه های امتحانی جلوی چشمانت جان می گیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغذ بازی می کنند.وقتی سؤالی در باره ی انتشا ر امواج نورانی می خوانی ، حس می کنی باریکه ای از نور قطر صفحه ی کاغذ را طی می کند و تا توی دست هات می دود و آن جا انگار تمام می شود. به مسئله ای در باره ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده ای که انگار کغذ توی دستت از گرمای تب آلود انگشتانت می سوزد. روی تخت خواب ولو می شوی و لا به لا ی ورقه ها می گردی تا برگه ی کیمیا طلوع را پیدا کنی.گرما از دست ها و چشم ها و پیشانی ات بیرون می ریزد و تو محو نوشته های ورقه می شوی:برای آن که جسمی به حال تعادل باشد باید برآیند ینروهای وارد بر ان صفر باشد. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگه داشته ای: وقتی جسمی بودن سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند، سرعت آن لحظه به لحظه افزایش می یابد/نور در اثر برخورد به لبه های اجسام از مسیر راست خود منحرف می شود.
دیگر نمی توانی ادامه بدهی.ورقه را به صورتت می چسبانی و لب هات را روی نام کیمیا می بری.آرام می شوی.
6
یک شنبه ی هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس می دهی. زیر ورقه ی کیمیا با مداد نوشته ای دوستت دارم. درس که تمام می شود همه از کلاس بیرون می روند .کیمیا جلو می آید تا درباره ی نحوی ایجاد جریان خود القایی در یک مدار بسته ی الکتریکی سؤال کند.اول کمی توضیح می دهی و بعد به طرف تخته سیاه می روی و چند فرمول می نویسی اما پیداست که نمی توانی به موضوع نظم بدهی.هیجان زده و عصبی چیز هایی می گویی که مفهوم روشنی ندارد. کیمیا توجهی به حرف هات ندارد. بعد سؤال دیگری می کند و تو مقایسه ی بی معنایی بین پدیده ی خود القایی و عشق میان آدم ها می کنی و می گویی پدیده ی عشق مثل جریان خود القایی در جهت مخالف جریان حاصل از نیروی محرکه ی اصلی عمل می کند.کیمیا گیج می شودو فقط لبخند می زند. تو از نمره ی امتحانی اش می پرسی تا شاید عکس العمل اش را درباره ی جمله ای که با مدادزیر ورقه اش نوشته ای، در چهره اش بخوانی.او می گوید فقط به یک مسئله در باره ی شتاب زاویه ای در حرکت دورانی نتوانسته پاسخ گوید.بعد تو صاف توی چشم هاش نگاه می کنی و او زیر لب می گوید:«موضوع بغرنجی است»تو به سرعت می پرسی:«اثر خود القا یی در جریان الکتریسیته یا شتاب زوایه ای در حرکت دورانی ؟»و ناگهان محو دست هاش می شوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار می دهد. با صدای بم و خفه ای زیر لب می گوید:«عشق را می گویم»