تاریخ و عبرت در کلمات و سیره امام على(ع)
مقالهاى که پیش روى شما است، متضمن سیر اجمالى در کلمات مولاى متقیان و امیرمؤمنان، حضرت على علیهالسلام درباره تاریخ است.
پژوهندهاى که با چنین قصدى در کلمات آن بزرگ نظر مىکند، به نکات بدیع بسیار برمىخورد که مىتوان آنها را گوهرهاى تذکر تاریخى دانست.
مرد خدا در هرچه نظر مىکند و مىبیند، در آن جلوه خدا مىبیند و از حوادث روزگار درس عبرت مىآموزد؛ اما نه مرد خدا بودن یا مرد خدا شدن آسان است و نه بخت دیده عبرتبین، یار همه کس مىشود.
ما چیزها را مىبینیم و مىپنداریم که چون چشم داریم مىبینیم و داشتن چشم براى دیدن و دیدار کافى است.
درست است که ما با چشم مىبینیم و اگر چشم نداشتیم اشیاى دیدنى و محسوس را نمىدیدیم، اما دیدن چشم صرف یک امر مکانیکى و فیزیولوژیک نیست و اگر چنین بود بیننده با آن چیزى دریافت نمىکرد؛ یا همه بینندگان هرچه را مىدیدند یکسان درک مىکردند.
اصلا دیدن و شنیدن را نحوه بستگى و تعلق ما و نظم سخن و عالمى که در آن بسر مىبریم، راه مىبرد.
به سخن بلند مولاى موحدان بیندیشیم که فرمود: ما رأیت شیئا الا و رأیتالله قبله.
آنکه پیش از دیدن با چشم تن، چشم دل باز نکرده است، چیزى نمىبیند و اگر ببیند امور پراکنده و آشفته و آشوب مىبیند.
دیدن چشم را ادراکى مقدم بر آن راه مىبرد که ملاصدرا از آن به «ادراک بسیط» تعبیر کرده است.
نظیر این ادراک در پدیدارشناسى معاصر هم مورد توجه قرار گرفته است و در حقیقت با وجود و عدم این درک بسیط است که گروهى از مردمان، اهل ذکر مىشوند و مردمى دیگر در غفلت مىمانند یا غفلت و تذکر در اوقات و زمانهاى تاریخى یک قوم کمتر و بیشتر مىشود.
اشخاص هم، چون به حوادث و پیشآمدها مىنگرند، آنها را یکسان درک نمىکنند؛ یعنى اگر دل عبرت بین نباشد، دیده نیز عبرت بین نمىشود.
هان اى دل عبرتبین از دیده عبر کن هان
ایوان مدائن را آیینه عبرت دان
.1 کیست که دل عبرت بین دارد؟
قبل از این که به این پرسش بپردازیم، باید تصریح شود که قرار نیست از فلسفه تاریخ حضرت على(ع) بحث شود و آن بزرگ در عداد فلاسفه تاریخ قرار گیرد؛ زیرا نکات نهجالبلاغه و به طور کلى کلمات علوى ـ و یا هر روایتى که از ائمه دین نقل شده است ـ سخن هدایت است، نه زبان عبارت ارباب علوم رسمى.
نهجالبلاغه سراسر درس تذکر و عبرت است.
هر درس تذکرى، فلسفه تاریخ نیست.
قصد صاحب بزرگ آن نیز تدوین فلسفه تاریخ و هیچ علم خاص دیگر نبوده است.
البته مولا فرموده است که «خبر گذشته و آینده و احکام ناظر بر روابط کنونى جامعهتان در قرآن موجود است» (1) .
با وجود این، نه قرآن و نه نهجالبلاغه، کتاب فلسفه نیستند.
حضرت على(ع) هم نخواسته است فلسفه تاریخ تدوین کند؛ بلکه او دل عبرتبین داشته و با مرگ که تقدیر همه آدمیان است، انس یافته و با این انس گذشته و گذشتگان را مىدیده و در موقع و مقام ولایت مقتداى اهل نظر و بصیرت و اعتبار شده است.
آنها که مىگویند علم با تجربه به دست مىآید، درست مىگویند؛ اما اگر این گفته را بر فرض وجود بشرى که حقیقت وجودش لوح پاک و عارى از هر نقش است، استوار کنند، راهشان به بنبست مىرسد.
آدمى لوح پاک و نانوشته نیست و حتى اگر لوحى باشد که بر آن چیزى حک نشده باشد، آن لوح آمادگى و استعداد خاص دارد و لااقل اثر تجربه مىتواند در آن حک شود، یا بهتر بگوییم تجربه در این لوح معنى مىشود؛ زیرا تجربه قبل از فهم نیست و اگر فهم نباشد، تجربه صورت نمىبندد.
حوادث تاریخ هم براى کسى تجربه مىشود که از پیش فهمى از تاریخ داشته باشد.
این فهم، فهم هیچ حادثه مشخص و معینى نیست، بلکه درک بسیط و غیرحصولى این معانى است که: .1 ما اهل عهد و پیمانیم و اگر عهد مىشکنیم باز آن را تجدید مىکنیم؛ .2 زندگى دنیوى زندگى با مرگ است و ما با مرگ زندگى مىکنیم؛ .3 ما وقتى با یاد مرگ تنها مىشویم، از حوادث تاریخ بهتر مىتوانیم درس بیاموزیم.
ما در روز الست پیمان بستهایم که جز پروردگار حقیقى خود را نپرستیم، اما اینجا یعنى زمین جایگاه آزمایش و دار بلا و ابتلا است.
چنانکه خداوند چون آدم را آفرید و به فرشتگان امر کرد که او را سجده کنند و شیطان با استکبار از اطاعت فرمان سرباز زد، آدم را در سرایى جاى داد که ابزار زندگیش را کامل و جایگاهش را ایمن ساخته بود و او را در خصوص ابلیس و دشمنى ریشهدارش هشدار داد؛ اما سرانجام ابلیس به دام فریبش آورد.
یقین او را به شک و در نهایت نشاط وى را به دلهره و ترس بدل کرد و با فریبکارى ابلیس، آدم به دام پشیمانى فرو افتاد.
با این همه خداوند سبحان در توبه را به روى آدم گشوده گذاشت.
تا از آن تنگنا و بنبست گریزگاهى بیابد و راه نجاتى بجوید و کلمه رحمتش را به او آموخت و بازگشتش را به بهشت وعده فرمود .
سپس او را به سراى گرفتارى و آزمون و دنیاى زاد و زایش فرود آورد و از آن وقت در حق او این سخن بلند درست آمد که: چکند کز پى دوران نرود چون پرگار هر که در دایره گردش ایام افتاد در پیام نخستین روز خلافت فرمود: «آن کس که با دیده عبرت به سرنوشت گذشتگان بنگرد، پرهیزگار مىشود و هرگز در پى بدى و ناسازگارى نمىرود .» (2) و در وصف و صفت دهر، مرگ را دخیل کرده است: الدهر یخلق الابدان و یحدد الآمال و یقرب المنیه و یباعد الامنیه من ظفر به نصب و من فاته تعب؛ «روزگار پوشاننده بدنها، محدودکننده آرمانها، نزدیک آورنده مرگها، و دورکننده آرزوها است.
کامیابىهاى مادیش رنجآورند و ناکامىهایش خستگى زا.» (3) نیز از قومى و مردمى یاد مىکند که مرگ تن خود را بزرگ مىشمارند و خود بیش از هر چیز بزرگ شمار مرگ قلبهاى زنده خویشند (4) این مرگ، آگاهى مردى را که مىگفت: «پسر ابىطالب از مرگ بىپژمان است، بیش از آنچه کودک پستان مادر را خواهان است (5) » مستعد آشنایى با راههاى آسمان و آینده ساخته بود.
این جان مستعد همزمان حضرت مصطفى (ص) و هم عهد نزول قرآن که از پیامبر درس آموخت، نه فقط آموزگار و مفسر قرآن، بلکه قرآن ناطق و متحقق شد.
مولاى موحدان از قرآن آموخت که علم و عبرت و خشیت و حکمت ملازم و به هم بستهاند.
در این گفته دقیق دقت فرمایید: «یقین را نیز چهار شعبه است: نگرشى به زیرکى، رسیدن به دقائق حکمت، پند گرفتن از گذشت روزگار و نگهداشتن روش اسلاف.
آن کس که نگرش زیرکانهاش بود به دقایق حکمت دست یابد و آنکه به دقایق حکمت دست یابد، سیرت [عبرت] روزگار را بشناسد و آنکه سیرت روزگار را بشناسد، چنان است که با اسلاف بسته است.» (6) در نامه به امام حسن(ع) نیز این نکته را دوباره مورد تأکید قرار داد و فرمود: «اگر من به اندازه تمامى نسلهاى گذشته عمر نکردهام، در کار و کردار آنان نظر کردهام و در اخبارشان اندیشیدهام و در آثارشان سیر کردهام؛ چنانکه گویى یکى از آنان شدهام.» (7) و در خطبه 16 فرمود: «...
آنکه عبرتهاى روزگار او را آشکار شود و از آن پند پذیرد و از کیفرها که پیش چشم او است، عبرت گیرد، تقوا او را نگاه دارد.» (8) نیز در خطبه 361 با استناد به آیه مبارکه ان فى ذلک لعبره لمن یخشى (نازعات، آیه 26) همه موجودات و حوادث را نشانه عبرت مىبیند و البته بزرگترین عبرتها در نظر او سرگذشت مردمى است که بستگى به دنیا آنها را مست غرور کرده است؛ یعنى از وضع خود غافلند و نمىدانند که فریفته دنیا شدهاند.
حضرت مولا در شرح آیه ما غرک بربک الکریم، وضع ما را در دنیا این چنین وصف کرده است: راستش را مىخواهى دنیا هرگز تو را نفریفت؛ اما تو بودى که فریفته آن شدى.
او اندرزهاى گرانبهایش را در دسترس تو گذاشت و از برابرى و انصاف آگاهت ساخت؛ ولى تو به آنها پشت پا زدى.
دنیایى که پیوسته درد و ناراحتى تن و کم شدن نیرو و کاهش توانایى را به تو یادآورى مىکند، راستگوتر و وفادارتر و بالاتر از آن است که تو را بفریبد.
یا این که فریفتهات سازد و بعد دچار رنج و شکنجهات کند.
اگر با دنیا در خانههاى خالى و جامانده و دیار فراموششده و وامانده روبهرو شوى، هر آینه مىبینى که چون رفیقى شفیق و یارى دلسوز به تو یادآورىهاى درست و سودمند مىنماید و همیشه پندهاى رسا و گرانبها بر آنها مىافزاید.
(9) نکات ظریفى در این کلمات درج است که آدمى را به حیرت و اعجاب وامىدارد.
دنیا و زندگى و مرگ و تاریخ و حوادث در نگاه على ـ علیهالسلام ـ همان نیست که به نظر مردم معمولى مىآید؛ بلکه همه اینها در نظر آن بزرگ، آیینه حق است و اگر در آن حق را ببینند، آن شىء، حکم آموزگار پیدا مىکند.
مفاهیمى مثل دنیا و زندگى بسته به اینکه در چه نسبتى وارد شوند، معناى متفاوت پیدا مىکنند؛ چنانکه به خود نظر کردن یا خودبینى، خوب و پسندیده نیست، اما گاهى باید فارغ از غم دنیا و بود و نبود آن در آیینه وجود خویش نظر کرد و در غم خویش بود.
اگر از ما و به خصوص از کسانى که پرواى اخلاق دارند، بپرسند آیا غمخوار خویش باید بود یا غم دیگران باید خورد، دومى را سفارش مىکنند و مسلما در ساحت اخلاق، درست این است که به فکر دیگران باشیم؛ اما ساحتى مقدم بر این ساحت اخلاقى وجود دارد که اخلاق از آنجا مىروید؛ آنجا باید غمخوار خویش باشیم و با رجوع به آن ساحت است که حافظ گفته است: پیوند عمر بسته به مویى است هوشدار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست در اینجا شاید شاعر نظر به احوالى داشته است که انعکاس آن در آغاز نامه امیرمؤمنان به فرزندش امام حسن ـ علیهماالسلام ـ پیدا است.
آنجا که فرمود: آنچه آشکار از پشت کردن دنیا بر خود دیدم و از سرکشى روزگار و روى آوردن آخرت بر خویش سنجیدم، مرا از یاد جز خویش باز مىدارد و به نگریستنم بدانچه پشت سر دارم نمىگذارد، جز که من هرچند مردمان را غمخوارم، بیشتر غم خود را دارم.
این غمخوارى رأى مرا بازگردانید و از پیروى خواهش نفسم بپیچانید و حقیقت کار را برایم آشکار نمود.
(10) مىبینیم که نسبتى میان غمخوار خویش بودن ـ بهمعناى تذکر به حقیقت وجود آدمى ـ و ادبار دنیا و اقبال آخرت وجود دارد.
راستى چگونه مردى که دنیا پیش چشم او از آب دهان بز بىمقدارتر بود، دنیا را ستایش مىکرد و سمت پندآموزى و راهنمایى به او نسبت مىداد.
توجه کنیم که دنیاى بىمقدارتر از آب دهان بز و خوارتر از کفش کهنه، دنیاى غرور فریفتگان است و به همین جهت مىفرمود: «دنیاى شما پیش من...
اما دنیایى که آفریده خدا است و گذرگاه و وطن آدمیان است، سراى خوبى است.» دنیا به خودى خود بد نیست، بلکه در نسبت با ما است که بد یا خوب مىشود.
اگر در نسبتى که با آن داریم، حد و قدر آن را شناختیم، در آن صورت خانه ما و جایگاه آزمایش ما است؛ اما اگر اندیشه اخلاد الى الارض وجود ما را مسخر کرد، دنیا مایه تباهى و زیانکارى ما خواهد بود.
ما به دنیا آمدهایم که از آن بیرون شویم .
ما با یاد مرگ با دنیا نسبت درست برقرار مىکنیم.
عبرت هم با شناخت این نسبت، یعنى شناخت دنیا و با یاد مرگ ممکن و میسر مىشود؛ اما مرگ چیزى نیست که به آسانى وصف شود و دلهاى مردمان آن را دریابد و بپذیرد.
در خطبه 113 به مخاطبان خود ـ که مردم سراسر تاریخند و نه صرف جمعى که در مجلس او حاضر بودهاند ـ تذکر مىدهد که یاد مرگ از دلهاى آنها رفته و جاى آن را آرزوهاى فریبنده گرفته است.
به عبارت دیگر بستگى به این جهان، آن جهان را از یادها برده است.
در این جا این پرسش پیش مىآید که با مقدم داشتن آخرت بر دنیا، تاریخ چه اهمیتى مىتواند داشته باشد.
اندیشه تاریخى که از قرن هیجدهم در اروپا پدید آمده و فلسفههاى تاریخ در زمینه آن روییده است، بیشتر جهانبین است و به آخرت ناظر نیست.
اما این نظر تاریخى در اصل دینى است و شاید در عالم دنیادارى هم گویاى سپنجى بودن جهان و نه حکایت دوام و پایدارى آن باشد.
در ادیان توحیدى که کتاب آسمانى و پیامبر دارند، این اصل جارى است که خداوند آدمیان را بدون راهنما نمىگذارد و در وقت مناسب پیامبران و سفیران خود را مىفرستد تا مردم را بشارت دهند و انذار کنند.
پیامبران چنانکه عارفان گفتهاند، هر کدام مظهر یک یا چند اسم از اسماى الهىاند و پیامبر خاتم مظهر جمیع اسماى الهى است و در هر عهد یا دورهاى، اسم یا اسمایى غالب و حاکم است.
بنابراین قول هر عهدى صورت و حقیقت خاص دارد.
علاوه بر این، دین وعده نجات مىدهد و معتقدان و مؤمنان، امید نجات و آمدن منجى دارند.
در تفکر دینى ما بشر فقیر و نیازمند است و خداوند هرگز او را به خود وانمىگذارد و این به خود وانگذاشتن، مستلزم جارى بودن حکمت الهى در تاریخ است.
اینکه تاریخ بشر بر طبق حکمتى جریان دارد و اهل خشیت و حکمت، این حکمت را در مىیابند و از عبرتها درس مىآموزند، ریشه در تفکر دینى دارد.
.2 چرا و چه وقت پیامبران مبعوث مىشوند؟
گفتیم که تاریخ در تفکر دینى و در نظر ارباب معرفت، تاریخ پیامبران و رسولان الهى است و با حادثه سکنا گزیدن حضرت آدم در زمین آغاز مىشود و با آمدن منجى آخر زمان پایان مىیابد.
اینکه کسانى این تلقى را نوعى یا صورتى از تاریخانگارى دانستهاند، درست نیست.
البته تاریخانگارى برگرفته از نظر عهد عتیق و عهد جدید و قرآن مجید و کلمات اولیاى دین درباره تاریخ است؛ اما آن نگاه و نظر تاریخى دینى در فلسفه تاریخ و تاریخانگارى متأخر، از جوهر دینى و الهى خالى مىشود و وجهه بشرمدارى (اومانیسم) پیدا مىکند.
اگر توجه داشتن به آغاز و انجام کار بشر و اقوالى مانند این که صلاح و فساد صرفا صفت اشخاص نیست، بلکه عارض زمانه و تاریخ نیز مىشود، یا هر کارى مرهون وقت خاصى است و امثال اینها، در ذیل مذهب اصالت تاریخ قرار مىگیرد، بیشتر دینداران باید مایل به مذهب اصالت تاریخ باشند؛ ولى اگر براى بیرون آمدن و رهایى از مذهب اصالت تاریخ نباید از آغاز و انجام سخن گفت و به هیچ نظم و پیوستگى و ربط در تاریخ قائل نبود، به نظر مىرسد که اعتقاد به تاریخانگارى بهتر از انکار آن است.
ولى اینجا مقام رد و اثبات تاریخانگارى نیست، بلکه مىخواهیم نسبت میان انسان و تاریخ را در کلمات و اشارات حضرت على ـ علیهالسلام ـ درک کنیم.
اینکه آیا بحث از آغاز و پایان تاریخ، نوعى تاریخانگارى است، باید در جاى خود بحث شود.
اکنون سخن این است که ما حقیقت خود را در آغاز تاریخ و هنگام آمدن آدم ابوالبشر به زمین مىبینیم و مولاى متقیان چه خوب این آغاز را تقریر فرموده و شرح داده است: چگونه شیطان، آدم ابوالبشر را فریفته تا یقین را به گمان بفروخته و آتش دودلى بر و بار عزم او را سوخته و شادمانى داده و بیم خریده، فریب خورده و پشیمانى کشیده تا خداوند در توبه به روى او گشوده و کلمه رحمت بر زبان او نهاده و بدو وعده بازگشت به جنت داده و او را درین سرا که خانه رنج و امتحان است، فرود آورده است.
(11) تاریخ با عهد پدید مىآید و به یک معنا عهد همان تاریخ است.
کسى که عهد مىبندد، ممکن است عهد خود را بشکند.
آدمى در روز الست عهد کرده است که پروردگار خود را بپرستد، اما بشر اهل غفلت و فراموشى است و چه بسا در گردش زمان عهد را از یاد مىبرد.
به این جهت ارسال رسولان ضرورت پیدا مىکند: خداوند سبحان از فرزندان او (آدم) پیامبرانى برگزید و این هنگامى بود که بیشتر آفریدگان از فطرت خویش بگردیدند و طومار عهد در نوردیدند .
حق او را نشناختند و برابر او خدایانى ساختند....
پس هرچند گاه پیامبرانى فرستاد و به وسیله آنان به بندگان هشدار داد تا حق میثاق الست را بگذارند و نعمت فراموش کرده را به یاد آورند.
(12) تاریخ در حقیقت تاریخ غفلت و تذکر است؛ اما تذکر به عهد قدیم، صرف تکرار تاریخ و اعمال و سخنان گذشتگان نیست.
افلاکى از قول شمس تبریزى نکتهاى آورده است که وضع غفلت را به خوبى روشن مىکند: «تا کى...
با عصاى دیگران راه روید؟
این سخنان که مىگویید از حدیث و تفسیر و حکمت و غیره، سخنان مردم آن زمان است که هر یک در عهد خود به مسند مردى نشسته بودند و معانى مىگفتند و چون مردان این عهد شمایید اسرار و سخنان شما کو.» (13) وقتى بنا به گفته مولاى متقیان: «روزگارى خواهد آمد که اسلام را از حقیقت آن بردارند، همچون ظرفى که واژگونش کنند و آن را از آنچه در آن دارد تهى سازند» کسانى باید پیدا شوند که عهد گذشته را به یاد آورند و تجدید کنند.
حضرت مولى الموحدین در تفسیر آیه ان فى ذلک لایات و ان کنا لمبتلین (مؤمنون، آیه 30) دنیا را دار بلا و ابتلا و آزمایش خوانده است.
ما همواره در معرض آزمایشیم و در موقعیت خاص قرار داریم و باید پاسخگوى عمل خود باشیم و این یکى از صورتهاى تاریخى بودن وجود آدمى است.
ما فارغ از زمان و تاریخ نیستیم و اینکه فرمود: الدهر یومان یوم لک و یوم علیک نیز بر همین معنا دلالت دارد.
دهر نسبت به ما على السواء نیست و ما بیرون از آن قرار نداریم.
زمانه یا با ما است و یا بر ما است.
به عبارت دیگر، گاهى زمانه به ما رو مىکند و گاهى پشت، و پیدا است که مردمان در ایامى که زمانه به آنان رو مىکند، خشنود مىشوند و در زمانه ادبار ناراضى و خشمگینند .
آنها با خشنودى و سخط خود به تاریخ بستگى پیدا مىکنند؛ چنان که وقتى کسى کارى مىکند و دیگران به آن رضا مىدهند، آنها همه مسئول آن کارند.
علاوه بر این مردمان را خشنودى و ناخشنودى به هم مىپیوندد؛ چنان که ناقه ثمود را یک تن پى کرد، اما چون همه به آن رضا دادند، خداوند همه ایشان را عذاب کرد.
در قرآن کریم نیز فاعل فعل جمع است و پشیمانى نیز به جمع نسبت داده شده است.
مردمان با موافقت و مخالفت قلبى خود نشانه و مظهر وحدت مىشوند و اگر اختلاف و تفرقه در میان آنان راه یابد، ضعف و فتور نیز در پى آن خواهد آمد.
در پاسخ شخصى که گفت کاش برادرم در این جنگ با شما بود، فرمود: «اگر برادرت در ایمان با ما بود، در این صحنه نیز بىتردید با ما است».
یکى دیگر از لوازم تاریخى بودن بشر همپیمانى و همبستگى است.
در این همبستگى است که آدمى خود را مسئول مىیابد و با آن سامان و نظم پدید مىآید.
این بستگى مایه وحدت و الفت مردمان است و اگر سست شود، وحدت به تفرقه و دورى مبدل مىشود و رشته کارها از هم مىگسلد.
اندرز امام ـ علیه السلام ـ این است که در تفاوت احوال مردمان بیندیشیم و ببینیم چه چیز آنان را عزیز کرد و شر دشمنان را از سر آنان کوتاه گردانید و زمان بىگزندى آنان را طولانى کرد.
به نظر آن بزرگ اینها فرع دورى نمودن از پراکندگى و روى آوردن به سازوارى (الفت) و یکدیگر را بدان برانگیختن و سفارش کردن و پرهیز از کینتوزى و کاشتن تخم نفاق در سینه و دست از یارى یکدیگر کشیدن و کارهایى از این قبیل است که پشت نیرومندان را مىشکند.
(14) پس بستگى ایمانى و گذشت از نفسانیت فردى و غرور است که مایه بزرگى و عزت مىشود؛ ولى این بدان معنا نیست که اهل ایمان در تاریخ ظاهرى، همواره بر مسند پیروزى نشسته باشند .
ایمان و دلبستگى به حق تاوان سنگین دارد.
ایمان با تحمل درد و با گذشت و شجاعت اثبات مىشود.
ایمان حرف نیست، ادعا نیست، بلکه در آزمایش بزرگ متحقق مىشود.
مولا نیز که در سخنان خود به تجربههاى تاریخ نظر داشته است، از عذابهایى یاد مىکند که مؤمنان تحمل کردهاند.
«...
وقتى فرعونها مؤمنان را به بردگى مىگیرند، اگر ایمان و صبر را نگاه دارند ـ که در حقیقت صبر و ایمان آنان را نگاه مىدارد ـ خداوند گشایشى برایشان پدید مىآورد و ارجمندشان مىسازد.
این عزت و ارجمندى تا زمانى مىپاید که قوم یکدل و یک جهت باشد و دیدهها به یک سو دوخته و ارادهها در پى یک چیز تاخته باشد، اما چون میانشان جدایى و تفرقه افتد و سخنها و دلها پراکنده شود، خداوند لباس کرامت از تنشان بیرون مىآورد.» مولاى ما تذکر مىدهد که داستان و تاریخ این مردم باقى مىماند و مایه عبرت عبرتآموزان مىشود و باید چنین شود.
نمونهاى که آن حضرت ذکر مىکند، سرگذشت فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل ـ علیهمالسلام ـ است که تا گرفتار پریشانى و تفرقه بودند، قیصرها و کسراها بر آنان حکومت مىکردند: «نه دعوتى [بگوششان مىرسید] که به آن روى آورند و نه سایه الفتى [مىیافتند] که رخت بدان جا افکنند.» (15) این نه فقط اشاره به وضعى است که اعراب قبل از بعثت پیامبر(ص) بدان دچار بودند، بلکه در آن بعثت همه پیامبران به وقت و تاریخ موکول شده است؛ یعنى زمانى که مردم دوران فترت را مىگذرانند، در عین حال دلها مستعد وحدت و گوشها آماده شنیدن پیام همبستگى و عزت شده باشد.
اینان هم تا وقتى صاحب نعمتند که یاد خدا مىکنند و شکر نعمت او به جا مىآورند؛ چنان که مىفرماید: هرگز هیچ قومى که نعمت و عیش راحت داشته آن را از دست نداده است، مگر این که به ورطه گناه درافتاده است؛ چرا که «خداوند نسبت به بندگانش ظلم روا نمىدارد» .
(انفال، آیه 51) و اگر مردمان در هنگامى که نعمت بر سرشان نازل مىشد و از نقمت رهایى مىیافتند با صدق نیت و صفاى قلب به خداى خود رو مىکردند، خداوند نعمت را به ایشان باز مىگرداند و فساد ایشان را به صلاح و سامان مبدل مىکرد.
اما اکنون نگرانم که مبادا در وضع فترت باشید.
بىگمان وضع گذشته شما در نظر من پسندیده نبود، اما اگر به وضع زمان بعثت بازگردید، مردم سعادتمندى هستید.
من آنچه از دستم برآید مىکوشم و درباره گذشته چیزى که مىگویم این است که خداوند گذشته را عفو مىکند.
(16) آن حضرت در هنگام قبول خلافت نیز با تذکر این اصل که روشن شدن عبرتهاى تاریخ و عبرت گرفتن از حوادث، تقوا مىآفریند [تقوایى که آدمى را از گرفتارى در شبهات مصون مىدارد] هشدار داده بود که آزمون روز بعثت پیامبر(ص) تجدید شده است.
بازگشت روز بعثت نکته قابل تأملى است.
در روز بعثت مردمان مشرک بودن و چون پیامبر (ص) دعوت خود را اظهار کرد، بسیارى با او به مخالفت و دشمنى برخاستند.
اما روزى که على ـ علیهالسلام ـ به خلافت رسید، قلمرو حکومت اسلام از مدیترانه و آفریقا تا قلب آسیا وسعت داشت.
این بار کسانى به نام اسلام و مسلمانى در برابر حکومت على ـ علیهالسلام ـ قرار گرفتند و این بدان جهت بود که مسلمانى مسلمانان دیگر شده بود.
امام این معنا را مىدانست، اما همه از عهده فهم آن برنمىآمدند.
امام به مردمى که بلاى تفرقه و خودرأیى در جانشان افتاده بود، تذکر مىداد که بسیارى از مردمان بعد از هجرت به بدویت و تعصب عربیت روى آوردند و بعد از این که همبستگى اسلامى پیدا کردند، باز گروه گروه شدند و دیگر به اسلام و به نام آن تعلقى ندارند و از ایمان جز رسوم و تشریفات چیزى نمىشناسند.
(17) اسلامى که پیامبر آورد، ترکیبى اتحادى از روح و جسم بود.
این اسلام در طى زمان تبدل پیدا کرد و روح آن دچار ضعف شد و جسم آن باقى ماند.
با این تحول و تبدل پیدا است که حکومت عدل دشوار مىشود.
مولا ـ علیه السلام ـ مىدانست که زمان و قدرت از هم منفک نیست و از این که فرمود: اذا تغیر السلطان تغیر الزمان، مراد این نبود که وقتى حاکمى برود و حاکمى دیگر به جاى آن بیاید، زمان هم دیگر مىشود.
در این جا مراد از سلطان، قدرت پراکنده و منتشرى است که بر دل و جان مردم غالب مىشود؛ چنانکه اگر این سلطان، دین توأم با روح باشد، زمان زمان دین و زبان زبان عدالت است و اگر دین ظاهر و بىروح و تشریفاتى و لفظى سلطنت کند، زمان با فرصتطلبان مدارا مىکند و حتى در به روى آنان مىگشاید.
امام ـ علیه السلام ـ میان مردم و حکومتى که دارند، مناسبت قائل است.
مردم گاهى و در زمانى حکومت ظالم را بر حاکم عادل ترجیح مىدهند و حکومت عدل را برنمىتابند؛ ولى حکومت ظالم مردم را به باطل مىکشاند و مردمى که از باطل پیروى کنند، نعمت و آزادى را نیز از دست مىدهند.
مردم وقتى دست در حبلالمتین الهى مىزنند، آرامش و قرار و وحدت پیدا مىکنند و به نظام و ثبات و اقتدار مىرسند.
نکته مهم این است که درک و فهم نیز به یک معنا تاریخى است؛ چنانکه فرمود: شما امور را تجریه کردهاید و طعم تجربه را چشیدهاید و از گذشته پند آموختهاید و از تاریخ گذشته، مثلها براى شما گفتهاند و شما را به امر واضحى دعوت کردهاند که جز کران و کوران کسى نمىتواند آن همه را ناشنیده و نادیده انگارد و آن که خداوند در آزمایش و تجربه او را بهرهمند نسازد، از هیچ چیز بهرهمند نمىشود و چندان دچار کاستى و نقصان مىشود که خوب و بد (معروف و منکر) را از هم بز نمىشناسد.
(18) او به پیروى از قرآن و پیامبر، نژاد و نسب را به چیزى نمىگرفت و عزت و عظمت را فرع همزبانى و وحدت کلمه مىدانست و تعلیمش بر این اساس استوار بود که هیچ قومى ذلیل بالذات یا عزیز ذاتى نیست و چه بسا عظمتها که به خوارى مبدل مىشود و چه بسیار رنجکشیدگان که به عظمت و قدرت مىرسند.
درست است که عزت و ذلت به دست خداوند ـ جلت عظمته ـ است، اما تا قومى مستعد عزت نشود، عزت نمىیابد و تا وقتى تن به ذلت ندهد، ذلیلش نمىکند؛ یعنى عزت و ذلت چیزى جدا از فکر و ذکر و بینش و ادراک و تاریخ مردمان نیست.
مردمى که تاب تحمل سختى و آزمایش بزرگ ندارند و به تنپرورى و سهلانگارى و خوشگذرانى خو کردهاند و به فرمان خداى بزرگ گردن نمىگذارند، اسیر قهر جابران و برده ستمکاران مىشوند و این نکتهاى است که در کلمات مولا به کرات و به عبارات مختلف آمده است.
در خطبه قاصعه که بیشتر مطالب آن به تاریخ راجع است، نکاتى است که مخصوصا باید مورد تأمل قرار گیرد.
در این خطبه به بناى خانه خدا و کعبه اشاره مىشود و این که «...
آن خانه را در سنگلاخى نهاد از همه سنگستنانهاى روى زمین دشوارتر، و ریگزارى که رویش آن از همه کمتر...
پس آدم و فرزندان او را فرمود تا روى بدان خانه دارند.
پس خانه براى آنان جایگاهى گردید که سود سفرهاى خود را بردارند و مقصدى که بارهاى خویش در آن فرود آرند.» (19) در این خطبه اشاره شده است که: «خداوند مىتوانست خانه را در سرزمین آباد و در میان باغهاى سبز و خرم قرار دهد، اما چنین نکرد تا بندگانش را به گونه گون سختىها بیازماید ...
و به ناخوشامدها آزمایششان کند تا خودپسندى را از دلهاشان بزداید و خوارى و فروتنى را در جانهاشان جایگزین فرماید و آن را درهایى سازد گشاده به بخشش او و وسیلهاى آماده براى آمرزش او.» (20) و این مىتواند پاسخى باشد به کسانى که مىگویند اگر گناه آدم نبود خیر و طاعت و ثواب هم نبود.
مىبینیم که تاریخ بشر که از بناى خانه خدا در زمان آدم ـ علیه السلام ـ شروع مىشود، چگونه به آخرت مىپیوندند؛ یا درست بگوییم: چگونه این جهان به آن جهان پیوسته است و هرچه این پیوستگى را سست کند، انحراف است و شاهد مىآورد که امتهاى پیشین که به مال و نژاد تعصب ورزیدند، چه کیفرها دیدند و سفارش مىکند که «نیک و بد احوالشان را به یاد آرند و خود را از مانند شدن به آنان برحذر دارند.» (21) من گاهى فکر مىکنم که توجه مسلمین به تاریخ و ظهور مورخان و کتب تاریخى بزرگ، فرع توجهى است که مثال آن را در قرآن (22) و در کلمات مولاى متقیان مىبینیم.
اما این تاریخ، تاریخ مفاخر و تاریخ حسب و نسب و مفاخرت نیست؛ بلکه تاریخ تذکر و عبرت است.
این صفت تاریخ حتى در عناوین کتب تاریخى دوره اسلامى نیز منعکس شده است.
در عناوینى چون مروج الذهب و معادن الجوهر و التنبیه و الاشراف مسعودى و تجارب الامم ابن مسکویه و تجارب السلف هندوشاه نخجوانى و کتاب العبر ابن خلدون و ...
.
اما نکته مهم این است که توجه به تاریخ در قرآن و نهجالبلاغه مىتوانست به پدید آمدن نوعى تاریخ جهانى مودى شود.
ابن قتیبه و مسعودى از بزرگان و پیشروان اندیشه تاریخ جهانىاند و البته این تاریخ جهانى با تاریخى که از قرن هیجدهم پدید آمد، تفاوت دارد.
تاریخ جدید هم، تاریخ جهانى است، اما محور این تاریخ و صورت کلى آن در غرب با تجدد قوام یافته و ترسیم شده است.
تاریخ جهانى به صورتى که در قرآن و نهجالبلاغه و در آثار بعضى از مورخان عالم اسلامى عنوان شده است، تاریخ قرب و بعد انسان نسبت به مبدأ عالم و آدم است.
انسان که در بهترین صورت و تقویم خلق شده و سپس به اسفل السافلین درافتاده است، باید این دوره و مدار یا فاصله میان اسفل و اعلى را طى کند و طى این فاصله همان تاریخى بودن است.
بشر بسته به این که به کدام سمت رو مىکند و در کجا درنگ مىنماید، مظهر یک تاریخ مىشود؛ به عبارت دیگر بشر در هر موقف و مقامى، مظهر اسمى از اسماى الهى است.
تاریخ جهانى به نحوى که در اسلام ظهور مىکند، تاریخ حکومت اسماى الهى است و این آدمى است که آن اسما را مىشناسد و مظهر آن اسما است و به همین جهت موجود تاریخى است .
موجودات دیگر اعم از جماد و نبات و فرشتگان، چون نامها را نمىشناسند و غفلت و تذکر ندارند، تاریخ هم ندارند.
آدمى نیز هنگامى که در غفلت عمیق فرو مىرود، بىتاریخ مىشود .
تاریخىبودن، یعنى تذکر به این که چه هستیم، از کجا آمدهایم و راهمان به کدام سمت است و به کجا منتهى مىشود.
ما چگونه مىتوانیم بدانیم که چه هستیم؟
ما خود را به صرف رجوع به باطن و دروننگرى نمىشناسیم و از عهده همه کس برنمىآید که حقیقت وجود خود را بشناسد.
هرچه بستگىهاى مردم بیشتر باشد، خودشناسیشان دشوارتر مىشود؛ یعنى آنان که بندهاى تعلقشان سستتر است و کمتر به کثرتها تعلق دارند و آزادترند، خود را بهتر مىشناسند.
ما در شناخت خود بستگىهاى خود را مىشناسیم؛ یعنى درمىیابیم که آمدن ما به میل و اراده ما نبوده و چون به دنیا آمدهایم، با دیگران بودهایم و زبان داشتهایم و به عبارت دیگر همزبانى بودهایم.
حقیقت ما همزبانى است.
ما در همزبانى، خود و دیگران را مىشناسیم؛ ولى مردمان همیشه همزبان نیستند و غالبا در غفلت به سر مىبرند.
امام ـ علیه السلام ـ ما یادآور مىشود که «در کار فرزندان اسماعیل و اسحاق و اسرائیل بیندیشیم و روزگارى که پراکنده بودند و از هم جدا، کسراها و قیصرها بر آنان پادشا.
آنان را..
به زمینهایى که رستنى در آن درمنه بود روانه مىنمودند...
پستترین جاىهایشان خانه و خشکترین بیابانهایشان جاى قرار و کاشانه.
نه دعوتى تا بدان روى آرند و خود را از گمراهى بازدارند و نه سایه الفتى که رخت بدانجا افکنند و در عزت آن زندگى کنند.
حالتها ناپایدار، دستها به خلاف هم درکار، جمعیت پراکنده و در بلاى سخت وتیه نادانى دست و پازننده، از: زنده به گور کردن دختران و پرستیدن بتان و بریدن پیوند خویشان.» (23) در چنین اوضاعى اگر مردم به خدا پناه ببرند و مستعد لطف او باشند، خداوند آنان را با بعثت پیامبرى و دعوت به پرستش خداوند، متحد مىسازد و دلهاشان را به یک سو متوجه مىسازد؛ چنانکه با مبعوث شدن پیامبر عظیمالشأن اسلام «ملت اسلام با برکتهاى خود آنان (مسلمانان) را فراهم فرمود.
پس در نعمت شریعت غرقه گردیدند و لذت زندگى خرم و فراخ را چشیدند.
زندگیشان به سامان، در سایه دولت قوىشان، و نیکویى حال آنان را به عزتى رساند ارجمند، و کارهاشان استوار گردید و دولتشان نیرومند؛ چنان که حاکم شدند بر جهانیان و پادشاهان زمین در این کرانه و آن کران.
کار کسانى را به دست گرفتند که بر آنان حکومت مىنمودند، و بر کسانى فرمان راندند که فرمانبر آنان بودند...
.» (24) نظیر همین معنا را در خطبه 95 بیان فرمود: «او را برانگیخت.
جایى که مردم سرگردان بودند بیراهه فتنه را مىپیمودند.» (25) و در خطبه 89 پس از این که به شرایط و اوضاعى که پیامبر در آن مبعوث شد، اشاره مىکند، مخاطبان را خاطرنشان مىکند که وضع آنان نتیجه و لازمه کردارشان است: «او را هنگامى فرستاد که پیامبران نبودند و مردمان در خوابى دراز مىغنودند.
اسب فتنه در جولان، کارها پریشان، آتش جنگها فروزان، جهان تیره، فریب دنیا بر همه چیز چیره، باغ آن افسرده، برگ آن زرد و پژمرده، میوهاش پوسیده، آبش در دل زمین ناپدید، نشانههاى رستگارى ناپیدا، علامتهاى گمراهى هویدا.
دنیا با مردم خود ناخوشروى و با خواهنده خویش ترشروى، بارش محنت و آزار، درونش بیم، برونش تیغ مرگبار.
پس بندگان خدا، عبرت گیرید و کردههاى پدران و برادران خود را بیاد آرید که چگونه در گرو آن کردارند و حساب آن را عهده دارند...
.» (26) اما اسلام که آمد اینان را عزیز کرد و تا زمانى که یکدل و یک جهت بودند و «دلها راست بود و با هم سازوار و دستها یکدیگر را مددکار، شمشیرها به یارى هم آخته و دیدهها بیکسو دوخته و ارادهها در پى یک چیز تاخته، آیا مهتران سراسر زمین نبودند و بر جهانیان پادشاهى نمىنمودند؟
پس بنگرید که پایان کارشان به کجا کشید چون میانشان جدایى افتاد و الفت به پراکندگى انجامید و سخنها و دلهاشان گونهگون گردید، از هم جدا شدند و به حز بها گراییدند و خدا لباس کرامت خود را از تنشان برون آورد و نعمت فراخ خویش را از دستشان به در کرد و داستان آنان میان شما بماند و آن را براى پند گیرنده عبرت گردانید.» (27) در همین جا امام ـ علیه السلام ـ این حکم کلى را بر وضع زمان خود اطلاق فرمود که: « ...
شما پس از هجرت و ادب آموختن از شریعت به خوى بادیهنشینى بازگشتید و پس از پیوند دوستى، دسته دسته شدید.
با اسلام جز به نام آن بستگى ندارید و از ایمان جز نشان آن را نمىشناسید.» (28) «همانا شما رشته فرمانبردارى را از گردن گشادید و به داورىهاى دوران جاهلیت رضا دادید .
در دژ خدایى که پیرامونتان بود، رخنه نهادید.
همانا خداى سبحان بر جماعت این امت [مسلمان] منت نهاد و به الفت آنان را با یکدیگر پیوند داد.
پیوندى که در سایه آن بچمند و در پناه آن بیارمند.
در نعمتى که هیچ یک از آفریدگان بهایى نداند براى آن...» (29) در تاریخ، قوم برگزیده وجود ندارد.
مردمى که در زیر عذاب تازیانه ذلت و مسکنت به جان آمدهاند، اگر یک دل و یک جهت شوند، از وضع ناگوار خود رهایى مىیابند و قومى که به عزت و سرورى رسیده است، اگر پیمان وحدت بشکند، دچار مذلت مىشود.
آدمى در این دنیا «آرزومند چیزى است که به دست نیاید.
رونده راهى است که به جهان نیستى درآید...
بیمارىها را نشانه است و در گرو گذشت زمانه؛ سوداگر فریب است و فنا را وامدار و بندى مردن و هم سوگند اندوههاى جانآزار و و غمها را همنشین و آسیبها را نشان و به خاکافکنده شهوتها است و جانشین مردگان...
.» (30) اینها همه مایه تذکر است، اما از آنها به صراحت نمىتوان آموخت که چه باید کرد و از چه کارها رو باید گرداند.
البته تاریخ مىآموزد که گذشتگان چها کردند و از کرده خود چه سودها و زیانها دیدند؛ اما مگر حوادث تاریخ تکرار مىشود؟
در نامه به امام حسن ـ علیه السلام ـ مىخوانیم: «...
هرچند من به اندازه همه آنان که پیش از من بودهاند، نزیستهام، اما در کارهاشان نگریستهام و در سرگذشتهاشان اندیشیده و در آنچه از آنان مانده رفته و دیدهام تا چون یکى از ایشان گردیدهام؛ بلکه با دانشى که از کارهاشان به دست آوردهام، گویى چنان است که با نخستین تا پسینشان به سر بردهام.
پس از آنچه دیدم روشن را از تار و سودمند را از زیانبار بازشناختم و ...
.»