مقدمه
در خلوت سحر پروانه به روی شمع نشست و از روی شفقت به او گفت: بیا تا صبح راز ونیاز نماییم. ز درد دلها، زتلخیها، آن دو تا صبح گفتند و شنیدند غافل از اینکه لحظه به لحظه بر اثر حرارت شمع بال پرانه سوخت و شمع آب شد. شمع با صدایی نحیف گفت: چه حاصل از این همه گفتار که من آب شوم و تا بال سوخته حال ای دوست پندی دارم به تو تا گذشته که گذشته ، آینده هم که نیامندهو خبری از آن نداری زمان حال است و لحظه ای که در ان هستی به فکر حال باش که چه کنی که برای خود ودیگران سود رسانی واگر سود نمی رسانی مایه شر نباشی چه حاصل از این همه غصه و غم و شکوه که شمع وجودت آب و چون پروانه دلت سوخته.
روشنایی الهی مرا احاطه کردهاست
عشق الهی مرا در بر گرفته است.
نیروی خدا مرا حمایت می کند.
حضور خدا مراقب من است
هر جا که هستم، خداوند آنجاست.
نیایش
محبوبم! اگر برای آن بسوی تو می آیم که مرا از شعله های دوزخ نجات بخشی بگذار که در آنجا بسوزم.
اگر برای ان به سوی تو می آیم که لذت بهشت را به من ببخشی بگذار که درهای بهشت به رویم بسته باشد. امااگر برای خاطر تو به سویت می آیم، محبوبم! مرا از خویش مران! متبرکم کن تا در کنار زیبایی جاودانه ات تا ابد لانه کنم.