افلاطون، مایه تباهی فلسلفه بود یا [دستِ کم] شماری از متفکران مدرن، چنین تصوری را در ما برمی انگیزند.
نیچه و هایدگر، هر دو، بر این باورند که فلسفه، هیچ گاه از الطاف و عنایات سقراط و افلاطون، در قرن پنجم پیش از میلاد، بهبودی حاصل نکرد.
کم تر از دو سده قبل، فلسفه به جریان افتاده بود و، از جهات بسیار، به زحمت قدم های اول را برداشته بود.
اما در اینجا [یعنی در قرن پنجم پیش از میلاد] بود که از قرار معلوم، راه خطا را در پیش گرفت.
سقراط هیچ نوشته ای از خود به جا نگذاشت.
منبع اصلی اطلاعات ما از او، شخصیتی نیمه تاریخی است که در مکالمات افلاطون ظاهر می شود.
غالباً دشوار است تشخیص دهیم که چه وقت این شخصیت، در حال بیان اندیشه هایی است که خودِ سقراط اظهار داشته است یا صرفاً در مقام سخنگوی افلاطون، نقش بازی می کند.
در هر دو حال، این سیما، از بیخ و بن، متفاوت بود با فیلسوفانی که پیش از او به سر می بردند (و اکنون، نزد عموم، به پیش – سقراطیان شهرت دارند.)
بنابراین چگونه سقراط و افلاطون، فلسفه را، پیش از آنکه، چنان که باید و شاید، آغاز شده باشد، به تباهی کشاندند؟
ظاهراً خطای ایشان، این بود که فلسفه را امری عقلانی تلقی کردند.
ورود تحلیل و برهان استدلالی، همه چیز را ویران کرد.
اما این سنت گرانبهای پیش – سقراطی چه بود که ورود عقل، آن را درهم شکست؟
فیلسوفان پیش – سقراطی، شماری از اعجوبه های برجسته بودند که پرسش های ژرفی را، از هر سنخ، پیش می کشیدند: «واقعیت چیست؟»، «وجود چیست؟»، «باشنده چیست؟» بسیاری از این پرسش ها، تا به امروز نزد فیلسوفان بی پاسخ مانده است (این واقعیت، آن دسته از فیلسوفان مدرن را نیز شامل می شود که با ادعای اینکه اساساً چنین پرسش هایی را نمی شود پاسخ داد، اصلاً وارد بازی نمی شوند.)
فیثاغورس، به مراتب جالب ترین (و عجیب ترین) فیلسوفِ پیش – سقراطی بود.
امروزه فیثاغورس، بیش از هر چیز به خاطر قضیه ای که به نام اوست یعنی این قضیه که مجموع مجذور دو ضلع مثلث قائم الزاویه برابر است با مجذور وتر آن مثلث – در یادها مانده است.
قرن هاست که این قضیه، برای عده زیادی از مردم، اولین استنباط صحیح ریاضی شان را میسر کرده است: اینکه هیچ گاه از ریاضیات سر در نخواهند آورد!
فیثاغورس بود که عمیق ترین تأثیر را بر افلاطون به جا نهاد و برای پیدا کردن سرچشمه بسیاری از اندیشه های افلاطون، می بایست به سراغ او برویم.
فیثاغورس، تنها فیلسوف نبود.
او علاوه بر این، توفیق یافت که نقش های پیشوای دینی، ریاضی دان، عارف و مشاور رژیم غذایی را نیز یکجا در شخص خویش جمع کند.
مقدر بود که این شاهکار دشوار فکری، تأثیر پایدار خود را بر اندیشه های فلسفی او به جا بگذارد.
فیثاغورس در حوالی سال 580 پیش از میلاد، در [جزیره] ساموس، دیده به جهان گشود؛ ولی از دست استبداد محلی، راه گریز را در پیش گرفت تا مکتب دینی و فلسفی و ریاضی و پرهیزیِ خود را در کروتون، مستعمره ای یونانی در جنوب ایتالیا، برپا سازد.
در آنجا او فهرست بلند بالایی از قوانین را برای شاگردان و مریدان و عارفان و خوراک شناسانش صادر کرد.
آنان، در کنار تحریم های دیگر، صراحتاً منع شده بودند از اینکه لوبیا یا دل بخورند، قبل از همه قرص نان را خرد کنند یا بگذارند پرستوها در سقف خانه هایشان آشیانه بسازند.
به علاوه، تحت هیچ شرایطی، هیچ یک از آنها نمی بایست گوشت سگ خویش را بخورد.
به گفته ارسطو، فیثاغورس همچنین فرصت یافت که چند معجزه انجام دهد؛ هر چند برخلاف معمول، ارسطو جزئیاتی درباره آنها به دست نمی دهد.
به نظر برتراند راسل، فیثاغورس «ترکیبی از اینشتین و خانم اِدی» (بنیانگذار [کلیسای] علم مسیحی) بود.
افسوس که سلسله عظیمِ صلاحیت هایی که فیثاغورس از آنها برخوردار بود، نتوانست شهروندان کروتون را تحت تأثیر قرار دهد.
سرانجام آنان از همه این تعالیم خسته شدند و فیثاغورس مجبور شد بار دیگر، راه گریز را در پیش بگیرد.
او در شهر متاپونتو [متاپونتیون / متاپونتوم] قدم آهسته کرد و ساکن شد و در همان جا، در حدود سال 500 پیش از میلاد، چشم از جهان فرو بست.
تعالیم فیثاغورس به مدت صد سال دیگر یا در همین حدود، در اوج شکوفایی و رونق بود و به دست مریدانِ عارف و ریاضی دان وی، در سرتاسر جنوب ایتالیا و یونان، انتشار پیدا کرد.
به این ترتیب، افلاطون امکان آن را یافت که با فیثاغورس آشنا شود.
فیثاغورس نیز، به مانند سقراط، جانب احتیاط را نگاه داشت و چیزی ننوشت.
تعالیم وی، تنها از طریق شاگردانش به دست ما رسیده است.
اکنون برای ما روشن شده است که شاگردان فیثاغورس، باعث و بانی بخش اعظمی از لباس چهل تکه تفکر، آداب و رسوم، ریاضیات، فلسفه و اندیشه های عجیب و غریبی هستند که امروزه برچسب «مکتب فیثاغورس» بر آن خورده است.
در واقع، قضیه مشهور فیثاغورس در باب مجذور وتر، به احتمال قریب به یقین، به دست خودِ فیثاغورس کشف نشده است.
(این حرف به معنای آن است که خود فیثاغورس هم قضیه فیثاغورس را نمی فهمید، و این برای کسانی که ریاضی دان نیستند، اسباب دلگرمی و امیدبخش است!) افلاطون عمیقاً تحت تأثیر این گفته مشهور فیثاغورس قرار گرفت که «همه چیز عدد است».
این سخن، کلید تفکر فلسفی محض فیثاغورس است که به همان میزان که تأثیرگذار بود، عمیق هم بود.
فیثاغورس عقیده داشت که فراسوی جهان مغشوش نمودها، جهانی دیگر یعنی جهان تجریدی و هماهنگ اعداد قرار دارد.
در واقع، تصور او از عدد به آنچه که ما «صورت» (یا «شکل») می نامیم، نزدیک تر است.
[به نظر فیثاغورس] اشیای مادی از ماده ساخته نشده اند؛ بلکه اجزای نهایی آنها صور – اَشکال و ساختارها – هستند و این اشیا از صور یا اَشکال به وجود آمده اند.
جهان مثالی عدد (یا صور) سرشار از هماهنگی و واقعی تر از جهانِ به اصطلاح واقعی است.
کشف ارتباط میان عدد و هارمونی موسیقایی، حاصل کار فیثاغورس یا فیثاغورسیان بود.
در پرتو این اکتشاف، نظریه فیثاغورس در باب صور (یا عدد) چندان دور از واقع به نظر نمی رسد؛ درست همان که در پرتو فیزیک پدیده های درون اتم، که به جای تکیه بر تعاریف جوهری، به راحتی به عدد و اوصاف مربوط به شکل و صورت متوسل می شود، چنین نظریه ای آن قدرها هم از واقعیت به دور نیست.
این گونه تفکر غیر جوهری، یکی از ویژگی های معمولِ اندیشه ورزی در دوره پیش – سقراطی بود.
برای مثال، هراکلیتوس، مرید فیثاغورس [؟]، اعتقاد داشت که همه چیز در سیلانِ دائم است.
او اعلام کرد که «هیچ کس در یک رودخانه دو بار پا نمی گذارد.» با این همه، شگفت اینجاست که این سخن، که از وقوع تفکر دموکریتوس، دیگر فیلسوف پیش – سقراطی، خبر می دهد، نشان از دور شدن از [اندیشه] «صورت ناب» دارد.
دموکریتوس بر این نظر پا فشرد که جهان از اتم ها ساخته شده است.
او در حقیقت، بیش از دو هزار سال قبل از آنکه دانشمندان امروزی حکم دهند که چه بسا حق با اوست، به چنین نتیجه ای رسید.
همچنین فیلسوفان همان اندازه وقت صرف کردند تا به همان نتیجه ای برسند که کسنوفانس ایونیایی، فیلسوف پیش – سقراطی، رسیده بود.
او بدون پرده پوشی اعلام کرد که: «هیچ کس حقیقت را درباره خدایان و هر چیز دیگر نمی داند و هرگز نخواهد دانست؛ زیرا اگر هم اتفاق افتد و کسی بخت یار شود و حقیقت تام و تمام را بر زبان آورد، خود از آن بی خبر خواهد بود.» این سخن، به طرزی غریب، شباهت دارد به اندیشه هایی که ویتگنشتاین، در قرن بیستم، اظهار داشته است.
چنین بود سنت فلسفی پر بار و متنوعی که افلاطون در آن پرورش یافت.
زندگی و آثار افلاطون افلاطون کشتی گیری نام آور بود و نامی که ما امروز او را به آن می شناسیم، لقبی است که در میدان مسابقه به او داده شده بود.
واژه افلاطون یعنی پهن یا صاف و احتمالاً در این مورد، معنای اول مورد نظر بود که به شانه های [پهن] افلاطون (یا آن طور که پاره ای از منابع تأکید می کنند، به پیشانی او) اشاره داشت.
افلاطون به هنگام تولد در سال 428 پیش از میلاد، آریستوکلس نام گرفته بود.
او در آتن یا در جزیره اگینا، که درست در دوازده مایلی ساحل آتن در خلیج سارونیک واقع است، دیده به جهان گشود.
افلاطون در یکی از خانواده های بزرگ اهل سیاست آتن، چشم باز کرده بود.
پدر او، آریستون، از تبار کدروس، آخرین پادشاه آتن، و مادرش از نسل سولون، قانونگذار بزرگ آتنی، بود.
مثل همه کسانی که عضوی زرنگ از خانواده های اهل سیاست هستند، اولین جاه طلبی ها و بلندپروازی های افلاطون، در زمینه های دیگری [به جز سیاست] جلوه گر شد.
او دوبار در «بازی های تنگه»، جایزه کُشتی را از آن خود کرد اما از قرار معلوم، هرگز در بازی های المپیک در المپیا، جایزه ای به دست نیاورد.
در عوض، افلاطون دست به کار شد تا یک شاعر بزرگ تراژدی نویس شود؛ ولی نتوانست در هیچ یک از مسابقات مهم، نظر داوران را به خود جلب کند.
پس از ناکامی در به دست آوردن نشان طلای مسابقات المپیک، یا کسب جایزه ای که در یونان باستان، همسنگ جایزه نوبل [در دنیای امروز] بود، کم و بیش رضایت داد که صرفاً یک دولتمرد شود.
سپس به عنوان آخرین عیاشی دوره جوانی، تصمیم گرفت که شانس خود را در فلسفه امتحان کند، و به راه افتاد تا به کلام سقراط گوش بسپارد.
افلاطون در همان نگاه اول، دلبسته سقراط شد.
او از آن زمان به مدت نه سال، پای صحبت استاد خویش نشست و تا آنجا که در توان داشت، اندیشه های سقراط را به ذهن می سپرد.
روش های تعلیمی سقراط، که خصلتی پیکارجویانه داشت، شاگردش را وادار ساخت تا سراپای استعداد عقلی خود را دریابد و در عین حال، دیدگان او را به روی امکانات نامکشوف موضوع [=فلسفه] باز کرد.
سقراط با روشی مبتنی بر مکالمه و گفتگو تعلیم می داد؛ روشی که در آن موضوع مورد بحث، رفته رفته تحلیل و تعریف می شد.
این روش به دیالکتیک شهرت داشت که از کلمه ای در زبان یونانی باستان به معنای بحث یا بگومگو مشتق شده است (دیالکت [به معنای لهجه، گویش، زبان] نیز از همین ریشه است.) سقراط حریف (یا شاگرد) خود را در مکالمه ترغیب می کرد که تعریفی از موضوعی بخصوص ارائه دهد و آنگاه شروع می کرد به زیر سؤال بردن آن تعریف و خرده گرفتن بر آن: نقص و کاستی تعریف را پیدا می کرد، نکات مثبت آن را معلوم می کرد، اضافات و جرح و تعدیل هایی برای آن پیشنهاد می کرد، دامنه موضوع را گسترش می داد و امثال آن.
تصور ماهیت فوق العاده نوآورانه این روش، که عمیقاً بر عقل متکی بود، برای ما دشوار است.
فلسفه، پیش از سقراط، یا هیچ سروکاری با عقل نداشت و یا ارتباط آن با عقل ناچیز بود.
پیش – سقراطیان غالباً به موضوعاتی نظیر هستی – جوهر مابعد طبیعیِ همه موجودات – یا ماهیت بنیادی خودِ جهان (با تأمل در این باره که جهان می توانست از آب یا اتم ها ساخته شده باشد) بیشتر علاقه نشان می دادند.
اندکی از این شهودها یا درون یابی های مغشوش و پراکنده، با عنایت به طریقه ای که ایشان به آن رسیده بودند، به طرز غریبی درست بود.
اما سقراط بود که دریافت فلسفه نمی تواند در این مسیر پیش برود.
فیلسوفان، پیش از این، مضحکه و اسباب تمسخر بودند اما دلیلی وجود نداشت که خود فلسفه به این مرتبه تنزل پیدا کند.
اگر قرار بود تفکر فلسفی از تبدیل شدن به یک شوخی عقلی یا باز لغزیدن در تأمل دینی (که از آن سر برآورده بود) بازداشته شود، نیازمند رویکردی دقیق تر یا باریک بینانه تر بود.
روش دیالکتیکی سقراط، این نیاز را برآورده کرد.
اکنون، به برکت بیش از دو هزار سال بازاندیشی و واپس نگری، می توانیم این روش را پیش آهنگ منطق بدانیم که ارسطو، شاگرد افلاطون، یک قرن بعد یا در همین حدود، آن را بنا نهاد.
دستاورد سقراط و فهم شاگرد او، افلاطون، از این روش، نشانه مرحله ای سرنوشت ساز در تحول فلسفه بود.
برای درک تام و تمام این پیشرفت، تنها لازم است یک بحث جدی عقلی را تصور کنیم که در آن از دلیل و استدلال خبری نباشد.
افلاطون به رغم اینکه پیشه راستین خویش را یافته بود، باز هم وسوسه شد تا در سیری قهقرایی، به گذشته ناکام خویش بازگردد، و به دنیای سیاست قدم بگذارد.
خوشبختانه رفتار دولتمردان آتنی، او را از این کار منصرف ساخت.
هنگامی که پس از جنگ پلوپونزی، سی تَن جبار، قدرت را در دست گرفتند، دو تن از رهبران آنها (کریتیاس و خارمیدس) از بستگان نزدیک افلاطون بودند.
حکومت ارعابی که از پی به قدرت رسیدن آنها پدید آمد، می توانست استالین یا ماکیاولی جوانی به بار بیاورد؛ با این حال افلاطون را تحت تأثیر قرار نداد.
پس از آنکه دموکرات ها به قدرت رسیدند، آموزگار محبوب افلاطون [=سقراط]، به اتهام های ساختگیِ بی دینی و فاسد کردن جوانان، محاکمه و به مرگ محکوم شد.
بعد از این واقعه، دموکراسی در نظر افلاطون به همان نقص ها و خطاهایی دچار آمد که در حکومت استبدادی وجود داشت.
رابطه نزدیک افلاطون با سقراط، او را در موقعیتی خطرناک قرار داد و افلاطون، به ناچار، مصلحت خویش را در آن دید که از آتن نقل مکان کند.
به این ترتیب، سفرهای افلاطون آغاز شد که دوازده سال به طول انجامید.
او پس از اینکه در محضر استادش هر آنچه را که می توانست آموخته بود، حال از محضر جهان کسب علم می کرد.
اما در آن روزگار، جهان آن قدرها وسیع نبود و افلاطون، در دوره اول تبعید خود، همراه با دوستش، اقلیدسِ [مگارایی]، تنها بیست مایل آن طرف تر، در مگارا، سرزمین همسایه آتن، به مطالعه و پژوهش مشغول شد.
(این اقلیدس، همان اقلیدسِ هندسه دان و مشهور نبود، بلکه از شاگردان قدیمی سقراط بود که به برکت دیالکتیک باریک بینانه خود، شهرتی به هم رسانیده بود.
اقلیدس چندان به سقراط عشق می ورزید که با لباس و ظاهر زنانه، به قلمرو آتن – که در آن ایام با مگارا دشمنی داشت – وارد شده بود تا در مرگ استاد خویش، حضور داشته باشد.) افلاطون به مدت سه سال، همراه با اقلیدس، در مگارا ماندگار شد و سپس راه سفر به کورنه، واقع در شمال آفریقا، را در پیش گرفت تا همراه با تئودوروسِ ریاضی دان، به مطالعه و پژوهش بپردازد.
بعد از این مدت، به نظر می رسد که افلاطون، سفری به مصر کرده باشد.
براساس روایتی دیرپا، در این هنگام او تمایل پیدا کرد که با تعدادی از مغان، در نواحی شرق مدیترانه، دیدار کند و سفر خود را به شرق، در جایی دور دست، یعنی در سواحل رودخانه گنگ، به پایان رساند.
اما بعید است که این داستان حقیقت داشته باشد.
افلاطون احتمالاً به هنگام اقامت خود در مگارا یا در خلال وقفه ای در سفرهایش، نخستین آثاری را که اکنون از وی در دست داریم، به رشته تحریر درآورد.
این آثار در قالب مکالمه نوشته شده اند و به شدت از شخصیت و اندیشه سقراط متأثرند.
با این حال، افلاطون سراپا زیر سایه سقراط قرار نگرفته است.
این مکالمات، آفریده مغز متفکری هستند که به اوج قله های کمال دست یافته، و گذشته از فلسفه، در گسترده ادبیات نیز آثاری سترگ به شمار می روند.
در بسیاری از این مکالمات، سقراط در مقام شخصیت اصلی ظاهر می شود و اندیشه های خویش را طرح می کند.
او به سیمای کسی که [مخاطبانش] را از کوره به در می برد، انسانی چیرده دست – اما در نهایت دوست داشتنی – و ترکیبی پیچیده از دلقک و قدیس – جلوه گر می شود و از این رهگذر، تأثیری خاص از خود به جای می گذارد.
دست کم سه فقره از مکالمات اولیه افلاطون – دفاعیه، کریتون و اوتیفرون – همراه با مکالمه فایدون، که در شمار آثار بعدی افلاطون جای دارد، به محاکمه، روزهای زندان و سرانجام مرگ سقراط اختصاص یافته است.
این وقایع، اثری عمیق بر جان افلاطون به جا نهاده بود و توصیفی که افلاطون از آنها به دست داده است، همسنگ هملت و دوزخِ دانته در ادبیات غرب به شمار می رود.
دفاعیه، محاکمه سقراط و دفاع فیلسوف هفتاد ساله را از خویشتن در برابر مردم آتن، وصف می کند.
سخنان سقراط، بدون اغراق، در مقام دفاعی حقوقی یا حتی قانع کننده، پذیرفتنی نیست.
سقراط با اتهام های خود، از روی بی اعتنایی و تحقیری که سزاوار آنها بود، برخورد کرد و به سراغ موضوعات جذاب تری رفت؛ مانند این موضوع که چرا او دانا به شمار آمده بود.
او مدعی شد که زندگی اش صرفاً حول محور نقش یا وظیفه ای می گردد که سروش دلفی – که سقراط را داناترینِ آدمیان بر کره خاک توصیف کرده بود برایش اعلام داشته بود.
سقراط ابتدا گفته سروش دلفی را به دیده تردید نگریسته بود؛ زیرا او هیچ چیز نمی دانست (یک ادعای نمونه وار سقراطی).
بنابراین شروع کرده بود به سؤال کردن از دیگرانی که به دانایی شهره بودند و دریافته بود که در حقیقت ایشان نیز هیچ نمی دانند.
این نمونه ای کلاسیک از روش دیالکتیک است: به کار گرفتن فلسفه برای بدل ساختن تفکر زمانه به تلی از ویرانه.
این روش، شباهت عجیبی به تحلیل زبانی ویتگنشتاین در فلسفه مدرن دارد.
حقیقت این است که آنچه سقراط تعلیم می داد، بیشتر یک روش فلسفی – یعنی تفکر روشن و شفاف – بود تا نوعی فلسفه.
او این روش را صرفاً ابزاری برای دست یافتن به حقیقت نمی دانست؛ بلکه علاوه بر این، آن را به چشم طریقه ای برای کردار نیک می نگریست.
به طور قطع، سقراط با این ادعای قرن بیستمیِ ویتگنشتاین همداستان بود که «فلسفه نه تئوری بلکه فعالیت است».
چنین دیدگاهی، خلئی اساسی در قلب تفکر فلسفی از خود به جا می گذارد.
مقدر بود که افلاطون، پس از سقراط، این خلأ را پر کند.
مقدمه ارسطو شاید اولین و بزرگ ترین متفکر جامع الاطراف بود، چنان که مشهور است، او درباره همه چیز، از شکل گوش ماهی ها گرفته تا نازایی، از تأملات نظری درباره ماهیت روح گرفته تا هواشناسی، شعر و هنر، و حتی درباره تعبیر خواب مطالبی نوشته است.
گفته شده است که ارسطو هر رشته ای از دانش را که بر آن انگشت گذاشت دگرگون کرد (به استثنای ریاضیات، که در آن افلاطون و تفکر افلاطونی همچنان برتری خود را حفظ کردند.) اما مهم تر از همه اینها، ارسطو بنیانگذار منطق به شمار می رود.
زمانی که او برای اولین بار دانش بشری روزگارش را در دسته هایی جدا از هم طبقه بندی کرد، به فهم ما از جهان این قابلیت را بخشید که به شیوه ای نظام بند ببالد و پرورش یابد.
اما در قرن های اخیر دانش ما تا آنجا گسترش یافت که همین طبقه بندی خود تبدیل به مانعی جدی بر سر راه پیشرفت دانش شد.
پیشرفت دانش در این گونه نظام های اندیشه تنها در راه هایی از پیش معین امکان پذیر بود؛ راه هایی که بسیاری از آنها با خطر محو شدن و زوال تدریجی مواجه بودند.
رویکردی از بیخ و بن متفاوت مورد نیاز بود.
نتیجه این رویکرد، فضای معاصر علوم نوین است.
این واقعیت که بیش از بیست قرن طول کشید تا ما به این محدودیت ها در تفکر ارسطو پی ببریم، تنها نشان دهنده ابتکار و خلاقیت بی مانند اوست.
با این حال، حتی افول تفکر ارسطویی، خود پرسش های فلسفی نغز بسیاری را برانگیخته است.
چه مقدار محدودیت های دیگری از این دست وجود دارند که ما هنوز باید به آنها وقوف پیدا کنیم؟
کاستی هایی از این دست در شیوه تفکر ما تا چه اندازه خطرناک اند؟
و این محدودیتها و کاستی ها دقیقاً ما را از دانستن چه چیزهایی باز می دارند؟
زندگی و آثار ارسطو در ارتفاعات دهکده استاگیرا واقع در شمال یونان، بر روی دماغه ای بلند، تندیسی جدید و نسبتاً بی روح از ارسطو جای دارد.
چهره بی حالت آن به تپه های ناهموار و پوشیده از درختی چشم دوخته است که تا دوردست ها به سمت دریای آبی رنگ اژه کشیده شده اند.
پیکره سالم، سپید و مرمرین ارسطو، که زیر آفتاب کمابیش می درخشد، کفش صندل به پا و توگایی یقه باز بر تن دارد و در دست چپش طوماری را که کمی لب پَر شده است نگه داشته است.
(گفته می شود این آسیب را استاد فلسفه ای از اهالی آرژانتین، که یادگاری شکار می کرده، به وجود آورده است!) بر روی پایه مجسمه هم عبارت «ارسطوی استاگیرایی» به یونانی حک شده است.
ارسطو در استاگیرا به دنیا آمد، اما به رغم [مکان] تندیس نامبرده، دهکده امروزی استاگیرا محل واقعی تولد او نیست.
آن طور که در کتاب راهنمای [منطقه] آمده است، محل تولید ارسطو دهکده استاگیرای باستانی است که در همان حوالی قرار دارد و خرابه های آن را هنوز هم می توان دید.
بعد از بازدید مأیوس کننده ام از مجسمه یاد شده، برای یافتن خرابه ها به راه افتادم.
یک بَتمنِ نوجوان، که از مدرسه به خانه برمی گشت به من گفت که این خرابه ها جایی در پایین جاده است.
او با تکانی به شنل پلاستیکی سیاهش جاده ای را نشانم داد که به سمت دریا می رفت.
پیاده در سرازیری جاده دراز و پرپیچ و خم به راه افتادم.
از گرما کلافه شده بودم و هر دم، غرش شوم رعد بر فراز صخره ها و بلندی های اطرافم به گوش می رسید.
بعد از اینکه ساعتی بدین منوال گذشت، سرانجام ماشینی پیش پایم توقف کرد و به رایگان مرا به استراتونی رساند.
استراتونی ترکیبی است هولناک از یک استراحتگاه ساحلی متروکه و دهکده ای معدنی.
نشانی استاگیرای باستانی را از نجاری که مشغول مرمت کافه ای تعطیل شده در کنار ساحلی خالی بود، گرفتم: کمی بالاتر در شمال جاده قدیمی.
به زودی متوجه شدم که در ماه اکتبر ماشین های کمی از این جاده می گذرند، و نیز بارندگیهای پاییزی این ناحیه، زمانی که سرانجام فرا می رسند، ممکن است شدید باشند.
یک ساعتی زیر لبه باریک تخته سنگی پناه گرفته بودم در حالی که رگبار سیل آسا چون آبشاری بر دامنه برهنه تپه ها شُر و شُر فرو می ریخت.
نه نشانی از خرابه ها به چشم می خورد و نه وسیله نقلیه ای از لابه لای این تیرگیِ برق زنان و غرش کنان در اطرافم، پیدا بود.
من که دیگر سراپا خیس شده بودم به خاطر تندیس ارسطو که مرا به استاگیرا، استاگیرای دروغین، کشانده بود به خودم ناسزا می گفتم.
جز فریبکاری چیزی در میان نبود.
دهکده امروزی استاگیرا، صرف نظر از تشابهی اتفاقی در نام، به هیچ وجه شایسته آن نیست که محل تولد ارسطو به شمار رود؛ که اگر جز این بود، بر همین قیاس می توان مجسمه ای از ژاندارک نیز در شهر نیواورلینز برپا کرد… ارسطو در سال 384 ق.م.
در استاگیرای باستانی از شهرهای مقدونیه یونان به دنیا آمد.
یونانیان باستان در قرن چهارم قبل از میلاد به مقدونیه به همان چشمی نگاه می کردند که امروز فرانسویان با انگلستان و آمریکا نگاه می کنند.
اما استاگیرا خارج از حوزه «تمدن» قرار نداشت.
این شهر یک مهاجرنشین کوچک یونانی بود که جزیره آندروس، واقع در دریای اژه، آن را برپا ساخته بود.
پدر ارسطو، که نیکوماخوس نام داشت، پزشک مخصوص آمونتاس، پادشاه مقدونی و جدّ اسکندر کبیر، بود.
به واسطه این ارتباط، که بعدها دوستی نزدیک آن دو را نیز به بار آورد، پدر ارسطو از قرار معلوم ثروت زیادی اندوخت و املاک وسیعی را در اطراف استاگیرا و دیگر نواحی یونان صاحب شد.
ارسطوی نوباوه در حال و هوای دانش طب پرورش یافت.
هنوز نوجوانی بیش نبود که پدرش را از دست داد.
بعد از مرگ پدر ارسطو را به شهر یونانی آتارنئوس، واقع در ساحل غربی آسیای صغیر، بردند و در آنجا نزد پسرعمویش، پروکسنوس، پرورش یافت.
ارسطو مانند بسیاری از افرادی که وارث ثروت هنگفتی می شوند، به ولخرجی رو آورد.
به روایتی، تمامی مال موروثی خود را خرج عیش و نوش کرد و، دست آخر، آنچنان به ورطه بی پولی افتاد که برای گذران امور ناچار شد مدتی به ارتش برود.
سپس به استاگیرا بازگشت و در آنجا به تحصیل طب پرداخت.
سی ساله بود که طب را نیز رها کرد و این بار به آتن رفت و به مدت هشت سال در آکادمی زیر نظر افلاطون به تحصیل مشغول شد.
بعدها، شرح حال نویسان سده های میانه اروپا، که قصد داشتند چهره ای قدیس گونه از ارسطو تصویر کنند، تمایل داشتند که این افتراهای باورنکردنی را نادیده بگیرند یا آنها را مبالغه بپندارند.
روایت دیگری نیز درباره سال های جوانی ارسطو وجود دارد.
طبق این روایت ملال آورتر (ولیکن، به واقع، معتبرتر)، ارسطو در هفده سالگی یکراست وارد آکادمی شد.
با این حال حتی برخی از منابعِ این روایت نیز به دوره مختصری از عیاشی اشاره می کنند.
در هر صورت، هنوز چندی از ورود ارسطو به آکادمی نگذشته بود که او با جدیت دوره مطالعاتی فشرده ای را در پیش گرفت و به سرعت خود را در مقام موشکاف ترین اندیشه ور نسل خویش تثبیت کرد.
در بدو امر، ارسطو دانشجویی بیش نبود، اما به زودی از او دعوت به عمل آمد که یکی از همکاران افلاطون شود.
به نظر می رسد که ارسطو، در اوایل کار، سراپا شیفته و مرید افلاطون بود.
به طور قطع، او تمامی تعلیمات افلاطونی را که در آکادمی تدریس می شد فرا گرفت، و فلسفه خودِ او بر پایه اصول آن به شکلی محکم استوار شد.
اما هوش و ذکاوت ارسطو بسیار بیش تر از آن بود که صرفاً دنباله روی کسی باشد – حتی اگر آن کس افلاطون می بود.
زمانی که ارسطو چیزی را که به نظر می رسید تناقض (یا خدا نکرده، نقصانی) در آثار استادش باشد تشخیص می داد، به حکم وظیفه عقلانی اش احساس می کرد که باید آن را متذکر شود.
این عادت ارسطو به تدریج موجبات ناراحتی استاد را فراهم آورد، و اگرچه آنها هیچ گاه به مجادله لفظی نپرداختند، اما شواهد مؤید آن است که، به تدریج، این دو، در مقام بزرگ ترین اندیشه وران روزگارشان، صلاح دیدند که حریم و فاصله ای را بین خود رعایت کنند.
چنان که مشهور است، افلاطون از ارسطو به عنوان «مغزی بر روی دو پا» یاد می کرد و منزل او را «قرائت خانه» می نامید.
این نام به گنجینه مشهور نسخه های خطی کهن اشاره داشت که ارسطو در خانه اش نگهداری می کرد.
ارسطو عادت داشت نسخه های خطی کمیاب از آثار قدیمی را هر اندازه که به دستش می رسید، خریداری کند، و از نخستین شهروندان بدون مقام و منصب به شمار می آمد که صاحب کتابخانه ای شخصی بود.
از قرار معلوم، دانش پژوه جوان ما درآمد سرشاری از املاک موروثی اش به دست می آورد، و چندی نگذشت که در آتن به جهت رفتار حاکی از فرهیختگی و شیوه زندگی بزرگوارانه (هر چند نسبتاً فاضلانه) خود زبانزد مردم شد.
در روایات آمده است که او اندامی لاغر مردنی و پاهایی دراز و باریک داشت و نوک زبانی صحبت می کرد.
شاید برای جبران این [کاستی های ظاهری] بود که بسیار آراسته لباس می پوشید و جدیدترین مدهای صندل و توگا را به تن می کرد و انگشت هایش را به انگشترهایی که با خوش سلیقگی جواهرنشان شده بودند مزین می کرد.
حتی افلاطون، که خود بی بضاعت نبود، به کتابخانه ارسطو غبطه می خورد.
با این حال به رغم این شیوه زندگی راحت و همراه با فرهیختگی، نوشته های اولیه ارسطو (که حالا دیگر از بین رفته اند) عمدتاً گفتگوهایی بودند در باب بیهودگی هستی [دنیوی]، و در مدح لذت های اخروی.
ارسطو گرایشی ذاتی به بررسی موضوعات عملی و علمی داشت.
همین امر این امکان را برای او فراهم کرد تا نظرات افلاطون را از دیدگاهی که به طور روزافزونی واقع بینانه بود، بنگرد.
افلاطون معتقد بود که این جهان، جهان امور جزیی، که ما را در برگرفته است و آن را ادراک می کنیم تنها شامل صورت های ظاهر یا نمودهاست و حقیقت غایی در جهانی دیگر، یعنی در جهان ایده ها جای دارد، که به صور یا نمونه های مثالی شبیه اند.
اشیای جزییِ جهانی که آن را ادراک می کنیم، واقعیت خود را تنها از رهگذر بهره مندی از این جهان ایده های ناب حاصل می کنند.
بنابراین، یک گربه خاص، مانند گربه سیاهی که می بینیم روی صندلی لم داده است، تنها از آن رو گربه است که از ایده (یا مثالِ) بنیادین گربه بودن یا گربگی بهره مند شده است؛ و از این رو سیاه است که از ایده (یا مثال) سیاهی بهره مند گردیده است.
یگانه واقعیت حقیقی در ورای جهان محسوسات، در اقلیم بنیادین ایده ها قرار دارد.
در حالی که رویکرد افلاطون به جهان اساساً دینی بود، رویکرد ارسطو بیشتر صبغه علمی داشت.
این باعث شد که ارسطو رغبتی به پذیرش اندیشه غیرواقعی بودن جهان پیرامون ما از خود نشان ندهد.
با این حال ارسطو هم تقسیم چیزها به جوهرهای اولیه و جوهرهای ثانویه را دنبال کرد.
با این تفاوت که نزد ارسطو جوهرهای اولیه، اشیای جزیی جهان، و جوهرهای ثانویه ایده ها یا صور بودند.
ارسطو در آغاز، دودل بود که کدام یک از این دو دسته جوهر، به واقع، حقیقت غایی است، و این تا حدودی به دلیل نگاه داشتن حرمت افلاطون بود.
(هر چه باشد، پیش از همه استاد پیرش این مفاهیم را خاطرنشان کرده بود.) اما به تدریج ارسطو بیش تر و بیش تر یقین حاصل کرد که در دنیایی واقعی زندگی می کند، و از دیدگاه افلاطون فاصله گرفت.
در گذر سال ها ارسطو عملاً فلسفه افلاطون را وارونه کرد.
با این حال، نظریات مابعد طبیعی او آشکارا اقتباسی از آرای افلاطون است.
در حالی که در نگاه افلاطون، صور، ایده هایی بودند که وجودی مستقل [از جهان ما] داشتند، ارسطو صور (یا، چنان که خود آنها را می نامید: کلیات) را بیش تر به صورت ذوات مندرج در جوهرهای جهان تلقی می کرد و برای آنها وجودی مستقل قائل نبود.
ارسطو شماری برهان بنیان برانداز در رد نظریه ایده های افلاطون ارائه کرد، اما از قرار معلوم متوجه این امر نبود که این انتقادها به همان درجه، بنیان نظریه کلیات خودش را نیز برمی اندازند.
با این حال، به نظر نمی رسید کس دیگری هم متوجه این امر شده باشد.
در نتیجه، نظریات افلاطون، عمدتاً در قالب تعالیم تعدیل یافته ارسطو، به صورت فلسفه غالبِ جهان سده های میانه درآمد.
از حسن اتفاق، در نوشته های ارسطو نکات مبهم و تناقض های آشکار، فراوان یافت می شد، که این، خود، دستمایه ای برای بحث و جدل بی پایان در اختیار اندیشه وران سده های میانه گذاشت؛ بحث و جدل هایی که برخاسته از تفسیرهای متفاوت بود.
همین مناقشه ها بر سر خطاها، بدعت ها، باورهای نادرست تفرقه انگیز و تفاسیر نادرست شیطانی بود که مفهوم فلسفه را زنده نگاه می داشت؛ آن هم در زمانی که کل کار و بار فلسفه عملاً فروکش کرده بود (یا، چه بسا به بیان درست تر، وارد یک دوره زمانی طولانی، از آن دست که ریپ وان وینکل از سر گذرانده شده بود).
برخی معتقدند که بسیاری از این مناقشه ها ناشی از اشتباهات ساده منشی ها و تحریرگران سده های میانه بود.
این خطاها در پی آن رخ می داد که نسخه برداران سده های میانه بر سبیل حدس و گمان، کلماتی دیگر را در جای واژه های ناخوانا در منابع اصلی، که اینک کتاب هایی پوسیده و کرم خورده بودند، می گذاشتند.