بحث درباره صفات خداى متعال بود.
عرض کردیم که صفات، به اصطلاح اهل معقول و کلام به دو دسته تقسیم مىشود؛ یکى صفات سلبیه و یکى صفات ثبوتیه.
ملاک این که صفتى از صفات ثبوتیه باشد یا نه این است که، اگر ما یک نقصى و محدودیتى را از خداى متعال سلب کنیم، این از صفات سلبیه به حساب مىآید.
مثل نفى جسمیت، نفى محدودیت، نفى مکان، نفى زمان و امثال اینها و اگر یک کمالى را براى خداى متعال اثبات بکنیم، آن از صفات ثبوتیه است.
صفات سلبیه را تا آنجا که مورد حاجت بود، در جلسه قبل مورد بحث قرار دادیم و حالا نوبت بحث درباره صفات ثبوتیه است.
صفات سلبیه چون نفى نقصها و عیبها و محدودیتهاست، احتیاج به این ندارد که ما چیزى را به ذات خدا نسبت بدهیم، در واقع داریم نفى مىکنیم، مىگوییم: خدا جسم نیست، قابل رؤیت نیست (رؤیت با چشم).
اما صفات ثبوتیه چون چیزى را براى خدا اثبات مىکنیم، مىگوییم: فلان صفتى را دارد.
در اینجا سؤال مىشود که آیا واقعاً مىشود که چیزى را به عنوان صفت براى خدا اثبات کرد؟
مخصوصاً با توجه به بعضى از روایات شریفه و بالاخص فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) که مىفرمایند: «و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه، لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف، کمال التوحید الاخلاص له و کمال الاخلاص له، نفى الصفات عنه» بعد هم استدلال مىکنند: «لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف» هر صفتى نشانگر این است که او غیر از موصوف خودش است
بحث درباره صفات خداى متعال بود.
صفات سلبیه چون نفى نقصها و عیبها و محدودیتهاست، احتیاج به این ندارد که ما چیزى را به ذات خدا نسبت بدهیم، در واقع داریم نفى مىکنیم، مىگوییم: خدا جسم نیست، قابل رؤیت نیست (رؤیت با چشم).
اما صفات ثبوتیه چون چیزى را براى خدا اثبات مىکنیم، مىگوییم: فلان صفتى را دارد.
مخصوصاً با توجه به بعضى از روایات شریفه و بالاخص فرمایشات امیرالمؤمنین(ع) که مىفرمایند: «و کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه، لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف، کمال التوحید الاخلاص له و کمال الاخلاص له، نفى الصفات عنه» بعد هم استدلال مىکنند: «لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف» هر صفتى نشانگر این است که او غیر از موصوف خودش است.
براى خدا نمىشود چیزى را اثبات کرد که غیر از او باشد.
راه حل آن چیست؟
از یک طرف مىبینیم در بسیارى از روایات، صفاتى را براى خداى متعال اثبات کردند، و همین طور در قرآن کریم، از یک طرف هم در این روایات آمده که: «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» براى حل این تناقضى که به نظر مىرسد، باید توجه کنیم به این که «صفت» در محاورات عرفى به چیزى گفته مىشود که غیر از خود ذات موصوف باشد.
مثلاً ما وقتى مىگوییم که: گلى خوشبو است، این خوشبو را به عنوان یک صفت به گل نسبت مىدهیم، این بوى خوش غیر از خود گل است و لذا ممکن است که این بویش از بین برود، ولى گل باقى باشد.
یا رنگ زیبایى دارد، ممکن است رنگش بپرد، عوض بشود، بد رنگ بشود، ولى باز خود گل هست.
یا در صفاتى که براى خودمان هست، مىگوییم: ما شاد هستیم، یا غمگین هستیم.
این غم و شادى که به عنوان یک صفت براى نفس تلقى مىشود، چیزى است غیر از خود نفس، براى این که ممکن است نفس باشد و شادى نباشد، یا نفس باشد و غم نباشد.
بعد از این هم که غم و شادى بوجود آمد، ممکن است از بین برود در حالى که هنوز نفس هست.
پس آنچه در عرف به آن «صفت» گفته مىشود، در واقع همان است که ما در فلسفه به آن «عرض» مىگوییم، چیزى است غیر از موضوع.
حتى اگر عرضى همیشه براى موضوع ثابت باشد، ولى به هر حال غیر از موضوع است، این دو تا تلازم دارند.
فرضاً اگر یک موضوعى داشته باشیم که همیشه یک عرضى را داشته باشد، ولى بالاخره عرض غیر از موضوع است، چیزى است که عقلاً قابل انفکاک است، ولو در خارج با هم متلازم باشند، اما تلازم معنایش وحدت نیست، آن چیز دیگرى است، این هم چیز دیگرى است.
دو تایى با هم موجودند، عرض روى موضوعش موجود است.
عقلاً مىتواند از موضوع سلب بشود، یعنى مىتوان موضوع را بدون آن عرض فرض کرد که وجود خارجى داشته باشد.
عدم امکان اثبات صفت به معناى «عرض» در بارى تعالى پس «صفت» به معناى عرفىاش که همان «عرض» به اصطلاح فلسفى باشد، این را براى خداى متعال نمىشود اثبات کرد.
خداى متعال اجل از این است که موضوع براى عرضى واقع بشود، یا چیزى عارض ذاتش بشود.
عرض، عارض ممکنات و مخلوقات مىشود و خدا هیچ عرضى ندارد.
پس آن روایاتى که مىفرماید: «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه» منظور آن صفاتى است که به منزله أعراض است، صفت به معناى عرفىاش.
آن چه در عرف صفت چیزى تلقى مىشود، عرضى است که عارض آن موضوع شده است.
امیرالمؤمنین(ع) یا سایر ائمه اطهار مىخواهند توجه بدهند به مردم که صفاتى که به خداى متعال نسبت مىدهیم، مثل اعراضى که به موضوعات نسبت داده مىشود نیست.
حتى علم، ما علمى که تحصیل مىکنیم، این چیزى است غیر از ذات ما.
نفس موجود بود و این علم را نداشت، بعد این علم را پیدا مىکند.
گاهى هم ممکن است باز هم از او سلب بشود، فراموش بکند.
پس علم هم این علومى که ما داریم، اینها عین ذات ما نیست، اینها همان عرضى است یا چیزى شبیه عرض است.
به این معنا هم نمىشود صفتى را به خداى متعال نسبت داد.
پس اگر صفت به معناى چیزى غیر از ذات موصوف باشد، به این معنا براى خدا نمىشود هیچ صفتى را اثبات کرد و باید هر صفتى را نفى کرد.
پس اگر صفت به معناى چیزى زائد بر موصوف و مغایر با موصوف باشد، در مورد خداى متعال قابل صدق نیست.
شاهد بر این که منظور مولا امیرالمؤمنین(ع) از نفى صفات چنین صفاتى است، همان جملهاى است که بعد مىفرماید: «لشهاده کل صفه انها غیر الموصوف» پس معلوم است که کلام حضرت ناظر به آن صفتى است که غیر از موصوف است، و آن معمولاً همان صفاتى است که ما هم مىشناسیم.
صفاتى که عموم مردم براى اشیاء مىشناسند و در محاورات عرفى آنها را «صفت» مىنامند، چنین صفاتى است، یعنى اعراضى است براى موضوعات.
اما اگر مفهوم صفت را توسعه دادیم، فهمیدیم که بعضى از صفات هم هست که عین موصوف است، چیزى زائد بر موصوف نیست.
به این معنا مىتوانیم صفات را براى خداى متعال اثبات بکنیم.
حالا از کجا ما بتوانیم تصور کنیم که چیزى صفت است، اما عین ذات موصوف است و زائد بر ذات موصوف نیست.
بهترین راهى که مىتوانیم پى به وجود چنین صفاتى ببریم، تأمل درباره خود نفس است (روح انسان).
مىدانید که روح و هر مجردى علم به ذات خودش دارد، علم موجود مجرد به ذات خودش، علم نفس به خودش، همان آگاهى از خودش، این عین نفس است.
به عبارت دیگر خود نفس عین علم است، سنخ وجود نفس از سنخ علم است، نه این که نفس چیزى باشد و علم یک عرضى باشد که عارض او شده است.
در مورد علوم حصولى، تصورات و تصدیقاتى که داریم، اینها غیر از نفس است و معمولاً برادرانى که آشنا هستند با بحثهاى فلسفى، معروف این است که علوم حصولیه کیف نفسانى هستند، که یکى از اعراض است.
اما علم نفس به ذات خودش، علم حضورى نفس به خودش، آن عین وجودش است، نه این که یک عرضى باشد که عارض به ذات نفس شده باشد.
مفهوماً دوتاست، مفهوم علم غیر از مفهوم نفس است، اما وجوداً یکى است، یک وجود بیشتر نیست.
کسانى که چنین دقتى را بتوانند انجام بدهند و همین طور اگر در بحثهاى عقلى قدمى برداشته باشند و بدانند که بسیارى از صفات هست که عقل از ذات وجود انتزاع مىکند، به اصطلاح «ما بازاء عینى» ندارد، ولى صفتى است که عقل انتزاع مىکند، یعنى از معقولات ثانویه فلسفى است، آنجا هم چنین صفاتى عین ذات است.
از صفاتى که ما به همه مخلوقات نسبت مىدهیم، صفت امکان است (ممکن).
مىگوییم: ممکن الوجود یا فقیر «انتم الفقراء الى الله»(1) این فقر وجودى یا امکان ماهوى است.
این صفتى است که عقل از ماهیت، امکان ماهوى را و فقر را از نحوه وجود مخلوقات انتزاع مىکند، اما چیزى غیر از ذات آنها نیست.
نه این که ماهیت باید یک عرضى عارضش بشود تا این که بگوییم ممکن است، که امکان یک چیزى غیر از خود ماهیت باشد.
صفت امکان که به ماهیت نسبت داده مىشود، این عین ذات ماهیت است، نه عین ذات ممکن.
یعنى به حمل اولى، که مفهوماً یکى نیست، ولى مصداقاً یکى است.
بهر حال اگر ما بتوانیم این معنا را درست تصور کنیم که مىشود صفتى باشد، یعنى مفهومى بر یک شىءاى حمل بشود، اما مصداقش غیر از ذات موضوع چیزى نباشد.
دو تا مفهوم است، اما یک مصداق بیشتر ندارد.
عقل این مفاهیم مختلف را از یک شىء واحد بسیط انتزاع مىکند.
اگر این را بتوانیم تصور کنیم، آن وقت مسأله حل مىشود.
اقسام صفات ثبوتیه صفات ثبوتیه الهى به دو دسته تقسیم مىشود؛ یک دسته صفات ذاتى و یک دسته صفات فعلى.
منظور از این تقسیم این است که، ما وقتى صفتى را به خداى متعال نسبت مىدهیم، خود ذات را در نظر مىگیریم و کمالاتى که عقل براى ذات درک مىکند، که آنها هم عینذات است، چیزى زائد بر ذات نیست.
ولى یک وقت صفتى را که به خدا نسبت مىدهیم، از مقام فعل خدا این صفت را بدست مىآوریم، یعنى چون خدا کارى را انجام مىدهد، این صفت را به او نسبت مىدهیم.
اگر کارش را در نظر نگیریم - که البته کارى که خدا مىکند همان ایجاد مخلوقات است - یا مخلوق را در نظر نگیریم، این مفهوم بدست نمىآید.
آن دسته اول که از کمالات خود ذات حکایت مىکند، آنها را مىگویند: «صفات ذاتیه».
دسته دوم که از مقام فعل انتزاع مىشود، یعنى باید کارى را در نظر بگیریم که از خدا صادر مىشود تا این صفت را به آن نسبت بدهیم، اینها را مىگویند: «صفات فعلیه» این دسته دوم «صفات فعلیه» وقتى دقت کنید مىبینید که معناى این که کار خدا را باید در نظر بگیریم یا مخلوق خدا را هم باید در نظر بگیریم این است که یک مفهومى طرفینى، قائم به دو طرف بدست مىآید.
به اصطلاح، مفهومى اضافى است، مثلاً وقتى مىگوییم: خدا خلق کرد انسان را، فعل «خلق کردن خدا» را وقتى در نظر مىگیریم، یک صفتى انتزاع مىشود «ذو اضافه طرفینى» یعنى یک مفهومى است که یک طرفش منسوب به خداى متعال است، یک طرفش هم منسوب به مخلوق است، که خلق کردن این مخلوق - اضافه دارد به مخلوق - آن وقت یک اضافه «متخالفه الاطراف» بوجود مىآید - مورد کسانى که آشنا هستند با مفاهیم فلسفى - و خالق و مخلوق، اضافه خالق، مخلوقى انتزاع مىشود که خالقش به خدا نسبت داده مىشود، مخلوقش به مخلوق، یک مفهوم طرفینى است.
مفهومى است اضافى که از دو طرف با ملاحظه دو طرف انتزاع مىشود.
یا مىگوییم: خدا روزى داد به مخلوقاتش، باید یک مخلوقى باشد، یک روزىاى هم باشد، که آن هم نمونه مخلوق دیگرى است از خدا.
این مخلوق از آن مخلوق استفاده کند، یعنى آن روزى را بخورد تا در دسترسش باشد که از آن استفاده کند.
چون خدا این دو مخلوق را خلق کرده و یکى را وسیله انتفاع دیگرى قرار داده، مىگوییم: رازق است.
مفهوم «رازقیت» بدون توجه به دو تا مخلوق و انتفاع یکى از دیگرى بدست نمىآید.
وقتى بخواهید مفهوم رازق را تصور کنید، غیر از ذات خدا باید یک مخلوق روزى خوارى را تصور کنید، و یک مخلوق دیگرى را که روزى اوست، آن وقت با توجه به اینها بگویید: چون خدا این روزى را به آن مخلوقش داده، پس روزى دهنده است.
این روزى دهنده که از «فعل» خدا انتزاع مىشود به مفهومى است «ذو طرفین» که یک طرفش به فاعل منسوب است و یک طرفش به مفعول، به مخلوق، به مرزوق.
اینها را مىگویند صفات «فعلیه» و به خاطر این که نسبت به طرفین دارد، گاهى هم به آن مىگویند صفات «اضافیه».
من توضیح دیگرى ندارم، باز باید همین را تکرار کنم که اگر براى انتزاع یک مفهومى، با نسبت دادن صفتى به خدا، باید مخلوقش را هم در نظر بگیریم؟
که این صفت فعل است.
اما اگر لزومى ندارد که ما مخلوق را در نظر بگیریم، خود ذات را که در نظر مىگیریم، این صفت را به او نسبت مىدهیم، ولو هیچ مخلوقى در عالم نباشد.
مثل حیات، خدا زنده است، براى این که مفهوم «حیات» را ما به خدا نسبت بدهیم، این احتیاج ندارد به این که یک مخلوقى را در نظر بگیریم، اگر هیچ مخلوقى هم نبود و مفهوم حیات ساده بود، اما خالق، رازق، مدبر و چیزهایى از این قبیل، این گونه مفاهیم که دلالت بر یک فعلى از خدا دارد، باید آن فعل را در نظر بگیریم که آن فعل همان مخلوق است.
تا آن فعل را در نظر نگیریم، این صفت بدست نمىآید، پس اینها از صفات فعلیه است.
ما احتیاج داریم، نه خدا.
ما براى این که این مفهوم را بدست بیاوریم احتیاج داریم، ذات خدا احتیاجى به کسى ندارد.
براى این که این مفهوم این را مىرساند مىشود گفت: خدا قدرت بر خلق دارد.
خدا اگر هیچ مخلوقى هم نباشد قدرت دارد که همه چیز را بیافریند، این عین ذات خداست، احتیاج ندارد به این که یک کارى کرده باشد تا بگوییم: قدرت دارد.
اگر «خالق» یا «خلّاق» را به این معنا بگیریم، یعنى کسى که قدرت بر آفرینش دارد، این از صفات ذات است، این همان قدرت است.
اما اگر مفهوم «خالق» را به همان معناى اضافىاش بگیریم، یعنى خلق کننده این موجود، پس باید یک موجودى باشد تا این مفهوم اضافى بدست بیاید، خاصیت این مفهوم است و به دلیل این که این مفهوم احتیاج به غیر خدا دارد، نمىشود بگویند: از صفات ذات است.
خود این شاهد است بر این که از صفات ذات نیست.
براى این که این مفهوم بدست بیاید ما باید غیر از خدا را در نظر بگیریم، رابطه بین خدا و خلقش را باید در نظر بگیریم تا این مفهوم را به خدا نسبت بدهیم.
چنین مفهومى که قائم به خلق است، یک پایش به مخلوق بند است، نمىشود بگویند: از ذات خداست.
پس مفهومى است خارج از ذات، عقل این مفهوم را انتزاع مىکند، به خدا هم نسبت مىدهد، صحیح هم هست، اما یک مفهوم اضافى است.
این در مقام ذات نیست، در مقام فعل است.
تا فعلى از خدا صادر نشود و ما توجه به آن فعل نکنیم، این مفهوم بدست نمىآید، خاصیت این مفهوم این است.
خالق بالقوه چرا، اما قدرت بر خلق کمال است.
اگر منظورتان از بالقوه این است که یک کسى الان نمىتواند بیافریند، اما باید یک چیزى به آن اضافه بشود تا بتواند خلق کند، به این معنا چرا.
این بالقوهها دلالت بر ماده مىکند و محدودیت و نقص.
اما اگر یعنى قدرت بر آفریدن دارد، حالا چه بیافریند چه نیافریند، نه چیزى از او کم مىشود و نه چیزى به او اضافه مىشود، این قدرت همیشه بوده و همیشه هم خواهد بود، این نقص نیست.
قابل این است که در آن توسعهاى داده بشود، چیزى از آن حذف بشود، تجرید بشود، تعمیم داده بشود، اینها قدرتى است که خداى متعال به ذهن آدم داده که مفاهیم را گشادتر در نظر بگیرد، تنگتر در نظر بگیرد، گاهى قیدى به آن بیافزاید، گاهى چیزى از آن حذف کند.
این خاصیتى است که خداى متعال به صورت قدرتى به ذهن انسان داده است.
بستگى دارد به این که ما این لفظ را که مىگوییم چه معنایى اراده کنیم؟
لفظ، لفظ است، دلالتش بر معنا قراردادى است.
ما باید ببینیم چه معنایى از این لفظ اراده مىکنیم؟
وقتى مىگوییم: «خالق» یا «خلّاق» منظورمان قدرت بر خلق است؟
یا منظورمان آن مفهوم اضافى است؟
یعنى خالقیت نسبت به این شىء؟
اگر این معناى اضافى که از مقام فعل بدست مىآید را اراده کنیم، این از صفات فعل است.
اگر «الخلّاق» گفتیم یا «الخالق» گفتیم و منظورمان همان قدرت بر خلق است، همین لفظ است، اما معناى خاصى را اراده کردیم.
معنا مباین نیست با این، بلکه فعلیتش را حذف کردیم از آن، خالقیت بالفعل را از آن حذف کردیم قیدش را، اگر این معنا را به این صورت در نظر بگیریم، این همان قدرت است، قدرت بر خلق، قدرت بر رزق دادن، قدرت بر هر چیز دیگرى، هر کارى.
فرق بین صفات ذاتیه و فعلیه پس فرق بین صفات ذاتیه و صفات فعلیه دانسته شد؛ که صفات ذاتیه مفاهیمى است که عقل با توجه به کمالى از کمالات خداى متعال انتزاع مىکند، کمالاتى که همه عین هم هستند و همه عین ذات هستند.
هیچ کدام با هم مباینتى در وجود ندارند، مصداقشان یکى است که همان ذات خداست.
اگر عقل، کمال خاصى را در نظر گرفت و یک مفهومى را از آن انتزاع کرد که آن کمال در خود ذات است، به خود ذات نسبت داده مىشود، از خود ذات انتزاع مىشود، این صفت ذاتى است.
اگر براى انتزاع یک مفهوم ما مىبایست غیر از ذات چیز دیگرى را در نظر بگیریم که البته غیر از ذات هر چه باشد، دیگر چیست؟
مخلوق خداست، چیز دیگرى که نداریم.
در عالم هستى هر چه هست، خداست و مخلوقات او.
اگر مىبایست چیز دیگرى را در نظر بگیریم، یعنى یکى از مخلوقاتش را باید در نظر بگیریم یا همهاش را در نظر بگیریم و با توجه به مخلوق یک صفتى را انتزاع کنیم، صفت ذات طرفین، صفت متضایف که اگر چنین است آن صفت از صفات فعلیه خواهد بود و معنایش این نیست که ذات خدا خود به خود «فى مقام الذات» متصف به این صفت است، بلکه وقتى فعلى انجام داد، با توجه به آن فعل این مفهوم انتزاع مىشود و به او نسبت داده مىشود.
پس صفت ذات نیست، بلکه از صفات فعلیه است، یعنى فعلى باید از خدا صادر بشود تا به لحاظ آن فعل، ما این مفهوم را انتزاع کنیم و به خدا نسبت بدهیم..
یکى از مفاهیمى که ممکن است به دو صورت ما تصور کنیم، همین مفهوم علم است.
علم را اگر به این صورت در نظر بگیریم که شامل علم به ذات هم باشد، خدا علم به خودش دارد، این علم عین ذات است.
براى انتزاع چنین مفهومى احتیاج نداریم که بگوییم یک چیز دیگرى هم باید باشد تا به او بگوییم: عالم به اوست.
خود ذات، عالم به خودش هست و در مقام ذات، علم به همه چیز دارد، که حالا آن یک بحث دیگرى است.
این علمى که در مقام ذات است، احتیاج ندارد که یک معلومى که مخلوق خداست در خارج از ذات بوجود بیاید تا این مفهوم انتزاع بشود.
بنابراین علم به این معنا عین ذات است، اما همین معناى علم را مىشود به صورتى در نظر گرفت که مربوط به فعل باشد و در مقام فعل گفته بشود، که همین مفهوم مىشود از صفات فعلیه، چطور؟
علم خداوند در قرآن در قرآن کریم ملاحظه فرمودهاید، در بسیارى از موارد علم را به این صورت به خدا نسبت مىدهد: «الان خفف الله عنکم و علم ان فیکم ضعفاً» خدا الان دانست که در شما ضعف هست.
این «علم ان فیکم ضعفاً» مىشود علم ذاتى باشد؟
مىگوید: خدا الان دانست.
الان «خفف الله عنکم و علم ان فیکم ضعفاً» یا مثلاً مىفرماید که: «و لنبلونکم حتى نعلم المجاهدین منکم و الصابرین» شما را خواهیم آزمود تا بدانیم که چه کسانى اهل جهاد و اهل صبر هستند؟
خدا که همیشه علم دارد.
علم به جهادگرانى که در یک زمانى تحقق پیدا مىکنند و جهادشان عینیت پیدا مىکند.
این مفهوم علم به «هذا الموجود فى هذا الزمان الخاص» با این خصوصیات، این از مقام فعل انتزاع مىشود.
باید یک کسى باشد، کارى انجام بدهد در حضور خدا، اینجا مفهوم «عَلِم یعلم» انتزاع مىشود، پس علم در اینجا به معنایى گرفته شده که از صفات فعل است.
همین مفهوم علم دو صورت دارد؛ گاهى شما مىتوانید به صورتى اخذ بکنید که هیچ احتیاج بوجود یک مخلوقى نداشته باشید، مثل علم خدا به ذات خودش و علمى که در مقام ذات همه چیز دارد، فهمیدن آن کار خیلى مشکلى است.
حالا علم به ذات را در نظر بگیریم، این علم عین ذات است و از صفات ذاتیه است و براى انتزاع آن احتیاج به هیچ چیزى نداریم.
اما «علم ان فیکم ضعفاً» یا «حتى نعلم المجاهدین فیکم» این علمى که به خدا نسبت داده مىشود، آن یک مفهوم اضافى است، یعنى وقتى این در حضور خدا تحقق پیدا کرد، خدا هم علم به این دارد، این موجود زمانى است، قبل از این اصلاً وجودى نداشت تا بگوییم علم به این دارد، اینى نبود.
در صفات فعلیه این خاصیت بوجود مىآید که مىشود قید داشته باشد.
یعنى چون از فعل انتزاع مىشود، فعل ممکن است قیودى داشته باشد، صفات فعلیه هم تابعیت این قیود را مىپذیرد.
توضیحى بدهم؛ وقتى ما مىگوییم: خداى متعال انسان را در یک زمانى خلق کرد، این آفرینش انسان قبل از خلق، قبل از آن زمان نبوده، در یک مقطع زمانى خاصى تحقق پیدا کرده است.
یا خدا امروز به ما فلان روزى را داد، این روزى در یک زمان خاصى تحقق پیدا مىکند.
وقتى مىگوییم: خدا این کار را کرد، یک فعل ماضى مىآوریم یا نسبت به آینده، فعل مضارع مىآوریم مىگوییم: فردا خدا چنین مىکند.
فرداى قیامت مردم را مىبرد به بهشت، مؤمنین را - «ان شاء الله» ما هم جزء آنها باشیم - این چون در مفهوم قائم به طرفین است، مىشود فعلش هم زمانى باشد.
خدا که زمان ندارد، در مقام ذات الهى که امروز و فردا نیست، او احاطه بر جمیع ازمنه دارد.
اما فعلى که نسبت داده مىشود به یک شىءاى که آن محدود است در یک زمان خاصى، مىشود فعلش هم قید زمانى پیدا کند.
مىگوییم: «خلق الله فى سنه کذا» در فلان سال خدا خلق کرد.
مثلاً این فعلى که قید زمانى دارد، قید زمانى در واقع در مخلوق است، خدا که زمان ندارد، در بحث گذشته در صفات سلبیه عرض کردیم: یکى از صفات سلبیه خدا زمان نداشتن است، به خدا نمىشود زمان نسبت داد، در مقام ذات الهى امروز و فردا نیست، او بر همه چیز یکسان احاطه دارد، موجودات گذشته و حال و آینده براى او یکسان است.
نمىشود بگویند: دیروز خدا دانست، امروز حالا مىداند، فردا خواهد دانست، فردا خواهد کرد.
اگر در صفات ذاتى زمان باشد، این به ذات سرایت مىکند.
اما صفات فعلى قائم به طرفین است، یک طرفش که زمانى باشد، به لحاظ همان طرف متصف به زمان مىشود، نه به لحاظ آن طرف دیگر.
پس اگر ما یک صفاتى را به خداى متعال نسبت دادیم، مفاهیمى را به خدا نسبت دادیم که قید زمانى دارد، این قید زمانى در مخلوق است، خدا زماندار نیست، کارش هم در زمان واقع نمىشود.
مخلوقى را که خلق مىکند زماندار است، در زمان خلق مىشود، نه این که انتسابش به خدا در زمان باشد، آنجا زمان نیست.
پس یکى از خواص صفات فعلیه این است که مىتواند قید زمانى داشته باشد.
معناى این که در یک زمانى مىآفریند، این است که آن چه را مىآفریند در زمان است، نه این که آفرینش او در زمان است.
این خالقیت که مفهوم اضافى است و یک طرفش زمانى است، به لحاظ آن انتسابش به آن طرف زمانى، قید زمانى پیدا مىکند.
اگر درست دقت بکنید موجودى که امروز و فردا ندارد، این یکى از بزرگترین مشکلات براى ذهن انسان است که بتواند تصور کند یک موجودى را که امتداد نداشته باشد، جا نداشته باشد، زمان نداشته باشد، واهمه ما عاجز از این است.
عقل مىتواند این را اثبات کند، اما ما هر چه فشار بیاوریم بر ذهنمان که یک موجودى را تصور بکنیم که طول و عرض و عمق ندارد، جا ندارد، نمىشود بگویند در کجاست.
قدرتش را نداریم ما.
عقل مىگوید: زمان ندارد، اما ما نمىتوانیم تصور کنیم.
حالا این چه طور است؟
بله، اینها مفاهیمى است که ما تصور مىکنیم، اما وقتى باز مصداق دو دو تا چهار تا را بخواهیم بگوییم، مىگوییم: این دو و این دو، مفهومش را تصور مىکنیم، بله، مفهوم بى زمانى، اما وقتى بخواهیم تصور جزئى داشته باشیم، قوه واهمه ما چیزى را تصور کند، این چه طورى مىشود؟
قدرتش را نداریم، مگر کسانى که خیلى در مسائل عقلى زحمت کشیده باشند، کاملاً ذهنشان ورزیده شده باشد و بهتر از آنها، کسانى که مقدارى از حقایق معنوى مشاهده کرده باشند «رزقنا الله ان شاء الله و ایاکم».
غرض، با این ذهن عادى نمىتوانیم ما یک چیزى را تصور کنیم که جا ندارد.
الان همه ما مىدانیم که خدا جا ندارد، اما وقتى بخواهیم توجه بکنیم به خدا مىگوییم: اى خدا، سرمان را مىکنیم بالا، خیال مىکنیم خدا آن بالاست، ناخودآگاه، باز همه مىگوییم: خدا جا ندارد، بالا و پایین ندارد، اما وقتى بخواهیم توجه کنیم ناخودآگاه توجهمان از اینجا نیست، اینجاها خدا نیست، خدا را باید آن بالاها تصور کرد.
این که بالا و پایین ندارد خدا، هر چه بخواهیم یک موجودى را تصور کنیم که امتداد زمانى ندارد، نمىشود گفت: دیروز بود، امروز هست و این امروز غیر از دیروز است براى او، نمىتوانیم.
چون آن چه دیدیم و درک مىکنیم همه در امتداد زمان بوده است.
باید یک زمانى بگذرد تا چیز دیگرى، تا فردا بوجود بیاید.
ما نمىتوانیم بگوییم یک کسى دیروز و امروز را یک جا ببیند، نمىشود.
دیروز باید بگذرد تمام بشود، امروز بیاید، تازه هم امروز را امروز ببیند، دیروز را هم دیروز ببیند.
نمىتوانیم تصور کنیم که یک کسى دیروز و امروز را با هم ببیند.
البته یک راههایى براى این هست که یک مقدار تقریب به ذهن بشود، بفهمیم چنین چیزى مىشود، اما به هر حال درست نمىتوانیم یک تصور روشنى از این داشته باشیم.
همین چیزهایى است که در نهج البلاغه و سایر روایات فرمودهاند، اینها بحث در صفات خداست، کجا کنه به ذات خداست؟
ما همین را مىخواهیم بگوییم: خدا اجزاء ندارد «کمال الاخلاص له نفى الصفات عنه من حده فقد عدّه» اینها چیزهایى است که خود ائمه اطهار فرمودند.
پس بحث این که ما باید بپذیریم که خدا زمانى نیست، زمان در مخلوقات است، در اجسام است، حتى مخلوقاتى هم هستند که زمان ندارند.
اجسام است که فقط زمان دارد و اجسام است که مکان دارد.
.
این مفهومى که مىگوید: الان «علم» یعنى چه؟
یا «سیعلم» یعنى چه؟
حقیقتش این است که آن علم نسبتش به «علم و یعلم و سیعلم» مساوى است.
آنجا نه «علم» به معناى ماضى است، نه «یعلم» به معنى حال، نه «سوفیا سیعلم» به معنى مضارع و مستقبل.
آنجا حال و گذشته و آینده وجود ندارد.
او احاطه بر همه چیز یکسان دارد، آن علم ذاتى است، اما علم در آن مفهوم زمان بود.
پس مفهومى است که با توجه به ما و با قید زمانى ما انتزاع مىشود.
اگر این را تجرید کنیم از قید زمانىاش، یادتان هست در کتابهاى نحوى، مىگویند: «کان» وقتى به خداى متعال نسبت داده مىشود، منصرف از زمان است «کان الله علیماً حکیماً» مىگویند: آنجا «کان» منصرف از زمان است، یک چنین تعبیرى در ادبیات هست.
اگر آمدیم منصرف کردیم، یعنى فعل ماضى را از قید زمان گذشتهاش حذف کردیم، از آن که مساوى شد با مضارع، مضارع و مستقبل را هم از قید زمان حال و آیندهاش حذفش کردیم، اصلاً زمان نبود، این همان علم ذاتى است.
اما اگر با این قید بگیریم: «لقد سمع الله قول التى تجادلک فى زوجها» این مفهوم کجا به کار مىرود؟
آن وقتى که این زنى نیامده بود شکایت از شوهرش پیش رسول الله(ص) بکند، مىشود بگویند: «سمع الله قول التى تجادلک»؟
خدا شنید، چه وقت شنید؟
همان وقت که داشت مىگفت؟
نمىشود بگویند: دیروز شنید حرفى را که فردا مىزند، مىشود بگویند؟
مىداند، غیر از چنین است.
یک وقت مىگویند: من شما را دارم مىبینم.
یک وقت مىگویند: مىدانستم که شما بناست که بیایید.
این دو مفهوم است.
همه حرفها سر این مفاهیم است، واقعیات عوض نمىشود، ذات خدا همان است، نه سر سوزنى از آن کم مىشود، نه به آن اضافه.
هیچ نقصى هم به هیچ معنایى در ذات خداى متعال نیست، همه کمالات را هم دارد.
کلام در این است که این مفاهیمى که ما به کار مىبریم، اینها را بفهمیم به ذات مىشود نسبت داد یا نه؟
به چه لحاظى نسبت مىدهیم؟
وقتى مىگوییم: «عَلِم، یعلم، سوف یعلم» بدانیم یعنى چه؟
اگر بگوییم: خدا دیروز شنید حرف امروز من را، این معنى این کلمه نیست.
باید «سمع» را از این قید زمانىاش تجرید کنیم، بربگردانیم آن را به علم، آن مىشود یک مفهومى که مىشود نسبت به آینده هم تعلق بگیرد.
اما شنید، دید، این تا مرئى نباشد، نمىشود بگویند: دید.
دیدن در جایى است که مرئىاى باشد.
در این که همه مفاهیم ساخته ذهن ما است و ما حقیقت خدا را نمىیابیم که جاى بحثى نیست.
کلام در این است که خدایى که به ما قدرت تعقل داده، این عقلى که به ما داده، چه اندازه مىتواند چیزى بفهمد؟
اگر به کار نگیریم، آن اندازهاى که توانایى دارد، آن اندازه هم از آن کار نکشیم، آن نعمت خدا را ناسپاسى کردیم، بىکار بنشینیم اینجا و بگوییم: آقا عقل ما که خدا را نمىشناسد، پس هیچى.
مثل یک کسى که اصلاً هیچ از صفات خدا خبرى ندارد، از افعال خدا خبرى ندارد، بگوییم: چه بحث بکنیم، چه نکنیم مساوى است، بالاخره حقیقت را که نمىفهمیم.
این مثل آن دانشمندى مىماند که بعد از پنجاه سال بگوید: حقیقت فلان چیز را نیافتم، با آن کسى که موضوع و محمول قضیه را نمىتواند تصور کند، این هر دو نفهمیدند، اما نفهمیدنها خیلى فرق دارد.
ما هم کنه ذات خدا را هیچ وقت نخواهیم یافت، مخصوصاً با عقل.
عقل کارش درک مفاهیم است، اما خدا این عقل را داده به ما براى این که همین کارى که از آن برمىآید، از او بکشیم.
تا آنجایى که پاى عقل پیش مىرود، برویم.
اگر به کار نگیریم ناسپاسى کردهایم.
علوم ما همه همینها است، این همه فضیلتى که براى علم هست، همین چیزهایى است که با همین مفاهیم درست مىشود.
همین مفاهیم را تعلیم مىدادند انبیاء و اولیاء و قرآن کریم، تعالیمى که مىدهند براى چه مىدهند؟
اوصافى که براى خداى متعال ذکر مىفرماید و به مردم مىگوید: «الا یعلم من خلق و هو اللطیف الخبیر» بگوییم: ما اصلاً چه مىدانیم علم خدا یعنى چه؟
چه بگوییم یعلم، چه بگوییم لا یعلم.
آن چه که ما مىفهمیم که نیست.
چه بگوییم علم دارد، چه ندارد، چون آن علمى که ما بالاخره به او نسبت مىدهیم که آن علم نیست، علم او نیست، پس مساوى است.
آیا این طور است؟
خداى متعال از ما این را مىخواهد؟
یا مىخواهد بفهمیم که خدا علم دارد، به همان اندازهاى که عقل ما مىفهمد.
هر قدر بیشتر در راه خدا قدم برداریم، خدا لطف بیشترى مىکند، ممکن است حقایق بیشترى را درک کنیم، ولى به هر حال معنایش این نیست که حالا که کنه ذات خدا و کنه صفات خدا را نمىشناسیم، پس نه هیچ فکر بکنیم، نه هیچ بحث بکنیم، پس این همه دستوراتى که دادند، بیاناتى که ائمه اطهار فرمودند، براى چه کسى فرمودند؟
بنابراین صفات فعلیه، مفاهیمى است اضافى که از مقام فعل انتزاع مىشود و بالطبع فعل قید زمانى هم مىتواند پیدا مىکند که به لحاظ آن یکى از طرفینش است.
پس «عَلِم یعلم» در اینجا به معناى صفت فعل است، یعنى «تحقق هذا الشىء معلوماً لله» یعلم یعنى «یتحقق معلوماً لله» و «سوف یعلم» هم یعنى «سوف یوجد معلوماً لله» اما چون مفهوم یک مفهومى است که در آن قید زمانى هست، به لحاظ معلوم و متعلق خارجى انتزاع شده، تا آن متعلق را در نظر نگیریم، این مفهوم با این خصوصیت به عنوان صفت فعلى به خدا نسبت داده نمىشود.
آنچه صفات ذاتى است، به هیچ معنایى قید زمانى برنمىدارد، چون ذات خدا زمان ندارد، نمىشود بگویند: خدا دیروز حیات داشت، امروز حیات دارد، فردا حیات دارد.
امروز و فردا در ذات خدا نیست.
اینها توهمات ما است.
حیات دیروزى و امروزى و فردایى خدا ندارد، من و شما داریم.
ما حیات دیروزمان غیر از حیات امروز است و غیر از حیات فرداست.
ممکن است فردا نباشیم، حیاتى نداشته باشیم، حیات فردایى غیر از حیات امروزى است.
امروز و الان حیات داریم، اما فردا معلوم نیست.
اما حیات خدا در امروز و دیروز و فردا این طورى نیست که یک امتداد باشد، قابل تجزیه باشد که یک جزئش حیات دیروزىاش است، یک جزئش حیات امروزى، یک جزئش هم حیات فردایى، آنجا زمان نیست، امتداد نیست.
او احاطه بر همه چیز دارد، حال و گذشته و آینده یکسان است.
این را عقل اثبات مىکند، اما وهم نمىتواند تصور کند.