فلسفه قیام امام حسین چه بود ؟
چرا امام حسین قیام کرد ؟
انگیزه قیام چه بود ؟
اما اینکه امام حسین چرا قیام کرد ؟
این را سه جور مى توان تفسیر کرد .
یکى اینکه بگوئیم قیام امام حسین یک قیام عادى و معمولى بود و العیاذ بالله براى هدف شخصى و منفعت شخصى بود .
این تفسیر است که نه یکنفر مسلمان به آن راضى مى شود و نه واقعیات تاریخ و مسلماتتاریخ آن را مى کند .
تفسیر دوم همان است که در ذهن بسیارى از عوام الناس وارد شده که امام حسین کشته شد و شهید شد براى اینکه گناه امت بخشیده شود .
شهادتآن حضرت به عنوان کفاره گناهان امتواقع شد , نظیر همان عقیده اى که مسیحیان درباره حضرت مسیح پیدا کردند که عیسى به دار رفت براى اینکه فداى گناهان امت بشود .
یعنى گناهان اثر دارد و در آخرت دامنگیر انسان مى شود , امام حسین شهید شد که اثر گناهان را در قیامتخنثى کند و به مردم از این جهت آزادى بدهد .
در حقیقت مطابق این عقیده باید گفت امام حسین علیه السلام دید که یزیدها و ابن زیادها و شمر و سنان ها هستند اما عده شان کم است , خواست کارى بکند که بر عده اینها افزوده شود , خواست مکتبى بسازد که از اینها بعدا زیادتر پیدا شوند , مکتب یزید سازى و ابن زیاد سازى بگرد کرد .
این طرز فکر و این طرز تفسیر بسیار خطرناک است.
براى بى اثر کردن قیام امام حسین و براى مبارزه با هدف امام حسین و براى بى اثر کردن و از بین بردن حکمت دستورهائى که براى عزادارى امام حسین رسیده هیچ چیزى به اندازه این طرز فکر و این طرز تفسیر مؤثر نیست .
باور کنید که یکى از علل ( گفتم یکى از علل چون علل دیگر هم در کار هست که جنبه قومى و نژادى دارد ) که ما مردم ایران را این مقدار در عمل لا قید و لا ابالى کرده این استکه فلسفه قیام امام حسین براى ما کج تفسیر شده , طورى تفسیر کرده اند که نتیجه اش همین است که مى بینیم .
به قول جناب زید بن على بن الحسین درباره مرجئه ( مرجئه طایفه اى بودند که معتقد بودند ایمان و اعتقاد کافى است , عمل در سعادت انسان تأثیر ندارد , اگر عقیده درست باشد خداوند از عمل هر اندازه بد باشد مى گذرد ) هؤلاء اطمعوا الفساق فى عفو الله یعنى اینها کارى کردند که فساق در فسق خود به طمع عفو خدا جرى شدند .
این عقیده مرجئه بود در آنوقت .
و در آنوقت عقیده شیعه در نقطه مقابل عقیده مرجئه بود , اما امروز شیعه همان را مى گوید که در قدیم مرجئه مى گفتند .
عقیده شیعه همان بود که نص قرآن است & الذین آمنوا و عملوا الصالحات & هم ایمان لازم است و هم عمل صالح .
تفسیر سوم این است که اوضاع و احوالى در جهان اسلام پیش آمده بود و به جائى رسیده بود که امام حسین علیه السلام وظیفه خودش را این مى دانستکه باید قیام کند , حفظ اسلام را در قیام خود مى دانست .
قیام او قیام در راه حق و حقیقت بود .
اختلاف و نزاع او با خلیفه وقت بر سر این نبود که تو نباشى و من باشم , آن کارى که تو مى کنى نکن بگذارد من بکنم , اختلافى بود اصولى و اساسى .
اگر کس دیگرى هم به جاى یزید بود و همان روش و کارها را مى داشت باز امام حسین قیام مى کرد , خواه اینکه با شخص امام حسین خوشرفتارى مى کرد یا بد رفتارى .
یزید و اعوان و انصارش هم اگر امام حسین متعرض کارهاى آنها نمى شد و روى کارهاى آنها صحه مى گذاشت حاضر بودند همه جور مساعدت را با امام حسین بکنند , هر جا را مى خواست به او مى دادند , اگر مى گفت حکومتحجاز و یمن را به من بدهید , حکومتعراق را به من بدهید , حکومت خراسان را به من بدهید مى دادند , اگر اختیار مطلق هم در حکومتها مى خواست و مى گفت به اختیار خودم هر چه پول وصول شد و دلم خواست بفرستم و مى فرستم و هر چه دلم خواست خرج مى کنم کسى متعرض من نشود , باز آنها حاضر بودند .
جنگ حسین جنگ مسلکى و عقیده اى بود , پاى عقیده در کار بود , جنگ حق و باطل بود .
در جنگ حق و باطل دیگر حسین از آن جهت که شخص معین استتأثیر ندارد .
خود امام حسین با دو کلمه مطلب را تمام کرد .
در یکى از خطبه هاى بین راه به اصحاب خودش مى فرماید ( ظاهرا در وقتى است که حر و اصحابش رسیده بودند و بنابراین همه را مخاطب قرار داد ) : | الا ترون ان الحق لا یعمل به , و الباطل لا یتناهى عنه , لیرغبالمؤمن فى لقاء الله محقا(1) | آیا نمى بینید که به حق رفتار نمى شود و از باطل جلوگیرى نمى شود , پس مؤمن در یک چنین اوضاعى باید تن بدهد به شهادت در راه خدا .
نفرمود لیرغب الامام وظیفه امام این است در این موقع آماده شهادت شود .
نفرمود لیرغب الحسین وظیفه شخص حسین اینست که آماده شهادت گردد .
فرمود : | لیرغب المؤمن | وظیفه هر مؤمن در یک چنین اوضاع و احوالى اینست که مرگ را بر زندگى ترجیح دهد .
یک مسلمان از آن جهت که مسلمان استهر وقتکه ببیند به حق رفتار نمى شود و جلو باطل گرفته نمى شود وظیفه اش اینستکه قیام کند و آماده شهادت گردد .
این سه جور تفسیر : یکى آن تفسیرى که یک دشمن حسین باید تفسیر بکند .
یکى تفسیرى که خود حسین تفسیر کرده است که قیام او در راه حق بود .
یکى هم تفسیرى که دوستان نادانش کردند و از تفسیر دشمنانش خیلى خطرناکتر و گمراه کن تر و دورتر است از روح حسین بن على .
جمله هایى است در نهج البلاغه و عین همین جمله ها در یکى از خطابه هاى حسین بن على ( ع ) هستکه آن خطابه در آن مجتمع معروفدر دوره دیکتاتورى و اختناق عجیب معاویه که دو نفر اگر مى خواستند حدیثى در فضیلت على ( ع ) نقل بکنند در صندوقخانه هم به زحمت جرئت مى کردند ایراد شده است حسین بن على ( ع ) از اجتماع حج در منى و عرفات استفاده فرمود , کبار صحاب را در آنجا جمع کرد و تصمیم قیام اصلاح طلبانه خودش را اعلام کرد و همین جمله ها را که از پدرش است , به آنها فرمود این جمله ها یک کلیاتى را براى همه هدفهاى اسلامى به طور کلى گذشته از اینکه هر زمانى خصوصیاتى دارد که زمان دیگر ندارد مشخص مى کند .
آن جمله ها اینست : | اللهم انک تعلم انه لم یکن الذى کان منا منافسه فى سلطان و لا التماس شیىء من فضول الحطام | یعنى خداوندا !
تو خودت مى دانى که حرکتها , جنبشها , قیامها , اعتراضها , جنگیدنها و مبارزه هاى ما , رقابت در کسب قدرت نبود , براى تحصیل قدرت براى یک فرد نبود , به عنوان جاه طلبى نبود , براى جمع آورى مال و منال دنیا و براى زیاده طلبى در مال و منال دنیا نبود و نیستپس هدف چیست؟
| ولکن لنرد المعالم من دینکو نظهر الاصلاح فى بلادک فیأمن المظلومون من عبادکو تقام المعطله من حدودک| این چهار جمله یک کادر کلى را مشخص مى کند مقدمتا باید عرض بکنم که امروز یکاصطلاحى رائج شده است که این اصطلاح نباید ما را به اشتباه بیندازد امروز وقتى مى گویند اصلاح یعنى سامان دادنهاى آرام تدریجى غیر بنیادى ولى وقتى که مى خواهند بگویند تغییرات بنیادى مى گویند انقلاب آیا در اصطلاح اسلام هم وقتى مى گویند ( اصلاح ) مقصود همین است ؟
نه , در اصطلاح اسلامى وقتى گفته مى شود اصلاح , نقطه مقابل افساد است اعم از آنکه تدریجى و ظاهرى و به اصطلاح عرضى باشد یا بنیادى و جوهرى .
مى گوید هدف ما اول اینست: | لنرد المعالم من دینک| سید جمال مى گفت بازگشت به اسلام راستین که در واقع ترجمه فارسى همین جمله است سنتهاى اسلامى هر کدام نشانه هاى راه سعادت است, معالم دین است, علامتهاى راه رستگارى است که با این علامتها باید راه سعادت و تکامل را پیمود خدایا !
ما مى خواهیم این نشانه ها را که به زمین افتاده و رهروان , راه را پیدا نمى کنند , اسلام فراموش شده را باز گردانیم .
| و نظهر الاصلاح فى بلادک | خیلى جمله عجیبى است!
نظهر یعنى آشکار کنیم اصلاح نمایان و چشمگیر , اصلاحى که روشن باشد , در شهرهایت به عمل آوریم انقدر این اصلاح اساسى باشد کهتشخیص آناحتیاج به فکر و مطالعه نداشته باشد علائمش از در و دیوار پیداست , به عبارت دیگر سامان به زندگى مخلوقات تو دادن , شکمها را سیر کردن , تن ها را پوشانیدن , بیماریها را معالجه کردن , جهلها را از میان بردن , اقدام براى بهبود زندگى مادى مردم , زندگى مادى مردم را سامان دادن که على ( ع ) در نامه اى هم که به مالک اشتر نوشته است وقتى که هدفهاى او را براى حکومت ذکر مى کند که تو چه وظیفه اى دارى , از جمله مى گوید : | و استصلاح اهلها و عماره بلادها | انسانها را اصلاح بکنى و شهرها را عمران بکنى .
هدف سوم : | فیأمن المظلومون من عبادک | آنجا که رابطه انسان با انسان , رابطه ظالم و مظلوم است , رابطه غارتگر و غارتشده است, رابطه کسى است که از دیگرى امنیت و آزادى را سلب کرده است , هدفما اینست که مظلومان از شر ظالمان نجاتپیدا کنند در آن فرمانى که به مالک اشتر نوشته است , جمله اى دارد که عین آن در اصول کافى هم هست به او مى فرماید مالک !
تو باید به گونه اى حکومت بکنى که مردم تو را به معنى واقعى تأمین کننده امنیتشان و نگهدار هستى و مالشان و دوست عزیز خودشان بدانند نه یک موجودى که خودش را به صورت یکابوالهول درآورده و همیشه مى خواهد مردم را از خودش بترساند , با عامل ترس مى خواهد حکومت بکند بعد فرمود من این جمله را از پیغمبر غیر مره شنیده ام یعنى نه یک بار پیغمبر اکرم بعضى جمله ها را که خیلى به آنها عنایتداشته مکرر مى گفته و به یکبار قناعت نمى کرده است امیرالمؤمنین مى فرماید که من این جمله را غیر مره یعنى نه خیال کنى که یکبار بلکه مکرر از پیغمبر شنیدم که | لن تقدس امه حتى یؤخذ للضعیف حقه من القوى غیر متتعتع (2)| پیغمبر فرمود هرگز امتى ( کلمه امت مساوى است با آنچه امروز جامعه مى گوئیم ) , جامعه اى به مقام قداست, به مقامى که قابل تقدیس و تمجید باشد که بشود گفتاین جامعه جامعه انسانى است نمى رسد مگر آنوقت که وضع به این منوال باشد که ضعیفحقش را از قوى بگیرد بدون لکنت کلمه , وقتى ضعیف در مقابل قوى مى ایستد لکنتى در بیانش وجود نداشته باشد این شامل دو مطلب است : یکى اینکه مردم به طور کلى روحیه ضعف و زبونى را از خود دور کنند و در مقابل قوى هر اندزه قوى باشد شجاعانه بایستند , لکنتبه زبانشان نیفتد , ترس نداشته باشند که ترس از جنود ابلیس استو دیگر اینکه اصلا نظامات اجتماعى باید طورى باشد که درمقابل قانون , قوى و ضعیفى وجود نداشته باشد پس على ( ع ) مى گوید در برنامه ما یعنى در برنامه حکومت اسلامى ما | فیأمن المظلومون من عبادک | بندگان ستمدیده تو خدایا در امنیتقرار گیرند , چنگال ستمگر را قطع کنیم .
چهارم : | و تقام المعطله من حدودک | در اصطلاح امروز وقتى مى گویند حدود , اصطرح فقه است گاهى اصطلاح خاص فقه با اصطلاح حدیث متفاوتاست و خود فقه هم به این مطلب توجه دارد امروز وقتى مى گوئیم ( حدود ) یعنى قوانین جزائى اسلام , ولى در اصطلاح خود قرآن یا در اصطلاح پیغمبر اگر گفته مى شود حدود : & تلک حدود الله فلا تعتدوها & یعنى مطلق مقررات اسلامى اعم از قوانین جزائى یا قوانین غیر جزائى در یک جامعه فاسد گاهى حدود الهى , قوانین الهى ( جزائى یا غیر جزائى ) به حالتتعطیل در مى آید وقتى به حالت تعطیل در آمد , چون بى حساب وضع نشده است , نظام اجتماعى در همان قسمت مربوط به آن قانون به حالت نیمه تعطبل در مىآید اعم از آنکه آن قانون الهى به طور کلى تعطیل شده باشد یا نه , به صورت تبعیض در آمده باشد یعنى در مورد بعضى اجرا مى شود , در مورد بعضى دیگر اجرا نمى شود , قانون قدرتش براى به تله انداختن قوى , ضعیف است و براى گرفتار کردن ضعیف , قوى است در نهضت حسینى عوامل متعددى دخالت داشته است , و همین امر سببشده است که این حادثه با اینکه از نظر تاریخى و وقایع سطحى , طول و تفصیل زیادى ندارد , از نظر تفسیرى و از نظر پى بردن و به ماهیت این واقعه بزرگ تاریخى , بسیار بسیار پیچیده باشد .
یکى از علل اینکه تفسیرهاى مختلفى درباره این حادثه شده و احیانا سوء استفاده هایى از این حادثه عظیم و بزرگ شده است , پیچیدگى این داستان است از نظر عناصرى که در به وجود آمدن این حادثه موثر بوده اند .
ما در این حادثه به مسائل زیادى بر مى خوریم : در یک جا سخن از بیعت خواستن از امام حسین و امتناع امام از بیعت کردن است .
در جاى دیگر دعوت مردم کوفه از امام و پذیرفتن امام این دعوت راست .
در جاى دیگر , امام به طور کلى بدون توجه به مسئله بیعت خواستن و امتناع از بیعت و بدون اینکه اساسا توجهى به این مسئله بکند که مردم کوفه از او بیعت خواسته اند , او را دعوتکرده اند یا نکرده اند , از اوضاع زمان و وضع حکومت وقت , انتقاد مى کند , شیوع فساد را متذکر مى شود , تغییر ماهیت اسلام را یادآورى مى کند , حلال شدن حرامها و حرام شدن حلالها را بیان مى نماید , و آنوقت مى گوید وظیفه یک مرد مسلمان این است که در مقابل چنین حوادثى ساکت نباشد .
در این مقام مى بینیم امام نه سخن از بیعت مىآورد و نه سخن از دعوت.
نه سخن از بیعتى که یزید از او مى خواهد , و نه سخن از دعوتى که مردم کوفه از او کرده اند .
قضیه از چه قرار است ؟
آیا مسئله , مسئله بیعت بود ؟
آیا مسئله مسئله دعوت بود ؟
آیا مسئله , مسئله اعتراض و انتقاد و یا شیوع منکرات بود ؟
کدامیکاز این قضایا بود ؟
این مسئله را ما بر چه اساسى توجیه کنیم ؟
به علاوه چه تفاوت واضح و بینى میان عصر امام یعنى دوره یزید با دوره هاى قبل بوده ؟
بالخصوص با دوره معاویه که امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرد ولى امام حسین علیه السلام به هیچ وجه سر صلح با یزید نداشت و چنین صلحى را جایز نمى شمرد .
حقیقت مطلب این است که همه این عوامل , موثر و دخیل بوده است.
یعنى همه این عوامل وجود داشته و امام در مقابل همه این عوامل عکس العمل نشان داده است .
پاره اى از عکس العملها و عملهاى امام بر اساس امتناع از بیعت است , پاره اى از تصمیمات امام بر اساس دعوت مردم کوفه است و پاره اى بر اساس مبارزه با منکرات و فسادهایى که در آن زمان به هر حال وجود داشته است .
همه این عناصر , در حادثه کربلا که مجموعه اى استاز عکس العملها و تصمیماتى که از طرف وجود مقدس اباعبدالله علیه السلام اتخاذ شده دخالت داشته است .
ابتدا درباره مسئله بیعت بحث مى کنیم که این عامل چقدر دخالت داشت و امام در مقابل بیعت خواهى چه عکس العملى نشان داد و تنها بیعت خواستن براى امام چه وظیفه اى ایجاب مى کرد ؟
همه شنیده ایم که معاویه بن ابى سفیان با چه وضعى به حکومت و خلافت رسید .
بعد از آنکه اصحاب امام حسن علیه السلام آنقدر سستى نشان دادند , امام حسن یک قرارداد موقت با معاویه امضاء مى کند نه بر اساس خلافتو حکومت معاویه , بلکه بر این اساس که معاویه اگر مى خواهد حکومت کند براى مدت محدودى حکومت کند و بعد از آن مسلمین باشند و اختیار خودشان , و آن کسى را که صلاح مى دانند , به خلافت انتخاب کنند , و به عبارتدیگر به دنبال آن کسى که تشخیص مى دهند صلاحیت خلافت را دارد و از طرف پیغمبر اکرم منصوب شده است, بروند .
تا زمان معاویه مسئله حکومت و خلافت , یک مسئله موروثى نبود , مسئله اى بود که درباره آن تنها دو طرز فکر وجود داشت .
یک طرز فکر این بود که خلافت , فقط و فقط شایسته کسى است که پیغمبر به امر خدا او را منصوب کرده باشد .
و فکر دیگر این بود که مردم حق دارند خلیفه اى براى خودشان انتخاب کنند .
به هر حال این مسئله در میان نبود که یک خلیفه تکلیف مردم را براى خلیفه بعدى معین کند , براى خود جانشین معین کند , او هم براى خود جانشین معین کند و .
.
و دیگر مسئله خلافت نه دائر مدار نص پیغمبر باشد و نه مسلمین در انتخاب او دخالتى داشته باشند .
یکى از شرایطى که امام حسن در آن صلحنامه گنجاند ولى معاویه صریحا به آن عمل نکرد ( مانند همه شرایط دیگر ) بلکه امام حسن را مخصوصا با مسمومیت کشت و از بین برد که دیگر موضوعى براى این ادعا باقى نماند و به اصطلاح مدعى در کار نباشد , همین بود که معاویه حق ندارد تصمیمى براى مسلمین بعد از خودش بگیرد , خودش هر مصیبتى براى دنیاى اسلام هست , هست , بعد دیگر اختیار با مسلمین باشد و به هر حال اختیار با معاویه نباشد .
اما تصمیم معاویه از همان روزهاى اول این بود که نگذارد خلافت از خاندانش خارج شود و به قول مورخین , کارى کند که خلافت را به شکل سلطنتدر آورد .
ولى خود او احساس مى کرد که این کار فعلا زمینه مساعدى ندارد .
درباره این مطلب زیاد مى اندیشید و با دوستان خاص خود در میان مى گذاشت ولى جرات اظهار آن را نداشت و فکر نمى کرد که این مطلب عملى شود .
بعد از اینکه معاویه در نیمه ماه رجب سال شصتم مى میرد , یزید به حاکم مدینه که از بنى امیه بود نامه اى مى نویسد و طى آن موت معاویه را اعلام مى کند و مى گوید از مردم براى من بیعت بگیر .
او مى دانست که مدینه مرکز است و چشم همه به مدینه دوخته شده .
در نامه خصوصى دستور شدید خودش را صادر مى کند , مى گوید حسین بن على را بخواه و از او بیعت بگیر , و اگر بیعت نکرد , سرش را براى من بفرست .
بنابراین یکى از چیزهایى که امام حسین با آن مواجه بود تقاضاى بیعت با یزید بن معاویه اینچنینى بود که گذشته از همه مفاسد دیگر , دو مفسده در بیعت با این آدم بود که حتى در مورد معاویه وجود نداشت .
یکى اینکه بیعت با یزید , تثبیت خلافت موروثى از طرف امام حسین بود .
یعنى مسئله خلافت یک فرد مطرح نبود .
مسئله خلافت موروثى مطرح بود .
مفسده دوم مربوط به شخصیت خاص یزید بود که وضع آن زمان را از هر زمان دیگر متمایز مى کرد .
او نه تنها مرد فاسق و فاجرى بود بلکه متظاهر و متجاهر به فسق بود و شایستگى سیاسى هم نداشت .
معاویه و بسیارى از خلفاى آل عباس هم مردمان فاسق و فاجرى بودند , ولى یک مطلب را کاملا درک مى کردند , و آن اینکه مى فهمیدند که اگر بخواهند ملک و قدرتشان باقى بماند , باید تا حدود زیادى مصالح اسلامى را رعایت کنند , شئون اسلامى را حفظ کنند .
این را درک مى کردند که اگر اسلام نباشد آنها هم نخواهند بود .
مى دانستند که صدها میلیون جمعیتاز نژادهاى مختلف چه در آسیا , چه در آفریقا و چه در اروپا که در زیر حکومت واحد در آمده اند و از حکومت شام یا بغداد پیروى مى کنند , فقط به این دلیل است که اینها مسلمانند , به قرآن اعتقاد دارند و به هر حال خلیفه را یک خلیفه اسلامى مى دانند , و الا اولین روزى که احساس کنند که خلیفه خود بر ضد اسلام است , اعلام استقلال مى کنند .
چه موجبى داشت که مثلا مردم خراسان , شام و سوریه , مردم قسمتى از آفریقا , از حاکم بغداد یا شام اطاعتکنند ؟
دلیلى نداشت.
و لهذا خلفایى که عاقل , فهمیده و سیاستمدار بودند این را مى فهمیدند که مجبورند تا حدود زیادى مصالح اسلام را رعایت کنند .
ولى یزید بن معاویه این شعور را هم نداشت , آدم متهتکى بود , آدم هتاکى بود , خوشش مىآمد به مردم و اسلام بى اعتنایى کند , حدود اسلامى را بشکند .
معاویه هم شاید شراب مى خورد ( اینکه مى گویم شاید , از نظر تاریخى است , چون یادم نمىآید , ممکن است کسانى با مطالعه تاریخ , موارد قطعى پیدا کنند( 3 ) ولى هرگز تاریخ نشان نمى دهد که معاویه در یک مجلس علنى شراب خورده باشد یا در حالتى که مست است وارد مجلس شده باشد , در حالى که این مرد علنا در مجلس رسمى شراب مى خورد , مست لایعقل مى شد و شروع مى کرد به یاوه سرایى .
تمام مورخین معتبر نوشته اند که این مرد , میمون باز و یوز باز بود .
میمونى داشت که به آن کنیه اباقیس داده بود و او را خیلى دوست مى داشت.
چون مادرش زن بادیه نشین بود و خودش هم در بادیه بزرگشده بود , اخلاق بادیه نشینى داشت , با سگو یوز و میمون انس و علاقه بالخصوصى داشت .
مسعودى در مروج الذهبمى نویسد : ( میمون را لباسهاى حریر و زیبا مى پوشانید و در پهلو دست خود بالاتر از رجال کشورى و لشکرى مى نشاند( !
اینست که امام حسین ( ع ) فرمود : | و على الاسلام السلام اذ قد بلیت الامه براع مثل یزید | ( 4 ) .
میان او و دیگران تفاوت وجود داشت .
اصلا وجود این شخص تبلیغ علیه اسلام بود .
براى چنین شخصى از امام حسین ( ع ) بیعت مى خواهند !
امام از بیعت امتناع مى کرد و مى فرمود : من به هیچ وجه بیعت نمى کنم .
آنها هم به هیچ وجه از بیعت خواستن صرف نظر نمى کردند .
این یک عامل و جریان بود : تقاضاى شدید که ما نمى گذاریم شخصیتى چون تو بیعت نکند .
( آدمى که بیعت نمى کند یعنى من در مقابل این حکومتتعهدى ندارم , من معترضم .
) به هیچ وجه حاضر نبودند که امام حسین علیه السلام بیعت نکند و آزادانه در میان مردم راه برود .
این بیعتنکردن را خطرى براى رژیم حکومت خودشان مى دانستند .
خوب هم تشخیص داده بودند و همین طور هم بود .
بیعت نکردن امام یعنى معترض بودن , قبول نداشتن , اطاعت یزید را لازم نشمردن , بلکه مخالفت با او را واجب دانستن .
آنها مى گفتند باید بیعت کنید , امام مى فرمود بیعت نمى کنم .
حال در مقابل این تقاضا , در مقابل این عامل , امام چه وظیفه اى دا رند ؟
بیش از یکوظیفه منفى , وظیفه دیگرى ندارند : بیعت نمى کنم .
حرف دیگرى نیست .
بیعت مى کنید ؟
خیر .
اگر بیعت نکنید کشته مى شوید !
من حاضرم کشته شوم ولى بیعت نکنم .
در اینجا جواب امام فقط یک ( نه( است .
حاکم مدینه که یکى از بنى امیه بود امام را خواست .
( البته باید گفت گر چه بنى امیه تقریبا همه , عناصر ناپاکى بودند ولى او تا اندازه اى با دیگران فرق داشت .
) در آن هنگام امام در مسجد مدینه ( مسجد پیغمبر ) بودند .
عبدالله بن زبیر هم نزد ایشان بود .
مامور حاکم از هر دو دعوت کرد نزد حاکم بروند و گفت حاکم صحبتى با شما دارد .
گفتند تو برو بعد ما مىآئیم .
عبدالله بن زبیر گفت : در این موقع که حاکم ما را خواسته است شما چه حدس مى زنید ؟
امام فرمود : |اظن ان طاغیتهم قد هلک ,| فکر مى کنم فرعون اینها تلف شده و ما را براى بیعت مى خواهد .
عبدالله بن زبیر گفتخوب حدس زدید , من هم همین طور فکر مى کنم , حالا چه مى کنید ؟
امام فرمود من مى روم .
تو چه مى کنى ؟
حالا ببینم .
عبدالله بن زبیر شبانه از بیراهه به مکه فرار کرد و در آنجا متحصن شد .
امام علیه السلام رفت , عده اى از جوانان بنى هاشم را هم با خود برد و گفت شما بیرون بایستید , اگر فریاد من بلند شد , بر یزید تو , ولى تا صداى من بلند نشده داخل نشوید .
مروان حکم , این اموى پلید معروف که زمانى حاکم مدینه بود آنجا حضور داشت ( 5 ) .
حاکم نامه علنى را به اطلاع امام رساند .
امام فرمود : چه مى خواهید ؟
حاکم شروع کرد با چرب زبانى صحبت کردن .
گفت مردم با یزید بیعت کرده اند , معاویه نظرش چنین بوده است , مصلحت اسلام چنین ایجاب مى کند .
خواهش مى کنم شما هم بیعت بفرمائید , مصلحت اسلام در این است .
بعد هر طور که شما امر کنید اطاعت خواهد شد .
تمام نقائصى که وجود دارد مرتفع مى شود .
امام فرمود : شما براى چه از من بیعت مى خواهید ؟
براى مردم مى خواهید .
یعنى براى خدا که نمى خواهید .
از این جهت که آیا خلافت شرعى است یا غیر شرعى , و من بیعت کنم تا شرعى باشد که نیست .
بیعت مى خواهید که مردم دیگر بیعتکنند .
گفت بله .
فرمود پس بیعت من در این اتاق خلوت که ما سه نفر بیشتر نیستیم براى شما چه فایده اى د ارد ؟
حاکم گفتراست مى گوید باشد براى بعد .
امام فرمود من باید بروم .
حاکم گفت بسیار خوب , تشریف ببرید .
مروان حکم گفت چه مى گویى ؟
!
اگر از اینجا برود معنایش اینستکه بیعتنمى کنم .
آیا اگر از اینجا برود بیعت خواهد کرد ؟
فرمان خلیفه را اجرا کن .
امام گریبان مروان را گرفت و او را بالا برد و محکم به زمین کوبید .
فرمود : تو کوچکتر از این حرفها هستى .
سپس بیرون رفت و بعد از آن , سه شب دیگر هم در مدینه ماند .
شبها سر قبر پیغمبر اکرم مى رفت و در آنجا دعا مى کرد .
مى گفت خدایا راهى جلوى من بگذار که رضاى تو در آن است .
در شب سوم , امام سر قبر پیغمبر اکرم ( 6 ) مى رود , دعا مى کند و بسیار مى گرید و همانجا خوابش مى برد .
در عالم رویا پیغمبر اکرم را مى بیند , خوابى مى بیند که براى او حکم الهام و وحى را داشت .
حضرت فرداى آنروز از مدینه بیرون آمد و از همان شاهراه نه از بى راهه به طرفمکه رفت .
بعضى از همراهان عرض کردند : یا بن رسول الله !
لو تنکبت الطریق الا عظم بهتر استشما از شاهراه نروید , ممکن است مامورین حکومت , شما را برگردانند , مزاحمت ایجاد کنند , زد و خوردى صورت گیرد .
( یک روح شجاع ) , یک روح قوى هرگز حاضر نیست چنین کارى کند .
) فرمود : من دوست ندارم شکل یک آدم یاغى و فرارى را به خود بگیرم , از همین شاهراه مى روم , هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد .
به هر حال مسئله اول و عامل اول در حادثه حسینى که هیچ شکى در آن نمى شود کرد مسئله بیعت است , بیعتبراى یزید که به نص قطعى تاریخ , از امام حسین ( ع ) مى خواستند .
یزید در نامه خصوصى خود چنین مى نویسد : خذ الحسین بالبیعه اخذا شدیدا , ( 7 ) حسین را براى بیعت گرفتن محکم بگیرد و تابعیت نکرده رها نکن .
امام حسین هم شدیدا در مقابل این تقاضا ایستاده بود و به هیچ وجه حاضر به بیعت با یزید نبود , جوابش نفى بود و نفى .
حتى در آخرین روزهاى عمر امام حسین که در کربلا بودند , عمر سعد آمد و مذاکراتى با امام کرد .
در نظر داشت با فکرى امام را به صلح با یزید وادار کند .
البته صلح هم جز بیعت چیز دیگرى نبود .
امام حاضر نشد .
از سخنان امام که در روز عاشورا فرموده اند کاملا پیداست که بر حرف روز اول خود همچنان باقى بوده اند : | لا , و الله لا اعطیکم بیدى اعطاء الذلیل و لا اقر اقرار العبید | ( 8 ) , نه , به خدا قسم هرگز دستم را به دست شما نخواهم داد .
هرگز با یزید بیعت نخواهم کرد .
حتى در همین شرایطى که امروز قرار گرفته ام و مى بینم کشته شدن خودم را , کشته شدن عزیزانم را , کشته شدن یارانم را , اسارت خاندانم را , حاضر نیستم با یزید بیعتکنم .
این عامل از کى وجود پیدا کرد ؟
از آخر زمان معاویه , و شدت و فوریت آن بعد از مردن معاویه و به حکومت رسیدن یزید بود .
عامل دوم مسئله دعوت بود .
شاید در بعضى کتابها خوانده باشید مخصوصا در این کتابهاى به اصطلاح تاریخى که به دستبچه هاى مدرسه مى دهند .
مى نویسند که در سال شصتم هجرت , معاویه مرد , بعد مردم کوفه از امام حسین دعوت کردند که آن حضرت را به خلافت انتخاب کنند .
امام حسین به کوفه آمد , مردم کوفه غدارى و بى وفایى ک ردند , ایشان را یارى نکردند , امام حسین کشته شد !
انسان وقتى این تاریخها را مى خواند فکر مى کند امام حسین مردى بود که در خانه خودش راحتنشسته بود , کارى به کار کسى نداشت و درباره هیچ موضوعى هم فکر نمى کرد , تنها چیزى که امام را از جا حرکت داد , دعوت مردم کوفه بود !
در صورتى که امام حسین در آخر ماه رجب که اوایل حکومتیزید بود , براى امتناع از بیعت از مدینه خارج مى شود و چون مکه , حرم امن الهى است و در آنجا امنیت بیشترى وجود دارد و مردم مسلمان احترام بیشترى براى آنجا قائل هستند و دستگاه حکومت هم مجبور است نسبت به مکه احترام بیشترى قائل شود , به آنجا مى رود ( روزهاى اولى استکه معاویه از دنیا رفته و شاید هنوز خبر مردن او به کوفه نرسیده ) , نه تنها براى اینکه آنجا مأمن بهترى است بلکه براى اینکه مرکز اجتماع بهترى است .