دانلود مقاله امام حسین ع

Word 92 KB 13812 31
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • امام حسین (ع) در سوم ماه شعبان و به روایتی در پنجم شعبان سال چهارم هجرت به دنیا آمد .

    رسول اکرم (ص) او و حسن را بسیار دوست داشت و پیوسته می گفت :
    « خداوندا !

    من این دو و پدر و مادر این دو را بسیار دوست دارم .

    خدایا!

    دشمن ایشان را دشمن و دوست ایشان را دوست بدار .»
    از امام رضا (ع) نقل می کنند که شب عید بود و امام حسن (ع) و امام حسین (ع) چون سایر کودکان ، لباس عید می خواستند و فاطمه(س) ایشان را دلخوشی می داد که جامه های شما نزد خیاط است و چون آماده شود ، خواهد آورد .

    شب عید شد و باز کودکان درخواست خود را تکرار کردند .

    فاطمه (س) به آنها وعده داد .

    پاسی از شب گذشته بود که در زدند .

    فاطمه (س) چون در را گشود مردی را دید آراسته که بقچه ای را به او تقدیم کرد .

    فاطمه (س) بسیار خوشحال شد و جامه ها را بر فرزندان پوشانید .

    روز عید پیامبر (ص) بر آنها وارد شد و فرزندان خود را بوسید و فرمود :
    « ای فاطمه !

    آن کس را که این جامه ها را آورد شناختی ؟»
    فاطمه (س) گفت :
    « نه ، بخدا سوگند که نشناختم و نمی دانستم که نزد خیاط لباس دارم.»
    پیامبر (ص) فرمود :
    « جبرئیل مرا آگاه کرد که از بهشت ، خلعت هایی برای حسنین خواهد فرستاد و این ، آن جامه ها هستند که وی وعده کرد .»

    « جبرئیل مرا آگاه کرد که از بهشت ، خلعت هایی برای حسنین خواهد فرستاد و این ، آن جامه ها هستند که وی وعده کرد .» سجایای امام حسین (ع) گویند روزی امام از کنار فقرا می گذشت .

    آنها عباهای خود را پهن کرده بودند و نان خشک می خوردند .

    چون امام نزدیک شد ، از او دعوت کردند .

    امام از اسب فرود آمد و کنار ایشان نشست .

    سپس گفت : « اینک که من دعوت شما را پذیرفتم ، شما نیز دعوت مرا بپذیرید .» و آنها را به خانه برد و با هر آنچه که مهیا بود ، از ایشان پذیرایی شایسته ای کرد .

    روزی مرد عربی به مدینه آمد و از مردمان پرسید : « کریمترین مردم این شهر کیست ؟» همه گفتند : « حسین بن علی (ع) .» مرد او را جستجو کرد تا داخل مسجد شد و دید که نماز می خواند .

    حضرت به درخواست او گوش فرا داد و به قنبر گفت چهار هزار دینار فراهم کند تا به مرد بدهد ، اما هنگام پرداخت .

    زر را در پارچه ای پیچید و از شرم روی مرد عرب ، آن را از شکاف در به او داد .

    اعرابی سخت گریست .

    امام فرمود : « عطای من کم بود که گریستی ؟» مرد عرب گفت : « براین می گریم که دستی چنین سخاوتمند چگونه در خاک خواهد شد؟» عصام بن المصطلق شامی می گوید : « به مدینه وارد شدم و حسین بن علی (ع) را دیدم نیکو و پاکیزه و حسدم سخت یرانگیخته شد و عداوتی را که از پدرش در سینه داشتم به یاد آوردم و هر چه ناسزا می دانستم به او گفتم .

    امام با مهربانی نگاهم کرد و گفت : « خداوند به پیامبرش امر کرده است که بدی را با بدی پاسخ نگوید و از نادانان روی بگرداند و از وسوسه شیطان به خدا پناه برد .

    این دشنام و ناسزا به ما ، سنتی است که معاویه در شام مرسوم کرده است و تو گناه چندانی نداری .

    اینک اگر حاجتی داری بگو ، چنانچه از دست من بر آید انجام خواهم داد .» از گشاده رویی و کرامت امام چنان شرمنده شدم که می خواستم زمین دهان باز کند و من فرو بروم .

    از آن روز به بعد ، هیچ کس نزد من از او و پدرش گرامی تر نبودند .» گویند بر پشت امام حسین (ع) رد پینه های فراوان بود .

    از امام زین العابدین (ع) پرسیدند : « اینها چیست ؟» پاسخ داد : « از بس کیسه های غذا و وسایل زندگی را بر پشت می گذاشت و به خانه بیوه زن ها و کودکان و یتیم ها و فقرا می برد .» از امام زین العابدین (ع) پرسیدند : « چگونه است که پدر بزرگوار شما چندان اولادی ندارد ؟» پاسخ داد : « پدرم در شبانه روز هزار رکعت نماز می خواند و چنان محو جمال خداست که به هیچ کس و هیچ چیز جز او توجه ندارد .» گویند امام حسن (ع) چنان به برادرش احترام می کرد که گویی او بزرگتر است .

    سبب را می پرسیدند ، می فرمود : « هیبت حسین (ع) همچون هیبت پدرم علی (ع) است .» شهادت امام حسین (ع) چون امام حسن (ع) به شهادت رسید ، شیعیان عراق به امام حسین (ع) نامه نوشتند که ما معاویه را از خلافت خلع کرده ایم و با شما بیعت می کنیم .

    امام ، آنها را به صبر دعوت کرد تا معاویه از دنیا رفت و یزید جانشین او شد و به ولید ، حاکم مدینه نوشت که باید ازحسین بن علی (ع) ، عمر بن زبیر ، عبدالله بن زبیر و عبدالرحمن بن ابی بکر برای من بیعت بگیری و هیچ عذری را از آنها قبول نکنی و هر یک بیعت نکردند سر از تن او بر گیری .

    ولید ، مروان را خواست و با او مشورت کرد .

    مروان گفت تا ایشان از مرگ معاویه خبردار نشده اند ، آنها را بخواه و از ایشان بیعت بخواه و اگر قبول نکردند ، آنها را به قتل برسان .

    شب بود و ایشان بر تربت حضرت رسول (ص) گرد آمده بودند .

    چون پیغام ولید را دریافت کردند ، امام حسین (ع) فرمود چون به خانه خود بروم ، دعوت ولید را قبول می کنم .

    عمروبن عثمان ، پیک ولید بازگشت .

    عبدالله بن زبیر به امام گفت : « دعوت ولید در این وقت ، به نظرم عجیب می آید .

    شما چه فکر می کنید ؟» حسین (ع) گفت : « گمان می کنم معاویه مرده و ولید ما را برای بیعت با یزید دعوت کرده است .» عبدالله عمرو و عبدالرحمن بن ابی بکر گفتند ما به خانه های خود می رویم و در به روی خود می بندیم و ابن زبیر گفت که من هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد .

    امام حسین (ع) گفت که چاره ای جز رفتن به نزد ولید ندارد و به سی تن از اهل بیت و یاران خود گفت سلاح برگیرند و با او بروند و بر در خانه نشینند و چنانچه صدای او برخاست ، به داخل خانه بریزند .

    چون امام (ع) وارد مجلس شد ، مروان را نزد ولید دید .

    ولید خبر مرگ معاویه را داد و نامه یزید را مبنی بر گرفتن بیعت خواند.

    امام گفت : « گمان نمی کنم تو بیعت پنهانی مرا بخواهی و حتماً توقع داری جلوی چشم مردم با او بیعت کنم .» ولید گفت : « همین طور است .» امام گفت : « پس امشب منتظر باش و فردا پاسخ خود را بگیر .» مروان فریاد زد که : « ای ولید !

    دست از سر او برمدار که اگر اینک از او بیعت نگیری ، هرگز بر او دست نخواهی یافت و یا او را گردن بزن .» امام (ع) به خشم آمد و فرمود : « به خدا سوگند که هیچ یک قادر به کشتن من نیستید .» سپس رو به ولید کرد و فرمود : « ما اهل بیت پیامبریم و یزید مردی فاسق و ستمکار است و همچو منی با او هرگز بیعت نخواهد کرد .» این راگفت واز مجلس بیرون آمد و با یاران خود به خانه بازگشت .

    مروان به ولید گفت سخنم را نشنیدی و بخدا سوگند که دیگر به او دست نخواهی یافت .

    ابن زبیر شبانه از مدینه گریخت و با آن که ولید هشتاد سواراز پی او فرستاد ، نتوانستند او را پیدا کنند .مروان و ولید چندین و چند بار ، مسأله بیعت را نزد امام تکرار کردند ، ولی او هر بار رد کرد .

    آخرین با باز ولید کسی را نزد امام فرستاد و بر امر بیعت تأکید کرد .

    امام آن شب را مهلت خواست .

    سپس به زیارت قبور پیامبر (ص) و حسن (ع) رفت و وداع کرد و فردای آن روز اهل بیت خود را ، جز محمد حنیفه برداشت و به سفارش او به سوی مکه روانه شد.

    سوم ماه شعبان بود که امام وارد مکه شد .

    عبدالله بن زبیر در آن هنگام در مکه بود و پیوسته برای فریب مردم رو به کعبه می ایستاد و نماز می خواند و غالباً به حضور امام می آمد ، لیکن حضور ایشان بر او گران می آمد چون می دانست تا حسین (ع) در مکه است کسی از اهالی حجاز با او بیعت نخواهد کرد .

    چون خبر وفات معاویه به کوفه رسید و کوفیان خبر امتناع امام حسین (ع) و ابن زبیر از بیعت یزید و رفتن ایشان به مکه را شنیدند ، در منزل سلیمان بن صرد خزاعی جمع شدند و توافق کردند نامه ای به امام بنویسند و او را به کوفه دعوت کنند .

    مردم کوفه چون خبر یافتند ، متجاوز از صد و پنجاه نامه برای امام فرستادند که در هر یک سه چهار تن از بزرگان کوفه از ایشان دعوت کرده بودند و با پیک های سریع نامه ها را برای او فرستادند .

    چون ارسال نامه ها از حد گذشت و به حدود دوازده هزار نامه رسید ، امام (ع) پسر عموی خویش مسلم بن عقیل را که مردی بسیار عالم وبا تدبیر و شجاع بود ، برای بیعت گرفتن از اهل کوفه همراه با قیس بن مسهر صیداوی و عماره بن عبدالله سلولی و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبی به آنجا فرستاد و اکیداً توصیه کرد که نظر خود را از مخالفان مخفی نگه دارند و اگر اهل کوفه بیعت کردند ، وضعیت موجود را برای او بنویسند .

    آن گاه مسلم از حضرت وداع کرد و از مکه بیرون رفت.

    چون مسلم بن عقیل به کوفه رسید به منزل ابی عبیده ثقفی و یا به روایتی مسلم بن عو سجه رفت .

    مردم کوفه از آمدن او بسیار اظهار شادمانی کردند و گروه گروه به دیدار او رفتند و چون نام امام حسین (ع) را می شنیدند، بامسلم بیعت می کردند .

    گویند هیجده هزار نفر از اهل کوفه با مسلم پیمان بستند و مسلم این خبر را به امام (ع) رساند و خواست که ایشان به سوی کوفه حرکت کنند .

    چون خبر بیعت مردم درکوفه منتشر شد ، نعمان بن بشیر والی کوفه مردم را تهدید کرد دست از اطاعت مسلم بردارند ، ولی مردم اعتنا نکردند .

    ماجرای بیعت با مسلم و ضعف والی کوفه چون به یزید رسید ، عبیدالله بن زیاد را به حکومت کوفه گماشت .

    عبیدالله همین که به کوفه رسید برای مردم خطبه خواند و آنها را تهدید کرد و وعده داد که پیروان یزید احسان و جایزه فراوان دریافت خواهندکرد .

    سپس حکام ولایات را خواست و به آنان دستور اکید داد که اگر در دستگیری طرفداران حسین (ع) سستی به خرج دهند ، خونشان را خواهد ریخت .

    هنگامی که این خبر به مسلم رسید از خانه مختار به خانه هانی بن عروه رفت .

    ابن زیاد جاسوسان بسیار گماشت تا مسلم را پیدا کنند .

    سرانجام معقل غلام ابن زیاد ، جای مسلم را پیدا کرد و چون او را نمی شناختند ، هر روز در زمه شیعیان به خاه هانی می رفت و از احوال شیعیان اطلاع پیدا می کرد و به ابن زیاد خبر می داد .

    هانی از عبیدالله بن زیاد می ترسید ، از همین رو خود را به بیماری زد تا در مجلس او حاضر نشود .

    روزی ابن زیاد محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن الحجاج پدر زن هانی را طلبید و از آنها پرسید هانی را چه می شود که نزد مانمی آید ؟

    گفتند او بیمار است .

    گفت شنیده ام که سلامت است و اگر بدانم که بیمار است به عیادت او خواهم رفت .

    اینک نزد هانی بروید و بگویید نزد من آید و حقوق واجب مرا ضایع نکند ، زیرا دوست ندارم بین من و هانی که از اشراف عرب است ، کدورتی وجود داشته باشد .

    سرانجام هانی را با این حیله ها به مجلس ابن زیاد آوردند .

    ابن زیاد به او گفت این چه فتنه ای است که برانگیخته ای ومسلم بن عقیل را چرا در خانه خود جای داده ای و برایش سلاح و لشکر جمع می کنی و گمان می کنی که مطلب بر ما پوشیده است ؟

    سپس معقل را خواست و هانی دانست که ابن زیاد بر همه چیز آگاه است .

    هانی دانست که انکار ممکن نیست وگفت که عقیل به جبر به خانه او پناهنده شده است و اگر او را مرخص کنند ، می رود و مسلم را به هرجا که می خواهد می فرستد ونزد این زیاد باز می گردد .

    چون اصرار به تحویل مسلم ، قوت گرفت ، هانی گفت بخدا قسم این ننگ را به خود نمی پسندم که مهمان خود و فرزند رسول خدا (ع) را به دست دشمن بدهم .

    این مقاومت موجب شد که این زیاد امر به کشتن هانی بدهد .

    چون خبر به قبیله مذحج رسید ، قصر این زیاد را محاصره کردند .

    این زیاد بیمناک شد و به شریح قاضی گفت به مردم بگوید که هانی زنده است .

    آنان سخن قاضی را باور کردند و پراکنده شدند.

    چون خبر هانی به مسلم رسید ، دستور داد درمیان یاران او ندا در دهند که برای قصاص بیرون آیند .

    مردم کوفه چون ندا را شنیدند بر در خانه هانی جمع شدند وهمراه مسلم به مسجد و بازار رفتند و کار بر ابن زیاد دشوار شد .

    یاران مسلم قصر ابن زیاد را محاصره کردند و به سوی او سنگ می افکندند و به ابن زیاد دشنام می دادند .

    ابن زیاد چون شورش آنها را دید ، گروهی را به میان مردم فرستاد تا آنها را با وعده های فریبنده از اطراف مسلم پراکنده کنند .

    هنوز غروب نشده بود که کوفیان مسلم را تنها گذاشتند .

    مسلم ، نماز مغرب را در حالی ادا کرد که از آن جماعت چهار هزار نفری ،‌جز سی نفر باقی نمانده بود و همانها هم پس از نماز پراکنده شدند .

    مسلم نه کسی را دید که او را به جایی هدایت کند و نه خانه ای که به آن پناه برد .

    سرانجام به در خانه طوعه رسید .

    طوعه کنیز اشعث بن قیس و همسر اسید خضری بود که اینک بر در خانه منتظر پسرش ایستاده بود .

    چون دانست که او مسلم بن عقیل است و کوفیان تنهایش گذاشته اند ،‌او را به خانه آورد و پذیرایی کرد .

    ابن زیاد نگران از این غائله ظاهراً فرو نشانده شده ،‌ولی احتمالاً در خفا مبارزاتی علیه او ادامه دارد ،‌فرمان داد همه جا را با دقت جستجو کنند و مسلم و یارانش را بجویند .

    سپس دستور داد در شهر ندا دهند که هر کس مسلم در خانه او پیدا شود خونش مباح و مالش هدر است .

    پسر طوعه به در قصر ابن زیاد به عبیدالله بن عباس سلمی دستور داد با هفتادتن از قبیله قیس به در خانه طوعه برود و به خانه حمله و مسلم بن عقیل را دستگیر کند .

    مسلم چون صدای شیهه اسبان را شنید ، ‌سلاح پوشید و طوعه را دعا کرد و به کوچه آمد و بر کوفیان حمله برد و بسیاری را به هلاکت رساند .

    سرانجام مسلم را دستگیر کردند و بر استری نشاندند و به دارالاماره بردند و از شکنجه و تخفیف آنچه در امکان داشتند ،‌بر او روا داشتند و سرانجام او را به دار کشیدند .

    شهادت مسلم بن عقیل در نهم ذی الحجه ، نام مادر او ام ولد و آرامگاهش در کنار مسجد کوفه است .

    ابن زیاد ، سر هانی و مسلم را نزد یزید فرستاد .

    یزید شادمان شد و فرمان داد سرها را به دروازه دمشق بیاویزند و ابن زیاد را بسیار ستایش کرد و او نوشت که شنیده ام حسین بن علی به سوی عراق می آید .

    باید بر راهها مراقب بگذاری و سعی کنی بر او پیروز شوی و به هر کس مظنون شدی او را دستگیر کنی .

    حرکت امام حسین (ع) از مکه به کربلا سوم ماه شعبان سال شصتم هجرت بود که امام حسین (ع) وارد مکه شد و تا ماه ذی الحجه در آنجا بود .

    در این فاصله شیعیان حجاز و بصره نزد آن حضرت می آمدند .

    هشتم ذی الحجه بود که عمر و عاص با جماعت بسیار زیادی به بهانه حج به مکه آمدند و از جانب یزید مأمور بودد که آن حضرت را بگیرند و نزد او ببند و یا او را به قتل رسانند .

    امام حسین (ع) مراسم حج را نیمه کاره گذارد و رو به عراق آورد .

    شبی که حضرت روانه عراق شد ، ‌محمد بن حنیفه نزد او آمد گفت : «ای برادر !

    اهل کوفه همانند که با پدر و برادر تو حیله به کار بردند و من می ترسم که با تو نیز چنین کنند .

    در مکه بمان که حرم خداست و در آن عزیز و محترم تر خواهی بود .» امام فرمود : «ترسم از آن است که یزید در این جا کشتار به راه اندازد و حرمت خانه خدا را ضایع گرداند .» محمد گفت : «پس به جانب یمن یا جای دیگر برو که کسی را بر تو دسترسی نباشد.» حسین (ع) گفت که در این باره فکر خواهد کرد .

    سحر که شد ،‌از مکه بیرون آمد .

    محمد حنیفه چون شنید بی تاب جلو دوید گفت : «ای برادر !

    وعده نکردی که تأمل کنی ؟» امام گفت : «آری ، اما پیامبر به خوابم آمد و گفت ای حسین از مکه بیرون رو که خدایت تو را شهید راه خویش می پسندد.

    » محمد گفت : «پس چرا زنها و کودکان را با خود می بری ؟» امام فرمود : «زیرا خداوند آنها را اسیر می پسندد .» چون خبر حرکت امام حسین (ع) به ابن زیاد رسید ،‌حصین بن نمیر را با لشکر انبوه بر سر راه آن حضرت ب قادسیه فرستاد و از قادسیه تا خفان و تا قطقطانیه را از لشکر خود پر کرد و به مردم خبر داد که حسین (ع) به سوی عراق در حرکت است و چون به حاجر رسید ،‌قیس بن مسهر صداوی و یا برادر رضاعی خود عبدالله بن یقطر با به سوی کوفه فرستاد .

    هنوز خبر شهادت مسلم به حضرت نرسیده بود ، از این رو به مردم کوفه نوشت :‌ «نامه مسلم بن عقیل به من رسیده و در آن ذکر شده است که ما را یاری خواهید کرد تا از دشمنان خدا ،‌ طلب حق کنیم .

    از خدا می خواهم که احسان خود را بر ما تمام کند و شما را بر حسن نیت و خوبی کردار پایدار بدارد و به شما جزای آزادگان را عطا کند .

    من به سوی شما می آیم .

    چون پیک من به شما رسید ، کمر اطاعت بر بندید و مهیاری یاری من باشید .» چون پیک حضرت به قادسیه رسید ،‌حسین بن تمیم او را گرفت تا تفتیش کند .

    قیس نامه را پاره کرد .

    حصین او را نزد این زیاد فرستاد و ابن زیاد هر چه کرد او را وادار به لعن خاندان علی (ع) کند و مضمون نامه را بفهمد ،‌موفق نشد .

    سرانجام او را وادار کرد بالای منبر برود و با جماعت سخن بگوید و آنچه را که خواسته ابن زیاد است بر زبان براند .

    قیس بر منبر رفت و بر معاویه و خاندانش لعنت فرستاد و پیامبر (ص) و آل او را حمد و ثنا گفت و به مردم کوفه اطلاع داد که پیک امام حسین (ع) است و امام به سوی کوفه می آید و هر که خواهد او را یاری کند به سوی او بشتابد .

    ابن زیاد دستور داد قیس را از بالای قصر به زیر انداختند و شهیدش کردند .

    چون خبر شهادت قیس به امام رسید ،‌ اشک از دیده فرو بارید که قیس مردی بود شریف و شجاع و در محبت اهل بیت قدمی راسخ داشت .

    ابن زیاد راه کوفه و شام و بصره را مسدود کرده بود و هیچ خبری از کوفه به امام حسین (ع) نمی رسید .

    روایت کرده اند که عده ای از قبیله فزاره و بحیله ،‌همراه با زهیربن قین بجلی از مکه باز می گشتند و در جاهای مختلف به امام حسین (ع) برخوردند و از او دوری می کردند ،‌زیرا سخت با او دشمن بودند.

    هرگاه امام حرکت می کرد ، زهیر می ماند و برعکس ،‌تا این که ناچار در جایی مجبور شدند در نزدیکی هم خیمه بزنند .

    کمی بعد کسی از جانب حسین (ع) آمد و به زهیر گفت که امام او را می طلبد .

    همه از وحشت در جای خود خشک شدند ،‌اما زن زهیر که دلهم نام داشت گفت : «پناه بر خدا !

    فرزند پیامبر خدا را می طلبد و تو تعلل می کنی ؟

    برخیز و برو و ببین چه می گوید .» زهیر رفت و کمی بعد شاد و خندان بازگشت و دستور داد خیمه اش را نزدیک خیمه های حضرت نصب کنند و به همسرش گفت که از قید ازدواج من رهایی ،‌برو به خانواده خویش ملحق شو که در نبود من به تو آزاری نرسد .

    من می خواهم همراه حسین (ع) به جنگ بروم .

    سپس به یاران خود گفت هر که می خواهد با من بیاید و اگر نمی آید این آخرین ملاقات من با اوست .

    سپس خداحافظی کرد و نزد امام رفت.

    عبدالله بن سلیمان و منذربن مشمعل اسدی گویند پس از فراغت از اعمال حج به جستجوی امام بر آمدیم و می خواستیم هرچه زودتر خود را به ایشان برسانیم .

    در محلی در نزدیکی ثعلبیه ، ،‌سواری را دیدیم که از کوفه می آمد و بمحض دیدن سپاه امام ، راه خود را عوض کرد .

    امام مدتی منتظر ماند و سرانجام چون مرد نیامد ،‌از آنجا گذشت .

    ما در پی مرد روان شدیم و دانستیم چون ما از اهالی بنی اسد است .

    چون ما را آشنا دید گفت که خبر شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را آورده و به چشم خود دیده است که جنازه های آنها را در بازار می گرداندند .

    ما از آن مرد جدا شدیم و خود را به سپاه امام رساندیم و خبر را به ایشان دادیم .

    امام بسیار اندوهناک شد و مکرر بر آنها رحمت فرستاد .

    گفتیم : «ای پسر رسول !

    کوفیان مردمانی سست عهدند ، شما را به خدا بازگردید .» اما سخنان ما ، امام را از راهی که در پیش گرفته بود ،‌منصرف نساخت.

    امام حسین (ع) برای استراحت در منزلی مقیم شد و هنگام سحر به جوانان گفت تا آب فراوان بردارند و حرکت کنند .

    نصف روز راه رفتند و سپس خیمه برپا داشتند تا استراحت کنند .

    چندان زمانی نگذشته بود که حربن یزید ریاحی با هزار سوار نزدیک آمد و مقابل آنها صف آرائی کرد .

    امام حسین (ع) دریافت که در آن گرمای هلاک کننده ،‌ایشان و ابهایشان تشنه اند .

    به اصحاب خود دستور داد به آنها آب دهند .

    علی بن طعان محاربی می گوید از لشکر حر ، من آخرین نفر بودم که رسیدم و تشنگی داشت من و شترم را هلاک می کرد .

    امام (ع) فرمود آب بیاشامم و من نمی توانستم لب مشک را درست بگیرم .

    امام ،‌خود لب مشک را برگرداند و مرا سیراب کرد .

    هنگام نماز ظهر ، امام (ع) حجاج بن مسروق را فرمود که اذان بگوید ، سپس در میان دو لشکر ایستاد و گفت : «من به سوی شما نیامدم ، مگر آن نامه های پیاپی فرستادید و گفتید که ما پیشوایی نداریم ،‌که البته به سوی شما شتافتیم .

    اینک اگر بر پیمان خود هستید ،‌عهد خود را تازه کنید و اگر از گفتار خود برگشته اید ، من به جای خود باز میگردم .» کسی پاسخ نداد .

    امام دستور داد مؤذن اقامه بگوید و به حر گفت اگر می خواهد با لشکر خود نماز بخواند .

    حر گفت من پشت سر شما نماز خواهم خواند و پس از نماز سوگند خورد که از موضوع نامه ها و رسولان خبر ندارد و تنها مأموریت او از آن است که امام را به کوفه ببرد .

    امام به یاران و خانواده خود دستور داد بر اسبها سوار شوند و حرکت کنند ، اما حر جلوی آنها را گرفت و اجازه حرکت به ایشان ندد و گفت : «من مأمور نیستم با شما بجنگم ، بلکه مأمورم شما را به کوفه ببرم .

    اینک که نمی خواهید به کوفه بروید ، پس راهی را بروید که نه به کوفه منتهی میشود و نه به مدینه تا من وادار به جنگ با بزرگوارانی چون شما نشوم .» امام از طریق قادسیه و عذیب مسیر خود را عوض کرد و لشکر حر آنها را همراهی کرد .

    در عذیب چهار تن از انصار به امام پیوستند و گفتند که ابن زیاد قیس بن مسهر را به شهادت رسانده است .

    یکی از آن چهار تن به نام طرماح پیش آمد و گفت : «در رکاب تو کثرتی نمی بینم .

    اگر همین سواران حر ،‌قصد جنگ تو را کنند ،‌بر تو غلبه خواهند کرد ، در حالی که هنگامی که از کوفه بیرون آمدم ،‌اردویی در آنجا دیدم که تا امروز ندیده بودم .

    ای پسر رسول خدا !

    به کوفه نزدیک مشو و پناهگاهی بجو که خدا تو را در آنجا از هجوم دشمن نگه دارد تا وقت صلاح به دست آید .

    » روز دوم محرم سال 61 هجرت بود که امام وارد کربلا شد و در آنجا خیمه زد .

    حر و لشکریانش نیز در طرف دیگر اردو زدند .

    روز دیگر عمر بن سعد با چهار هزار سوار به کربلا رسید و در برابر لشکر امام اردو زد .

    ابن زیاد قبل از آن که عمر سعد را به کربلا روانه کند ، او را والی ری کرده بود ، اما چون خبر به او رسید که امام حسین (ع) به عراق آمده است ،‌پیکی برای عمر بن فرستاد که اول به جنگ حسین (ع) برو و او را بکش و بعد به ری سفر کن .

    عمر بن سعد چون وارد کربلا شد ،‌ عروه بن قیس احمسی را نزد امام فرستاد که به چه منظوری به اینجا آمده ای و چه اراده کرده ای ؟

    عروه از کسانی بود که به امام نامه نوشته و او را به کوفه دعوت کرده بود ،‌از همین رو عمر سعد خواست او را معاف بدارد .

    سایر رؤسای لشکر نیز همین وضع را داشتند تا سرانجام عمر سعد ،‌قره بن قیس حنظلی را فرستادند .

    امام در پاسخ به سئوال او گفت : «من در پاسخ به نامه های شما آمدم ، اگر از آمدن من کراهت دارید بر می گردم و می روم .» عمر سعد پاسخ امام را به ابن زیاد نوشت .

    ابن زیاد به او پاسخ داد کاز حسین و اصحاب او برای یزید بیعت بگیر .

    عمر سعد می دانست که پاسخ حسین (ع) چیست و این را به حضرت عرضه کرد .

    ابن زیاد بار دیگر نامه به عمر سعد نوشت و گفت میان حسین و یارانش با آب فرات ، مانع ایجاد کن و نگذار یک قطره آب بخورند تا عرصه بر آنها تنگ شود .

    عمر سعد چون این نامه را دریافت کرد ، پانصد سوار را به سرداری عمر بن حجاج مسئوول این کار کرد و از آن روز پیوسته لشکریان جدیدی برای ملحق شدن به عمر بن حجاج فرستاد تا آن که سرانجام سی هزار تن شدند و برای عمر بن سعد نوشت که دیگر عذری برای تو باقی نمانده است و باید مردانه بجنگی .

    عمر از ابتدا از جنگ با امام کراهت داشت و به ابن زیاد نوشت که حسین (ع) می خواهد به یکی از مرزهای مملکت بازگردد و با یزید بیعت خواهد کرد .

    همه تلاش عمر بن سعد این بود که کار به جنگ نکشد و این عبارت را خود اضافه کرده بود .

    ابن زیاد چون این نامه را دریافت کرد گفت پسر سعد ناصح مهربانی است و قول او را باید پذیرفت ، اما شمر که در محلی حاضر بود گفت بخدا قسم که حسین (ع) با او بیعت نخواهد کرد و اینک که در دست تو گرفتار است ،‌این سخن را گفته است و اگر برود ،‌دیگر دفع او نتوانی کرد .

    همین حالا به او امر کن که بیعت کند .

    ابن زیاد این پیشنهاد را پذیرفت و شمر را روانه کربلا کرد و گفت اگر سعد از جنگ با حسین (ع) خودداری کرد او را گردن بزن و تو فرمانده لشکر باش و نامه ای به این مضمون نوشت : «ای پسر سعد !

    من تو را نفرستادم که با حسین مدارا کنی و از او نزد من شفاعت کنی.

    اگر حسین و اصحابش مطیع من هستند ، ایشان را به سلامت نزد من روان کن و اگر خودداری کردند ،‌ آنها را با لشکر خود محاصره کن و به قتل برسان که اگر چنین نکنی امارت ری را از تو خواهم گرفت .» تا سوعا و عاشورا پنجشنبه نهم محرم الحرام سال 61 هجری بود که شمر با نامه ابن زیاد ،‌وارد کربلا شد و نامه را به ابن سعد داد .

    عمر سعد چون نامه را خواند ،‌خطاب به شمر گفت : «خداوند تو را لعنت کند که می دانم تو ابن زیاد را از آنچه که به او نوشتم ،‌بازداشتی و نگذاشتی کار به صلاح آید .

    بخدا که حسین کسی نیست که تسلیم شود و دست بیعت به یزید دهد .» در روز تاسوعا ،‌امام و اصحابش در کربلا محاصره شدند و سپاه شام بر قتل ایشان اجتماع کردند .

    عباس (ع) نزد امام آمد و گفت که لشکر خصم روی به اردوی ایشان می آورد .

    امام به او فرمود برو و ببین قصد ایشان چیست .

    حضرت عباس (ع) با بیست سوار که زهیر و حبیب بن مظاهر هم در میان آنها بودند به سوی آنها رفت و پرسید علت حرکت و غوغای شما چیست .

    گفتند از امیر حکم آمده است که یا تحت فرمان او در آیید و یا با شما خواهیم جنگید .

    عباس (ع) به سوی برادر بازگشت و خبر را بر ایشان عرضه داشت .

    حضرت فرمود به سوی ایشان بازگرد و مهلتی بخواه که امشب را صبر کنند و کارزار را به فردا بیندازند تا امشب را نماز بخوانیم و استغفار کنیم .

    عباس (ع) بازگشت واز ایشان آن شب را مهلت طلبید .

کلمات کلیدی: امام حسین

امام حسين (ع) در سوم شعبان سال چهارم هجري در مدينه به دنيا آمد. رسول خدا (ع) نام اين فرزند زهرا (س) را حسين نهاد وي مورد علاقه شديد پيامبر خدا(ص) بود و آن حضرت درباره او فرمود: «حسين مني و انا من حسين....» و در آغوش پيامبر بزرگ شد. هنگام رحلت رسول خ

ولادت امام حسين ( عليه السلام ) در روز سوم ماه شعبان سال چهارم هجرت دومين فرزند برومند حضرت على وفاطمه , که درود خدا بر ايشان باد, در خانه وحى و ولايت چشم به جهان گشود.چون خبر ولادتش به پيامبر گرامى اسلام ( ص ) رسيد, به خانه حضرت على ( ع ) و فاطمه

تولد و کودکي امام حسين ( ع) : قلب مرد به تپش افتاده بود . با سرعت کوچه هاي شهر مدينه را پشت سر مي گذاشت تا هر چه زودتر خود را به پيامبر برساند . دوست داشت اولين کسي باشد که آن خبر مهم را به رسول خدا مي رساند . در راه هر که را مي ديد ، سرا غ پيامبر

مقدمه کمتر حادثه تاريخي است که از رنگ تبليغات سياسي موبان و عباسيان و يا تعصبات ديني ،مذاهب مختلف بر کنا ر مانده وحقيقت آن دگرگون نشده باشد براي دريافت حقيقت تاريخي – هر چند بر اساس مظنه واحتمال هم باشد – خواندن متن تاريخ آن سالها به تنهايي کافي نيس

چکيده‌ اِن‌َّ الحُسين‌َ مِصْباح‌ُ هدي‌ و سَفينَه نجات تاريخ‌ گذشته‌، تومار بازي‌ است‌ در برابر تومار بسته‌ آينده‌. به‌وسيله‌ اين‌ تومار باز،بايد بخش‌ بسته‌ را گشود و خطوط‌ حرکت‌ آينده‌ را ترسيم‌ کرد، و از زندگاني‌ گذشتگان‌درس‌هايي‌ فراون آموخت امام‌

مقايسه زمان امام حسين و زمان امام صادق فاصله اين دو عصر نزديک يک قرن است . شهادت امام حسين در سال 61 هجرى است و وفات امام صادق در سال 148 , يعنى وفاتهاى اين دو امام هشتاد و هفت سال با يکديگر تفاوت دارد . بنابراين بايد گفت عصرهاى اين دو امام در

امام حسين و امام زمان عليها آلاف التحيه و المثناء از جنبه‌هاي زيادي شبيه به هم مي‌باشند: مثل شرايط زمان و مکان، قيام، ياران و... وجوه شباهت براي اهل تحقيق استفاده زيادي دارد. در زمينه‌هايي مثل جامعه‌شناسي، روانشناسي و... مقدمه سپاس خدايي راست که برخ

تولد و کودکي امام حسين ( ع) : قلب مرد به تپش افتاده بود . با سرعت کوچه هاي شهر مدينه را پشت سر مي گذاشت تا هر چه زودتر خود را به پيامبر برساند . دوست داشت اولين کسي باشد که آن خبر مهم را به رسول خدا مي رساند . در راه هر که را مي ديد ، سرا غ پيامبر

امام حسين (ع) در سوم ماه شعبان و به روايتي در پنجم شعبان سال چهارم هجرت به دنيا آمد . رسول اکرم (ص) او و حسن را بسيار دوست داشت و پيوسته مي گفت : « خداوندا ! من اين دو و پدر و مادر اين دو را بسيار دوست دارم . خدايا! دشمن ايشان را دشمن و دوست ايش

مقايسه ي نهضت امام حسين (ع) با قيام امام خميني (ره) امروز ، 12 بهمن ، سالروز ورود باشکوه حضرت امام خميني (ره) به کشور عزيز ايران و آغاز ايام الله دهه ي مبارک فجر و آخرين ايستگاه تا قبل از پيروزي جمهوري اسلامي بر رژيم طاغوت در سال 1357 محسوب مي شود

خلاصه اي از زندگي امام حسين در مقابل اين قوم عده اي ولادت امام حسين عليه السلام را در سال سوم هجرت ذکر کرده اند که از آن جمله مرحوم شيخ نکيني از علماي شيعه و از اهل سنت هستند در مورد ماه و روز ولادت آن بزرگوار نيز مشهور ان است که در پنجم ماه شعبان ب

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول