آن هنگام در غروبگهان که سر شاخههاى سرفراز نخل به نوازش نسیم،سر بن گوش یکدیگر مىنهند،نشید حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىکنند...و پیام بیدادها که بر تو رفته است، با نسیم پیام آور،مىگزارند...
آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفتهى آسمان،مىترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مىشود،این اشک اندوه پیروان ستم کشیدهى توست که به پهناى گونهى تاریخ بر تو گریستهاند...آه اى امام راستین و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسهى مقاومت و پایدارى و سر انجام جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرییم،ایستاده مىگرییم تا ایستادگى تو را سپاس گفته و هم تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.
پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد...هماره تا هر گاه...روستاى ابواء (1) ، آنروز صبح (2) گویى دیگر گونه مىنمود،پرتو آفتاب نخلهاى سر بلند را تا کمر طلایى کرده و سایههاى دراز روى بامهاى گلى روستا،انداخته بود...
صداى شتران و صداى گوسفندانى که پیشاپیش چوپانان،آمادهى رفتن به صحرا بودند،بذر نشاط صبحگاهى را در دل مىکاشت و گوش را از آواى زندگى مىانباشت...
کنار روستا و روى غدیر و برکهاى که زنان از زلال آرام آن،آب بر مىداشتند،اینک نسیم نوازشگر از گذار آرام خود موج مىافکند،و چند پرستو،شتابناک و پر نشاط،از روى آن به اینسوى و آنسوى مىپریدند و هر از چند گاه،سینهى سرخ خویش را که گویى از هرم گرماى سجیل عام الفیل (3) ،هنوز داغ بود،به آب مىزدند...کمى آنسوتر،تک نخلى،چتر سبز و بلند خود را بر گورى افشانده بود و زنى در آن صبحگاه،بر آن خم شده و با حرمت و حشمتبوسه بر خاک آن مىزد و آرام آرام مىگریست...و زیر لب چیزهایى مىگفت.از کلام او،آنچه نسیم با خود مىآورد،گویى این کلمات و جملات شنیده مىشد:
-درود بر تو،آمنه!اى مادر گرامى پیامبر...خدا تو را-که چنان دور از زادگاه خویش،فرو مردى-،با رحمتخود همراه کناد...اینک،من،حمیده،عروس توام،کودکى از سلالهى فرزند تو را در شکم دارم و با دردى که از شامگاه دوشینه مىکشم،گمان مىبرم که هم امروز،این کودک خجسته را،در این روستا،و در کنار گور تو به دنیا آورم...
آه،اى بانوى بزرگ خفته در خاک،شوهرم به من فرموده است که این فرزند من،هفتمین، جانشین فرزندت پیامبر،خواهد بود...
بانوى من!از خداوند بخواهید که فرزندم را سالم به دنیا آورم...آفتاب صبح،از سر شاخههاى تنها نخل روییده بر آن گور،پائین آمده و بر خاک افتاده بود...
حمیده،سنگین و محتشم برخاست،دنبالهى تن پوش خود را که از خاک گور،غبار آلود شده بود،تکانید،یک دستش را روى شکم گذارد و به گونهیى که زنان باردار راه مىپیمایند،سنگین و با احتیاط و آرام به روستا شتافت...
ساعتى بعد،هنگامى که آفتاب،بر بلند آسمان ایستاده بود و کبوتران روستا،در چشمهى نور آن،در آسمان شفاف ابواء،بال و پر مىشستند،صداى هلهلهاى شادمانه از روستا به فضا برخاست...و خیال من از کنار برکه،مىدید که برخى زنان،از کوچههاى روستا،شتابناک و شادمانه،به اینسوى و آنسوى مىدویدند...
آه،آنک،دو زن،با همان شتاب به کنار برکه مىآیند با ظرفهاى سفالین بزرگ،تا آب بردارند...
خیال من گوش مىخواباند تا از خبر تازه،آگاه شود:-...خواهر،مىگویند،امام صادق (ع) پس از آگاهى از ولادت کودکشان فرمودهاند: «پیشواى بعد از من،و بهترین آفریدهى خداوند ولادت یافت...
(4) » -آیا نفهمیدى که نامش را چه گذاردهاند؟
-فکر مىکنم،حتى پیش از ولادت،او را«موسى»نام نهاده بودهاند.
چشم خیال من،بى اختیار،فرا سوى برکه،در صحرا به چوپانى افتاد که بى خبر از آنچه در این روستا.رخ داده است گوسفندان را با عصاى چوپانى خویش،به پیش مىراند...
و یک لحظه،خیالم گمان برد که چوپانک،موسى است و آنجا صحراى سینا و از خیال گذشت: این موساى تازه مولود،مگر در مقابله با کدام فرعون زمان،به دنیا آمده است...؟!
امام و حکومت عباسیان امام موسى بن جعفر الکاظم (ع) 4 ساله بودند که بساط حکومت جابرانهى امویان بر چیده شد.
سیاست عرب زدگى امویان،چپاول و زور و ستم،روشهاى ضد ایرانى حکومتشان،مردم و بویژه ایرانیان را که خواستار تجدید حکومت داد خواهانهى اسلام راستین،بویژه در ایام خلافت کوتاه حضرت على (ع) بودند،بر ضد امویان بر انگیخت و در این میانه کارگزاران سیاسى وقت،ازین گرایش مردم،خاصه ایرانیان به آل على (ع) و حکومت على وار،سوء استفاده کردند و به اسم رساندن حق به حقدار،امویان را به کمک ابو مسلم خراسانى بر انداختند اما به جاى امام ششم جعفر بن محمد الصادق (ع) ابو العباس سفاح عباسى را بر مسند خلافت و در واقع بر اریکهى سلطنت نشانیدند.
(5) و بدینگونه،یک سلسلهى تازهى پادشاهى اما در لباس خلافت و جانشینى پیامبر در 132 هجرى قمرى روى کار آمد که نه تنها در ستم و دورویى و بى دینى،هیچ از امویان کم نداشتند بلکه در بسیارى از این جهات،از آنان نیز پیش افتادند.
با این تفاوت که اگر امویان دیر نپاییدند،اینان تا 656 هجرى قمرى یعنى 524 سال در بغداد، بر همین روال،بر مردم،خلافت که نه،سلطنت کردند.
بارى،پیشواى هفتم،در دورهى عمر خویش،خلافت ابو العباس سفاح،منصور دوانیقى،هادى، مهدى و هارون را با همهى ستمها و خفقان و فشار آنها،دریافتند.
براى آینهى جان امام،تنها غبار نفس اهریمنى این پلیدان جابر،کافى بود تا زنگار غم گیرد و به تیرگى اندوه نشیند تا چه رسد به اینکه،هر یک از اینان-از منصور تا هارون-ستمهاى بسیار بر پیکر و روح آن عزیز،وارد آوردند و هر چه نکردند،نتوانستند،نه آنکه نخواستند.
ابو العباس سفاح در 136 در گذشت و برادرش منصور دوانیقى بجاى او نشست،او شهر بغداد را بنا کرد و ابو مسلم را کشت و چون خلافتش پا گرفت از کشتن و حبس و زجر فرزندان على و مصادرهى اموال آنان لحظهاى نیاسود و اغلب بزرگان این خاندان و در راس همهى آنها حضرت امام صادق را از بین برد...
مردى،خونریز و سفاک و مکار و به شدت حسود و بخیلو حریص و بیوفا بود،بیوفایى او در مورد ابو مسلم که با یکعمر جان کندن او را به خلافت رسانده بود،در تاریخ ضرب المثل است.
هنگامى که پدر بزرگوار امام کاظم را شهید کرد،آنحضرت 20 ساله بود و تا سى سالگى،امام با حکومتخفقان و رعب و بیم منصور،در ستیز بود و مخفیانه،شیعیان خویش را سامان مىداد و به امور آنان رسیدگى مىفرمود.
منصور در 158 هلاک شد و حکومتبه پسرش مهدى رسید.سیاست مهدى عباسى،سیاستى مردم فریب و خدعه آمیز بود.
زندانیان سیاسى پدرش را که بیشتر شیعیان امام کاظم بودند،بجز عدهى کمى،آزاد کرد و اموال مصادره شدهى آنان را،باز پس گردانید.اما همچنان مراقب رفتار آنان مىبود و در دل بدیشان سخت دشمنى مىورزید.حتى به شاعرانى که آل على را هجو مىکردند،صلههاى گزاف مىداد،از جمله یکبار به«بشار بن برد»،هفتاد هزار درهم و به«مروان بن ابى حفص»صد هزار درهم داد.
در خرج بیت المال مسلمین و عیش و نوش و شرابخوارگى و زنبارگى،دستى سخت گشاده داشت،در ازدواج پسرش هارون،50 میلیون درهم خرج کرد (6) شهرت امام در زمان مهدى،بالا گرفت و چون ماه تمام،در آسمان فضیلت و تقوا و دانش و رهبرى مىدرخشید،مردمگروها گروه پنهانى بدو روى مىآوردند و از آن سر چشمهى فیض ازلى،عطش معنوى خویش را فرو مىنشانیدند.
کارگزاران جاسوسى مهدى،این همه را بدو گزارش کردند،بر خلافتخویش بیمناک شد، دستور داد تا امام را از مدینه به بغداد آورند و محبوس سازند.
«ابو خالد زبالهاى»نقل مىکند:«...در پى این فرمان،مامورینى که به مدینه بدنبال آنحضرت رفته بودند،هنگام بازگشت،در زباله،با آن حضرت به منزل من فرود آمدند.
امام در فرصتى کوتاه،دور از چشم مامورین،به من دستور دادند چیزهایى براى ایشان خریدارى کنم.من سخت غمگین بودم،و بدیشان عرض کردم:از اینکه سوى این سفاک مىروید،بر جان شما بیم دارم.فرمودند:مرا از او باکى نیست تو در فلان روز،فلان محل منتظر من باش.
آن گرامى به بغداد رفتند،و من با اضطراب بسیار،روز شمارى مىکردم تا روز معهود در رسید،به همان مکان که فرموده بودند شتافتم،و دلم چون سیر و سرکه مىجوشید،به کمترین صدایى،از جا مىجستم و اسپندوار بر آتش انتظار،مىسوختم.کم کم افق خونرنگ مىشد و خورشید به زندان شب مىافتاد،که ناگهان دیدم از دور شبحى هویدا شد،دلم مىخواست پرواز کنم و به سویشان بشتابم،اما بیم داشتم که ایشان نباشند و راز من بر ملا شود.
در جاى ماندم،امام نزدیک شدند،بر قاطرى سوار بودند،تا چشم روشن بین و عزیزشان به من افتاد،فرمودند:ابا خالد،شک مکن،...و ادامه دادند: بعدها مرا دو باره به بغداد خواهند برد،و آن بار دیگر باز نخواهم گشت.و دریغا که همانگونه شد که آن بزرگ فرموده بود...» (7) بارى در همین سفر،مهدى چون امام را به بغداد آورد و زندانى کرد،حضرت على بن ابیطالب (ع) را در خواب دید که خطاب به او این آیه را مىخوانند: فهل عسیتم ان تولیتم ان تفسدوا فى الارض و تقطعوا ارحامکم (8) آیا از شما انتظار مىرود که اگر حاکم گردید،در زمین فساد کنید و قطع رحم نمایید؟
ربیع مىگوید: نیمه شب مهدى به دنبال من فرستاد و مرا احضار کرد.سختبیمناک شدم و نزدش شتافتم و دیدم آیه فهل عسیتم...را مىخواند.
سپس به من گفت:برو،موسى بن جعفر را از زندان نزد من بیاور.رفتم و آوردم،مهدى برخاست و با او روبوسى کرد و او را نزد خود نشانید و جریان خواب خود را براى ایشان گفت.
سپس همان لحظه دستور داد که آن گرامى را به مدینه باز گردانند ربیع مىگوید:از بیم آنکه موانعى پیش آید،همان شبانه وسایل حرکت امام را فراهم ساختم و بامداد پگاه،آن گرامى در راه مدینه بود...» (9) امام در مدینه،با وجود خفقان شدید دربار عباسى،به ارشاد خلق و تعلیم و آماده ساختن شیعیان،مشغول بود...تا در 169 مهدى هلاک شد و پسرش هادى بجاى او به تختسلطنت نشست.
هادى،بر خلاف پدرش،دموکراسى را هم رعایت نمىکرد و علنا با فرزندان على سرسختبود و حتى آنچه پدرش به آنها داده بود،همه را قطع کرد.
و ننگینترین سیاهکارى او،براه افکندن فاجعهى جانگذاز فخ بود.
فاجعهى فخ حسین بن على از علویان مدینه،چون از حکومت عباسیان و ستم بسیار ایشان به ستوه آمد،به رضایت (10) امام موسى کاظم علیه السلام،علیه هادى قیام کرد و با گروهى حدود سیصد نفر از مدینه به سوى مکه به راه افتاد.
بارى،سپاهیان هادى در محلى به نام فخ،او را محاصره و او و سپاهیانش را شهید کردند و همانند فاجعهاى که در کربلا رخ داد،در مورد اینان نیز پیش آمد:سر همهى شهدا را بریدند و به مدینه آوردند و در مجلسى که گروهى از فرزندان امام على علیه السلام و از جمله حضرت امام کاظم حضور داشتند،سرها را به تماشا گذاردند.هیچ کس هیچ نگفت جز امام کاظم علیه السلام که چون سر حسین بن على رهبر قیام فخ را دیدند فرمودند: انا لله و انا الیه راجعون،مضى و الله مسلما صالحا صواما قواما آمرا بالمعروف و ناهیا عن المنکر ما کان فى اهل بیته مثله.
از خداوندیم و بسوى او باز مىگردیم،سوگند به خدا که به شهادت رسید در حالیکه مسلمان و درستکار بود و بسیارروزه مىگرفت و بسیار شب زنده دار بود و امر به معروف و نهى از منکر مىکرد،در خاندان وى،چون او وجود نداشت.
(11) هادى،گذشته از اخلاق سیاسى،از جهتخصلتهاى فردى نیز مردى منحط،شرابخواره و خوشگذران بود.
یکبار به یوسف صیقل بخاطر چند بیتشعر که با آوایى خوش خوانده بود،به اندازهى بار یک شتر درهم و دینار داد.
(12) ابن داب نامى،مىگوید،روزى نزد هادى رفتم،چشمانش از اثر شراب خوارى و بیدارى،سرخ شده بود.از من قصهاى در مورد شراب خواست،برایش به شعر گفتم.
شعرها را یاد داشت کرد و 40 هزار درهم به من داد.
(13) اسحاق موصلى موسیقى دان معروف عرب،مىگوید:اگر هادى زنده مىماند ما دیوار خانههایمان را با طلا بالا مىبردیم.
(14) بارى، هادى نیز در 170 در گذشت و هارون شاه اسلام شد!
(15) و در این زمان حضرت امام موسى کاظم 42 ساله بودند.
دوران هارون،اوج اقتدار و قلدرى و چپاول و کامروایى عباسیان بود.
هارون در پایان مراسم بیعت،یحیى برمکى-از ایرانیانىکه بوزیرى پادشا رفته بودند-را به وزارت خویش برگزید و بدو اختیار تام و مطلق در ادارهى همهى امور و عزل و نصب هر کس، داده بود و به رسم آنزمان به عنوان پشتوانهاى این اختیار،انگشتر خویش را بدو داد.
(16) و خود به حیف و میل بیت المال در شرب و زنبارگى و خرید جواهرات و لهو و لعب مشغول شد.
در آمد بیت المال در آن زمان که گوسفند دو یا چهار ساله را به یک درهم مىفروختند،پانصد میلیون و دویست و چهل هزار درهم بود.
(17) و او دستبه خرج این در آمد گشود:به شاعرى بنام اشجع در ازاء مدیحهاى،یک میلیون درهم داد.
(18) به ابو العتاهیه شاعر و ابراهیم موصلى موسیقیدان به خاطر چند بیتشعر و قدرى ساز و آواز،هر یک صد هزار درهم و صد دست لباس داد.
(19) در قصر هارون گروه زیادى از زنان خوش آواز و سازنواز فراهم آمده بودند و انواع و اقسام سازهاى موسیقى آن عصر،در آنجا وجود داشت (20) هارون به جواهرات علاقهیى بى مانند داشت،یکبار براى خرید یک انگشتر صد هزار دینار پرداخت.
(21) هر روز ده هزار درهم خرج آشپزخانهاش بود و گاه تا سى رنگ غذا برایش درست مىکردند.
(22) یکروز هارون غذایى از گوشتشتر طلبید،چون آوردند،جعفر برمکى گفت: -خلیفه مىدانند که این غذا که برایشان آوردهاند چقدر خرج برداشته است؟
-سه درهم...
-نه به خدا،چهار هزار درهم تا کنون خرج برداشته،زیرا مدتها است که هر روز شترى مىکشند تا اگر خلیفه میل به گوشتشتر فرمودند آماده باشد!
(23) هارون قمار هم مىکرد و باده نیز بسیار مىنوشید حتى گاه با همهى حاضران در مجلس.
(24) با وجود این،از سر عوامفریبى به برخى از مظاهر اسلامى هم تظاهر مىکرد:حج مىگزارد و گاه به برخى از وعاظ مىگفت او را موعظه کنند و مىگریست...!
موضع گیرىهاى امام هارون از سرسختى آل على در برابر حکومت عباسیان به شدت رنج مىبرد و از این رو،از هر راهى که ممکن مىشد،مىکوشید تا آنانرا بکوبد یا در جامعه سبک سازد،پولهاى گزاف به شاعران خود فروخته مداح در بارى مىداد تا آل علىرا هجو کند.از جمله در مورد منصور نمرى در ازاء قصیدهیى که در هجو آل على سروده بود فرمان داد که او را به خزانهى بیت المال ببرند،تا هر چه مىخواهد بردارد.
(25) همهى علویان بغداد را به مدینه تبعید کرد و گروهى بیشمار از ایشان را کشتیا مسموم ساخت.
(26) حتى از استقبال مردم به قبر حضرت امام حسین علیه السلام،رنج مىبرد و فرمان داد تا قبر و خانههاى مجاور آن را خراب کنند و درختسدرى را که کنار آن مزار پاک روییده بود،قطع نمایند.
(27) و پیشتر پیامبر اسلام (ص) سه بار فرموده بود خدا لعنت کند کسى را که رختسدر را قطع مىکند.
(28) شکى نیست که حضرت امام موسى کاظم-که درود همارهى خداوند بر او باد-نمىتوانستند با حکومت چنین تباهکارهى نامسلمان ستم پیشهیى و پدران او،موافق باشند،و هم از اینروست اگر به قیام فخ رضایت مىدهند،و هم از اینروست که با شیعیان خویش دائما در تماس مخفى مىبودند و موضع هر یک را فرد فرد،در مقابله با حکومت جابر وقت تعیین مىفرمودند.
حضرتش به صفوان بن مهران از یاران خویش مىفرمودند:تو از همه جهت نیکویى،جز اینکه شترانت را به هارون کرایه مىدهى.عرض کرد:براى سفر حج کرایه مىدهم و خودم هم دنبال شتران نمىروم.
فرمود:آیا بهمین خاطر،باطنا دوست ندارى که هارون دست کم تا بازگشت از مکه زنده بماند، تا شترانتحیف و میل نشود؟و کرایهى تو را بپردازد؟
عرض کرد،چرا.
فرمود:کسى که دوستدار بقاى ستمکاران باشد،از آنان به شمار مىرود.
(29) و اگر گاه به برخى اجازه مىفرمودند که مشاغل خویش را در دستگاه هارونى حفظ کنند،از جهتسیاسى،این چنین صلاح مىدانستند و کسانى را مىگماردند که مىدانستند در آن حکومت وحشت و ترور و خفقان،وجودشان براى جمعیتشیعه مفید واقع مىشود و هم به وسیلهى آنان از برخى مکاید حکومت،علیه علویان،آگاه مىشوند.چنانکه على بن یقطین وقتى مىخواست از پستخود در دربار هارون استعفا کند حضرت امام کاظم اجازه ندادند.
بارى،به هیچ روى امام با این ستمکاران کنار نمىآمدند،حتى هنگامى که در چنگال ستم آنان گرفتار مىشدند:یکروز از ایام محبس امام،هارون،یحیى بن خالد را به زندان فرستاد که موسى بن جعفر اگر تقاضاى عفو کند،او را آزاد مىکنم،امام حاضر نشدند.
(30) امام-علیه السلام-حتى در بدترین وضع گرفتارى،نستوهى و رفتار پر حماسه و ستیزهگر و آشتىناپذیر خویش را از دست نمىدادند: به جملات این نامه که یکبار از زندان به هارون نوشتهاند به دقت نگاه کنید،چقدر شکوه رادى و پایمردى و ایمان به عقیده و هدف از آن بچشم مىخورد: «...هیچ روز در سختى بر من نمىگذرد مگر که بر تو همان روز در آسایش و رفاه مىگذرد،اما مىباش تا هر دو رهسپار روزى شویم که پایانى ندارد و تبهکاران در آنروز زیانکارند...» (31) آرى:این چنین است که هارون نمىتواند وجود امام را تحمل کند،ساده لوحانه است اگر باور داشته باشیم که هارون تنها از این جهت که به مقام معنوى امام در دل مردم حسادت مىکرد، او را به زندان افکند.
او از تماس مخفى مداوم شیعیان آن گرامى با وى توسط کارگزاران دستگاههاى امنیتى خویش کاملا آگاه شده بود و هم مىدانست که اگر امام هر لحظه زمینه را آماده بیابند،باقیام خود و یا با دستور قیام به یاران خود حکومت او را واژگون خواهند فرمود و مىدید که این روحیهى نستوه کمترین مقدار سازشکارى در کنه وجودش یافته نمىشود و اگر روزى چند ظاهرا دست روى دست گذارده است،این سکوت نیست،توقفى تاکتیکى استبراى یافتن ضربهگاه مناسب،پس پیشدستى مىکند و در نهایت عوامفریبى و وقاحت در برابر قبر پیامبر مىایستد و بى آنکه از غصب خلافت و ستمهاى خویش و خوردن اموال مردم و تبدیل دستگاه خلافتبه سلطنت،شرم کند،خطاب به پیامبر مىگوید: «یا رسول الله،از تصمیمى که در مورد فرزندت موسى بن جعفر دارم عذر مىخواهم،من باطنا نمىخواهم ایشان را زندانى کنم اما چون مىترسم بین امت تو جنگ واقع شود و خونى ریخته گردد،این کار را مىکنم!!»آنگاه دستور مىدهد آن گرامى را که هم در آنجا در کنار قبر پیامبر مشغول نماز بود دستگیر کنند و به بصره ببرند و زندانى سازند.
امام یکسال در زندان عیسى بن جعفر والى بصره بسر برد و خصلتهاى برجستهى آن گرامى، چنان در عیسى بن جعفر تاثیر گذارد که آن دژخیم به هارون نوشت:او را از من باز ستان و گرنه آزادش خواهم کرد.
به دستور هارون،آن بزرگ را به بغداد بردند و نزد فضل بن ربیع محبوس ساختند،از آن پس چندى به فضل بن یحیى سپرده شد و نزد او زندانى بود و سر انجام به زندان سندى بن شاهک منتل شد.
علت این نقل و انتقالات متوالى آن بود که هارون هر بار از زندانبانهاى آن بزرگوار مىخواست تا امام را از میان بردارند،اما هیچیک از این زندانبانان او تن به این کار ندادند تا این دژخیم آخرین یعنى سندى بن شاهک،که به اشارت هارون آن عزیز را مسموم کرد و پیش از در گذشت وى،گروهى از شخصیتهاى معروف را حاضر ساخت تا گواهى دهند که حضرت موسى کاظم مورد سوء قصد قرار نگرفته و با مرگ طبیعى در زندان از دنیا مىرود.و با این حیله مىخواستحکومت عباسى را از قتل آن بزرگوار،تبرئه کند و هم جلوى شورش احتمالى هواداران آن امام را بگیرد.
(32) اما،هوشیارى و نستوهى آن امام،آنان را رسوا ساخت چرا که همینکه شهود به آن حضرت نگریستند،ایشان با وجود مسمومیتشدید و بدى احوال و ضعف حال به شهود فرمودند: مرا به وسیلهى 9 عدد خرما مسموم ساختهاند،بدنم فردا سبز خواهد شد و پس فردا از دنیا خواهم رفت.
(33) و چنین شد که آن سترگ راد،خبر داد.
دو روز بعد-25 رجب 183 هجرى قمرى 34-آسمان به سوگ نشست،و زمین نیز،و همهى اهل ایمان و بویژه شیعیان که راهبر راستین خویش را از کف داده بودند.اینک،خطاب به آن شهید بزرگ،بگوییم: آن هنگام،در غروبگهان که سر شاخههاى سرفراز نخل،به نوازش نسیم سر بن گوش یکدگر مىنهند،نشید حماسهى آرام زندگانى تو را نجوا مىکنند و پیام بیدادها که بر تو رفته است،با نسیم پیامآور،مىگزارند.
آن هنگام در بهاران که بغض مغموم و گرفتهى آسمان مىترکد و رگبار سرشک ابر،سرازیر مىشود،این اشک اندوه پیروان ستمکشیدهى توست که به پهناى گونهى تاریخ،بر تو گریستهاند...
آه،اى امام راستین و بزرگ!
پردههاى ستبر سرشک،ما را از دیدن حماسهى مقاومت و پایدارى و سر انجام،جانسپارى تو در راه حق،باز نخواهد داشت و اگر بر تو مىگرییم،ایستاده مىگرییم،تا ایستادگى تو را در برابر خصم،سپاس گفته و هم به همراه تاریخ و هستى،پیش پاى مقاوم تو،به احترام برخاسته باشیم.
پاکترین درود،از زیباترین و شجاعترین جایگاه دلمان بر تو باد.همیشه،تا هر گاه...
مناظرات و گفتگوهاى علمى امامان گرامى ما با دانشى الهى که داشتند در مورد هر سئوالى که از آنان مىشد،پاسخى درست و کامل و در حد فهم پرسشگر،مىدادند.و هر کس حتى دشمنان،چون با آنان به احتجاج و گفتگوى علمى مىنشست،با اعتراف به عجز خویش و قدرت اندیشهى گسترده و احاطهاى کامل آنان،برمىخاست.
هارون الرشید امام کاظم علیه السلام را از مدینه به بغداد آورد و به احتجاج نشست: هارون-مىخواهم از شما چیزهایى بپرسم که مدتى است در ذهنم خلجان مىکند و تا کنون از کس نپرسیدهام،به من گفتهاند که شما هرگز دروغ نمىگویید،جواب مرا درست و استبفرمایید!
امام-اگر من آزادى بیان داشته باشم،تو را از آنچه مىدانم در زمینهى پرسشت آگاه خواهم کرد.
هارون-در بیان آزاد هستید،هر چه مىخواهید بفرمایید...
و اما نخستین پرسش من:چرا شما و مردم،معتقد هستیدکه شما فرزندان ابو طالب از ما فرزندان عباس برترید،در حالیکه ما و شما از تنهى یک درختیم.
ابو طالب و عباس هر دو عموهاى پیامبر بودند و از جهتخویشاوندى با پیامبر،با هم فرقى ندارند.
امام-ما از شما به پیامبر نزدیکتریم.
هارون-چگونه؟
امام-چون پدر ما ابو طالب با پدر رسول اکرم برادر تنى (پدر و مادر یکى) بودند ولى عباس برادر ناتنى (تنها از سوى مادر) بود.
هارون-پرسش دیگر:چرا شما مدعى هستید که از پیامبر ارث هم مىبرید،در حالیکه مىدانیم هنگامى که پیامبر رحلت کرد عمویش عباس (پدر ما) زنده بود اما عموى دیگرش ابو طالب (پدر شما) زنده نبود و معلوم است که تا عمو زنده است،ارث به پسر عمو نمىرسد.
امام-آیا آزادى بیان دارم.
هارون-در آغاز سخن،گفتم دارید.
امام-امام على بن ابیطالب (ع) مىفرمایند:با بودن اولاد،جز پدر و مادر و زن و شوهر،دیگران ارث نمىبرند،و با بودن اولاد براى عمو نه در قرآن و نه در روایات،ارثى ثابت نشده است.پس آنانکه عمو را در حکم پدر مىدانند،از پیش خود مىگویند و حرفشان مبنایى ندارد (پس با بودن زهرا،فرزند رسول الله (ص) به عموى او عباس ارث نمىرسد.) مضافا آنکه از پیامبر در مورد على-درود خدا بر او-نقلشده است که:«اقضاکم على»،على بهترین قاضى شماست و نیز از عمر بن خطاب نقل شده است که:«على اقضانا»على بهترین قضاوت کنندهى ماست.
و این جمله،عنوان جامعى است که براى حضرت على به اثبات رسیده،زیرا همهى دانشهایى که پیامبر،اصحاب خود را با آنها ستوده از قبیل علم قرآن و علم احکام و مطلق علم،همه در مفهوم و معناى قضاوت اسلامى،جمع است و وقتى مىگوییم على در قضاوت از همه بالاتر استیعنى در همهى علوم از دیگران بالاتر است.
(پس گفتار على که مىگوید:با بودن اولاد،عمو ارث نمىبرد،حجت است و باید آنرا بپذیریم نه گفتهى:عمو در حکم پدر است را،زیرا به تصریح پیامبر،على از دیگران به احکام دین آشناتر است.) هارون-پرسش دیگر: چرا شما اجازه مىدهید مردم شما را به پیامبر نسبتبدهند و بگویند:فرزندان رسول خدا در صورتیکه شما فرزندان على هستید،زیرا هر کس به پدر خود نسبت داده مىشود (نه به مادر) و پیامبر جد مادرى شماست.
امام-اگر پیامبر زنده شده و از دختر تو خواستگارى کند،به او مىدهى؟
هارون-سبحان الله،چرا ندهم،بلکه در آنصورت بر عرب و عجم و قریش،افتخار هم خواهم کرد.
امام-اما اگر پیامبر زنده شود از دختر من خواستگارى نخواهد کرد و منهم نخواهم داد.
هارون-چرا؟
امام-چون او پدر من است (و لو از طرف مادر) ولى پدر تو نیست.(پس مىتوانم خود را فرزند رسول خدا بدانم) هارون-پس چرا شما خود را ذریهى رسول خدا مىدانید و حال آنکه ذریه از سوى پسر است نه از سوى دختر.
امام-مرا از پاسخ این پرسش معاف دار.
هارون-نه،باید پاسخ بفرمایید و از قرآن دلیل بیاورید...
امام- «...و من ذریته داود و سلیمان و ایوب و یوسف و موسى و هارون و کذلک نجزى المحسنین و زکریا و یحیى و عیسى (35) ...» اکنون مىپرسم:عیسى که در این آیه ذریهى ابراهیم به شمار آمده،آیا از سوى پدر به او منصوب استیا از سوى مادر؟
هارون-به نص قرآن،عیسى پدر نداشته است.
امام-پس از سوى مادر،ذریه نامیده شده است،ما نیز از سوى مادرمان فاطمه-درود خدا بر او-ذریهى پیامبر محسوب مىشویم.
آیا آیهى دیگر بخوانم؟
هارون-بخوانید!امام-آیهى مباهله را مىخوانم: «فمن حاجک فیه من بعد ما جائک من العلم فقل تعالوا ندع ابنائنا و ابنائکم و نسائنا و نسائکم و انفسنا و انفسکم ثم نبتهل فنجعل لعنه الله على الکاذبین (36) »هیچکس ادعا نکرده است که پیامبر در مباهله با نصاراى نجران جز على و فاطمه و حسن و حسین،کس دیگرى را براى مباهله با خود برده باشد پس مصداق ابنائنا (پسرانمان را) در آیهى مزبور،حسن و حسین-درود خدا بر آن هر دوان-هستند،با اینکه آنها از سوى مادر به پیامبر منسوبند و فرزندان دختر آن گرامىاند.
هارون-از ما چیزى نمىخواهید؟
امام-نه،مىخواهم به خانهى خویش باز گردم.
هارون-در این مورد باید فکر کنیم...
(37) عبادت شناخت ویژهى آن گرامى از خداوند و انس روحى وى با پروردگار بزرگ و نورانیت ذاتى وى که ویژهى امامان پاک است،همه او را به عبادتى گرم و راز و نیازى عاشقانه با خدا سوق مىداد.
وى عبادت را همان سان که خداوند در قرآن به عنوان غایت آفرینش شناسانده است، مىدانست و به هنگام فراغت از کارهاى اجتماعى،هیچ کارى را همسنگ آن قرار نمىداد.
هنگامى که به دستور هارون به زندان افتاد،چنین فرمود: اللهم انى طالما کنت اسالک ان تفرغنى لعبادتک و قد استجبت منى فلک الحمد على ذلک.
(38) خداوندگارا،چه بسیار مدت مىبود که از تو مىخواستم مرا براى عبادت خویش،فراغت دهى، اینک دعایم را به اجابت رساندى،پس تو را بر این سپاس مىگویم.
این جمله،شدت اشتغال به کارهاى اجتماعى آن بزرگوار را در ایامى که به زندان نیفتاده بودند،نیز مىرساند.هنگامى که آن امام در زندان ربیع بود،هارون گاهى روى بامى که مشرف به زندان امام بود،مىرفت و به داخل زندان نگاه مىکرد.هر بار مىدید که چیزى چون لباسى در گوشهى زندان افکندهاند،و از جاى نمىجنبد.یکبار پرسید،آن لباس از آن کیست؟ربیع گفت:لباس نیست،موسى بن جعفر است که اغلب در حالتسجود و عبادت پروردگار زمین را بوسه مىزند.
هارون گفتبراستى که او از عباد بنى هاشم است.
ربیع پرسید:پس چرا دستور مىدهى که در زندان بر او بسیار سختبگیرند.
گفت:هیهات،چارهیى جز این نیست!!
(39) یکبار،هارون کنیزى ماه چهره را به عنوان خدمتکارى آن گرامى فرستاد و در باطن بدین قصد که اگر امام بدو تمایلى نشان دادند،از اینطریق دستبه تبلیغاتى علیه آن گرامى بزند.امام به آورندهى دخترک گفتشما به این هدیهها دلبستهاید و بدانها مىنازید،من به این هدیه و امثال آن نیازى ندارم.هارون خشمگین شد و دستور داد که کنیز را به زندان ببر و به امام بگو،ما تو را با رضایتخود تو به زندان نیفکندهایم.
(یعنى ماندن این کنیز هم بستگى به رضایت تو ندارد) .
چیزى نگذشت که جاسوسان هارون که مامور گزارشارتباطات کنیز با امام بودند به هارون خبر بردند که کنیزک،بیشتر اوقات در حال سجده است.هارون گفتبه خدا سوگند،موسى بن جعفر او را افسون کرده است...
کنیز را خواست و از او باز خواست کرد اما کنیزک جز نکویى از امام نگفت.هارون به مامور خود دستور داد که کنیز را نزد خویش نگهدارد و با کسى چیزى از این ماجرا نگوید.کنیزک پیوسته در عبادت بود تا چند روز پیش از وفات امام از دنیا رفت.
(40) آن گرامى این دعا را بسیار مىخواند: اللهم انى اسالک الراحه عند الموت و العفو عند الحساب خداوندگارا،از تو آسایش هنگام مرگ و گذشت و بخشایش هنگام حساب را مىطلبم.
(41) قرآن را بسیار خوش مىخواند،چندان که هر کس صداى او را مىشنید،مىگریست مردم مدینه به وى«زین المتهجدین»یعنى آذین شب زندهداران لقب داده بودند.
(42) حلم و گذشت و بردبارى بردبارى و گذشت آن بزرگ،بىمانند و سرمشق دیگران بود.
لقب«کاظم»به دنبالهى نام آن گرامى،حاکى از همین خصلت وى و نشانهى شهرت ایشان به کظم غیظ و گذشت و بردبارى اوست.
در روزگارى که عباسیان،در سراسر بلاد اسلامى خفقان ایجاد کرده بودند و اموال مردم را به عنوان بیت المال مىگرفتند و صرف عیش و نوش مىکردند و بر اثر حیف و میل آنان،فقر عمومى بیداد مىکرد،مردم اغلب بىفرهنگ و فقیر بودند و تبلیغات ضد علوى عباسیان نیز، اذهان ساده لوحان را مىآلود،گهگاه،برخى از سر نادانى،بر امام بر مىآشفتند،اما آن بزرگوار، با اخلاق عالى خویش،بر آشفتهها را تسکین مىداد و با ادب و متانتخویش،آنها را تادیب مىکرد.
مردى از اولاد خلیفهى دوم در مدینه مىزیست که امام را آزار مىداد و گاهى که امام را مىدید با دشنام،توهین مىکرد.
برخى از یاران امام،پیشنهاد مىکردند که او را از میان بردارند:امام شدیدا ایشان را از اینکار باز مىداشت.
یکروز امام جاى او را که در مزرعهاى بیرون مدینه بود،پرسیدند.
چارپایى سوار شدند و بدانجا رفتند و او را در مزرعه یافتندو همچنان سواره وارد مزرعه شدند.او فریاد زد که زراعت مرا پایمال نکن!حضرت اعتنایى به گفتهى او نکردند و همچنان سواره نزد او رفتند (43) و چون کنار او رسیدند،از چارپا پیاده شدند و با گشاده رویى و بزرگوارى از او پرسیدند: چقدر براى این مزرعه خرج کردهاى؟
گفت:صد دینار فرمود:چقدر امید سود دارى؟
گفت:غیب نمىدانم.
فرمود:گفتم چقدر امیدوار هستى؟
گفت:امید دویست دینار سود دارم.
حضرت سیصد دینار به او مرحمت فرمودند و فرمودند زراعت هم از آن خودت،خدا به تو آنچه به آن امید دارى خواهد رسانید.آن شخص برخاست و سر آن گرامى را بوسید و از او خواست که از گناهان و جسارتهاى وى در گذرد.امام تبسمى فرمودند و باز گشتند...
روز بعد،آن مرد در مسجد نشسته بود که امام (ع) وارد شدند.
آنمرد تا نگاهش به امام افتاد گفت: الله اعلم حیثیجعل رسالته خدا بهتر مىداند که رسالتخویش را به چه کسانى بدهد.
(کنایه از آنکه امام موسى بن جعفر به راستى شایستگى امامت دارند) دوستانش با شگفتى پرسیدند،داستان چیست،قبلا از او بد مىگفتى؟
او دو باره امام را دعا کرد و دوستانش با او به ستیزه برخاستند...
امام با یارانى از خود که قصد قتل او را داشتند فرمود:کدام بهتر است،نیتشما یا اینکه من با رفتار خویش او را به راه آوردم؟
(44) سخاوت و بخشندگى امام علیه السلام به دنیا به چشم هدف نمىنگریست و اگر مالى فراهم مىآورد دوست مىداشتبا آن خدمتى بکند و روح پریشان افسردهاى را آرامش بخشد و گرسنهیى را سیر کند و برهنهاى را بپوشاند: محمد بن عبد الله بکرى مىگوید:از جهت مالى سخت درمانده شده بودم و براى آنکه پولى قرض کنم وارد مدینه شدم،اما هر چه این در و آن در زدم نتیجه نگرفتم و بسیار خسته شدم.
با خود گفتم خدمتحضرت ابو الحسن موسى بن جعفر-درود خدا بر او-بروم و از روزگار خویش نزد آن بزرگ شکایت کنم.
پرسان پرسان ایشان را در مزرعهیى در یکى از روستاهاىاطراف مدینه سرگرم کار یافتم.امام براى پذیرایى از من نزدم آمدند و با من غذا میل فرمودند،پس از صرف غذا پرسیدند،با من کارى داشتى؟ماجرا را برایشان عرض کردم،امام برخاستند و به اطاقى در کنار مزرعه رفتند و باز گشتند و با خود سیصد دینار طلا (سکه) آوردند و به من دادند و من بر مرکب خود و بر مرکب مراد سوار شدم و باز گشتم.
(45) عیسى بن محمد که سنش به نود رسیده بود مىگوید:یکسال خربزه و خیار و کدو کاشته بودم،هنگام چیدن نزدیک مىشد که ملخ تمام محصول را از بین برد و من یکصد و بیست دینار خسارت دیدم.
در همین ایام،حضرت امام کاظم علیه السلام، (که گویى مراقب احوال یکایک ما شیعیان مىبودند) یکروز نزد من آمدند و سلام کردند و حالم را پرسیدند،عرض کردم:ملخ همهى کشت مرا از بین برد.
پرسیدند:چقدر خسارت دیدهاى؟
گفتم:با پول شترها صد و بیست دینار.
امام علیه السلام یکصد و پنجاه دینار به من دادند.