تناسخ از ریشه «نسخ» گرفته شده و از کلمات اهل لغت درباره این واژه، چنین بر مىآید که از آن، دو خصوصیت استفاده مىشود: 1 تحول و انتقال.2 تعاقب دو پدیده که یکى جانشین دیگرى گردد.
(1) در آنجا که حکمى در شریعت به وسیله حکم دیگر برطرف شود، لفظ «نسخ» به کار مىبرند، و هر دو ویژگى به روشنى در آن موجود است، ولى آنجا که این لفظ در مسائل کلامى مانند «تناسخ» به کار مىرود تنها به ویژگى اول اکتفا مىشود، ویژگى دوم مورد نظر قرار نمىگیرد.مثلا خواهیم گفت: «تناسخ» این است که روحى از بدنى به بدن دیگر منتقل شود، در این جا تحول و انتقال هست ولى حالت تعاقب، که یکى پشت سر دیگرى در آید، وجود ندارد.و در هر حال شایسته است ما به انواع تحولها و نقلها اشاره کنیم:
1 انتقال نفس انسانى از این جهان به سراى دیگر.
2 انتقال نفس در سایه حرکت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه کمال، همان طور که جریان، در نفس نوزاد چنین است، زیرا نفس نوزاد از نظر کمالات کاملا به صورت قوه و زمینه است، ولى به تدریج به حد کمال مىرسد.3 انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و یا نطفه حیوان و یا جنین انسان، و به دیگر سخن: آنگاه که انسان مىمیرد، روح او به جاى انتقال به نشأه دیگر، باز به این جهان باز مىگردد، و در این بازگشت نفس براى خود بدنى لازم دارد، که با آن به زندگى مادى خود ادامه دهد، این بدن که ما از آن به جسم تعبیر آوردیم گاهى نبات است، و گاهى حیوان است، و گاهى انسان، و در حقیقت روح انسان پس از آن همه تکامل، تنزل یابد و به نبات یا حیوان و یا جنین انسانى تعلق گیرد، و بار دیگر زندگى را از نو شروع کند، واقعیت مثل معروف «روز نو و روزى از نو» تجسم پیدا مىکند، این همان تناسخ است که در فلسفه اسلامى و قبلا در فلسفه یونان، بلکه در مجامع فکرى بشر مطرح بوده است و غالبا کسانى که تجزیه و تحلیل درستى از معاد نداشتند به این اصل پناه مىبردند
2 ـ انتقال نفس در سایه حرکت جوهرى، از مرتبه قوه به مرتبه کمال، همان طور که جریان، در نفس نوزاد چنین است، زیرا نفس نوزاد از نظر کمالات کاملا به صورت قوه و زمینه است، ولى به تدریج به حد کمال مىرسد.3 ـ انتقال نفس پس از مرگ به جسمى از اجسام مانند سلول نباتى و یا نطفه حیوان و یا جنین انسان، و به دیگر سخن: آنگاه که انسان مىمیرد، روح او به جاى انتقال به نشأه دیگر، باز به این جهان باز مىگردد، و در این بازگشت نفس براى خود بدنى لازم دارد، که با آن به زندگى مادى خود ادامه دهد، این بدن که ما از آن به جسم تعبیر آوردیم گاهى نبات است، و گاهى حیوان است، و گاهى انسان، و در حقیقت روح انسان پس از آن همه تکامل، تنزل یابد و به نبات یا حیوان و یا جنین انسانى تعلق گیرد، و بار دیگر زندگى را از نو شروع کند، واقعیت مثل معروف «روز نو و روزى از نو» تجسم پیدا مىکند، این همان تناسخ است که در فلسفه اسلامى و قبلا در فلسفه یونان، بلکه در مجامع فکرى بشر مطرح بوده است و غالبا کسانى که تجزیه و تحلیل درستى از معاد نداشتند به این اصل پناه مىبردند، گوئى اصل تناسخ جبران کننده مزایاى معاد است و بازگشت انسان به این دنیا، و تعلق نفس به بدن مادى، گاهى براى دریافت پاداش، و با براى کیفر بینى است، مثلا کسانى که در زندگى دیرینه خود درست کار و پاکدامن بودهاند بار دیگر که به این جهان باز مىگردند و از زندگى بسیار مرفه و دور از غم و ناراحتى (به عنوان پاداش) برخوردار مىشوند، در حالى که آن گروه که در زندگى پیشین خود تجاوزکار و ستمگر بودهاند براى کیفر، به زندگى پستتر باز مىگردند ـ تو گوئى ـ اگر امروز گروهى را مرفه و گروه دیگرى را گرسنه و برهنه مىبینیم این به خاطر نتیجه اعمال پیشین آنها است که به این صورت تجلى مىکند و هرگز تقصیرى متوجه فرد یا جامعه نیست.ما با این که از آمیختن بحثهاى فلسفى و کلامى به بحثهاى اجتماعى مىپرهیزیم ولى در این جا از اشاره به نکتهاى ناگزیریم و آن این که اعتقاد به تناسخ به این شکل، مىتواند اهرمى محکم در دست جهانخواران باشد که عزت و رفاه خود را معلول پارسائى دوران دیرینه، و بدبختى و بخت برگشتگى بیچارگان را نتیجه زشتکاریهاى آنان در زندگیهاى قبلى قلمداد کنند و از این طریق، بر دیگ خشم فروزان و جوشان تودهها که پیوسته خواستار انقلاب و پرخاشگرى بر ضد مرفهان و مستکبران مىباشند، آب سرد بریزند و همه را خاموش نمایند.اگر مارکسیسم مىگوید «دین افیون ملتها است» باید چنین اندیشههاى دینى را افیون ملتها بداند و آن را در خدمت مستکبران و غارتگران بیاندیشد، نه آئینهاى منزه از این خرافات را، و شاید به خاطر این انگیزه بوده است که اندیشه تناسخ در سرزمینهائى مانند «هند» رشد نموده که از نظر بدبختى و گسترش فاصله طبقاتى وحشت زا و هولناک مىباشد .به طور مسلم صاحبان زر و زور براى توجیه کارهاى خود، و براى فرو نشاندن خشم ملتهاى گرسنه و برهنه به چنین اصلى پناه مىبردند، و رفاه خود و سیهروزى همسایه دیوار به دیوار را از این طریق توجیه مىنمودند، تا آن هندى بیچاره به جاى فکر در انقلاب، بر زندگى قبلى خود تاسف ورزد، و با خود بگوید چرا من در هزاران سال پیشین در این جهان که زندگى مىکردم چنین و چنان کردهام که اکنون دامنگیرم شده است، ولى خوشا به حال آن خواجگان که هماکنون میوه نیکوکارى خود را مىچینند، بدون آنکه ستمى به کسى بنمایند.یک چنین اصل درست در خدمت ستمگران زورگو بوده است که متأسفانه در سرزمین هند رشد و نمو کرده است.در هر حال ما در این جا به بحث فلسفى خود ادامه مىدهیم و اقسام تناسخ را یادآور مىشویم: اصولا از طرف قائلان به تناسخ سه نظریه مطرح مىباشد که عبارتند از: 1 ـ تناسخ نامحدود.2 ـ تناسخ محدود به صورت نزولى.3 ـ تناسخ محدود به صورت صعودى.هر چند هر سه نظریه، از نظر اشکال تصادم با معاد یکسان نمىباشند، (2) زیرا قسم نخست از نظر بحثهاى فلسفى باطل و با معاد کاملا در تضاد مىباشند، در حالیکه قسم سوم فقط یک نظریه فلسفى غیر صحیح است هر چند اعتقاد به آن، مستلزم مخالفت با اندیشه معاد نیست، همان گونه که قسم دوم نیز مخالفت همه جانبه با اندیشه معاد ندارد، ولى چون همگى در یک اصل اشتراک دارند و آن انتقال نفس از جسمى به جسم دیگر، از این جهت قسم سومى را نیز در شمار اقسام تناسخ مىآوریم.اینک به توضیح اقسام نامبرده از تناسخ مىپردازیم : 1 ـ تناسخ نامحدود یا مطلق مقصود از آن این است که نفس همه انسانها، پیوسته در همه زمانها از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشوند، و براى این انتقال از نظر افراد، و از نظر زمان محدودیتى وجود ندارد، یعنى نفوس تمام انسانها در تمام زمانها به هنگام مرگ، دستخوش انتقال، از بدنى به بدن دیگر مىباشند، و اگر معادى هست جز بازگشت به این دنیا آن هم به این صورت، چیز دیگرى نیست و چون این انتقال از نظر افراد و از نظر زمان، گسترش کامل دارد از آن به تناسخ نامحدود یا مطلق تعبیر نمودیم.قطب الدین شیرازى در تشریح این قسم چنین مىگوید: «گروهى که از نظر تحصیل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مىباشند به یک چنین تناسخ معتقدند، یعنى پیوسته نفوس از طریق مرگ و از طریق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مىدهند و فساد و نابودى یک بدن مانع از عود ارواح به این جهان نمىباشد.» (3) ـ 2 ـ تناسخ محدود به شکل نزولى قائلان به چنین تناسخ معتقدند، انسانهایى که از نظر علم و عمل، و حکمت نظرى و عملى، در سطح بالاترى قرار گرفتهاند، به هنگام مرگ بار دیگر به این جهان باز نمىگردند بلکه به جهان مجردات و مفارقات (از ماده و آثار آن) مىپیوندند و براى بازگشت آنان پس از کمال، به این جهان وجهى نیست.ولى آن گروه که از نظر حکمت عملى و علمى در درجه پائین قرار دارند، و نفس آنان آئینه معقولات نبوده و در مرتبه «تخلیه نفس» از رذائل توفیق کاملى به دست نیاوردهاند، براى تکمیل در هر دو قلمرو (نظرى و عملى) بار دیگر به این جهان باز مىگردند، تا آنجا که از هر دو جنبه به کمال برسند و پس از کمال به عالم نور مىپیوندند.در این نوع از تناسخ دو نوع محدودیت وجود دارد یکى محدودیت از نظر افراد زیرا تمام افراد به چنین سرنوشتى دچار نمىگردند و افراد کامل بعد از مرگ به جاى بازگشت به دنیا به عالم نور و ابدیت ملحق مىشوند، دیگرى از نظر زمان یعنى حتى آن افرادى که براى تکمیل به این جهان باز گردانده مىشوند، هرگز در این مسیر پیوسته نمىمانند، بلکه روزى که نقصانهاى علمى و عملى خود را بر طرف کردند بسان انسانهاى کامل قفس را شکسته و به عالم نور مىپیوندند.
3 ـ تناسخ صعودى این نظریه بر دو پایه استوار است: 1 ـ از میان تمام اجسام، نبات آمادگى و استعداد بشرى براى دریافت فیض (حیات) دارد.2 ـ مزاج انسانى براى دریافت حیات برتر، بیش از نبات شایستگى دارد، او شایسته دریافت حیاتى است که مراتب نباتى و حیوانى را پشت سر گذاشته باشد.به خاطر حفظ این دو اصل، (آمادگى بیشتر در نبات، و شایستگى بیشتر در انسان) فیض الهى که همان حیات و نفس است، نخست به نبات تعلق مىگیرد، و پس از سیر تکاملى خود به مرتبه نزدیک به حیوان، در «نخل» ظاهر مىشود، آنگاه به عالم جانوران گام مىنهد، و پس از تکامل و وصول به مرتبه میمون با یک جهش به انسان تعلق مىگیرد و به حرکت استکمالى خود ادامه مىدهد تا از نازلترین درجه به مرتبه کمال نائل گردد.
(4) اکنون که با اقسام تناسخ و تفاوتهاى آنها آشنا شدیم پیرامون تحلیل و نقد این اقسام مطالبى را یاد آور مىشویم: 1 ـ تناسخ و معاد دقت در اقسام سه گانه تناسخ این مطلب را به ثبوت مىرساند که اعتقاد به تناسخ مطلق صد در صد در نقطه مقابل معاد قرار گرفته است و قائلان به تناسخ نامحدود، حتى به عنوان نمونه هم نمىتوانند در موردى معتقد به معاد باشند، زیرا انسان در این نظریه پیوسته در حال بازگشت به دنیا است و از نقطهاى که شروع مىکند باز به همان نقطه باز مىگردد.در حالى که در تناسخ نزولى، تناسخ نه همگانى است و نه همیشگى و گروه کامل از روز نخست داراى معاد مىباشند یعنى مرگ آنان سبب مىشود که نفوس آنان به عالم نور ملحق گردد، ولى طبقه غیر کامل تا مدتى فاقد معاد مىباشند و مرگ آنان مایه باز گشت به این جهان است ولى آنگاه که از نظر علمى و عملى به حد کمال رسیدند، به گروه کاملان ملحق مىشوند و قیامت آنان نیز برپا مىشود.نظریه سوم کوچکترین منافاتى با معاد ندارد، بلکه خطاى آن در تبیین خط تکامل است که آن را به صورت منفصل و جداى از هم تلقى مىکند، و نفس را روزى در عالم نبات محبوس کرده، سپس از آنجا به عالم حیوان منتقل مىسازد، و پس از طى مراحلى، متعلق به بدن انسان مىداند، و نفس در این نظریه مثل مرغى است که از قفس به قفسى و از نقطهاى به نقطهاى منتقل مىگرد، و هرگز میان این مراتب، اتصال و پیوستگى، وجود ندارد و «نفس» در هر دورهاى براى خود بدنى دارد، تا لحظهاى که به آخرین بدن برسد و به هنگام مرگ به عالم آخرت ملحق شود.و اگر دارنده این نظریه، این مراتب را متصل و بهم پیوسته مىانگاشت، با حرکت جوهرى کاملا هم آهنگ بود، و در حقیقت حرکت جوهرى در این نظریه به صورت منفصل منعکس شده، در حالى که اگر قید انفصال را بردارد، و بگوید نطفه انسان از دوران جنینى تا انسان کامل گردد، مراحل نباتى و حیوانى را طى کرده و به مرتبه انسانى مىرسد، بدون این که براى نفس متعلقات و موضوعات مختلفى باشد، و در هر حال یک چنین نظریه هر چند با معاد تصادم ندارد از نظر برهان فلسفى مردود مىباشد.
2 ـ تناسخ مطلق و عنایت الهى در این باره دو مطلب را یاد آور مىشویم: 1 ـ هرگاه نفوس به صورت همگانى و همیشگى راه تناسخ را پیمایند، دیگر مجالى براى معاد نخواهد بود، در حالى که با توجه به دلائل فلسفى، آن یک اصل ضرورى و حتمى است و شاید قائلان به این نظریه، چون به حقیقت (معاد) پى نبردهاند «ره افسانه زدهاند» ، و تناسخ را جایگزین معاد ساختهاند، در حالى که دلائل ششگانه ضرورت معاد یک چنین بازگشت را غایت معاد نمىداند، زیرا انگیزه معاد منحصر به پاداش و کیفر نیست، تا تناسخى که هم آهنگ با زندگى پیشین انسان باشد، تأمین کننده عدل الهى باشد، بلکه ضرورت معاد دلائل متعددى دارد که جز با اعتقاد به انتقال انسان به نشأهاى دیگر تأمین نمىشود.در این نظریه قدرت الهى محدود به آفریدن انسانهائى بوده که پیوسته در گردونه تحول و دگرگونى قرار گرفتهاند، گوئى قدرت حق محدود بوده و دیگر انسانى را نمىآفریند و آفریده نخواهد شد.2 ـ نفس که از بدنى به بدن دیگر منتقل مىشود، از دو حالت بیرون نیست، یا موجودى است منطبع و نهفته در ماده و یا موجودى است مجرد و پیراسته از جسم و جسمانیات.در فرض نخست، نفس انسانى حالت عرض یا صور منطبع و منقوش در ماده به خود مىگیرد، که انتقال آنها از موضوعى به موضوع دیگر محال است، زیرا واقعیت عرض و صورت منطبع، واقعیت قیام به غیر است و در صورت انتقال نتیجه این مىشود که نفس منطبع، در حال انتقال که حال سومى است بدون موضوع بوده و حالت استقلال داشته باشد.و به عبارت دیگر : نفس منطبع در بدن نخست داراى موضوع است و پس از انتقال نیز داراى چنین واقعیت مىباشد سخن در حالت سوم (انتقال) است که نتیجه این نظریه این است که در این حالت نفس به طور متصل و منهاى موضوع، وجود داشته باشد و این خود امیر غیر ممکن است و در حقیقت اعتقاد به چنین استقلال، جمع میان دو نقیض است زیرا واقعیت این صورت، قیام به غیر است و اگر با این واقعیت وابسته، وجود مستقلى داشته باشد، این همان جمع میان دو نقیض است در آن واحد.
فرض دوم که در آن، نفس مستنسخ حظى از تجرد دارد و پیوسته متعلق به ماده مىگردد، مستلزم آن است که موجودى که شایستگى تکامل و تعالى را دارد، هیچگاه به مطلوب نرسد و پیوسته در حد محدودى در جا زند زیرا تعلق پیوسته به ماده مایه محدودیت نفس است، زیرا نفس متعلق، از نظر ذات مجرد، و از نظر فعل، پیوسته قائم به ماده مىباشد، و این خود یک نوع بازدارى نفس از ارتقاء به درجات بالاتر است در حالى که عنایت الهى ایجاب مىکند که هر موجودى به کمال مطلوب خود برسد.اصولا مقصود از کمال ممکن، کمال علمى و عملى است و اگر انسان پیوسته از بدنى به بدن دیگر منتقل گردد، هرگز از نظر علم و عمل، و انعکاس حقائق بر نفس، و تخلیه از رذائل و آرایش به فضائل به حد کمال نمىرسد.البته نفس در این جهان ممکن است به مراتب چهارگانه عقلى از هیولائى تا عقل بالملکه، تا عقل بالفعل، و عقل مستفاد برسد ولى اگر تجرد کامل پیدا کرد و بىنیاز از بدن شد از نظر معرفت و درک حقائق، کاملتر خواهد بود از این جهت حبس نفس در بدن مادى به صورت پیوسته با عنایت حق سازگار نیست.
(5) در اینجا یادآورى این نکته لازم است که ابطال شق دوم به نحوى که بیان گردید صحیح نیست زیرا تعلق نفس به بدن مانع از پویائى او در تحصیل کمال نیست و اصولا اگر تعلق نفس به بدن با حکمت حق منافات داشته باشد باید گفت معاد همگان و یا لا اقل گروهى از کاملان روحانى است، یعنى فقط روح آنان محشور مىشود و از حشر بدن آنان خبرى نیست در حالى که این بیان با نصوص قرآن سازگار نمىباشد از این جهت در ابطال فرض دوم، باید به گونه دیگر سخن گفت و آن اینکه پذیرفتن فرض دوم با ادلهاى که وجود معاد، و حشر انسان را در جهان دیگر ضرورى تلقى مىکند، کاملا منافات دارد، و اگر آن ادله را پذیرفتیم، هرگز نمىتوانیم فرض دوم را (نفس مستنسخ پیوسته در این جهان به بدن متعلق گردد) بپذیریم.
3 ـ تناسخ نزولى و واپس گرائى در تناسخ نزولى گروه کاملان در علم و عمل، وارسته از چنین ارتجاع و بازگشت به حیات مادى مىباشند، فقط گروه ناقص در دو مرحله به حیات دنیوى بر مىگردند آن هم از طریق تعلق به «جنین انسان» یا سلول گیاه و نطفه حیوان.در نقد این نظریه کافى است که به واقعیت نفس آنگاه که از بدن جدا مىشود، توجه کنیم، نفس به هنگام جدائى از بدن انسان ـ مثلا ـ چهل ساله به کمالى مخصوصى مىرسد، و بخشى از قوهها در آن به فعلیت در مىآید، و هیچ کس نمىتواند انکار کند که نفس یک انسان چهل ساله، قابل قیاس با نفس کودک یک ساله و دو ساله نیست.در تناسخ نزولى که روح انسان چهل ساله، پس از مرگ به «جنین انسان» دیگر تعلق مىگیرد از دو حالت بیرون نیست: 1 ـ نفس انسانى با داشتن آن کمالات و آن فعلیتها به جنین انسان یا جنین حیوان یا به بدن حیوان کاملى تعلق گیرد.2 ـ نفس انسان با حذف فعلیات و کمالات به جنین انسان یا حیوانى منتقل گردد.صورت نخست امتناع ذاتى دارد زیرا نفس با بدن یک نوع تکامل هم آهنگ دارند و هرچه بدن پیش رود نفس نیز به موازات آن گام به پیش مىگذارد.اکنون چگونه مىتوان تصور کرد که نفس به تدبیر بدنى، که نسبت به آن کاملا ناهماهنگ است، بپردازد.و به عبارت دیگر: تعلق نفس به چنین بدن مایه جمع میان دو ضد است زیرا از آن نظر که مدتها با بدن پیش بوده داراى کمالات و فعلیتهاى شکفته مىباشد، و از آن نظر که به «جنین» تعلق مىگیرد باید فاقد این کمالات باشد، از این جهت یک چنین تصویر از تعلق نفس، مستلزم جمع میان ضدین و یا نقیضین است.و اگر فرض شود که نفس با سلب کمالات و فعلیات، به جنین تعلق گیرد یک چنین سلب، یا خصیصه ذاتى خود نفس است یا عامل خارجى آن را بر عهده دارد.صورت نخست امکان پذیر نیست زیرا حرکت از کمال به نقص نمىتواند، خصیصه ذاتى یک شىء باشد.و صورت دوم با عنایت الهى سازگار نمىباشد زیرا مقتضاى حکمت این است که هر موجودى را به کمال ممکن خود برساند.
آنچه بیان گردید تصویر روشنى از سخن صدر المتألهین در اسفار مىباشد.
(6) 4 ـ تناسخ صعودى در تناسخ صعودى مسیر تکامل انسان، گذر از نبات به حیوان، سپس به انسان است و از آنجا که نبات براى دریافت حیات آمادهتر از انسان، و انسان شایستهتر از دیگر انواع است باید حیات (نفس نباتى) به نبات تعلق گیرد و از طریق مدارج معینى به بدن انسان منتقل گردد .از قائلان به این نظریه سئوال مىشود این نفس (نفس منتقل از نبات به حیوان سپس به انسان) از نظر واقعیت چگونه است آیا موقعیت انطباعى در متعلق دارد، آنچنان که نقوش در سنگ و عرض در موضوع خود منطبع مىباشد، یا موجود مجردى است که در ذات خود، نیاز به بدن مادى ندارد هر چند در مقام کار و فعالیت، از آن به عنوان ابزار استفاده مىکند.در صورت نخست سه حالت خواهیم داشت: 1 ـ حالت پیشین که نفس در موضوع پیشین منطبع بود.2 ـ حالت بعدى که پس از انتقال نفس در بدن دوم منطبع مىشود.3 ـ حالت انتقال که از اولى گسسته و هنوز به دومى نپیوسته است.در این صورت این اشکال پیش مىآید که نفس در حالت سوم چگونه مىتواند هستى و تحقق خود را حفظ کند در حالى که واقعیت آن انطباع در غیر و حال در محل است و فرض این است که در این حالت (حالت سوم) هنوز موضوعى پیدا نکرده و موضوعى را به دست نیاورده است.در صورت دوم مشکل به گونهاى دیگر است و آن اینکه مثلا نفس متعلق به حیوان آنگاه که در حد حیوان تعین پیدا کند، نمىتواند به بدن انسان تعلق بگیرد، زیرا نفس حیوانى از آن نظر که در درجه حیوانى محدود و متعین گشته است کمال آن در دو قوه معروف شهوت و غضب است، و این دو قوه، براى نفس در این حد کمال شمرده مىشود، و اگر نفس حیوانى در این حد فاقد این دو نیرو شد در حقیقت حیوان نبوده و بالاترین کمال خود را فاقد مىباشد.در حالى که این دو قوه براى نفس انسانى نه تنها مایه کمال نیست، بلکه مانع از تعالى آن به درجات رفیع انسانى است.نفس انسانى در صورتى تکامل مىیابد که این دو نیرو را مهار کند و همه آنها را بشکند.اکنون سئوال مىشود چگونه مىتواند نفس حیوانى پایه تکامل انسان باشد در حالى که کمالات متصور در این دو، با یکدیگر تضاد و تباین دارند، و اگر نفس حیوانى با چنین ویژگىها به بدن انسان تعلق گیرد نه تنها مایه کمال او نمىباشد، بلکه او را از درجه انسانى پائین آورده و در حد حیوانى قرار خواهد داد که با چنین سجایا و غرائز همگامند.البته قائلان به این نوع از تناسخ سوراخ دعاء را گم کرده و به جاى تصویر تکامل به صورت متصل و پیوسته، آن را به صورت منفصل و گسسته اندیشیدهاند، و تفاوت تناسخ به این معنى، با حرکت جوهرى در این است که در این مورد تکامل به صورت گسسته و با موضوعات مختلف (نبات، حیوان، انسان) صورت مىپذیرد، در حالى که تکامل نفس در حرکت جوهرى به صورت پیوسته و با بدن واحد تحقق مىیابد.و به تعبیر روشنتر در این نظریه نفس نباتى تعین پیدا کرده و با این خصوصیات به بدن حیوانى تعلق مىگیرد، و نفس حیوانى با تعینات حیوانى که خشم و شهوت از صفات بارز آن است، به بدن انسان تعلق مىگیرد، آنگاه مسیر کمال را مىپیماید، ولى باید توجه کرد که این نوع سیر، مایه تکامل نمىگردد، بلکه موجب انحطاط انسان به درجه پائینتر مىباشد زیرا اگر نفس انسانى که با خشم و شهوت اشباع شده به بدن انسان تعلق گیرد او را به صورت انسان درنده در آورده که جز اعمال غریزه، چیزى نمىفهمد.در حالى که در حرکت جوهرى، جماد در مسیر تکاملى خود به انسان مىرسد ولى هیچ گاه در مرتبهاى تعین نیافته و ویژگىهاى هر مرتبه را به صورت مشخص واجد نمىباشد.این جا است که سیر جماد از این طریق مایه تکامل است در حالى که سیر پیشین مایه جمع بین اضداد و انحطاط به درجات نازلتر مىباشد.آرى این نوع از تناسخ یک اصل باطل است هر چند با معاد تضادى ندارد.
(7) .
تحلیلى جامع از تناسخ تا این جا با اقسام تناسخ و نادرستى هر یک، با دلیل مخصوص به آن آشنا شدیم، اکنون وقت آن رسیده است که تناسخ را به صورت جامع بدون در نظر گرفتن ویژگى هر یک مورد بحث و بررسى قرار دهیم و ما از میان دلائل زیادى که براى ابطال تناسخ گفته شده است دو دلیل را بر مىگزینیم: 1 ـ تعلق دو نفس به یک بدن لازمه قول به تناسخ به طور مطلق تعلق دو نفس به یک بدن و اجتماع دو روح در یک تن مىباشد و این برهان را مىتوان با قبول دو اصل مطرح کرد.1 ـ هر جسمى اعم از نباتى و حیوانى و انسانى آنگاه که آمادگى و شایستگى تعلق نفس داشته باشد، از مقام بالا نفس بر آن تعلق مىگیرد، زیرا مشیت خدا بر این تعلق گرفته است که هر ممکن را به کمال مطلوب خود برساند .در این صورت سلول نباتى خواهان نفس نباتى، نطفه حیوانى خواهان نفس حیوانى، و جنین انسانى خواهان نفس انسانى مىباشد و قطعا نیز تعلق مىگیرد.2 ـ هر گاه با مرگ انسانى، نفس وى، به جسم نباتى یا حیوانى یا جنین انسان تعلق گیرد در این صورت جسم و بدن مورد تعلق این نفس، داراى نوعى تشخص و تعین و حیات متناسب با آن خواهد بود.پذیرفتن این دو مقدمه مستلزم آن است که به یک بدن دو نفس تعلق بگیرد یکى نفس خود آن جسم که بر اثر شایستگى از جانب آفریدگار اعطا مىشود و دیگرى نفس مستنسخ از بدن پیشین.اجتماع دو نفس در یک بدن از دو نظر باطل است: اولا: بر خلاف وجدان هر انسان مدرکى است، و تا کنون تاریخ از چنین انسانى گزارش نکرده است که مدعى دو روح و دو نفس بوده باشد.ثانیا: لازم است که از نظر صفات نفسانى داراى دو وصف مشابه باشد مثلا آنجا که از طلوع آفتاب آگاه مىشود و یا به کسى عشق مىورزد باید در خود این حالات را به طور مکرر در یک آن بیابد.
(8) و به عبارت دیگر: نتیجه تعلق دو نفس به یک بدن، داشتن دو شخصیت و دو تعین و دو ذات، در یک انسان است، و در حقیقت لازمه آن این است که واحد، متکثر و متکثر واحد گردد زیرا فرد خارجى یک فرد از انسان کلى است و لازمه وحدت، داشتن نفس واحد است ولى بنا بر نظریه تناسخ، داراى دو نفس است طبعا باید دو فرد از انسان کلى باشد و این همان اشکال واحد بودن متکثر و یا متکثر بودن واحد است (9) و این فرض علاوه بر این که از نظر عقل محال است محذور دیگرى نیز دارد و آن این که باید هر انسان در هر موردى داراى دو اندیشه و آگاهى و دیگر صفات نفسانى باشد.
پاسخ به یک سؤال: ممکن است به نظر برسد سلول نباتى آنگاه که آماده تعلق نفس است و یا نطفه حیوانى و یا جنین انسانى که شایستگى تعلق نفس را دارد، تعلق نفس مستنسخ، مانع از تعلق نفس دیگر مىباشد و در این صورت دو شخصیت و دو نفس وجود نخواهد داشت.پاسخ این پرسش روشن است زیرا مانع بودن نفس مستنسخ از تعلق نفس جدید، بر این سلول و یا نطفه و یا جنین انسانى، اولى از عکس آن نیست و آن این که تعلق نفس مربوط به هر سلول و جنین، مانع از تعلق نفس مستنسخ مىباشد و تجویز یکى بدون دیگرى ترجیح بدون مرجح است.و به دیگر سخن: هر یک از این بدنها آمادگى نفس واحدى را دارد، و تعلق هر یک مانع از تعلق دیگرى است چرا باید مانعیت یکى را پذیرفت و از دیگرى صرفنظر کرد؟
2 ـ نبودن هماهنگى میان نفس و بدن ترکیب بدن و نفس یک ترکیب واقعى و حقیقى است، هرگز مشابه ترکیب صندلى و میز از چوب و میخ (ترکیب صناعى) و نیز مانند ترکیبات شیمیائى نیست، بلکه ترکیب آن دو، بالاتر از آنها است و یک نوع وحدت میان آن دو حاکم است و به خاطر همین وحدت، نفس انسانى هماهنگ با تکامل بدن پیش مىرود، و در هر مرحله از مراحل زندگى نوزادى، کودکى، نوجوانى، جوانى، پیرى و فرتوتى، براى خود شأن و خصوصیتى دارد که قوهها به تدریج به مرحله فعلیت مىرسد و توانها حالت شدن پیدا مىکنند.در این صورت نفس با کمالات فعلى که کسب کرده است چگونه مىتواند با سلول نباتى و یا نطفه حیوانى و جنین انسانى متحد و هم آهنگ گردد، در حالى که نفس از نظر کمالات به حد فعلیت رسیده و بدن، در نخستین مرحله از کمالات است و تنها قوه و توان آن را دارد.آرى این برهان در صورتى حاکم است که نفس انسانى به بدن پائینتر از خود تعلق گیرد، بدنى که کمالات آن به حد فعلیت نرسیده ولى آنگاه که به بدن هماهنگ تعلق گیرد این برهان جارى نخواهد بود.
(10) و در آخر یاد آور مىشویم محور برهان در این جا فقدان هماهنگى میان نفس و بدن است که در غالب صورتهاى تناسخ وجود دارد و این برهان ارتباطى به برهان گذشته که در تناسخ نزولى یادآور شدیم و نتیجه آن یک نوع واپسگرائى و بازگشت فعلیتها به قوهها بود، ندارد.
پاسخ به سه پرسش 1 ـ آیا مسخ در امتهاى پیشین تناسخ نیست؟
نخستین پرسشى که در اینجا مطرح است این است که به گواهى قرآن در امتهاى پیشین مسخ رخ داده است و گروهى از تبهکاران به صورت خوک و میمون در آمدهاند آیا این، گواه بر این معنا نیست که نفس انسانى آنان از بدن آنها جدا شده و بر بدن چنین حیوانات کثیف تعلق گرفته است.قرآن در این زمینه مىفرماید: «قل هل أنبئکم بشر من ذلک مثوبه عند الله، من لعنه الله و غضب علیه و جعل منهم القرده و الخنازیر و عبد الطاغوت اولئک شر مکانا و اضل عن سواء السبیل» (مائده آیه 60) .
بگو شما را به کیفرى بد نزد خدا آگاه سازم، آنان کسانى هستند که خدا آنها را از رحمت خود دور کرده و بر آنها خشم گرفته و برخى از آنان را به صورت میمون و خوک درآورده است و کسانى که طاغوت را به اطاعت خود پرستش کردهاند، آنان جایگاه بدى دارند و از طریق حق منحرفتر مىباشند.و نیز مىفرماید: «فلما عتوا عما نهوا عنه قلنا لهم کونوا قرده خاسئین» (اعراف/166) .وقتى از آنچه که بازداشته شده بودند سرپیچیدند فرمان دادیم که به صورت میمونهاى پست در آئید.پاسخ: همان طور که یادآور شدیم اساس تناسخ را دو چیز تشکیل مىدهد: الف: وجود دو بدن: بدنى که روح و نفس از آن منسلخ شود و بدنى که روح پس از مفارقت، به آن تعلق گیرد، حالا این بدن دوم سلول نباتى و نطفه حیوانى باشد و یا جنین انسانى و یا یک حیوان کامل عیار.ب: واپسگرائى نفس، و انحطاط آن از کمال پیشین به درجه پستتر، همچنان که این مسئله آنگاه که به سلول نباتى یا نطفه حیوانى یا جنین انسانى تعلق گیرد، تحقق پیدا مىکند.ولى در مورد سئوال هیچ یک از دو شرط محقق نیست، نه از تعدد بدن خبرى هست، و نه از نزول نفس از کمال خود به مقام پستتر .اما تعدد بدن نیست زیرا فرض این است که همان انسانهاى طغیانگر به فرمان خدا به صورت میمون و خوک در آمدهاند و لباس ظاهر انسانى را از دست داده و لباس ظاهر حیوانى بر خود پوشیدهاند و در حقیقت یک بدن بیش وجود نداشت، چیزى که هست شکل ظاهرى آنان تغییر یافت .و اما مسأله انحطاط نفس، آن نیز منتفى است زیرا هدف از عمل، کیفر دادن این گروه است که خود را به صورت دوم (میمون و خوک) ببینند، و سخت ناراحت شوند و این دگرگونى ظاهرى به عنوان کیفر در آنها تحقق پذیرفت و اگر نفس آنان از مقام انسانى به مرتبه حیوانى تنزل مىکرد و درک آنان در حد درک حیوانى مىبود، مسأله کیفر منتفى مىگردید، کیفر در صورتى است که آنان با شعور انسانى و ادراک پیشین خود به ظاهر و به پیکر ممسوخ خود بنگرند، و سخت در رنج و تعب باشند و گرنه اگر نفس آنان در حد یک نفس حیوانى مانند خوک و میمون تنزل نماید، هرگز از نگرش به ظاهر خود رنج نبرده، بلکه از آن شادمان مىبودند.قرآن به این حقیقت اشاره کرده مىفرماید: «فجعلناها نکالا لما بین یدیها و ما خلفها و موعظه للمتقین» (بقره/66) .ما آن را کیفرى براى گناهان پیش از (نهى از شکار ماهى از دریا) و گناهان پسین آنها، قرار دادیم و عبرتى براى پند گیران.
(11) همان طور که یاد آور شدیم هدف از این کار، کیفر و عقوبت آنان بود و در عین حال براى دیگران مایه عبرت و پند، و هدف اول در صورتى تحقق مىپذیرد که حالات روانى، انسانى آنان محفوظ بماند.
(12) و به دیگر سخن: واقعیت مسخ این بود که آنان با داشتن مقام انسانیت به شکل میمون در آیند نه اینکه علاوه بر تغییر صورت ظاهرى، انسانیت آنان مسخ و باطل گردد و روح خوکى و میمونى به بدن آنان تعلق گیرد.
2 ـ تفاوت تناسخ و رجعت چیست؟
در بحث علائم و نشانههاى قیامت یاد آور شدیم که پیش از برپائى رستاخیز گروهى از تبهکاران به این دنیا باز گردانده مىشوند و بنابر بعض از روایات گروهى از نیکوکاران نیز در همین شرائط به این جهان بازگردانده مىشوند، و در نتیجه روح آنان بار دیگر به بدن دنیوى آنها تعلق مىگیرد، اکنون سئوال مىشود تفاوت این نوع بازگشت با تناسخ چیست؟
پاسخ: باز گشت این گروه به این جهان با احیاء مردگان به وسیله حضرت مسیح، تفاوتى ندارد، تمام پیروان قرآن و پیروان آئین مسیح بر معجزههاى او در این مورد صحه نهادهاند، و هیچ کس فکر نکردهاست که احیاء مردگان از مقوله تناسخ مىباشد بلکه آن را معجزه و کرامت نامیدهاند، بنابر این بازگشت گروهى از تبهکاران و نیکوکاران به دنیا، حالت احیاء مردگان توسط مسیح را دارد و هیچ ارتباطى به مسأله تناسخ ندارد زیرا همان طور که در پاسخ پرسش پیشین گفتیم محور تناسخ تعدد بدن و تنزل نفس از مقام انسانى است و در احیاء مردگان نه تعدد بدن وجود دارد و نه نفس از مقام شامخ خود به مقام پائینتر تنزل مىیابد، بلکه نفس به همان بدنى که ترک کرده و با او هماهنگى کامل داشته و دارد تعلق مىگیرد بنابراین در مسأله رجعت هم بدن یکى است و هم نفس، بدن همان است که قبل از مرگ، مورد تعلق تدبیر روح بود، و نفس هم همان نفس و روح انسانى است که در گذشته مدبر بدن بوده است و در رجعت و بازگشت به بدن در این دنیا هرگز نفس، فعلیتهاى خود را از دست نمىدهد، و به صورت تنزل یافته، تعلق به بدن پیدا نمىکند تا گفته شود حرکت ارتجاعى از فعلیت به قوه یا به مراتب نازلتر، محال است بلکه با همان فعلیتهائى که در زمینه سعادت یا شقاوت کسب نموده است بار دیگر به بدن دنیوى تعلق تدبیر پیدا مىکند.آرى در اینجا سئوال دیگرى مطرح است و آن اینکه هدف از این بازگشت چیست؟
آیا پس از تعلق روح به بدن دنیوى، و بر قرار شدن مجدد تعلق تدبیرى، نفس، حرکت استکمالى مىپذیرد، و آیا اصولا براى انسانهاى صالحى چون پیامبر و افراد طغیانگرى چون فرعونیان مراحلى از فعلیت و کمال که آن را دریافت نکرده باشند متصور است تا به هنگام رجعت، حرکت استکمالى براى آنان تحقق پذیرد، یا اینکه آنان همه درجات و مراتب فعلیتها را در نور دیده و بنا بر این حرکت استکمالى براى آنان متصور نیست؟
این سئوالى است در خور دقت و تأمل، ولى پاسخ به آن، ارتباطى به سئوال مورد بحث ندارد، هدف این است که روشن شود که تناسخ و رجعت از دو مقولهاند چنانکه روشن گردید ولى ما این سئوال را در بحثهاى آینده در فرصتى مناسب پاسخ خواهیم داد.
(13) در اینجا لازم است به خیانت تاریخنگارى، در نگارش تاریخ علم کلام اشاره کنیم، و او احمد امین مصرى است که در کتاب «فجر الاسلام» شیعه را متهم به اعتقاد به تناسخ کرده است، (14) در حالى که کتابهاى کلامى شیعه از روز نخست، تناسخ را به شدت رد کردهاند.