مشهور در میان اهل تاریخ آن است که ولادت رسول خدا درعام الفیل بوده،و عام الفیل همان سالى است که اصحاب فیلبسرکردگى ابرهه بمکه حمله بردند و بوسیله پرندههاى ابابیلنابود شدند.
و اینکه آیا این داستان در چه سالى از سالهاى میلادى بودهاختلاف است که سال 570 و 573 ذکر شده،ولى با توجه بهاینکه مسیحیان قبل از اسلام تاریخ مدون و مضبوطى نداشتهاندنمىتوان در اینباره نظر صحیح و دقیقى ارائه کرد،و از اینرو ازتحقیق بیشتر در اینباره خوددارى مىکنیم،و به داستان اصحابفیل که از معجزات قرآن کریم بشمار مىرود مىپردازیم،و البتهداستان اصحاب فیل با اجمال و تفصیل و با اختلاف زیادىنقل شده،و ما مجموعهاى از آنها را در زندگانى رسولخدا«ص»تدوین کرده و برشته تحریر در آوردهایم که ذیلا براىشما نقل مىکنیم،و سپس پارهاى توضیحات را ذکر خواهیم کرد:
داستان اصحاب فیل
کشور یمن که در جنوب غربى عربستان واقع است منطقهحاصلخیزى بود و قبائل مختلفى در آنجا حکومت کردند و از آنجمله قبیله بنى حمیر بود که سالها در آنجا حکومت داشتند.
ذونواس یکى از پادشاهان این قبیله است که سالها بر یمنسلطنت مىکرد،وى در یکى از سفرهاى خود به شهر«یثرب»تحت تاثیر تبلیغات یهودیانى که بدانجا مهاجرت کرده بودند قرارگرفت،و از بت پرستى دست کشیده بدین یهود در آمد.طولىنکشید که این دین تازه بشدت در دل ذونواس اثر گذارد و ازیهودیان متعصب گردید و به نشر آن در سرتاسر جزیره العرب وشهرهائیکه در تحتحکومتش بودند کمر بست،تا آنجا کهپیروان ادیان دیگر را بسختى شکنجه مىکرد تا بدین یهود درآیند،و همین سبب شد تا در مدت کمى عربهاى زیادى بدینیهود درآیند.
مردم«نجران»یکى از شهرهاى شمالى و کوهستانى یمنچندى بود که دین مسیح را پذیرفته و در اعماق جانشان اثر کردهبود و بسختى از آن دین دفاع مىکردند و بهمین جهت از پذیرفتنآئین یهود سر پیچى کرده و از اطاعت«ذونواس»سرباز زدند.
ذونواس بر آنها خشم کرد و تصمیم گرفت آنها رابسختترین وضع شکنجه کند و بهمین جهت دستور داد خندقىحفر کردند و آتش زیادى در آن افروخته و مخالفین دین یهود رادر آن بیفکنند،و بدین ترتیب بیشتر مسیحیان نجران را در آن خندق سوزاند و گروهى را نیز طعمه شمشیر کرده و یا دست و پاو گوش و بینى آنها را برید،و جمع کشتهشدگان آنروز رابیست هزار نفر نوشتهاند و بعقیده گروه زیادى از مفسران قرآنکریم«داستان اصحاب اخدود»که در قرآن کریم(در سورهبروج)ذکر شده است اشاره بهمین ماجرا است.
یکى از مسیحیان نجران که از معرکه جان بدر برده بود ازشهر گریخت،و با اینکه ماموران ذونواس او را تعقیب کردندتوانست از چنگ آنها فرار کرده و خود را بدربار امپراطور-درقسطنطنیه-برساند،و خبر این کشتار فجیع را به امپراطور روم کهبکیش نصارى بود رسانید و براى انتقام از ذونواس از وى کمکخواست.
امپراطور روم که از شنیدن آن خبر متاثر گردیده بود در پاسخوى اظهار داشت:کشور شما بمن دور است ولى من نامهاى به«نجاشى»پادشاه حبشه مىنویسم تا وى شما را یارى کند،وبدنبال آن نامهاى در آن باره به نجاشى نوشت.
نجاشى لشکرى انبوه مرکب از هفتاد هزار نفر مرد جنگى بهیمن فرستاد،و بقولى فرماندهى آن لشکر را به«ابرهه»فرزند«صباح»که کنیهاش ابو یکسوم بود سپرد،و بنا به قول دیگرىشخصى را بنام«اریاط»بر آن لشکر امیر ساخت و«ابرهه»راکه یکى از جنگجویان و سرلشکران بود همراه او کرد.
«اریاط»از حبشه تا کنار دریاى احمر بیامد و در آنجابکشتیها سوار شده این سوى دریا در ساحل کشور یمن پیادهشدند، ذونواس که از جریان مطلع شد لشکرى مرکب از قبائلیمن با خود برداشته بجنگ حبشیان آمد و هنگامى که جنگشروع شد لشکریان ذونواس در برابر مردم حبشه تاب مقاومتنیاورده و شکستخوردند و ذونواس که تاب تحمل این شکسترا نداشتخود را بدریا زد و در امواج دریا غرق شد.
مردم حبشه وارد سرزمین یمن شده و سالها در آنجا حکومتکردند،و«ابرهه»پس از چندى«اریاط»را کشت و خود بجاىاو نشست و مردم یمن را مطیع خویش ساخت و نجاشى را نیز کهاز شوریدن او به«اریاط»خشمگین شده بود بهر ترتیبى بود ازخود راضى کرد.
در این مدتى که ابرهه در یمن بود متوجه شد که اعراب آننواحى چه بت پرستان و چه دیگران توجه خاصى بمکه و خانهکعبه دارند،و کعبه در نظر آنان احترام خاصى دارد و هر سالهجمع زیادى به زیارت آن خانه مىروند و قربانیها مىکنند،وکمکم بفکر افتاد که این نفوذ معنوى و اقتصادى مکه و ارتباطىکه زیارت کعبه بین قبائل مختلف عرب ایجاد کرده ممکن است روزى موجب گرفتارى تازهاى براى او و حبشیان دیگرى که درجزیره العرب و کشور یمن سکونت کرده بودند بشود،و آنها رابفکر بیرون راندن ایشان بیاندازد،و براى رفع این نگرانى تصمیمگرفت معبدى با شکوه در یمن بنا کند و تا جائى که ممکن استدر زیبائى و تزئینات ظاهرى آن نیز بکوشد و سپس اعراب آنناحیه را بهر وسیلهاى که هستبدان معبد متوجه ساخته و ازرفتن بزیارت کعبه باز دارد.
معبدى که ابرهه بدین منظور در یمن بنا کرد«قلیس»نامنهاد و در تجلیل و احترام و شکوه و زینت آن حد اعلاى کوششرا کرد ولى کوچکترین نتیجهاى از زحمات چند ساله خودنگرفت و مشاهده کرد که اعراب هم چنان با خلوص و شور وهیجان خاصى هر ساله براى زیارت خانه کعبه و انجام مراسم حجبمکه مىروند،و هیچگونه توجهى بمعبد با شکوه او ندارند.وبلکه روزى بوى اطلاع دادند که یکى از اعراب«کنانه »بمعبد«قلیس»رفته و شبانه محوطه معبد را ملوث و آلوده کرده و سپسبسوى شهر و دیار خود گریخته است.
این جریانات،خشم ابرهه را بسختى تحریک کرد و با خودعهد نمود بسوى مکه برود و خانه کعبه را ویران کرده و به یمنباز گردد و سپس لشگر حبشه را با خود برداشته و با فیلهاى چندى و با فیل مخصوصى که در جنگها همراه مىبردند بقصد ویرانکردن کعبه و شهر مکه حرکت کرد.
اعراب که از ماجرا مطلع شدند در صدد دفع ابرهه و جنگ بااو بر آمدند و از جمله یکى از اشراف یمن بنام«ذونفر»قوم خود رابدفاع از خانه کعبه فرا خواند و دیگر قبایل عرب را نیز تحریککرده حمیت و غیرت آنها را در جنگ با دشمن خانه خدابرانگیخت و جمعى را با خود همراه کرده بجنگ ابرهه آمد ولىدر برابر سپاه بیکران ابرهه نتوانست مقاومت کند و لشکریانششکستخورده خود نیز به اسارت سپاهیان ابرهه در آمد و چون اورا پیش ابرهه آوردند دستور داد او را بقتل برسانند و«ذونفر»کهچنان دید و گفت:مرا بقتل نرسان شاید زنده ماندن من براى توسودمند باشد.
پس از اسارت«ذونفر»و شکست او،مرد دیگرى از رؤساىقبائل عرب بنام«نفیل بن حبیب خثعمى»با گروه زیادى ازقبائل خثعم و دیگران بجنگ ابرهه آمد ولى او نیز بسرنوشت«ذونفر»دچار شد و بدستسپاهیان ابرهه اسیر گردید.
شکست پى در پى قبائل مزبور در برابر لشکریان ابرهه سببشد که قبائل دیگرى که سر راه ابرهه بودند فکر جنگ با او را ازسر بیرون کنند و در برابر او تسلیم و فرمانبردار شوند،و از آنجمله قبیله ثقیف بودند که در طائف سکونت داشتند و چون ابرهه بدانسرزمین رسید،زبان به تملق و چاپلوسى باز کرده و گفتند:مامطیع توایم و براى رسیدن بمکه و وصول بمقصدى که در پیشدارى راهنما و دلیلى نیز همراه تو خواهیم کرد و بدنبال اینگفتار مردى را بنام«ابورغال»همراه او کردند،و ابو رغاللشکریان ابرهه را تا«مغمس»که جائى در چهار کیلومترى مکهاست راهنمائى کرد و چون بدانجا رسیدند«ابو رغال»بیمار شد ومرگش فرا رسید و او را در همانجا دفن کردند،و چنانچهابن هشام مىنویسد:اکنون مردم که بدانجا مىرسند بقبرابو رغال سنگ مىزنند.
همینکه ابرهه در سرزمین«مغمس»فرود آمد یکى ازسرداران خود را بنام«اسود بن مقصود»مامور کرد تا اموال ومواشى مردم آن ناحیه را غارت کرده و بنزد او ببرند.
«اسود»با سپاهى فراوان بآن نواحى رفت و هر جا مال و یاشترى دیدند همه را تصرف کرده بنزد ابرهه بردند.
در میان این اموال دویستشتر متعلق به عبد المطلب بود کهدر اطراف مکه مشغول چریدن بودند و سپاهیان«اسود»آنها را بهیغما گرفته و بنزد ابرهه بردند،و بزرگان قریش که از ماجرا مطلعشدند نخستخواستند بجنگ ابرهه رفته و اموال خود را باز ستانند ولى هنگامى که از کثرت سپاهیان با خبر شدند از این فکرمنصرف گشته و به این ستم و تعدى تن دادند.
در این میان ابرهه شخصى را بنام«حناطه»حمیرى بمکهفرستاد و بدو گفت:بشهر مکه برو و از بزرگ ایشان جویا شو وچون او را شناختى باو بگو:من براى جنگ با شما نیامدهام ومنظور من تنها ویران کردن خانه کعبه است،و اگر شما مانعمقصد من نشوید مرا با جان شما کارى نیست و قصد ریختنخون شما را ندارم.
و چون حناطه خواستبدنبال این ماموریتبرود بدو گفت:
اگر دیدى بزرگ مردم مکه قصد جنگ ما را ندارد او را پیش منبیاور.
حناطه بشهر مکه آمد و چون سراغ بزرگ مردم را گرفت او رابسوى عبد المطلب راهنمائى کردند،و او نزد عبد المطلب آمد وپیغام ابرهه را رسانید،عبد المطلب در جواب گفت:بخدا سوگندما سر جنگ با ابرهه را نداریم و نیروى مقاومت در برابر او نیز درما نیست،و اینجا خانه خدا است پس اگر خداى تعالى ارادهفرماید از ویرانى آن جلوگیرى خواهد کرد،وگرنه بخدا قسم ماقادر بدفع ابرهه نیستیم.
«حناطه»گفت:اکنون که سر جنگ با ابرهه را ندارید پس برخیز تا بنزد او برویم.عبد المطلب با برخى از فرزندان خودحرکت کرده تا بلشگرگاه ابرهه رسید،و پیش از اینکه او را پیشابرهه ببرند«ذونفر»که از جریان مطلع شده بود کسى را نزدابرهه فرستاد و از شخصیتبزرگ عبد المطلب او را آگاه ساختو بدو گفته شد:که این مرد پیشواى قریش و بزرگ این سرزمیناست،و او کسى است که مردم این سامان و وحوش بیابان رااطعام مىکند.
عبد المطلب-که صرفنظر از شخصیت اجتماعى-مردى خوشسیما و با وقار بود همینکه وارد خیمه ابرهه شد و چشم ابرهه بدوافتاد و آن وقار و هیبت را از او مشاهده کرد بسیار از او احترامکرد و او را در کنار خود نشانید و شروع بسخن با او کرده پرسید:
حاجتت چیست؟
عبد المطلب گفت:حاجت من آنست که دستور دهىدویستشتر مرا که بغارت بردهاند بمن باز دهند!برهه گفت:
تماشاى سیماى نیکو و هیبت و وقار تو در نخستین دیدار مرامجذوب خود کرد ولى خواهش کوچک و مختصرى که کردىاز آن هیبت و وقار کاست!آیا در چنین موقعیتحساس وخطرناکى که معبد تو و نیاکانت در خطر ویرانى و انهدام است،و عزت و شرف خود و پدران و قوم و قبیلهات در معرض هتک و زوال قرار گرفته در باره چند شتر سخن مىگوئى؟!
عبد المطلب در پاسخ او گفت:«انا رب الابل و للبیت رب»!
من صاحب این شترانم و کعبه نیز صاحبى دارد که از آننگاهدارى خواهد کرد!
ابرهه گفت:هیچ قدرتى امروز نمىتواند جلوى مرا از انهدامکعبه بگیرد!
عبد المطلب بدو گفت:این تو و این کعبه!
بدنبال این گفتگو،ابرهه دستور داد شتران عبد المطلب را باوباز دهند و عبد المطلب نیز شتران خود را گرفته و بمکه آمد و چونوارد شهر شد بمردم شهر و قریش دستور داد از شهر خارج شوند وبکوهها و درههاى اطراف مکه پناهنده شوند تا جان خود را ازخطر سپاهیان ابرهه محفوظ دارند.
آنگاه خود با چند تن از بزرگان قریش بکنار خانه کعبه آمد وحلقه در خانه را بگرفت و با اشگ ریزان و قلبى سوزان بتضرع وزارى پرداخت و از خداى تعالى نابودى ابرهه و لشگریانش رادرخواست کرد و از جمله سخنانى که بصورت نظم گفته این دوبیت است:
یا رب لا ارجو لهم سواکا یا رب فامنع منهم حماکا ان عدو البیت من عاداکا امنعهم ان یخربوا قراکا
-پروردگارا در برابر ایشان جز تو امیدى ندارم پروردگاراحمایت و لطف خویش را از ایشان بازدار که دشمن خانه همانکسى است که با تو دشمنى دارد و تو نیز آنانرا از ویرانىخانهات بازدار.
آنگاه خود و همراهان نیز بدنبال مردم مکه بیکى از کوههاىاطراف رفتند و در انتظار ماندند تا ببینند سرانجام ابرهه و خانه کعبه چهخواهد شد.
از آنسو چون روز دیگر شد ابرهه به سپاه مجهز خویش فرمانداد تا بشهر حمله کنند و کعبه را ویران سازند.
نخستین نشانه شکست ایشان در همان ساعات اول ظاهر شدو چنانچه مورخین نوشتهاند،فیل مخصوص را مشاهده کردند کهاز حرکت ایستاد و به پیش نمىرود و هر چه خواستند او را بهپیش برانند نتوانستند،و در این خلال مشاهده کردند کهدستههاى بیشمارى از پرندگان که شبیه پرستو و چلچله بودند ازجانب دریا پیش مىآیند.
پرندگان مزبور را خداى تعالى مامور کرده بود تا بوسیلهسنگریزههائى که در منقار و چنگال داشتند-و هر کدامیک ازآن سنگریزهها باندازه نخود و یا کوچکتر از آن بود-ابرهه ولشگریانش را نابود کنند.
ماموران الهى بالاى سر سپاهیان ابرهه رسیدند و سنگریزههارا رها کردند و بهر یک از آنان که اصابت کرد هلاک شد وگوشتبدنش فرو ریخت،همهمه در لشگریان ابرهه افتاد و ازاطراف شروع بفرار کرده و رو به هزیمت نهادند،و در این گیر ودار بیشترشان بخاک هلاک افتاده و یا در گودالهاى سر راه،وزیر دست و پاى سپاهیان خود نابود گشتند.
خود ابرهه نیز از این عذاب وحشتناک و خشم الهى در اماننماند و یکى از سنگریزهها بسرش اصابت کرد،و چون وضع راچنان دید به افراد اندکى که سالم مانده بودند دستور داد او رابسوى یمن باز گردانند،و پس از تلاش و رنجبسیارى که بیمنرسید گوشت تنش بریخت و از شدت ضعف و بیحالى در نهایتبدبختى جان سپرد.
عبد المطلب که آن منظره عجیب را مىنگریست و دانستکه خداى تعالى بمنظور حفظ خانه کعبه،آن پرندگان را فرستادهو نابودى ابرهه و سپاهیانش فرا رسیده است فریاد برآورد و مژدهنابودى دشمنان کعبه را بمردم داد و بآنها گفت:
بشهر و دیار خود باز گردید و غنیمت و اموالى که از اینانبجاى مانده برگیرید،و مردم با خوشحالى و شوق بشهرباز گشتند. و گویند:در آنروز غنائم بسیارى نصیب اهل مکه شد،وقبیله خثعم که از قبائل دیگر در چپاولگرى حریصتر بودند بیشاز دیگران غنیمتبردند،و زر و سیم و اسب و شتر فراوانىبچنگ آوردند.
و این بود آنچه از رویهمرفته روایات و تفاسیر اسلامىاستفاده مىشود.
و اینک چند تذکر:
1-برخى خواستهاند داستان اصحاب فیل را بر آنچه درکتب تاریخى اروپائیان و ساسانیان و لشکرکشى انوشیروان بهیمن و نابود شدن لشکر ابرهه در سر زمین حجاز بوسیله آبله وامثال آن منطبق ساخته و با تصرفاتى که در کلمات و تاویلاتىکه در عبارات کردهاند بنظر خود جمع بین قرآن کریم و تواریخنمودهاند که نمونههائى از آنرا در ذیل مىخوانید:
فرید وجدى در دائره المعارف خود در ماده«عرب»داستاناصحاب فیل و حمله آنها را بمکه ذکر کرده و سپس مىگوید:
«فاصابت جیش ابرهه مصیبه اضطرته للرجوع عن عزمه»پس لشکر ابرهه به مصیبتى دچار شد که ناچار شد ازتصمیمى که در ویران کردن کعبه و مکه داشتباز گردد... و سپس سوره مبارکه فیل را ذکر کرده و آنگاه گوید:
«مفسران در تفسیر پرندههاى ابابیل گفتهاند:آنها پرندگانىبودند که از دریا بیرون آمده و لشکر ابرهه را با سنگهائى کهدر منقار داشتند بزدند و آنها نابود شدند...»
وى سپس گوید:
«ولى صحیح است که کلام خدا را بر خلاف ظاهر آن حملکرد بخاطر کثرت استعارات و مجازات در زبان عرب،و قرآنبه زبان لغت ایشان نازل شده و صحیح است که گفته شود آناتفاق مهمى که بى مقدمه براى لشکر ابرهه پیش آمد بصورتپرندگانى تصویر شد که از آسمان آمده و آنها را بوسیلهسنگهاى خود سنگ باران کردهاند». (1)