داستان :
مسموع شد که شبی بحرالعلوم گفت: مرا اشتهای شام خوردن نیست.
پس از آنفرمود که غذای بسیار در ظرفی ریختند و آن را برداشت و در کوچههای نجف گردید.
پسبه در خانهای رسید که صاحب خانه تازه عروسی کرده بود و آن او با عروس گرسنهبودند و چیزی نداشتند.
پس بحرالعلوم، دق الباب نمود، داماد بیرون آمد .
سید فرمود: الآنهم مرا زیاد گرسنه شد.
پس آن غذا را سه قسمت نمود: یک قسمت را برای عروس داد و دوقسمت را سید با داماد صرف نمودند.
اگر بندهای به اندازهی عمر حضرت نوح (ع) عبادت خدا را بنماید و به مقدار کوه احدطلا در راه خدا انفاق کند و آنقدر عمرش طولانی شود که هزار بار پیاده به حج رود وبالاخره بین صفا و مروه مظلومانه کشته شود ولی تو را ای علی دوست نداشته باشد حتیبوی بهشت را هم استشمام نخواهد کرد.
تکیه به جای بزرگان نتوان زد به گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
یکی از شبها مقداری پول برای حضرت آوردند، فرمود: هم اکنون آن را تقسیم کنید.عرض کردند، الآن شب است صبر کنید تا فردا تقسیم کنیم، فرمود: «تقلّبون أن أعیش الیغد» آیا شما یقین دارید که من فردا زنده هستم؟
گفتند ما هم برای خود چنین باوری رانداریم.
فرمود: پس تأخیر نیندازید.
شمعی آوردند و زیر نور شمع اموال را تقسیم کردند.
در آن زمان که مردم به سفره چرب و درهم و دینار معاویه هجوم میبردند، عدهایاز راه خیرخواهی میگفتند یا امیرالمؤمنین از اموال بیتالمال به اشراف عرب و قریش بدهکه اینقدر از کنار تو پراکنده نشوند.
میفرمود: آیا از من میخواهید که پیروزی را از طریق ظلم به دست آورم؟
نه به خداسوگند چنین کاری را نخواهم کرد.
مقداری عسل و انجیر از همدان و حلوّان برای حضرت آوردند و حضرت امر فرمودبین یتیمان تقسیم کنند و خود حضرت شخصاً بچههای یتیم را نوازش میکرد.
و از عسلو انجیر به دهانشان میگذاشت عرض میکردند چرا شما این کار را میکنید؟
میفرمود:امام پدر یتیمان است، این عمل را انجام میدهم تا احساس بیپدری نکنند.
امام علی (ع) در نامه معروف خود به عثمان بن حنیف فرماندار بصره نوشت:
بدان که پیشوای شما از دنیا به دو کهنه لباس و دو عدد نان اکتفا کرده و شما بهچنین کاری توانا نیستید، ولی مرا با تقوی و کوشش و پاکدامنی و درستکاری یاری کنید...به خدا سوگند از دنیای شما طلا نیندوخته و از غنیمتهای آن مال فراوانی ذخیره نکرده و باکهنه جامعهای که در ید دارم جامعهی دیگری آماده نکردهام.
در مواقعی که به فقرا و مستمندان اطعام میداد از بهترین نانها و گوشتها سفرهرا رنگین میکرد ولی خود از نان جوین خشک استفاده مینمود.
یک روز برای حضرت معجونی از آب و عسل هدیه آوردند.
با انگشت آن را مخلوطکرده و فرمود طیّب و پاکیزه است و حرام نیست ولکن من کراهت دارم به نفس خویشچیزی را عادت بدهم که نباید به آن عادت کند.
امام علی (ع) در نامه معروف خود به عثمان بن حنیف فرماندار بصره نوشت:
بدان که پیشوای شما از دنیا به دو کهنه لباس و دو عدد نان اکتفا کرده و شما بهچنین کاری توانا نیستید، ولی مرا با تقوی و کوشش و پاکدامنی و درستکاری یاری کنید...به خدا سوگند از دنیای شما طلا نیندوخته و از غنیمتهای آن مال فراوانی ذخیره نکرده و باکهنه جامعهای که در ید دارم جامعهی دیگری آماده نکردهام.
در مواقعی که به فقرا و مستمندان اطعام میداد از بهترین نانها و گوشتها سفرهرا رنگین میکرد ولی خود از نان جوین خشک استفاده مینمود.
یک روز برای حضرت معجونی از آب و عسل هدیه آوردند.
با انگشت آن را مخلوطکرده و فرمود طیّب و پاکیزه است و حرام نیست ولکن من کراهت دارم به نفس خویشچیزی را عادت بدهم که نباید به آن عادت کند.
امام علی (ع) یک شب مشغول رسیدگی و حسابرسی بیتالمال بود که طلحه و زبیربه حضرت وارد شدند، امیرمؤمنان (ع) چراغی را که در مقابلش بود خاموش کرد و چراغدیگری را روشن نمود!
آن دو در نهایت شگفتی و تعجب پرسیدند چرا چنین کردی؟فرمودند: برای آنکه روغن آن از بیتالمال بود و من سزاوار ندیدم که در مصاحبتخصوصی با شما از آن استفاده کنم.
سیره عملی امام
کنار سفره غذا مانند بندگان مینشست، اگه دو لباس مرغوب و غیرمرغوب تهیهمیکرد مرغوبش را به غلام خویش میداد، با دست خویش هزار برده را تربیت کرد و درراه خدا آزاد نمود.
هر وقت ثروتی به دست حضرت میرسید فقرا و مستضعفین را جمعمیکرد و پولها را از دست راست به دست چپ میریخت و میفرمود ای پولهای زرد وسفید مرا گول نزنید و بروید و خیر مرا گول بزنید و در همان مجلس همه را به هر صاحبحقی عطا میفرمود و سپس دو رکعت نماز شکر بجا میآورد.
کنار سفره غذا مانند بندگان مینشست، اگه دو لباس مرغوب و غیرمرغوب تهیهمیکرد مرغوبش را به غلام خویش میداد، با دست خویش هزار برده را تربیت کرد و درراه خدا آزاد نمود.
هر وقت ثروتی به دست حضرت میرسید فقرا و مستضعفین را جمعمیکرد و پولها را از دست راست به دست چپ میریخت و میفرمود ای پولهای زرد وسفید مرا گول نزنید و بروید و خیر مرا گول بزنید و در همان مجلس همه را به هر صاحبحقی عطا میفرمود و سپس دو رکعت نماز شکر بجا میآورد.
توحید توحید و عشق به خدا تحسین به موقع یکی از بهترین وسایل مسرور کردن کودک است.
این امر در نظراسلام معرف نظر از فواید تربیتی، باعث نیل به اجر اخروی و پاداش الهی است.
اولیاعاتگواهی اسلام عملاً به این اصل بزرگ تربیتی، توجه کامل داشتند و اطفال خود را در مقابلکارهای پسندیده و سخنان خوب، مورد تحسین و محبتهای مخصوص خود قرارمیدادند.
روزی علی (ع) در منزل نشسته و دو طفل خردسال ان حضرت «عباس بن علی وزینب (س)» در طرف راست و چپ آن حضرت نشسته بودند.
علی (ع) به عباس فرمود: بگویک!
گفت: یک!
فرمود: بگو دو!
عرض کرد: حیا میکنم با زبانی که یک گفتهام، دو بگویم.علی (ع) به منظور تشویق و تحسین کودک، چشمهای فرزند خود را بوسید.
و این خوداشاره به یک لطیفه توحیدی است.
یعنی موحّدین و یکتاپرستان هرگز به شرک و دوپرستینمیگرایند.
سپس علی (ع) به حضرت زینب (س) که در طرف چپ نشسته بود، توجه فرموددر این موقع حضرت زینب (س) عرض کرد: «پدرجان آیا ما را دوست داری؟» حضرتفرمود: بله فرزندان ما پارههای جگر ما هستنند» عرض کردند: «و محبت در دل مردان باایمان نمیگنجد؛ حبّ خدا و حبّ اولاد.
ناچار باید گفت نسبت به ما شفقت و مهربانی است ومحبت خالص، مخصوص ذات لایزال الهی است» این جمله توحیدی از زبان حضرتزینب(س) دختر خردسال آن حضرت نیز شایان تحسین و تمجید بود.
در آن موقع علی (ع)نسبت به این دو کودک ابراز مهر و محبت بیشتری فرمود و در واقع تشدید محبت وعطوفت خود را پاداش آن دو طفل قرار داد و بدین وسیله آنان را تحسین و تمجید فرمود.محیط خانه علی (ع) مالامال از توحید و یکتاپرستی است.
مملو از مهر خداوند و عشق الهیاست.
اطفال آن خانواده نیز به همان روش تربیت شدهاند و کودکانه آنها مانند پدربزرگوار خود لبریز از عشق به خدای یگانه و حبّ حضرت احدیّت است.
حاج مرادخان ارسنجانی نقل کرده است: درسالی که بیشتر نواحی فارس به آفتمسلح مبتلا شده بود، به قوام الملک خبر دادند که مزارع شما در نواحی فسا به علت هجومملخ از بین رفته است.
قوام گفت: باید خود ببنیم.
پس به اتفاق او و چند نفر دیگر از شیراز بهسوی فسا حرکت کردیم.
چون به مزارع قوام رسیدیم، تمام آنرا از بین رفته دیدیم همهخوشههای گندم خوراک ملخها شده بودند؛ حتی یک خوشه سالم هم به چشم نمیخورد.در آن حال که از نقاط مختلف مزرعه بازدید میکردیم، به قطعه زمینی رسیدیم که وسطمزرعه قرار داشت و تمام محصول آن قسمت، سالم و دست نخورده بود.
حتی یک خوشههم خراب نشده بود.
عجیبتر آنکه محصولات اطراف این قطعه زمین، بکلی از بین رفتهبود.
قوام پرسید: این زمین متعلق به کیست و چه کسی بذر آن را پاشیده است؟
گفتند:متعلق به فلان شخص است که در بازار فسا، پاره دوزی میکند.
قوام گفت: میخواهم او راببینم.
چون به دنبال او رفتند و موضوع را با وی در میان نهادند گفت: من با قوام کاریندارم اگر او با من کاری دارد به اینجا بیاید.
اما هر طور بود با خواهش و التماس او را نزدقوام بردند.
قوام پرسید: آیا میدانی چرا ملخها به همه مزارع - جز مزرعه تو - حملهکردهاند؟
گفت: بله، چون من مال کسی را نخوردهام تا ملخها مال مرا بخورند؟
دیگر آنکهمن همیشه زکات گندم خود را پرداخت میکنم و به مستحقانش میرسانم.
قوام از حال اوسخت شگفت زده شده و به وی آفرین گفت؟
رسول خدا فرمود «اذا منعت الزّکاه منعتالارض بحرکاتها» (اصول کافی جلد 3) «هرگاه زکات داده نشود، زمین برکات خود را بازخواهد داشت.
علامه طباطبائی (ره) از مرحوم آقای حاج میرزا علی آقا قاضی (رضی اللّه عنه) نقلکردند که فرمودند: در نجف اشرف در نزدیکی منزل ما، مادر یکی از دخترهای افندی فوتکرد.
این دختر در مرگ مادر بسیار ضجّه و گریه میکرد و با تشییع کنندگان تا قبر مادرآمد .
آنقدر ناله زد که تمام جمعیت شیعیّن را منقلب کرد.
قبر که آماده شد و خواستند مادررا در قبر بگذارند، دختر فریاد زد که من از مادرم جدا نمیشوم، هرچه خواستند او را آرامکنند مفید واقع نشد.
«صاحبان عزا» دیدند اگر بخواهند به اجبار دختر را جدا کنند بدونشک جان خواهد سپرد بالاخره بنا شد مادر را در قبر بخوابانند دختر هم پهلوی بدن مادر،درون قبر بماند؛ ولی روی قبر را از خاک انباشته نکنند.
و فقط روی آنرا از تختهایبپوشانند و سوراخی هم بگذارند تا دختر نمیرد و هر وقت خواست از آن دریچه بیرونبیاید.
دختر در شب اول قبر، پهلوی مادر خوابید فردا آمد ند و سرپوش را برداشتند کهببینند بر سر دختر چه آمد ه است.
دیدند تمام موهای سرش سفید شده است!
گفتند چرا اینطور شده است؟
گفت: شب هنگام که پهلوی مادرم خوابیدم، دیدم دو نفر از ملائکه آمد ند ودو طرف او ایستادند و شخص محترمی هم آمد و در وسط ایستاد.
دو فرشته مشغولسؤال از عقاید او شدند و او جواب میداد.
از توحید سؤال کردند، جواب داد: خدای منواحد است.
سؤال از نبوت کردند جواب داد: پیامبر من محمدبن عبداللّه (ص) است.
سؤالکردند امامت کیست: آن مرد محترم که در وسط ایستاده بود گفت: «لیث لها به امام» منامام او نیستم.
در این حال آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند که آتش به آسمانزبانه میکشید.
من از وحشت این واقعه، به این حال که میبینید درآمد هام.
مرحوم قاضیفرمودند: چون طایفه این دختر سنی مذهب بودند و این واقعه مطابق عقاید شیعه واقع شد،آن دختر شیعه شد و تمام طائفه او که از افندیها بودند نیز به برکت این دختر شیعه شدند.رسول مکرم اسلام (ص) فرمودند.: «انّ القبر اوّل منازل الاخره فان نجامنه فما بعده أسر»قبر نخستین خانه آخرت است.
اگر آدمی از آن رهایی یافت خانههای بعدی برای او آسانتراست.
شیعیان نیشابور جمع شدند و از بین همه محمدبن علی نیشابوری را انتخاب کردندو مقدار سی هزار دینار و پنجاه هزار درهم و دوازده هزار پارچه به او دادند که از بابتخمس برای امام موسی ابن جعفر (ع) ببرد «شطیطه» که زن مؤمنهای بود یک درهم وتکهای از پارچه را که به دست خود آن را رشته بود و چهار درهم ارزش داشت آورد وگفت: انّ اللّه یستحیی من الحق اینکه من میفرستم اگرچه کم باشد ولی از فرستادن حقامام نباید حیا کرد.
«محمدبن علی نیشابوری» میگوید: پس درهمش را گرفتم آنگاهسؤالات کتبی را از مردم جمعآوری نموده راهی سفر شده و به مدینه مشرف شدم و بهنزد «عبداللّه افطح» رفته و او را امتحان کردم دیدم که او امام نیست.
«محمدبن علی نیشابوری» از نزد عبداللّه بن افطح خارج شد و با خود میگفت: ربّاهدنی سواء الصّراط پروردگارا مرا به راه راست هدایت فرما و مرا به امام معصوم وبرحق برسان!
گفت: در این حال ایستاده بودم ناگاه پسری را دیدم که میگوید: آن کسی راکه میخواهی دنبال من بیا.
پس مرا به خانه موسی بن جعفر وقتی آن حضرت مرا دیدفرمود: برای چه ناامید میشود ای ابوجعفر؟
برای چه به سمت یهود و نصاری نمیروی بهسوی من بیا منم حجه اللّه و ولی خدا.
آنگاه فرمود: من از مسائلی که در جزوه است دیروزپاسخ دادم.
پس تمام اموال را که پیش من بود با ذکر اوصاف و مقدارش از من خواست.محمدبن علی نیشابوری میگوید: از فرمایش آن حضرت عقلم پرید و آنچه را که امرفرموده بود پیش گذاشته، درهم شطیطه را با پارچهاش برداشت و رو به من نمود و فرمود«انّ اللّه لایستحیی من الحق» ای ابوجعفر!
سلام مرا به شطیطه برسان و این کیسه پول راکه در آن 40 درهم است به او بده، و بگو برای تو نصفی از کفنهای خودم را که پنبهای ازقریه خودمان است (قریه صیدا) هدیه فرستادم و خواهرم ملیحه آن را رشته و بافته است.به شطیطه بگو: تو از روز رسیدن ابوجعفر و وصول کفن و درهم نوزده روز زندهمیباشی، پس شانزده درهم از ان کیسه پول را خرج خودت میکنی و بیست و چهار درهمانرا برای خودت صدقه قرار میدهی و آنچه لازم میشود از جانب تو و من بر جنازه تونماز خواهم خواند در آخر فرمود: ای ابوجعفر!
هرگاه مرا دیدی پنهان کن عبداللّه بن علینیشابوری به نیشابور برمیگردد.
سلام حضرت را به او رساندم و کیسه پول و کفنی راکه حضرت برای او فرستاده بودم را نیز به او دادم.
نوزده روز بعد شطیطه از دنیا میرودو عبداللّه بن علی نیشابوری امام را درحالی که سوار بر شتر بود مشاهده میکند و امام درتشییع جنازه و تدفین شطیطه شرکت میکند.
تا آخر هیچ یک از شاگردان نتوانست به سؤالی که معلم عالیقدر طرح کرده بودجواب درستی بدهد.
هرکس جوابی داد و هیچکدام مورد پسند واقع نشد.
سؤالی که رسولاکرم در میان اصحاب خود طرح کرد این بود.
«در میان دستگیرههای ایمان کدامیک از همهمحکمتر است.
یکی از اصحاب: «نماز» رسول اکرم: «نه» دیگری: «زکات» رسول اکرم: «نه»سومی: «روزه» رسول اکرم: «نه» چهارمی: «حج و عمره» رسول اکرم: «نه» پنجمی:«جهاد» رسول اکرم: «نه» عاقبت جوابی که مورد قبول واقع شود از میان جمع حاضر داده نشده، خودحضرت فرمود، «تمام اینهایی که نام بردید کارهای بزرگ و بافضیلتی است ولی هیچ کداماز اینها آنکه من پرسیدم نیست.
محکمترین دستگیرههای ایمان دوست داشتن به خاطرخدا و دشمن داشتن به خاطر خداست.
یک اندرز مردی با اصرار بسیار از رسول اکرم یک جمله به عنوان اندرز خواست.
رسول اکرمبه او فرمود: اگر بگویم به کار میبندی؟
«بلی یا رسول اللّه» - اگر بگویم بکار میبندی؟«بلی یا رسول اللّه» - اگر بگویم بکار میبندی؟
«بله یا رسول اللّه» و رسول اکرم بعد ازاینکه سه بار از او قول گرفت و او را متوجه اهمیت مطلبی که میخواهد بگوید کرد به اوفرمود: هرگاه تصمیم به کاری گرفتی، اول در اثر و نتیجه در عاقبت آن کار فکر کن وبیندیش اگر دیدی نتیجه و عاقبتش صحیح است آن را دنبال کن و اگر عاقتش گمراهی وتباهی است از تصمیم خود صرفنظر کن.
انفاق و زکات در یک شب تاریک و بارانی، امام صادق (ع) را دیدم که بار سنگینی را به زحمت بردوش گرفته بود و میرفت.
با خود گفتم: امام صادق (ع) با این بار سنگین کجا میرود؟
دراین شب تاریک شاید خطری برای او پیش آید، خوب است همراهش بردم و از او مراقبتکنم.
آهسته به دنبال او حرکت کردم.
نمیدانستم او کجا میرود و با خود چه میبرد.
از چند کوچه گذشتم صدایی شنیدم گویا بار او بر زمین ریخت.
صدای امام صادق (ع) راشنیدم که میگفت: پروردگارا در این تاریکی شب مرا یاری کن تا گمشدهها را پیدا کنمنزدیک رفتم دیدم باری که بر دوش داشته بر زمین ریخته است و امام در تاریکی سعیمیکند تا آنها را پیدا کند نزدیکتر رفتم و سلام کردم.
امام صادق (ع) صدایم را شناخت.جوابم داده و فرمود: معلمی تو هستی؟
گفتم: آری ای فرزند پیامبر سپس فرمود: باری کهبر دوش داشتم بر زمین ریخته است آیا تو میتوانی مرا کمک کنی؟
در جمع کردنبستههای غذا به امام کمک کردم کیسه پر شد.
گفتم: اجازه بدهید من این کیسه را بیاورم.شما خسته میشوید.
امام علیهالسلام فرمود: نه!
من برای به دوش کشیدن این بار سنگینسزاوارترم جدم رسول خدا (ص) فرمود که: «هرکس به فکر مسلمانها نباشد مسلماننیست» با هم صحبت میکردیم و میرفتیم تا به سایبان «بنی ساعده» رسیدیم آنجاگروهی از تهیدستان زندگی میکردند امام (ع) بار را بر زمین گذاشت و بیصدا غذاها رامیان آنان تقسیم کرد.
سهم هرکس را بالای سرش گذاشت.
هرکس فهمید که چه کسیبرایشان غذا آورده است.
خدا در قرآن میفرماید: «از آنچه به شما دادیم در راه خدا انفاق کنید.» امیرالمؤمنین (ع) فرمودند: «زکوه المال الفضال» «زکات مال بخشش است» شیخ ابوالعباس نهاوندی، مریدی داشت.
سالها بر او زکات واجب شد پیش شیخ آمد و گفت: زکات صالح را به چه کسی بدهم؟
شیخ گفت: به هرکس که دلت قرار گیرد آن مردرفت و در راه نابینایی را دید که برهنه و پریشان است یک مشت زر بوی داد.
روز دیگر ازآنجا میگذشت آن نابینا را دید که به نابینای دیگری میگفت: دیروز شخصی مقداری زر بهمن داد، من هم به میکده رفتم، خمری خریدم و با فلان کس خوردیم.
مرید چون این سخنانرا شنید، راحت شد و پیش شیخ ابوالعباس رفت تا داستان را بازگوید، ولی پیش از آنکه لببه سخن گشاید، شیخ یک درهم که از کلاه فروختن به دست آورده بود، به او داد و گفتبیرون برد و این را به اولین کسی که رسیدی بده.
آن مرید بیرون آمد و اولین شخصی راکه دید، یک علوی بود.
آن درهم را به او داد و چون علوی از وی جدا شد، به دنبالش رفت،علوی به ضرابهای رسید و از زیر لباسهایش، کپک مردهای را درآورد و به آنجا انداخت.آن مرد، علوی را قسم داد که احوالش را برای وی بازگوید.
او نیز گفت: هفت روز است کهمن و خانوادهام هیچ غذایی برای خوردن نداشتیم.
تا این کپک مرده را در این را به پیداکردم.
از روی ناچاری و شدت اضطراب آن را برداشتم تا به خانه ببرم و با آن غذاییدرست کنیم.
وقتی که تو آن مبلغ راه من دادی.
این کپک مرده را دور انداختم.
مرید شگفتزده، پیش شیخ آمد و ماجرا را به او گفت.
شیخ جواب داد: چون تو با ظالمان و یارانآنهامعامله میکنی، در نتیجه مال تو در راه صحیح و خداپسندانه به مصرف نمیرسد.ولی آنچه من دادم، از راه حلال بدست آورده بودم و همانطور که دیدی، با رسیدن آن یکخانوار از خوردن مردار، خلاص شدند پیامبر اسلام (ص) فرمودند: «الزکوه قنطرهالاسلام» «زکات پل است» روزی حاکمی از وزیرش پرسید: چه چیز است که از همه چیزها بدتر و از همهنجاستها پلیدتر است؟
وزیر در جواب فرو ماند از حاکم اجازه خواست تا برای یافتنپاسخ از شهر بیرون رود در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچراند پس ازاحوالپرسی چوپان را مرد خوش فکری یافت.
ماجرای سؤال حاکم را برای او بازگو کرد وگفت که دنبال مرد عالم و حکیمی میگردد که پرسش شاه را پاسخ گوید و جایزهی بزرگیرا دریافت کند.
چوپان گفت: ای وزیر!
حاکم و پرسش او را رها کن.
من به تو بشارتیمیدهم که بسیار مهم است.
بدان که پشت این تپه گنج بزرگی پیدا کردهام، بیا با هم آن راتصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشگری جمع کنیم و حاکم را از سلطنت خلعکرده، خود جای او بنشینیم.
تو حاکم باشد و من هم وزیرتو.
وزیر که دیگر طمعشبدجوری به جوش آمد ه بود که عقل و هوش از سرش پریده و دست و پاهایش را گم کرد وگفت: کجاست؟
برویم، آن را نشان بده چوپان گفت که شرط دارد.
باید سه مرتبه زبانت رابه نجاست سگ من بزنی تا گنج را به تو نشان دهم.
وزیر طمع کار پذیرفت و پیش خودگفت: اینجا که کسی نیست مرا ببیند، این کار را میکنم و چون گنج را تصاحب کردم، انتقامخود را از چوپان میگیرم و او را میکشم.
وزیر طمع کار سه مرتبه زبان خود را بهنجاست سگ چوپان زد؟
بعد از آن پرسید: حال بگو گنج کجاست؟
چوپان با لبخند معنیداری گفت: برگرد و به شاه بگو، آنچه از نجاست سگ هم نجستر است، طمع و طمع کاریاست.
امیرالمؤمینن (ع) میفرمایند «الطّامع فی وثاق الذّل» «شخص طمع کار در گروه ذلتو خواری است» مسعودی در کتاب مروج الذهب مینویسد: در زمان عبدالملک یا یکی دیگر از خلفایبنیامیّه که لهو و موسیقی خیلی رایج بود، به خلیفه خبر دادند که: فلان کس خواننده استو کنیز زیبایی دارد که او هم خواننده است و تمام جوانان مدینه را فاسد کرده است.
اگرچارهای نیندیشی این زن تمام مدینه را به فساد خواهد کشید.
خلیفه دستور داد که غل وزنجیر به گردن آن مرد و کنیزش بیندازند و آنها را به شام بیاورند.
وقتی آن دو در حضورخلیفه نشستند، مرد گفت: معلوم نیست این آوازی که کنیز من میخواند غنا باشد و ازخلیفه خواست تا خودش امتحان کند.
خلیفه راضی شد که کنیز بخواند و او شروع بهخواندن نمود.
کمی که خواند خلیفه شروع به سر تکان دادن کرد و کمکم کار به جاییرسید که خود خلیفه شروع کرد به چهار دست و پا راه رفتن و میگفت: بیا جانم بر اینمرکب خودت سوار شو.
حضرت یوسف (ع) در کاخ خود بر روی تخت پادشاهی نشسته بود.
جوانی بالباسهای چرکین از کنار کاخ او گذشت.
جبرئیل در حضور آن حضرت بود.
نظرش به آنجوان افتاد.
گفت: یوسف این جوان را میشناسی؟
یوسف (ع) گفت: نه!
جبرئیل گفت: اینجوان همان طفلی است که پیش عزیز مصر، در گهواره به سخن درآمد و شهادت برحقانیّت تو داد.
یوسف (ع) گفت: عجب!
پس او بر گردن ما حقی دارد.
با شتاب مأمورین رافرستاد آن جوان را آوردند و دستور داد او را تمییز و پاکیزه نمودند و لباسهای پربها وفاخر بر وی پوشاندند و برایش ماهیانه حقوقی مقرّر نموده و عطایای هنگفتی به اوبخشیدند.
جبرئیل با دیدن این منظره تبسّم کرد یوسف (ع) گفت: مگر در حق او کم احسانکردم که تبسم میکنی؟
جبرئیل گفت: تبسم من از آن جهت بود که مخلوقی در حق تو کهمخلوق هستی بواسطه یک شهادت برحق در زمان کودکی از این همه انعام و احسانبرخوردارنند.
آیا خداوند کریم در حق بنده خود که در تمام عمر شهادت بر توحید او دادهاست، چقدر احسان خواهد کرد؟
گندم همراهش نبود.
سلیمان (ع) مورچه را احضار کرد تا این جریان را از او بپرسدمورچه در پاسخ او گفت: یا نبی اللّه!
در قعر این دریا تخته سنگی است که سوراخی دارد ودر میان آن سوراخ کرم نابینایی است که خداوند او را در آنجا آفریده است و قدرت بدستآوردن روزی خود را ندارد.
خداوند هم مرا مأمور رساندن روزی این کرم ساخته است ومن همیشه غذای او را برایش میرسانم.
این قورباغه هم مأموریت دارد و مرا در دهانخود قرار دهد و به لانه این کرم برساند وقتی به لانه کرم رسیدیم، قورباغه دهان خود را بهسوراخ تخته سنگ میگذارد و بدون آنکه آب دریا مرا خیس کند وارد سوراخ کرم میشومو روزی او را تحویلش میدهم سپس به دهان قورباغه باز میگردم تا مرا به ساحلبرساند.
سلیمان (ع) در حالی که از فضل و حکمت خداوندی در عجب بود به مورچه فرمود:آیا از این کرم تاکنون تسبیح و ذکر شنیدهای؟
مورچه گفت: بله.
کرم همیشه میگوید ایخدایی که مرا در این قطعه سنگ و در قعر این دریا فراموش نمیکنی و رزق مرامیرسانی، بندگان با ایمانت را از رحمتت فراموش نفرما.
هر کس دارای روزی و رزقی است که به میزان احتیاجاتش برای او تقدیر شده استیک نوع روزی با تلاش و کوشش بدست میآید.
نوع دیگر هم، حتمی است: یعنی موجوداتچه دنبال آن بروند یا نروند و چه کسب کنند یا نکنند، مادامی که زنده هستند، به قدرضرورت به هر وسیلهای که شده به آنها خواهد رسید.
بطوری که اگر دست و پایموجودی را ببندند و در بیابانی بیآب و علف رها سازند، خداوند موجود دیگری را مأمورمیکند که روزی بخور و نمیرش را برایش ببرد.
در این مورد داستانی را به عنوان نمونهذکر مینماییم: روزی حضرت سلیمان (ع) در ساحل دریا نشسته بود ناگاه مورچهای راشاهدی نمود که دانه گندمی را به طرف دریا میبرد.
حضرت سلیمان (ع) چشم از مورچهبرنداشت تا به لب دریا رسید.
ناگهان مشاهده نمود که قورباغهای سر از آب درآورد ودهان خود را گشود و مورچه وارد آن شد و قورباغه دهان خود را بست و در دریا فرورفت.
حضرت سلیمان (ع) از دیدن این جریان تعجب کرد و به فکر فرو رفت.
چیزی نگذشتکه مشاهده نمود قورباغه مجدداً از آب بیرون آمد و دهان باز کرد و مورچه خارج شد امادانه هشام بن عبدالملک خلیفه ظالم و خود رأی اموی، سالی برای زیارت به مدینه و مکهرفت وقتی که به مدینه رسید و پس از استراحت گفت: یکی از اصحاب پیامبر را نزد منبیاورید.
اطرافیانش به وی گفتند: کسی از یاران پیامبر زنده نمیباشد همه مردهاند.
هشامگفت: پس یکی از تابعین (آنهایی که با اصحاب پیامبر بودهاند) را بیاورید.
طاووس یمانییکی از یاران حضرت علی (ع) را پیدا نموده و نزد هشام آوردند.
طاووس وقتی که بهمجلس هشام مستبد رسید، کفش خود را از پای درآورد گفت: سلام علیک یا هشام،چطوری؟
بدون اینکه منتظر جواب وی باشد، بدون اجازه هشام در نزدش نشست.
هشامبسیار عصبانی شد و خواست که طاووس را به قتل برساند.
اما یاران و اطرافیانش به ویگفتند.
اینجا حرم رسول خدا، و این مرد هم از علماست و او را نمیتوان به این سادگی بهقتل رساند.
هشام که وضع را آن طور دید، رو کرد به طاووس گفت: ای طاووس تو با چهدل و جرأتی این کارها را کردی؟
طاووس در جواب هشام گفت: مگر چه کاری کردم؟هشام با ناراحتی بیشتر گفت: تو اینجا چند عمل بیادبانه مرتکب شدی، یکی آنکه کفشخود را با خود به کنار من آوردی و این کار در نزد بزرگان زشت است و تو نباید چنینکاری میکردی و دیگر اینکه مرا امیرالمؤمنین نگفتی، و بدون اجازه و دستور من، درحضورم نشستی و بر دست من بوسه نزدی.
طاووس صبر کرد تا سخنان هشام تمام شد.آنگاه گفت: من کفش خود را به این دلیل پیش تو آوردم که هر روزه پنج بار پیش خداوندبزرگ که خالق همه هست بیرون میآورم و او بر کار من خشمناک نمیشود.
و دلیل اینکهتو را امیرالمؤمنین نخواندم.
اینست که همه مردم به امیری (حکومت) تو راضی نیستند ومن اگر میگفتم امیرالمؤمنین، دروغ گفته بودم، و اما اینکه تو را به نامت و بدون لقبخواندم.
دلیلش اینست که خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدون لقب میخواند و گفتهاست یا داود، یا یحیی، یا عیسی اما دشمنان خود را با لقب یاد کرده است و گفته «تبت یداابی لهب و تب» و اما اینکه دست تو را نبوسیدم، این بود که از امیرالمؤمنین (ع) شنیدم کهفرمود: روا نیست بر دست هیچ کس بوسه زدن، مگر دست زن خویش برمبنای رابطه زن وشوهری و دست فرزند خویش بر اساس رحمت پدری.
و دیگر اینکه بدون اجازه در پیشتو نشستم، از امیرالمؤمنین (ع) شنیدم که فرمود: هر که میخواهد مردی دوزخی را ببینداز اهل جهنم، بگویید کسانی را ببیند که خود نشسته باشد و در نزد وی عدهای ایستادهباشند هشام از دلیری و شجاعت و سخنان طاووس شگفت زده شد و گفت: ای طاووس مراپند و نصیحتی بگوی.
طاووس در جوابش گفت: از امیرالمؤمنین (ع) شنیدم که گفت دردوزخ مارهایی هستند، هرکدام به اندازه یک کوه، عقربهایی هستند به اندازه چند رشته،منتظر شاهانی هستند که با رعیت خویش به عدالت رفتار نمیکنند.
طاووس وقتی که اینسخن را گفت، از جای برخاست و از آنجا رفت.
(کیمیای سعادت، ص 303)آیات : * افرایت الذی کفر بایاتنا و قال لاوتین مالا و ولدا * اطلع الغیب ام اتخذ عند الرحمن عهدا * کلا سنکتب ما یقول و نمد له من العذاب مدا * و نرثه ما یقول و یاتینا فردا * و اتخذوا من دون الله الهه لیکونوا لهم عزا * کلا سیکفرون بعبادتهم و یکونون علیهم ضدا ترجمه * آیا دیدی کسی را که به آیات ما کافر شد، و گفت:« اموال و فرزندان فراوانی به من داده خواهد شد»؟!
* آیا او از غیب آگاه گشته، یا نزد خدا عهد و پیمانی گرفته است؟!
* هرگز چنین نیست!
ما به زودی آنچه را می گوید می نویسیم و عذاب را بر او مستمر خواهیم داشت!
* آنچه را او می گوید از او به ارث می بریم، و به صورت تنها نزد ما خواهد آمد!
* و آنان غیر از خدا، معبودانی را برای خود برگزیدند تا مایه عزتشان باشد!
(چه پندار خامی!) * هرگز (چنین نیست!) به زودی (معبودها) منکر عبادت آنان خواهند شد؛ (بلکه) بر ضدشان قیام می کنند.
تفسیر: یک تفکر خرافی و انحرافی بعضی از مردم، معتقدند: ایمان، پاکی و تقوا با آنها سازگار نیست!
و سبب می شود که: دنیا به آنها پشت کند، در حالی که با بیرون رفتن از محیط ایمان و تقوا، دنیا به آنها رو خواهد کرد، و مال و ثروت آنها زیاد می شود!
این طرز فکر، خواه بر اثر ساده لوحی و پیروی خرافات باشد، و خواه پوششی برای فرار از زیر بار مسئولیت ها و تعهدهای الهی، هرچه باشد، یک طرز تفکر خطرناک است.
گاه، دیده ایم: این موهوم پرستان، مال و ثروت بعضی افراد بی ایمان، و فقر و محرومیت گروهی از مومنان را مستمسکی برای اثبات این خرافه قرار می دهند، در حالی که: می دانیم، نه اموالی که از طریق ظلم و کفر و ترک مبانی تقوا به انسان می رسد مایه افتخار است، و نه هرگز، ایمان و پرهیزکاری سدی بر سر راه فعالیتهای مشروع و مباح می باشد.
به هر حال، در عصر و زمان پیامبر (ص)- همچون عصر ما- افراد نادانی بودند که چنین پنداری داشتند و یا لااقل تظاهر به آن می کردند.
قرآن، در آیات مورد بحث- به تناسب بحثی که قبلاً پیرامون سرنوشت کفار و ظالمان بیان شد- از این طرز فکر و عاقبت آن سخن می گوید.
در نخستین آیه، می فرماید:« آیا ندیدی کسی را که آیات ما را انکار کرد و به آن کفر ورزید؟
و گفت: مسلماً اموال و فرزندان فراوانی نصیبم خواهد شد»!
(افرایت الذی کفر بایاتنا و قال لا وتین مالا و ولدا) پس از آن قرآن به آنها چنین پاسخ می گوید:« آیا او از اسرار غیب آگاه شده؟
یا از خدا عهد و پیمانی در این زمینه گرفته است»؟!
(اطلع الغیب ام اتخذ عند الرحمن عهدا) کسی می تواند چنین پیشگوئی کند، و رابطه ای میان کفر، دارا شدن مال و فرزندان قائل شود، که آگاه بر غیب باشد؛ زیرا هیچ رابطه ای میان این دو ما نمی بینیم، و یا عهد و پیمانی از خدا گرفته باشد، که چنین سخنی نیز بی معنی است.
در آیه بعد، با لحن قاطع اضافه می کند:« این چنین نیست (هرگز کفر و بی ایمانی مایه فزونی مال و فرزند کسی نخواهد شد) ما به زودی آنچه را می گوید، می نویسیم» (کلا سنکتب ما یقول).
آری، این سخنان بی پایه که ممکن است مایه انحراف بعضی از ساده لوحان گردد، همه در پرونده اعمال آنها ثبت خواهد شد.
«و ما عذاب خود را بر او مستمر خواهیم داشت».
(عذاب هائی پی در پی و یکی بالای دیگر) (و نمد له من العذاب مدا).
این جمله، ممکن است اشاره به عذاب مستمر و جاویدان آخرت بوده باشد، و نیز ممکن است اشاره به عذاب هائی باشد که بر اثر کفر و بی ایمانی در این دنیا دامنگیر آنها می شود، این احتمال نیز قابل ملاحظه است که: این مال و فرزندان که مایه غرور و گمراهی است، خود عذابی است مستمر برای آنها!