« تولد و کودکی پیامبر »
بعد از ازدواج ، عبدالله چند ماهی در کنار همسرش آمنه ماند تا آنکه زمان مسافرت او یه شام فرا رسید.
قریش در محیط بیابانی مکه از راه تجارت کالا به سرزمین شام زندگی میکرد. عبدالله دوست نداشت که مردم خیال کنند او به خاطر آن که فرزند عبدالمطلب، بزرگ خاندان قریش است میخواهد از این سفر شانه خالی کند. بدون شک پس از مسافرت دوباره این فرصت را مییافت که در کنار همسر خود باشد ... از این رو عبدالله تصمیم گرفت در مسافرت شام همراه کاروان باشد. با آمنه خداحافظی کرد، او را با درد جدایی و تنهایی که خیلی زود فرار رسیده بود، تنها گذاشت و راهی شام شد.
در مسیر کاروان به سوی شام، هوا بسیار گرم و صحرا بسیار سوزان بود و عبدالله رنج بسیاری کشید؛ اما با پایداری و استواری کاروان را به پیش راند تا به بازار شام رسیدند. عبدالله بی آنکه استراحت کند، به خرید و فروش کالا پرداخت. او تصمیم داشت هر چه زودتر این مأموریت را به پایان رساند و نزد همسر خود باز گردد ... در مسیر بازگشت بود که عبدالله احساس سرگیجه و سستی کرد بسیار میکوشید تا خود را آرام کند؛ اما کمکم دچار تب و لرز شدید شد و به تدریج رنگش پرید.
همراهان تصمیم گرفتند صبر خود را به طرف مکه بازگردانند. عبدالمطلب بیدرنگ به فرزندش حادث دستور داد که به کاروان او کمک کنند و او را به خانه بیاورند تا پدر او را معالجه کند و بتواند از او مراقبت کند. حادث داغ غم و اندوه را در چهره همگان دید و فهمید که برادرش عبدالله در گذشت. عبدالمطلب با چند مرد همراهش به سوی خانهی آمنه رفت. هنگامی که آمنه گامهای سست عبدالمطلب و چهرههای رنگ پریده همراهانش را دید، بر خود لرزید و دستش را روی قلبش گذاشت. آمنه هراسان گفت: پدر ... خداوند عمرت دهد .......... بعد از او فقط تو را دارم ... تنها امیدم به توست. عبدالمطلب خود را به خانهی کعبه رساند تا اندوه خود را با خداوند باز گوید و از او بخواهد تا سنگینی این داغ را برای عروس بیوهاش سبک گرداند.