مقدمه
در دنیای امروز کمتر کسی است که از نگرانیهای مرموزی رنج نبرد، و علی رغم آراستگیظاهری به نوعی آشفتگی درونی گرفتار نباشد. این اضطرابها، نگرانیها، غم و اندوههای مبهمو گاهی بی دلیل، مانند طوفان وحشتناکی مرتبا روح انسان را در هم میکوبد .
بسیاری از مردم امروز با اینکه در میان تودههای عظیمی از جمعیتهای انسانی زندگیمیکنند، و دوستان و آشنایان فراوانی دارند، باز احساس تنهایی جانکاهی آنها را رنج میدهد.فکر میکنند هیچ کس نیست که وجود آنهارا درک کند اصلا مثل اینکه یک موجود زیادی دراین جهان هستند، زندگی برای آنها بی مفهوم و بی هدف است از خودشان گریزانند، ازدیگران نفرت دارند، نسبت به هر حادثه بدبینند و یا لااقل بی تفاوتند. در درون روح خودخلاء هولناکی احساس میکنند که با هیچ چیز نمیتوان آن را پر کرد.
با اطمینان باید گفت، همه این پدیدههای روحی به خاطر این است که یک واقعیت بزرگ رااز دست دادهاند، یک حقیقت مهم را فراموش کردهاند و به دنبال آن در این بیراهههای زندگیسرگردان ماندهاند.
آری با فراموش کردن او در حقیقت همه چیز فراموش میشود. انسان تنها تنهای تنها میگردد.