ابراهیم (علیه السلام) از مصر کوچ کرد و لوط را به همراه خود برد.
در مدّتیکه درمصر اقامت داشت خداوند مال بسیاری از گوسفندان و غیر آن روزیش فرموده بود.
بههمین جهت آن بقعه از سرزمین بیتالمقدس گنجایش گوسفندان ویرا نداشت.
ناچار لوطاز عمویش جدا شد و با قسمتی از گوسفندان بشهر سدوم رهسپار گشت.
اهل سدوم بدمردمی بودند و چنان فساد اخلاق در آنها رخنه کرده بود که از هیچ گناهی روی گرداننبودند و در اثر آلودگی دلها شرم و حیا نداشت.
هیچ عمل زشتی را ترک نمیکردند و نیز ازجهت رفتار و پندار پستترین مردم عصر خود بودند.
با راهزنی روزگار میگذرانیدند وخیانت را حتّی بر رفیق روا میداشتند.
بر سر راهها کمین کرده مزاحم مسافرین میشدندو ناله و زاری هیچکس در دلهایشان اثر نمیکردند.
دارای دینی بودند که آن دین ایشان رااز تبه کاریها باز دارد و نه شرمی و آزرمی، نه موعظه واعظی را میپذیرفتند و نه بهنصیحت عاقلی توجه میکردند و گرما این همه انواع گناه دلهای سیاه ایشان را اشباع نکردو عطش قلبهای تشنه بجنایت و خیانت ایشان را ننشانید و به همین جهت گناه جدید دیگریاز خود اختراع گناهی که تا آنروز سابقه نداشت و کسی بفکر ارتکاب آن نیافتاده بود، زنانو همسران را گذاشته و با پسران خود شهوت میباختند.
و ای کاش این ننگ و عار وزشتکاریرا پنهان میکردند و یا درصدد خلاصی از آن بودند.
هرگز، بلکه با گستاخیهرچه تمامتر مردم را نیز با ارتکاب آن تشویق و دعوت میکردند و خلاصه در بدبختی وضلالت خود سخت پافشاری هم داشتند تا آنجا که منکرات در میان آنان کاملاً شایع شد ودلها دوستدار گناه و فاحشه گردید و چون کارشان بدینجا کشیده شد که ضلالت را برهدایت ترجیح دادند و شیطان برایشان مسلط و شهوات را در نظر ایشان جلوه داد، خداوندسبحان به لوط (ع) وحی فرستاد تا ایشان را براه راست دعوت و از ارتکاب این گناه ومنکرات نهی کند.
لوط (ع) هم دعوت خود را اعلام و رسالت خود را اعلان داشت ولکنگوشهای قوم از شنیدن دعوت او کر و چشمهایشان کور و در دلهایشان از قبول نصیحتوی قفل شده بود، لذا بفسق و فجور خود ادامه داده و در ضلال خود پافشاری کردند نهتنها متنبّه نشدند بلکه دلهای ظلمانی و نفسانی امّاره بسوء و افکار آلوده وادارشان ساختتا رسول خدا را از میان خود بیرون کنند لذا او و مؤمنین باورا تهدید کردند که اگر ازحرفهای خود دست برندارند از قریه خارجشان کنند، با اینکه لوط گناهی مرتکب نشده بودتنها بدی او این بود که گناه نمیکرد و ایشان را به راه راست هدایت میکرد.
لوط (ع) وقتی دید مردم از اطاعت او گریزان و روی گردانند ایشان را به عذاب خداتهدید کرد و لکن نه تنها از تمدیدش نترسیدند بلکه به مسخرهاش پرداختند، اما لوط بااصرار و پشتکار هرچه بیشتر ایشان را موعظه کرده و از سوء عاقبت تحذیر مینمود.
آنهادست از زشتیهای خود برنداشته بلکه در عوض علاقه بیشتری به گناه نشان میدادند و بالوط بمبارزه پرداخته گفتند اگر راست میگوئی آن عذاب را که ما را مستحق آن میدانیبیاور.
لوط (ع) از پروردگار خود درخواست کرد که او را بر آن مردم نصرت داده و عذابیدردناک برایشان بفرستد و سزای کفر و عناد و فسق و فجورشان را بدهد و بیش از اینایشان را مهلت ندهد که اگر بمانند عادت زشت و پلیدشان به سایر قبائل هم سرایت خواهدکرد.
آری عضو فاسد را باید از بین برد، چه فسادهایی که در زمین انجام دادند و چهمنکراتی که مرتکب شدند و چه سمتها که در حق مظلومان روا داشتند آیا از راه حقجلوگیری نکردند؟
و آیا برای شنیدن نصایح پیغمبرشان خود را به کری و کوری نزدند واز راه حق اعتراض نکردند؟
خداوند دعای لوط (ع) را مستجاب فرمود و فرشتگان خود را فرستاد تا عذاب را برمردم ستمگر سدوم نازل کند.
فرشتگان خدا نخست بمنزل ابراهیم (ع) وارد شدند.ابراهیم(ع) گمان کرد رهگذرانی هستند به مهمانی آمدهاند لذا دستور داد غذا برایشانآورند چون دید دست به سوی غذا نمیبرند نزد خود گفت لابد سر دشمنی دارند و از دردشمنی بدینجا آمدهاند.
لذا در خود احساس ترس کرد، ملائکه گفتند: مترس ما فرشتگانخدائیم.
«قالوا لاتخف انّا ارسلنا الی اقوم لوط» و در همینجا بود که وی را به داراشدنفرزند (از ساره) بشارت دادند.
و چنین مینماید که این مقدار معرفی، ابراهیم را به حال عادی برنگردانید و ترس اورا از بین نبرد و چون از ایشان میپرسد: به چه کار آمدهاید ای فرستادگان خدا؟
گفتند: مابسوی مردم سدوم فرستاده شدهایم که در اثر نپذیرفتن دعوت لوط مجرم شناخته شدندو بزودی عذابی سخت و دردناک برایشان نازل خواهیم کرد.
در اینجا ابراهیم (ع) در اندوهعمیقی فرو رفته بود و بوساطت و شفاعت پرداخت بامید اینکه بتواند بلا و عذاب را تا مدّتیتأخیر اندازد.
شاید مردم سدوم در این مدّت توبه کنند.
ترس ابراهیم بیشتر از آن بود که لوط هم در میان قوم دچار عذاب شود و حال آنکهاو همواره مردم را از عملیّات زشتشان نهی میکرده با این حال چگونه او مشمول عذابشود؟
لذا ملائکه ابراهیم را گفتند که غم این مردم را مخور و حدیث توبه را واگذار که اینقوم به سوی خدا بازگشت نخواهند کرد.
اینها همچنان مصر در معصیت و سرگرمتبهکاریهای خود هستند و اما راجع به لوط بیم مدار و کاملاً مطمئن باش که او وخانوادهاش هرگز از این عذاب آسیبی نمیبینند، تنها زنش که هواخواه مردم بدکار است باآنها از بین میرود.
پس از آنکه ملائکه جریان را برای ابراهیم بیان کردند او را ترک گفته و به سرزمینسدوم رو نموده و به صورت جوان خوشرو وارد قریه شدند.
در بین راه به دختریبرخوردند که آب بمنزل میبرد از او درخواست کردند که ایشان را به منزل خود راه دهد،دختر از ترس مردم جرأت نکرد ایشان را در خانه خود پناه دهد گفت باشید تا من از پدرمدر این باره اذن بگیرم، آنگاه نزد پدر آمده و جریان را برای او چنین شرح داد که چند جواننیکورو دم دروازه میخواهند بمنزل ما درآیند و چون جوانان بسیار زیبائی هستند منجرأت نکردم ایشان را بدون اذن تو پناه دهم ترسیدم مردم خبردار شوند و رسوائی ببارآورند.
پدر این دختر همان لوط پیغمبر (ع) بود مسلماً او نیز از پیشآمد غیرمنتظره بدهشتافتاد از دختر درباره ایشان توضیحات بیشتری خواست و برای بدست آوردن راه چاره بهمشورت پرداخت.
و چنین به نظر میرسد که او نیز مانند دخترش در پذیرفتن ایشان تردید داشت وشاید در خاطرش گذشته باشد که بفرستم و از پذیرفتن ایشان عذرخواهی کنم و ایشان رااز موقعیت خطرناکی که دارد اطلاع دهد و یا ایشان را خاطرنشان سازد که چنانچهخودشان میتوانند از عهده مردم برآیند مانعی ندارد به مهمانی منزل درآیند ولکنجوانمردی و مروتش اجازه این کار را نداد و همه این مشکلات را برایش آسان کرد.
لاجرمپنهانی از خانه بیرون آمده و سعی میکرد دور از چشم مردم خود را به میهمانان برساندچون مردم شهر بین او و واردین حائل گشته و مانع از این بودند که میهمانی از غربا بهمنزل خویش راه دهد مثل اینکه لوط را برای ارتکاب جنایات خود مانع بسیار بزرگیمیدیدند و بیم آن داشتند که مبادا در اثر تماس با واردین تقویت شود با آنکه مبارزهسرسخت اعمال زشت ایشان است.
بهرحال لوط به هر وسیلهای بود خود را به مهمانان رسانیده و ایشان را با آغوشباز استقبال و بمنزل خود راهنمائی کرد اما دلش از ترس مردم مضطرب است میترسیدمبادا از جریان خبر یابند و به خانهاش بریزند آنوقت او یکتنه چگونه میتواند در دفاع ازمیهمانان با همه اهل شمر دست به گریبان شود، مردمیکه هیچ گونه ملاحظه و رشدیندارند.
لوط (ع) بالاخره میهمانان را بدون اینکه احدی متوجه شود به خانه رسانید همهکوشش خود را کرد بلکه بتواند داستان آمدن این جوانان را از قوم پنهان دارد ولکنمتأسفانه بوسیله همسرش که با مردم همساز بود مطلب فاش گردید و چیزی نگذشت کهمردم شادیکنان به خانه لوط (ع) هجوم آوردند.
لوط (ع) بسیار مضطرب شد چون میدیدکه نزدیک است آبروی او و مهمانانش را بباد دهند.
ناگزیر ایشان را بتقوی و لاأقل به حفظحیثیت خود سفارش کرد ولکن مردم فاسق و فاجر و سفید کجا باین نصایح گوشمیدهند، ناچار در خانه را بروی ایشان بست و بین آنان و خواسته نامشروعشان مانعگردید.
«من گمان میکنم قوم لوط بطور کلّی فاقد حیا و شرم بودند و یا در اثر اصرار درگناه عقلهایشان زائل گشته بود که این چنین بر سر یک امر نامشروع و زشت ازدحام کردهو از یکدیگر سبقت میجستند.» بهرحال لوط (ع) چون دید که مردم اشاره و کنایه نمیفهمند ناچار بی پرده و بهصراحت گفت: مردم آتش شهوت خود را با زنان که خدا بر شما حلال کرده خاموش کنید واین عادت زشت را ترک گویید و از عاقبت به آن برحذر باشید باز هم مفید نیفتاد بلکهدرخواسته خود حریصتر و تشنهتر شدند و بدون هیچ شرمی و آزرمی با کمال گستاخیگفتند: ای لوط!
تو نیک میدانی که ما خواسته خود را با دختران خودت هم مصالحهنخواهیم کرد و نیز میدانی که ما با جنس زنان سر و کاری نداریم تو خود میدانی کهمنظور ما چیست.
در اینجا دنیا سخت درنظر آنجناب تنگ شد و همه درهای نجات را بروی خود بستهدید جز راه تحریک عواطف و خواست تا از این راه آنانرا منصرف سازد.
لذا غربت وبیکسی خود را خاطرنشان ساخته و گفت: چه میشد که من در این شهر مددکاری ونیروئی میداشتم و میتوانستم جلوی این دشمنهای شما را گرفته واز شر شما ایمنبمانم و در مقابل شما عرض اندام کنم، آه که اگر نیروئی میداشتم شما را از این کژی وکجرویها راست میکردم.
«اما مردم آنقدر از راه حق دور نبودند که اگر این صداهابگوششان بخورد براه آیند، آری مردمی که بر سر گناه از یکدیگر سبقت بگیرند کارشان ازکار گذشته چنین مردمی هرگز از راه شرّ و فساد باز نخواهند گشت» لوط (ع) از مردم مأیوس شد و از نصیحت ایشان به تنگ آمد و دچار رنج و اندوهعجیبی گردید.
ملائکه چون او را به آن حالت دیدند دلداریش داده گفتند: ای لوط ما رسولانپروردگار توایم آمدهایم تا تو را از شرّ این مردم نجات بخشیم دل آسودهدار که اینها بتودست نخواهند یافت و بزودی خوا را اختیار خواهند نمود، دیری نگذشت که ترس و بیمعجیبی دلهای مردم را پر کرده و بسرعت پا به فرار گذاشتند.
(در بعضی روایات آمده کهجبرئیل مشتی شن و ریگ برداشت و بسوی ایشان پاشید در چشمهایشان رفته و نابیناشده فرار کردند.) درحالیکه لوط را تهدید میکردند اما تهدید ایشان دیگر در لوط (ع) اثرنکرد چون او مشمول عنایت پروردگار شده و خداوند بفریادش رسیده بود.
پس از فرار قوم ملائک لوط را گفتند: که در نیمه شبی با خانوادهاش از شهر خارجشود و خاطرنشان ساختند که امشب عذاب موعود بر اهل این شهر نازل میشود ضمناً اورا از واپس نگریستن نهی کرده و اظهار داشتند که همسر او نیز بجرم نفاق و سازگاریشبا مردم مشمول عذاب شده است و باید هلاک شود و سفارش کردند که در موقع نزولعداب و مشاهده حال رقت آور مردم بیتابی نکند و به سوی عقب باز نگردد.
لوط (ع) با افراد خانوادهاش از شهر خارج شد درحالیکه از بیرون رفتن از آن شهرمتأسف هم نبود، وقتی مسافت نسبتاً دوری را پیمود عذاب خدا نازل شد و زلزله عجیبیسرزمین سدوم را زیر و رو کرد، بلافاصله آسمان سنگ باریدن گرفت و در مدت کوتاهیشهر به صورت بیابان صاف و همواری درآمد.
«و بارانیدیم بر سر ایشان سنگرا و بسیاربد باریدنی بود برای آنان، آری در این عذاب آیتی است اما بیشتر کفّار ایمان آور نیستند.» سلیمان و بلقیس سلیمان بن داود (ع) تصمیم گرفت بیت المقدس را در شام بنا کند، تا وسائل عبادت راآسان کرده و با این عمل بسوی خدا تقرب جوید.
با همّتی چون کوه دست بکار شد و بهسرعت هرچه تمامتر پیریزی آن را تمام و سپس به بنای آن پرداخت و بنائی شامخ بالابرد، وقتی از این کار بپرداخت دلش آسوده گشت، ولکن آرزوی دیگری باز دلش را مشغولمیساخت و آن زیارت خانه خدا و ادای فریضه حج بود باید با جمعیتی انبوه اینکار را همانجام دهد.
سلیمان (ع) بقصد حرم کعبه خیمه بیرون زد و پس از رسیدن به آنجا مدتی اقامتگرید وقتی نذرش را به پایان رسانید بار سفر به سوی سرزمین یمن بربست و بشمر صغادرآمد تصمیم گرفت در آن سرزمین آبی جاری سازد همه پستیها و بلندیها را واریس کرداثری از آب ندید و از این جهت ناراحت شد.
در میان پرندگان به جستجوی هدهد درامد تا اوویرا با آب راهنمائی کند و بگوید در زیر چه قسمت از زمین و در عمق چند متری آب هستولکن از او هم خبری نیافت و معلوم شد که او غیبت کرده، سوگند یاد کرد که او را شکنجهداده و یا سر از بدنش جدا کند مگر اینکه عذر موجهی بیاورد.
اما غیبت هدهد خیلی طولنکشید چیزی نگذشت که برگشت و سرودم خود را بعنوان احترام و تواضع در برابرمولایش پایین گرفته به حضور آمد، آمد تا آن خیالهائی که مولایش درباره او کرده و آنتصمیمهای بدی که دربارهاش اتخاذ کرده بود از دلش بیرون کند، نزدیک آمده و اندکیتأمل کرده گفت: من به چیزی اطلاع پیدا کردم که تاکنون تو از آن بیخبر بودی و قوا ووسائلی که در اختیار تو است بدان راه نیافته است.
این مژده خشم و حدّت سلیمان را فرو نشاند و با عجله هرچه تمامتر خواست تابفهمد خبر تازه او چیست لذا تأکید کرد بگو ببینم چه خبر آوردهای و در این مدّت کجابودی؟
هدهد گفت: من در سرزمین سبا زنی را دیدم که بر مردم آن سرزمین سلطنتمیکرد و از نعمت آنچه را تصور شود دارا بود و تخت سلطنتی بزرگی داشت اما صد حیفکه شیطان در رگ و پوست او و قومش رخنه یافته و در چشم و گوش ایشان دمیده بود وهمه را از راه راست منحرف ساخته چه من او و مردمش را دیدم که خدا را گذاشته و برایآفتاب سجده میکردند.
از این قسمت خیلی ناراحت و در شگفت شدم فکر کردم هیچ ملّتی بقدر آنانسزاوارتر به پرستش خدا نیست با آنهمه نعمت و قوّت و شوکت که خدا بایشان ارزانیداشته آنها چرا باید آفتاب پرست باشند و برای خدائی که عالم بضمائم است و جز اومعبودی نیست و صاحب عرش عظیم است سجده نکنند.
سلیمان از شنیدن این خبردهشت کرد، و میخواست باور نکند اما گفتار هدهد را هم رد نکرد بلکه در جوابش گفت:باش تا درباره این خبر تحقیق کنیم آیا راست است یا دروغ و اگر همینطور است که تومیگوئی این نامه من بردار و آن را در قصر بلقیس بینداز و خودت از دور تماشاکن ببینچه عکسالعملی از خود نشان داده و چه میگویند.
هدهد نامه سلیمان (ع) را برداشته و به سوی کشور بلقیس پرواز کرد و پس ازرسیدن نامه را در قصر وی که واقع در مأرب بود پیش وی به زمین انداخت و خود بکناریرفت، بلقیس نامه را گشوده دید نوشته است: این نامهایست از سلیمان میگوید: بسم اللهالرحمن الرحیم، در مقام بلند پروازی و ستیزیدن با من برنخیزید و از در سلم نزد من آئید.
ملکه سبا بزرگان و وزاری خود را جمع کرده و خبر نامه را اعلام داشت و برایشانقرائت نمود آنگاه به مشورت پرداخت تا هم رأی آنان را بدست اورده و هم از فکر ایشانکمک بگیرد چون بفکر آنان اعتماد داشت، وزاری وی گفتند: ما مردان جنگی و جنگیدهایم والبته در این مورد تجربیاتی داریم و اما در امور سیاسی ما هیچگونه اطلاع و تخصصینداشته و به همین جهت رأیی هم نداریم و لذا میبینی که تدبیر تمامی شئون کشور را بتوواگذار کردهایم اختیار با تو است و خود فکر کن هرچه صلاح دیدی همان را انجام ده ما دراختیار تو و گوش به فرمان توایم.
ملکه سبا از گفتار وزرا چنین فهمید که میل دارند تمدید سلیمان را با شمشیر و از راهدفاع جواب دهند لذا در پاسخشان رأی آنان را سست دانسته و اظهار داشت صلح از جنگبهتر است و آدم عاقل گرهی را که با دست باز میشود دندان خود را بیهوده آزار نمیدهد.آنگاه چنین استدلال کرد: پادشاهان وقتی به قریهای دست یابند و داخل آن شوند ان قریه راویران ساخته رونق و طراوتش را از بین میبردند.
عزیزان را ذلیل ساخته مالک الرقابمردمش میشوند با آنان بطور استبداد رفتار خواهد کرد تا بوده رسم و عادت پادشاهاندنیا چنین بوده.
لذا من هدیهای پربها و هرچه گرانقیمتتر فراهم میکنم و آنرا برایسلیمان میفرستم و استقلال و تمامیت ارضی کشورم را با آن مصالحه میکنم و یا حداقلمعلوم میسازم که او درباره ما چه تصمیمی دارد و راه مبارزه ما با او چگونه است.
آنگاه اشیاء گرانبهائی جمعآوری کرده و آنرا با محترمترین افراد کشورش نزدسلیمان فرستاد قبل از اینکه فرستادگان بلقیس برسند هدهد خود را رسانیده آنچه راشنیده بود بعرض رسانید، سلیمان بجنّ دستور داد تا یکی از بناهای عجیبش را زینت دادهو به صورتی دراورند که دل هر بینندهای را لرزان و چشمها را خیره میساخت.
فرستادگان بلقیس وقتی رسیده و آن قصر را دیدند مبهوت شده و از گفتار بازماندند.
سلیمان با خلقی خوش خیرمقدم گفت و اظهار داشت که از زیارتشان خرسند است.آنگاه پرسید چه کار داشتید و مقصودتان چه بوده و چه آوردهاید.
فرستادگان با کمالاحترام نزدیک رفته و هدایای بلقیس را تقدیم داشتند تا شاید سلیمان این پیغمبر بزرگوارهدایایشان را پذیرفته و بر سر صلح و سازش آید.
سلیمان از قبول آن تعشف ورزید و بالحن خاصی معذرت خواست و به فرستاده مخصوص ملکه سبا گفت: بسوی بلقیسبازگرد و این هدایا را هم با خود برگردان و بگو که خداوند به من رزقی واسع و عیشیخوش ارزانی داشته و ملک و نبوتم داده و چیزهائی عطا کرده که به احدی از مردم عالمنداده است و مثل من کسی چرا باید بخاطر هدیهای از گفتن حق سکوت کند و یا مانند یک ازطلا هم او را از شر دعوتش باز بدارد؟!
این شمائید که جز ظاهر زندگی مادّی سعادت دیگری را سراغ نداشته و د نتیجه اینهدایا بنظرتان جلوه میکند تو اکنون فرستاده بلقیس بسوی سبا باز گرد و منتظر باش کهما با لشکری بسروقتشان خواهیم آمد که به هیچ وجه طاقت هماوردی آنرا نداشته باشند وبزودی ایشان را از سرزمین سبا با خواری هرچه بیشتر بیرون میکنم و ملک سلطنت وعزتشان را از بین میبرم.
فرستاده مخصوص بلقیس با همراهانش بازگشته آنچه دیده و شنیده بودند بازگفتند.
بلقیس گفت: گویا چارهای جز اطاعت و پذیرفتن دعوتش نداریم و اکنون که حالچنین است پس چه بهتر که قبل از آنکه او به سوی ما لشکر بکشد ما بنزدش شده و قبولیخود را اعلام این بگفت و با قومش بسوی سلیمان حرکت کرد.
سلیمان (ع) چون شنیدمردم سبا میآیند به عدهای از دیوان که مسخر دربارش بودند گفت کدام یک از شمامیتوانید قبل از رسیدن مردم سبا تخت بلقیس را برایم بیاورید، عفریتی از اجنه گفت منآنرا تا قبل از انکه از این برخیزی حاضر میکنم و من نیروی اینکار را داشته و بر آن امینممرد دیگری که خدایش علم و حکمت داده بود گفت: من آنرا قبل از آنگه چشم بگردانیحاضر میسازم سلیمان به محض آن که اراده کرد تخت سلیمان را نزد خود بیاوردمعجزه آسا آن را نزد خویش حاضر یافت و گفت این فضل پروردگار من است یک نعمت ازنعمتهائی است که او بر من ارزانی داشته تا مرا بیازماید آیا شکر نعمتش بجای میآورم ویا کفران میورزم.
آری کسیکه خدایش نعمت خوبی ارزدانی داشته و او با دلی که از هرعیب پاک باشد نعمت خدا را تلقی نماید از هر جهت آرامش یابد و هرکس شکر پروردگارخود کند در حقیقت برای خود و بنفع خود شکر کرده چون فوائد و منافع شکر باز بخود اوعاید میشود همچنانکه اگر کسی نعمت پروردگار خود را کفران کند و آن را با دلی ناپاک وروحی پلید تلقی نماید ضرر کفرانش بخودش باز خواهد گشت و از کسانی میشود که درآخرت از زیانکاران هستند وگرنه خدا از همه عالمیان بینیاز است.
سلیمان وقتی تخت بلقیس را نزد خود حاضر دید گفت: آنرا غیر آنطوریکه در قصروی بکار رفته بود کار مگذارید.
ببینم هنگامیکه آن را میبینید میفهمد تخت خود اوست یانه (و بدین وسیله هوش او را بیازمائیم) بلقیس با جمعیتش رسیدند، شخصی باو گفت تخت تو هم مثل این تخت بود؟
بلقیساز طرفی فکر کرد که تخت خود را در شهر سبا گذاشت و آمد و از طرفی دید تمام علامتها وظرافت کاریهای تختش در این تخت نیز هست متحیر گشته و از این امر عجیب و شگرفدهشت کرد آنگاه بیش از یک کلمه نگفت: مثل این که خود آنست.
و ما را قبلاً علم بقدرتالهی و نبوت سلیمان دادهاند ولکن چون سابقه کفر و عبادت غیرخدا را داشت دوباره بافکری پریشان و دلی واله و سرگردان ایستاد.
سلیمان قبلاً دستور داده بود کاخی از بلورسفید ساخته بودند.
بلقیس را برای پذیرائی بدانجا فرستاد.
بلقیس چون بدانجا شد پنداشتآب فراوانی است لباس خود را بالا زد ولی وقتی وارد شد گفت: این کاخ با این عظمت همه ازشیشه است.
آنگاه گفت پروردگارا من از دیرزمانی از بندگی تو سرپیچیده روزگار درازیاز رحمتت غافل و گمراه بوم چه سمتی بنفس خود کردم و او را از نور تو و حتمت محرومساختم اینک با سلیمان در برابرت تسلیم میشوم و خالصانه به سوی اطاعتت میگرایم وتو ارحم الراحمینی.
سیمان بر اریکه سلطنت تکیه کرد و خدایش ملکی عریض و جاهی وسیع به ویارزانی داشت تا آنجا که باد مسخر او بود و اجراکننده مشیت و رأی وی شد خداوند زبانمرغان را باو بیاموخت و او از آواز هر مرغی خواستهاش را میفهمد و از همین راه خبرهابدست میآورد و از موهبات خدائیش استفاده میبرد.
چشمهای را از مس گداخته برایشجاری ساخت که از شکم زمین برایش بیرون میریخت و دیوان صنعتگرش از آن مسهرچه را میخواست میساختید آری از طایفه جن جمعی را مسخر وی کرد تا هرچه رابخواهد از غرفهها و مجسمهها و دیگهای بزرگ مانند حوض و تغارهای غرقابل انتقالبرایش بسازند و آهن را برای او نرم ساخت.
سلیمان (ع) پیغمبر و وارث مقام داوود (ع)گشت و خداوند سلطنتی بیمانند او را ارزانی داشت.
زبان مرغان را بوی بیاموخت و دیوانرا مسخر وی ساخت و باد را بفرمانش کرد او از چکاچک مرغان میفهمید که بیکدیگر چهمیگویند و مردم را از خواستههای آنان خبر میداد.
سلیمان پس از آنکه چهل سال به مدت سلطنتش گذشت و نیز از ساختمانبیتالمقدس بپرداخت روزی اصحاب خود را گفت: خداوند ملکی به من ارزانی داشت کهاحدی از بنیاسرائیل را چنین پادشاهی نسزد و آدمیان و پریان و مرغان هوا را مطیع منساخته و باد را مسخر من گردانیده و نعمتهای فراوانی به من بخشیده با این حال تاکنونساعتی با به شادی و آسودگی بسر نبردهام.
امروز من بقصر خود میروم مواظب باشیدکسی را بار ندهید تا مزاحم من گردد و آسایش مرا منعضّ سازد این را گفت و عصایخویش برگرفته و ببالای قصر مجلل و باشکوه خویش رفت و بتماشای آن پرداخت ناگاهجوانی زیبا و خوش اندام از کنار قصر پدیدار گشت، سلیمان پرسید تو کیستی و به اجازتچه کسی وارد کاخ شدی.
جوان گفت با اجازت صاحب حقیقی این قصر سلیمان که حشمتو جاه و جلال او چشمگیر عالمیان بوده و نامش موجب لرزش اندام جباران و ستمگرانمیشد از جواب جوان تازه وارد رشته افکارش پریشان گشته و بخود لرزید و رخسارشدگرگون شد چون دانست که او پیک مرگ است و از جانب خدا برای اجرای فرمان او آمدهپس از لحظهای سکوت پرسید برای چه کار آمدهای.
گفت: برای آن آمدهام تا جانت رابستانم.
سلیمان گفت ما خواستیم روزی را بشادی و آسودگی به سر ببریم خداوندنخواست که شادی ما جز بلقا و دیدار او باشد.
ملک الموت درحالیکه سلیمان بر عصا تکیه داشت روح ویرا قبض کرده و ناپدیدگشت.
سلیمان از دنیا رفت و مدتی جسد بیروحش به همان حال باقی ماند و از سطوت ویکسی را یارای آن نبود که باو نزدیک شده و از واقعه خبر یابد و چنان میپنداشتند که اوزنده است.
خداوند موریانه را مأمور ساخت که قسمت پائین عصا را خورده جسد سلیمانبر زمین افتاد آنگاه دانستند که دیر زمانیست که از دنیا رفته است.
غزوه طائف مالک بن عوف سردار لشکر دشمن با گروهی از اشراف و یاوران خود برای تهیهنیرو و نفرات بطائف گریختند و بقلعهای پناه بردند و چون بیم آن میرفت که سپاهیفراهم شود و بار دوّم نیز طغیان کنند رسول خدا از چنین آهنگ طائف کرد.
نخست اسیرانو غنائم جنگی که از حنین بدست آورده بودند با بدیل بن ورقاء خزاعی به چعرانه فرستادو خود با سپاه بسوی طائف رهسپار گشت تا به قلعهای که مالک بن عوف در آنجا بودرسیدند.
رسول خدا فرمان داد تا در نزدیکی آن اردو زدند سپس فرمان داد تا قلعه را خرابکنند.
اما دشمن مقاومت کرد و لشکر اسلام را از درون قلعه تیرباران کردند چنانچه ازسپاه اسلام جماعتی مجروح گشتند و گویند یک چشم ابوسفیان در اثر اصابت تیر کورشد تا بالاخره موفق شدند و قلعه را خراب کردند.
رسول خدا درنظر داشت که بتخانه (لات)را درهم کوبد لذا خالد بن ولید را با صدتن سوار که همه از بنی سلیم بودند پیشاپیشحرکت میداد تا بطائف رسیدند.
بتخانه لات را عرب کعبه ثانی میشمرد و این خود بیش ازهر چیز و پیش از هر کار باید از بین برود.
لذا لشکر اسلام مدتی زیاد شهر طائف را درمحاصره داشتند و مردم آن سامان مقاومت مینمودند تا بالاخره مسلمین کاری از پیشنبرده به مکه بازگشتند و در دوازدهم ذیقعده الحرام وارد حرم شده طواف کردند.
رسولخدا همچنان عتاب ابن اسید را به حکومت مکه باقی گذاشت و از بیتالمال روزی یک درهمحقوق برایش مقرر فرمود آنگاه بجعرانه آمده اسیران حنین و غنائم را قسمت کرده بهمدینه بازگشتند.
در سال نهم هجرت که آن را سال وفود گویند بزرگان طائف جماعتی رابه عنوان نماینده به مدینه نزد رسول خدا فرستاد تا پیشنهاد کنند که اهل طائف حاضرندایمان آورند و اسلام اختیار کنند بشرط آنکه اولاً تا یکسال از خواندن نماز معاف باشند ودیگر اینکه تامدتی اگرچه اندک باشد رسول خدا از ویران ساختن بتخانه لات دست برداردحضرت فرمود از این دو شرط یکی را بدین طریق حاضرم بپذیرم و آن اینست که ماهرکجا را فتح کنیم اهالی همانجا را و امیدواریم که بدست خویش بتهای خود را بشکنند اماشما را از اینکه بتها را با دست خود بشکنید معاف داشته و دیگران را برای خراب ساختنبتخانه میفرستم لکن نماز مسلمانی بدون نماز ممکن نیست و در دینی که نماز نباشدخیری نیست.
در ابتدای سال نهم حضرت برای اخذ زکات گروهی را معین فرمود تا بقبائلمسلمین رفته و وجوه را میگرفتند بنوتمیم از پرداخت زکات خودداری کردند حضرتجمعی را فرستاد و عدهای از آنان را دستگیر کرده به مدینه آوردند سپس جماعتی ازبزرگان بنی تمیم بمدینه شتافتند و وجوه را پرداختند و عذرخواهی کردند و اسرایخویش را گرفته به قبیله خویش بازگشتند و نیز گروهی را بقبائل عرب که هنوز اسلاماختیار نکرده بودند برای گرفتن خراج فرستاد و این امر در میان بسیاری از قبائلغیرمسلمان عرب شهرت یافت.
غزوه دومه الجندل در سال پنجم از هجرت ماه ربیعالاول رسول خدا خبر یافت که گروهی از اعرابدومهالجندل راه را بر کاروانیان بسته و بر عابرین تجاوز میکنند.
حضرت سباع بنعرفطه غفاری را به جای خویش در مدینه گماشت و خود با هزار تن مجاهد حرکت کرد.شبها راه میپیمودند و روزها پنها بودند تا نزدیک آن سرزمین رسیدند.
آنان چون ازلشکر اسلام خبر یافتند احشام و اغنام خود را رها کرده و فرار نمودند.
سپاهیان برمواشی و گوسفندان آنها دست یافته آنچه بود برگرفتند، حضرت مأمورینی به تعقیب آنهافرستاد.
هرچه جستجو کردند از آنها اثری نیافتند، لذا غنائم را پیش رانده به مدینهبازگشتند.
در سال ششم نیز رسول خدا عبدالرحمن بن عوف را با هفتصد تن سربازبدومه الجندل فرستاد.
گویند روزی که بنا بود حرکت کند نفراتش سحرگاهان به جرف رفته و خود بهمسجد نزد رسول خدا شتافت.
عبدالله عمر گوید من در آن مجلس حضور داشتم.
رسولخدا نخست پارهای بسر عبدالرحمن بسته دوسر آنرا از هر سو بر کتفش بیاویخت وفرمود عمامه را این چنین میبندند.
عبدالرحمن شمشیری مزین داشت حمایل کرده.حضرت فرمود اکنون بنام خدا به سوی مقصد رهسپار شو، اما زنهار تا خیانت نورزی وحیله مسازی و اطفال و کودکان را طعمه تیر و نیزه و شمشیر ننمائی.
باری عبدالرحمن در جرف بیاران پیوسته و سوی مقصد پیش راندند و چون بدانسرزمین رسیدند چند روز توقف کرده هرچه آنان را بدین اسلام خواندند سودی نبخشیدو تنها اصبغ بن عمر و کلبی که بزرگ آنان بود و دین نصرانیت داشت اسلام آورد.
پس ازایمان او عبدالرحمن دختر وی را که نامش تماضر بود با اجازه رسول خدا بزنی گرفت واین کار موجب شد که بیشتر اهالی دومهالجندل ایمان آوردند.
1- داستان حرت لوط 2- داستان حضرت سلیمان 3- غزوه طائف 4- غزوه دومه الجندل منبع: قصص القرآن سید محمد باقر موسوی، علی اکبر غفاری