بهائى گرى به عنوان یک جنبش اجتماعى در قرن سیزده هجرى (نوزده میلادى) در ایران پا به عرصه وجود گذاشت و به عنوان حرکتى علیه سنتهاى دینى و اجتماعى حاکم بر جامعه به حیات خویش ادامه داد.
این جنبش در کنار حکومتهاى استعمارى و در مقابل فرهنگ اصیل ملى - اسلامى قرار گرفت و به عنوان ابزار استعمارگران به کار رفت.
از نظر اجتماعى، بروز این جنبش در ایران زمانى بود که پس از جنگهاى ایران و روس به علت افزایش تماس با فرهنگ اروپایى، نوگرایى افکار بسیارى از متفکران و نیز عوام را به خود مشغول کرده بود و در نتیجه مخالفت با سنتهاى غلطى نظیر استبداد شاهان، زمینه براى ظهور حرکتهاى اجتماعى فراهم شده بود.
در چنین شرایطى جنبشهاى اصلاحى چندى در ایران شکل گرفتند و در این فضا برخى به فکر تغییر فرهنگ ملى حاکم و ایجاد نوآوریهاى مذهبى افتادند.
در نتیجه این طرز تفکر بود که فرقه هایى چون شیخیه و بهائیه در کنار مکاتب سکولار در ایران ظاهر شدند و همواره در مقابل حرکتهاى احیاگر سنتهاى ملى - دینى ایستادند و حرکتهاى سنت شکن را تأیید کردند.
با این طرز فکر کلى، این فرقه ها - حتى اگر به قول بعضى به وسیله همان استعمارگران به وجود نیامده باشند - آلت دست استعمارگران قرار گرفتند.
به نظر شما زمینه ها، عوامل و مراحل شکل گیرى جریان بهائیت در ایران چه بود؟
بسیارى را باور بر این است که علت ظهور بهائیت فقر و مشکلات اقتصادى بعد از ورشکستگى در جنگهاى ایران و روس بود.
اما عقیده بنده بر این است که بیشتر علل سیاسى و فرهنگى عامل پیدایش بابیت و بهائیت بوده است.
شکست در جنگهاى ایران و روس، شکاف عمیقى بین دولت و ملت به واسطه جدا شدن روحانیت از دولت فتحعلى شاه ایجاد نمود.
این جدائى تا آخر دوره قاجار دوام داشت و نهضت تنباکو و بعد از آن، انقلاب مشروطه را رقم زد.
با جدا شدن روحانیت و ملت از دولت، دربار تحت سیطره روسها و رقیب دیرین آنان، انگلیسها، درآمد.
اما ملت اقتدار خویش را حفظ نمود و با کشتن »گریبایدف« نشان داد که ترس و واهمه اى از روسها ندارد.
از همینجا بود که روسها به فکر شکستن اقتدار ملت افتادند.
به تشخیص درست آنان، نقطه قوت ملت ایران پیروى از نایب امام زمان(عج) بود.
بنابراین اگر مى توانستند در اعتقاد به آن امام همام شک و تردید ایجاد کنند مى توانستند کمر ملت را بشکنند.
از این رو به فکر فرقه سازى پیرامون اندیشه مهدویت افتادند.
فرقه شیخیه به علت پیشرفتى که در آغاز دوره قاجار در حوزه هاى علمیه ایجاد شد و روش اصولیین بر شیوه اجتهادى اخباریین غلبه نمود، شکل گرفت.
اصولیین با استفاده از روش تعلیم داده شده توسط امام جعفر صادق(ع) توانستند شیوه استخراج احکام مربوط به مسائل جدید و مستحدثه را به خوبى بیابند و پى بگیرند.
شیخى هاى اخبارى مسلک براى عقب نماندن در داشتن پاسخ براى مسائل جدید به خیالات متوسل شدند و طرح ایجاد ارتباط با معصومین در خواب و رویا و غیره را مطرح نمودند.
این شیوه که به عقیده آنان با استناد به تقوى و تهذیب نفس، رکن رابع عملى مى شد؛ راه را براى ادعاهاى اتصال به معصومین باز نمود و نسل سوم رکن رابع به تحریک و حمایت روسها ادعاى ارتباط با امام زمان(ع) نمود.
به این ترتیب »سیدعلى محمد باب« خود را باب امام زمان(ع) قلمداد کرد.
پس از این ادعا پیروان او در یک گردهمائى در دشت »به دشت« به طور کلى دین را منسوخ اعلام نمودند و براى او قدرت تشریع و ابداع دین جدید قائل شدند.
پس از این حادثه سیدعلى محمد باب، در زندان شروع به تدوین کتاب بیان نمود و ادعاى پیغمبرى کرد.
ادعاى الهیت او به بعد از این ادعا باز مى گردد که نام خویش را با استناد به حروف ابجد معادل »ربّ اعلى« توجیه نمود.
بعد از سیدعلى محمد، جانشینانش به دو فرقه »ازلیه« و »بهائیه« تقسیم شدند.
ازلیه بیشتر تابع احکام و دستورات باب بودند اما بهائیان به رهبرى حسینعلى نورى کتاب جدید نوشتند و دین جدید ساختند.
دینى که خشک اندیشیهاى کاملاً غیر منطقى باب را تا حدى کنار زد و با الهام از تمدن روز اروپا احکامى ساخت که بتواند افراد بیشترى را به خود جلب کند.
چه عواملى از خارج در شکل گیرى و هدایت جریان بهائیت در ایران نقش داشتند؟
ابتدا همانطور که گفته شد؛ روسها عامل اصلى زمینه سازى و رشد بابیت بر پایه فرقه شیخیه در ایران بودند.
اما بعد از تبعید بابیان از ایران و ایجاد فرقه بهائیه در سرزمین عثمانى، دولت انگلیس به میدان آمد و از وجود آنان براى تضعیف اسلام در منطقه خاورمیانه سود جست.
خدمت بهائیان به انگلستان تا حدى پیش رفت که به یکى از رهبران آنان؛ یعنى »عباس افندى« که جانشین »حسنعلى نورى« بود لقب »سر« عطا نمودند.
به هر صورت بابیان و بهائیان مقیم ایران همواره از حمایت دولت انگلستان، اسرائیل و آمریکا برخوردار بوده اند.
وجوه تشابه بهائیت و جریان »صهیونیسم« و »ماسونیت« چیست و این جریانها چه قرابت نظرى و عملى با یکدیگر دارند؟
بهائیت بعد از عباس افندى؛ یعنى در دوره »شوقى افندى«، سازمان دهى تازه اى یافت و به صورت یک حزب تمام عیار درآمد.
مرکز آن اسرائیل شد و شاخه هاى آن در سراسر جهان گسترش یافت.
در چنین حالتى این فرقه کاملاً تحت مدیریت جریانهاى ضد اسلام در منطقه خاورمیانه قرار گرفت و عملکردى همانند صهیونیزم یافت.
با توجه به اینکه مرکزیت این گروه در اسرائیل قرار دارد؛ هماهنگى و همسانى آنان با جریان صهیونیزم بسیار زیاد است.
از آنجا که فراماسونرى نیز در خدمت پیاده کردن سیاستهاى استعمارى غرب در ایران و دیگر کشورهاى خاورمیانه قرار دارد عملکرد آنان نیز با عملکرد بهائیت یکسان است.
این گروهها ممکن است از لحاظ نظرى با یکدیگر اختلاف داشته باشند اما از حیث عملکرد کاملاً مشابه هم عمل مى نمایند.
نقش بهائیت در تحولات فرهنگى، اجتماعى و سیاسى یکصد سال اخیر ایران را چگونه ارزیابى مى کنید؟
همانطور که گفته شد؛ بهائیت از ابتدا براى ایجاد تفرقه در بین شیعیان به وجود آمد و به یک جریان ضد اسلام مبدل گردید.
سیاست ضد اسلامى آن همواره ادامه یافته و با هر جریان اسلام خواهى اعم از فرهنگى و سیاسى، در ایران به مقابله پرداخته و هر جریان سنت شکن ضد اسلامى را همراهى نموده است.
این فرقه در حال حاضر در ایران و جهان از چه موقعیت و جایگاهى برخوردار است و چه اهدافى را دنبال مى کند؟
این فرقه هم اکنون کاملاً مورد حمایت آمریکا و اسرائیل است و از آن براى مقابله با اسلام استفاده مى شود.
بیشترین پیروان آنان در آمریکا قرار دارند و در کشورهایى همچون هند و اندونزى و برخى از کشورهاى آمریکاى لاتین طرفدارانى دارند.
اصولاً آنان به وطن اعتقادى ندارند و به اصطلاح »جهان وطنى« اختیار نموده اند.
هر چند ادعاى عدم دخالت در سیاست دارند، اما به نظر مى رسد هدف آنان تشکیل حکومت جهانى بهائى است.
حرکتهاى شکل گرفته طى چند دهه اخیر جهت مقابله با این جریان (از جمله انجمن حجتیه) را چگونه ارزیابى مى کنید و آنها را تا چه حد در این زمینه موفق مى دانید؟
انجمن حجتیه از لحاظ اعتقادى با آنان به مقابله برخاست و در راه کنترل عقیدتى آنان قدمهاى مثبتى برداشت؛ اما چون از لحاظ سیاسى نسبت به آنان از خود حساسیتى نشان نمى داد فعالیتش بسیار محدود بود و در حیطه کنترل عوامل حکومتى و دولتى قرار مى گرفت.
محمدرضا شاه براى پیشبرد مقاصد غربى خویش از عناصر بهائى در امور سیاسى و فرهنگى استفاده و امکان ورود به میدانهاى اقتصادى را هم براى آنان فراهم مى کرد.
از طرف دیگر، شاه به انجمن حجتیه اجازه فعالیت داد تا هروقت خواست بتواند به وسیله آنان بهائیها را سرکوب کند تا خطرى براى رژیمش نباشند.
وهابیت و حکومت سعودی عربستان در زمان های قدیم و پس از ظهور اسلام، همواره میان دولت های محلی و منطقه ای تقسیم شده بود و به صورت ملوک الطوایفی اداره می شد.
با ظهور اسلام و استقرار آن در سراسر شبه جزیره، این منطقه برای اولین و آخرین بار، تحت لوای اسلام، به وحدت دست یافت و به نحو چشمگیری از دیدگاه سیاسی و فرهنگی دگرگون گشت تا جایی که با گذشت چند دهه، عرب ها به چنین قدرتی دست یافتند که دو قدرت بزرگ شرق و غرب آن روزگار را از پا در آوردند.
در زمان امویان، قسمت اعظم عربستان جزو قلمرو آنان بود و سپس آل عباس بر آن مسلط شدند.
در اواخر قرن دوم هجری قمری، علویان در عربستان قیام کردند؛ اما کاری از پیش نبردند، پس از مرگ متوکل عباسی، قدرت عباسیان رو به زوال نهاد و عربستان هم به دنبال آن، بار دیگر دارای حکومت های محلی ضعیف و کوتاه مدتی شد که جز چندین قرن اغتشاش و درهم ریختگی، چیز دیگر را برای آن به همراه نیاوردند.
در قرن 16 میلادی (دهم هجری قمری)، پرتغالی ها حمله به مکه را قصد کردند که این فکر عملی نگردید.
در همان قرن خلفای عثمانی که متوجه عربستان شده بودند، به تدریج سواحل غربی و سپس تمامی عربستان را زیر سلطه خود در آوردند.
در این زمان یعنی قرن 18 میلادی، محمدبن عبدالوهاب در نجد قیام کرد.
وی خود را مصلح مذهبی دانسته و مذهب خاص خود را تبلیغ می کرد.
آیین و فرقه ی جدید به وجود آمده توسط محمدبن عبدالوهاب، در آغاز با مشکلات فراوانی مواجه گردید، چرا که مخالفان افکار و عقاید وی علیه او قیام کردند و تعرضاتی انجام دادند که در نتیجه ی آنها، وی در صدد به دست آوردن حامیانی از حاکم شهر نجد برآمد؛ اما آنها هیچ یک از ترس ایجاد آشوب و بلوا، حاضر به انجام و قبول چنین کمکی نشدند.
تا سرانجام، محمدبن سعود حاکم شهر (درعیه) را با خود همداستان کرد.
محمدبن عبدالوهاب و محمدبن سعود با یکدیگر عهد و پیمان بستند که در این راه، از هیچ کوشش دریغ نورزند و بر مبنای این قرارداد، عبدالوهاب بر نفوذ مذهبی خویش و محمدبن سعود نیز بر قدرت خود افزودند.
با درگذشت محمدبن سعود در سال 1765 میلادی، عبدالعزیز به جانشینی پدر منصوب گردید.
وی که ادامه دهنده راه پدر و طرفدار مذهب عبدالوهاب بود، در سال 1773 میلادی، شهر ریاض را به تصرف در آورد و توانست قلمرو حکومتی خویش را گسترش دهد.
وی به دنبال آن قصیم و الاحسأ را نیز زیر سلطه ی خود در آورد.
در این زمان روابط نجد و حجاز تیره گردید و در شهر مکه از ورود طرفداران مذهب وهابی جلوگیری کردند.
وهابی ها نیز در مقابل از عبور حجاج عراقی و ایرانی از سرزمین نجد ممانعت ورزیدند که در نهایت شریف مکه در رفتار خود با وهابی ها تجدید نظر کرد و این مشکل برطرف گردید.
به دنبال تجاوزات و دستبرهای پیروان وهابی به قبایل عراقی در سال 1797 میلادی، عاقبت از طرف سلطان عثمانی به پادشاه بغداد، دستور رسید که از این کار جلوگیری کند که این شخص نتوانست کاری از پیش ببرد.
در سال 1798 نیروهای بغداد برای مبارزه با وهابی ها به نجد رفتند که کارشان بی فایده بود و یکسال بعد قراردادی بین دو طرف در بغداد به امضا رسید.
در سال 1801 بار دیگر کربلا مورد تهاجم آل سعود قرار گرفت و مقبره امام حسین(ع) تخریب شد.
با مرگ عبدالوهاب دیری نگذشت که عبدالعزیزبن محمد نیز در سال 1803 به قتل رسید و سعودبن عبدالعزیز به جای پدر بر تخت حکومت نشست.
وی یکسال بعد توانست مدینه را تصرف کند و در سال 1805 نجف، سپس مکه و جده را نیز به زیر سلطه خویش درآورد.
با قدرت گرفتن سعودبن عبدالعزیز، محمد علی پاشا والی مصر، از جانب سلطان عثمانی مأمور سرکوب وهابی ها گردید.
وی پسرش را به حجاز فرستاد و او توانست مدینه را در سال 1812 و مکه را یکسال بعد به تصرف خود درآورد؛ اما در این سال محمدعلی پاشا که خود فرماندهی قوا را برعهده گرفت، از سعود بن عبدالعزیز شکست خورد.
پس از مرگ سعود در سال 1814 پسرش عبدالله به قدرت رسید و چون قدرت پدر را نداشت، با والی مصر قراردادی منعقد کرد و به اینگونه حاکمیت سلطان عثمانی را گردن گرفت؛ اما در سال 1816 میلاد این قرارداد از سوی ابراهیم پاشا والی مصر نقض شد و وی به سرکوب وهابیان پرداخته و عاقبت در سال 1818 توانست با تصرف درعیه، عبدالله را دستگیر و به قتل برساند.
در سال 1824، ترکی بن عبدالله از عموزادگان سعود، در ریاض حکومت خود را براساس حمایت از جنبش وهابی پایه گذاری کرد و توانست تا سال 1833، تمام سواحل خلیج فارس و منطقه مرکزی نجد را تصرف کند و بدین ترتیب آیین وهابی را در سراسر نجد توسعه دهد؛ از این پس، اختلافات میان آل سعود به اوج خود رسید و این اختلافات می رفت که آن را به اضمحلال بکشاند؛ اما در اوایل قرن بیستم میلادی، عبدالعزیز بن عبدالرحمن، ریاض را از دست خانواده آل رشید خارج و حکومت خویش را بر آن ثبت کرد و سپس شورش قبایل مختلف و نزاع های خارجی را مرتفع ساخت.
عبدالعزیز پس از تصرف ریاض، مکه را زیر سلطه ی خود درآورد و به کشور گشایی پرداخت.
در نتیجه ی شکستی که توسط نیروهای انگلیسی بر وهابیون وارد آمد، بالاجبار، با تشیکل کنفرانس عقیر، پیمانی بین دو گروه سعودی و انگلیسی بسته شده و به موجب آن، خط مرزی عراق و کویت و نجد تعیین گردید.
در ژانویه 1926 سرانجام سران حجاز، با عبدالعزیز بیعت کردند و او پادشاه حجاز خوانده شد و در 18 دسامبر 1939 فرمان یکپارچه کردن پاره های کشور عربی داده شد و از این پس سرزمین مذکور عربستان سعودی خوانده شد.
بنابراین، عربستان امروزی نتیجه پیوند قدرت سیاسی و نظامی خاندان سعودی و محمدبن عبدالوهاب، بنیانگذار فرقه وهابیت است.
عبدالوهاب از افراد قبیله بنی سنان و عشیره تمیم است که در سال 1703 میلادی در ناحیه عینیه به دنیا آمد و در جوانی به مدینه رفته و در مکتب استادانی چون سلیمان بن کرد یو محمد السندی به تحصیل مشغول گشت و سپس به بصره و بغداد رفت و در آنجا ازدواج کرد.
وی پس از مرگ همسرش به ایران آمد و به کردستان و همدان مسافرت کرد و سپس در اصفهان به تحصیل فلسفه اشراق و تصوف پرداخت، سپس به قم رفته و در آنجا از پیروان مذهب ابن حنین شد و در سال 1714 میلادی به عینیه، زادگاه خویش بازگشت و در آنجا به تبلیغ عقاید مذهبی خویش پرداخت و کتاب «التوحید» را که بیان کننده ی عقاید مذهبی اش بود، به رشته ی تحریر درآورد.
عبدالوهاب در سال 1792 میلادی درگذشت.
وهابیت نهضتی واحدساز بود و توانست نقش حساسی را در تکامل جغرافیای سیاسی عربستان ایفا کند.
از بعد سیاسی، اتحاد بین وهابیت و قومیت سعودی موجب شد تا قدرت سیاسی و مذهبی این دو در فراسوی پایگاه و هسته ی قبیله و عشیره، در سراسر شبه جزیره عربستان گسترش یابد و آنها بتوانند، تسلط خود را بر سایر مناطق و قبایل استحکام بخشند.
در حال حاضر نفوذ وهابیت به دلیل ایفای این نقش تاریخی و حیاتی، فراتر از نقش رسمی یک نهاد دینی است و از زمان تأسیس رژیم سعودی، وهابیت فرهنگ، آموزش و پرورش و سیستم قضایی آن را شکل داده و در نهایت بر همه ی تمایلات و گرایش های اسلام گرایی سنی عربستان تأثیر گذاشته است.
در عربستان کنونی، مفتی های وهابی، در اوضاع سیاسی جامعه نقش برجسته ای دارند و وزرای دادگستری، حج و شئون اسلامی، اوقاف، و دعوت و ارشاد با مشاورت آنها انتخاب می شوند.
افزون بر این وهابیون توانسته اند، در کنار تشکیلات مذهبی حکومتی و وزارتخانه هایی چون وازرت شئون اسلامی، اوقاف، دعوت و ارشاد، سازمان های عریض و طویل دیگری را در رابطه با امور مذهبی و گسترش آیین وهابیت تشکیل دهند که سازمان رابط عالم اسلامی، سازمان علمای بزرگ و سازمان امر به معروف و نهی از منکر، از جمله ی آنهاست.
سازمان علمای بزرگ یا «کبار العلما»، مرکب از 21 تن از علمای طراز اول وهابی است که بیشتر فعالیت اعضای آن صدور فتوا و ایفای نقش مهم و اساسی در مسائل سیاسی و مذهبی عربستان است.
از نگاه وهابیون، جماعت زیادی از مسلمانان موحد نیستند، چرا که می کوشند تا عنایت خدا را با زیارت قبور اولیا به دست آورند، پس مشرکند.
تفسیر قرآن بر پایه ی تأویل را کفر می شناسند، شفاعت جستن از غیرخدا را کفر می نامند، ذکر نام پیامبر، ولی یا فرشته را در نماز شرک می دانند و براساس این آموزه ها، تشیع و شیعیان را کافر و مشرک دانسته و مقابله با آنان را وظیفه ی دینی خود می دانند.
در رساله عبدالوهاب به نام «کشف الشبهات» بیش از 24 بار افراد غیروهابی کافر دانسته شده اند.
شخصیت ها و علمای تندرو وهابی علاوه بر جنایات خود علیه شیعیان و اماکن مقدس آنها در سه قرن اخیر، در شرایط کنونی، بارها خواستار شدت عمل علیه پیروان اهل بیت شده و اقدامات بسیاری را در این زمینه به انجام رسانده اند که در ادامه به آنها پرداخته می شود چرا شیعه حق است؟
مسأله حقانیت تشیع ادله متعددى دارد که در اینجا فقط به یک مورد آن یعنى واقعه غدیر اشاره مىشود.
در رابطه با غدیر خم، عین واقعه را به نقل از ترجمه الغدیر (ج 1، ص 29 - 37) تقدیم مىداریم.
لازم است بدانید که این واقعه و خطبه پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) در آن، مورد اجماع و اتفاق جمیع مسلمانان شیعه و سنى است و جایگاه ویژهاى در نصوص دینى و ادبیات و اشعار مسلمانان - اعم از عرب و غیر عرب - دارد.
در متون اسلامى هیچ روایتى به اندازه این واقعه به حد فوق تواتر نرسیده است و احدى را یاراى تردید در آن نیست.
در میان صحابه پیامبر(صلی الله علیه و آله ) 110 نفر و از تابعین 89 نفر آن را نقل کردهاند و طبقات راوى آن، به 360 نفر رسیده است.
شاعران بسیارى نیز این جریان را به نظم آوردهاند؛ از جمله: در قرن اول: امیرالمؤمنین(علیه السلام )، حسان بن ثابت انصارى، قیس بن سعد بن عباده انصارى، عمر و بن عاص بن وائل، محمد بن عبداللَّه حمیرى.
در قرن دوم: کمیت بن زیاد، سید اسماعیل بن محمد حمیرى، شعیان بن مصعب کوفى.
در قرن سوم: ابو تمام حبیب بن اوس طایى، دعبل بن على بن رزین الخزاعى و در قرون بعد دهها نفر دیگر.
از اهمیت این واقعه، همان بس که علامه امینى یازده جلد کتاب ارزشمند «الغدیر» را پیرامون این حادثه به نگارش درآورده است.
اکنون این سؤال رخ مىنماید که اگر این واقعه در میان همه مسلمین، اجماعى و مورد اتفاق است، پس اختلاف در چیست؟
اساس اختلاف بر سر همان ماهیت و دلالت این واقعه است: 1- برادران اهل تسنن اظهار مىدارند که این حادثه عظیم تاریخى و سخنان و تأکیدات پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله )، صرفاً به معناى لزوم «محبت و دوستى» حضرت على(علیه السلام ) است و هیچ دلالتى بر امامت و زمامدارى و لزوم پیروى از ایشان ندارد.
دلیل آنان نیز آن است که «ولایت» چند معنا دارد و یکى از معانى آن «دوستى» است.
بنابراین تا زمانى که به این معنا قابل حمل است، نمىتوان به معانى دیگر آن تمسّک جست.
2- دیدگاه شیعه این است که ماهیت این حادثه و سخنان پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله )، نصى صریح و قاطع بر امامت و پیشوایى حضرت على(علیه السلام ) است و قراین و شواهد حالى، مقالى و مقامى به گونهاى است که هرگز نمىتوان آن را تنها به دوستى و محبت تفسیر کرد.
البته باید توجه داشته باشید که شیعه ادله بىشمار دیگرى از قرآن و عقل و سنت بر امامت آن حضرت در دست دارد و این مسأله یکى از آن ادله مىباشد، در عین حال این رخداد، حجتى قاطع و خللناپذیر است و به هیچ روى نمىتوان از آن دست برداشت.
دلایل و قرائنى که بر صحّت دیدگاه شیعه گواهى مىدهد، عبارت است: 1- معناى ولایت: لغت شناسان و کتابهاى برجسته و ممتاز لغت، کلمه ولایت را به معناى سرپرستى، عهدهدارى امور، سلطه، استیلا، رهبرى و زمامدارى معنا کردهاند.
در این جا معناى این کلمه را با برخى از مشتقاتش فقط از کتابهاى لغت اهل سنت برایتان نقل مىکنیم: - راغب اصفهانى مىنویسد: «وِلایت؛ یعنى، یارى کردن.
و وَلایت؛ یعنى، زمامدارى و سرپرستى امور و گفته شده است که وِلایت و وَلایت مانند دِلالت و دَلالت است و حقیقت آن «سرپرستى» است.
ولى و مولى نیز در همین معنا به کار مىرود»، (المفردات الراغب، ص 570).
- ابن اثیر مىنویسد: «ولىّ؛ یعنى، یاور...
و هر کس امرى را بر عهده گیرد، مولى و ولىّ آن است».
سپس خودش مىگوید: «و از همین قبیل است حدیث «من کنت مولاه فعلى مولاه»...
و سخن عمر که به على(ع) گفت: «تو مولاى هر مؤمنى شدى»؛ یعنى، «ولى مؤمنان گشتى»، (النهایه، لابن اثیر، ج 5، ص 227).
- صاحب صحاح اللغه مىنویسد: «...
هر کس سرپرستى امور کسى را به عهده گیرد ولى او است»، (الصحاح فى لغه العرب، ج 6، ص 2528).
- صاحب مقاییس مىنویسد: «..
هر کس زمام امر دیگرى را به عهده گیرد «ولىّ او است»، (معجم مقاییس اللغه، ج 6، ص ص 141).
اکنون با این گفتههاى مصرّح ارباب لغت، چگونه مىتوان «من کنت مولاه فعلى مولاه» را به «دوستى» صرف معنا کرد و سرپرستى اجتماعى و زمامدارى را از آن جدا ساخت؟!
مگر نه این است که «ابن اثیر» لغتشناس معروف عرب و سنى، خودش تصریح مىکند که کلمه «مولى» در روایت «من کنت مولاه فعلىّ مولاه» از زبان پیامبر(صلی الله علیه و آله ) و در گفتار عمر در همین معنا به کار رفته است؟
2- خطاب تند و قاطع الهى: آیا اگر حادثه غدیر صرفاً براى اعلام دوستى حضرت على(علیه السلام ) بود، آن قدر اهمیت داشت که خداوند به پیامبرش وحى کند، که اگر آن را ابلاغ نکنى، رسالت الهى را انجام ندادهاى؟
خداوند مىفرماید: یا أَیُّهَا اَلرَّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلَّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اَللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنَّاسِ إِنَّ اَللَّهَ لا یَهْدِی اَلْقَوْمَ اَلْکافِرِینَ (مائده، آیه 67).
آیا این اخطار شدید اللحن به خوبى نشان نمىدهد که مسأله بالاتر از این حرفها است؟
البته محبت امیرالمؤمنین(ع) جایگاه بسیار بلندى دارد و یکى از نشانههاى ایمان است؛ لیکن بحث در این است که این خطبه بنا به دلایل ذکر شده، قطعاً منحصر به «ولایت محبت» نیست.
3- دلدارى خدایى: در آیه یاد شده، خداوند پیامبر را دلدارى داده، مىفرماید: در راستاى اجراى این مأموریت، خداوند تو را در مقابل توطئههاى مردم محافظت مىکند وَ اَللَّهُ یَعْصِمُکَ مِنَ اَلنَّاسِ آیا این مسأله نشان نمىدهد که این مأموریت، مسأله مهمى بوده است که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) بیم آن داشته که برخى بر اثر هواهاى نفسانى به مقابله برخاسته و توطئه کنند؟
آیا فقط با اعلام دوستى حضرت على(علیه السلام ) جاى چنین خوفى بود؟
4- گزینش مکان: آیا این که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) جحفه (مکان جدا شدن و انشعاب مسافران) را انتخاب کردند، تا همگى قبل از انشعاب در سخنرانى آن حضرت حضور داشته باشند و نیز این که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) دستور دادند کسانى که از آن مکان گذشته بودند برگردند، و صبر نمودند تا کسانى هم که عقب مانده بودند، از راه برسند و...
نشانه چیست؟
این که دستور دادند که شاهدان به غایبان اطلاع دهند و این نبأ عظیم را به گوش همگان برسانند، دلالت بر این ندارد که مسأله، براى امت اسلامى فوقالعاده مهم و حیاتى است؟
آیا عاقلانه است که پیشواى بزرگ مسلمانان در آخرین سخنرانى براى جمعیت باشکوه حجگزاران و در آن گرماى سوزان، مسافران خسته و کوفته را گرد آورد و با این تأکیدات، با آنان سخن بگوید و تنها مقصودش این باشد که بگوید: «على را دوست داشته باشید»؟!
5- نزول آیه اکمال: این که پس از اجراى این مأموریت، آیه نازل شد که: اَلْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَ أَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمُ اَلْإِسْلامَ دِیناً (مائده، آیه3).
آیا دلالت بر این ندارد که مسأله بالاتر از صرف محبت بوده و آیا فقط با دوستى حضرت على(علیه السلام ) - نه رهبرى و پیشوایى آن حضرت - دین کامل شد و خداوند اسلام را پسندید؟
اگر مسأله فقط دوستى و مودّت بود، که در این رابطه قبلاً آیهاى نازل شده و از این جهت نقصى در دین نبود؛ زیرا آیه: قُلْ لا أَسْئَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّهَ فِی اَلْقُرْبى (شورى، آیه 23) قبلاً نازل گشته بود.
پس نتیجه مىگیریم که آیه اکمال، پیام دیگرى را در بر دارد.
6- چرا پیامبر(ص) در آن حادثه، به مسائل اعتقادى استشهاد نموده و در کنار آنها مسأله ولایت را مطرح کردند؟
7- دلیل دیگر حدیث «ثقلین» است که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) فرمود: انّى تارک فیکم الثقلین: کتاب اللَّه و عترتى....
در این جا باید پرسید: چرا پیامبر(ص) عترت را در کنار قرآن و به عنوان «ثقل اصغر» ذکر نمودند؟
8- چرا پیامبر(صلی الله علیه و آله ) فرمودند: قرآن و عترت از یکدیگر جدا نمىشوند و فرمودند: امت باید به هر دو چنگ بزنند؟
آیا صرف دوست داشتن قرآن کافى است یا باید از آن پیروى کرد و آن را امام و پیشواى خود دانست؟
وحدت سیاق نشان مىدهد که در مورد اهل بیت(ع)، نیز باید همینگونه رفتار کرد و آنان را سرمشق، الگو و پیشواى عملى خود قرار داد.
9- چرا پیامبر(صلی الله علیه و آله ) به مسأله ایفاى رسالت و سپس به «اولویت» خود بر مؤمنان انگشت مىگذارد و بلافاصله مسأله ولایت را طرح مىکند؟
10- چرا پیامبر(صلی الله علیه و آله ) مسأله ولایت را سه یا چهار بار تکرار مىکند؟
این همه تأکید براى چیست؟
11- چرا پیامبر(صلی الله علیه و آله ) بعد از این حادثه فرمودند: «اللَّه اکبر بر اکمال دین و اتمام نعمت و خشنودى خدا به رسالت من و ولایت على بعد از من»؟
نکته مهم در این جا این است که اگر مقصود از «ولایت» محبت باشد دیگر قید «بعد از من»، زاید است؛ زیرا محبت حضرت على(علیه السلام ) مقید به زمان پس از مرگ پیامبر(صلی الله علیه و آله ) نیست و بسیار مسخره است اگر منظور پیامبر(صلی الله علیه و آله ) را این بگیریم که بعد از رحلت من، على را دوست بدارید؟
زیرا محبت على(علیه السلام ) با حیات پیامبر(صلی الله علیه و آله ) قابل جمع است و این رهبرى امام على(علیه السلام ) است که پس از پیامبر(صلی الله علیه و آله ) مورد نظر مىباشد؛ زیرا در یک زمان وجود دو پیشوا در عرض هم ممکن نیست.
12- چرا بعد از این ماجرا، مردم با حضرت على(علیه السلام ) بیعت کردند؟
مگر دوستى بیعت دارد؟
بیعت در لغت به معناى التزام به فرمانبردارى و تبعیت است و حتى ابوبکر و عمر نیز با آن حضرت بیعت کرده و هر یک گفتند: «بخٍّ بخٍّ لک یا على، اصبحت مولاى و مولى کل مؤمن».
13- نکته دیگر آن که همه حاضران در آن جلسه از خطابه پیامبر(ص) مسأله «امامت و پیشوایى حضرت على(علیه السلام )» را فهمیدند و بلافاصله «حسان بن ثابت انصارى» از پیامبر(صلی الله علیه و آله ) اجازه گرفت و اشعارى زیبا سرود که در یکى از ابیات آن از زبان پیامبر(ص) چنین مىگوید: .........
قم یا على فانّنىEرضیتک من بعدى اماماً و هادیاً یعنى: اى على!
برخیز، خرسندم که تو امام و هادى بعد از من مىباشى.
ذکر این نکته لازم است که «تقریر»؛ یعنى، سکوت و عدم مخالفت پیامبر(صلی الله علیه و آله ) در برابر یک سخن یا رفتار در نزد همه مسلمانان - اعم از شیعه و سنى - حجت و جزء سنت است.
بنابراین اگر مسأله غدیر معنایى غیر از امامت داشت، چرا پیامبر(صلی الله علیه و آله ) سخنان «حسابن بن ثابت» را تأیید کرده و او را تشویق فرمودند؟
و چرا دیگران اعتراض نکردند که منظور پیامبر(صلی الله علیه و آله ) «امامت و هدایت» امت نبوده است؟
14- نکته بسیار جالب توجه دیگر، مسأله «جابر بن نضر» یا «حارث بن النعمان الفهرى» است.
در روایت است که پس از انتشار سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله ) در غدیر خم، وى نزد پیامبر(صلی الله علیه و آله ) آمده و عرض کرد: «اى محمد!
از جانب خدا به ما گفتى شهادت دهیم که جز خداى یگانه پروردگارى نیست و شهادت دهیم که تو پیامبر خدایى و نماز بخوانیم و روزه بداریم و حج انجام دهیم و زکات بپردازیم ما نیز همه اینها را از تو پذیرفتیم؛ لیکن به این حد راضى نگشتى و پسر عمویت را بر ما برترى دادى و گفتى: «هر که را من مولاى اویم، این على مولاى او است».
اکنون بگو که این سخن را از پیش خود گفتى، یا از جانب خدا؟
پیامبر(صلی الله علیه و آله ) فرمودند: سوگند به آن که جز او خدایى نیست، این مطلب از سوى خداوند است.
در این هنگام او برگشت و به سوى اسب خود شتافت، در حالى که مىگفت: خدایا!
اگر آنچه محمد(صلی الله علیه و آله ) مىگوید حق است، پس سنگى بر ما ببار، یا ما را به عذابى دردناک گرفتار کن!
هنوز به اسب خود نرسیده بود که از طرف خدا، سنگى بر سرش بارید و او را بر زمین کوبید و جانش را بگرفت.
آن گاه این آیه نازل شد که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ، لِلْکافِرینَ لَیْسَ لَهُ دافِعٌ، مِنَ اَللَّهِ ذِی اَلْمَعارِجِ (سوره معارج، آیات 1 - 3).
اکنون باید دید چه چیزى در سخن پیامبر(صلی الله علیه و آله ) نهفته بود که آن مرد خیره سر را بر آشفته کرد؟
آیا اگر صرف مسأله محبت و دوستى بود، این همه لجبازى و خیرهسرى پدید مىآمد؟
مسلماً مسأله بالاتر از این بوده است؛ زیرا شخص مزبور از طرفى دلى پر کینه نسبت به حضرت على(علیه السلام ) داشت و از سوى دیگر، مىدید با ولایت آن حضرت، باید عمرى تحت فرمان و رهبرى ایشان سپرى کند واز سر بىخردى و کبر و کژاندیشى، مرگ و عذاب را بر ولایت مولاى متقیان و فخر کائنات ترجیح داد.
براى آگاهى بیشتر ر.ک: الغدیر - متن عربى - ج 1، ص 239 - 246 .
15- نکته مهم دیگر آن که، خود امیرالمؤمنین در روز «شورى» براى اثبات امامت خود، به حادثه غدیر استناد کردند.
عامربن واثله مىگوید: «در روز شورى با على(علیه السلام ) کنار درب خانه ایستاده بودم و شنیدم که امیرالمؤمنین(علیه السلام ) خطاب به آنان فرمود: من براى شما دلیلى مىآورم که احدىنمىتواند بر آن خدشهاى وارد کند.
سپس فرمود: «اى جماعت!
- آیا در میان شما کسى هست که پیش از من به یگانگى خداوند ایمان آورده باشد؟
گفتند: نه.
- آیا در بین شما کسى هست که برادرى چون جعفر طیّار داشته باشد که با ملائک پرواز مىکند؟
- آیا کسى از شما غیر از من عمویى همچون حمزه - شمشیر خدا و شمشیر رسول خدا(ص) - دارد؟
- آیا غیر از من کسى از شما همسرى چون فاطمه(س) دختر پیامبر(صلی الله علیه و آله ) و سرور زنان اهل بهشت دارد؟
- آیا کسى از شما فرزندانى مانند حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشت دارد؟
- آیا کسى از شما هست که [به دستور قرآن] پیش از نجواى با پیامبر(صلی الله علیه و آله ) صدقه داده باشد؟
- آیا در میان شما غیر از من کسى هست که پیامبر(صلی الله علیه و آله ) دربارهاش فرموده باشند: من کنت مولاه فعلىٌ مولاه، اللهم وال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره، لیبلّغ الشاهد الغائب؟
براى آگاهى بیشتر ر.ک: الغدیر، ج 1، ص 159 - 213 .
16- شاهد دیگر آن است که پس از اعلام ولایت امیرالمؤمنین(ع)، پیامبر(صلی الله علیه و آله ) چنین دعا کردند: اللهم وال من والاه، و عاد من عاداه و احبّ من احبه...؛ خدایا!
آنکه على را به ولایت برگزیند تو ولى او باش و آن که با او به عداوت در آید، با او دشمنى کن و دوست بدار آن که على را دوست دارد...»، (الغدیر، ج 1 ، ص 11) [توجه داشته باشید که این قسمت در متن عربى وجود دارد و در ترجمه ارسالى به خوبى ترجمه نشده است].
اکنون به خوبى روشن مىشود که اگر مقصود از ولایت، همان محبت و دوستى باشد، آن گاه دعاى بعدى پیامبر(صلی الله علیه و آله ) که عرض داشتند: و احبّ من احبّه تکرار و لغو خواهد بود.
بنابراین وجود هر دو سخن نشان مىدهد که اینها، دو موضوع متفاوت مىباشند و ولایت چیزى برتر از صرف محبت است و البته از لوازم ولایت، محبت و دوستى ولىّ است.
مشاهده مىکنیم که مسلمانان بعد از پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) به فرقههاى مختلفى تقسیم شدند و هر یک براى خویش طریقهاى را برگزیدند.
تعالیم اسلام نیز دستخوش ذوقها و سلیقهها و نیز تمایلات افراد و حکومتها گردید.
در این بین با مراجعه به گفتههاى پیامبر(صلی الله علیه و آله ) و نیز قرآن، به دنبال راه مىگردیم که در این جنجال و هیاهو بالاخره باید به چه راهى رفت و تعالیم دین و احکام آن را از چه کسى باید فرا گرفت؟
با کمى تحقیق، به این نتیجه خواهیم رسید که پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) براى پس از خود، مردم را در سر در گمى رها نساخته و براى آنان راه و طریقهاى را مشخص کرده است.
آن حضرت فرمودهاند: «من دو چیز گرانبها در بین شما مىگذارم: قرآن و اهل بیت».
با تمسّک به همین کلام نورانى درمىیابیم که پس از پیامبر باید به دنبال اهل بیت آن حضرت حرکت نمود تا در پیچ و خم افکار و عقاید و راههاى گوناگون، اسیر گمراهى نشد.
تشیع و تسنن، از انشعابهاى فکرى و عملى است که در داخل اسلام پدیدار شده است.
از همینرو بایستى ریشههاى آن را در بطن اسلام جست و جو کرد، نه بیرون از آن.
گفتنى است که مبانى فکرى تشیع، مبتنى بر آیات قرآن و روایات است و بدون توجه به آنها، نمىتوان راه به جایى برد.
البته نه این که راه دیگرى وجود نداشته باشد؛ ولى آنها به نقطه اطمینان بخشى ختم نمىشود.
از جمله این مسائل و ریشهها، تحلیل تاریخ صدر اسلام و علل منتهى شدن آن به حکومت معاویهها است.
با اندک تأملى در تاریخ صدر اسلام، این نکته به ذهن مىآید که چرا سیره و سنّت پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله ) در حکومت و معیشت - که روش پیامبران بود - مبدّل به یک نوع اریستوکراسى (Aristocracy) عربى و اشرافیت بىحد و مرز شد.
به عبارت دیگر، خاندان ابوسفیان - که از سرسختترین دشمنان پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله ) و اسلام بودند و تا آخرین سنگر (فتح مکه) نیز به دشمنى خود ادامه دادند - چگونه سر از خلافت و حکومت درآوردند و فرزند او معاویه و دیگر وابستگان خاندان اموى، بر اریکه حکومت بر مسلمانان تکیه کردند.
وقتى ریشه این حوادث را بررسى کنیم، مىبینیم که معاویه از جانب عمر به حکومت شام منصوب گردید و حتى در برابر انتقاداتى که صحابه به نحوه حکومت او داشتند، مقاومت کرد و به آنها ترتیب اثر نداد.
پس از عمر نیز عثمان - که توسط شوراى شش نفره به خلافت رسیده بود - به تقویت معاویه همت گماشت و علاوه بر آن، پایههاى تسلط بنىامیه را بر سرنوشت اسلام و مسلمانان پىریزى کرد.
پس از عثمان مردم با رشد سیاسى و متنبه شدن نسبت به گذشتهها با حضرت على(علیه السلام ) بیعت کردند؛ ولى این پایهها خود را نشان داد و عملاً حکومت حضرت على(علیه السلام ) را با مشکل روبه رو ساخت و در نهایت نیز با شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام )، آخرین سنگر مقاوم در برابر جریان انحراف رو به خاموشى نهاد.
باید توجه داشت که موضوع خلافت، تنها در ابعاد سیاسى محصور نبود؛ بلکه موجب تغییرات و ایجاد بدعتهاى گستردهاى در دیگر ابعاد؛ از جمله در فقه و مسائل عملى بود.
در برابر این جریانهاى مختلف انحرافى، تنها حضرت على(علیه السلام ) و معدود یاران وفادار آن حضرت بودند که به مقاومت پرداختند و از اساس اسلام حراست کردند.
شیعه از همان صدر اسلام، به کسانى گفته مىشود که از مکتب اهل بیت(علیهم السلام ) پیروى مىکردند و مىخواستند خود را از انحرافات پیش آمده، مصون بدارند.
این گروه، استمرار اسلام محمدى را در امامت علوى مىدانستند.
خلاصه آن که بررسى تاریخ و تحلیل دقیق آن، مىتواند حقانیت تشیع و مواضع آن را تا حدود زیادى روشن سازد.
در رابطه با حقانیت شیعه، هزاران کتاب و میلیونها صفحه به نگارش درآمده که برخى از آنها مانند «عبقاتالانوار» نوشته میرحامد حسین لکنهوى مشتمل بر دهها مجلد است که تمام منابع و مدارک آن بدون استثنا از منابع اولیه و صحاح و مسانید اهل سنت مىباشد.
اما این که با آمدن نام ائمه اطهار(علیهم السلام ) یا جزئیات مسائل در قرآن دیگر مشکلات و اختلافات حل مىشد و افراد به یقین مىرسیدند، تصورى نادرست است.
برعکس باید گفت قرآن مجید در این مسائل بسیار از روش دقیق و حساب شدهاى استفاده کرده که ما نام آن را شیوه «تلفیق بین کنایه و تصریح» مىنامیم و اگر غیر از این عمل مىشد، خطرى بسیار بزرگتر از اختلافات موجود - که ویرانگر اساس مکتب بود - اسلام و قرآن را تهدید مىکرد.
براى روشن شدن مطلب باید دو نکته را در نظر گرفت: الف) روند طبیعى پیدایش مذاهب و آراى مختلف در ادیان؛ ب ) ویژگىها و شرایط خاص جامعهاى که قرآن در آن نازل گردیده است.
الف) پیدایش آرا و نهایتا مذاهب و نحلههاى گوناگون در درون یک دین، امرى کاملا طبیعى است.
مطالعه در تاریخ ادیان نشان مىدهد که حتى اگر آراى فاسد هم در کار نباشد، در موارد بسیارى برداشت و تفسیر دانشمندان و تودهها از ریز و درشت مسائل دینى متفاوت و چه بسا معارض است.
گاه این تفاوتها عمیق و در مسائل بسیار اصولى است و کار را به جایى مىکشاند که صاحبان ادیان و یا حتى ارباب مذهب واحد در میان خود به اختلافات شدیدى گرفتار شدهاند تا آن جا که هر یک، دیگرى را تکفیر و از حوزه دین به کلى خارج مىشمارند.
این مسأله واقعیتى گریزناپذیر است و در همه ادیان وجود دارد؛ مانند اختلافات شدید دهها مذهب مسیحى (مانند مذهب کاتولیک، ارتدکس، پروتستان و فرقههایى چون اسیوخى، ماکیونى، کالوخى، ویگلفى، ژان هوسى، پورتین یسوعى، نسطورى، آریوسى، هوژنتى، مونوفیزیستى، آرتمونى، نادنیى، ستبیه و ...) ممکن است بگویید همه اینها یک راه حل دارد و آن این است که: دین و شریعت نازله آن چنان دقیق و با وضوح و صراحت با تمام جزئیات آن نازل شود که نه تنها همه انسانها در تمام مسائل دینى برداشت واحد داشته باشند، بلکه حتى راه هر گونه تفسیر سوءو فریبکارى بدعت گذاران و تحریف گران نیز بسته شود.
با کمى ژرف اندیشى روشن مىشود که چنین دیدگاهى، پندارى تحقق ناپذیر است؛ زیرا: 1- از دیدگاه معرفت شناختى کیفیت شناخت و درک انسانى در هر زمینه، مکانیسم ویژه و محدودیتهاى خاصى دارد، به طورى که در یک رشته از معارف بویژه در معارف دینى - که از گستردگى و ژرفایى بسیار بالایى برخوردار است - هرگز نمىتوان همه انسانها را (در همه مسائل آن مجموعه) متحد النظر و داراى برداشت و درک واحد ساخت.
2- زبان در روند معرفت، نقش و کارکرد خاصى دارد و با محدودیتهاى ویژهاى روبه روست که خود یکى از عوامل مهم تفاسیر و برداشتهاى گوناگون از متون دینى است.
بنابراین زبان شناسى نیز حکمى مشابه معرفت شناسى دارد.
3- اگر بنا شود کتاب آسمانى مبوب در تمام مسائل؛ از قبیل معارف، اخلاقیات، احکام و دستورات فردى و اجتماعى به صورت مجموعهاى دقیق، تفصیلى و منظم همراه با تمام جزئیات و حتى تعاریف بیان شود، در این صورت به شکل دائرهالمعارفى در خواهد آمد که بخشى از آن مسائل فلسفى و جهان بینى، انسانشناسى، فلسفه، تاریخ و ....
مطرح مىشود و بخشى از آن اخلاقیات و فلسفه اخلاق و در بخشهاى دیگر احکام حقوق فردى و اجتماعى؛ مانند: عبادات، اقتصاد، نظام و احکام سیاسى، فلسفه، حقوق و ...
.
ممکن است بگویید چه عیبى دارد که چنین باشد؟
واقعیت آن است که چنین چیزى ضربه محکمى به دین خواهد زد و مخالف فلسفه اساسى بعثت انبیا و انزال کتابهاى آسمانى است؛ زیرا: اولاً، از طرفى کتاب آسمانى را بسیار گسترده و مفصل یعنى تبدیل به دهها جلد کتاب مىکند.
ثانیاً، هر بخشى از آن مجلدات مربوط به حوزه خاصى از مسایل شده و جنبه تخصصى پیدا مىکند.
ثالثاً، زبان کتاب آسمانى دیگر زبان تودهها نخواهد بود؛ بلکه در هر فنى زبان ویژه آن رشته را خواهد داشت.
نتیجه این امور آن است که متون دینى جاذبه عمومى خود را از دست خواهد داد و دیگر قدرت دعوت و کشش فراگیر تودهاى نخواهد داشت؛ بلکه در ردیف کتابهاى فلاسفه و نوابغ برجستهاى چون ارسطو، افلاطون، فارابى، بوعلى و ...
قرار خواهد گرفت که جایگاه آن به جاى خانههاى مردم، فقط کتابخانههاى دانشمندان خواهد بود و میزان تأثیر و سازندگى اجتماعىاش نیز در حد تاثیر فلاسفه و نوابغ.
به علاوه چنین طرحى مستلزم بسته شدن راه اجتهاد است و همواره ایجاب مىکند که در پى رخ دادن حوادث نو، پیامبرى جدید برانگیخته شود و یافتن پاسخ و حکم مسائل هر عصر انگیزش و بعثت جدیدى را مىطلبد و بر مسأله خاتمیت خط بطلان مىکشد؛ زیرا بیان تفصیلى مسائل اعصار آتى براى مخاطبین فعلى نه تنها جذاب نیست؛ بلکه موجب وازدگى و چه بسا سخریه و استهزا و نهایتا اعراض از کتاب آسمانى است.
4- کاوشهاى جامعه شناختى نشان مىدهد که افراد و جوامع مخاطب وحى الهى از نظر انگیزههاى دین گرایانه و میزان و حدود و کیفیت تأثیر پذیرى در برابر وحى و حاملان آن (انبیاى الهى) بسیار متفاوت بودهاند.
از طرف دیگر حکمت الهى ایجاب مىکند پیام خود را در قالب و شکلى ابلاغ نماید که بیشترین و فراگیرترین جاذبه را داشته و در عین حال چیزى از حقایق نیز فرو نماند.
بنابراین دو اصل در هم مىآمیزند و آن دو نقش مهمى در چگونگى تفهیم و ابلاغ پیام دارند: