دانلود مقاله مخالفت حضرت علی ع با بیگاری و کار اجباری

Word 207 KB 14192 52
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • در زمان خلافت امیر المؤمنین علیه السلام مردم کی از اقالیم نزد آن حضرت آمدند و چنین معروض داشتند : در سرزمین ما آثار نهری هست که گذشت زمان و حوادث روزگار مجرای آن را انباشته و ما را از فوائد آن محروم داشته است و هرگاه حفر آن نهر تجدید شود ، در آبادی اقلیم و رونق زندگی ما تأثیری به سزا خواهد داشت .

    سپس تقاضا کردند که امیرالمؤمنین علیه السلام به حاکم آن اقلیم فرمان دهد تا ایشان را به بیگاری وا دارد و به حفر آن نهر بگمارد.


    حضرت علی علیه السلام چون سخن ایشان را شنید ، نسبت به تجدید حفر نهر ابراز علاقه کرد ، ولی با موضوع بیگاری و کار اجباری با آن که مورد رضا و موضوع تقاضای خودشان بود ، موافقت نکرد و نامه ای به این مضمون برای « قرظهْْ بن کعب » حاکم آن اقلیم انشاء فرمود : گروهی از حوزه ی مأموریت تو نزد من آمدند و گفتند که ایشان را نهری است که متروک و مطموس شده و اگر ایشان آن را حفر و استخراج نمایند ، سرزمین هایشان آباد خواهد شد و به پرداخت همه ی خراج خود قدرت خواهند یافت و درآمد مسلمین از جانب ایشان فزونی خواهد گرفت .

    ایشان از من خواهش کردند که نامه ای برای تو بنگارم تا ایشان را به کاری بگماری و به کندن نهر و تأمین هزینه ی آن مجبور سازی .

    لیکن من عقیده ندارم که کسی را به کاری که دوست ندارد ، وادارم و به بیگاری و کار اجباری بگمارم .

    بنابر این ، هرکدام از ایشان را که به طیب خاطر مایل به کار باشد ، به کار بگمار .

    ولی چون نهر ساخته و پرداخته شود ، متعلق به کسانی خواهد بود که در تجدید آن کار کرده و زحمت کشیده اند ، نه آن کسانی که از کار خودداری کرده اند .


    دقت در این فرمان نشان می دهد که امیرالمؤمنین علیه السلام که مفسر قرآن و مبیّن حقایق اسلام است ، در این فرمان ، دو اصل مهم از اصول مربوط به کار و پاداش را پایه گذاری کرده که یکی حق آزادی کار و خودمختاری کارگر است و دیگری تخصیص درآمد و منفعت کار به طبقه ی زحمتکش و مولّد ثروت است.

    و این دو اصل از اصول مهم عدالت اقتصادی است که قرن ها پیش از آن که فلاسفه اجتماع و نوابغ اقتصاد به آن توجه کنند از طرف امیرالمؤمنین علیه السلام تأسیس شده است .


    عزل قاضی تحقیق و تتبّع در تاریخ قضایی اسلام نشان می دهد ، که بازرسی در امور قضاء با دقت کامل به عمل می آمده و حتی کوچکترین تخلفی از موازین عدالت مورد مؤاخذه قرار می گرفته است.

    چنان که امیرالمؤمنین علیه السلام ابوالاسود دوئلی را در همان نخستین روز که به منصب قضاء گماشته بود ، معزول کرد و ابوالاسود ، چون فرمان عزل خود را دریافت داشت ، حیران و سراسیمه شد و نزد امیرالمؤمنین علیه السلام شتافت و گفت : یا امیرالمؤمنین !

    علت عزل من چیست ؟

    در صورتی که من ، به خدا قسم ، نه خیانت کرده ام و نه متهم به خیانت شده ام !

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : تو در دعوی خود صادقی و در انجام وظیفه شرط امانت را رعایت کرده ای .

    لکن بازرسان به من اطلاع داده اند که چون متداعیین نزد تو به محاکمه می آیند ، تو بلندتر از ایشان سخن می گویی !

    قاتلی و مقتولی رئیس شرطه ی مدینه اجازه گرفت و با گروهی انبوه از مردم که در پی او بودند ، همگی به محضر قضاء امیرالمؤمنین علیه السلام وارد شدند و متهمی را که در قبضه ی چهار نفر از افراد شرطه بود ، به حضور آوردند .

    هر دو دست متهم آلوده به خون بود و خنجری خون فشان در دست راست داشت و کشته ی به خون آغشته ای به دنبال او روی دوش مردم حمل می شد و جمعیت انبوه که هر لحظه رو به فزونی می رفت ، با بانگ و هیاهویی مانند رعد تقاضای قصاص داشتند .

    متهم در میان این غوغا و در چنگ رجال شرطه ، رنگ چهره را باخته و قوّه ضبط حرکات خود را از دست داده بود و مانند برگ بید در برابر تندباد می لرزید .

    گزارش رئیس شرطه : رئیس شرطه در محضر قضاء گزارش خود را این گونه آغاز کرد : « ما این مرد مجرم را در نزدیکی این جسد خون آلود در حالی دستگیر کردیم که خنجر خون فشان را در دست داشت و این پیکر بی جان ، هنوز در میان خاک و خون دست و پا می زد و جز این مجرم کسی در نزدیکی آن صحنه نبود.

    از این رو تردید به خود راه ندادیم که همین مجرم بندی که او را به حضور آورده ایم قاتل است و تحقیقات نیز ثابت ساخته است که مقتول از طبقه ی متوسط جمعیت بوده و هیچ کس با او سابقه ی خونخواهی و خصومتی نداشته و او به طرف منزل خود رهسپار بوده است و ممکن است که در طول راه ، میان او و این مرد بندی مشاجره ای در گرفته و کار ایشان به این صورت فجیع پایان یافته باشد .

    متهم به جرم خود اعتراف می کند : امیرالمؤمنین علیه السلام به بازپرسی از متهم پرداخت و فرمود: « آیا تو این مرد را کشته ای ؟

    » مرد بینوا گفت : « آری » و آن گاه دم از سخن فرو بست و از توضیح بیشتری درباره ی علت و ظروف جرم و کیفیات و حالات نفسانی که در ارتکاب جرم مؤثر بوده خودداری کرد .

    حکم اعدام بدیهی است دستگاه قضاء در چنین شرایط و اوضاع ، جز صادر کردن حکم اعدام چاره ای نداشت .

    زیرا از یک طرف دستهای خون آلود و خنجر خون فشان متهم و از طرفی پیکر آغشته به خون مقتول و از طرف دیگر گزارش رئیس شرطه و مهم تر از همه اعتراف صریح متهم کلیه طرق و ابواب احتمال برائت را بر روی او مسدود ساخته بود.

    از این رو امیرالمؤمنین علیه السلام با آن که آثار بی گناهی را در چین و شکن های جبین متهم می خواند ، راهی جز صادر کردن آن حکم نمی دید .

    خاصه آن که سیل خروشان جمعیت زوایای مجلس را از فریاد تقاضای قصاص به اهتزار آورده بود.

    باری ، امیرالمؤمنین علیه السلام با صادر کردن حکم قصاص ، هیاهوی جمعیت انبوه را فرو نشاند .

    ولی اجرای حکم را به بعد از نماز عصر موکول کرد و فرمود تا متهم را به زندان بردند.

    یک پیشامد ناگهانی و برخلاف انتظار : در این میان که پاسبانان متهم را به طرف زندان می بردند ، مردی از میان جمعیت به ایشان شتافت و فریاد زد که لحظه ای در بردن زندانی درنگ کنید.

    آن گاه فریادکنان نزد امیرالمؤمنین علیه السلام رفت و گفت : « یا امیرالمؤمنین !

    مرتکب جرم ، این مرد متهم نیست .

    او بی گناه است و قاتل منم !

    » این پیشامد ناگهانی جمعیت را به اهتزاز درآورد و بانگ تکبیر از هر سو بلند شد و چون اندکی غریو مردم فرو نشست ، امیرالمؤمنین علیه السلام آن مرد را نزد خود خواند و از داستان او پرسید.

    مرد با کمال صراحت و با لحنی که از اطمینان شخص واثق و آرامش خاطر فرد مؤمن حکایت می کند ، اعتراف نخستین را تأیید و تأکید نمود و مسئولیت قتل را بر عهده گرفت .

    داستان این دو مرد که هر دو اعتراف به قتل کرده و خود را در چنان دادگاهی مهیب در معرض حکم قصاص و شستن دست از جان و جهان قرار داده بودند ، بهت و حیرتی سخت در تماشاچیان صحنه ی قضاء به وجود آورده و فکر این که کدام یک از آن دو صادق در دعوی و قاتل حقیقی است ، بر ابهام و حیرت جمعیت افزود .

    قرار گرفتن در برابر امر واقع : در این هنگام امیرالمؤمنین علیه السلام متهم نخستین را فراخواند و از علت اعتراف کاذب خود به قتل باز پرسید.

    مرد گفت : من مردی قصابم و در سرای خود گوسفندی می کشتم و کارد آلوده به خون گوسفند در دست من بود ، در این هنگام آواز حزینی از خرابه ی نزدیک خانه خود شنیدم و با همین کارد که در دست داشتم ، به تعجیل بیرون دویدم .

    چون این مرد که قاتل حقیقی است ، صدای پای مرا شنید ، از بالای دیوار پرد و ناپدید شد و من خویش را در کنار این کشته یافتم .

    از این کشته یافتم .

    از این رو سخت ترسیدم و از آن جا بیرون دویدم و در همین احوال پاسبانان رسیدند و مرا گرفتند و مردم به صدای بلند مرا قاتل و جانی خواندند و هنگامی که مرا به محضر قضاء آوردند ، قرائن و امارات بر اثبات مجرمیت من چنان فراهم شده بود ، که فرصت انکار در اختیار من نگذاشت و به ناچار اعتراف کردم و کار خود را به خدای چاره ساز تفویض نمودم .

    امیرالمؤمنین علیه السلام به دیده ی استفهام به جانب معترف نگریست و او نیز همه ی این داستان را تأیید کرد و هنگام آن فرا رسید که حکم حق و فرمان عدالت درباره ی قضیه صادر گردد .

    قضیه بار دیگر در جریان حکم واقع می شود: چون کار به اینجا پیوست ، امیرالمؤمنین علیه السلام به جانب شیوخ قوم که در مجلس قضاء حاضر بودند ، نگریست و فرمود : به عقیده ی شما در این قضیه چه باید کرد؟

    ایشان به اتفاق گفتند : مرد اول را باید رها کرد و این دوم را به دست کیفر سپرد .

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : این فتوی بر خلاف راستی است .

    آن گاه روی از طرف ایشان به سبط اکبر ، حسن بن علی علیه السلام بگردانید و فرمود: رأی تو درباره ی این قضیه چیست؟

    حضرت حسن بن علی علیه السلام عرضه داشت ، به عقیده ی من این دو را باید آزاد کرد .

    زیرا متهم نخستین هیچ گونه گناهی ندارد و آن مرد دیگر اگر چه نفسی را کشته است ، ولی ب اعتراف صریح خود نفسی دیگر را از هلاک نجات داد و خدای تعالی در این باره فرموده است : « وَ مَنْ أَحْیا النّاسَ جَمیعاً » یعنی هرکه یک نفس را احیا کند ، چنان است که همگس مردم را احیا کرده باشد .

    بنابراین رأی من آن است که باید هر دو را آزاد ساخت و خونبهای مقتول را از بیت المال پرداخت.

    امیرالمؤمنین علیه السلام از شنیدن احتجاج و شم و استنباط فرزند برومند شادمان شد و دیدگان حق بین او را بوسه داد و خدای را در برابر این موهبت سپاس گفت و آن گاه فرمود تا حکم حسن بن علی علیه السلام را اجرا کردند.

    یک طفل و دو مادر !

    رسمیّت دادگاه به ریاست عمربن الخطاب اعلام شد و ارباب دعاوی و اصحاب مظالم به محظر قضاء آمدند و در آن میان که عمر مشغول استماع شکایات و فصل مخاصمات بود ، پاسبانان کودکی را به محضر آوردند و به دنبال ایشان دو زن وارد شدند و از عمر خواستند تا به قضیه ی ایشان رسیدگی کند و در اختلافی که میان آن دو رخ داده ، به آئین عدالت فرمان براند.

    منظره ی آن کودک سراسیمه و مشاجره ی زنان ، توجه حضّار را به سوی ایشان جلب کرد و عمر چون آن ماجرا را دید ، رو به جانب زنان کرد و قصه ی ایشان پرسید.

    در این هنگام یکی از آن دو زن با لحنی مهیّج و بیانی مؤثّر سخن آغاز کرد و گفت : این کودک که در منظر خلیفه فارغ از همه چیز و غافل از همه جا سر گرم بازی است ، میوه ی دل و پاره ی جگر من است که نه ماه پر مشقت به زحمت حمل او گذرانده و در مجاورت قلب خود از شیره ی جان خویش به او غذا داده و همگی مشکلات را به انتظار ولادت و امید دیدار طلعت او تحمل کرده ام ، ولی اکنون که به آرزوی خود رسیده و مزد مشقتهای طاقت فرسای خود را با دریافت این عطیه ی الهی به دست آورده ام ، این زن که در کنار من نشسته از سر ظلم وتعدی ، مدعی مادری این کودک شده و با سلاح حیله و تزویر ، قصد دارد که پیوند مقدس و رابطه ی مادری و فرزندی ما را که خدا پیوسته ، بگسلد و فرزند دلبند مرا از آغوشم برباید.

    سخن آن زن چندان سوزناک و مؤثر بود که صحنه ی قضاء را تحت تأثیر شدید قرار داد و امواج رحم و سیلاب سرشک را در دلها و دیده ها برانگیخت .

    لیکن زن دوم ، پیش از آن که فرصت از دست برود و رقیب به هدف مطلوب خود دست یابد ، پیش از شروع به سخن ، حجتی قوی و منطقی نافذ از اشک بر صفحه ی چهره ی خود به محضر قضاء عرضه کرد و گفت : این زن حیله گر و نیرنگ ساز که خدا او را از گواراترین لذتهای حیات محروم ساخته و دامنش را قابل جای گزیدن کودکی معصوم نشناخته ، با توسل به سلاح مکر و فریب ، به مبارزه و معارضه با من برخاسته و سویدای دل مرا آماج تیر خدعه و تزویر خود ساخته تا به این وسیله میوه ی دل مرا به سرانگشت تعدی و جفا از شاخسار حیاتم بچیند و چمنزار زندگیم را با ربودن بلبلی خوش آواز و نغمه سرا ، به قبرستانی سرد و وحشت زا مبدل سازد .

    سپس رو به حضار کرد و گفت : ای یاران پیامبر !

    به ظاهر حق به جانب این زن حیله گر منگرید ، زیرا او مار خوش خط و خط و خالی است که به آشیانه ی پرندگان ضعیف شبیخون می زند و جوجه گانشان را می رباید .

    چون سخن آن زن زیبا به پایان رسید ، بهت و حیرت سراسر مجلس را فراگرفت و عمر از شنیدن آن سخنان متناقض و مشاهده ی آن صحنه ی حیرت انگیز ، مضطرب و سرگردان شد و در کار خود فرو ماند و چاره ای جز توسل به باب مدینه علم پیامبر صلی الله علیه و آله ندید.

    در محضر امیرالمؤمنین علیه السلام : عمربن الخطاب که بارها گفته بود : « لَوْلا عَلیٌ لَهَلَکَ عُمَرُ » این بار نیز حل آن مشکل را از امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب علیه السلام خواستار شد و زنان را به محضر آن حضرت فرستاد تا بار دیگر شکایت خود را طرح کردند و حکایت خود را عرضه داشتند و هریک با بیانی مؤثر و حالی آشفته گفتند : ای پسر عم رسول خدا !

    زود درمان کن که می لرزد دلم که بدرد از میوه ی دل بگسلم علی علیه السلام چون سخن آن دو خصم را شنید ، زبان به وعظ و اندرز گشود و ایشان را از عذاب الهی بیم داد و به بیان حقیقت دعوت کرد .

    لیکن سخنان آن حضرت در دل ایشان مؤثر نیفتاد و هم چنان در استبداد و عناد ماندند .

    در این موقع امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : اکنون که به صلح و صفا نمی گرائید و به راه سازگاری نمی آیید ، ناگزیر حکم حق و حق حکم را در قضیه شما اجرا خواهم کرد .

    آن گاه فرمود : ارّه ای حاضر کردند و چون چشم زنان به دندانه های برّان ارّه افتاد ، سراسیمه رو به حضرت علی علیه السلام کردند و از تصمیم او جویا شدند .

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : من این ارّه را برای آن خواسته ام تا با آن زبان درشت و بی پروای خود ، حق را بازگوید .

    سپس رو به یکی از حضار کرد و فرمود : برخیز و این کودک را با این ارّه به دو قسمت مساوی تقسیم کن و هر نیمه ی آن را در دامان یکی از این دو زن بگذار .

    چهره ی حق از پرده بیرون می افتد : چون کار به اینجا رسید ، یکی از زنان خاموش بماند و آن دیگری تضرّع و زاری آغاز کرد و گفت : خدا را یا اباالحسن !

    اگر چاره ای جز به دو نیم کردن کودک نباشد ، من از حق خود درگذشتم و کودک را با همگی حقوق خویش به رقیب بخشیدم .

    امیرالمؤمنین علیه السلام چون سخن او را شنید، با صدای بلند تکبیر گفت و فرمود : این کودک فرزند تو است ، زیرا اگر فرزند آن زن دیگر بود، بی گمان به حال او رقت می کرد و او را به دندانه های شکننده ی ارّه نمی سپرد.

    چون حکم حق از منطق صدق امیرالمؤمنین علیه السلام اعلام شد ، آن زن دیگر به حقیقت امر اعتراف کرد و کودک را به رقیب خود بازگذاشت و عمر از شنیدن نتیجه ی حکم شادمان شد و زبان به ثنای امیرالمؤمنین علیه السلام گشود.

    قتل مرموز و جستجو از قاتل منظره ی دادگاه عدالت و صحنه ی قضاء ، از جمله مناظر جالب و صحنه های قابل مطالعه است و برای شناختن روحیات و آزمایش اخلاق مردم می تواند به جای یک لابراتوار بسیار حساس و دقیق مورد استفاده واقع شود.

    آن جا بسیاری از جباران ، جلال و جبروت خود را از دست می دهند و در برابر منطق قوی و حجت شکننده ی دادخواهان مظلوم به زانو در می آیند .

    در صحنه ی قضاء بسیار اتفاق می افتد که سرانگشت فراست قاضی ، ماسک های حیله و نیرنگ را از چهره ها بر می دارد و سیمای واقعی اشخاص را بی پرده نشان می دهد .

    کشته به خون آغشته ای در میان محراب !

    یک روز عمربن الخطاب در دوران خلافت خود برای اداء نماز صبح به مسجد وارد شد و چون گام در محراب نهاد ، شخصی را در برابر خود خفته یافت .

    به غلام خود گفت تا او را برای شرکت در نماز صدا بزند .

    چون غلام نزدیک شد ، او را در لباس زنانه یافت و گمان برد که زنی از زنان انصار است که شب را به تهجّد گذرانده و بامدادان به خواب رفته است ، لیکن چندان که او را حرکت داد ، از جای بر نخاست و چون پرده از روی او برداشت ، خود را در برابر مردی جوان و خوش سیما یافت که جامه زنان بر تن و زخمی جانکاه بر گلو داشت و هنوز خون از عروقش روان بود .

    چون عمربن الخطاب ، از این ماجرا با خبر شد ، دستور داد تا پیکر خون آلود را در یکی از زوایای مسجد جای دادند و چون از نماز فارغ شد ، به کار جوان بیندیشد .

    ولی راز قتل همچنان بر او پوشیده ماند و چاره ای جز توسل به باب مدینه ی علم نبود.

    توسل به باب مدینه ی علم : عمربن الخطاب چون در کار آن جوان و داستان قتل و شناختن قاتل فرو ماند ، قضیه را با امیرالمؤمنین علیه السلام در میان نهاد و از رأی صائب و فکر ثاقب او مدد خواست .

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود : اکنون دستور بده تا بدن مقتول را دفن کنند و منتظر باش تا پس از چندی ، کودکی را در همین محراب ببینی و با یافتن آن کودک به راز قتل و هویت قاتل آگاه شوی .

    عمر چاره ای جز پذیرفتن و به کار بستن آن دستور ندید و چون نه ماه از این ماجرا گذشت ، یک روز به هنگام اداء نماز صبح ، به مسجد آمد و صدای گریه ی کودکی از محراب توجه او را جلب کرد.

    به غلام خود فرمود تا کودک را برداشت و چون نماز صبح پایان یافت ، او را به نزد امیرالمؤمنین علیه السلام برد.

    حضرت علی علیه السلام فرمود تا طفل را به دایه ای از انصار سپردند و چون نه ماه از این ماجرا گذشت و عید فطر فرا رسید ، به غلام عمر فرمان داد تا دایه را به حضور او ببرد و چون دایه به حضور علی علیه السلام حاضر شد ، حضرت فرمود : کودک را به نمازگاه ببر و بنگر تا هنگامی که زنی به درون مسجد آید و کودک را ببوسد و بگوید : « ای ستم زده ، ای فرزند مادر ستم زده ، ای فرزند پدر ستمکار » او را دستگیر کن و به نزد من بیاور .

    دایه فرمان امیرالمؤمنین علیه السلام را به کار بست و هنگامی که کودک را به نمازگاه برد ، زنی جوان که جمالی خیره کننده داشت ، او را صدا زد و گفت : تو را به محمدبن عبدالله صلی الله علیه و آله قسم می دهم که لحظه ای بایست .

    چون دایه توقف کرد ، زن فرا رسید و کودک را گرفت و به شوق و شعف بوسید و گفت : « ای ستم زده ، ای فرزند مادر ستم زده ، ای فرزند پدر ستمکار چقدر به کودک من که مرگ او را از کنارم ربود ، شباهت داری!

    » پس آنگاه چون کودک را به دایه باز پس داد و قصد بازگشتن داشت ، دایه آستینش را گرفت.

    زن از سر تضرّع گفت : دست از من بردار ؛ ولی دایه نپذیرفت و گفت : دست از تو بر نخواهم داشت تا تو را به محضر علی بن ابیطالب علیه السلام ببرم .

    زن جوان چون این سخن را شنید ، سخت نگران شد و گفت : اگر مرا نزد علی علیه السلام ببری ، او مرا در میان خویش و بیگانه رسوا خواهد ساخت و من در روز رستاخیز با تو مخاصمه خواهم کرد.

    دایه به عجز و لابه ی او اعتنا نکرد و زن چون اصرار و عناد او را دید ، از در تطمیع در آمد و گفت : مرا آزاد بگذار تا با هم به سوی خانه برویم و دو طاقه ی از برد یمن و حلّه ای از بافت صنعاء و سیصد درهم « هجری» به تو بدهم .

    دایه چون این سخن را شنید ، رضایت داد و به خانه او رفت و عطایای او را دریافت کرد و شادمانه با وی خداحافظی کرد .

    در این هنگام زن جوان کودک را بوسید و به دایه گفت : اگر در عید أضحی نیز کودک را نزد من بیاوری ، عطیه ای به همین اندازه دریافت خواهی کرد.

    نماز عید فطر به پایان رسید و مردم از نمازگاه به شهر روان شدند و امیرالمؤمنین علیه السلام دایه را احضار کرد و فرمود : ای دشمن خدا با سفارش من چه کردی ؟

    دایه گفت : من کسی را در نمازگاه ندیدم .

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: دروغ گفتی .

    آن گاه به ضریح پیامبر صلی الله علیه و آله اشاره کرد و فرمود: به صاحب این قبر قسم که آن زن نزد تو آمد و کودک را گرفت و گریست و او را بوسید و رشوه ای به تو داد و وعده کرد که بار دیگر ، هم چنان به تو رشوه دهد .

    دایه از شنیدن این سخن ، سخت ترسید و ناچار به کرده ی خود اعتراف کرد و گفت : هرگاه فرمان دهی ، هم اکنون او را نزد تو حاضر خواهم ساخت .

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: او پس از دادن آن رشوه از آن خانه به جای دیگر منتقل شده و چاره ای جز این نیست که تا عید أضحی صبر کنی و چون عید فرا رسد ، او را نزد من آوری تا خدای از گناه تو درگذرد.

    دایه سرانگشت اطاعت بر دیده نهاد و هم چنان در انتظار ماند تا عید اضحی فرا رسید و بار دیگر زن جوان به سراغ کودک آمد و او را در آغوش کشید و بوسید و به دایه گفت : به همراه من بیا تا آن چه را که وعده کردم ، به تو تسلیم کنم.

    دایه دامن او را گرفت و گفت : به همراه من بیا تا آن چه را که وعده کردم ، به تو تسلیم کنم.

    دایه دامن او را گرفت و گفت : این بار رها کردن تو برای من میسّر نیست.

    هم اکنون باید با من به محضر علی بن ابیطالب علیه السلام بیایی .

    زن جوان از شنیدن این سخن پریشان شد و روی به آسمان کرد و گفت : « ای فریاد رس دادخواهان و ای پناه بی پناهان ، به فریاد من برس و مرا پناه بده .

    » آن گاه به ناچار با دایه به جانب مسجد روان شد و چون به محضر حضرت علی علیه السلام رسید، داستان خود را این گونه آغاز کرد : « من دوشیزه ای از انصارم ، پدرم عامربن سعد خزرجی در میدان جنگ در رکاب پیامبر صلی الله علیه و آله کشته شد و مادرم در دوران خلافت ابوبکر بدرود زندگی گفت و مرا تنها گذاشت .

    از شدت غربت و رنج تنهایی با زنان همسایه مأنوس شدم .

    یک روز در آن میان که با جماعتی از زنان مهاجرین و انصار بودم ، پیرزنی که تسبیح در دست و تکیه بر عصا داشت، از در آمد و سلام کرد و نام یک یک بانوان را پرسید ، هنگامی که نوبت به من رسید ، گفت : نام تو چیست ؟

    گفتم : نام من جمیله است .

    گفت : دختر کیستی ؟

    گفتم : دختر عامر انصاریم .

    گفت : پدر نداری ؟

    گفتم : نه .

    گفت : شوهر کرده ای ؟

    دراین موقع نسبت به من اظهار رحم و شفقت کرد و بر حال زارم گریست و گفت : آیا زنی را می خواهی که با او مأنوس شوی و او به تو کمک و خدمت نماید ؟

    گفتم : آری .

    گفت : اینک من حاضرم تا برای تو مادری مهربان باشم .

    من از شنیدن سخن او خوشحال شدم و گفتم : به خانه ی من بیا .

    خانه خانه ی تو و فرمان از آن تو است.

    پیرزن به خانه آمد و آب طلبید و وضو گرفت .

    در این هنگام مقداری نان و خرما و شیر برای او حاضر کردم و او را به صرف طعام فرا خواندم .

    چون به آن نگاه کرد ، سخت گریست .

    از علت گریه اش پرسیدم .

    گفت : دخترم !

    طعام من گرده ای نان جوین و اندکی نمک است.

    آن گاه بار دیگر شروع به گریه کرد و گفت : اکنون موعد صرف طعام من نیست .

    بگذار تا نماز عشاء را بخوانم .

    سپس نماز عشاء را بخوانم .

    سپس نماز عشاء را به جای آورد .

    من گرده ای نان جوین و اندکی نمک حاضر کردم و چون طبق را در برابر او نهادم ، مقداری خاکستر طلبید و با نمک مخلوط کرد و سه لقمه از آن بر گرفت و بار دیگر به نماز ایستاد و تا طلوع فجر ، هم چنان به نماز و دعا پرداخت .

    هنگامی که سپیده دمید ، نزد او رفتم و سرش را بوسیدم و گفتم : از خدا بخواه تا مرا بیامرزد ، زیرا دعای تو رد نخواهد شد .

    گفت : تو دوشیزه ای زیبایی و هنگامی که من از خانه بیرون روم ، برای تنهایی تو می ترسم ، از این رو تو به همدمی نیازمندی .

    من دختری خردمند و دانا و عابد و پارسا دارم که از تو بزرگتر است ، هرگاه بخواهی او را نزد تو آورم تا یار و غمگسار تو باشد .

    گفتم : این چه جای پرسش است ؟

    زن از خانه بیرون رفت و ساعتی بعد تنها بازگشت .

    گفتم : چرا خواهر مرا به همراه نیاوردی ؟

    گفت : دختر من با کسی دمساز نمی شود و آمد و رفت زنان مهاجرین و انصار به خانه ی تو ، او را از عبادت باز می دارد .

    گفتم : من عهد می کنم که تا او در خانه ی من باشد ، هیچ کس را به خانه راه ندهم .

    پیرزن بار دیگر از خانه بیرون رفت و چون ساعتی گذشت با زنی که روی خود را سخت پوشیده داشت و جز چشمانش نمودار نبود ، بازگشت.

    لیکن آن زن بر در حجره ی من ایستاد و به درون نیامد.

    گفتم : چرا به درون نمی آیی ؟

    پیرزن گفت : شدت شادی دیدن تو ، گامهای او را از حرکت باز داشته است .

    گفتم : هم اکنون می روم و قفل بر در خانه می نهم تا بیگانه ای به درون نیاید .

    آن گاه چون از بستن در باز آمدم ، دست به دامن زن جوان زدم و گفتم : نقاب از رخ بردار .

    لیکن او جوابی نداد .

    پس چون مقنعه از سرش بر گرفتم ، خود را در برابر مردی جوان یافتم که ریشی سیاه و دست و پایی در خضاب و جامه ای زنانه بر تن داشت.

    از تماشای این منظره سخت ترسیدم و فریاد زدم که از خانه ی من بیرون برو .

    آیا از خشم خدا بیم نداری ؟

    آن گاه قدمی برداشتم تا از کنار او دور شوم ، لیکن به من مهلت نداد و در من آویخت و هم چون عقابی که گنجشکی را به چنگال گیرد، مرا به چنگ آورد و مُهر بکارت از من برگرفت و چون از کار خود فارغ شد ، از شدت مستی بیهوش به زمین افتاد .

    در این حال کاردی که در میان داشت ، درخشید و من آن را برداشتم و بی درنگ گلوگاهش را قطع کردم و گفتم : « خدایا !

    تو می دانی که او درباره ی من ستم کرد و مرا رسوا ساخت و پرده ی عفّتم را درید و من کار خود را به تو باز گذاشتم ، ای کسی که چون بنده ای کارش را به او باز گذارد ، بی نیازش خواهد ساخت ، ای خدای پرده پوش و ای خالق رازدار .

    » سپس چون پرده ی ظلمت از رواق سپهر فرو افتاد ، پیکرش را برداشتم و در محراب انداختم و چون چندی از این ماجرا گذشت ، خود را از او آبستن یافتم .

    پس چون وضع حمل نمودم ، خواستم تا کودک را نیز به پدر ملحق سازم ، ولی فکر کردم که این کار خطاست .

    از این رو او را به قنداق پیچیدم و به مسجد آوردم و در محراب افکندم .

    قضیه به مرحله ی حکم وارد می شود : چون زن جوان داستان خود را شرح داد ، عمربن الخطاب زبان به مدح و ثنای حضرت علی علیه السلام گشود و گفت : من خود گواهم که پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود : « من شهر علمم و علی دروازه ی آن شهر است .

    » و نیز فرمود : « برادر من علی ، به زبان حق سخن می گوید .

    » سپس رو به امیرالمؤمنین علیه السلام کرد و گفت : حکم این قضیه چیست ؟

    علی علیه السلام فرمود : اما مقتول در این قضیه خونبهایی ندارد ، زیرا مرتکب گناهی بزرگ شده است و این زن مستوجب کیفری نیست ، زیرا در شرکت در فحشاء مُکْرَه و مجبور بوده است.

چکیده درتحقیق حاضر سعی شده با توجه به بحث امنیت ملی که به عنوان یکی از مهمترین مسائل موجود در یک کشور می باشد به مسأله تجارت زنان پرداخته شود که با توجه به عدم دسترسی به ممتهمین از روش کتابخانه ای استفاده شده است.. در فصل دوم به بررسی پیشینه موضوع، در فصل سوم به بیان روش تحقیق پرداخته شده است. در فصل چهارم به توصیف و تحلیل یافته ها در 9 بخش (ابعاد شکل گیری باندهای فساد- ویژگی ...

تهران ،به گونه يک ديه گمنامدر شمال شهر تاريخي ري ونيز يکي از جنوبي ترين نقاط تهران،ازهمانآغازپيوند اجتماعي واقتصادي وفرهنگي وحکومتي باري باست داشته است.درآنروزگار منطقه قصران خاصه ي بخشهاي جنوبي آن وشميرانات،داراي موقعيتي مستقل بوده وروي همه منطقه

مقدمه همه می دانیم که در زمانهای قدیم کسب علم و دانش و یاد گرفتن سواد مخصوص طبقه خاص ثروتمندان زمان بوده و هر کس بسادگی قادر به کسب علم و دانش و حتی خواندن و نوشتن نبوده است. در قدیم همانطوریکه ذکر شد اکثریت مردم بیسواد بودند و بهمین علت کمتر کسی به فکر ضبط و ثبت آثار هنری و ورزشی زمان بوده است و اگر در شهر و دیاری هنرمند یا دلاوری وجود داشته بعلت عدم ثبت و ضبط یادگارهای آنان ...

تاریخ : الف ) ریشه و معنای لغوی تاریخ : لفظ تاریخ معرب " ماه و روز " فارسی است و به معنای وقت شناسی یا شناسایی وقت است . واژه تاریخ از زبان عربی " ارِّخ ، یأرِّخ ، تأریخاً " که متضمن ذکر وقایع و حوادث است . واژه تاریخ ( History ) از زبان یونانی گرفته شده و به معنای مطالعه یا بررسی روزگاران گذشته است . ب ) تعریف اصطلاحی : تاریخ دانشی است سرچشمه گرفته از حکمت و بیانگر سرگذشت ملت ...

« ان الصلاه تنهی عن الفحشاء و المنکر» چکیده مهمترین دوره عمر انسان دوران نوجوانی و جوانی است این دوره مصادف است با بروز بیداری های متعدد که هر کدام می توانند زمینه ای باشند برای رشد و سعادت و در صورت عدم هدایت آنها موجب بدبختی و سقوط انسان می شود مانند: بیداری فطرت، بیداری مذهب، بیداری جهان بینی و بیداری وجدان در هر کدام از بیداری ها باید به تربیت صحیح، محیط مناسبی را بوجود آورد ...

ويژگيهاي دين جهاني اسلام و تفاوت آن با ساير اديان: لماى دين شناسى و نويسندگان تواريخ مذاهب معمولا تحت عنوان «اديان » بحث مى کنند، مثلا مى گويند دين ابراهيم، دين يهود، دين مسيح و دين اسلام، هر يک از پيامبران صاحب شريعت را آورنده يک دين مى دانند.

مقدمه مرحله اول : هرگز روزي که قرار شد از يک هنرمند و آثارش براي تهيه پروژه دانشجويي استمداد بطلبم به سراغ دلسوخته اي از بارگاه مطهر امام رضا (ع) رفتم. فکر نمي کردم با پيرمردي آشنا شوم که در اولين برخورد پدرانه اش با آن همه مشغوليات

به نام خدا خلاصه تاريخ ايران زمان ميلادي زمان هجري سلسله پادشاه رويدادها پايتخت حدود 720 تا 550 پيش از ميلاد مادها ديا اکو ديااکو هفت قبيله آريايي را در

تربيت بدني و ورزش ، هم از ديدگاه تاريخ و هم از ديدگاه فرهنگ، به اين دليل که با ملل مختلف جهان سروکار دارد جالب و شايان توجه است از ديدگاه تاريخ و با تحقيق در ادوار گذشته مي توان فهميد که کدام ورزش در کدامين سرزمين شکل گرفته است و چگونه به کشورهاي دي

چکیده مهمترین دوره عمر انسان دوران نوجوانی و جوانی است این دوره مصادف است با بروز بیداری های متعدد که هر کدام می توانند زمینه ای باشند برای رشد و سعادت و در صورت عدم هدایت آنها موجب بدبختی و سقوط انسان می شود مانند: بیداری فطرت، بیداری مذهب، بیداری جهان بینی و بیداری وجدان در هر کدام از بیداری ها باید به تربیت صحیح، محیط مناسبی را بوجود آورد تا رشد و تعالی جوان را به همراه داشته ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول