زیگموند فروید (1856-1939)، روانشناس متخصص اعصاب و اهل فرایبورگ اتریش بود (این شهر که اکنون جزء چکسلواکی است و پس از استقرار حکومت سوسیالیستی به نام استالین نامیده می شد، اینک به نام فروید خوانده می شود).
فروید یهودی بود و در آن زمان تنها مشاغلی که یهودیان حق اشتغال به آنها را داشتند، عبارت بود از: بازرگانی، پزشکی، و امور اقتصادی.
فروید رشته پزشکی را انتخاب کرد و در پاییز سال 1873 وارد دانشگاه وین شد.
او برای تکمیل مطالعات پزشکی در سال 1885 به فرانسه رفت تا در محضر شارکو و برنهایم تلمّذ کند.
در بازگشت به وین، با همکاری دکتر بروئر، به مطالعه در زمینه هیستری پرداخت.
چون فروید اعتقاد پیدا کرده بود که علت پیدایش روان نژندیها آسیبهای هیجانی فراموش شده است نه صدمات جسمانی و اندامی.
از این رو، به جستجوی روشی پرداخت که ریشه درد را بیابد.
به همین منظور روش خواب مصنوعی و تداعی آزاد را به کار برد.
درباره رؤیاها تحقیق کرد و به مفاهیم سانسور و واپسزدگی و لیبیدو و ضمیر ناخودآگاه رسید و روانشناسی جدید را، که روانکاوی نامیده می شود، پایه گذاری کرد.
اِدوار کلاپارد، روانشناس سویسی در ارزیابی کارهای علمی او گفت: «ثمرات و اثرات آثار و نظریات فروید چنان است که تاکنون در علم نفس نظیر آن دیده نشده است».
از آثار عمده فروید می توان از علم رؤیاها و مقدمه ای بر روانکاوی نام برد.
کارل گوستاویونگ سویسی، بعد از زیگموند فروید پرآوازه ترین روانکاو قرن بیستم است که آرا و عقایدش در زمینه های روانشناسی و دین و عرفان بحث و جدلهای بسیار برانگیخته و بینش محققان زمینه های هنری و علوم انسانی را تحت تأثیر قرار داده است.
کارل گوستاویونگ سویسی، بعد از زیگموند فروید پرآوازه ترین روانکاو قرن بیستم است که آرا و عقایدش در زمینه های روانشناسی و دین و عرفان بحث و جدلهای بسیار برانگیخته و بینش محققان زمینه های هنری و علوم انسانی را تحت تأثیر قرار داده است.
در این تحقیق ابتدا نظرات و آراء فروید را بیان می کنم، سپس به مقایسه فروید و یونگ می پردازم.
فروید روانشناس و پزشک نامدار اتریشی مردی است که به عقیده علاقه مندانش ریشه سرخوردگیهای آدمیان را کشف کرد و معمای تلاشهای سالم و بیمار گونه آدمیان را گشود.
او نشان داد که عقده ها و تعارضات سالهای کودکی چسان جزء نهانی شخصیت آدمی می شوند و پیوسته در جامه ای ناشناس او را به این یا آن عمل وا می دارند.
خواندن آثار فروید در حکم آن است که با مغز او بیندیشیم و با چشمان او به روان آدمی بنگریم و ناگفته پیداست که این گاهی دید نوی در برابر ما خواهد گشود.
الف-زیگموند فروید روانکاوی افراد غیر پزشک می خواهیم بررسی کنیم که افرادی غیر از پزشکان می توانند به روانکاوی دست زنند یا خیر.
اصولاً نسبت باین مسئله (روانکاوی) آنطور که باید و شاید توجهی معطوف نگشته است، و هیچکس تاکنون باین فکر نیفتاده که چه آدمی می تواند روانکاو باشد.
از قرار معلوم، عدم توجه مزبور از بیزاری نسبت به روانکاوی سرچشمه می گیرد.
گوئی هیچکس نباید باینکار دست زند.
دلائل چندی نیز در این زمینه ارائه شده که همه از همان بیزاری ناشی می شود.
پیشنهاد جاری اولیاء امور مبنی بر اینکه فقط پزشکان باجرای روانکاوی مجاز باشند، در ظاهر حاکی از رویه تازه و دوستانه ای نسبت به روانکاوی است، در حالیکه این رویه تازه نیز در حقیقت تعدیلی از همان نظر قبلی است.
مقامات مربوطه تصدیق کرده اند که روانکاوی تحت شرایط معین، درمانی سودمند است.
ولی از سوی دیگر قید شده که تنها پزشکان با صلاحیت می بایستی اجرای آنرا بر عهده گیرند.
اکنون جای آن دارد که دلائل این محدودیت را مورد بررسی قرار دهیم.
اجرای روانکاوی در کشورهای مختلف جنبه های گوناگونی بر خود می گیرد.
در آلمان و امریکا موضوع جنبه تئوری دارد، زیرا هر بیماری می تواند بمیل خویش با هر روش و بدست هر شخصی که می پسندد مورد روانکاوی قرار گیرد.
بنابراین هر حقه باز پزشک نمائی می تواند هر بیماری را که به دستش افتاد برای خود برگزیند؛ مشروط بر آنکه مسئولیت کار خویش را بر عهده گیرد.
قانون در این کار مداخله ندارد، مگر آنکه در مورد زیانهای حاصله بر اثر اجرای روانکاوی مورد استمداد واقع شود.
قانون از این کار جلوگیری می کند و بدون آنکه در انتظار نتیجه و محصول آن باشد اجازه نمی دهد افرادی که صلاحیت پزشکی ندارند دست بدرمان بیماران زنند.
بدین ترتیب در اینجا مسئله مورد بحث یعنی امکان تفویض درمان بیماران بوسیله روانکاوی بدست افراد غیر پزشک جنبه جدی پیدا می کند.
بهرحال از نظر قانون این مسئله حل شده و پایان یافته است.
بدینمعنی که: نوروزها و پسیکوزها افرادی ناخوش و ناسلامتند.
افراد غیر پزشک نیز صلاحیت درمان ناخوشی را ندارند.
روانکاوی نیز شیوه ایست که برای مداوا و یا بهبود این کسالتها ابداع گشته است.
از طرف دیگر تمام شیوه های درمانی به پزشکان اختصاص داده شده است.
بنابراین افراد غیر پزشک اجازه نخواهند داشت بیماران عصبی را روانکاوی کنند و در صورت اقدام به چنین کاری مستوجب مجازات خواهند بود.
در چنین وضع و با این تصریح قانونی بعید است کسی در این کار دخالت کند و فرد غیر پزشک با انجام روانکاوی خود را بمخاطره اندازد.
ولی عوامل دیگری در این میان دخالت دارند که قانون هیچ توجهی بآنها نمی کند در حالیکه براستی در خور توجه و تأمل هستند.
مثلاً ممکن است ثابت شود که در این مورد بخصوص بیماران مانند سایر بیماران نیستند و درمان کننده آنها که پزشک نیست ممکن است فردی عامی و بی کفایت نباشد، و بالاخره پزشکان نیز بصرف داشتن عنوان پزشکی نمی توانند در این مورد خاص آنچه را که از یک طبیب انتظار می رود اجرا کنند و چنین درمانی را بخود منحصر سازند.
اگر این مراتب به اثبات رسد، بحق می توان تقاضا کرد که در این مورد قانون پیش از اجراء، تعدیل و اصلاح شود.
اختیار تعدیل و اصلاح قانون اشاره شده بدست اشخاصی سپرده می شود که با حالت خاص مسئله روانکاوی ناآشنا هستند.
فرض می کنیم یکی از این اشخاص عهده دار یک تحقیق منصفانه و بیطرفانه ای در این امر گشته است و این وظیفه ماست که اطلاعات مورد نیازش را در اختیار او قرار دهیم.
باز هم فرض می کنیم کسانیکه این نوشته ها را می خوانند تاکنون اطلاعاتی از این مسئله نداشته اند.
جای بسی افسوس است که نمی توان کسی را بعنوان ناظر در یکی از درمانهای نمونه دخالت داد.
وضع خاص روانکاوی طوری است که اجازه نمی دهد شخص ثالثی در آن راه داشته باشد.
بعلاوه این جلسات فردی دارای ارزش بسیار نامساوی هستند و یک ناظر غیر مطلع اگر در یکی از جلسات اتفاقی شرکت کند باحتمال قوی نتیجه سودمندی کسب نخواهد کرد.
احتمال ان هست که در این جلسه از آنچه که بین بیمار و روانکاو رخ می دهد سوء تفاهمی برایش دست دهد و یا آنکه اصولاً خسته شود.
بنابراین او باید خواه ناخواه با اطلاعاتی که از ما کسب می کند خود را راضی کند.
اطلاعاتی که سعی خواهیم کرد تا سر حد امکان قابل اطیمنان و رسا باشند.
اکنون فرض کنیم بیماری داریم که از حالات روحی ویژه ای رنج می برد و نمی تواند افکار خود را تحت اختیار خویش درآورد و یا آنکه از یک کمروئی ناراحت کننده ای در عذابست و مثلاً احساس می کن نیروهایش فلج شده و تسلطی بر وجود خویش ندارد.
و یا آنکه این بیمار در میان افراد غریبه احساس پریشانی و اضطراب شدید می کند.
ممکنست در اجرای کارهای معمولی خود و یا حتی اخذ هر تصمیم و انجام هر امری احساس ناراحتی کند، بدون آنکه از علت آن با خبر باشد.
یک روز پریشان و اندوهگین است، در حالی که نمی داند این اندوه از کجا آمده، ممکن است اندوه او با یک تشویش شدید توأم شود و از آن پس مثلاً اگر بخواهد به تنهائی از یک خیابان عبور کند و یا سوار ترن شود مجبور است با شخص خود به کشمکش پردازد، تا آنجا که حتی ممکن است اصولاً از آن کار صرفنظر کند.
یا ممکنست مسئله قابل توجهی روی دهد بدین معنی که افکار بیمار منحرف شوند و از اطاعت اراده وی سرپیچی کنند.
افکار بیمار خودبخود بر روی مسائلی متوقف می شوند که در نظر وی بی اهمیت و پوچ است.
با این همه وی نمی تواند خود را از قید آنها رها سازد.
اندیشه های پوچ و مسخره ای عرصه ذهن او را فرا می گیرند، مثلاً مجبور می شود پنجره های واقع در یک خیابان را بشمارد.
هرگاه بساده ترین کارها مثل انداختن یک نامه در صندوق پست و یا بستن شیر گاز دست زند، لحظه ای بعد بشک می افتد که آیا واقعاً آن کار را انجام داده یا خیر.
ابتدا شاید این حالت فقط یک وضع مزاحم باشد، اما رفته رفته غیرقابل تحمل می شود و این هنگامی است که فی المثل پیش خود گمان می کند بر اثر تنه زدن کودکی را به زیر چرخهای اتومبیل انداخته و یا آدم ناشناسی را از فراز پل به رودخانه سرنگون کرده و یا از خود سؤال می کند: «آیا من آن جنایتکاری نیستم که پلیس در جستجویش است؟» نکته جالب آنکه بیمار نمی تواند این خیالات بی اساس را از خود دور سازد.
برای وی کاملاً روشن است که افکارش بی بن و بی اساسند، وی هرگز بکسی آزاری نرسانده، ولی اکنون حس ارتکاب گناه در باطن او بهمان قوت و شدتی است که گوئی براستی او همان جنایتکار واقعی است.
اکنون بیمار دیگری (این بار یک زن) را در نظر می آوریم که بنوعی دیگر رنج می برد.
این بیمار یک پیانیست است، ولی هنگام کار عضلات انگشتانش منقبض شده و از کار می ایستند.
یا در حالتی دیگر مثلاً اگر خیال رفتن به یک میهمانی را در سر آورد، ناگهان در خود نیازمندی شدیدی برای ارضای امیال طبیعی حس می کند، بآن درجه که با زندگی اجتماعی مغایرت و منافات دارد.
او باید از رفتن به میهمانی ها، شب نشینی ها، تآتر و کنسرت چشم پوشی کند.
ممکنست در نامناسب ترین موقع سر درد شدید یا دردهای دیگری عارضش شوند، ممکنست بعد از هر غذا مبتلا به تهوع شود که در صورت ادامه یافتن وضع خطرناکی پیش آورد.
ممکنست در برابر نگرانی های غیرقابل اجتناب زندگی روزمره چنان ناتوان و زبون شود که وضعش رقت بار و قابل ترحم گردد.
در اینگونه حمله ها بیمار غش می کند و این غش غالباً با تشنجات عضلانی همراه است که به دنبال خود اندوهی شوم به بار می آورد.
گذشته از اینها بیماران دیگری هستند که از ناراحتی های خاص خود رنج می برند.
در این دسته احساسات و عواطف بیمار با نیازمندیهای بدنی وی در کشمکش است.
مثلاً اگر بیمار مرد باشد احساس می کند در برخورد با جنس مخالف از ایجاد هماهنگی و ملایمت لازم در حرکات جسمی خود ناتوان است، در حالیکه در مواردی دیگر که اهمیتی برایشان قائل نیست، تمام حرکات و حالات بدنی در اختیار او هستند.
یا آنکه بیمار احساس می کند به پاره ای از افراد بستگی روانی خاصی دارد، بستگی که همراه با یک لذت جسمانی است.
در حالی که وی این افراد را پست و بی مقدار شمرده می کوشد از ایشان جدا و آزاد شود.
یا آنکه میل جنسی بیمار چیزی را از او طلب می کند که برآوردنش برای وی امکان پذیر نیست.
چنانکه بیمار زن باشد ممکن است در زندگی جنسی خود بموانعی برخورد کند، مانند احساس اضطراب یا تنفر و یا موانع نامعلوم دیگر.
و یا هنگامی که خود را تسلیم عشق کرد احساس می کند در زمینه لذتی که طبیعت برای اینکار تعیین کرده فریب خورده و در اینراه خود را مغبون می بیند.
اینگونه افراد همگی احساس می کنند که بیمارند و باید بپزشک مراجعه کنند.
پزشکی که انتظار می رود آنها را از اینگونه ناراحتی های عصبی خلاص سازد.
پزشکان برای اینگونه ناراحتی ها طبقه بندی ویژه ای تنظیم کرده اند و بنا به معیار و مأخذ خود هر یک از این ناراحتیها را نام مخصوص می دهند: نوراستنی (پی پریشانی) – پسی کاستنی (روان پریشانی) – هراس ها – وسواس عصبی – هیستری (حمله و غش).
در این گونه حالات پزشکان اعضاء گوناگون بدن را که معرف عارضه بیماری هستند مانند قلب، معده، روده و آلات تناسلی معاینه کرده و متوجه می شوند هر یک از آنها سالمند.
آنگاه به بیمار توصیه می کنند در وضع زندگی خود تغییری ایجاد کند: تفریح، اجرای ورزش های سبک و نشاط انگیز، خوردن داروهای مقوی و غیره.
بر اثر اجرای دستور آنان، ممکنست بیمار یک بهبود زود گذر بدست آورد.
پاره ای اوقات هم کوچکترین تغییری در حالش ایجاد نمی شود.
سرانجام بیمار از این و آن می شنود افراد معینی هستند که کار خود را فقط اختصاص به درمان اینگونه بیماریها (مانند بیماری وی) داده اند بدین ترتیب او برای روانکاوی به این افراد مراجعه می کند.
چنین تصور می کنیم که محقق بیطرف ما در تمام این موارد حضور داشته و تاکنون هنگام تشریح علائم و حالات بیماران عصبی از خود بیحوصلگی نشان می داده است.
اما اکنون که باین مرحله می رسیم توجه کرده و می گوید: «خوب حالا موقعی است که ببینیم روانکاو با این بیماری که پزشک از درمانش ناتوان بوده چه خواهد کرد.» «پاسخ آنستکه جز صحبت و گفتگو هیچ عملی انجام نمی شود.
روانکاو نه اسباب و آلتی بکار می برد (حتی برای معاینه) و نه نسخه ای می نویسد.
اصولاً امکان آن هست که در طی دوره درمان حتی در روش و خصوصیات زندگی او نیز دخالتی نکند.
روانکاو بیمار را در ساعت معینی می پذیرد و باو اجازه می دهد صحبت کند و خود بسخنانش گوش می دهد.
در عین حال روانکاو نیز برای بیمار صحبت می کند.
در اینجا مثل اینکه محقق بیطرف ما از زیر بار گرانی خلاص شده آثار بی اعتنائی در چهره اش ظاهر می شود، و پیش خود می گوید: «همین بود؟
حرف، حرف، حرف، همان کاریکه هاملت می کرد.» شاید هم محقق بیطرف ما پیش خود سخنان مسخره آمیز مفیستوفلس را درباره اینکه چطور کسی می تواند فقط با حرف کاری انجام دهد بخاطر می آورد (سخنانی که محتملاً هر کسی پس از خواندن فاوست بخاطر خواهد داشت).» محقق بیطرف به ما می گوید: «پس این کار یک نوع جادوگری است.
شما حرف می زنید و کسالت بیمار برطرف می شود؟» «کاملاً صحیح است.
این کار یک نوع جادوگری بحساب می آمد.
اگر می توانست زودتر از این مدت نتیجه بدهد، سحر و جادو عملی است که خیلی سریع اثر می کند و نتایج آن بر اثر سرعت آن درخور توجه است.
ولی روانکاوی ما ماهها و بلکه سالها وقت می خواهد.
آنقدر آهسته پیش می رود که طلسم و افسون در ظرف آن مدت تمام مشخصات معجزه آسای خود را از دست می دهد.
اما از طرفی هم نمی توان ارزش و اثر حرف را منکر شد.
کلام وسیله نیرومندی است.
کلام وسیله ایست که با آن می توانیم عواطف خود را انتقال دهیم.
راهی است که با آن دیگران را تحت نفوذ درمی آوریم.
کلام می تواند خوبیهای غیرقابل وصف، و بدیهای وحشتناک ایجاد کند.
شک نیست که در ابتدا عمل بود، کلمه بعد از آن آمد و هنگامی که عمل تبدیل به کلمه شد از پاره ای لحاظ این مسئله یک جهش معنوی بحساب آمد، ولی در ابتدا کلمه حالت افسون و جادو را داشت و هنوز هم به میزان زیادی از این نیروی کهن با خود همراه دارد.» غریزه زندگی و غریزه مرگ فروید می گوید: پس از تردیدهای زیاد و تفکر و تعمّق بسیار به این نتیجه رسیده ام که بیش از دو غریزه اصلی وجود ندارد: غریزه عشق و غریزه مرگ.
هدف اولی پیوند است و هدف دومی، برعکس، از هم پاشیدن و متلاشی ساختن پیوندهاست و به همین دلیل ما آن را غریزه مرگ می خوانیم.
ب-مقایسه افکار و عقاید یونگ و فروید دوستی و دشمنی با فروید یونگ پیش از آشنایی با فروید آثار او را می شناخت.
کتاب علم رؤیاهای او را در سال 1900 میلادی خواند، ولی به علت نداشتن تجربیات مربوط چیز زیادی از آن نفهیمد.
یک بار دیگر این اثر را در سال 1903 مطالعه کرد و دریافت که عقایدش به آرا و نظریات فروید نزدیک است.
اما، بعدها زمینه اختلاف نظر او با فروید آشکار شد.
نخستین مورد اختلاف این بود که فروید مکانیسم واپسزدگی را منحصراً از تمنیات جنسی سرکوفته می دانست، در حالی که او چنین اعتقادی نداشت و می گفت عوامل و موجبات دیگری نیز در کارند.
در آن زمان بسیاری از صاحبنامان دانشگاهی با عقاید و آرا فروید مخالف بودند و خود یونگ می ترسید علناً از نظریات فروید جانبداری کند.
وقتی هم در یکی از نشریات آلمانی به طرفداری از فروید پرداخت بسیاری از استادان وی را کم تجربه و نوخاسته خواندند، که «جوان است و جویای نام آمده است».
در سالهای 1906 و 1907 ، دو جلد از کتابهایش، از آن جمله کتاب روانشناسی جنون زودرس، را برای فروید فرستاد.
فروید او را به ملاقات خود دعوت کرد.
و او در سال 1907 برای دیدار فروید به شهر وین رفت.
ملاقات یونگ و فروید، که از ساعت یک بعدازظهر آغاز شده بود، 13 ساعت ادامه داشت.
درباره این ملاقات، یونگ در زندگینامه اش می گوید: هر وقت موضوع روحانیّت یا معنویت و هنر مطرح می شد، فروید می گفت که این امور از تمنیّات جنسی واپسزده سرچشمه می گیرد.
یونگ یک بار دیگر، در سال 1910، برای ملاقات فروید به وین رفت.
در این ملاقات بود که فروید به او گفت: «یونگ عزیز به من قول بده که نظریه جنسی را هرگز رها نخواهی کرد.
این بنیادیترین نظریات است و باید آن را به صورت سنگری استوار و عقیدتی درآوریم.» فروید با شور و هیجان این حرفها را می زد.
یونگ تعجب کرد و گفت: «سنگر؟
در برابر چی؟» فروید جواب داد: «در برابر موج لجن سیاه …» و سپس کمی مکث کرد و گفت: «علوم خفیه».
مراد فروید از علوم خفیه همه چیزهایی است که دین و فلسفه و پاراروانشناسی – که در این موقع داشت رونق می گرفت – از روح انسان گفتگو می کند.
یونگ می گوید من نمی توانستم این روحیه مکتبی او را بپذیرم.
وقتی که سخن از عقیده لایتغیّر است منظور این است که شک و تردید نباید کرد و این درست با رویه و روحیه علمی مغایرت دارد.
بناچار اختلاف نظرهای ما آغاز شد.
عادت کنایه زدن و تُرشرویی و تندخویی فروید موجب بود که محضرش مطبوع نباشد.
به نظر یونگ نظریه جنسی فروید خود نوعی علم خفیه به شمار می رود، یعنی مستدل نیست.
بلکه فرضیه ای است در میان فرضیه های دیگر.
فرضیه ای است که موقتاً رضایتبخش است، نه یک اعتقاد جاودانی.
فروید می خواست که من نظریه جنسی او را چشم بسته و به گونه یک اعتقاد دینی بپذیرم.
با آنکه فروید در هر موقعیتی و همیشه می گفت به هیچ اعتقاد تعصّب آمیزی پایبند نیست، به نظریه جنسی خودش به گونه یک عقیده دینی پایبند بود.
فروید به جای خدایی که از دست داده بود، تصویر تازه ای پیدا کرد.
زیرا همه خصایص خداگونگی در آن وجود داشت؛ تحکّم، توقّع، تهدید و از لحاظ اخلاقی چند وجهی بودن در اعتقادش به نظریه جنسی نهفته بود.
لیبیدو از دیدگاه فروید نقش یک خدای پنهان را ایفا می کند، ولی امتیازش این است که بر هیچ فرض دینی استوار نیست و از لحاظ علمی نمی توان آن را انکار کرد.
فروید آنچه را در بالا از دست داده بود، در پایین پیدا کرد.
فروید می گفت اگر از درون بنگرید مسئله جنسی روحانیت را نیز در بر دارد یا دست کم، معنی باطنی آن را شامل می شود.
هرگز از خود نمی پرسید چرا این فکر آن قدر او را به خود مشغول داشته است که باید همیشه از مسئله جنسی سخن بگوید و آن را منشأ و سرچشمه همه چیز بداند.
متوجه نمی شد که یکنواختی تفسیر و توجیه امور، یعنی همه چیز را به امور جنسی مربوط و منوط دانستن، در واقع، گویای فرار از خود یا فرار از جزء عرفانی خود است.
او فقط یک جنبه را می دید.
فروید خود را طرفدار فلسفه تحصّلی می دانست و به علت پایبندی به ماده گرایی هر نوع معرفت و بینش شهودی را، که موضوع بحث پاراروانشناسی است، خرافات می خواند.
در باب اعتقاد تعصب آمیز فروید به امر جنسی و اعمال اراده شخصی نسبت به دوستان و شاگردانش و روانکاوان، اریک فروم، روانکاو امریکایی آلمانی تبار، می گوید: «فروید یک دانشمند بود، ولی به رغم علاقه اش به تئوری هرگز «نهضت» و سیاست مربوط به آن را از نظر دور نمی داشت.
بیشتر کسانی که توسط او به رهبری رسیدند، ظرفیت و توانایی انتقاد رادیکال را نداشتند.
فروید خود بر این امر آگاهی داشت.
اما یک خصوصیت برجسته در آنها موجب انتخابشان به آن سمت می گردید و آن وفاداری بی چون و چرای آنها به شخص فروید و به نهضت بود، در واقع بیشتر آنان دارای خصوصیت دیوانسالاری هر نهضت سیاسی دیگر بودند.» ژان پیاژه، روانشناس نامدار و بنیانگذار معرفت شناسی تکوینی، می گفت فروید از روانکاوی نوعی معبد و مکتب عقیدتی ساخته است و این برداشت را مغایر با روحیه و معیارهای علمی می دانست.
در سفر سال 1909 فروید و یونگ و فِرَنسی به ایالات متحده امریکا، در شهر بِرم حادثه ای پیش آمد که بنابر نظر یونگ روشن ساخت خود فروید نیز از یک روان نژندی رنج می برد: در قسمتهایی از شمال کشور آلمان، همچنین دانمارک و سوئد اجسادی پیدا می شود که آنها را اجساد مرداب نامیده اند و بعضی از آنها از پیش از تاریخ بشر مانده است.
این اجساد از کسانی است که در مرداب غرق شده اند.
آبهای مرداب دارای اسیدهای نباتی است که استخوانها را از میان می برد، ولی پوست و مو به صورت دبّاغی شده محفوظ می ماند.
در واقع، به طور طبیعی مومیایی می شود.
وقتی که فروید و یونگ و فرنسی به آن شهر رسیدند، یکی از این اجساد پیدا شده بود و در مطبوعات و رسانه ها از آن صحبت می کردند.
یونگ از روی کنجکاوی دائماً از آن حرف می زد و از دیگران درباره آن سؤال می کرد.
این علاقه و توجه یونگ به جسد سبب عصبانیت فروید شد.
معلوم گردید این موضوع او را سخت ناراحت می کند.
روزی که دوباره همین موضوع مطرح بود، فروید سنکوپ کرد.
فروید بعدها به یونگ گفت این توجه و گفتگو درباره جسد را نشانه علاقه او به مرگ خود فکر می کرد.
فروید یک بار دیگر در کنگره روانکاوی سال 1912، که در شهر مونیخ آلمان تشکیل شده بود، در شرایط مشابهی سنکوپ کرد.
در همین سفر، فروید و یونگ رؤیاهای خود را برای یکدیگر تعریف و تعبیر می کردند.
یونگ می گوید چندین رؤیای مهم خود را برای فروید تعریف کردم و او نتوانست چیزی از آنها استنتاج کند.
بدین جهت که این رؤیاها دارای مضامین و محتواهای جمعی و نمادی بودند.
در واقع، یکی از این رؤیاها بود که یونگ را به وجود ضمیر ناخودآگاه جمعی هدایت کرد و مقدمه کتاب تبدّلات و نمادهای لیبیدو یونگ قرار گرفت.
البته فروید، مانند بسیاری از روانکاوان و روانشناسان، به ضمیر ناخودآگاه جمعی اعتقاد نداشت.
به عقیده یونگ، رؤیاها محتوای آرزوها و امیال گذشته و هدفها و مقاصد آینده است.
«یونگ … تعبیر رؤیا را به دو نوع «پیش بین» و «گذشته بین» تقسیمبندی کرده است.» اما فروید رؤیا را تحقق امیال و آرزوها می داند، به بیان دیگر رؤیا نمایش از آرزوها و امیال کودکانه نامعقول سرکوفته است.
کارل گوستاو یونگ، در بهار سال 1895، تحصیل در رشته پزشکی را در دانشگاه شهر بال آغاز کرد.
آن زمان اوج شهرت نیچه، فیلسوف آلمانی، بود.
گروه بسیاری عقاید نیچه را درخور انتقاد می دانستند.
یونگ به سبب اینکه نیچه با مسیحیت مخالفت می کرد اعتقادات او را نمی پسندید.
مطالعه کتاب چنین گفت زرتشت او برای یونگ کشفی بود به اندازه کشف فاوست، اثر گوته.
به نظر یونگ، نیچه مردی بود شیفته که اطرافیانش او را درک نمی کردند.
در میان دوستان یونگ، دو تن از طرفداران نیچه بودند و علناً از عقاید و آرا غیر متعارف او دفاع می کردند.
یکی از آنها نابغه ای بود که در گمنامی مرد و دیگری خودکشی کرد، هر دو آنها همجنسباز بودند.
یونگ برای تخصص پزشکی رشته روانپزشکی را، که در آن روزگار رونق چندانی نداشت، برگزید.
برای انتخاب این رشته مطالعه کتاب روانپزشک آن عصر کرافت اِبینگ اثر قاطعی داشت، زیرا در مقدمه این کتاب آمده بود که روانپریشی بیماری شخصیت است.
این برداشت او، که بیماری روانی را ناشی از پریشانی و عدم تعادل کل شخصیت می دا ند، به نظر یونگ بسیار جالب آمده بود؛ زیرا در زمینه شخصیت است که حیطه زیست شناسی و حیطه روحی درهم می آمیزد و طبیعت و روح به هم تلاقی می کند.
وقتی که یونگ تصمیمش را به استادش گفت احساس کرد او چندان خوشش نیامد.
دوستان یونگ هم در شگفت بودند که چرا او شغل پزشک بیماریهای داخلی را، که شغلی پردرآمد و آبرومند است، انتخاب نکرد.
یونگ در سال 1900 میلادی آسیستان درمانگاه روانپزشکی بورگو تزلی در شهر زوریخ شد.
وقتی که کار روانپزشکی را شروع کرد، این علم عبارت بود از توصیف بیماریهای روانی و علائم و آثار آن.
شخصیت خود بیمار مورد توجه نبود.
فروید، با آنکه روانپزشک نبود، اولین کسی بود که لزوم توجه به کل شخصیت بیمار روانی را مطرح ساخت.
در همین ایام، یک مورد خاص بیماری روانی توجهش را جلب کرد و آن مورد، زنی بود که به عنوان بیمار مالیخولیایی در بخش او بستری شده بود.
روانپزشکان درمانگاه، پس از آزمایشها و بررسیهای مفصّل، بیماری این زن را شیزوفرنی تشخیص دادند.
آن زمان این بیماری را جنون زودرس می نامیدند.
وقتی که یونگ بیمار را مورد معاینه و مشاهده مستمر قرار داد، برایش روشن شد که علائم و قراین بیماری این زن فقط حکایت از یک مورد ناتوانی معمولی روانی می کند نه مالیخولیا.
چون یونگ هنوز تجربه کافی نداشت جرأت نکرد درباره تشخیص روانپزشکان درمانگاه تردید کند، ولی تصمیم گرفت بیمار را با روش خودش معالجه کند.
در همان زمان مطالعه بیماریها را از راه تداعی آزاد شروع کرده بود.
اولین آزمایش تداعی آزاد را با آن بیمار انجام داد و سپس درباره رؤیاهای او به صحبت نشست و بدین ترتیب، از گذشته و شخصیت بیمار اطلاعات کافی به دست آورد.
این اطلاعات در شرح تشخیص روانپزشکان وجود نداشت.
به بیان دیگر، اطلاعات درباره بیمار را مستقیماً از ضمیر ناخودآگاه او به دست آورد و بدین ترتیب به تاریخچه زندگی او دست یافت.
دریافت که این زن، پیش از ازدواج، به جوانی ثروتمند، که فرزند یکی از صاحبان صنایع شهر بود و همه زنها به او توجه داشتند، علاقه مند شده بود و چون از زیبایی کافی نیز برخوردار بود فکر می کرد که آن مرد هم حتماً به او علاقه مند خواهد شد.
ولی مرد ثروتمند با زن دیگری ازدواج کرد.
پنج سال گذشت.
روزی، یکی از دوستانش بدیدارش آمد، با هم از خاطرات صحبت کردند.
دوستش گفت وقتی که تو ازدواج کردی آن مرد سخت ناراحت شد.
این اطلاع مانند جرقّه ای بود که در وجود آن زن غوغایی برانگیخت.
از آن پس، دچار ضعف و افسردگی شد و پس از چند هفته فاجعه پیش آمد، بدین معنی، که یونگ از طریق تداعی آزاد فهمید که او مرتکب قتلی شده است: بر اثر بی توجهی و بی مبالاتی، دخترک چهار ساله اش مبتلا به حصبه شد و بر اثر آن بیماری درگذشت.
این اتفاق برای مادر بسیار ناراحت کننده بود.
یونگ بیم داشت اگر آنچه از زندگی او کشف کرده است به او بگوید حالش بدتر شود، در هر حال، تصمیم گرفت او را آگاه کند و این کار را کرد.
بعد از دو هفته بیمار بهبودی یافت.
به عقیده یونگ درمان واقعی هنگامی آغاز می شود که تاریخچه زندگی بیمار را بشناسیم.
پزشک یا درمانگر باید همه ابعاد زندگی بیمار را مورد توجه قرار دهد و فقط به علائم و آثار بیماری اکتفا نکند.
البته در بسیاری از موارد فقط اطلاع از آنچه بیمار از ضمیر ناخودآگاه خود نقل می کند کافی نیست، بلکه باید با روش تداعی آزاد به تفسیر و تعبیر رؤیاها و کشف رمز زندگی او دست یافت.
یونگ در سال 1905، به عنوان مدّرس رشته روانپزشکی در دانشگاه زوریخ برگزیده شد و در همان سال ریاست بخش روانپزشکی درمانگاه دانشگاه نیز بر عهده او قرار گرفت.
در سال 1909 بعلت استقبال بیماران از روشهای درمانی او مجبور شد مسئولیت بخش روانپزشکی را به دیگری واگذار کند، اما تا سال 1913 به امر تعلیم و تدریس در مباحث روانشناسی مرضی و روانکاوی فروید و روانشناسی اقوام بدوی و خواب مصنوعی پرداخت و در این مباحث به تفصیل درباره عقاید و آرا علمی پیرژانه و فلورنوآ نیز بحث می کرد.
یونگ در سالهای 1904 و 1905 یک آزمایشگاه روانشناسی مرضی در کلینیک روانپزشکی دانشگاه زوریخ به وجود آورد و در آنجا به تحقیق با روش تداعی آزاد پرداخت.
دانشجویان امریکایی که در این تحقیقات شرکت داشتند در بازگشت به ایالات متحد امریکا، اهمیت و کارایی و تازگی این روش را در محافل علمی و دانشگاهی کشور خود مطرح ساختند، از این رو دانشگاه کلارک در سال 1909 یونگ و فروید را دعوت کرد تا نظریات و تحقیقات بدیع خود را در آن دانشگاه عرضه کنند.
فِرنسی، شاگرد جوان فروید، نیز در این سفر آنها را همراهی می کرد.
آنها مهمان استانلی هال، استاد فلسفه و روانشناسی آن دانشگاه، بودند.
در همین سفر بود که آن دانشگاه به فروید و یونگ دکترای افتخاری اعطا کرد.
یونگ می گوید: تفسیر یک رؤیا روی کاغذ ممکن است قراردادی، مبهم، و تصنعی به نظر آید، در حالی که همین تفسیر در واقعیت زندگی درامی کوچک و واقعی را تشکیل می دهد.
تجربه یک رؤیا و تفسیر آن با حکایتی که از آن می توان کرد تفاوتی اساسی دارد.
همه این روانشناسی، در واقع، یک تجربه لمس شده زندگی است.
نظریه، حتی در آن مواقعی که بسیار انتزاعی به نظر می رسد، مستقیماً از تجربیات زنده سرچشمه می گیرد.
مثلاً وقتی که من نظریه جنسی فروید را مورد انتقاد قرار می دهم، به این عنوان که این نظریه یکسویه است، به آن معنا نیست که این نظریه بر تفکرات نظری بی پایه استوار است، بلکه تصویر و بیان صادق داده هایی است که در عمل مشاهده و مطالعه می شود.
وقتی که اموری را که مطالعه و مشاهده می کنیم، سبب پیدا شدن نظریه ای یکسویه می گردد، حکایت از آن دارد که دانشمند این امور را از لحاظ عینی و ذهنی با نیروی اعتقادی مطالعه و مشاهده کرده است.
تقریباً محال است انتظار داشته باشیم دانشمندی ورای فرمولهای انتزاعی، که در توجبه و توصیف امور تدوین کرده است، برتر از انگیزشهای عمیق خویشتن قرار گیرد، زیرا احساسها و تحلیل و تفسیرهایی که خود انسان از آنها می کند، می توند سراسر یک زندگی را پر کند.
در مقایسه با فروید و آدلر، بخت با من یار بود که از روانشناسی روان نژندیها و یکسویه نگریهای آن آغاز نکردم.
من مستقیماً از روانپزشکی به امور روانی پرداختم.
روانپزشکی، بر اثر نوشته های نیچه، برای روانشناسی نوین آماده شده بود و از همان آغاز از گسترش نظریات آدلر در کنار نظریات فروید شگفتزده شدم.
بدین ترتیب، از همان آغاز در متن برخورد عقاید و آرا قرار گرفتم و دریافتم که نه تنها باید صحت و دقت نظریات پیشینیان خود را، بلکه صحت نظریات خویش را نیز نسبی بدانم.
این، در واقع، تظاهر و تجلی یک «نوع» روانشناختی است.