اخلاقی » می شود ؟
مابجای آنکه اول ملاک های « اخلاقی بودن » را در « مکتبهای اخبلاقی » بیان کنیم .
مواد بسیار ساده و روشنی را ذکر می کنیم و سپس به تفسیر می پردازیم چون قبل از آنکه موارد « فعل اخلاقی » روشن بشود ، تفسیر کردن آن صواب نیست .
فرق فعل اخلاقی با دیگر کارها این است که کارهای اخلاقی قابل ستایش و تحسین است و بشر یرای آن کارهال ارزش قائل است .
کارهای اخلاقی دارای ارزش و قیمت گرانبهائی است ، ارزشی که در ذهن بشر نمی گنجد و چون نوع ارزش متفاوت است ما هرچه مقیاس بالا هم بگیریم نمی توانیم ارزش های اخلاقی را با مقیاس های مادی سنجش کنیم .
(1) عفو و گذشت
خطاء و جنحه ای که یک شخص مرتکب می شود دو نوع است :
الف – آنکه به شخص مربوط می شود .
ب – خطایی که قسمتی از آن مربوط به شخص می شود و قمسمتی از آن مربوط به جامعه که هم جنبه حیاتی دارد و هم جنبهاجتماعی
متل قاتای که انسانی را می کشد و این دو جمله را دارد :
قسمتی از آن مربوط به اجتماع است و قسمتی از آن مربوط به شخص .
در این صورت نسبت به حق شخصی آن شخصی که درباره او جنایت شده است می تواند اغماز و گذشت کرد یعنی اگر قاتل تقاضای عفو کردو صاحب حق ( پدر و مادر یا فرزند مقتول ) هم او را بخشید این یک عمل اخلاقی و یک نوع عمل قهرمانانه تلقی می شود که مافوق عمل عادی است .
حق شناسی و وفا عکس العمل انسان در برابر شخصی که به او احساس و نیکی کرده است دو گونه می تواند باشد ، بعضی اشخاص اینطورند که پس از آن که فهمیدند کارشان انجام شده و دیگر احتیاجی به لآن شخص احسان کننده ندارد اصلا اعتناء نمی کند و فراموش می کند ، بعضی دیگر در مقابل احسان ها و نیکی هاءی که به آنها شده است تا آخر عمر حق شناسی می کنند و هرگز آن نیکی ها را فراموش نمی کنند و پس از گذشت سالها هم اگر یک وقتی پیش بیاید که آن انسان احسان کننده احتیاجی داشته باشد فورادر مقام پاداش او بر می آیند که این یک اصل اخلاقی فکری است .
ترحم بر حیوانات ترحم به حیوانات حتی حیواناتی که از یک نظر پلیدند یک کار اخلاقی است زیرا پلید بودن آن حیوان از یک جهت منافت با ترحم کردن به او ندارد .
در میان مردم ، اصلاح برقرار کردن و خوبی ها را افشاء کردنو بدی ها و عیب های مردم را پوشاندن همه اینها در مسائل اخلاقی است ، شامل مسائل اجتماعی که حق عموم در آنجا پیدا می شود نیست زیرا در آنجا دستورهای دیگری است .
کسانی که دوست دارند زشتی ها درباره مؤمنین اشاعه پیدا کند برای آنها عذابی دردناک ایت این برای ان زشتی ها و گناهانی است که از انسان های مؤمن صادر شده است .
غیبت کردن یعنی افشاء بدی ها واقعی ، غیر از موارد استثناء که همه اش جنبههای اجتماعی است مثل آنجائی که مصالح مستشیر مطرح است .
انسان باید از افراط و تفریط دور باشد .
مکتب های غیر از اسلام خصوصا مکتب های فلسفی هرکدام اخلاق را به نحوی توجیه کرده اند که ما به بعضی از آنها اشاره می کنیم : یکی از قدیمی ترین نظریات درباره ملاک اخلاقی بودن کارها نظریه عاطفی است ، گروهی رمز عاطفی بودن کارها را در عواطف بشر می دانند و می گویند کار عادی و کار معمولی کاری است که از انگیزه های خود خواهانه و میلهای طبیعی انسان سرچشمه می گیرد و هرف از آن کار رسیدن به سود و نفع و لذتی برای خود است و هر کاری که اینچنین باشد باشد اخلاق نیست مثل اکثر کارهایی کهمردم انجام می دهند .
کار اخلاقی کاری است که از یک عاطفه عالی ترازتمایلات فردی سرچشمه میگیرد .
کار اخلاقی کاری است که از نظر مبدا از یکی میلی ناشی می شود که آن میل مربوط به شخص خودش نیست بلکه مربوط به دیگران است ، نام این میل « عاطفه » و از نظر هدف هم رسیدن خیر به خودش نیست بلکه هدفش رسیدن خیر به دیگران است .
طبق این نظریه « فعل طبیعی » از دایره خودوازدائره « من » خارج نیست ، میلی که مبوط به « من » و به خود است خیری را می خواهد به خود برساند و حیوانات هم ایطورند اما « فعل اخلاقی » هم از نظر مبدا از دائره خود خارج است و هم از نظر هدف ، زیرا میل برای دیگران است و هدف هم رساندن خیر به دیگران استت و انسان اخلقی انسانی است که ار دائره خود پابیرون گذاشته و به غیر خود رسیده است .
این همان مسلکی است که اخلاق محبت را تبلیغ می کند ، اخلاق در این مسلک همین محبت است و معلم اخلاقی که اخلاقش بر این پایه است خودش را پیام آور محبت می داند .
این نظیره تا یک اندازه اش نظیریه مشترکی است میان همه ادیانو در بیشتر مکاتب فلسفی عالم ، محبت وجود دارد و ما در دنیا دینی نداریم که توصعه به محبت نکرده باشد .
ایرادهائی که بر این نظریه وارد است چند ایراد است : هر محبتی را نمی توان « اخلاق » دانست ولواینکه قابل مدح و ستایش باشد ، هر چیزی که قابل مدح و ذم است ، اخلاق و ضد اخلاق نیست .
در اخلاق عنصر اختیار و اکتساب و غیر غیزی بودن نهفته است ، اگر یک چیزی فطری و مادر زااد بود و انسالن او را حصیل نکرده بود و به اختیار خودش آن را به دست نیاورده بود با شکوه و با عظمت و قابل مدح هست اما اخلاق نیست .
دائره اخلاق از حدود غیر دوستی وسیع تر است .
یک سلسله کارهای با عظمت و با شکوه دیگجری که قابل تقدیس و قابل تقدیر است در انسان وجود دارد بدون آنکه ربطی به غیر دوستی داشته باشد ، مانند ایثار و احسان .
یا اینکه احترام خود را حفظ کردن کاری است اخلاقی و حال آنکه غیر در او نقشی ندارد.
اینکه می گوند در جهان فقط یک نیکی وجود دارد و آن هم دوست داشتن دیگران است صحیح نیست ، چرا که در جهان ، نیکی دیگری هم غیر از دوست داشتن دیگران وجود دارد .
محبت انسان و انسان دوستس احتیاج به تفسیر دارد ، آیا واقعا اگر انسان نسبت به یک حیوانی عاطفه به خرج بدهد .
این اخلاق نیست ، چون سگ انسان نیست و آیا جاندارهای دیگر را نباید دوستداشت یا آنکه نه ، همه را باید دوست داشت .
و اساسا این اخلاق که ذات الاضافه هست نسبت به چه موجوداتی است .
آیا جمادات را شامل می شود یا خیر ؟
از آنجا که همان همگی با شعور علی القاعده باید اخلاق نسبت به آنها نیز معنی داشته باشد .
انسان دوستس احتیاج به تفسیر دارد و همین جا است که اگر مقداری افراط شود بجای انسان دوستی ، انسان دشمنی صورت می گیرد .
انسان بمعنای انسانیت و انسان دوستی و بخاطر انسانیت دوستی است ، انسان دوستی یعنی دوستی ارزش های انسان ، هر انسان به هر اندازه که یک انسان از انسانیت خلع شده باشد ولو بظاهر مانند انسان های دیگر باشد به همان اندازه از ارزش ساقط می شود و قابل ارزش نیست .
اگر می بینیم یک انسان کامل ، انسانی را که فاقد ارزشهای انسانی است دوست دارد از آن جهت است که او را نجات دهد و به ارزش های انسانی برساند .
بنابراین ، این معیار که در ابا اخلاقیات گفته شده است به نام محبت و دوستی ،بخشی از حقیقت در این معیار هست نه تمام حقیقت ، چرا که اخلاق اعم از غیر دوستی است و دائره وسیع تری دارد .
حضرت استاد به نظرم جواب مبنائی تری باید می دادند و اگر بیشتر دقت بنماییم می گوییم که فی الواقع ابشان پاسخ بنائی داده اند .
اولا : خود دوستاهم مبضا اخلاق است ثانیا : منظور از غیر چیست و کیست .
رابعا : اساسا عاطفه به تنهایی زیر ساخت اخلاقیست .
نظریه دیگری که در باب معیار های اخلاقی انسان آمده نظریه اراده است و آن احتیاج به اندکی توضیح دارد .
اراده هم دوش عقل است ، هر جا که عقل است اراده هست و آنجا که عقل نیست اراده هم وجود دارند ، انسان گاهی می تواند ماحرک بالاراده باشد نه آنکه همیشه متحرک بالاراده باشد ، گاتهی هم انسان متحرک بالا راده نیست و متحرک بالشوق والمیل است اما حیوان همیشه متحرک بالشوق والمیل است .
در کلمات دواقیون – افلاتون اشاره شده و بیشتر از همه در کلمات در سطوه جلوه شده است .
میل در انسان کششی است درونی که انسان را بسوی اشیاء خارجی می کشاند .
میل ، رابطه ایست میان انسان و عالم بیرون .
اما اراده : اراده ، مانند میل رابطه ای نیست میان انسان و عالم بیرون ، بلکه به درون مربوط است .
یعنی انسان ، پس از آنکه اندیشه می کند ، دور اندیشی و عاقبت اندیشی می کند ، با عقل خدش مصلحت ها و مفسده ها را با یکدیگر می سنجد ، بعد تشخیص می دهد که اصلح و بهتر ، این است و آنگاه آنچه را که عقل به او فرمان می دهد اراده می کند نه آنچه را که میل او به سویش می کشد .
بسا در بسیار از اوقات ، آنچه که عقل مصلحت می داند و انسان اراده می کند کهخ بر طبق فتوای عقل آنرا اجام دهد ، ضد آن میلی است که در وجودش احساس می کند .
بنابر این اراده ، یعنی تحت کنترل قرار داده همه میلها و ضد میلهای نفسانی و خواستها و خوفها و ترسها ، و مطابق این نظریه ، اخلاق یعنی کاری که بر محور مصلحت سنجی ها وارد باشد نه کاری که ناشی از تسلط یک میل باشد.
یا این یک تعلیم است از جانب استاد و یا اینکه خود یک مصداق است از میل و طبیعت مقابل ارائه در عواطف ها و انسان دوستی ها هم همینطور است ، یعنی مرزها بدست عقل تعیین می شود ، چه بسا در مواردی عاطفه ،یک جور حکم می کند و عقل وارده ، طور دیگری حکم می کند ، عاطفه ، دلسوزی است ، دل انسان می سوزد ولی اراده و عقل باید بر او حاکم باشد .
اگر بخواهیم عاطفه را آزاد بگذاریم کارهتای ضد اخلاقی به نام کارهای اخلاقی انجام می شود .
ژان ژاک روسو تصریح دراد بر خلاف دیگران گروهی معتقدند که خداوند متعال ، نیروئی در درون انسان قرارداده است که تکلیف را به انسان الهام می کند و در کارهای اخلقی ، از درون انسان به او فرمان می دهد ، این نیرو نه عاطفه است و نه عقل وارده است .
این فیلیسوف معتقد است که فعل اخلاقی یعنی فعلی که انسان آن را بعنوان یک تکلیف از وجدان خودش گرفته است ، فعل اخلاقی یعنی فعلی که وجدان گفتهاست که آن را انجام دهد و انسان هو بدون چون و چرا ، نه برای یک هدف و غرضی ، بلکه صرفا برای اطاعت امروجدان انجام دهد .
در روانشناسی بحثی است طولانی راجع به وجدان یا واجدانهای انسانها و به تعبیر مناسبتر ، راجع به عمور فطری انسان و اینکه چه چیزهائی در فطرت انسان هست و این بحث را بر چهار چیز بنیانگذاری کرده اند : وجدان حقیقت جوئی و وجدان علم و اینکه آیا انسان ، علم را بخاطر خود علم دوست دارد و به حسب فطرت و غریزه ، انسان کاوشگر آفریده شده است یا خیر ؟
وجدان اخلاقی و اینکه آیا انسان به حسب فطرت ، نیکوکار آفریده شده است و به او وجدانی داده شده است .
که او را دعوت به نیکو کاری می کند ؟
وجدان زیبائی و لینکه آیا هر انسانی به حسب و فطرت و به حسب وجدان خودش زیباشناس و زیبائی خواه آفریده شده است یا خیر ؟
وجدان پرستش و وجدان دینیو مذهبی و اینکه آیا هر انسانی به حسب خلقت و فطرت ، پرستانه و خدا خواه و خدا دوست آفریده شده است یا خیر ؟
کانت روی مسئله وجدان اخلاقی تکه کرده است و اخلق را دستورهای صریح و قاطعی می داند که وجدان انسان به انسان الهام می کند .
آقای محصباح یزدی طور دیگری نظریه کافت را سطوح کرده کرده و علی النظام این نظر به ژاک رسو نسبت وادو است .
البته این نظریه منتنی است بر نظریه دیگریکه خود کانت و بعضی دیگر از فیلسوفان جهان داشته اند و دارند و آن نظریه اعتقاد به حقائق ماقبل تجربه است .
گروهی ، هم در گذشته و هم در حال ، معتقد بوده و هستند که در ذهن انسان ،هیچ چیزی وجود ندارد و فقط همان چیزهائی هست که از همین دروازه های حواس وارد ذهن شده اند .
گروه دیگری از فلاسفه کسانی هستند که می گویند آنچه در انبار ذهن است بر دو بخش است : بخشی از آنها از روزنه های حواس ظاهری آمده اند و پاره ای آنها قبل از حس و احساس در ذهن انسان ها وجود داشته است ، کانت هم از جمله کسانی است که این نظریه دوم را انتخاب کرده و معتقد به حقائق ما قبل تجربه است .
احکام عقل انسان دو بخش است : احکام عقل عملی و احکام عقل نظری .
یک قسمت از کارهای عقل انسان ، درک چیزهائی است که و آن را عقل نظری می نامند و قسمت دیگر درک چیزهائی است که باید انجام شود و آن را عقل عملی می نامند .
کانت تمام فلسفه اش عقل عملی و عقل نظری است و اینکه از عقل عملی و عقل عملی چه کارهائی ساخته است ، او در پایان به اینجا می رسد که از عقل نظری ، کار زیادی ساخته نیست و عمده ، عقل عملی است که به وجدان می رسد ،او می گوید : وجدان یا عقل عملی یک سسله احکام و دستوراتی است از قبیل که از راه حس و تجربه بدست بشر نرسیده بلکه جزء سرشت و فطرت بشر است .
کانت میوکوید :وجدان اخلاقی به این نتایج کاری ندارد ، عقل ( علی القاعده منظور از عقل در اینجا عقل نظری است و الابه جملات تبل چنانچه اشاره کردیم عقل نظری و عملی زرا یکی گرفتند .
) عقل است که با مصلحت سر و کار دارد ، همیشه دنبال مصلحت می رود و احکامش همیشه مشروط است یعنی همیشه به چیزی فرمان می دهد که بر محور مصلحت باشد مصلحت که برود عقل هم دست از فرمان و حکمش بر می دارد اینکه اخلاقیون ، آگاهی اجازه می دهند که بر خلاف اصول اخلاقی رفتار شود ، علتش این است که اینها نخواسته انداز وجدان الهام بگیرند بلکه خواسته اند از عقل دستور بگیرند.
(کانت ) می گویند بشر با تکلیف های اخلاقی و مکلف به دنیا آمده است ،نیروئی در درون اوست که مرتب فرمانها را صادر می کند ، هیچکس در دنیا نیست که یک کار غیر اخلاقی کرده باشد و تلخی پشیمانی از آن را نچشیده باشد .
برای آنکه این نیرو یک نیروی قلبی غیر تجربی مطلق است ، در همه جابه یک گونه صادق است .
ضروری و جبری و غیر قابل تسلیم است .
مثل حکم هقل مشروط به مصلحت نیست .
آنچه که حکمای یونان قدیم ( سقراط – افلاطون – ارسطو ) گفته اند .
کانت می گویند : وجدان اخلاقی دعوت به کمال می کند نه به سعادت ، کانت بین کمال و سعادت فرق می گذارد و می گوید : در تمام دنیا یک خوبی بیشتر وجود ندارد و آن اراده نیک است ، یعنی مطیع بودن مطلق در برابر فرمان های وجدان ، خواه برا ی انسان دارای فایده و لذتی باشد ، خواه نباشد ، خوشی به ونبال بیاوردیارنج ، وجدان با سعادت کاری ندارد .
آنچه بیشتز همه خوشی ایجاد می کند آن سعادت است و اصولا سعادت بر مبنای خوشی است .
اما به کمال کار دارد و می گوید این کار را انجام بده و برای آنکه خودش فی حدذاته کمال است ، سعادت دیگران را بخواه که کمال تو است ،این جا است که کانت میان کمال و سعادت فرق گذاشته است .
فلاسفه اسلامی معتقدند که نمی توان سعادت را از کمال و کمال را از سعادت تکفیف کرده زیرا هر کمال خود نوعی سعادت است ، اما کانت با اینکه خود اعتراف می کند که جدائی تکلیف از زیبایی وجدائی اخلاق از سعادت کار مشکلی است اما در عین حال آنها را تفکیک می کند .
همه فلسفه اسلامی ، اخلاق را نلازم با سعادت می دانند ، بلکه مفهوم سعادت را رکن اخلاق می دانند .
کانت می گوید : سر و کار اخلق با کمال است و بعد به خودش اعتراض می کند که : اگر بنا باشد اخلاق از سعادت جدا بشود کار اخلاق خیلی دشوار می شود زیرا یک انسان اخلاقی با با اطمینان به اینکه دارد از سعادت دور می شود بایستی فرمان حس اخلاقی خودش را بپذیرد ، کانت معهذابعد می گوید : با آنکه دشوار است ولی تنها راه صعود به ملکوت همین است که انسان راه کمال را انتخاب کند ، نه راه سعادت راه .
در این جا یک ایراد خیلی واضحی هست به جناب کانت و آن اینکه آیا انسان وقتی که به ملکوت اعلی برسد سعادتمند است یا شقاوتمند ؟
آیا کمالی که انسان را به ملکوت می رساند به سعادت می رساند یا به شقاوت ؟
ناچار می گوید به سعادت .
از اینجا معلوم می شود که بین سعادت و کمال انفکاکی نیست و سعادتی را که او می گویند خوشی مادی دنیوی است ، والا اساسا نمی توان سعادت را از کمال جدا کرد .
کانت چون در باب عقل نظری و آنچه ما اسمش را فلسفه و حکمت الهی می گذاریم به جایی نرسیده است ، محور فلسفه اش را وجدان اخلاقی قرار داده و بنظرش رسیده است که مفتاح همه چیز را در اینجا کشف کرده است .
کانت می گوید : پس انسان به حکم وجدانش ، نه به حکم دلیلهای فلسفی ، یک موجود مختار و آزاد است و از همین جا مسئله بقاء و خلودنفس را اثبات می کند .
یکی از مسائل مهم بشریت همیشه این بوده است که ایا روح و نفس انسان پس از مرگ باقی و جاویدان است و در عالم دیگری ، سعادتمند و یا شقاوتمند است و یا آنکه نه ، نفس و روح انسان ، با مردن انسان تمام می شود ؟
کانت معتقد استکه با براهین فلسفی نمی شود بقاء و خلود نفس را اثبات کرد اما وجدان انسان می گوید نفس ، باقی و همیشه است و در دنیای دیگری پادا و یا کیفر نمی بیند ، کانت بعدا می گوید دلیلش این است که وجدان انسان مرتب به او فرمان صداقت و امانت و درستی و عدالت می دهد و انسان در عمل همیشه می بیند که در این دنیا سعادت و امانت و درستی و عدالت و امثال اینها پاداش ندارند ، بلکه اینها از نظر رسیدن به پاداش های دنیوی برا یانسان قید و بند است و اگر این قید و بندها در دنیا نباشد دست انسان خیلی بازتر است ، بنابراینن عالم دیگری هست که در انجا پاداش داده خواهد شد .
کانت می گویند : محال است که انسان در درون خودش آگاهانه مطمئن نباشد به پایان نیک آن چیزها ،در عمق وجدان و ضمیر انسان نا آگاهانه این اعتقاد و این ایمان هست که عالم دیکری برای پاداش هست و اگرچه گاهی به ظاهر انکار کند که ما نمی دانیم آیا واقعا قیامت و معادی هست یا نه در درون خودش به این حقائق ایمان دارد .
او در عمق ضمیر وجدانش این مطلب را به علم حضوری احساس می کند که زندگی منحصر به این جا نیست .
پس احساس تکلیف متضمن ایمان به پاداش و خلود و بقاء نفس است ، ایمان به خلود متضمن ایمان به خالق است ، از این جا است که جناب کانت نه تنها دستورات اخلقی را استنباط می کند که این پایه فلسفه او در ماوراء الطبیعه است و آزادی و اختیار و بقاء و خلود نفس و عالم آخرت را از این جا اثبات می کند .
در این نظریه با آنکه خیلی نکات عالی و لطیف وجود دارد در دعین حال قابل انتقاد هم هست ، یک سلسله انتقاداتی ، که واقعا انتقادات درستی هم هست ، بدین شرح از آن شده است .
اول آنکه در این نظریه عقل محض ، با اصطلاح او ( کانت ) و عقل نظری و فلسفه به اصطلاح فلاسفه اسلامی ، بیش از حد تحقیر شده است ، این که می گویند : « ما از راه عقل نظری هیچ یک از این مسائل را نمی توانیم اثبات کنیم » اشتباه است ، ما از راه عقل نظری هم بدون آنکه راه وجدان و عقل عملی را انکار کنیم می توانیم آزادی و اختیار انسان و بقاء و خلود نفس و وجود خداوند را اثبات کنیم ، همان فرمان های اخلاقی را ، که او از وجدان الهام می گیرد ، عقل نظری می تواند – لااقل بعنوان یک مؤید برای وجدان – صادر کند و درک کند .
ایراد دیگر بر جناب کانت همانگونه که د رگذشته اشاره کردیم این است که میان کمال و سعادت تفکیک قائل شده و این خیلی اشتباه است زیرا کمال از سعادت منفک نیست .
گذشته از این ، از ایشان باید پرسید که چطور وقتی انسان از وجئدانش اطاعت نکند تلخی شدیدی در وجدانش احساس می کند ولی وقتی که انسان از وجدان خویش اطاعت می کند احساس مسرت و لذت نمی کند ؟
بنابراین ، بقول آقای کانت ، انسان اگر فرمان وجدان را هم اطاعت کند باز احساس تلخی می کند چون خودش گفت که او را از سعادت جدا می کنیم و این کار سخت و دشواری است چه اگر اطاعتش کنیم احساس رنج و مشقت می کنیم و حال آنکه چنین چیزی محال است .
در روانشناسی امروز هم ثابت شده است که لذت برای انسان منحصر به لذت حسی نیست .
یک سلسله لذت ها هم هست که مربوط به جسم نیست .
وقتی که انسان از چیزی لذت می برد دلیل این است که درونش می خواسته است به چیزی برسد و رسیده است .
الم از نرسیدن به کمالی که می بایست به آن برسد پیدا می شود ، بنابراین تفکیک کمال از لذت که در فلسفه اروپا سخن رایجی است حرف درستی نیست .
هر کمالی خود .
خواه و ناخواه ، نوعی لذت را در انسان بدنبال می آورد ولو آنکه طالب کمال وقتی که دنبال کمال می رود بفکر لذت نباشد .
دروغ مصلحت آمیز یعنی دروغی که فلسفه خود را از دست داده باشد و فلسفه راستگویی پیدا کرده باشد ، یعنی دروغی که انسان به آن دروغ حقیقی را نجات می دهد ، اما دروغ منفعت خیز آن است که انسان دروغی بگوید که خودش بخواهد سودی برده باشد ، مسئله مصلحت با مسئله منفعت فرق میکند و این دو نباید از هم اشتباه بشود .
مصلحت ، دائر مدار حقیقت است ، مصلحت و حقیقت دو برادر هستند که از یکدیگر جدا نمی شوند ، مصلحت یعنی رعایت حقیقت کردن ، نه رعایت خود و سود خود که این منفعت است .
آن گروهی که معتقدند اخلاق از نمونه زیبائی است می گویند ، بایستی حس زیبایی را در بشر پرورش داد ، بشر اگر زیبایی مکارم اخلاق و اخلاق کریمانه و بزرگوارانه را حس کند دروغ نمی گوید و خیانت نمی کند .
باید ذوق زیبایی او را پرورش داد تا گذشته از زیبائی های محسوس ، زیبائیهای معقول و معنوی را هم درک کند .
در میان حقایق عالم ، عالی ترین حقیقت ، حقیقتی است که درباره آن چیستی صحیح نیست ، زیبایی را نمی توان تعریف کرد که چیست .
افلاطون برای زیبایی تعریفی کرده است که اولاً معلوم نیست که تعریفش در همان حد تعریف درستی باشد و ثانیاً بر فرض درست بودن تعریف کاملی نیست ، او گفته است زیبائی عبارت از هماهنگی اجزاء با کل است ، اگر ما یک مجموعه ای داشته باشیم که تمام اجزاء آن از تناسب معینی برخوردار باشد زیبا است .
نمی توان وجود زیبایی را در خارج ،بطور کلی انکار کرد .
البته برای ما ضرورتی ندارد که تحقیقف کنیم که آیا زیبایی یک حقیقت مطلق است یا نسبی ولی قدر مسلم این است که در خارج ، چیزی بنام زیبائی وجود دارد ، خواه انسان ، زیبایی او را درک بکند خواه نکند ، مثل خیلی چیزهای دیگری که در عالم وجود دارد .
جمال و زیبایی با جاذبه و عشق و طلب و حرکت و ستایش توامند .
به عقیده فلاسفه الهی ، تمام حرکتهائی که در این عالم هست ، حتی حرکت جوهریه ، که تمام قافله این عالم طبیعت را بصورت یک وجود واحد به جنبش در آورده است ، مولود عشقند .
زیبائی منحصر به زیبائی انسان ، آن هم زیبایی که دو جنس مخالف انسان از یکدیگر درک می کنند ، نیست بلکه در طبیعت هزاران نوع زیبایی وجود دارد .
اینها زیبایی های محسوس است ، تا این جارا اکثریت قریب به اتفاق مردم درک می کنند اما یک سلسله زیبائی های غیرمحسوس و معنوی هم داریم که زیاد است و نمونه است ، آن زیبائی هائی است که به قوه خیالیه انسان مربوط است ، یعنی به صورت های ذهنی در انسان احساس می شود .
زیبائی معنوی ، مثل فصاحت و بلاغتی که در یک کلام وجود دارد ، انسان را به سوی خودجذب می کند .
اینها از مقوله زیبائی فکری است نه زیبایی حسی یعنی مربوط به چشم و گوش و لامسه و ذائقه و شامه نیست بلکه فقط و فقط مربوط به فکر انسان است ، گامی فراتر می رویم و از این بالاتر را هم می یابین و آن زیبائی های معنوی است .
زیبائی های معقول ، یعنی زیبائی هائی که فقط عقل انسان آنها را درک می کند و در یک اوجی برتر از حس و قوه خیالیه قرار دارد .
اساساً کارهای بشر دو گونه است : 1-یک سلسله از کارها که فی حد ذاته زیبا است ، جمیل است ، با عظمت است ، جاذبه و کشش دارد ، عشق و علاقه و حرکت ایجاد می کند ، و ستایش آفرین است .
2-پاره ای از کارهای بشر که کارهائی است طبیعی و عادی و در سطح ستایش نیستند و تحسین ها را بر نمی انگیزند .
در مکتب اخلاقی باید کاری کرد که بشر بتواند زیبائی های معنوی کارهای اخلاقی را درک بکند .
اساساً اخلاق ، مربوط به روح زیبا است ، نه آنکه کار فی حد ذاته زیبا است .
اخلاق یعنی آنجا که روح انسان حالتی پیدا می کند و روح زیبا می شود ، اگر کار زیبا است به تبع آن روح زیبا است ولکن در نظر بدوی کار فی ذاته زیبا است و روح زیبائی در خودش را از کارش کسب می کند ، ایننظریه مربوط به افلاطون است .
افلاطون پایه اخلاق را بر عدالت قرار داده است ، اخلاق را مساوی با عدالت و عدالت را مساوی با زیبائی می داند .
با اینکه خودش گفته است عدالت قابل تعریف نیست مع ذلک کوشش کرده است که یک تعریف ناقصی برای عدالت بدست بدهد و گفته است عدالت عبارت از هماهنگی اجزاء با کل است عدالت اجتماعی را هم که تعریف می کند می گوید عدالت اجتماعی یعنی ، اینکه هر فردی هر مقدار که استعداد دارد کار بکند و به اندازه کارش پاداش به او داده شود و تمام افراد جامعه بایستی این چنین باشند ، اگر جامعه از چنین افرادی تشکیل شد آن وقت اجزاء این جامعه همه هماهنگ هستند .
افلاطون در باب عدالت چنین حرفی را دارد و می گوید اخلاق یعنی انسان در درون خودش که یک مجموعه ای از اندیشه ها و تمایلات و خواست ها و ارادهها و تصمیم ها است تناسب را حفظ کند و دستگاه روحی را سالم نگهدارد .
انسانهائی که قابل ستایش هستند و دیگران آنها را در حد اعلاء ستایش میکنند آنهائی هستند که تناسب و توازن و هماهنگی کامل میان عناصر روحس خود را رعایت کرده اند و روح آنها در نهایت درجه زیبائی است و آنها انسانهای کاملی هستند .
معتقدین این نظریه می گویند کارهای اخلاقی از مقوله «عبادت» است حتی آن کسی که در شعور آگاه خودش خدا را نمی شناسد و بوجود خدا اعتراف ندارد و یا آنکه با شعور آگاه خودش این کار را برای خدا و رضای او انجام نمی دهد این کارش یک نوع خداپرستی ناآگاهانه است .
می پرسید : مگر ممکن است خداپرستی باشد و ناآگاهانه باشد ؟
آری ، ما حتی خداشناسی ناآگاهانه هم داریم ، همه مردم در عمق فطرتشان خدا را میشناسند و به اصطلاح همه مردم ناآگاهانه خدای خودشان را می شناسند و تفاوت افراد مردم در خداشناسی در مرحله آگاهانه است .
امروز ثابت شده است که انسان دارای دو نوع شعور است : 1-شعور ظاهر یا شعوری که انسان خود از آن آگاهی دارد .
2-شعوری که نوعی آگاهی است ولی شعور ظاهری از آن بی خبر است .
دانشمندان روانکاو امروز معتقدند که بیشترین قسمت شعور انسان شعور مغفول عنه انسان است کمترین شعور انسان آن شعوری است که انسان از وجود آن آگاه است .
اولین سوال این است که پرستش چیست ؟
اگر مقصود از پرستش یک سلسله کارهائی باشدکه انسان بعنوان عبادت انجام می دهد ، توضیح اینها روشن است لکن اگر مقصود از پرستش ، پرستش یک حقیقتی باشد و این اعمالی که از طرف خداوند متعال برای مامعین شده است در واقه شکل دادن و قالب ساختن برای آن حقیقت و تجلی قطرتی باشد این در ما وجود دارد ، چه ما بفهمیم و چه نفهمیم ، چه توجه داشته باشیم و چه نداشته باشیم ، در عمق فطرت ما حقیقتی وجود دارد ، اگر پرستش این باشد که همین هم هست تعریف پرستش تعریف ساده ای نیست .
لکن نکته ای که قابل توجه است این است که اگر ما خواسته باشیم حقیقتی را درک کنیم ضرورتی ندارد که آن را بدانیم و بتوانیم آن را تعریف کنیم .
در پرستش ، توجه و تقدیسی نسبت به یک حقیقت هست .
عبادت یعنی تقدیس و حمد و ستایش کمالات ، عبادت یعنی خارج شدن از محدوده کوچک خودی ، خارج شدن از محدوده آمال و تمنیات کوچک و پرواز کردنب سوی کمال مطلق ، بزرگترین ، شریف ترین و با شکوه ترین ، و با عظمت ترین حالات انسان آن حالت پرستشگرانه ای است که او بخود می گیرد .