وی فرزند ابو طالب بود.
علی (ع) ده سال پیش از بعثت متولد شد و پس از شش سال در اثر قحطی که در مکه اتفاق افتاد بنا به در خواست پیغمبر اکرم (ص) از خانه پدر به خانه پسر عموی خود یعنی پیامبر منتقل گردید و تحت سرپرستی و پرورش مستقیم آن حضرت درآمد.
پس از چند سال که پیغمبر اکرم (ص) به موهبت نبوت نایل شد و برای نخستین بار در (غار حرا) وحی آسمانی به وی رسید وقتی که از غار رهسپار شهر و خانه خود شد , شرح حال را فرمود , علی (ع) به آن حضرت ایمان آورد و باز در مجلس که پیغمبر اکرم (ص) خویشاوندان نزدیک خود را جمع و به دین خود دعوت نموده فرمود:
نخستین کسی که از شما دعوت مرا بپذیرد خلیفه و وصیه و وزیر من خواهد بود , تنها کسی که از جای خود بلند شد و ایمان آورد علی (ع) بود و پیغمبر اکرم (ص) ایمان او را پذیرفت و وعده های خود را درباره اش امضا نمود و از این روی علی (ع) نخستین کسی است در اسلام که ایمان آورد و نخستین کسی که هرگز غیر خدای یگانه را نپرستید
علی (ع) پیوسته ملازم پیغمبر (ص) بود تا آن حضرت از مکه به مدینه حجرت نمود و در شب هجرت نیز که کفار خانه آن حضرت را محاصره کرده بودند و تصمیم داشتند آخر شب به خانه ریخته و آن حضرت را در بستر خواب قطعه قطعه نمایند , علی (ع) در بستر پیغمبر اکرم (ص) خوابیده و آن حضرت از خانه بیرون آمده رهسپار مدینه گردید و پس از آن حضرت مطابق وصیتی که کرده بود , امانتهای مردم را به صاحبانش رد کرده , مادر خود و دختر پیغمبر را با دو زن دیگر برداشته به مدینه حرکت نمود.در مدینه نیز ملازم پیغمبر اکرم (ص) بود و ان حضرت در هیچ خلوت و جلوتی علی را کنار نزد و یگانه دختر محبوب خود فاطمه را به وی تزویج نمود و در موقعی که میان اصحاب خود عقد اخوت می بست او را برادر خود قرار داد
علی در همه جنگها که پیغمبر اکرم شرکت فرموده بود حاضر شد جز جنگ تبوک که ان حضرت او را در مدینه به جای خود نشانیده بود و در هیچ جنگی پای به عقب نگذاشت و از هیچ حریفی روی نگردانید و در هیچ امری مخالفت پیامبر (ص) را نکرد چنانچه آن حضرت فرمود:
هرگز علی از حق و حق از علی جدا نمی شود.
علی (ع) در روز رحلت پیامبر اکرم 33 سال داشت و با اینکه در همه فضایل دینی سرآمد و در میان اصحاب پیغمبر ممتاز بود به عنوان اینکهود جوان است و مردم به واسطه خون های که در جنگها پیشاپیش پیامبر اکرم (ص) ریخته با وی دشمنند از خلافت کنارش زدند و به این ترتیب دست آن حضرت از شوونات عمومی به کلی قطع شد وی نیز گوشه خانه را گرفته به تربیت افراد پرداخت و 25 سال که زمان سه خلیفه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) بود گذرانیده و پس از کشته شدن خلیفه سوم مردم با ان حضرت بیعت نموده و به خلافت برگزیدند.
علی (ع) در روز رحلت پیامبر اکرم 33 سال داشت و با اینکه در همه فضایل دینی سرآمد و در میان اصحاب پیغمبر ممتاز بود به عنوان اینکهود جوان است و مردم به واسطه خون های که در جنگها پیشاپیش پیامبر اکرم (ص) ریخته با وی دشمنند از خلافت کنارش زدند و به این ترتیب دست آن حضرت از شوونات عمومی به کلی قطع شد وی نیز گوشه خانه را گرفته به تربیت افراد پرداخت و 25 سال که زمان سه خلیفه پس از رحلت پیامبر اکرم(ص) بود گذرانیده و پس از کشته شدن خلیفه سوم مردم با ان حضرت بیعت نموده و به خلافت برگزیدند.
آن حضرت در خلافت خود که تقریبا 4 سال و 9 ماه طول کشید سیرت پیامبر اکرم (ص) را داشت و به خلافت خود صورت نهضت و انقلاب داده به اصلاحات پرداخت و البته این اصلاحات به ضرر برخی از سودجویان تمام می شد و از این رود عده ای از صحابه که پیشاپیش آنها عایشه , طلحه , زبیر و معاویه بودند خون خلیفه سوم را دستاویز قرار داده سر به مخالفت برافراشتند و بنای شورش و آشوب گری گذاشتند آن حضرت برای خوابانیدن فتنه جنگی با عایشه و طلحه و زبیر در نزدیکی بصره کرد که به جنگ جمل معروف است و جنگی با معاویه در مرز عراق و شام کرد که به جنگ صفین معروف است و یک سال و نیم ادامه داشت و نیز جنگی با خوارج که در نهروان کرد و به جنگ نهروان معروف است .
به این ترتیب در ایام خلافت خود بیشتر مساعی آن حضرت صرف رفع اختلافات داخلی بود و پس از گذشت زمان کوتاه صبح روز نوزدهم ماه رمضان سال چهلم هجری در مسجد کوفه در سر نماز به دست ابن ملجم که از خوارج بود ضربتی خورده و در شب بیست و یکم همان ماه به شهادت رسیدند ایمنى از گمراهى براى امت و حدیث ثقلین ترمذى در صحیح خود،با سندى که به جابر بن عبد الله انصارى مىرساند روایت کرده است، (و خود ترمذى گفته است که او از ابوذر و ابو سعید و زید بن ارقم و حذیفه بن اسید،روایت کرده است که با روایت جابر یکى است) که او گفت:«پیامبر خدا (ص) را در سفر حج روز عرفه دیدم بر شتر قصوى سوار بود و خطبه مىخواند و شنیدم که مىفرمود: «اى مردم!من در میان شما کسى (یا چیزى) را قرار دادم،اگر به آن چنگ بزنید هرگز گمراه نخواهید شد:کتاب خدا و عترتم،اهل بیتم را».
چرا پیامبر (ص) با نوشته،به همان صراحت گفتار، (خلافت على) را مسجل نکر د؟
تصمیم پیامبر (ص) اجرا نشد على رغم این که قرآن هر مسلمانى را مامور به وصیت مىکند،پیامبر (ص) وصیتنامه مکتوبى از خود باقى نگذاشت.در سوره بقره مىخوانیم: «آن گاه که فردى از شما را مرگ فرا رسد اگر مالى از خود باقى گذاشته باشد،وصیتبه خیر، مقرر شده است،براى پدر و مادر و خویشان،حقى استبر عهده پرهیزگاران».
این آیه بروشنى تصریح مىکند که خداوند وصیت را بر هر کسى که مالى را پس از مرگش به جا گذارد فرض و واجب کرده است و این وصیتحقى است واجب بر پرهیزگاران.
با آن که از عبارت رسیده از پیامبر (ص) چنین برمىآید که دستور وصیتبراى والدین و خویشاوندان پیش از نزول واجبات ارث بوده است،اما وجوب وصیت در هنگام مرگ و یا پیش از آن همواره واجب بوده است.بعلاوه،این آیه مبارکه از پایبندى به وصیتسخن مىگوید،و لیکن آیه از لزوم وصیتبه صورت نوشته و یا اکتفاى به وصیت لفظى چیزى نمىگوید.اما پیامبر (ص) از مسلمانان خواسته است تا وصیت را بنویسند.در صحیح مسلم چنین آمده است: در صحیح مسلم نیز از ابن عمر روایتشده است که رسول خدا (ص) فرمود:«شخص مسلمان نسبتبه چیزى که متعلق به اوست،و دربارهاش وصیت مىکند-در حالى که دو شب بخوابد-حقى ندارد،مگر وصیتنامهاش به صورت نوشته در نزد خود او باشد».
پیامبر از راه وحى مىدانست که-پیش از این که خدا دین خود را کامل گرداند-او نمىمیرد.و بدان جهت است که ما مىبینیم هنگامى که در حجه الوداع آیه زیر را از جانب خدا دریافت مىکند:«امروز دینتان را براى شما کامل ساختم و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را به عنوان دیانتبراى شما پسندیدم.»نزدیک شدن اجلش را احساس کرد و دریافت که وقت آن فرا رسیده است که وصیت لفظى کند و بعد هم وصیت کتبى.و براى همین است که مىبینیم پیامبر در راه بازگشت از مکه به مدینه، حاجیان را در محل غدیر خم متوقف مىکند و آنان را مخاطب قرار مىدهد و از جمله مىفرماید:«گویى به لقاء الله دعوت شدهام،و لبیک گفتهام[گویا اجلم فرا رسیده است و به همین زودى از میان شما مىروم]آگاه باشید،در میان شما دو چیز گرانبها مىگذارم:یکى قرآن و دیگر عترتم،پس مواظب باشید که چگونه پس از من نسبتبه آنها رفتار خواهید کرد و آن دو هرگز جدا نمىشوند تا کنار حوض کوثر بر من باز گردانده شوند».سپس گفت:«همانا خدا صاحب اختیار من است و من سرپرست هر مؤمنم و بعد دست على را گرفت وگفت:هر کس را من سرپرستم پس این على سرپرست اوست.بار خدایا!دوستبدار هر کس او را وستبدارد و دشمن بدار هر که او را دشمن بدارد!» ابو بکر وصیتنامه کتبى از خود به جا مىگذارد پیامبر (ص) هر وقت مدینه را ترک مىکرد،جانشین مىگذاشت هنگام عزیمتبه جنگ بدر،ابو لبابه،روز دومه الجندل ابن عرفطه،در ایام جنگهاى بنى قریظه،بنى لحیان و ذى قرد،ابن ام مکتوم را به جاى خود تعیین کرد پیامبر خواست وصیتى بنویسد ولى مانع شدند با همه اینها نگاهى به حوادث روزهاى آخر زندگى پیامبر (ص) ،براى ما روشن مىسازد که پیامبر خواسته است وصیتنامهاى بنویسد،ولى نتوانسته است.ما در صحیح بخارى روایت زیر را مىیابیم که ابن عباس روایت کرده است: هنگامى که بیمارى و ناراحتى پیامبر (ص) شدت یافت،فرمود،نامهاى برایم بیاورید تا براى شما چیزى بنویسم که پس از آن گمراه نشوید.عمر گفت:درد بر پیامبر غلبه کرده است،کتاب خدا در نزد ماست و ما را بس است.پس،اختلاف افتاد و سر و صدا زیاد شد.پیامبر فرمود:از نزد من برخیزید،پیش من سزاوار نیست که نزاع کنید سپس،ابن عباس بیرون شد در حالى که مىگفت:«براستى که مصیبت هنگامى به اوج خود رسید که میان پیامبر (ص) و نامهاى که مىخواستبنویسد فاصله ایجاد شد».
ابن سعد در طبقات نقل کرده است که جابر بن عبد الله انصارى گفت:«چونپیامبر خدا بیمار شد-آن بیماریى که در اثر آن وفات یافت-کاغذى طلبید تا براى امتش چیزى بنویسد که نه گمراه شوند و نه (بعد از آن حضرت) یکدیگر را نسبتبه گمراهى دهند،میان حاضران در خانه سخنانى رد و بدل شد و مشاجره در گرفت و عمر سخنى گفت،پیامبر او را بیرون کرد» این حادثه عجیب پرسشهایى را برمىانگیزد: (1) چرا عمر در نوشتن وصیتنامه با پیامبر مخالفت کرد؟
(2) پیامبر (ص) به چه چیز مىخواست وصیت کند؟
(3) چرا پیامبر خدا على رغم مخالفت عمر آنچه مىخواست انجام نداد؟
(4) چگونه وصیت پیامبر (ص) براى امتباعث ایمنى از گمراهى است؟
بعضى از علماى حدیثبه سؤال اول به این گونه جواب مىدهند که آنچه را عمر،به مخالفتبا آن دعوت کرد این بود که چون پیامبر در حال احتضار بود،دلش به حال اوسوخت.وصیت کردن در آن ساعت مایه رنجبیشتر پیامبر بود و عمر خواست که پیامبر زیاد خود را به زحمت نیندازد!
پذیرفتن این توجیه واقعا مشکل است.
عمر خود علت مخالفتش را توضیح مىدهد علت مخالفت عمر،با وصیت پیامبر (ص) در مورد على (ع) را خود وى در زمان خلافتش ضمن گفتگویى با ابن عباس،به شرح زیر یادآور شده است: براستى که او در هنگام بیماریش خواست او را به نام تعیین کند.اما من از باب دلسوزى و حفظ اسلام از آن کار جلوگیرى کردم.نه،قسم به پروردگار این بنا (کعبه) قریش هرگز بر خلافت على متفق نمىشدند.و اگر پیامبر (ص) او را به ولایت منصوب مىکرد هر آینه توده عرب از همه جانب با او مخالفت مىکردند.پس،پیامبر (ص) دانست که من از آنچه در دل اوست آگاهم،خوددارى کرد،و خدا نخواست جز تایید آنچه رخ داده است .
این عوامل باعث جواز مخالفتبا پیامبر نمىشود تاریخ به ما بازگو مىکند که آنان حتى پس از این که بیعتبا ابو بکر پایان یافته بود،نزدیک بود،به سوى على (ع) برگردند و این در حالى است که پیامبر (ص) عهدنامهاى مکتوب براى على،پس از خود باقى نگذاشته بود،اگر پیامبر چنان عهدى را مىنوشت،موضع آنان چه مىشد؟و بعدها که با على یعتشد-با این که حدود بیست و پنجسال از وفات پیامبر گذشته بود و اکثر مردم امتیازهاى على (ع) و بیانات صریح پیامبر را درباره او فراموش کرده بودند-دیدیم که تمام انصار شتسر او ایستادند.کسانى که با او مخالفت کردند به تعداد انگشتان یک دست نرسیدند .على رغم این که اعراب تمام اطراف و نواحى با ابو بکر نقض عهد کردند و جنگهاى رده (ارتداد از اسلام) هزاران هزار قربانى گرفت،هیچ کدام از اینها عقیده عمر را-در این که یعتبا ابو بکر درستبوده است-تغییر نداد.پس،چرا در نظر عمر نوشتن وصیتنامه براى على نادرستبود،به دلیل این که او پیش بینى مىکرد،اعراب پیمان خود را با على مىشکنند؟و حال آن که این یک پیشگویى حساب نشده بوده است،اى بسا که قبایل عرب نسبتبه على (به عنوان پسر عموى پیامبر و وصى او) تسلیمتر بودند تا ابو بکر.
هنگامى که پس از خلفاى سه گانه،على به خلافت رسید،همه شهرهاى اسلامى-به جز شام-با میل و رغبتبا او بیعت کردند،اگر تحریک سران قریش نبود نه مردم بصره-پس از بیعتبا او-پیمان شکنى مىکردند،و نه مردم شام از بیعت کردن با او،خوددارى مىورزیدند.
چه عاملى این صحابى بزرگ را به مخالفتبا پیامبر (ص) کشاند؟
ممکن است این صحابى بزرگ به این دلیل به خود اجازه مخالفتبا نوشتن وصیتنامه را داده است که معتقد بوده استسخن مکتوب پیامبر (ص) براى او و همه مسلمانان الزام آور است و باید موافقت و اطاعت کنند.اما تا وقتى که نوشته نشده است الزام آور نیست و بدان لحاظ مانع نوشتن شد تا به حد الزام و ایجاب نرسد.اگر این عقیده درستباشد،نباید هیچ یک از سنتهاى نبوى الزام آور باشد چه آن که هیچ یک از سنتهاى پیامبر در زمان آن بزرگوار نوشته نشده است.
دلیل معقول این است که اصحاب معتقد بودند،این حق را دارند که در امور دنیایى نظر دهند و اجتهاد کنند.جمعى از آنان (از جمله عمر) عقیده داشتند که خلافت از امور مربوط به دنیاى مسلمانان است نه از امور دینى،از این رو عمر به خود اجازه داد تا در موضع مخالف با خواسته و اراده پیامبر قرار گیرد.
این نخستین بار نبود که عمر در این مورد با نظر پیامبر مخالفت مىکرد،بلکه در موارد دیگرى نیز که به او مراجعه شده بود بنا به اقرار خودش،عدم موافقتخویش را اظهار کرده بود،مورخان اجماع دارند بر این که وى نسبتبه شرایط صلحى که پیامبر (ص) در روز حدیبیه منعقد کرد،با آن حضرت به مجادله پرداخت.
به واقع صحابه نیز کسانى هستند مانند دیگر مردم،آنان نیز به ریاست و شهرت علاقه دارند و نمىخواهند در خلافتبه روى آنان بسته شود،بلکه مایلند،به روى آنها نیز باز باشد!و اگر این در باز بماند،و پیامبر (ص) با وصیتخود نسبتبه خلافت على آن را نبندد،سهل خواهد بود که مقام خلافت را دستبه دستبگردانند،زیرا که خاندان قریش در مکه آنان را یارى مىکنند، و نه على را.
حال اگر نخستین خلیفه پس از پیامبر از قبیلهاى جز خاندان پیامبر باشد،براى قبایل دیگر امید رسیدن به خلافتخواهد بود،چه همه آن قبایل با هم برابرند و هیچ کدام از آنها بر دیگر قبایل برترى ندارد.نه قبیله تیم بهتر از عدى است و نه قبیله عدى بهتر از امیه.
چرا پیامبر (ص) با وجود مخالفت وصیتخود را ننوشت؟
البته پاسخ این سؤال واضح است،زیرا غرض از وصیتى که پیامبر مىخواستبنویسد این بود که آن وصیتنامه باعث ایمنى این امت از گمراهى باشد.چنان چیزى هرگز ممکن نمىشد، مگر وقتى که نویسنده وصیتنامه،در کمال صحت و هوشیارى و در حال بیدارى باشد،بداند چه مىگوید و هدفش از آن گفته چیست.و لیکن سبک این مخالفت صراحت دارد در تردید و شک داشتن در هوشمندى و درستى عقل پیامبر (ص) [نعوذ بالله].
موضع على (ع) نسبتبه بیعت جنگهاى ارتداد یک عامل جدایى در امر خلافت نسبتبه على (ع) شد،زیرا او را واداشت تا از برخورد با ابو بکر خوددارى و با وى بیعت کند،تا این که جبهه اسلامى در برابر مرتدان،در دفاع از خود،ناتوان نشود.فرزند ابو طالب پارساتر و بزرگتر از آن بود که در آن وضع خطیر که اساس اسلام در معرض خطر بود به خود اجازه ادامه مخالفتبا ابو بکر بدهد.
البته على چند ماهى از بیعتخوددارى کرد و ممکن بود تمام مدت حیات ابو بکر در مخالفتخود با بیعت پایدارى کند،و چه بسا اگر ارتداد قبایل عرب نبود همان هم انتظار مىرفت.
ممکن است وضع امام را نسبتبه بیعتبا ابو بکر به شرح زیر خلاصه کرد: (1) او مىدید که از ابو بکر به خلافتسزاوارتر است،بلکه خلافتحق او و مقام اوست.نه تنها چون او از دیگر مردمان به پیامبر نزدیکتر است،بلکه چون او برگزیده پیامبر و مخزن علم او و کسى است که از جانب پیامبر اداى حقوق مىکند;و خلیفه پیامبر در تاویل قرآن و سنتهاى پیامبر (ص) مرجع امت است.
نقل شده است که ابو بکر از على (ع) خواست تا با او بیعت کند،على (ع) به او فرمود:«من به این امر از شما شایستهترم پس با شما بیعت نمىکنم و شما را بیشتر سزد که با من بیعت کنید.» هنگامى که ابو بکر گفت:آیا بیعت من بدون رضایت مردم بوده است؟على در جواب فرمود:«و لیکن شما براى انصار وانمود کردید که از آنان به خلافتسزاوارترید،چون محمد (ص) از شما بوده است پس،زمامدارى را به شما مرحمت کرده است و من در برابر شما نیازى به استدلال ندارم مگر همان گونه که خود شما براى انصار استدلال کردید.» على (ع) در ادامه سخنش فرمود:«ما در زمان حیات و ممات به پیامبر خداسزاوارتریم،ما خاندان او و محرم سر او،حافظ امر او،گنجینه علم او و وارث حکومت اوییم...هیچ کسى از این امت را با آل محمد نمىتوان مقایسه کرد آن که را مشمول لطف ایشان قرار گرفته است نمىشود با آنان یکى دانست».
از جمله مطالبى که على (ع) در خلال این گفتگو بیان فرموده،این است: «من وصى،وزیر و امانتدار راز او و علم اویم،منم صدیق اکبر و فاروق اعظم.نخستین کسى که به او ایمان آورد،و او را تصدیق کرد.منم بهترین شما در آزمایش مبارزه با مشرکان و آشناترین شما به کتاب و سنت و آگاهترین شما به سرانجام کارها...پس براى چه در امر خلافتبا من منازعه مىکنید؟با ما به انصاف رفتار کنید...نسبتبه ما در مورد خلافت آن حقى را که انصار براى شما شناختند،شما نیز بشناسید».
هر برهانى که على (ع) بر این ادعاى خود مىجست،بیانات صریح پیامبر (ص) -که بسیارى از آنها را یادآور شدیم-همه ادعاهاى او را-از حقوق و شایستگى به خلافت-تایید مىکند.على (ع) را همین بس که پیامبر (ص) درباره او مىفرمود:«على از من است و من از او،و کسى از جانب من اداى دین نمىکند جز على»و او را نسبتبه خود به منزله هارون نسبتبه موسى قرار مىدهد.
(2) براستى او مىدید بیعتى که پیش آمده استبراى شرکت کنندگان الزام آور نیست.على (ع) عقیده داشت که پیامبر وى را پس از خود،سرپرست امور امت قرار داده است و انتخاب پیامبر براى امت الزام آور است.پس،امت مجاز نیستشخص دیگرى را برگزیند.اگر امام چنان اعتقادى نداشتبه خود اجازه نمىداد تا از انصار یارى بطلبد و از آنان بخواهد که-پس از بیعت کردن-موضع خود را عوض کنند،زیرا بیعت اگر درستباشد،قراردادى است که وفاى به آن واجب است و فرزند ابو طالب کسى نبود که مردم را به شکستن عهدى که صحیح مىبیند، فرا خواند.على (ع) همراههمسرش زهرا به در خانه انصار،مىرفت،و حضرت زهرا (ع) با التماس از آنان مىخواست تا در موضع خود تجدید نظر کنند.
(3) على نمىخواست در راه رسیدن به خلافت آتش جنگ برافروزد.
على (ع) ،با وجود آن که معتقد بود،حقش ضایع شده است،در صدد باز گرفتن آن حق به وسیله زور نبوده است،هر چند که اگر مىخواست راهى نیز بدان نمىبرد،زیرا مردم مکه-جز کمى از آنان-در برابر او گرد آمده بودند و با این مخالفتخواستار آن بودند تا انتقام خون پدران،برادران،فرزندان و خویشان خود را بگیرند.البته انصار به او نزدیکتر بودند،ولى آمادگى فداکارى در راه رهبرى او را نداشتند.با همه اینها،انصار سر به پیمان ابو بکر نهادند و وفاى آن را بر خود لازم دانستند.آرى،طرفداران على از صحابه بزرگ افرادى بودند مانند:سلمان فارسى،ابوذر،مقداد،عمار،براء بن عازب و زبیر بن عوام.اینان تاب و توانى نداشتند تا آنان را در آنچه مىخواستند یارى رساند.در نتیجه على دید که صبر بر آنچه نمىخواست،تنها راهى است که در برابر او گشوده مانده است.
البته معقول این بود تا على (ع) در مبارزه منفى خود در مدت حیات ابو بکر پایدارى کند و او امکان ادامه این مخالفت را داشت.سعد بن عباده به مخالفتخود ادامه داد و کسى نتوانست او را وادار بر بیعتبا ابو بکر کند.و لیکن ارتداد قبایل عرب چنان که گذشت،امرى بود که موضع على را از موضع دیگران جدا مىکرد.بنابراین،على به مخالفتى دست زد تهى از خودخواهى،و انگیزه آن علاقه شدید او به اسلام بود و نه به خلافت.
هنگامى که اسلام با ارتداد تازه پیدا شده تهدید مىشد،على (ع) مىدید که پرداختن به امور جزیى،به هنگامى که خطرهاى کلى و جزیى اسلام را در برگرفته است،کارى استبیهوده.
مطلب زیر را بلاذرى روایت کرده است: «چون مردم عرب مرتد شدند،عثمان نزد على رفت.و گفت اى پسر عمو!کسى به مبارزه با این دشمن برنمىخیزد،و تو هم که بیعت نمىکنى.پیوسته با او بود تا این که على پیش ابو بکر رفت ابو بکر از جا بلند شد دستبه گردن یکدیگر انداخته و هر کدام براى دیگرى گریستند.و على (ع) با ابو بکر بیعت کرد و در نتیجه مسلمانان شادمان شدند و مردم به پیکار کمر بستند و لشکرها گسیل شد.» در نامهاى که به مالک اشتر،به هنگام فرستادنش به سمت استاندار مصر،براى مردم آن کشور نوشته است از موضع خود در آن روزها سخن مىگوید.از جمله مطالبى که در این نامه آمده است،مىخوانیم: «خوددارى کردم (از بیعتبا ابو بکر) تا اینکه برگشت مردم را از اسلام دیدم که باعث نابودى دین محمد (ص) مىگردد.ترسیدم که اگر اسلام و مسلمانان را یارى نکنم ویرانى یا رخنه در آن مشاهده کنم که مصیبت آن براى من بزرگتر باشد تا از دست دادن ولایتبر شما که آن متاع روزگاران اندکى است که همچون ناپایدارى سراب ناپایدار است و یا چون ابر پراکنده شود.پس،در آن حوادث ایستادگى کردم تا این که باطل محو و نابود شد و دین آرامش یافت و پا گرفت» ابو بکر،عمر را جانشین خود قرار مىدهد ابو بکر مرد و زندگى مردى پر از کارهاى عظیم پایان یافت.او را همان بس که در روزگار خلافتش این سه چیز انجام گرفته باشد: (1) شورش مرتدان و آنان را که از پرداخت زکات خوددارى کردند بخوبى فرو نشاند و قبایل عرب شورشى را به دامان اسلام برگرداند.در نتیجه آن شورشیانى که بر او شوریده بودند ارتشى شدند در خدمت او و براى او.
(2) دستور جمع آورى سورهها و آیات قرآن را صادر کرد،و قرآن بطور کامل و بدون نقص گردآورى شد.
(3) اسلام را تا پشت مرزهاى شبه جزیره عربى رساند،او مرده بود،ولى لشگریان اسلام با ارتش فارس در عراق،و ارتش روم در سوریه روبرو بودند.
چرا بعد از مرگ ابوبکر علی(ع)خلیفه نشد؟
(1) موضع منفى قریش نسبتبه على (ع) .قریش طبقه یا حکومت اشرافى با نفوذى را فراهم آورده بود.براستى اشتباه مىکنیم اگر تصور کنیم که اجتماع ناگهانى انصار در سقیفه بنى ساعده بزرگترین علتى بود که باعثشد خلافت در دور اول از کنار على بگذرد در صورتى که در حقیقت،بزرگترین سبب ناخشنودى قریش از على (ع) بود...
(2) ابو بکر در میان تصریحات پیامبر راجع به على (ع) چیزى را نمىدید که مسلمانان را ملزم به رهبرى او سازد.و اگر چنان چیزى دیده بود،به خود اجازه نمىداد که نخستین خلیفه باشد.ابو بکر چون معتقد به چنان تصریحى نبود،براى خود این اختیار را قائل شد تا على (ع) یا شخص دیگرى از نخبههاى صحابه را برگزیند،اما چرا على را انتخاب کند که على (ع) مخالف خلافت اوست و عمر بن خطاب را انتخاب نکند که بزرگترین و مؤثرترین فردى بود که براى بیعتبا وى کوشش و تلاش کرد؟او که موافق قانونى بیعت وى و بازوى راست او در ایام خلافتش بوده و داراى بسیارى از شایستگیهاى رهبرى.
در عهد عمر خلیفه دوم در جهت دادن،سیاست جهان اسلام و رویدادهاى آن،مؤثرترین فرد از خلفاست.
ایام خلافت او پر است از کارهاى مهم و حوادث بزرگ.هر گاه بخواهیم راجع به موفقیتهاى او چیزى بنویسیم به کتابى قطور نیاز داریم.و چون مایلیم به اختصار برگزار کنیم،همین اندازه مىتوان گفت که اگر سیاستیک دولتمرد-طبق معمول-به سیاست داخلى و خارجى تقسیم گردد،سیاست عمر،جامع این دو بوده است،علاوه بر این که به گذشته و حال و آینده نیز قابل تقسیم است،به این معنى که اثر سیاست عمر منحصر به زمان خلافتش نبوده بلکه نسبتبه گذشته نفوذ داشته و در ما بعد هم اثرى گسترده نهاده است.
سیاستخارجى خلیفه دوم در سیاستخارجى تا حد زیادى موفق بوده است و پیروزیهایش در این زمینه، چشم مورخان مسلمان و غیر مسلمان را خیره کرده است،انبوه ارتشهاى اسلامى در ایام خلافت عمر با ایرانیها جنگیدند و تمام آبادیها و کوهستانهاى عراق را فتح کردند و ایران را با تمام قسمتهاى اهواز و آذربایجان تسخیر کردند.ارتشهاى دیگر اسلام با دولت روم به پیکار برخاستند.و سوریه و مصر را فتح کردند.
ارتش اسلامى همچنین،به رهبرى عمر،توانستبزرگترین امپراطوریهاى موجود درآن عصر را شکست دهد.
نیازى به گفتن نیست که پیروزى روحى به دنبال پیروزى مادى بسى مهمتر بود.سیاست عمر نسبتبه ساکنان غیر مسلمان اراضى فتح شده،وضع مالیات براى زمین و جزیه براى افراد بود.و در حکومتبه هیچ یک از پیروان ادیان دیگر ستم روا نداشتبلکه حقوق و آزادیهایشان را حفظ کرد.تاریخ گفته او را به عمرو بن عاص-استاندارش در مصر-که پسرش یک فرد قبطى را کتک زده بود،نقل مىکند:«از چه وقت مردم را برده خود ساختهاید،در حالى که مادرانشان آنان را آزاد زاییدهاند؟» سیاست داخلى در سیاست داخلى نیز موفقیتخلیفه در بیشتر صحنهها کمتر از سیاستخارجىاش نبوده است.اگر بخواهیم به طور اختصار به سیاست داخلى او اشاره کنیم،باید از جمله به سیاست او، در مورد خواص و بستگان خود،همچنین نسبتبه توده مسلمانان،و مداراى او با یاران پیامبر (ص) و نیز علاقه به خاندان پیامبر (ص) یاد کنیم.
سیاست عمر در مورد خانواده خود سیاست عمر،در مورد خود و خانوادهاش تا حد زیادى سیاستى نمونه بود.براستى صدها میلیون درهم به خزانه دولتسرازیر مىشد و او فرمانرواى مطلق بود با این حال خود و عایلهاش همچون فقرا زندگى مىکردند و این گفتارش حکایت از آن دارد:«من خود را نسبتبه مال خدا چون ولى مال یتیم مىدانم.اگر بىنیاز بودم،خوددارى کردم و اگر نیازمند بودم به مقدار لازم استفاده کردم.».
سیاست عمر در مورد توده مسلمانان اما نسبتبه توده مسلمانان،سیاستش با صفت عدالت،سختگیرى،ایجاد رفاه براى مردم و انفاق کافى به سربازان و خانوادهایشان و ساکنان مدینه و دیگران همراه بود.
سیاست عمر در مورد اصحاب اما نسبتبه اصحاب،او جایگاه هر یک از اصحاب را بر مبناى سابقه آنان در اسلام و شرکت در جهاد مشخص کرد،و با این حال بخشى از آزادى اصحاب مهاجر را محدود ساخت و به ایشان اجازه نداد تا در غیر مدینه اقامت گزینند،از بیم آن که مبادا فریفته ثروت شوند،و یا از گذشته ارزشمند خود بهرهبردارى کنند و به شمار یارانشان بیفزایند و نفوذ خود را گسترش دهند و، در نتیجه،خطرى شوند در برابر وحدت دولتى که از هر طرف بىدفاع است.این گفتار نشانه آن بیم و هراس است.
«من در برابر ملتى آزاد،ایستادم و گلوى مردم قریش را فشردم و جلو حبس اموال را گرفتم تا در آتش جهنم سقوط نکنند.» بدین گونه،اصحاب عالیقدر در مدت خلافتش زیر نظر وى در مدینه ماندند.
سیاست عمر نسبتبه خاندان پیامبر (ص) اما سیاستش نسبتبه اهل بیت ترکیبى بود از محبت،بزرگداشت و ترس و احتیاط.او هیچ فردى از هاشمیان را به عنوان استاندار و فرماندار تعیین نکرد،ولى بىمهرى موجود میان على (ع) و او که پس از رحلت پیامبر (ص) شروع شده در طول دوران خلافت ابو بکر ادامه یافته بود،به دوستى مبدل شد و در طول سالیان خلافت عمر دلایل این دوستى به ثبوت رسید.عمر پیوسته در مشکلات و گرفتاریها به على مراجعه مىکرد و از على (ع) راى استوار و حل مشکلات را به دست مىآورد.به عمر،خبر رسید که ایرانیان چندین برابر ارتش مسلمانان را بسیج کردهاند.او تصمیم گرفت تا شخصا به منظور تقویت روحیه ارتش اسلامى در جنگ با ایرانیان شرکت کند هنگامى که عمر با امام در آن باره مشورت کرد،امام او را نهى فرمود و صمیمانه وى را طى بیاناتى نصیحت فرمود که ما-به خاطر جاودانگى محتوا و صداقت آن در همه زمانها-به طور کامل در زیر نقل مىکنیم.
ظهور معاویه در روزگار عمر معاویه را عمر والى شام کرد و با همه آگاهى از آزمندى و دلبستگیهاى مادى و افزایش قدرت روز افزونش او را بر کنار نساخت.به نظر مىرسد که توانمندى معاویه در دگرگونى امور و حفظ مرزهاى همسایه سرزمین روم،خلیفه را به اعجاب واداشته بود.
شورا خلیفه دوم هنگام نماز و نیایش پروردگارش در مسجد پیامبر اکرم (ص) ترور شد ،و با قتل او،زندگى یکى از برجستگان تاریخ پایان گرفت.با این که ایام حکومت عمر از ده سال تجاوز نمىکرد،پر از حوادثى بود که مسیر تاریخ را عوض کرد.زندگى او پایان یافتبدون این که نفوذ وى پایان پذیرد.او از دنیا نرفت،مگر این که این امت تحتحکومتخود را،به آیندهاى سپرد که آبستن حوادث بزرگى بود و کلید آن حوادث همان شورایى بود که وى در بستر مرگ راجع به آن وصیت کرد.
خطاب کرد و گفت:«وقتى که از دنیا رفتم،سه روز با هم مشورت کنید،و باید خبر خوش به مردم برسد،و روز چهارم نیاید،مگر این که امیرى داشته باشید.عبد الله بن عمر براى مشورت در جلسه حاضر مىشود ولى او هیچ گونه حق راى ندارد.ولى طلحه (آن روز غایب بود) در راى دادن شریک شماست.پس،اگر در این سه روز آمد در جریان کار قرارش دهید و اگر نه کار مشورت را برگزار کنید...ولى تصور نمىکنم کسى جز یکى از این دو مرد-على یا عثمان-به مقام ولایتبرسد.اگر عثمان رپرستشود او مردى نرمخو و اگر على به ولایتبرسد،او شوخ طبع است ولى او شایستهتر استبه این که ایشان را به راه درست وا دارد...» عمر،به ابو طلحه انصارى دستور داد تا پنجاه مرد از انصار انتخاب کند تا با سلاح آخته،روى سر اعضاى شورا آماده بایستند تا،پس از دفن خلیفه،ایشان را وادار به گزینش فردى از میان خود کنند.خلیفه به او گفت:«پس،اگر پنج نفر،یک راى دادند و یک نفر موافقت نکرد،سرش را با شمشیر بزن،و اگر چهار نفر،همراى شدند و دو تن مخالفت کردند،سر هر دو را قطع کن و اگر هر دسته سه نفرى به یکى راى دادند،بایستى به داورى عبد الله بن عمر رفتار کنند.اگر به حکم عبد الله بن عمر تن ندادند،شما با گروهى که عبد الرحمان بن عوف است همراه باشید و بقیه را-اگر از راى مردم درباره آن کس رو گرداندند-گردن بزنید».
در این جا بود که عبد الرحمان،على (ع) را طلبید و در حالى که خلافت را بر او عرضه داشت و شرط تازهاى پیش پاى او نهاد و گفت:«بر تو باد عهد و میثاق خدا آیا به کتاب خدا و سنت رسول خدا و روش شیخین رفتار مىکنى؟»على (ع) در جواب او گفت:که برابر کتاب خدا و سنت پیامبرش عمل مىکند،ولى او حاضر نشد تا بر مبناى رفتار و شیوه شیخین پیمان ببندد.على (ع) گفت:«ولى من برابر نظر خودم اجتهاد مىکنم».و در روایت دیگرى:«امیدوارم که به علم خود و در حد توانم رفتار کنم».
مخالفتسریع با خلافت علی(ع) اما رویدادها نه تنها قرشیه متنفذى که فرمانش مطاع بود،یعنى ام المؤمنین عایشه را از هدف خود باز نداشت،بلکه وى با حضور ذهن و خاطرى جمع هر چه مىخواست انجام مىداد.او مخالفتخود را در همان لحظهاى که خبر بیعت را شنید،با امام،اعلان کرد.
براستى که عایشه سرسختترین محرک علیه عثمان بود.تحریک او از جمله عوامل محاصره عثمان بود،و در حالى که خلیفه در محاصره بود،پیوسته مردم را به قتل او دعوت مىکرد.
نخستین کسى که به نداى ام المؤمنین پاسخ گفت،عبد الله بن عامر حضرمى،فرماندار عثمان در مکه بود،او گفت:من اول کسى هستم که طالب خون عثمانم.بنى امیه از موضع ام المؤمنین آگاه شدند،تمام کسانى که در مدینه بودند در پى یکدیگر راهى مکه شدند.طلحه و زبیر،کمى توقف کردند و بعد تصمیم گرفتند به ام المؤمنین بپیوندند.و براى بیرون شدن از مدینه بهانهاى آوردند که قصد عمره دارند و چرا این دو به اردوگاه عایشه نپیوندند،که تمام هدفش الغاى خلافت على است تا در نتیجه،یکى از آن دو به جاى او بنشیند؟قبلا هم که عایشه علیه عثمان تحریک مىکرد،هدفش همین بود.
جنگ صفین امام (ع) پس از جنگ بصره رهسپار کوفه شد،و آن جا را مرکز خلافتخود قرار داد.اهل کوفه همان مردمى بودند که او را در مقابل دشمنانش در بصره یارى رساندند و آتش جنگ را خاموش کردند.بصره،دیگر شهرى نبود که بر آن اعتماد کند.بیشتر مردم بصره،مخالف او بودند،و پس از این که جنگ،آنچه خواست از مردم آن شهر گرفت،نمىتوانستند با او صمیمى باشند.مردم حجاز هم کسانى نبودند،که به آنان اعتماد کند،زیرا ایشان،نسبتبه بقیه نواحى اسلامى،بخش کوچکى از مردم بودند.مردم شام هم پیروان دشمن وى،معاویه،بودند.مردم مسلمان مقیم مصر آن اندازه نیرومند نبودند تا بتوانند براى سرکوب شوکت جدایى خواهان اموى به تجهیز نیروى لازم بپردازند.
امام (ع) حدود چهار ماه براى آماده ساختن نیرو-براى مقابله با معاویه خطرناکترین دشمن وحدت امت و مقتدرترین ایشان در ستیزه جویى در برابر حکومت امام و بىتقواترین فرد در مسایل دینى-در مرکز جدید خلافتخود توقف کرد.البته معاویه،سرپیچى خود را از بیعتبا امام (ع) و نیز مبارزه با قدرت او،اعلان کرده بود.به این ترتیب سوریه از پیکر دولت اسلامى جدا شده بود و جدایى خود را هم اعلام کرده بود.معاویه،بدین هم اکتفا نکرد،بلکه دشمنى خود را با حکومت مرکزى ابراز داشت،و جنگ با دولت مرکزى را در پوشش خونخواهى عثمان علنى ساخت.او در حقیقت،حرکت جدایى خواهانه را پیش از آغاز مساله بصره شروع کرده بود.
امام (ع) مشغول جمع آورى نیرو به قصد بسیج همه امکانات خود براى مواجه شدن با این گروه تبهکار بود که اخبار خروج ام المؤمنین عایشه،و طلحه و زبیر به جانب بصره به امام (ع) رسید،امام ناگزیر شد تا پایان مشکل جدید،حرکتسپاه به سمتشام را به تاخیر بیندازد.
امام (ع) حرکتسپاه خود را به سمتشام از آن جهتبه تاخیر نینداخت که رهبران سه گانه خطرناکتر از معاویه بودند،بلکه از آن نظر که خروج رهبران سه گانه به سوى عراق به خطر معاویه،خطر جدیدى را افزوده بود که اگر امام (ع) با سرعت آن را پیشگیرى نمىکرد،به طور یقین از کمکهاى نظامى و مالى-در مورد هدف خود یعنى سرکوبى دشمن اموى خویش که مجسمه بزرگترین خطر براى وحدت امتبود-محروم مىگشت.