امام حسین (ع) در سوم ماه شعبان و به روایتی در پنجم شعبان سال چهارم هجرت به دنیا آمد .
رسول اکرم (ص) او و حسن را بسیار دوست داشت و پیوسته می گفت :
« خداوندا !
من این دو و پدر و مادر این دو را بسیار دوست دارم .
خدایا!
دشمن ایشان را دشمن و دوست ایشان را دوست بدار .»
از امام رضا (ع) نقل می کنند که شب عید بود و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) چون سایر کودکان ، لباس عید می خواستند و فاطمه(س) ایشان را دلخوشی می داد که جامه های شما نزد خیاط است و چون آماده شود ، خواهد آورد .
شب عید شد و باز کودکان درخواست خود را تکرار کردند .
فاطمه (س) به آنها وعده داد .
پاسی از شب گذشته بود که در زدند .
فاطمه (س) چون در را گشود مردی را دید آراسته که بقچه ای را به او تقدیم کرد .
فاطمه (س) بسیار خوشحال شد و جامه ها را بر فرزندان پوشانید .
روز عید پیامبر (ص) بر آنها وارد شد و فرزندان خود را بوسید و فرمود :
« ای فاطمه !
آن کس را که این جامه ها را آورد شناختی ؟»
فاطمه (س) گفت :
« نه ، بخدا سوگند که نشناختم و نمی دانستم که نزد خیاط لباس دارم.»
پیامبر (ص) فرمود :
« جبرئیل مرا آگاه کرد که از بهشت ، خلعت هایی برای حسنین خواهد فرستاد و این ، آن جامه ها هستند که وی وعده کرد .»
« جبرئیل مرا آگاه کرد که از بهشت ، خلعت هایی برای حسنین خواهد فرستاد و این ، آن جامه ها هستند که وی وعده کرد .» سجایای امام حسین (ع) گویند روزی امام از کنار فقرا می گذشت .
آنها عباهای خود را پهن کرده بودند و نان خشک می خوردند .
چون امام نزدیک شد ، از او دعوت کردند .
امام از اسب فرود آمد و کنار ایشان نشست .
سپس گفت : « اینک که من دعوت شما را پذیرفتم ، شما نیز دعوت مرا بپذیرید .» و آنها را به خانه برد و با هر آنچه که مهیا بود ، از ایشان پذیرایی شایسته ای کرد .
روزی مرد عربی به مدینه آمد و از مردمان پرسید : « کریمترین مردم این شهر کیست ؟» همه گفتند : « حسین بن علی (ع) .» مرد او را جستجو کرد تا داخل مسجد شد و دید که نماز می خواند .
حضرت به درخواست او گوش فرا داد و به قنبر گفت چهار هزار دینار فراهم کند تا به مرد بدهد ، اما هنگام پرداخت .
زر را در پارچه ای پیچید و از شرم روی مرد عرب ، آن را از شکاف در به او داد .
اعرابی سخت گریست .
امام فرمود : « عطای من کم بود که گریستی ؟» مرد عرب گفت : « براین می گریم که دستی چنین سخاوتمند چگونه در خاک خواهد شد؟» عصام بن المصطلق شامی می گوید : « به مدینه وارد شدم و حسین بن علی (ع) را دیدم نیکو و پاکیزه و حسدم سخت یرانگیخته شد و عداوتی را که از پدرش در سینه داشتم به یاد آوردم و هر چه ناسزا می دانستم به او گفتم .
امام با مهربانی نگاهم کرد و گفت : « خداوند به پیامبرش امر کرده است که بدی را با بدی پاسخ نگوید و از نادانان روی بگرداند و از وسوسه شیطان به خدا پناه برد .
این دشنام و ناسزا به ما ، سنتی است که معاویه در شام مرسوم کرده است و تو گناه چندانی نداری .
اینک اگر حاجتی داری بگو ، چنانچه از دست من بر آید انجام خواهم داد .» از گشاده رویی و کرامت امام چنان شرمنده شدم که می خواستم زمین دهان باز کند و من فرو بروم .
از آن روز به بعد ، هیچ کس نزد من از او و پدرش گرامی تر نبودند .» گویند بر پشت امام حسین (ع) رد پینه های فراوان بود .
از امام زین العابدین (ع) پرسیدند : « اینها چیست ؟» پاسخ داد : « از بس کیسه های غذا و وسایل زندگی را بر پشت می گذاشت و به خانه بیوه زن ها و کودکان و یتیم ها و فقرا می برد .» از امام زین العابدین (ع) پرسیدند : « چگونه است که پدر بزرگوار شما چندان اولادی ندارد ؟» پاسخ داد : « پدرم در شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند و چنان محو جمال خداست که به هیچ کس و هیچ چیز جز او توجه ندارد .» گویند امام حسن (ع) چنان به برادرش احترام می کرد که گویی او بزرگتر است .
سبب را می پرسیدند ، می فرمود : « هیبت حسین (ع) همچون هیبت پدرم علی (ع) است .» شهادت امام حسین (ع) چون امام حسن (ع) به شهادت رسید ، شیعیان عراق به امام حسین (ع) نامه نوشتند که ما معاویه را از خلافت خلع کرده ایم و با شما بیعت می کنیم .
امام ، آنها را به صبر دعوت کرد تا معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد و به ولید ، حاکم مدینه نوشت که باید ازحسین بن علی (ع) ، عمر بن زبیر ، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر برای من بیعت بگیری و هیچ عذری را از آنها قبول نکنی و هر یک بیعت نکردند سر از تن او بر گیری .
ولید ، مروان را خواست و با او مشورت کرد .
مروان گفت تا ایشان از مرگ معاویه خبردار نشده اند ، آنها را بخواه و از ایشان بیعت بخواه و اگر قبول نکردند ، آنها را به قتل برسان .
شب بود و ایشان بر تربت حضرت رسول (ص) گرد آمده بودند .
چون پیغام ولید را دریافت کردند ، امام حسین (ع) فرمود چون به خانه خود بروم ، دعوت ولید را قبول می کنم .
عمروبن عثمان ، پیک ولید بازگشت .
عبدالله بن زبیر به امام گفت : « دعوت ولید در این وقت ، به نظرم عجیب می آید .
شما چه فکر می کنید ؟» حسین (ع) گفت : « گمان می کنم معاویه مرده و ولید ما را برای بیعت با یزید دعوت کرده است .» عبدالله عمرو و عبدالرحمن بن ابی بکر گفتند ما به خانه های خود می رویم و در به روی خود می بندیم و ابن زبیر گفت که من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد .
امام حسین (ع) گفت که چاره ای جز رفتن به نزد ولید ندارد و به سی تن از اهل بیت و یاران خود گفت سلاح برگیرند و با او بروند و بر در خانه نشینند و چنانچه صدای او برخاست ، به داخل خانه بریزند .
چون امام (ع) وارد مجلس شد ، مروان را نزد ولید دید .
ولید خبر مرگ معاویه را داد و نامه یزید را مبنی بر گرفتن بیعت خواند.
امام گفت : « گمان نمی کنم تو بیعت پنهانی مرا بخواهی و حتماً توقع داری جلوی چشم مردم با او بیعت کنم .» ولید گفت : « همین طور است .» امام گفت : « پس امشب منتظر باش و فردا پاسخ خود را بگیر .» مروان فریاد زد که : « ای ولید !
دست از سر او برمدار که اگر اینک از او بیعت نگیری ، هرگز بر او دست نخواهی یافت و یا او را گردن بزن .» امام (ع) به خشم آمد و فرمود : « به خدا سوگند که هیچ یک قادر به کشتن من نیستید .» سپس رو به ولید کرد و فرمود : « ما اهل بیت پیامبریم و یزید مردی فاسق و ستمکار است و همچو منی با او هرگز بیعت نخواهد کرد .» این راگفت واز مجلس بیرون آمد و با یاران خود به خانه بازگشت .
مروان به ولید گفت سخنم را نشنیدی و بخدا سوگند که دیگر به او دست نخواهی یافت .
ابن زبیر شبانه از مدینه گریخت و با آن که ولید هشتاد سواراز پی او فرستاد ، نتوانستند او را پیدا کنند .مروان و ولید چندین و چند بار ، مسأله بیعت را نزد امام تکرار کردند ، ولی او هر بار رد کرد .
آخرین با باز ولید کسی را نزد امام فرستاد و بر امر بیعت تأکید کرد .
امام آن شب را مهلت خواست .
سپس به زیارت قبور پیامبر (ص) و حسن (ع) رفت و وداع کرد و فردای آن روز اهل بیت خود را ، جز محمد حنیفه برداشت و به سفارش او به سوی مکه روانه شد.
سوم ماه شعبان بود که امام وارد مکه شد .
عبدالله بن زبیر در آن هنگام در مکه بود و پیوسته برای فریب مردم رو به کعبه می ایستاد و نماز می خواند و غالباً به حضور امام می آمد ، لیکن حضور ایشان بر او گران می آمد چون می دانست تا حسین (ع) در مکه است کسی از اهالی حجاز با او بیعت نخواهد کرد .
چون خبر وفات معاویه به کوفه رسید و کوفیان خبر امتناع امام حسین (ع) و ابن زبیر از بیعت یزید و رفتن ایشان به مکه را شنیدند ، در منزل سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند و توافق کردند نامه ای به امام بنویسند و او را به کوفه دعوت کنند .
مردم کوفه چون خبر یافتند ، متجاوز از صد و پنجاه نامه برای امام فرستادند که در هر یک سه چهار تن از بزرگان کوفه از ایشان دعوت کرده بودند و با پیک های سریع نامه ها را برای او فرستادند .
چون ارسال نامه ها از حد گذشت و به حدود دوازده هزار نامه رسید ، امام (ع) پسر عموی خویش مسلم بن عقیل را که مردی بسیار عالم وبا تدبیر و شجاع بود ، برای بیعت گرفتن از اهل کوفه همراه با قیس بن مسهر صیداوی و عماره بن عبدالله سلولی و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی به آنجا فرستاد و اکیداً توصیه کرد که نظر خود را از مخالفان مخفی نگه دارند و اگر اهل کوفه بیعت کردند ، وضعیت موجود را برای او بنویسند .
آن گاه مسلم از حضرت وداع کرد و از مکه بیرون رفت.
چون مسلم بن عقیل به کوفه رسید به منزل ابی عبیده ثقفی و یا به روایتی مسلم بن عو سجه رفت .
مردم کوفه از آمدن او بسیار اظهار شادمانی کردند و گروه گروه به دیدار او رفتند و چون نام امام حسین (ع) را می شنیدند، بامسلم بیعت می کردند .
گویند هیجده هزار نفر از اهل کوفه با مسلم پیمان بستند و مسلم این خبر را به امام (ع) رساند و خواست که ایشان به سوی کوفه حرکت کنند .
چون خبر بیعت مردم درکوفه منتشر شد ، نعمان بن بشیر والی کوفه مردم را تهدید کرد دست از اطاعت مسلم بردارند ، ولی مردم اعتنا نکردند .
ماجرای بیعت با مسلم و ضعف والی کوفه چون به یزید رسید ، عبیدالله بن زیاد را به حکومت کوفه گماشت .
عبیدالله همین که به کوفه رسید برای مردم خطبه خواند و آنها را تهدید کرد و وعده داد که پیروان یزید احسان و جایزه فراوان دریافت خواهندکرد .
سپس حکام ولایات را خواست و به آنان دستور اکید داد که اگر در دستگیری طرفداران حسین (ع) سستی به خرج دهند ، خونشان را خواهد ریخت .
هنگامی که این خبر به مسلم رسید از خانه مختار به خانه هانی بن عروه رفت .
ابن زیاد جاسوسان بسیار گماشت تا مسلم را پیدا کنند .
سرانجام معقل غلام ابن زیاد ، جای مسلم را پیدا کرد و چون او را نمی شناختند ، هر روز در زمه شیعیان به خاه هانی می رفت و از احوال شیعیان اطلاع پیدا می کرد و به ابن زیاد خبر می داد .
هانی از عبیدالله بن زیاد می ترسید ، از همین رو خود را به بیماری زد تا در مجلس او حاضر نشود .
روزی ابن زیاد محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن الحجاج پدر زن هانی را طلبید و از آنها پرسید هانی را چه می شود که نزد مانمی آید ؟
گفتند او بیمار است .
گفت شنیده ام که سلامت است و اگر بدانم که بیمار است به عیادت او خواهم رفت .
اینک نزد هانی بروید و بگویید نزد من آید و حقوق واجب مرا ضایع نکند ، زیرا دوست ندارم بین من و هانی که از اشراف عرب است ، کدورتی وجود داشته باشد .
سرانجام هانی را با این حیله ها به مجلس ابن زیاد آوردند .
ابن زیاد به او گفت این چه فتنه ای است که برانگیخته ای ومسلم بن عقیل را چرا در خانه خود جای داده ای و برایش سلاح و لشکر جمع می کنی و گمان می کنی که مطلب بر ما پوشیده است ؟
سپس معقل را خواست و هانی دانست که ابن زیاد بر همه چیز آگاه است .
هانی دانست که انکار ممکن نیست وگفت که عقیل به جبر به خانه او پناهنده شده است و اگر او را مرخص کنند ، می رود و مسلم را به هرجا که می خواهد می فرستد ونزد این زیاد باز می گردد .
چون اصرار به تحویل مسلم ، قوت گرفت ، هانی گفت بخدا قسم این ننگ را به خود نمی پسندم که مهمان خود و فرزند رسول خدا (ع) را به دست دشمن بدهم .
این مقاومت موجب شد که این زیاد امر به کشتن هانی بدهد .
چون خبر به قبیله مذحج رسید ، قصر این زیاد را محاصره کردند .
این زیاد بیمناک شد و به شریح قاضی گفت به مردم بگوید که هانی زنده است .
آنان سخن قاضی را باور کردند و پراکنده شدند.
چون خبر هانی به مسلم رسید ، دستور داد درمیان یاران او ندا در دهند که برای قصاص بیرون آیند .
مردم کوفه چون ندا را شنیدند بر در خانه هانی جمع شدند وهمراه مسلم به مسجد و بازار رفتند و کار بر ابن زیاد دشوار شد .
یاران مسلم قصر ابن زیاد را محاصره کردند و به سوی او سنگ می افکندند و به ابن زیاد دشنام می دادند .
ابن زیاد چون شورش آنها را دید ، گروهی را به میان مردم فرستاد تا آنها را با وعده های فریبنده از اطراف مسلم پراکنده کنند .
هنوز غروب نشده بود که کوفیان مسلم را تنها گذاشتند .
مسلم ، نماز مغرب را در حالی ادا کرد که از آن جماعت چهار هزار نفری ،جز سی نفر باقی نمانده بود و همانها هم پس از نماز پراکنده شدند .
مسلم نه کسی را دید که او را به جایی هدایت کند و نه خانه ای که به آن پناه برد .
سرانجام به در خانه طوعه رسید .
طوعه کنیز اشعث بن قیس و همسر اسید خضری بود که اینک بر در خانه منتظر پسرش ایستاده بود .
چون دانست که او مسلم بن عقیل است و کوفیان تنهایش گذاشته اند ،او را به خانه آورد و پذیرایی کرد .
ابن زیاد نگران از این غائله ظاهراً فرو نشانده شده ،ولی احتمالاً در خفا مبارزاتی علیه او ادامه دارد ،فرمان داد همه جا را با دقت جستجو کنند و مسلم و یارانش را بجویند .
سپس دستور داد در شهر ندا دهند که هر کس مسلم در خانه او پیدا شود خونش مباح و مالش هدر است .
پسر طوعه به در قصر ابن زیاد به عبیدالله بن عباس سلمی دستور داد با هفتادتن از قبیله قیس به در خانه طوعه برود و به خانه حمله و مسلم بن عقیل را دستگیر کند .
مسلم چون صدای شیهه اسبان را شنید ، سلاح پوشید و طوعه را دعا کرد و به کوچه آمد و بر کوفیان حمله برد و بسیاری را به هلاکت رساند .
سرانجام مسلم را دستگیر کردند و بر استری نشاندند و به دارالاماره بردند و از شکنجه و تخفیف آنچه در امکان داشتند ،بر او روا داشتند و سرانجام او را به دار کشیدند .
شهادت مسلم بن عقیل در نهم ذی الحجه ، نام مادر او ام ولد و آرامگاهش در کنار مسجد کوفه است .
ابن زیاد ، سر هانی و مسلم را نزد یزید فرستاد .
یزید شادمان شد و فرمان داد سرها را به دروازه دمشق بیاویزند و ابن زیاد را بسیار ستایش کرد و او نوشت که شنیده ام حسین بن علی به سوی عراق می آید .
باید بر راهها مراقب بگذاری و سعی کنی بر او پیروز شوی و به هر کس مظنون شدی او را دستگیر کنی .
حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا سوم ماه شعبان سال شصتم هجرت بود که امام حسین (ع) وارد مکه شد و تا ماه ذی الحجه در آنجا بود .
در این فاصله شیعیان حجاز و بصره نزد آن حضرت می آمدند .
هشتم ذی الحجه بود که عمر و عاص با جماعت بسیار زیادی به بهانه حج به مکه آمدند و از جانب یزید مأمور بودد که آن حضرت را بگیرند و نزد او ببند و یا او را به قتل رسانند .
امام حسین (ع) مراسم حج را نیمه کاره گذارد و رو به عراق آورد .
شبی که حضرت روانه عراق شد ، محمد بن حنیفه نزد او آمد گفت : «ای برادر !
اهل کوفه همانند که با پدر و برادر تو حیله به کار بردند و من می ترسم که با تو نیز چنین کنند .
در مکه بمان که حرم خداست و در آن عزیز و محترم تر خواهی بود .» امام فرمود : «ترسم از آن است که یزید در این جا کشتار به راه اندازد و حرمت خانه خدا را ضایع گرداند .» محمد گفت : «پس به جانب یمن یا جای دیگر برو که کسی را بر تو دسترسی نباشد.» حسین (ع) گفت که در این باره فکر خواهد کرد .
سحر که شد ،از مکه بیرون آمد .
محمد حنیفه چون شنید بی تاب جلو دوید گفت : «ای برادر !
وعده نکردی که تأمل کنی ؟» امام گفت : «آری ، اما پیامبر به خوابم آمد و گفت ای حسین از مکه بیرون رو که خدایت تو را شهید راه خویش می پسندد.
» محمد گفت : «پس چرا زنها و کودکان را با خود می بری ؟» امام فرمود : «زیرا خداوند آنها را اسیر می پسندد .» چون خبر حرکت امام حسین (ع) به ابن زیاد رسید ،حصین بن نمیر را با لشکر انبوه بر سر راه آن حضرت ب قادسیه فرستاد و از قادسیه تا خفان و تا قطقطانیه را از لشکر خود پر کرد و به مردم خبر داد که حسین (ع) به سوی عراق در حرکت است و چون به حاجر رسید ،قیس بن مسهر صداوی و یا برادر رضاعی خود عبدالله بن یقطر با به سوی کوفه فرستاد .
هنوز خبر شهادت مسلم به حضرت نرسیده بود ، از این رو به مردم کوفه نوشت : «نامه مسلم بن عقیل به من رسیده و در آن ذکر شده است که ما را یاری خواهید کرد تا از دشمنان خدا ، طلب حق کنیم .
از خدا می خواهم که احسان خود را بر ما تمام کند و شما را بر حسن نیت و خوبی کردار پایدار بدارد و به شما جزای آزادگان را عطا کند .
من به سوی شما می آیم .
چون پیک من به شما رسید ، کمر اطاعت بر بندید و مهیاری یاری من باشید .» چون پیک حضرت به قادسیه رسید ،حسین بن تمیم او را گرفت تا تفتیش کند .
قیس نامه را پاره کرد .
حصین او را نزد این زیاد فرستاد و ابن زیاد هر چه کرد او را وادار به لعن خاندان علی (ع) کند و مضمون نامه را بفهمد ،موفق نشد .
سرانجام او را وادار کرد بالای منبر برود و با جماعت سخن بگوید و آنچه را که خواسته ابن زیاد است بر زبان براند .
قیس بر منبر رفت و بر معاویه و خاندانش لعنت فرستاد و پیامبر (ص) و آل او را حمد و ثنا گفت و به مردم کوفه اطلاع داد که پیک امام حسین (ع) است و امام به سوی کوفه می آید و هر که خواهد او را یاری کند به سوی او بشتابد .
ابن زیاد دستور داد قیس را از بالای قصر به زیر انداختند و شهیدش کردند .
چون خبر شهادت قیس به امام رسید ، اشک از دیده فرو بارید که قیس مردی بود شریف و شجاع و در محبت اهل بیت قدمی راسخ داشت .
ابن زیاد راه کوفه و شام و بصره را مسدود کرده بود و هیچ خبری از کوفه به امام حسین (ع) نمی رسید .
روایت کرده اند که عده ای از قبیله فزاره و بحیله ،همراه با زهیربن قین بجلی از مکه باز می گشتند و در جاهای مختلف به امام حسین (ع) برخوردند و از او دوری می کردند ،زیرا سخت با او دشمن بودند.
هرگاه امام حرکت می کرد ، زهیر می ماند و برعکس ،تا این که ناچار در جایی مجبور شدند در نزدیکی هم خیمه بزنند .
کمی بعد کسی از جانب حسین (ع) آمد و به زهیر گفت که امام او را می طلبد .
همه از وحشت در جای خود خشک شدند ،اما زن زهیر که دلهم نام داشت گفت : «پناه بر خدا !
فرزند پیامبر خدا را می طلبد و تو تعلل می کنی ؟
برخیز و برو و ببین چه می گوید .» زهیر رفت و کمی بعد شاد و خندان بازگشت و دستور داد خیمه اش را نزدیک خیمه های حضرت نصب کنند و به همسرش گفت که از قید ازدواج من رهایی ،برو به خانواده خویش ملحق شو که در نبود من به تو آزاری نرسد .
من می خواهم همراه حسین (ع) به جنگ بروم .
سپس به یاران خود گفت هر که می خواهد با من بیاید و اگر نمی آید این آخرین ملاقات من با اوست .
سپس خداحافظی کرد و نزد امام رفت.
عبدالله بن سلیمان و منذربن مشمعل اسدی گویند پس از فراغت از اعمال حج به جستجوی امام بر آمدیم و می خواستیم هرچه زودتر خود را به ایشان برسانیم .
در محلی در نزدیکی ثعلبیه ، ،سواری را دیدیم که از کوفه می آمد و بمحض دیدن سپاه امام ، راه خود را عوض کرد .
امام مدتی منتظر ماند و سرانجام چون مرد نیامد ،از آنجا گذشت .
ما در پی مرد روان شدیم و دانستیم چون ما از اهالی بنی اسد است .
چون ما را آشنا دید گفت که خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را آورده و به چشم خود دیده است که جنازه های آنها را در بازار می گرداندند .
ما از آن مرد جدا شدیم و خود را به سپاه امام رساندیم و خبر را به ایشان دادیم .
امام بسیار اندوهناک شد و مکرر بر آنها رحمت فرستاد .
گفتیم : «ای پسر رسول !
کوفیان مردمانی سست عهدند ، شما را به خدا بازگردید .» اما سخنان ما ، امام را از راهی که در پیش گرفته بود ،منصرف نساخت.
امام حسین (ع) برای استراحت در منزلی مقیم شد و هنگام سحر به جوانان گفت تا آب فراوان بردارند و حرکت کنند .
نصف روز راه رفتند و سپس خیمه برپا داشتند تا استراحت کنند .
چندان زمانی نگذشته بود که حربن یزید ریاحی با هزار سوار نزدیک آمد و مقابل آنها صف آرائی کرد .
امام حسین (ع) دریافت که در آن گرمای هلاک کننده ،ایشان و ابهایشان تشنه اند .
به اصحاب خود دستور داد به آنها آب دهند .
علی بن طعان محاربی می گوید از لشکر حر ، من آخرین نفر بودم که رسیدم و تشنگی داشت من و شترم را هلاک می کرد .
امام (ع) فرمود آب بیاشامم و من نمی توانستم لب مشک را درست بگیرم .
امام ،خود لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد .
هنگام نماز ظهر ، امام (ع) حجاج بن مسروق را فرمود که اذان بگوید ، سپس در میان دو لشکر ایستاد و گفت : «من به سوی شما نیامدم ، مگر آن نامه های پیاپی فرستادید و گفتید که ما پیشوایی نداریم ،که البته به سوی شما شتافتیم .
اینک اگر بر پیمان خود هستید ،عهد خود را تازه کنید و اگر از گفتار خود برگشته اید ، من به جای خود باز میگردم .» کسی پاسخ نداد .
امام دستور داد مؤذن اقامه بگوید و به حر گفت اگر می خواهد با لشکر خود نماز بخواند .
حر گفت من پشت سر شما نماز خواهم خواند و پس از نماز سوگند خورد که از موضوع نامه ها و رسولان خبر ندارد و تنها مأموریت او از آن است که امام را به کوفه ببرد .
امام به یاران و خانواده خود دستور داد بر اسبها سوار شوند و حرکت کنند ، اما حر جلوی آنها را گرفت و اجازه حرکت به ایشان ندد و گفت : «من مأمور نیستم با شما بجنگم ، بلکه مأمورم شما را به کوفه ببرم .
اینک که نمی خواهید به کوفه بروید ، پس راهی را بروید که نه به کوفه منتهی میشود و نه به مدینه تا من وادار به جنگ با بزرگوارانی چون شما نشوم .» امام از طریق قادسیه و عذیب مسیر خود را عوض کرد و لشکر حر آنها را همراهی کرد .
در عذیب چهار تن از انصار به امام پیوستند و گفتند که ابن زیاد قیس بن مسهر را به شهادت رسانده است .
یکی از آن چهار تن به نام طرماح پیش آمد و گفت : «در رکاب تو کثرتی نمی بینم .
اگر همین سواران حر ،قصد جنگ تو را کنند ،بر تو غلبه خواهند کرد ، در حالی که هنگامی که از کوفه بیرون آمدم ،اردویی در آنجا دیدم که تا امروز ندیده بودم .
ای پسر رسول خدا !
به کوفه نزدیک مشو و پناهگاهی بجو که خدا تو را در آنجا از هجوم دشمن نگه دارد تا وقت صلاح به دست آید .
» روز دوم محرم سال 61 هجرت بود که امام وارد کربلا شد و در آنجا خیمه زد .
حر و لشکریانش نیز در طرف دیگر اردو زدند .
روز دیگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر امام اردو زد .
ابن زیاد قبل از آن که عمر سعد را به کربلا روانه کند ، او را والی ری کرده بود ، اما چون خبر به او رسید که امام حسین (ع) به عراق آمده است ،پیکی برای عمر بن فرستاد که اول به جنگ حسین (ع) برو و او را بکش و بعد به ری سفر کن .
عمر بن سعد چون وارد کربلا شد ، عروه بن قیس احمسی را نزد امام فرستاد که به چه منظوری به اینجا آمده ای و چه اراده کرده ای ؟
عروه از کسانی بود که به امام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود ،از همین رو عمر سعد خواست او را معاف بدارد .
سایر رؤسای لشکر نیز همین وضع را داشتند تا سرانجام عمر سعد ،قره بن قیس حنظلی را فرستادند .
امام در پاسخ به سئوال او گفت : «من در پاسخ به نامه های شما آمدم ، اگر از آمدن من کراهت دارید بر می گردم و می روم .» عمر سعد پاسخ امام را به ابن زیاد نوشت .
ابن زیاد به او پاسخ داد کاز حسین و اصحاب او برای یزید بیعت بگیر .
عمر سعد می دانست که پاسخ حسین (ع) چیست و این را به حضرت عرضه کرد .
ابن زیاد بار دیگر نامه به عمر سعد نوشت و گفت میان حسین و یارانش با آب فرات ، مانع ایجاد کن و نگذار یک قطره آب بخورند تا عرصه بر آنها تنگ شود .
عمر سعد چون این نامه را دریافت کرد ، پانصد سوار را به سرداری عمر بن حجاج مسئوول این کار کرد و از آن روز پیوسته لشکریان جدیدی برای ملحق شدن به عمر بن حجاج فرستاد تا آن که سرانجام سی هزار تن شدند و برای عمر بن سعد نوشت که دیگر عذری برای تو باقی نمانده است و باید مردانه بجنگی .
عمر از ابتدا از جنگ با امام کراهت داشت و به ابن زیاد نوشت که حسین (ع) می خواهد به یکی از مرزهای مملکت بازگردد و با یزید بیعت خواهد کرد .
همه تلاش عمر بن سعد این بود که کار به جنگ نکشد و این عبارت را خود اضافه کرده بود .
ابن زیاد چون این نامه را دریافت کرد گفت پسر سعد ناصح مهربانی است و قول او را باید پذیرفت ، اما شمر که در محلی حاضر بود گفت بخدا قسم که حسین (ع) با او بیعت نخواهد کرد و اینک که در دست تو گرفتار است ،این سخن را گفته است و اگر برود ،دیگر دفع او نتوانی کرد .
همین حالا به او امر کن که بیعت کند .
ابن زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و شمر را روانه کربلا کرد و گفت اگر سعد از جنگ با حسین (ع) خودداری کرد او را گردن بزن و تو فرمانده لشکر باش و نامه ای به این مضمون نوشت : «ای پسر سعد !
من تو را نفرستادم که با حسین مدارا کنی و از او نزد من شفاعت کنی.
اگر حسین و اصحابش مطیع من هستند ، ایشان را به سلامت نزد من روان کن و اگر خودداری کردند ، آنها را با لشکر خود محاصره کن و به قتل برسان که اگر چنین نکنی امارت ری را از تو خواهم گرفت .» تا سوعا و عاشورا پنجشنبه نهم محرم الحرام سال 61 هجری بود که شمر با نامه ابن زیاد ،وارد کربلا شد و نامه را به ابن سعد داد .
عمر سعد چون نامه را خواند ،خطاب به شمر گفت : «خداوند تو را لعنت کند که می دانم تو ابن زیاد را از آنچه که به او نوشتم ،بازداشتی و نگذاشتی کار به صلاح آید .
بخدا که حسین کسی نیست که تسلیم شود و دست بیعت به یزید دهد .» در روز تاسوعا ،امام و اصحابش در کربلا محاصره شدند و سپاه شام بر قتل ایشان اجتماع کردند .
عباس (ع) نزد امام آمد و گفت که لشکر خصم روی به اردوی ایشان می آورد .
امام به او فرمود برو و ببین قصد ایشان چیست .
حضرت عباس (ع) با بیست سوار که زهیر و حبیب بن مظاهر هم در میان آنها بودند به سوی آنها رفت و پرسید علت حرکت و غوغای شما چیست .
گفتند از امیر حکم آمده است که یا تحت فرمان او در آیید و یا با شما خواهیم جنگید .
عباس (ع) به سوی برادر بازگشت و خبر را بر ایشان عرضه داشت .
حضرت فرمود به سوی ایشان بازگرد و مهلتی بخواه که امشب را صبر کنند و کارزار را به فردا بیندازند تا امشب را نماز بخوانیم و استغفار کنیم .
عباس (ع) بازگشت واز ایشان آن شب را مهلت طلبید .