مقدمه
دوست داریم زندگی هایمان ، سرشار از صمیمیت و خونگرمی و صفا باشد.
حریم انسانها و حرمت همگان ، محفوظ بماند و معاشرت هایمان نشأت گرفته از « فرهنگ قرآنی » و تعالیم مکتب باشد .
و این ، یعنی « زندگی مکتبی ».
پایداری و استحکام رابطه های مردمی ، در سایه رعایت نکاتی است که برگرفته از « حقوق متقابل » افراد جامعه باشد .
در اینکه « چگونه باید زیست » و چه سان با دیگران باید رابطه داشت ، نکته ای است که در بحث « آداب معاشرت » می گنجد .
برخلاف فرهنگ غربی ، روح و محتوای فرهنگ دینی ما بر پایه « ارتباط » ، « صمیمیت » ، « تعاون » ، « همدردی » و « عاطفه » استوار است .
جلوه های این فرهنگ بالنده نیز در دستورالعملهای اخلاقی اسلام دیده می شود .
1 مفهوم لغوی واژه اخلاق
« اخلاق » جمع « خلق » و به معنای نیرو و سرشت باطنی انسان است که تنها با دیده بصیرت و غیر ظاهر قابل درک است .
در مقابل ، « خلق » به شکل و صورت محسوس و قابل درک با چشم ظاهر ، گفته می شود .
و همچنین « خلق » را صفت نفسانی راسخ نیز می گویند که انسان ، افعال متناسب با آن صفات را بی درنگ ، انجام می دهد .
مثلاً فردی که دارای « خلق شجاعت » است ، دررویاوریی با دشمن ، تردید به خود راه نمی دهد .
این حالت استوار درونی ، ممکن است در فردی به طور طبیعی ، ذاتی و فطری وجود داشته باشد ؛ مانند کسی که به سرعت عصبانی می شود و یا به اندک بهانه ای شاد می گردد .
منشأهای دیگر خلق ، وراثت و تمرین و تکرار است ؛ مانند این که نخست با تردید و دودلی اعمال شجاعانه انجام میدهد ، تا به تدریج و بر اثر تمرین ، در نفس او صفت راسخ شجاعت به وجود می آید ؛ به طوری که از این پس بدون تردید ، شجاعت می ورزد .
این حالت استوار درونی ، ممکن است در فردی به طور طبیعی ، ذاتی و فطری وجود داشته باشد ؛ مانند کسی که به سرعت عصبانی می شود و یا به اندک بهانه ای شاد می گردد .
منشأهای دیگر خلق ، وراثت و تمرین و تکرار است ؛ مانند این که نخست با تردید و دودلی اعمال شجاعانه انجام میدهد ، تا به تدریج و بر اثر تمرین ، در نفس او صفت راسخ شجاعت به وجود می آید ؛ به طوری که از این پس بدون تردید ، شجاعت می ورزد .
صفت راسخ درونی ، ممکن است « فضیلت » و منشأ رفتار خوب باشد و یا « رذیلت » و منشأ کردار زشت .
به هر روی بدان « خلق » گفته می شود .
2ـ تعریف علم اخلاق با مراجعه به اصلی ترین منابع کلاسیک و متعارف علم اخلاق در حوزه علوم اسلامی و دقت در موارد کاربرد آن در قرآن و احادیث ، علم اخلاق را می توان به شرح زیر تعریف کرد : علم اخلاق ، علمی است که صفات نفسانی خوب و بد و اعمال و رفتار اختیاری متناسب با آنها را معرفی می کند و شیوه تحصیل صفات نفسانی خوب و انجام اعمال پسندیده و دوری از صفات نفسانی بد و اعمال ناپسند را نشان می دهد .
بر اساس این تعریف ، علم اخلاق علاوه بر گفتگو از صفات نفسانی خوب و بد ، از اعمال و رفتار متناسب با آنها نیز بحث می کند .
غیر از این ، راهکارهای رسیدن به فضیلت ها و دوری از رذیلت ها ـ اعم از نفسانی و رفتاری ـ را نیز مورد بررسی قرار می دهد .
بنابراین موضوع علم اخلاق ، عبارت است از : صفات و اعمال خوب و بد ، از آن جهت که برای انسان قابل تحصیل و اجتناب و یا انجام و ترک اند .
از ان جا که مبدأ و بازگشت رفتار و صفات خوب و بد انسان به روح و روان آدمی می باشد ، بعضی از عالمان اخلاق موضوع علم اخلاق را « نفس انسانی » دانسته اند .
هدف نهایی علم اخلاق این است که انسان را به کمال و سعادت حقیقی خود ـ که همانا هدف اصلی خلقت جهان و انسان است ـ برساند .
تفسیر واقعی و تحقق این کمال و سعادت به آن است که انسان به قدر ظرفیت و استعداد خود ، چه در صفات نفسانی و چه در حوزه رفتاری ، جلوه گاه اسماء و صفات الهی گردد ؛ تا در حالی که همه جهان طبیعی و بی اراده به تسبیح جمال و جلال خداوندی مشغول اند ، انسان با اختیار و آزادی خویش ، مقرب ترین ، گویا ترین و کامل ترین مظهر الهی باشد .
مقام اخلاق در اسلام بسم الله الرحمن الرحیم و ایاه نستعین انه خیر ناصر و معین می خواهیم بیینیم اثر اخلاق در اسلام چیست و موضع آن کجاست ، و به عنوان شروع روی « پیدا کردن ارزش و موضع اخلاق از نظر اسلام » بحث می کنیم .
اخلاق یعنی موضع گیری یک انسان نسبت به مسائلی که با او در رابطه است .
این موضع گیری نتیجه دو چیز است : یکی آگاهی و دیگری تعلق.
وقتی من متعلق به یک حد محدودی باشم ، از آگاهی ام بعنوان یک مانع سر راهم عبور می کنم ، یعنی از روی آگاهی ام می پرم و به آن چیزی که به آن تعلق دارم می رسم ، آگاهی ام را می پوشانم تا مزاحم من نباشد ، با آگاهی ام می جنگم برای اینکه به آن آرزوی خودم برسم .
سعی می کنم ندانم ، نشنوم و نفهمم ، سهی می کنم در جاهایی که ممکن است چیز تازه ای به من یاد بدهد قدم نگذارم تا مانعی در راه آن آرزو و تعلق برای خودم درست نکرده باشم .
خوب اگر به جای پستی متعلق شدم ، دیگر آگاهی من از بالا کاری نمی کند .
وبر عکس اگر متعلق به مقام منیعی شدم اما به راه رسیدن به آن آگاهی نداشتم ، در اینجا تعلق من مرا وادار به کسب آگاهی می کند ، تعلقم به آن مطالب بالا و مسأله اعلا به من هشدار می دهد که بروم وسایل این حرکت را آماده کنم و راهش را بشناسم .
در اینجا می بینیم که آگاهی بدون تعلق به مقام بالا و اعلا و تعلق به مقام دون و پائین مسئله ای را حل نمی کند ، یعنی اگر تعلق اصلاح نشد و انسان در تعلق توفیقی نیافت ، یعنی به جای آنچه که انسان باید به آن متعلق باشد ، عوضی به چیز دیگری متعلق شد ، اینجا آگاهی بی نتیجه است .
اما اگر تعلق مرتب و منظم شد و سرجای خودش قرار گرفت ، این راهی برای اگاهی می شود و فشاری بر او برای رسیدن به آن می آورد .
می خواستم روشن شود کدامیک خطرناکتر است : انحراف در تعلق یا انحطاط در آگاهی .
حالا اگر هر دو درست شد که هم فرد تعلقش را تصحیح شد یعنی به آن تعلق داشت که می باید تعلق داشته باشد و هم به لوازم و راه رسیدن به آن تعلق آگاهی داشت ؛ اگر این دو مرتب باشد موضع گیری انسان مرتب می شود ، یعنی شخص چنان موضع می گیرد که باید بگیرد و چنان می کند که باید بکند .
در این حال است که می گویند این شخص اخلاقش اصلاح شده ، و صاحب خلق اسلامی شده و این موضع گیریها در کل مسائل اجتماعی سرنوشت ساز است .
شما وقتی دو جوان را می بینید : یکی شب تا صبح بیدار است در شب نشینیها و یکی شب تا صبح بیدار است در سنگر .
این دو تا فرقشان در اخلاقشان است ، این دو خلق است ، چون دو موضع گیری و دو برخورد است.
آنکه سنگر را انتخاب می کند و برای رضای خدا با خواب مبارزه می کند تا سدی باشد در جلوی سیلها ، این عاملی که به او قبل از سلاح و فشنگ قدرت می دهد ، دو مسئله آگاهی و تعلق اوست ؛ تا این دو درست نشوند ، او در آنجا نمی تواند آرام بگیرد و تعلق او اصل است .
با تعلق صحیح می توان آگاهی را به دست آورد ، اما با آگاهی نمی توان تعلق را به سادگی اصلاح کرد ، تعلق باید خودش عوض شود .
این که در سنگر است ، قدرتش به تعلق اوست .
نیروی رزمی او ، تعلق اوست به خدا و مکتبش .
چیزی که پشتوانه این تعلق است ، آگاهی اوست .
یعنی ارزشها را شناخته و دیده است که در این سنگر ماندن ارزنده تر است تا در لذتها ماندن .
و این نیرومندش می کند .
این شخص حساب کرده ، انسان را شناخته .
که چه موجودی است و حرکت انسان را فهمیده است و اینکه چه چیزهایی برای انسان اصیل است و ماندنی و پایدار ، و چه چیزها گذرا ، و البته مطلب اصیل را انتخاب کرده و اینها به او نیرو داده است .
اینکه بمب از روی سرش می گذرد اما رنگش نمی پرد و قلبش نمی زند به این دلیل است که ارزشها را خوب شناخته و خوب انتخاب کرده است .
انسان وقتی خطر مرگ را می بیند مضطرب می شود .
این ریشه اش در تعلقات و آرزوهای اوست .
من اگر بنیان یک آرزوی طولانی و آسیب پذیر چند طبقه ی را در مجرای هر ضربه و آسیبی بناکنم ، همیشه مضطربم .
« ای آنکه خانه در ره سیلاب می کنی » ، به این دلیل که خانه تو در معرض هجوم این آسیبهاست مضطربی .
اگر خودت تیشه برداری و این آرزوی ده طبقه را ( که عمارتی در ذهن توست ) خودت قبل از اینکه ویرانش کنند ویرانش کنی ، دیگر ضربه ها و زلزله ها تکانت نمی دهد .
چون این زلزله ها به جان آرزوهای تو می افتد ، و چون تو دل به آرزوها بستی ، وقتی آرزو تکان می خورد توهم تکان می خوری .
ریشه تزلزل انسان ارتباط او با آرزوهای آسیب پذیر است .
وقتی دل به آسیب پذیر بستی ، تو هم آسیب پذیر می شوی .
دل به چیزی که لرزه پذیر است بستی لرزه پذیر می شوی .
انسان اگر وحشت می کند باید ریشه این وحشت را پیدا کند ، که ریشه آن در آرزوی اوست .
از این وحشت دارد که چیزی که مدتها به فکرش بوده و به خاطرش زحمت کشیده و قدمهایش را در آن مسیر برداشته ، فرو بریزد .
هر وقت خطری او را تهدید می کند ، احساس می کند که خطر خودش را تهدید کرده است .
می خواهم معنی « من » در انسان روشن شود که این « من » نه جسم من و بدن من ، بلکه « من » یعنی آنچه به او تعلق دارم .
ط من ظ یعنی متعلقات من .
از این جهت « من » هر کسی به وسعت آرزوی اوست .
کمیت « من » و کیفیت « من » به وضع و موقعیت آرزوی انسان است .
اگر آرزوی انسان ضربه پذیر بود ، « من » انسان آسیب پذیر خواهد بود .
اگر آرزوی انسان آسیب نا پذیر بود ، آن انسان آسیب ناپذیر خواهد بود .
پس معنی « من » یعنی کل آنچه که انسان به ان علاقه مند است .
پس بین انسان و تعلق او یک حالت هم طرازی و هم سطحی است .
انسان هم رتبه آن چیزی است که به آن تعلق دارد .
مقام هر کسی یعنی مقام آرزوی او ، منزل هر کسی یعنی منزل آرزوی او ، رسول اکرم (ص) فرمود :« المرء یطیر بهمته »، مرد پرواز می کند به همتش .
یعنی آن چیزی که آرزوی انسان است حد و درجه و رتبه اوست .
آرزوی پست نتیجه اش پستی انسان ، آرزوی آسیب پذیر نتیجه اش آسیب پذیری انسان و آرزوی اعلا نتیجه اش علو طبع انسان است .
هر کس که می خواهد مقام خود را بسنجد باید ببیند آرزویش چیست ؟
یعنی وقتی خود را آزاد می گذارد به سمت کدام آرزو می ایستد و این وضع طبیعی اومی شود .
این انسان را هر جه بگردانی و بچرخانی و رها کنی ، به سمت آرزوی خود می ایستد و این آرزو همان درجه و منزل اوست .
قرآن به همسن دلیل برای درجه بندی و تقسیم بندی انسانها و فرق بین متقی و غیر متقی روی آرزو تکیه می کند : « تلک الدارالآخره نجعلها للذین لایریدون علوا فی الارض و لا فساداً و العاقبه للمتقین » * آن دار والای آخرت که از فهم انسان آنقدر دور و والاست که در آیه اسم اشاره به دور می آورد ( تلک ) به خاطر علو این دار آخرت است .
یعنی آنچه که تو به عنوان دار آخرت به ان می اندیشی آن دار آخرت نیست ، دار آخرت بالاتر از اندیشه انساهنهاست و سطح اندیشه انسان به ان نخواهد رسید .
از این جهت می گوید : « فیها مالا عین رأت و لا اذن سمعت و لاخطر علی قلب بشر » * در آن دار آخرت چیزهایی است که نه چشمی دیده ونه گوشی شنیده و نه به ذهن بشری خطور کرده ، یعنی آنچه بر تو خطور می کند خیلی پایین تر از ارزش آخرت است و می گوید این دار با آن مقامش را برای کسانی قرار می دهیم که آرزوی علو در زمین ندارند .
یعنی انسانها را به دو دسته می کند : گروه اول ، انسانهایی که محروم از آخرت هستند و گروه دوم ، انسانهایی که این نعمت نصیبشان شده و موفق هستند .
این تقسیم بندی بر مبنای آرزوست .
نمی گوید کسانی که در زمین به مقامی نرسیده اند ، می گوید کسانی که نمی خواهند به مقام دنیا برسند .
علو فی الارض چیست ؟
مقامات زمینی کدامند ؟
اگر کسی بگوید من بالاتر از دیگری باشم و خودش را به عنوان « من » مطرح کند و آرزویش این باشد که دیگران زیر دستش باشند و حکمش نافذ باشد ومستولی و مسلط بردیگران .
حالا این فرد چه به آرزویش برسد چه نرسد محروم از آخرت است .
یعنی به جرم آرزو کردن فرد محروم می شود .
حالا این آرزو عملی شده باشد یا نشده باشد .
به عکس اگر کسی به برترین مقام رسید ولی این برتری در آرزوی او نبود این از آخرت محروم نیست .
چون آرزوست که مانع در راه اوست .
اگر محترمترین و مشهورترین و محبوبترین انسانها شدی ولی این در آرزوی تو نبود هیچ موجب حرمان تو نسبت به آخرت نیست چون سد راهت نیست .
اما اگر تو فقیرترین و ضعیف ترین و محرومترین و مستضعف ترین فرد در عالم بودی ولی آرزوی علو داشتی ، محروم می شوی .
مستضعف اسلام فقیر نیست ، مستضعف اسلام دون نیست ، مستضعف اسلام « لایریدون علوا » هست .
داوود مستضعف است .
بلعم باعور مستکبر است .
بلعم خوراکش قرص جوی است و خانه اش غاری و هیچ یک از نعمات دنیایی در اختیارش نیست ، اما مستکبر است چرا ؟
چون وقتی سلطان محل از او می خواهد که به مؤمنین نفرین کند ، نمی تواند نظر سلطان را نسبت به خودش دست کم بگیرد .
می گوید پادشاهی با افراد محترم دربارش در معبد من حاضر شده اند و به من معتقد هستند و پیش من حاجتی آورده اند ، من حاجتشان را رد کنم ، آنها به من بی عقیده می شوند .
او نمی تواند بی عقیده شدن مستکبری را از خودش تحمل کند .
این مستکبر است .
چون در مقابل مستکبر موضع گیری لازم را نمی کند .
به چه دلیل ؟
به دلیل اینکه از نان و لذت غذا و شهوات می گذرد ، اما از لذات مراد بودن و پادشاهی مرید او بودن نمی گذرد .
این علوفی الارض است .
او دوست دارد شاهی مریدش باشد ، از این صرفنظر نکرده است .
این علو است و البته انواع مختلف دارد و در هر کس به یک نحو ظهور می کند .
می خواهد به عنوان زاهدترین افراد تلقی شود، روی دلها به طرف او باشد .
و چون آمدند به او گفتند مملکتمان در خطر است کمک کن ، او هم به کمک آمد و رابطه قومی او را تنزل داد .
پس اگر فرد توجهش به دنیا بود ، هر چه که گرسنگی و تشنگی داشته باشد برای او خیری ندارد .
می گوید : هیچگونه علوی را اراده نمی کنند .
این نشاندهنده این است که « علو فی الارض » انواع و اقسام مختلف دارد .
کسی به اخرت می رسد که هیچگونه علوی را نپذیرد : نه علو فرعمونی ، نه قارونی ، نه هامانی و نه بلعم باعوری.
فساد هم چنین است و اقسام مختلف دارد .
هیچ رقم از فساد فی الارض در آرزوی انسان نباید باشد .
یعنی چه ؟
می گوید : وقتی تو علو فی الارض خواستی ، ارضی می شوی ، خاکی می شوی و در خاک می پوسی .
این ارزو « بند » توست که تو را زمین گیر می کند .
وقتی زمین گیر شدی دیگر اوج نمی گیری ، آزاد نمی شوی و حقیقت تو ظاهر نمی شود ، قلب تو درنهاد می پوسد ، آن چیزی که حقیقت انسانیت است از درون تو شکوفا نمی وشد .
چون دار آخرت محل رشد توست و آنجا می توانی رشد کنی .
حافظ هم همین را می گوید : چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس که در سراچه ترکیب تخته بند تنم تخته بند یعنی حالتی که انسان بدنش را نمی تواند تکان بدهد و استخوانهایش درد می کند و تن آن چیزی است که انسان به ان دل بسته است.
اگر انسان باید در فضای عالم قدس طواف کند ، باید اول از تخته بندی تن نجات پیدا کند .
هر چه به او دل ببندی او بدن توست و بدن انسان نمونه چیزی است که انسان به او تعلق دارد .
انسان اگر به خانه اش دل ببندد خانه هم جزء بدنش است ، از این جهت است که اگر آجر خانه کنده شود این دردش می گیرد .
مثل موقعی که دندانش فاسد شده ، دلش با اوست .
و انسان بدنی دارد به وسعت آرزوهایش .
از این جهت وقتی به متعلقاتش آسیبی می رسد او رنج می کشد .
مانند پدری که درد بدن خود را می تواند تحمل کند .
ولی درد آسیب فرزند را نمی تواند تحمل کند .
این علقه اوست که آن را ( بدن فرزند ) بدن عمیق تر او می کند .
اگر چوب به دست فرزند او بزنی مثل این است که چوب به چشم خودش زده ای .
به این معنا که بدن او سرو دست و پای او نیست ، بلکه بدن او یعنی آنچه که به آن علاقه دارد .
کل متعلقات انسان نمایش بدن انسان است .
وقتی انسان آرزوی دنیایی دارد .
معنایش این است که بدن او در دنیاست یعنی قبل از اینکه بمیرد مرده است .
چرا ؟
چون دل به دنیا بسته است .
این زمین قبر اوست قبل از اینکه بمیرد .
خانه ، اتاق ، بستر و شغل همه برای او قبر هستند و اینها قبوری هستند به اشکال مختلف .
اما اگر انسان به این دنیا دل نبست ، زمین قبر او نیست .
وقتی هم که او را در قبر بگذارند در قبر نیست.
بدنش در خاک می رود ، اما خودش آزاد است ، آزادتر از گذشته .
این هنوز نمرده مرده ، او بعد از اینکه مرده ، زنده است .
این است که معنای مرگ را بهتر بشناسیم و با یک وجه عمیقی با مرگ روبرو شویم و آن را بهتر تحلیل کنیم .
مرگ یعنی از حرکت افتادن انسان و از پرواز افتادن انسان .
انسان وقتی به دنیا دل بست و دنیایی شد از پرواز محروم می شود و این مرگ اوست .
حضرت علی (ع) می فرماید : « هلک خزان الاقوال وهم احیاء » گردآورندگان و نگاهدارندگان اموال مردند در حالیکه هنوز زنده بودند ، یعنی در حال زنده بودن هلاک شدند .
« والعلما باقون بقی الدهر » * در اینجا دقیقاً علما را معنی می کند .
علما نه به معنی دانشندان است ، چرا که در مقابل خزان الاموال نام برده شده اند یعنی همانهایی که دل به مال بستند وعلما یعنی آنهایی که دل به مال نبستند .
علما آنها نیستند که بهتر می دانند و از جهت سواد و معلومات عنوان نشده ، بلکه این تفاوت انسانها از دید تعلق است و موضع تعلق را مشخص می کند .
خزان الاموال وضع و گرفتاریشان در تعلقاتشان است ، در مقابل علما یعنی آنهایی که این تعلق در آنها نیست واز این تعلق آزادند .
از این جهت که علم حقیقت یعنی اینکه تو بدانی به کدام باید متعلق باشی .
به این جهت به این گروه علما می گویند .
وقتی انسان علم نداشته باشد که به چه چیز بید تعلق داشت و از این علم محروم باشد ، توفیقش در سایر علوم چه فایده ای دارد ؟
و چه سودی از دانستنیهای دیگرش می برد ؟
بشر امروز خواص اشیاء را می داند .
نحوه ساختن آنها را میداند ، ولی چه خیری از این کار می برد ؟
علم کشور سازی بلد است ، اما این را می تواند حفظ کند ؟در جایی که آنچه باید به ان عالم باشد و زیر بنای تمام علمهایش برآن مبنا باشد و علم به جایی که به آن تعلق داشت را ندارد .
از اینجهت علی (ع) به کسی عالم می گوید که « مادر علم » را دارد .
علمی که اگر نبود سایر علوم به جای اینکه نافع باشد ضرر هم دارد .
این بمب اتم به وسیله علم بوجود آمد و به وسیله علم هم بکار می رود ، اما علمی که مادر علوم نیست ، از این نظر نمی شود آن را علم دانست .
علی (ع) می فرماید : به آن کسی که از این علم محروم است عالم نخواهم گفت حتی اگر همه چیز را در عالم بداند .
ادب از قیمتی ترین سرمایه ها و میراثهای حیات آدمی « ادب » است ، حتی بالاتر از ثروت و سرمایه است ( ادب مرد ، به ز دولت اوست ).
در برخوردها چیزی به زیبایی و جذابیت ادب نمی رسد .
باید آن را اموخت، به کار بست تا روابطی سالم و احترام آمیز و پایدار میان افراد ، حاکم شود .
اما همین واژه متداول و مشهور ، گاهی تعریفی ناشناخته و حد و مرزی مبهم دارد .
از این رو مناسب است که بر مفهوم و جایگاه و شرایط آن ، تأملی مجدد داشته باشیم و بدانیم که براستی « ادب چیست »؟
ادب چیست ؟
این صفت که سرمایه ارزشمند رفتاری انسان و رسالت پدر و مادر و مربی است بر چه پایه هایی استوار است / آیا یک خصلت درونی است ؟
آیا رفتاری اجتماعی است یا حالتی روحی ؟
رمز اینکه انسان از افراد مؤدب ، خوشش می آید چیست ؟
وقتی سخن از « ادب » به میان می آید ، نوعی رفتار خاص و سنجیده با افراد پیرامون ( از کوچک و بزرگ و آشنا وبیگانه ) در نظر می آید .
این رفتار که از تربیت شایسته نشأت می گیرد ، به نحوه سخن گفتن ، راه رفتن ، معاشرت ، نگاه ، درخواست ، سؤال ، جواب و..
مربوط می شود .
ادب ، هنری آموختنی است .
می توان گفت : ادب ، تربیت شایسته است » ، خواه مربی ، پدر و مادر باشد ، یا استاد و مربی .
امام صادق (ع) فرمود : پدرم مرا به سه نکته ادب کرد ..
فرمود ک هر کس با رفیق بد همنشیی کند ، سالم نمی ماند و هر کس که مراقب و مقید به گفتارش نباشد پشیمان می گردد و هر کس به جاای بد .
رفت و آمد کند ، متهم می شود : « ادبنی اب بثلاث ..
قال لی : یا بنی !
من یصحب صاحب السوء لایسلم ومن لایقید الفاظه یندم و من یدخل مداخل السوء یتهم .» آنچه در این حدیث مطرح است ، ضابطه داشتن « دوستی » و « گفتار » و « معاشرت » است .
دوست داری با تو چگونه رفتار کنند ؟
مگر نه اینکه می خواهی تو را بااحترام یاد کنند ؟
خوبیهایت را بگویند ؟
نام و لقب زشت بر تو نگذارند ؟
مگر نه اینکه از توهین و تحقیر و استهزای دیگران نسبت به خودت ناراحت و رنجیده می شود ؟
مگر نه اینکه دوست داری در جمع مردم ، مورد تکریم و تشویق و توجه قرار گیری ؟
یکی از نکات مهم مربوط به معاشرت ، آن است که آنچه را درباره خود نمی پسندی .
درباره دیگران هم روا نداری و آنچه نسبت به خویش دوست می داری ، برای دیگران هم بخواهی و آنچه را در کار دیگران زشت می شماری ، برای خود نیز زشت بدانی .
اگر از کارهای ناپسند دیگران انتقاد می کنی ، همان کارها و صفات در تو نباشد .
این نوعی « خود ادب کردن » است و کسی که به این موهبت دست می یابد که از فرزانگی و هوشیاری و عقلانیتی تیز و بصیر برخوردار باشد .
به فرموده حضرت امیر (ع) : « کفاک ادباً لنفسک اجتناب ما تکرهه من غیرک » در ادب کردن تو نسبت به خویشتن ، همین تو را بس که آنچه را از دیگری ناپسند می بینی از آن پرهیز کنی .
هر کس حد و مرز خود را بشناسد و از آن فراتر نرود ، دارای ادب است .
بی ادبی ، نوعی ورود به منطقه ممنوعه و پایمال کردن حد و حریم در برخوردهاست .
این سخن بلند علوی را هم در این زمینه بخوانیم که فرمود : « افضل الادب ان یقف الانسان علی حده و لا یتعدی قدره » ؛ برترین ادب ، آن است که انسان بر سر حد و مرز و اندازه خویش بایستد و از قدر خود فراتر نرود .
ادب .
به خودی خود یک ارزش اخلاقی و اجتماعی است و ارزش آفرین ، هم برای فرزندان ، هم برای اولیاء که تربیت کننده آنانند .
ادب در هر که و هر کجا باشد ، هاله ای از محبت و مجذوبیت را بر گرد خود پدید می آورد و انسان باادب را عزیز و دوست داشتنی می کند .
ادب ، خودش یک سرمایه است و ه سرمایه ای بدون آن بی بهاست .
مدالی است بر سینه صاحبش که چشمها و دلها را خیره و فریفته می سازد .
آراستگی هر چیزی به چیزی است .
آن گونه که علم ، با حلم آراسته می گردد .
و شجاعت ، با گذشت و عفو زینت می یابد .
و ثروت ، با انفاق و بخشش ، ارزش پیدا می کند .
حسب و نسب هم با ادب ، ارج می یابد .
شرافت نسب و اعتبار خانوادگی و آبرو و وجهه اجتماع ، بدون داشتن ادب ، آرایشی سطحی بر چهره ای زشت است .
این سخن حضرت علی (ع) است که : « لاشرف مع سوء الادب » با بی ادبی ، هیچ شرافتی نیست .
کسی که بی اصل و تبار و نسب و حسب باشد .
اگر ادب داشته باشد ، شرافت می یابد .
ادب ، حتی نسب و تبار نامناسب را هم می پوشاند .
کلام امیرالمؤمنین (ع) چنین است : « حسن الادب یستر قبیح النسب » نشانه ها و جلوه ها هر یک از ادب و بی ادبی نشانهایی دارد .
شناخت ادب هم جز با توجه به نمودهای بی ادبی میسر نمی گردد .
این نمودها و نشانه ها و علایم ، هم در گفتار نمایان است ، هم در رفتار و برخورد .
اگر عاقلانه زیستن و متانت در گفتار و وقار در رفتار ، نشانه ادب است .
بی خردی ، گفتار زشت ، بددهانی ، تندخویی ، زشت گویی ، دشنام و توهین ، سبکسری و خیره سری ، لجاجت و عناد و..
هم بی ادبی است .
اگر کنترل دوستیها و معاشرتها ادب است ، بی ادبی یعنی رفت و آمد با افراد ناباب و بی دقتی در گزینش دوستان و بی تعهدی درمجالستها و رفاقتها .
آنکه زشت گفتار و بد زبان است ، به تعبیر حضرت علی (ع) از ادب بی بهره است :« لا ادب لسیئ النطق» کسی که در برخورد با افراد ، حاضر نیست از آنان با عظمت و تکریم یاد کند و مدام به استهزاء دیگران و غیبت آنان مشغول است ، آنکه یاوه دیگران را با یاوه ودشنامشان را با دشنامی زشت تر پاسخ می دهد ، آنکه در مجالس و صفها ، رعایت حق دیگران و نظم و مقررات و سکوت و نوبت را نمی کند ، آنکه حاضر نیست به حرف دیگران گوش دهد ، کسی که درگفتگو و بحث ، داد می زند ، گلو پاره می کند و جانب انصاف و حق را مراعات نمی کند ، آنکه… اینها همه نشانه هایی از فقدان ادب است .
از آن سو ، مراعات آداب در خوردن ، آشامیدن ، لباس پوشیدن یا لخت بودن ، خلال کردن ، دهن دره ، سرفه ، عطسه و… نشان ادب است .
بی ادبی ، بی اعتنایی به حقوق و شخصیت و حرمت انسانهاست .
اگر کسی هنگام عطسه ، آب دهان به سفره و صورت بیفکند .
یا به طرز مشمئز کننده ای غذا بخورد ، یا به جای تقدیم دودستی نامه و وسیله و ابزار ، آن را پرت کند و یا حتی یک دستی بدهد .
یا هنگام مطالعه شما ، سرو صدا کند .
یا هنگام خلوت ، سرزده وارد اتاقتان شود ، و اجازه ورود نگیرد ، اینها نمونه هایی از مراعات نکردن ادب اجتماعی است .
جالب این است که اسلام برای همه این موارد ، دستورالعمل دارد .
« تربیت اسلامی » و اخلاق مکتبی ، همه دستورها و « باید » و « نباید» هایش ، « ادب آموزی » است .
کسی که پای بند تعالیم دین نباشد ، از حوزه ادب به وادی بی ادبی پای نهاده است .
ادب از که آموزیم ؟
رفتار نیک دیگران ، بر انسان تأثیر مثبت می گذارد .
این امری روشن و طبیعی است .
ناپسندیهای اخلاقی مردم نیز تأثیر سوء می گذارد .
این هم عادی است .
هنر انسانهای فرزانه و هوشمند آن است که از رفتارهای ناپسند دیگران هم عبرت و درس می آموزند .
هم نیکان الگوی نیکی اند ، هم بدان سرمشق بدی برای غافلان .
اما عاقلتر کسی است که از بدیها راه خوبیها را می آموزد .
این همان حکمت لقمانی است که از فرزانگی او سرچشمه می گیرد .
به قول سعدی : « لقمان را گفتند : ادب از که آموختی ؟
گفت : از بی ادبان ،که هرچه از ایشان درنظرم ناپسند آمد ، از فعل آن پرهیز کردم .» و اگر جز این بود ، لقمان به لقب « حکیم » مشهور نمی شد .
آری … ادب آموختن از بی ادبان .
همچنان که باید کم حرفی را از وّراجان پرحرف و بیهوده گوی الهام گرفت .
بزرگواری و کرامت نفس را هم باید از زشتی کار تنگ نظران و خسیس طبعان فرا گرفت .
هیچ کس از زشتی و بدی ، خوشش نمی آید .
پس چرا ما خود را از آن پاک نسازیم که محبوب شویم ؟
اگر از زشتیهای دیگران ، آموختیم که به خوبیها روی آوریم ، « استاد اخلاق » ما در درون خودمان نهفته است .
این روش ، شیوه آموخته از امیر مؤمنان (ع) است که فرمود :