الف: وضع طبیعی
هابز در تحلیلی روانشناسانه از انسان معتقد است که حرکتهایی کوچک درون انسان وجود دارند که پیش از حرکتهای ارادی انسان مانند سخن گفتن راه رفتن و دیگر حرکتهای ارادی مشابه وجود دارند، این مقدمات محدود و اولیه حرکت در درون بدن آدمی، قبل از آنکه در عمل راه رفتن، سخن گفتن، زدن و دیگر اعمال مشهود آشکار شوند، عموماً کوشش خوانده میشوند.»[1] اگر این کوشش معطوف به چیزی است که محرک آن میباشد خواهش یا میل خوانده میشود و وقتی در جهت گریز از چیزی باشد بیزاری هابز در ادامه شرح میدهد که عشق و نفرت ناشی از همین میلی یا بیزاری می باشد همچنین امید و بیم نیز اسامی دیگر می باشد که میل و بیزاری به آنها معنا میبخشد. بر اساس همین نظر، هابز خوب و بد را نیز بر مبنای میلی تعریف میکند. اگر انسان چیزی را خوب میداند به معنی آنست که به آن میلی دارد و در صورتی که آن را بد نیامد، به این معناست که بدان میلی زاده، یا به عبارت دیگر از آن بیزار است. با این وصف میتوان گفت هابز مدعی است که ارزشهایی مثل خوب و بد ذهنی و نسبی می باشند و دیگر نمیتوان گفت صفت خوبی که ما به چیزی نسبت میدهیم در ذات آن چیز است. «بنابراین، اختلاف نظر درباره ارزشها، همان اختلاف نظر درباره سلیقههاست. [و] البته میتوان انتظار داشت که مردم درباره اینکه برخی چیزها به نظرشان خوب و برخی چیزها بر آید با هم اختلاف عقیده داشته باشند.»[2] این اختلاف تا حدی است که چیزی که برای فردی کاملاً خوب به نظر میرسد توسط دیگری به تعریف شود.
بیان این مقدمه به درک بهتر وضع طبیعی تبیین شده بوسیله هابز کمک میکند. هابز در فصلی از لویاتان که در باب وضع طبیعی آدمیان و سعادت یا تیره روزی آنها در آن وضع نگاشته است بحث خود را با برابری آغاز میکند. او میگوید آدمیان بر حکم طبیعت در تواناییهای بدل و ذهنی با هم برابرند. معنای گفته او این نیست که واقعاً همه به یک اندازه از نیروی بدنی و ذهنی برخوردارند، بلکه میخواهد بگوید روی هم رفته کاستیهای آدمی از یک وجه با دیگر خصوصیاتش جبران میشود. کسانی که از نظر قوای جسمی ضعیفتر هستند به کمک دسیسه و نیرنگ میتوانند بر قویترها فائق شوند و تجربه همه انسانها را در کارهایشان برای چارهاندیشی و تدبیر کمک میکند.
این برابری انسانها بخاطر وجود خصلتهای خودخواهانه و انگیزههای انسانها در نهایت به وضعی غیرقابل تحمل منجر میشود. هابز معتقد است: «از همین برابری آدمیان در توانایی، برابری در امید و انتظار برای دستیابی به اهداف ناشی میشود. و بنابراین اگر دو کس خواهان چیز واحدی باشند که نتوانند هر دو از آن بهرهمند شوند، دشمن یکدیگر می گردند و در راه دستیابی به هدف خویش (که اصولاً صیانت ذات و گاه نیز صرفاً کسب لذت است) میکوشند تا یکدیگر را از میان بردارند یا منقاد خویش سازند.[3]
در این وضع معقولترین کاری که هر کسی می تواند بکند آنست که برای گریز از ترس و تامین امنیت خود از دیگران پیش بگیرد، یعنی هر کس باید از طریق زور یا تزویر بر همه آدمیان تا آنجا که میتواند سلطه و سروری» بیابد، تا وقتی که هیچ قدرتی برای به خط انداختن او وجود نداشته باشد. از نظر هابز انسانها برای حفظ و حیات از خود مجاز به این کار میباشند. زیرا همانگونه که در گفته شرهابز یک اصل محوری در فلسفه اخلاق خود ارائه میدهد و آن اصل که «حق طبیعی» میباشد توضیح دهنده رفتار آدمیان در وضع طبیعی میباشد. حق طبیعی انسان را به حفظ خود و پیروی از خواهشهای هدایت میکند.
وقتی انسانها در پی صیانت از خویش و پیروی از امیال و خواهشهای خود هستند این امر به رقابت و ترس از دیگران میانجامد، همچنین چون قدرتی در کار نیست که آنها را در حال ترس و احترام کامل نیست به هم نگه دارد از مصاحبت و معاشرت با هم ناراحت میباشند. این شرایط به ادعای هابز به خاطر این پیش میآید که هر کس میخواهد دوستش برای او همان ارج و قدری را قائل شود که خود او بر خود مینهد و اگر ببینید او را خوار میشمرند میرنجد و در صدد انتقام بر میآید.
هابز معتقدات که سه علت اصلی در نهادان نها برای کشمکش و منازعه وجود دارد. این سه علت رقابت، ترس و طب عزت و افتخار میباشد. رقابت برای کسب سود بیشتر میباشد، ترس برای کسب امنیت بوجود میآید و طلب افتخار موجب تعدی به دیگران میگردد. از اینجاست که وی نتیجه میگیرد که تا زمانی که ما آدمیان بدون قدرتی عمومی به سر برند که همگان را در حال ترس نگه دارد، در وضعی قرار دادند که جنگ خوانده میشود؛ و چنین جنگی جنگ همه بر ضد همه است.[4]
البته این جنگ همان نبرد یا فعل جنگیدن نمیباشد بلکه طولی از زمان است که در آن اراده و ستیز کردن و نبرد نمایان میباشد و بوی جنگ به مشام میرسد. در این وضع طبیعی جنگ هر فردی برای تامین امنیت متکی توانایی و دانایی خودش میباشد و در این حالت جایی برای کار و کوشش وجود ندارد زیرا ثمرهکار نامعلوم است. در نتیجه هیچ گونه صنعت و دانشی شکل نمیگیرد و از همه بدتر زندگی آدمی در انزوا ، مسکینانه، زشت، در فشار و کوتاه میباشد. از نتیجهگیری هابز چنین نمایان است که دستیابی به صلح و تمدن تنها از راه برپاداشتن جامعه و بنا نهادن قدرتی عمومی امکان پذیر است، اما نمیتوان تا قبل از رسیدن به این وضع انسانها را بخاطر اعمالشان سرزنش کرد.
کاپلتون میگوید: «هابز وضع طبیعی جنگ را از پژوهش در نهاد آدمی [امیال و] و انفعالهایش استنتاج میکند، اگر کسی به اعتبار عینی[5] این استنتاج شک آورد، همین بس که حتی در وضع یک جامعه سازمان یافته چه میگذرد هر کس چون به سفر می رود با خود سلاح بر می دارد؛ در خانهاش را شبها به کلون می بندد؛ اشیاء گرانهایش را در جای امن میگذرد و این حال به روشنی مینماید که او درباره همنوعانش چگونه میاندیشد.[6]
ولی نباید انسانها را بر خاطر سرشت و نهادشان سرزنش کرد. خواهشها و دیگر هیجانات و امیال انسان به خود گناه نیستند، پس اعمالی که از آن امیال و هیجانات ناشی میشوند تا وقتی که آدمیان بر ضد آن قانونی وضع نکردهاند گناه نمیباشد.
تا وقتی چنین قوانینی وضع نشدهاند آدمیان نمیتوانند آنها را بشناسند، و همچنین تا وقتی آدمیان در مورد شخصی که باید قانون وضع کند به توافق نرسیده باشند، هیچ قانونی نمیتواند.[7]
این عبارت نشان میدهد که در نظریه هابز در وضع طبیعی هیچ گونه ملاک مشخص و معین و ثابتی وجود ندارد که ارزشها و امور اخلاقی با آن سنجیده شوند به قول خود هابز «در این هیچ چیز نمیتواند ناعادلانه باشد. مفهوم حق و ناحق و عدالت و بیعدالتی در آن وضع معنایی ندارد. وقتی قدرت عمومی در کار نباشد، قانونی هم وجود ندارد و وقتی قانونی وجود نداشته باشد عدالتی متصور نیست. در چنگ نیرومندی و خدعهگری دو فضیلت اسامی هستند و عدالت و بیعدالتی از زمره قوای بدنی یا فکری آدمی به شمار نمیروند و گر نه میبایست همچون حواس و امیال آدمی در هر انسانی حتی اگر وی تنها انسان روی زمین بوده باشد یافت میشد. [ عدالت و بی عدالتی] صفات آدمیان هستند که در جامعه زندگی میکنند، نه آدمیان تنها و منزوی.[8]
تا اینجا نظرات هابز در باب وضع طبیعی آدمیان و اینکه چگونه این وضع به خشونت و جنگ همه علیه همه میانجامد، میان شد، مسئله ایست اینک مطرح می باشد آنست که اساساً آیا چنین وضعی هیچگاه به لحاظ تاریخی وجود داشته است. برخی از منتفذان هابز این اشکال را به نظریه او وارد کردهاند که وضع طبیعی جنگ و نتایج آن یعنی ایجاد یک حکومت بر پایه قرارداد هیچ وقت بوقوع زیر پیوسته است.
هابز در لویاتان شرح میدهد که منظور او از این وضعیت طبیعی جنگی آن نیست که این وضع به شکل عمومی واقعاً موجود بوده است البته به زعم وی این حالت در بسیاری جاها از جمله در امریکا یک واقعیت تاریخی بوده است. با این همه منظور وی از طرح این وضعیت اشاره به این موضوع به شکل وضعی سلبی میباشد، به این ترتیب که در صورت عدم وجود حکومت این وضع اجتناب ناپذیر مینماید. این نکته در مورد انسانهای متمدن نیز به این شکل میتواند معنا شود که اگر این گونه استنتاج بر اساس امیال و حالات نفسانی را دریابند کاری هایی در جهت حفظ مصلحت و منفعت خود انجام دهند که به چنین وضعی گرفتار نشوند.[9]
این واقعیت که مردم هیچ گاه در وضع طبیعی نبودناند- البته اگر آن را واقعیت فرض کنیم- نمیتواند اعتبار این عقیده هابز را که زندگی بشر بدون وجود یک قدرت حاکم «تنها ، مسکنت بار، دو منشاء و کوتاه» خواهد بود زایل کند، ولی اگر این موضوع حقیقت داشته باشد که بشر در زمانی در چنین وضعی بر سر برده است فقط می تواند به عنوان یک دلیل اضافی، نظر هابز را بیشتر تأئید کند، در حالی که ، در واقع، در این مورد به شواهد [تاریخی] نیازی نیست». [10]
جونز معتقد است در شیوه تفکر هابز در این باره که زندگی بدون وجود حاکمی مقتدر، تیره و نکتببار است بر هیچ گواه تاریخی احتیاجی نیست. زیرا همه شواهد حکایت از آن دارد که هر چه در یک جامعه حاکم ضعیفتر گردد تیره روزی بیشتری دچار اتباع او میشود و هابز این موضوع را اساس منطق خود قرار داده و استدلال نموده که در شرایطی که هیچ قدرت حاکمهای نباشد، زندگی حقیقتاً مصیبتبار خواهد بود.[11]
امالین زندگی نخست و دردآور ادامه ندارد و انسانها باز هم به حکم طبع خود از آن بیرون میآیند. توصیف انسان هابزی از این پس کامل میشود زیرا تا به حال فقط به خبرهای عاطفی و امیال و مسائل مربوط به حقوق طبیعی آدمیان پرداخته شد، اما انسان در نظر هابز دارای وجه دیگری نیز می باشد و آن عقل و خرد میباشد. انسانها بوسیله این ابزار که در نهاد آنها وجود دارد زندگی را برای خود آسانتر می کنند. هابز میگوید:
«حالات نفسانی و امیالی که آدمیان را به صلح متمایل می سازند [یکی] ترس از مرگ، [دیگری] طلب لوازم زندگی راحت [و سوم] امید به این است که از طریق کار و کوشش خود آن لوازم را بدست آورند. و عقل اصولی مناسب برای صلح پیشنهاد میکند که آدمیان می توانند بر اساس آنها به توافق برسند.»[12]
این اصول قوانین طبیعی هستند. که بنا بر تعریف هابز حکمی کلی است که بوسیله عقل کشف میشود و انسان را از انجام کاری که مخرب زندگی اوست و یا زندگی او را به خطر می اندازد باز میدارد. به عبارت دیگر انسانها تنها در پی کسب لذت و خواهشهای خود به صورت کور نیستند بلکه در نهاد آنها میل به صیانت نفس بصورتی عقلانی وجود دارد و قوانینی که هابز به عنوان قوانین طبیعی بیان می کند شرایط و قواعد این صیانت نفس عقلانی را تبیین مینماید. قوانین طبیعی علاوه بر آنکه انسانها را به سوی تشکیل دولت و حکومت هدایت میکند شرایط تاسیس جامعه و حکومتی استوار را نیز برای ایشان معین میکند. هابز در عناصر قانون می گوید: «خلاصه «قوانین طبیعی» عبارت است از منع و نهی ما از این که داور خویش باشیم»[13]
انسانها چگونه با بهرهگیری از این قوانین از وضع طبیعی جنگ همه علیه همه بیرون می آیند. هابز میگوید: اولین و بنیادیترین قانون طبیعت، در جستجوی صلح بودن و حفظ آن است. چون مهمترین خطری که جان انسانها را تهدید میکند ادامه یافتن وضعیت جنگ میباشد. با وجود آنکه هر کس تا آنجا که برای دست یافتن به صلح امیدوار است باید برای آن بکوشد ولی وقتی نتواند به صلح دست یابد آنگاه میتواند از همه وسایل و امکانات برای جنگ بهره برد» پس قانون اول طبیعی مشروط به جزء دومی است که هنوز دستیابی به صلح را امکان پذیر نمیکند زیرا ممکن است عدهای آنرا نقض کنند و انسانها هنوز دارای حقوقی مطلق هستند که حاضر به چشم پوشی از آن نیستند.
هابز از قانون اول طبیعت قانون دیگری را استنتاج می کند، این قانون میگوید: «هر کس باید به اندازه دیگران مایل باشد که برای حفظ صلح و حراست از خویشتن، حق مطلق خود نسبت به همه چیز را وانهد و به همان میزان از حق برخورداری از آزادی بر ای خود بر ضد دیگران خرسند باشد که خود به دیگران بر ضد خویش روا می دارد.[14]
اجرای قانون دوم شرایط را مهیا میکند تا انسانها از وضع طبیعی بیرون آیند و استقرار جامعه مدنی در این شرایط امکان پذیر میشود. عنصر اصلی این عمل انعقاد یک قرار داد میباشد که در آن افراد از حقوق خود چشم پوشی میکنند و حقوق خود را به قدرت حاکم واگذار می کند.
ب: قرارداد اجتماعی
قرارداد اجتماعی در پی یک رفتار عاقلانه از سوی انسانها انجام میگیرد . ایشان در وضع طبیعی به کمک عقل در مییابند که باید به موجب قانون طبیعی از حق داوری خصوص خود درباره چیزهایی که برای آنها خطرناک است چشم پوشی کنند و در عوض داوری قدری عمومی را بر خود میپذیرند.
در بحث وضع طبیعی اشاره شد که منازعه در این حالت از آنجا آغاز می شود که اولاً به خاطر اختلاف امیال و خواهشها انسانها با هم اختلاف پیدا می کنند و ثانیاً به دلیل نبودن مرجع واحدی برای تعیین ارزشها و داوری در خصوص آنها، آدمیان با داوریهای متفاوتشان به حقوق دیگران تعدی می کنند. انسانها در مییابند برای آنکه نظر خودشان با نظر دیگران هماهنگ شود باید داوری مرجعی واحد را بپذیرند.