چکیده
محبت و عشق در عرفان
خدای تعالی فرمود : « فَسَوفَ یَاتِی الله بقوم یُحبهُم و یحبونه » زود باشد که خدا گروهی آرد که دوستشان بدارد و دوست بدارندش .
عرفا در تأویل این آیه گفته اند : همان گونه که بندگان به خدا عاشق هستند ، خداوند هم گروهی از آنان را دوست دارد ، و در ردّ این سخن که : حب خالق به مخلوق نوعی نیاز است وخدا بی نیاز است .
می گویند : ضمیر « هُمْ » در « یحبهمُ » به حروف ابجدی 45 و و کلمه « آدم » هم 45 است و محبت دو جانبه است .
عشق و محبت است که آدمی را از موجودات دیگر ممتاز ساخته او را محسود و مسجود فرشتگان قرار داده است .
به عشق و محبت است که خدای بزرگ « آدم را به صورت خود آفرید » و او را « جانشین » خود قرار داد ، موهبت عشق و محبت لا یوصف و شکافنده قلم است :
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
گر چه تفسیر زبان روشنگر است لیک عشق بی زبان روشنتر است
خود قلم اندر نوشتن می شتافت چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت
عشق ، را ز آفرینش و چاشنی حیات و خمیر مایه تصوف و سر منشأ کارهای خطیر در عالم و اساس شور و شوق و وجد و نهایت حال عارف است .
محبت چون به کمال رسد عشق نام می گیرد و عشق که به کمال رسد به فنا در ذات معشوق و وحدت عشق و عاشق و معشوق منتهی می شود و اگر عشق باشد که از مواهب حق است هم به حق می کشاند و می رساند و وصال بر دوام ، جای دیدارها و لذات زودگذر را می گیرد :
عشق معراجی است سوی بام سلطان جمال از رخ عاشق فرو خوان قصه معراج را
صوفی وقتی به این حالت رسید در جهانی دیگر می زید یا عالم دیگری در درون خود ایجاد می کند که در آن کین وحسد و خشم و نفاق راه ندارد و خودخواهیها و حقارتهای بشری مرده و همه جا را نور وصفا و مهر ووفا پر کرده است : خواجه عبدالله انصاری می گوید : « برکت آسمانها از سپهر است و برکت جانها از مهر است ، چنانکه مرغ را پر باید آدمی را سر باید ، جوینده را صدق باید و رونده را عشق باید .
» نظامی گنجوی گوید : فلک جز عشق محرابی ندارد جهان بی خاک عشق آبی ندارد جهان عشق است دیگر زرق سازی همه بازی است الا عشقبازی صوفیه به سریان عشق در همه موجودات به حسب درجه و لیاقت آنها معتقدند و عشق و محبت را یکی از عالیترین مبانی و اصول تصوف می دانند .
پس عشق عطیه یی آسمانی است و همه موجودات در حد خود به حق عشق می ورزند و عشق به آفریدگان نیز از آن رهگذر است که پرتو ذات حق اند و « مجاز پل حقیقت است ».
عشق با این مفهوم وسیع و عالی ، عشقی که مبدأ آن تزکیه و تهذیب نفس و منتهای آن وصول به کمال و فنا در ذات حق است ، عشقی که بالاتر از کفر و ایمان و هدفش خیر مطلق و پر کردن جهام از نور وصفا و خدمت و گذشت و محبت است مفهومی است که صوفیه به عالم اسلام تقدیم داشته اند .
بایزید بسطامی ، گوید :« محبت ، اندک داشتن بسیار بود از خود و بسیار داشتن اندک از دوست .
» شبلی گفت : « محبت ، آن است که هر چه در دل بود ، جز محبوب ، همه محو کند .
مولوی گفت : عشق آن شعله است که چون برفروخت هر چه جز معشوق باقی جمله سوخت محیی الدین بن عربی ( ف638 هجری ) می نویسد : « هر کس عشق را تعریف کند ، آن را نشناخته و کسی که از جام عشق جرعه یی نچشیده باشد ، آن را نشناخته ، کسی که گوید : از جام شراب عشق سیراب شدم ، آن را نشناخته چون عشق شرابی است که کسی را سیراب نمی کند .
» به عقیده عارف عشق بزرگترین سرورمز الهی و همه مذاهب زاییده آن است ، هر چه بر بنیان عشق استوار باشد حقیقت و جز آن وسوسه و قیل و قال و مایه تفرقه و ملال است .
روز بهان بقلی شیرازی عشق را به پنج قسم تقسیم کرده است : الهی ، عقلی ، روحانی ، بهیمی ، و طبیعی و برای هر یک خصوصیاتی بیان کرده است : عشق الهی ، خاص اهل مشاهده ، عشق عقلی ازان اهل معرفت ، عشق روحانی خاص خواص آدمیان ، عشق بهیمی مخصوص اراذل و عشق طبیعی ازان عموم خلق است .
و عارف معتقد است امانتی را که خداوند به انسان داد ، همان عشق است .
عشق انگیزه تحرک بشری و وجه تمایز انسان از سایر موجودات است .
آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه فال به نام من دیوانه زدند ( حافظ ) مولوی که همیشه از نی وجودش ترانه های عاشقانه بلند است ، دفتر اول مثنوی را در اهمیت عشق و عظمت آن آغاز می کند و بر آن است که : آتش عشق است کاندر نی فتاد جوشش عشق است کاندر می فتاد جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد عشق معجون حیات و مظهر کمال و مُثُلِ اعلا و میل ذاتی آدمی به کمال و جاودانگی است .
عشق با مصلحت بینی کاری ندارد .
عشق در عرفان همان عشق الهی است و اگر گهگاهی مقام عشق در نظر عارفی تنزل کرده ( همچون فخرالدین عراقی یا اوحدالدین کرمانی ) ، باز هم واسطه و پایه برای رسیدن به عشق حقیقی یا الهی شده است ، و گرنه هیچیک از عرفای اسلامی ، این واژه مقدس و محتوای آنرا که تاریخ ولادتش با تاریخ ولادت انسان و انسانیت آغاز می شود ، با آلایش ماده گرایی و حیوانیت آلوده نکرده اند .
افلاطون گفته است : چون آدمی جمال زمینی بیند ، جمال حقیقی را به یاد آورد .
و نیز گفته اند : « الْمَجازُ قَنطَرهُ الحقیقهِ ».
گفتیم که : مولوی ، در مثنوی ، چون ابن سینا ، در رساله العشق ، عشق را وصف ناپذیر می داند و آن را رابطه میان خدا و انسان و یکی از اصول اتحاد و فنا می شمارد در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریاییست ، قعرش ناپدید سعدی گوید که عقل را در برابر عشق اوج و کفایتی نیست : عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی عشق داند که در این دایره سر گردانند فرمان عقل و عشق به یکجای نشنوند غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی زان دم که عشق دست تطاول دراز کرد معلوم شد که عقل ندارد کفایتی محبت تنها عامل جلوگیری از تفرقه و قتل و خونریزی و قویترین وسیله برابری و برادری است .
به حکم محبت ، اختلاف در ادیان نیست .
مسلمان گر بدانستی که بت چیست بدانستی که دین در بت پرستی است ( گلشن راز ) داود (ع) را « عشیق الله » نام داده بودند و قریش درباره پیامبر اکرم اسلام (ص) می گفتند : « اِنَّّ محمّدأ قد عَشقَ رَبَّهُ » ادبا و عرفا برای محبت مراتبی قائل هستند !
هوی : آرزومندی.
علاقه : دلبستگی که از قلب منفک نشود .
کلف : افزونی محبت و مقید و مکلف به حفظ و رعایت بودن .
عشق : محبت بی حد و اندازه که سبب کوری حواس محب نسبت به معایب محبوب است .
شعف : محبت افزون وقلب سوز شغف : حب فراوان که به غلاف قلب رسد .
جَوَی : محبت باطنی .
تیم : محبتی که سبب بی سرو سامانی محب شود .
تبل : مرتبه یی که عاشق از فرط محبت بیمار گردد .
تولیه : محبتی که سبب گریز عقل شود .
هیام : محبتی که به دیوانگی کشد و محبت را متحیر سازد و آن مرتبه نهایی حب است .
این حدیث قدسی زینت بخش بسیاری از آثار منظوم و منثور عرفانی است : « مَن طَلَبنی وَجَدنیِ وَ مَن وَجَدنی عَرَفنی وَ مَن عَرَفنی اَحَبّنی وَمَن اَحَبّنی عَشَقنی وَمَن عشقنی عَشقُته وَ مَن عَشقتهُ وَمَن قتلتُهُ فَعَلَیَّ دیتُهُ وَ مَن عَلَیَّ دیتُهُ فَاَنَا دیتُهُ » هر که مرا طلب کرد یافت ، و هر که یافت شناخت و هر که شناخت به من محبت ورزید و عاشق من شد و هر که عاشق من شد ، من عاشق او شدم و به هر که عاشق شدم ، او را کشتم و هر که را کشتم ، خونبهایش بر من بود و خونبهای هر کس بر من باشد ، خود دیه او هستم .
مقدمه عرفان تجربه ای معنوی ، سلوکی عملی ، نوعی حضور و سیر به سوی خداوند است که به هر انسانی این امکان را می دهد تا مانند پیامبران مورد خطاب خداوند واقع شود و افقی گسترده در برابر دیدگان انسان می گشاید تا از امور ناپایدار به ابدیت پیوسته و دچار آن دیرت سازنده گردد که حرکت آور و شکوفا کننده است .
عرفان حرکتی فراتر از زمان و مکان در جهت گسستن از بند و زنجیرهای مادی و به سوی عرصه ای بالاتر است ، پس در ذات خود به سنت و مدرنیته وابستگی ندارد ، اما عارفان و صوفیان و اندیشه ها و آثارشان چنین نیستند و خواهی نخواهی در لباس عصر زمان خود ظاهر شده اند .
آنها به اندازه تجربه معنوی و خلص باطنی خود از عرفان بهره گرفته و به قدر پرواز خود ، به مراتب بالاتر عروج نموده اند .
این پرواز نیز دچار فراز و فرود و حال و مقام بوده و از آن میان مولانا جلال الدین به شهادت آثار گرانقدرش از نادر شخصیتها یی است که به بالاترین قله های عرفان رسیده و یکی از دلایل آن همین که انسانهای بیشماری را بعد از وفاتش زی زبی نصیب نگذاشته و چون پیری راهنما بر سر راه هر مشتاقی ایستاده تا راه بنماید و لذتهای معنوی را به آنها بچشاند .
آثار مولانا نردبان آسمان است اما چنین نیست که هیچ نسبتی با سنت و مدرنیته نداشته باشد ، بلکه مطالعه این نسبت خود پرده ای از زیبایی معنوی اوست ، البته مولانا به آسمان اکتفا نکرده و زمین هم از نظر او به اندازه آسمان از خداوند لبری است ، هر چه از وجود بهره دارد ، از او رنگ و بو گرفته و چون نشانه و آیت اوست شایسته عشق ورزی می باشد .
اگر بعد از رنسانس و با پیدایش علوم جدید ، عصر مدرن فرا رسید و انسان به زمین چشم دوخت دلیلی بر ابطال یا انکار آنچه آسمانی است نمی شود .
انسان خمان قدر که ریشه در زمین دارد سر بر آسمان دارد و نادیده گرفتن هر کدام نقص انسان است .
عرفان و تصوف ماجرای اشتیاق روح سالک به عروج وتعالی است ، اما این سیر معنوی جدای از ظاهر مادی نیست و این پیوستگی دو طرفه هرگز قطع نمی شود و حتی پیشرفت در علوم وفنون و دانش فن آوری نه تنها منافاتی با آن سیر معنوی ندارد که یاریگر و مکمل آن به شمار می آید .
اگر عرفان در پاسخ به یکی از نیازهای روحی انسان بوجود آمده و در دیروز و امروز به این نیازها پاسخ داد است ، بی شک برای انسان فردا که در تکامل مادی و معنوی گام های بلندتری برداشته کارایی بیشتری خواهد داشت و چنین آموزه هایی هیچ تعارضی بر مدرنیته ندارد ، بلکه کاملأ همسو به نظر می رسند .
مولانا می گوید هر چیزی در این جهان ظاهری دارد و باطنی ، اما آشکار و نهان ها دو اصالت دارند و خداوند هر دو را شامل می شود ( هو الاول والظاهر و الباطن حدید 3 و کل الی ذاک الجمال یشیر ، شرح فصول قیصری ، ص 24 ) او ظاهر و باطن امور را مانند مادر و فرزند می داند که از هم جدایی ندارند و به عنوان نمونه در مورد انسان می گوید : « تن همچون مریم است ، و هر یکی عیسی ی داریم ؛ اگر در ما درد پیدا شود عیسای ما بزاید .
» اما آنچه به این دو ارزش می دهد « زیبایی و عشق » است که در همه ذرات مادی و معنوی سریان دارد .
عرفان مولانا و مدرنیته اگر مدرنیته دوران علم گرایی ، عقل گرایی و تعصب ستیزی باشد ، مولانا از پرچم داران آن به شمار می آید : خاتم ملک سلیمان است علم جمله عالم صورت وجان است علم تا چه عالم هاست در سودای عقل تا چه با پهناست این دریای عقل سخت گیری و تعصب خامی است تا جنینی کار خون آشامی است عرفان مولانا لبریز از پیام ها و مفاهیمی است که به مدرنیته سازگاری دارد گویی در این زمان گفته شده است .
اگر روستا نشینی سمبل سنت و شهر نشینی نماد مدرنیته در نظر گرفته شود او می گوید : ده مرو ، ده مرد را احمق کند عقل را بی نور و بی رونق کند .
داستان رستم و سهراب و مرگ رستم از نظر شاهنامه شاید در میان ایرانیانی که سر و سودای مطالعه دارند و علی الخصوص در وادی ادبیات فارسی قدم زنان تفرجی کرده و می کنند کمتر کسی را بتوان یافت که بی خبر باشد از اظهار نظر حکیم طوس ، فردوسی نسبت به سروده ارزشمند خویش ( شاهنامه) که فرمود : پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد و باران نیابد گزند به راستی شاهنامه کاخی بس بلند و بزرگ است که در طول تاریخ هستی خویش ، نظر بزرگان و معماران عرصه علم وخرد را همواره به خود معطوف داشته است اما هنوز هم کسی نتوانسته است همه زوایای آن را یک جا در حلقه عدسی دوربین دیدگان خویش به مشاهده بنشیند و به بیان دیگر کسی موفق نشده تمام زوایای آن را زیر سیطره دید خویش در آورد ، به تعیر نگارنده ، شاهنامه چون عروس حماسی است که تا کنون به حجله زفاف هیچ دامادی در نیامده است .
اما از آنجا که پری روی تاب مستوری ندارد ، او نیز هراز گاهی از لابلای حجاب محمل خویش سرک کشیده و گوشه چشمی ه خواستگاران و طالبانش نشان داده است ، لذا هر خواستگار و طالبی نیز فقط توانسته است از منظر و مقامی که خود بر آن واقف بوده شاهد کمال ابروی وی یا تیر مژگانش باشد و آن را تماشا و توصیف کند .
بر این اساس تلاش نگارنده این سطور نیز بر آن است تا از منظر و خاستگاه عارفان نگاهی به داستان رستم وسهراب ، همچنین مرگ رستم بیندازد .
امیدا که به حول و قوه الهی از عهده کار ( حداقل در حد توان خویش ) بر آید .
ابتدا لازم میدانم این مهم را با طرح چند پرسش آغاز کنم : اولأ اینکه چطور می شود قبول کرد مردی که آزار موری را برنمی تابد ، چنان که در مقام انذار فریاد می زند : میازار موری که دانه کش است که جان دارد و جان شیرین خوش است راضی میشود که پدر را به مرگ فرزند خویش آن هم به صورتی که خود قاتل فرزند باشد بازارد ؟
آیا عذاب روحی این موضوع برای پدر چندین برابر آزار مور نیست ؟
و آیا عذاب وجدانی ، که از خواندن چنین صحنه ای به خواننده دست می دهد بیش از عذاب وجدانی که از آزار موری به انسان دست می دهد نیست ؟
یا آیا درد ورنجی که از مرگ برادر بدست برادر در دل و جان انسان می پیچد بسی رنجی که از مرگ برادر به دست برادر در دل و جان انسان می پیچد بسی سنگین تر و شدید تر از درد و رنجی که از آزار و مرگ یک مور به انسان دست می دهد نیست ؟
راستی چه شده است شاعری که انسان را از آزار مور برحذر می دارد و پرهیز می دهد ، پدری راکه قاتل فرزندش شده لعن و نفرین نمی کند و به دشنام برادری که برادرش را در چاهی پر از تیغ و سنان می اندازد نمی آغارد !؟
عجبا!تیغ نقد و انتقاد شاعر چرا کند شده است !؟
آیا علت ، این بوده که شاعر داستان رستم و سهراب و مرگ وی را صرفاً داستان و افسانه تلقی می کرده ؟
یا اینکه این داستان لباس رمزی است بر قامت حقیقتی که شاعر لطفی در عریانی آن نمی دیدده و یا بیان صریح آن را صلاح نمی دانسته ، به علت اینکه معتقد بوده که در عصر وی : هنر خوار شد ، جادوی ارجمند نهان راستی ، آشکارا گزند شده بر بدی دست دیوان دراز زنیکی نرفتی سخن جز به راز به نظر نگارنده در این نکته جای بسی تأمل است .
و از طرف دیگر چگونه می شود باور کرد که فرد جوانمرد و مومنی چون رستم که در هیچ کاری بدون ذکر نام خدا مشغول و فارغ نمی شود ناجوانمردانه قاتل فرزندش شود ؟
و یا چطور می توان باور کرد رستمی که در هر امری ابتدا ستایش حق می گوید و بر او سجده می کند ( که سجده خود نماد نماز در پیشگاه حق است .) با شکستن پیمان و بکار بستن خدعه ، رغیبش را از میان بردارد ؟
آیا در ستایش ونمازش اخلاصی نبوده است ؟
آیا نماز او از آن نمازهای نبوده که رسول حق فرمودند : « الصلوه معراج المومن » نماز نردبان عروج مومن است .
و یا بالاتر که حضرت حق فرمودند :« إن الصلوه تنهی عن الفحشا و المنکر » * نماز بادارنده از زشتیها و ناپسندیهاست .
ویا اینکه رستم از آنهای نبود که به قول شیخ محمود شبستری خود ساخته و خود باخته باشد تا نمازش سرشار از عطر بوی حضور شود چنان که فرمود : تو تا خود را به کلی در نبازی نمازت کی شود هرگز نمازی البته باید اقرار نمود که رستم مثل کسانی نبوده که نماز را برای شانه خالی کردن از زیر بار تکلیف و مسئولیت بهانه ساخته و کارش را ترک کند ، نه ، رستم نیز چون سعدی شیرازی طاعت را بجز خدمت به خلق نمی دانست .
همین نکته های ظریف و همین پرسشهای دقیق است که انسان را بران می دارد تا بپذیرد که قسمتهای از شاهنامه نیز به سبک و سیاق گفته ها و باورهای عارفان بر سبیل رمز و کنایه سروده شده است و لذا باید گفت : اینکه جناب آقای دکتر محمودی بختیاری شاهنامه را آبشخور عرافان خوانده و بر این اساس تألیف نموده اند ، سخنی به گزاف و ناحق نگفته و بهمین دلیل بنده معتقدم که اگر از منظر عرفان به داستان رستم نظر افکنیم ، نتیجه می گیریم که با توجه به مطالب فوق الذکر می توان ادعا کرد که در داستان رستم و سهراب نیز سهراب نماد نفس رستم است نه فرزند حقیقی وی و از آنجا که خداوند متعال فرموده اند : « انَّ النفس لامراه بالسوء » 1- نفس اماره [ هر لحظه ] انسان را به کارهای زشت و ناروا وا می دارد .
و از باب اینکه صادق اهل بیت (ع) فرمودند : « طوبی لعبدٍ جاهد لله نفسهُ و هواهُ و من هزم جند نفسه و هواهُ ظَفرَ برضاالله » 2- یعنی خوشا به حال ابدی که برای خدا و تقرب به حضرتش همیشه در مقام جهاد و ستیز با نفس باشد و هرگز از او غافل نشود و عنان و سلسله اختیار خویش را از کف نداده و نگذارد که نفس و خواسته هایش بر او چیره شوند .
بلکه او غالب و نفس مغلوب او باشد وآنکه توفیق جهاد با نفس یافت و سپاه نفس اماره را مغلوب خود ساخت رضای الهی را کسب کرده است چنانکه پیامبر اکرم (ص) نیز فرمودند : « طوبی لمن کان عقلهُ امیرأ و نفسهُ اسیرأ » 3- یعنی خوشا به حال آنکه عقلش در مملکت جانش امیر است و نفسش اسیر .
» گفتنی است با توجه به همین آیات و روایات موجود که نمونه هایی از آنها ذکر شد ، عارفان علاوه بر اینکه سالکان و رهروان طریق حق را همواره به مبارزه با نفس فرا خوانده و تحریک کرده اند ، در خارج از وجود خویش نیز برای نفس نمادهایی را بیان کرده اند که تعداد قابل توجهی از آنها را محقق بزرگ آلمانی خانم آن ماری شیمل در کتاب خود « ابعاد عرفانی اسلام » فراهم آورده که می توان به طور خلاصه از جمله آنها این موارو را برشمرد .
1- سگ سیاه 2- روباه جوان 3- موش 4- زن نافرمان و گولزن 5- اسب یا استر چموش 6- شتر سرکش و نافرمان 7- خوک 8- فرعون 9- ابرهه 10- مار 11- شیطان 12- اژدها ، حال چه می شود اگر سیزدهمین انها را هم سهراب بنامیم و بدانیم .
2-رستم نماد سالک است و سهراب نماد نفس حالا که سخن بدینجا رسید باید گفت مگر جز این است که رسول خدا (ص) درباره نفس فرموده :« اعدا عدُوِّکَ نفسکَ التی بینَ جنبیکَ » یعنی دشمن ترین دشمنانت نفسی است که بین دو پهلویت قرار دارند و مگر غیر از این است که آنچه در بین دو پهلوی انسان است از تمامی نزدیکان به انسان نزدیکتر است و آیا جز این است که سهراب هم به حسب اینکه از صلب رستم است و پاره جگر ، نزدیکترین کس به رستم محسوب می شود .
پس چه اشکالی دارد که همین شباهت قریب را کافی بدانیم تا سهراب را نفس رستم به حساب آوریم و بگوییم چنانکه مولانا جلال الدین گفت : نفس اژدرها ست او کی مرده است از غم بی آلتی افسرده است مات کن او را و ایمن شو ز مات رحم کم کن نیست او ز اهل صلات می کش او را در جهاد و در قتال مردوار الله یجزیکَ الوصال بنابراین رستم با کشتن سهراب در حقیقت نفس را تربیت و تأدیب کرده و بی آلت ساخته تا افسرده شود و خود نیز از مات شدن ، به دست وی ایمن شده است چرا که مرگ انسان در حقیقت امر ، از کار افتادن جسم است جسمی که قالب و آلت روح انسان است .
لذا وقتی که جسم از کار می افتد روح انسان در عین این که بقا دارد و جاودانه است بی آلت و وسیله گشته است و روح بی آلت و سلاح مطمعنا بی خطر است .
از طرف دیگر رستم که پهلوانی بی نظیر است باید نفس او هم پهلوانی قدرتمند و بی نظیر باشد تا بتواند پنجه یل سیستانی اندازد .
و بر همین اساس است که سهراب هم که نماد نفس رستم است پهلوانی زورمند و جوانی است که از نظر قدرت همسنگ ، و حتی قویتر از رستم است .
راستی ایا اینکه رستم اول بار مغلوب سهراب می شود اشاره ای بر جایز الخطا بودن رستم که نماد انسان سالک است نیست ؟
آیا این امر رمزی بر غیر معصوم بودن رستم نمی تواتند باشد ؟
از منظر عرفان یقینا می توان گفت چرا ، این موضوع هم می تواند نمادی بر گناهی باشد که آدم ابوالبشر ( انسان نخستین ) به موجب آن هبوط کرده چنان که به خاک افتادن رستم هم نشان هبوط رستم بر اثر اشتباه خویش است ، و اشتباه وی عبارت است از عدم شناخت سهراب که در حقیقت عدم شناخت نفس خود است ونیز رمزی ست بر وسوسه پذیری انسان ، در ضمن دوباره برخاستن رستم می تواند نشانه و رمز توبه و بازگشت انسان باشد چنان که حضرت آدم (ع) نیز بعد از اینکه مرتکب اشتباه شد با توبه وانابه اشتباه خویش را جبران فرمود .
و همچنین نماد و نشان پذیرش توبه رستم ( که نماد انسان سالک است ) از جانب خداوند است .
3-سلاح نماد دعا همچنان که در منابع اسلامی از امام صادق (ع) نقل شده که پیامبر اکرم (ص) فرمودند : « الدُّعاءُ سلاحُ الموْمن » و علی (ع) فرمودند : « الُّدعاءُ مفاتیح النّجاح ومقالید الفلاح » و نیز حضرتش ( امام صادق (ع) ) فرمودند : « الدعاء و انفذ من الس السن نان الحدید » 4- یعنی پیامبر اسلام فرمودند ه اند : « دعا اسلحه مومن است و علی (ع) فرموده اند :دعا (ها ) کلیدهای نجات و گنجینه های رستگاری اند و حضرت صادق (ع) فرمودند : دعا از نیزه تیز آهنی بران تر ونافذ تر است .
از نظر عارفان نیز چون یکی از صفات حق تعالی جواد بوده و این صفت مستلزم وجود سائل است ، شاید هم یکی از دلایل این امر قول خداوند باشد که فرمود : « ادعونی استجب لکم » 5- بخوانیده و بخواهید از من تا اجابت کنم شما را همچنان که عارف رومی نیز گفته است : بانگ می آید که ای طالب بیا جود محتاج گدایان چون گدا عارف برای دست یا زیدن به غایت کمال نه بر اساس خواهش دل خویش بلکه من باب امتثال امر الله همواره و در حالت مختلف از جمله در وقت خواب دل و دست خویش به دعا گشوده دارند تا هم ازاین طریق محض عبودیت خویش را اثبات کنند وهم از فیض بخشش ربوبیت خداوند محروم نمانند .
رستم نیز که نماد انسان سالک است برای ستیز با نفس خویش و پیروزی برآن که یکی از مراحل مهم تکامل است خود را محتاج آن می بیند که از باب امتثال امر رب هم که شده از خداوند متعال طلب استمدادکند.
لیکن طلب استمداد مناسب جنگ تحقیقأ و یقینا عبارت از سلاح ، اعم از پوشیدنی و غیر آن و به تعبیری اعم از دفاعی و هجومی .
بنابراین آن چرا که رستم به عنوان سپر و گرز و تیغ و سنان و یا زره و کلاه خود با خود حمل کرده و به میدان رزم می برد نماد دعای اوست .
همچنانکه در روایات اسلامی نیز از دعا گاتهی به عنوان سپر بلا و یا سپر مومن یاد شده و گاهی مطلق سلاح عنوان گردیده است که نمونه هایی از آنها در مطلع همین بس از سمع و نظر شما گذشت .
بر همین اساس است که با جرئت می توان گفت از منظر عرفان ، مطلق سلاح رستم تجسم عینی دعای وی بر عالم خارج و ماده است .
4- گریه نماد تولد و تنبه و بیداری است همچنان که وقتی کودکی پا به عرصه حیات می گذارد و با تولد خویش آگاه می شود که از عالم پیشین خود یعنی شکم مادر خارج شده است گریه می آغازد در حقیقت گریه او علامت تنبه و بیداری اوست و نیز چنانکه سلطان العارفین علی (ع) در دعای روح بخش و پر فیض کمیل در مراحل پایانی دعا یعنی بعد از اعتراف به عز و گناه و عبودیت انسان و اقرار به توحید و ربوبیت و دیگر صفات الهی است که از گریه یاد می کند .
چنانکه می فرمایند : « یا مَن اسمه دوا و ذکره شفاء و طاعته غنی ارحم من رأس ماله الرجاء و سلاحه البکا » یعنی ای کسی که نامش دوا و یادش شفاست ، و طاعتش توانگری است بر آن کس که سرمایه او امید و اسلحه او گریه است رحم کن .
با کمی دقت در دعای فوق الذکر در می یابیم که بنده بعد از این که مراحلی از دعا راطی می کند و با قرائت دعا از خدا و خویشتن خویش آگاهی کاملی دست می یابد و بیدار می گردد از اسلحه گریه یاد و استفاده می کند ، او در حقیقت علامت بیداری خود را که گریه می باشد عیان می سازد و عینیت می بخشد .
در عرصه عرفان نیز سالکان راه الهی در مراحل مختلفی که به آگاهی یا شناخت تازه ای دست یافته و بیدار گشته اند ، به فراخور حال خویش گریه و زاری کرده اند برای مثال می توان از مرحله فراق یاد کرد .
سالک وقتی که فهمید از اصل خود دور شده و به درد فراق مبتلا گشته و زاری می کند ، نی نامه مولانا هم ناظر بر همین مرحله از شناخت است که می گوید : بشنو از نی چون حکایت می کند از جداییها شکایت میکند کز نیستان تا مرا ببریده اند از نفیرم مردو زن نالید هاند سینه خواهم شرحه شزحه از فراق تا بگویم شرح درد اشتیاق نیز حاکی از این مرحله است ، شخصی که انس با حق درا سرمه چشم دارد و نور ایمان به قلب او تابیده ، حلاوت و همنشینی محضر حضرت دوست را چشیده و حال از درد مفارقت و فراق ، دل خود را رنجور و جانش را مهجور می بیند و به زبان حال می گوید : آن دل که تو دیده ای فگاست هنوز وز عشق تو با ناله و زار است هنوز و ان اتش دل بر سر کار است هنوز و آن آب دو دیده برقرار است هنوز 5- رستم ( نماد انسان سالک ) هنگامی که سهراب ( نماد نفس خویش ) را می کشد ، کنایه از اینکه وی بر هوای نفس خویش غالب گشته و نفس خود را تربیت کرده است .
و در حقیقت مرحله جدیدی قدم نهاده است .
یعنی او به اگاهی و فهم تازه تری دست یافته چرا که او در این مرحلهطبق بیان شاهنامه پی برده است که سهراب فرزند وی است به علت اینکه سهراب به او می گوید : … از این نامدارانو گرد نکشان کسی هم برد نزد رستم نشان که سهرای کشته ست و افکنده خوار همی خواست کردن ترا خواستار و لذا : چو رستم شنید این سخت خیره گش جهان پیش چشم اندرش تیره گشت بیفتاد از پای وبیهوش گشت همی بی تن و تاب و بی توش گشت بپرسید از آن پس که آمد به هوش بدو گفت با ناله و با خروش بگو تا چه داری زرستم نشان ؟
که گم باد نامش زگردنکشان که رستم منم کم مماناد نام نشیناد بر ماتمم پور سام تا اینکه : همی گفت کای کشته بر دست من دلیر و ستوده به هر انجمن بنابراین : همی ریخت خون و همی کند موی سرش پر زخاک و پر از آب ، روی در اینجاست که چون نفس ، تربیت شده و تأدیب گردیده است و به اختیار رستم در آمده ، رستم را اندرز می دهد چنان که فردوسی بیان می کند .
بدو گفت سهراب کاین بدتری ست به آب دو دیده نباید گریست از این خویشتن اکنون چه سود ؟
چنین رفت و این بودنی کار بود و این موضوع حکایت از آن دارد که رستم گام در وادی شناخت نفس خویش نهاده است ، این وادی همان « مَن عرف نفسه فقد ربه » می باشد ، آری او به شناخت خویش که همان شناخت رب است توفیق می یابد و این شناخت و تنبه است که او را به اشک و به آه و به افغان و زاری وا می دارد ، و در این مقام است که ابوبکر شبلی می گوید : « وقت عارف چون روزگار بهار است ، رعد می غرد و ابر می بارد و برق می سوزد و باد می وزد و شکوفه می شکفد و مرغان بانگ می کنند و حال عارف همچنین است .
به چشم می گریدو به دل می سوزد و به سر می بازد و نام دوست می گوید و بر در او می گردد .»