ولادت ثامنالحجج(ع)
روز یازدهم ماه ذیقعهده سال 148 هجری در مدینه در خانه امام موسیبنجعفر(ع) فرزندی چشم به جهان گشود که بعد از پدر تاریخساز صحنه ایمان و علم و امامت شد.
او را علی نامیدند و در زندگی به رضا معروف گشت.
مادر گرامی او نجمه نام داشت، و در خردمندی و ایمان و تقوی از برجستهترین بانوان بود.
اصولاً امامان پاک ما همگی از نسل برترین پدران بودند و در دامان پاک و پرفضیلت گرامیترین مادران پرورش یافتند.
تعیین و تصریح امامت امامرضا(ع)
امام رضا(ع) در سال 183 هجری، پس از شهادت امام کاظم(ع) در زندان هارون، در سن سیو پنجسالگی بر مسند الهی امامت تکیهزد و عهدهدار پیشوایی امت شد.
امامت آن گرامی همانند سایر ائمه معصومین(ع) به تعیین و تصریح رسول خدا(ص) و با معرفی پدرش امام کاظم(ع) بود.
امام کاظم(ع) پیش از دستگیری و زندان، مشخص کرده بود که هشتمین امام راستین و حجت خدا در زمین پس از او کیست، تا پیروان و حقجویان، در ظلمت نمانند و به کجروی و گمراهی نیفتند.
امام کاظم(ع) پیش از دستگیری و زندان، مشخص کرده بود که هشتمین امام راستین و حجت خدا در زمین پس از او کیست، تا پیروان و حقجویان، در ظلمت نمانند و به کجروی و گمراهی نیفتند.
مخزومی میگوید: اما موسیبن جعفر(ع) ما را احضار فرمود و گفت: «آیا میدانید چرا شما را طلبیدم؟» ـ نه؟
ـ خواستم تا گواه باشید که این پسرم ـ اشاره به امام رضا(ع) ـ وصی و جانشین من است...
یزید بن سلیط میگوید: برای انجام عمره به مکه میرفتیم، در راه با امام کاظم روبرو شدیم، و به آن حضرت عرض کردم: «این محل را میشناسید؟» فرمود: «آری، تونیز میشناسی؟» عرض کردم: «آری من و پدرم در همین جا شما و پدرتان امام صادق(ع) را ملاقات کردیم و سایر برادرانتان نیز همراه شما بودند.
پدرم به امام صادق عرض کرد: «پدر و مادرم فدایتان، شما همگی امامان پاک ما هستید و هیچ کس از مرگ دور نمیماند، به من چیزی بفرما تا برای دیگران بازگویم که گمراه نشوند».
امام صادق به او فرمود: «ای ابوعماره!
اینان فرزندان من هستند، بزرگشان این است ـ و به سوی شما اشاره کرد ـ در او حکم و فهم و سخاوت است، به آنچه مردم نیازمندند علم و آگاهی دارد، و نیز به همه امور دینی و دنیوی که مردم در آن اختلاف کنند داناست؛ اخلاقی نیکو دارد و او دری از درهای خداست...».» آنگاه به امام کاظم عرض کردم: «پدر و مادرم فدایتان، شما نیز مانند پدرتان مرا آگاه سازید (و امام بعد از خود را معرفی کنید)».
آنگاه به امام کاظم عرض کردم: «پدر و مادرم فدایتان، شما نیز مانند پدرتان مرا آگاه سازید (و امام بعد از خود معرفی کنید)».
امام، پس از توضیحی در مورد امامت که امری الهی است و امام از طرف خدا و پیامبر(ص) تعیین می شود، فرمود: «الامر الی ابنی علی سمی علی و علی؛ پس از من امر امامت به پسرم علی میرسد که همنام امام اول «علیبن ابیطالب» و امام چهارم «علی بن الحسین» است».
در آن هنگام خفقان سنگینی بر جامعه اسلامی حکمفرما بود، و به همین جهت امام کاظم(ع) در پایان کلام خود به یزید بن سلیط فرمود: «ای یزید!
آنچه گفتم نزد تو چون امانتی محفوظ بماند و جز برای کسانی که صداقتشان را شناخته باشی بازگو مکن».
یزید بن سلیط میگوید: پس از شهادت امام موسی بن جعفر خدمت امام رضا شرفیاب شدم، پیش از آنکه چیزی بگویم فرمود: «ای یزید!
میآیی به عمره برویم؟» عرض کردم: «پدرم و مادرم فدایتان، اختیار با شماست، اما من خرج سفر ندارم».
فرمود: «مخارج سفرت را من میپردازم».
با آن حضرت به سوی مکه رهسپار شدیم، و به همانجا که امام صادق و امام کاظم(ع) را ملاقات کرده بودم رسیدیم...
داستان ملاقات با امام موسی بن جعفر و آنچه شنیده بودم برای آن حضرت شرح دادم...
اخلاق و رفتار امام رضا(ع) امامان پاک ما در میان مردم و با مردم میزیستند، و عملاً به مردم درس زندگی و پاکی و فضیلت میآموختند.
آنان الگو و سرمشق دیگران بودند، و با آنکه مقام رفیع امامت آنان را از مردم ممتاز میساخت، و برگزیزده خدا و حجت او در زمین بودند در عین حال در جامعه حریمی نمیگرفتند، و خود را از مردم جدا نمیکردند، و به روش جباران، انحصار و اختصاصی برای خود قائل نمیشدند، و هرگز مردم را به بردگی و پستی نمیکشاندند و تحقیر نمیکردند.
ابراهیم بن عباس میگوید: «هیچگاه ندیدم که امام رضا(ع) در سخن بر کسی جفا ورزد، و نیز ندیدم که سخن کسی را پیش از تمام شدن قطع کند؛ هرگز نیازمندی را که میتوانست نیازش را برآورده سازد رد نمیکرد، در حضور دیگری پایش را دراز نمیکرد، هرگز ندیدم به کسی از خدمتکاران و غلامانشان بدگویی کند.
خنده او قهقهه نبود بلکه تبسم بود، وقتی سفره غذا به میان میآمد همه افراد خانه حتی دربان و مهمتر را نیز بر سفره خویش مینشاند و آنان همراه با امام غذا میخورند.
شبها کم میخوابید و بیشتر بیدار بود، و بسیاری از شبها تا صبح بیدار میماند و به عبادت میگذراند، بسیار روزه میداشت بخصوص روزه سه روز در هر ماه را ترک نمیکرد.
کار یخر و انفاق پنهان، بسیار داشت و بیشتر در شبهای تاریک مخفیانه به فقرا کمک میکرد».
محمدبن ابی عباد میگوید: «فرش آن حضرت در تابستان حصیر و در زمستان پلاسی بود.
لباس او ]در خانه[ درشت و خشن بود، اما هنگامی که در مجالس عمومی شرکت میکرد ]لباسهای خوب و متعارف میپوشید و[ خود را میآراست.» شبی امام میهمان داشت، در میان صحبت چراغ نقصی پیدا کرد، میهمان امام دست پیش آورد تا چراغ را درست کند، امام نگذاشت و خود این کار را انجام داد و فرمود: «ما گروهی هستیم که میهمانان خود را به کار نمیگیریم».
یک بار شخصی که امام را نمیشناخت در حمام از امام خواست تا او را کیسه بکشد، امام(ع) پذیرفت و مشغول شد.
دیگران امام را به آن شخص معرفی کردند، و او با شرمندگی به عذرخواهی پرداخت ولی امام بیتوجه به عذرخواهی او همچنان او را کیسه میکشید و او را دلداری میداد که طوری نشده است.
شخصی به امام عرض کرد: «به خدا سوگند هیچ کس در روی زمین از جهت برتری و شرافت پدران، به شما نمیرسد».
امام فرمود: «تقوی به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگار آنان را بزرگوار ساخت».
مردی از اهالی بلخ میگوید: در سفر خراسان با امام رضا(ع) همراه بودم.
روزی سفره گسترده بودند و امام همه خدمتگزاران و غلامان حتی سیاهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند.
من به امام عرض کردم: «فدایتان شوم، بهتر است اینان بر سفرهای جداگانه بنشینند».
فرمود: ساکت باش، پروردگار همه یکی است، پدر و مادر همه یکی است، و پاداش هم به اعمال است».
یاسر خادم امام میگوید: «امام رضا(ع) به ما فرموده بود اگر بالای سرتان ایستادم (و شما را برای کاری طلبیدم) و شما به غذا خوردن مشغول بودید برنخزید تا غذایتان تام شود».
به همین جهت بسیار اتفاق میافتاد که امام ما را صدا میکرد، و در پاسخ او میگفتند: «به غذا خوردن مشغولند» و آن گرامی میفرمود: «بگذارید غذایشان تمام شود».
یک بار غریبی خدمت امام رسید و سلام کرد و گفت: «من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم، از حج بازگشتهام و خرجی راه تمام کردهام، اگر مایلید مبلغی به من مرحمت کنید تا خود را به وطنم برسانم، و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد، زیرا من در شهر خویش فقیر نیستم و اینک در سفر نیازمند ماندهام».
امام برخاست، به اطاقی دیگر رفت و دویست دینار آورد و از بالای در، دست خویش را به سمت آن مرد دراز کرد، و آن شخص را صدا زد و فرمود: «این دویست دینار را بگیر و توشه راه کن، و به آن تبرک بجوی، و لازم نیست که از جانب من معادل آن صدقه بدهی».
آن شخص دینارها را گرفت و رفت.
امام از آن اطاق به جای اول بازگشت، از ایشان پرسیدند: «چرا چنین کردید که شما را هنگام گرفتن دینارها نبیند؟» فرمود: «تا شرمندگی نیاز و سؤال را در او نبینم...».
امامان معصوم و گرامی ما در تربیت پیروان و راهنمایی ایشان تنها به گفتار اکتفا نمیکردند، و در مورد اعمال آنان توجه به مراقبت ویژهای مبذول میداشتند، و در مسیر زندگی اشتباهاتشان را گوشزد میفرمودند؛ تا هم آنان از بیراهه به راه آیند، و هم دیگران و آیندگان بیاموزند.
سلیمان جعفری از یاران امام رضا(ع) میگوید: برای برخی کارها خدمت امام بودم، چون کارم انجام شد خواستم مرخص شوم، امام فرمود: «امشب نزد ما بمان».
همراه امام به خانه او رفتم.
هنگام غربو بود، غلامان حضرت مشغول بنایی بودند.
امام در میان آنها غریبهای دید، پرسید: «این کیست؟» عرض کردند: «به ما کمک میکند و به او چیزی خواهیم داد».
فرمود: «مزدش را تعیین کردهاید؟» گفتند: «نه!
هرچه بدهیم میپذیرد».
امام برآشفت و خشمگین شد.
من به حضرت عرض کردم: «فدایتان شوم خود را ناراحت نکنید».
فرمود: «من بارها به اینها گفتهام که هیچ کس را برای کاری نیاورید مگر آنکه قبلاً مزدش را تعیین کنید و قرارداد ببندید.
کسی که بدون قرارداد و تعیین مزد کاری انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهی باز گمان میکند مزدش را کم دادهای، ولی اگر قرارداد ببندی و به مقدار معین شده بپردازی از تو خشنود خواهد بود که طبق قرار عمل کردهای، و در این صورت اگر بیش از مقدار تعیین شده چیزی به او بدهی هر چند کم و ناچیز باشد میفهمد که بیشتر پرداختهای و سپاسگزار خواهد بود».
احمدبن محمد بن ابی نصر بزنطی که از بزرگان اصحاب امام رضا(ع) محسوب میشود نقل میکند: من با سه تن دیگر از یاران امام خدمتش شرفیاب شدیم، و ساعتی نزد امام نشستیم؛ چون خواستیم بازگردیم امام به من فرمود: «ای احمد!
تو بنشین».
همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم، سؤالاتی داشتم به عرض رساندم و امام پاسخ میفرمودند، تا پاسی از شب گذشت.
خواستم مرخص شوم، فرمود: «میروی یا نزد ما میمانی؟» عرض کردم: «هرچه شما بفرمائید، اگر بفرمائید بمان میمانم و اگر بفرمائید برو میروم».
فرمود «بمان، و این هم رختخواب (و به لحافی اشاره فرمود)».
آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت.
من از شوق به سجده افتادم و گفتم: «سپاس خدای را که حجت خدا و وارث علوم پیامبران در میان ما چند نفر که خدمتش شرفیاب شدیم تا این حد به من محبت فرمود».
هنوز در سجده بودم که متوجه شدم امام به اطاق من بازگشته است؛ برخاستم.
حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود: «ای احمد!
امیر مؤمنان(ع) به عیادت صعصعه بن صوحان ]که از یاران ویژه آن حضرت بود[ رفت، و چون خواست برخیزد فرمود: «ای صعصعه!
از این که به عیادت تو آمدهام به برادران خو افتخار مکن (عیادت من باعث نشود که خود را از آنان برتر بدانی) از خدا بترس و پرهیزگار باش، برای خدا تواضع و فروتنی کن خدا تو را رفعت میبخشد».» امام با این عمل سخن خویش هشدار داده است که هیچ عاملی جای خودسازی و تربیت نفس و عمل صالح را نمیگیرد، و به هیچ امتیازی نباید مغرور شد، حتی نزدیکی به امام و عنایت و لطف آن بزرگوار نیز نباید وسیله فخر و مباهات و احساس برتری بر دیگران گردد.
موضعگیری امام در برابر دستگاه خلافت امام علیبن موسیالرضا(ع) در طول مدت امامت خویش با خلافت هارونالرشید و دو فرزندش، امین و مأمون، معاصر بوده است؛ ده سال با سالهای آخر زمامداری هارون، و پنج سال با حکومت امین و پنج سال با حکومت مأمون.
امام در زمان هارون امام رضا(ع) پس از شهادت امام کاظم(ع)، امامت و دعوت خود را آشکار ساخت و بیپروا به رهبری امت پرداخت.
جو سیاسی جامعه در زمان هارون چنان خفقانآور بود که حتی برخی از صمیمیترین یاران امام از این صراحت و بیپروایی او بر جانش بیمناک بودند.
صفوان بن یحیی میگوید: امام رضا(ع) پس از رحلت پدرش سخنانی فرمود که ما بر جانش ترسیدیم و به او عرض کردیم: «مطلبی بزرگ را آشکار کردهای، ما بر تو از این طاغوت (هارون) بیمناکیم».
فرمود: «هرچه میخواهد تلاش کند، راهی بر منندارد».
محمد بن سنان میگوید: در روزگار هارون به اماما رضا(ع) عرض کردم: «شما خود را به امر (امامت) مشهور ساختهاید و جای پدر نشستهاید، در حالی که از شمشیر هارون خون میچکد!» فرمود: «آنچه مرا بر این کار بیپروا ساخته سخن پیامبر است که فرمود: «اگر ابوجهل یک مو از سر من کم کرد گواه باشید که من پیامبر نیستم» و من میگویم «اگر هارون یک مو از سر من کم کرد گواه باشید که من امام نیستم».» و همچنان شد که امام میفرمود؛ زیرا هارون هرگز فرصت نیافت خطری متوجه امام سازد، و بالاخره به جهت اغتشاشاتی که در شرق ایران رخ داده بود، هارون مجبور شد خود با سپاهیانش به سوی خراسان برود و در راه بیمار شد، و در سال 193 هجری در طوس مرگش فرا رسید، و اسلام و مسلمین از وجود پلیدش ایمن شدند.
امام در زمان امین پس از هارون بر سر خلافت بین امین و مأمون اختلافی سخت روی داد، هارون امین را برای خلافت بعد از خود تعیین کرده بود، و از او تعهد گرفته بود که پس از مأمون خلیفه شود و نیز حکومت ایالت خراسان در زمان خلافت امین در دست مأمون باشد؛ ولی امین پس از هارون در سال 194 هجری مأمون را از ولیعهدی خود عزل و فرزند خود موسی را نامزد این مقام کرد.
بالاخره پس از درگیریهای خونینی که میان امین و مأمون رخ داد، امین در سال 198 هجری کشته شد و مأمون به خلافت رسید.
امام رضا(ع) در طول این مدت از درگیریهای دربار خلافت و اشتغال آنان به یکدیگر استفاده کرد، و با آسودگی به ارشاد و تعلیم و تربیت پیروان پرداخت.
امام در زمان مأمون مأمون در میان خلفای بنی عباس از همه داناتر و مکارتر بود.
درس خوانده بود و از فقه و علوم دیگر آگاهی داشت؛ چنانکه با برخی از دانشمندان به بحث و مناظره مینشست.
البته آگاهی او از علوم روز نیز وسیلهای بود برای پیشبرد سیاستهای ضد انسانی او، وگرنه هرگز به دین اسلام پایبند نبود؛ در عیاشی و فسق و فجور و اعمال شنیع دیگر از سایر خلفا هیچ کم نداشت، نهایت آنکه از دیگر خلفا محتاطتر رفتار میکرد و با سالوس و ریا.
بیشتر علوم فریبی مینمود، و برای استحکام پایههای حکومت خود گاه با فقها نیز همنشین میشد و از مسائل و مباحث دینی نیز سخن میگفت.
همنشینی و صمیمیت و همدمی مأمون با قاضی یحیی بن اکثم که مردم رذل و کثیف و فاجر بود بهترین گواه بیدینی و فسق و رذیلت مأمون است؛ یحیی بن اکثم مردی بود که به شنیعترین اعمال در جامعه شهرت داشت چنانکه قلم از شرح رذالتهای او شرم دارد، و مأمون چنین کسی را چنان همدم خویش ساخته بود که «رفیق مسجد و گرمابه و گلستان» یکدیگر محسوب میشدند، اسفبارتر آنکه او را به مقام «قاضی القضاه» امت اسلامی منصوب نموده و در امور مملکتی نیز با او رأی زنی و مشورت داشت!!
در زمان مأمون علم و دانش به ظاهر ترویج میشد، و دانشمندان به مرکز خلافت دعوت میشدند.
و تشویقهایی که مأمون برای دانشمندان و دانش پژوهان فراهم میآورد زمینه جذب اهل دانش به سوی او گردید، و مجالس درس و بحث و مناظره ترتیب مییافت، و بحث و گفتگوی علمی بازاری پررونق داشت.
علاوه بر این مأمون میکوشید با برخی کارها شیعیان و طرفداران امام را نیز به خود علاقمند سازد؛ مثلاً از شایستهتر بودن امیر مؤمنان علی(ع) برای جانشینی پیامبر سخن میگفت، و دشنام و لعن به معاویه را رسمی کرد و فدک را که از فاطمه زهرا(ع) غصب شده بود به علویان بازگرداند، و با علویان در ظاهر انعطاف و علاقه نشان میداد.
اصولاً مأمون با توجه به رفتار هارون و جنایات او و اثر سوء آن در روحیه مردم میخواست زمینههای انقلاب و شورش را از بین ببرد، و آنها را راضی نگهدارد تا بتواند بر مرکب خلافت سوار باشد، از این رو باید گفت وضع زمان ایجاب میکرد که به جبران کمبودها و نارضایتیها بپردازد، و وانمود کند که در صدد اصلاح امور است و با خلفای دیگر تفاوت دارد...
ولایتعهدی امام رضا(ع) مأمون پس از آنکه برادرش امین را نابود کرد و بر مسند حکومت تکیه زد، در شرایط حساسی قرار گرفت؛ زیرا موقعیت او به ویژه در بغداد که مرکز حکومت عباسی بود و در میان طرفداران عباسیان که خواستار «امین» بودند و حکومت مأمون را در مرو با مصالح خود منطبق نمیدیدند، سخت متزلزل بود.
از سوی دیگر شورش علویان تهدیدی جدی برای حکومت مأمون محسوب میشد، چرا که در سال 199 هجری، محمد بن ابراهیم طباطبا از علویان محبوب و بزرگوار به دستیاری ابوالسرایا قیام کرد، گروهی دیگر از علویان هم در عراق و حجاز قیامهایی داشتند و از ضعف بنی عباس که در درگیری مأمون و امین نظام امورشان از هم پاشیده بود استفاده کردند، و بر بعضی از شهرها مسلط شدند، و تقریباً از کوفه تا یمن در آشوب و اغتشاش بود، و مأمون با کوشش بسیار توانست بر این آشوبها چیره شود.
و نیز ممکن بود ایرانیان هم به یاری علویان برخیزند؛ چون ایرانیان به حق شرعی خاندان امیر مؤمنان علی(ع) معتقد بودند، و در ابتدای کار بنیعباس هم داعیان عباسی برای سرنگونی بنیامیه از همین علاقه ایرانیان به خاندان پیامبر و دودمان امیر مؤمنان استفاده کرده بودند.
مأمون که مردی زیرک و مکار بود، به فکر آن افتاد که با طرح واگذاری خلافت یا ولایتعهدی به شخصیتی مانند امام رضا(ع) پایههای لرزان حکومت خود را تثبیت کند؛ زیرا امیدوار بود که با مبادرت به این کار بتواند جلوی شورش علویان را بگیرد، و موجبات رضایت خاطر آنان را فراهم سازد، و ایرانیان را نیز آماده پذیرش خلافت خود نماید.
پیداست که تفویض خلافت یا ولایتعهدی به امام فقط یک تاکتیک حساب شده سیاسی بود، وگرنه کسی که برای حکومت، برادر خود را به قتل رسانده بود، و نیز در زندگی خصوصی خود از هیچ فسق و فجوری ابا نداشت ناگهان چنان دیانت پناه نمیشد که خلافت و سلطنت بگذارد.
بهترین شاهد مکر و تزویر مأمون نپذیرفتن امام از او است.
چرا که اگر مأمون در گفتار و کردار خود صادق میبود هرگز امام از به دست گرفتن زمان خلافت، که جز امام هیچ کس صلاحیت آن را ندارد، طفره نمیرفت.
شواهد دیگر نیز که در تاریخ موجود است به روشنی از سوء نیست مأمون پرده برمیدارد، و ما به عنوان نمونه به چند مورد اشاره میکنیم: مأمون جاسوسانی بر امام گماشته بود تا همه امور را زیر نظر بگیرند و به او گزارش کنند.
این خود دلیل دشمنی مأمون با امام و عدم ایمان و حسن نیت او نسبت به آن بزرگوار است، در روایات اسلامی میخوانیم: «هشام بن ابراهیم راشدی، از نزدیکترین افراد نزد امام رضا(ع) بود و امور امام به دست او جریان داشت، ولی هنگامی که امام را به مرور آوردند، هشام با فضل بن سهل ذوالریاستین ـ وزیر مأمون ـ و با مأمون اتصال و ارتباط پیدا کرد، و چنان بود که هیچ چیز را از آنان پنهان نمیداشت.
مأمون او را حاجب (مسئول روابط عمومی) امام قرار داد.
هشام فقط افرادی را که خود مایل بود نزد امام راه میداد، و بر امام سخت میگرفت و او را در مضیقه قرار میداد.
دوستان و پیروان امام نمیتوانستند آن گرامی را ملاقات نمایند، و هرچه امام در منزلش میگفت هشام به مأمون و فضل بن سهل گزارش میکرد».
اباصلت در مورد دشمنی مأمون با امام میگوید: «امام(ع) با دانشمندان مناظره و بر آنان غلبه میکرد، و مردم میگفتند: به خدا قسم او از مأمون به خلافت سزاورتر است، و جاسوسان این مطلب را به مأمون گزارش میکردند».
جعفر بن محمد بن الاشعث در ایامی که امام در خراسان و نزد مأمون بوده است، به امام پیام میدهد که نامههای او را پس از خواندن بسوزاند تا مبادا به دست دیگری بیفتد، و امام برای اطمینان خاطر او میفرماید: نامههایش را پس از خواندن میسوزاندم».
امام(ع) در همان ایام که نزد مأمون و ظاهراً ولیعهد است در پاسخ احمد بن محمد بزنطی مینویسد: «...
و اما این که اجازه ملاقات خواستهای، آمدن نزد من دشوار است، اینها اکنون بر من سخت گرفتهاند، فعلاً برایت ممکن نیست، انشاءالله بر من سخت گرفتهاند، فعلاً برایت ممکن نیست، انشاءالله بزودی ملاقات میسر خواهد شد».
آشکارتر از همه آنکه مأمون خودگاهی نزد برخی از نزدیکان و وابستگانش به هدفهای واقعی خود در مورد امام(ع) اعتراف و صریحاً از نیات پلید خود پرده برداشته است.
مأمون در پاسخ حمید بن مهران ـ یکی از درباریانش ـ و گروهی از عباسیان که او را به جهت سپردن ولایتعهدی به امام رضا سرزنش میکردند میگوید: این مرد از ما پنهان و دور بود، و برای خود دعوت میکرد، ما خواستیم او را ولیعهد خویش قرار دهیم تا دعوتش برای ما باشد، و به سلطنت و خلافت ما اعتراف نماید، و شیفتگان او دریابند که آنچه او ادعا میکرد در او نیست، و این امر (خلافت) مخصوص ماست نه او.
ما بیمناک بودیم اگر او را به حال خود باقی گذاریم، آشوبی برای ما برپا سازد که نتوانیم جلوی آنرا بگیریم، و وضعی پیش آورد که طاقت مقابله آنرا نداشته باشیم».
بنابراین مأمون در تفویض خلافت یا ولایتعهدی به امام، حسن نیست نداشت، و در این بازی سیاسی به دنبال هدفهای دیگری بود؛ او میخواست از یک سو امام را به رنگ خود درآورد و قدس و تقوی امام را ناچیز و آلوده سازد، از سوی دیگر امام هر یک از دو پیشنهاد خلافت و ولایتعهدی را به صورتی که مأمون خواسته بود میپذیرفت به سود مأمون تمام میشود؛ زیرا اگر امام خلافت را میپذیرفت مأمون شرط میکرد خودش ولیعهد باشد و بدین وسیله مشروعیت حکومت خود را تأمین و سپس پنهانی و با دسیسه امام را از میان برمیداشت و اگر امام ولایتعهدی را میپذیرفت باز حکومت مأمون پابرجا و امضا شده بود.
امام در واقع راه سومی انتخاب کرد، و با آنکه به اجبار ولایتعهدی را پذیرفت، با روش خاص خود به گونهای عمل نمود که مأمون به هدفهای خویش، از نزدیک شدن به امام و کسب مشروعیت، نرسد، و طاغوتی بودن حکومتش بر جامعه برملا باشد.
از مدینه تا مرو همچنانکه گفتیم مأموران برای بهرهبرداریهای سیاسی و راضی ساختن علویان، که همواره در میانشان مردانی دلیر و دانشمند و پارسا بسیار بود، و جامعه و به ویژه ایرانیان که دل به سوی آنان داشتند، تصمیم گرفت امام رضا(ع) را به مرو بیاورد، و چنان وانمود کند که دوستدار علویان و امام(ع) است.
مأمون در تظاهر خود چنان ماهرانه عمل میکرد که گاهی برخی از شیعیان پاک نهاد نیز فریب میخوردند؛ به همین جهت امام رضا(ع) به برخی از یاران خود که ممکن بود تحت تأثیر تظاهر و ریاکاری مأمون واقع شوند فرمود: «به گفتار او مغرور نشوید و فریب نخورید، سوگند به خدا کسی جز مأمون قاتل من نخواهد بود، اما من ناگزیرم شکیبایی ورزم تا وقت آن برسد».
مأمون در رابطه با ولیعهد ساختن امام در سال 200 هجری دستور داد امام رضا(ع) را از مدینه به مرو بیاورند.
رجاء بن ابی الضحاک فرستاده مخصوص مأمون میگوید: «مأمون مرا مأمور کرد به مدینه بروم و علی بن موسی الرضا(ع) را حرکت دهم و دستور داد روز و شب مراقب او باشم و محافظت او را به دیگری وانگذارم.
من بر حسب فرمان مأمون از مدینه تا مرو یکسره همراه آن حضرت بودم، سوگند به خدای هیچ کس را از آن حضرت در پیشگاه خدا پرهیزگارتر و بیمناکتر، و بیش از او در یاد خدا ندیدهام.
از مدینه تا مرو به هیچ شهری در نیامدیم جز آنکه مردم آن شهر به خدمتش شتافتند، و از مسائل دینی استفتا و پرسش میکردند، و آن حضرت پاسخ کافی میداد، و برای آنان به استناد از پدران گرامیش تا پیامبر، بسیار حدیث میفرمود».
ابوهاشم جعفری میگوید: رجاء بن ابی الضحاک امام(ع) را از طریق اهواز میبرد.
چون خبر تشریف فرمایی امام به من رسید به اهواز آمدم و خدمت امام شرفیاب شدم و خود را معرفی کردم، این اولین بار بود که آن گرامی را میدیدم.
این زمان اوج گرمای تابستان بود و امام(ع) نیز بیمار بودند؛ به من فرمودند: «طبیبی برای ما بیاور».
طبیعی به خدمتش آوردم، امام گیاهی را برای طبیب توصیف کرد، طبیب عرض کرد: «هیچ کس را جز شما سراغ ندارم که این گیاه را بشناسد، چگونه بر این گیاه اطلاع پیدا کردهاید؟
این گیاه در این زمان و در این سرزمین موجود نیست».
امام فرمود: «پس نیشکر تهیه کن».
عرض کرد: «یافتن نیشکر از آنچه نخست نام بردید دشوارتر است، چرا که این وقت سال وقت نیشکر نیست و یافت نمیشود».
فرمود: «این هر دو، در سرزمین شما و در همین زمان موجود است، با این همراه شود ـ اشاره به ابوهاشم ـ به سوی سد آب بروید و از آن بگذرید، خرمنی انباشته مییابید، به سوی آن بروید، مردی سیاه را خواهید دید...
از او محل روییدن نیشکر و آن گیاه را بپرسید».
ابو هاشم میگوید: «به همان نشانی که امام فرموده بود رفتیم، نیشکر تهیه کردیم و به خدمت امام آوردیم و آن حضرت خدای را سپاس گفت».
طبیب از من پرسید: «این مرد کیست؟» گفتم: «فرزند سرور پیامبران ]حضرت محمد(ص)[ است».
گفت: «از علوم و اسرار پیامبران چیزی نزد اوست».
گفتم: «آری.
از اینگونه امور از او دیدهام اما پیامبر نیست».
گفت: «وصی پیامبر است؟» گفتم: «آری از اوصیاء پیامبراست».
خبر این واقعه به رجاء بن ابی الضحاک رسید و به یاران خود گفت اگر امام در این جا بماند مردم به او روی میآورند.
به همین جهت آن حضرت را از اهواز حرکت داد و کوچ کرد.
امام در نیشابور بانویی که امام(ع) در نیشابور به خانه پدربزرگش وارد شده بود میگودی: «امام رضا(ع) به نیشابور آمد و در محله غربی در ناحیهای که به لاشاباد معروف است در منزل پدربزرگم پسنده وارد شد.
پدر بزرگ من به آن جهت پسنده نامیده شد که امام(ع) او را پسندید و به خانه او آمد.
امام در گوشهای از خانه ما به دست مبارک خود بادامی کاشت، از برکت امام در ظرف یکسال درختی شد و بار آورد، مردم به بادام این درخت شفا میجستند و هر بیماری از بادام این درخت به قصد شفاء میخورد بهبود مییافت».
ابا صلت هروی از یاران نزدیک امام میگوید: من همراه امام علی بن موسی الرضا(ع) بودم، هنگامی که میخواست از نیشابور برود بر استری خاکستری رنگ سوار بود و محمد بن رافع، احمد بن الحرث، یحیی بن یحیی، اسحق بن راهویه و گروهی از علماء گرد امام اجتماع کرده بودند، آنان عنان استر امام را گرفتند و گفتند: «تو را به حرمت پدران پاکت سوگند میدهیم که برای ما حدیثی که خود از پدرت شنیده باشی بگو».
امام سر از محل بیرون آورد و فرمود: «حدثنا ابی، العبد الصالح موسی بن جعفر قال حدثنی ابی الصادق جعفر بن محمد، قال حدثنی ابی ابوجعفر علی باقر علوم الانبیاء، قال حدثنی ابی علی بن الحسین سید العابدین، قال حدثنی ابی سید شباب اهل الجنه الحسین، قال حدثنی ابی علی بن ابی طالب(ع)، قال سمعت النبی(ص) یقول سمعت جبرئیل یقول قال الله جل جلاله: انی انا الله لا اله الا انا، فاعبدونی، من جاء منکم بشهاده ان لا اله الا الله بالاخلاص دخل فی حصنی و من دخل فی حصن امن من عذابی؛ پدرم، بنده شایسته خدا موسیبن جعفر برایم گفت که پدرش جعفر بن محمد صادق از پدرش محمد بن علی باقر از پدرش علی بن الحسین سید العابدین از پدرش سرور جوانان بهشت حسین، از پدرش علی بن ابی طالب(ع) نقل کرد که فرمود از پیامبر(ص) شنیدم که فرمود فرشته خدا جبرئیل گفت خدای متعال فرموده است: منم خدای یکتا که خدایی جز من نیست، مرا بپرستید، کسی که با اخلاص گواهی دهد که خدایی جز «الله» نیست در قلعه من درآمده و کسیه که به قلعه من درآید از عذاب من ایمن خواهد بود».
در روایتی دیگر اسحق بن راهویه که خود در این جمع بوده است میگوید: امام پس از آنکه فرمود خدا فرموده است: «لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی» اندکی بر مرکب خود راه پیمود و آنگاه به ما فرمود: «بشروطها و انا من شروطها» یعنی ایمان به یگانگی خدا که موجب ایمنی از عذاب الهی میشود شرایطی دارد و پذیرش ولایت امامت ائمه(ع) از جمله شرایط آنست.» در تواریخ دیگری نقل شده، هنگامی که امام این حدیث را میفرمود، مردمان نیشابور ـ که در آن هنگام از شهرهای بزرگ خراسان و بسیار پرجمعیت و آباد بود و بعدها در حمله مغول ویران شد ـ چنان انبوه شده بودند که مدتی طولانی از صدای فریاد و گریه مردم از شوق دیدار امام، گفتن حدیث ممکن نمیشد تا روز به نیمه رسید، و پیشوایان و قضات فریاد میزدند: ای مردم گوش کنید و پیامبر را در مورد عترتش میازارید، و خاموش باشید...
سرانجام امام در میان شور و شوق مردم حدیث را فرمود و بیست و چهار هزار قلمدان آماده نوشتن کلمات امام شد.
هروی میگوید: امام از نیشابور بیرون آمد و در ده سرخ به امام عرض کردند: «ظهر شده است آیا نماز نمیگذارید؟» امام پیاده شد و آب خواست، و ما آب نداشتیم، امام به دست مبارک خویش خاک را کاوید و چشمهای جاری شد چنانکه آن گرامی و همه همراهان وضو ساختند، اثر این آب تا کنون باقی است.
وقتی به سناباد رسید به کوهی که از سنگ آن ظروفی میساختند تکیه کرد و فرمود: «خداوند!
مردم را از این کوه سودمند فرما و آنچه در ظروفی که از این کوه میتراشند قرار گیرد برکت ده» و آنگاه فرمان داد دیگهایی برای او از سنگ آن کوه تهیه کنند و فرمود: طعام او را جز در این دیگها نپزند، آن گرامی در غذا خوردن بیتکلف و کم خوراک بود.
آنگاه در طوس به خانه حمید بن قحطبه طائی وارد شد، و به بقعهای که «هارون الرشید» در آن مدفون بود وارد شد، و در یکسوی گور هارون با دست، خطی کشید و فرمود: «هذه تربتی، و فیها ادفن و سیجعل الله هذا المکان مختلف شیعتی و اهل محبتی...؛ این خاک من است و در آن مدفون خواهم شد، و به زودی خدای متعال این مکان را زیارتگاه و محل رفت و آمد شیعیان و دوستدارانم قرار خواهد داد...».
سرانجام امام(ع) به مرو رسید، و مأمون او را در خانهای مخصوص و جدا از دیگران فرود آورد و بسیار احترام کرد.
پیشنهاد مأمون پس از ورود امام به مرو، مأمون پیام فرستاد که میخواهم از خلافت کنارهگیری کنم و این کار را به شما واگذارم، نظر شما چیست؟
امام نپذیرفت، مأمون بار دیگر پیغام داد چون پیشنهاد اول مرا نپذیرفتید ناچار باید ولایتعهدی مرا بپذیرید.
امام به شدت از پذیرفتن این پیشنهاد نیز خودداری کرد.
مأمون امام را نزد خود طلبید و با او خلوت کرد، فضل بن سهل ذوالریاستین نیز در آن مجلس بود.
مأمون گفت: «نظر من اینست که خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم».
امام قبول نکرد، مأمون پیشنهاد ولایتعهدی را تکرار کرد باز امام از پذیرش آن ابا فرمود.
مأمون گفت: عمربن خطاب برای خلافت بعد از خود شورایی با عضویت شش نفر تعیین کرد و یکی از آنان جد شما علی بن ابی طالب بود عمر دستور دارد هر یک از آنان مخالفت کند گردنش را بزنند، اینک چارهای جز قبول آنچه اراده کردهام نداری، چون من راه و چاره دیگری نمییابم».