نقش اخلاق در سیره عملى پیامبر اسلام (ص)
یکى از شاخصه هاى پر اهمیت در پیشرفت اسلام اخلاق نیک و کلامدلاویز و پرجاذبه پیامبر اکرم (ص) با انسانها بود، این خلق نیکوتا بدان حدى بود که معروف شد سه چیز در پیشرفت اسلام نقش بهسزایى داشت:
1- اخلاق پیامبر (ص)
2- شمشیر و مجاهدات حضرت على (ع)
3- انفاق ثروت حضرت خدیجه (س)
در قرآن مجید، به نقش اخلاق پیامبر (ص) درپیشرفت اسلام و جذب دلها تصریح شده است، آن جا که مىخوانیم: «فبما رحمه من اللهلنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهمو استغفر لهم و شاورهم فى الامر; اى رسول ما!
به خاطر لطف ورحمتى که از جانب خدا، شامل حال تو شده، با مردم مهربانگشتهاى، و اگر خشن و سنگدل بودى، مردم از دور تو پراکندهمىشدند، پس آنها را ببخش، و براى آنها طلب آمرزش کن، و درکارها با آنها مشورت فرما.»
ازاین آیه استفاده مىشود که : 1- نرمش و اخلاق نیک، یک هدیه الهى است، کسانى که نرمش ندارند،از این موهبت الهى محرومند; 2- افراد سنگدل و سختگیر نمىتوانند مردمدارى کنند، و به جذبنیروهاى انسانى بپردازند; 3- رهبرى و مدیریت صحیح با جذب و عطوفت همراه است; 4- باید دستشکستخوردگان در جنگ و گنهکاران شرمنده را گرفت وجذب کرد (با توجه به این که شان نزول آیه مذکور در موردندامت فراریان مسلمان در جنگ احد نازل شده است); 5- مشورت با مردم از خصلتهاى نیک و پیوند دهنده است که موجبانسجام مىگردد.
یکى از شاخصه هاى پر اهمیت در پیشرفت اسلام اخلاق نیک و کلامدلاویز و پرجاذبه پیامبر اکرم (ص) با انسانها بود، این خلق نیکوتا بدان حدى بود که معروف شد سه چیز در پیشرفت اسلام نقش بهسزایى داشت: 1- اخلاق پیامبر (ص) 2- شمشیر و مجاهدات حضرت على (ع) 3- انفاق ثروت حضرت خدیجه (س) در قرآن مجید، به نقش اخلاق پیامبر (ص) درپیشرفت اسلام و جذب دلها تصریح شده است، آن جا که مىخوانیم: «فبما رحمه من اللهلنت لهم و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک فاعف عنهمو استغفر لهم و شاورهم فى الامر; اى رسول ما!
به خاطر لطف ورحمتى که از جانب خدا، شامل حال تو شده، با مردم مهربانگشتهاى، و اگر خشن و سنگدل بودى، مردم از دور تو پراکندهمىشدند، پس آنها را ببخش، و براى آنها طلب آمرزش کن، و درکارها با آنها مشورت فرما.» ازاین آیه استفاده مىشود که : 1- نرمش و اخلاق نیک، یک هدیه الهى است، کسانى که نرمش ندارند،از این موهبت الهى محرومند; 2- افراد سنگدل و سختگیر نمىتوانند مردمدارى کنند، و به جذبنیروهاى انسانى بپردازند; 3- رهبرى و مدیریت صحیح با جذب و عطوفت همراه است; 4- باید دستشکستخوردگان در جنگ و گنهکاران شرمنده را گرفت وجذب کرد (با توجه به این که شان نزول آیه مذکور در موردندامت فراریان مسلمان در جنگ احد نازل شده است); 5- مشورت با مردم از خصلتهاى نیک و پیوند دهنده است که موجبانسجام مىگردد.
پیامبر اسلام (ص) علاوه بر این که ارزشهاى اخلاقى را بسیار ارجمىنهاد، خود در سیره عملىاش مجسمه فضایل اخلاقى و ارزشهاى والاىانسانى بود، او در همه ابعاد زندگى با چهرهاى شادان و کلامىدلاویز با حوادث برخورد مىکرد.
به عنوان مثال، درتاریخ آمدهاست:در سال نهم هجرت هنگامى که قبیله سرکش طى بر اثر حملهقهرمانانه سپاه اسلام شکست خوردند، عدى بن حاتم که از سرشناساناین قبیله بود به شام گریخت، ولى خواهر او که «سفانه» نامداشت به اسارت سپاه اسلام درآمد.
سفانه را همراه سایر اسیران به مدینه آوردند و آنان را درنزدیک مسجد در خانهاى جاى دادند، روزى رسول خدا (ص) از آناسیران دیدن کرد، سفانه از موقعیت استفاده کرده و گفت: «یا محمد هلک الوالد و غاب الوافد فان رایت ان تخلى عنى، و لا تشمت بى احیاء العرب، فان ابى کان یفک العانى، و یحفظ الجار، و یطعمالطعام، و یفشى السلام، و یعین على نوائب الدهر; اى محمد!پدرم (حاتم) از دنیا رفت، و نگهبان و سرپرستم (عدى) ناپدید شدو فرار کرد، اگر صلاح بدانى مرا آزاد کن، و شماتت و بدگویىقبیلههاى عربها را از من دور ساز، همانا پدرم (حاتم) بردگانرا آزاد مىساخت، از همسایگان نگهبانى مىنمود، و به مردم غذامىرسانید، و آشکارا سلام مىکرد، و در حوادث تلخ روزگار، مردمرا یارى مىنمود.» پیامبر اکرم (ص) که به ارزشهاى اخلاقى، احترام شایان مىنمود، بهسفانه فرمود: «یا جاریه هذه صفه المؤمنین حقا، لو کان ابوک مسلما لترحمناعلیه; اى دختر!
این ویژگىهایى که برشمردى، از صفات مؤمنانراستین است، اگر پدرت مسلمان بود، ما او را مورد لطف و رحمتقرار مىدادیم.» آنگاه پیامبر (ص) به مسؤولین امر فرمود:«خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق; این دختر را بهپاس احترامى که پدرش به ارزشهاى اخلاقى مىنمود، آزاد سازید.».
آن گاه پیامبر (ص) لباس نو به او پوشانید، و هزینه سفر به شامرا در اختیار او گذاشت، و او را همراه افراد مورد اطمینان بهشام نزد برادرش رهسپار کرد.
نمونههایى از اخلاق پیامبر (ص) در سیره عملى پیامبر (ص) صدها نمونه از اخلاق نیک و زیبا وجوددارد که هر کدام نشانگر قطرهاى از اقیانوس عظیم حسن خلق آنحضرت است، همان گونه که خداوند با تعبیر «و انک لعلى خلقعظیم; و همانا تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى» به این مطلباشاره فرموده است.
نظر شما را به چند نمونه از آنها جلبمىکنیم: 1- عدى بن حاتم مىگوید: «هنگامى که خواهرم سفانه به اسارتسپاه اسلام درآمد و من به سوى شام گریختم، پس از مدتى خواهرمبا کمال وقار و متانت به شام آمد و مرا در مورد این کهگریختهام و او را تنها گذاشتم سرزنش کرد، عذرخواهى کردم، پساز چند روزى از او که بانویى خردمند و هوشیار بود، پرسیدم:«این مرد (پیامبر اسلام) را چگونه دیدى؟» گفت: «سوگند بهخدا او را رادمردى شکوهمند یافتم، سزاوار است که به اوبپیوندى که در این صورت به جهانى از عزت و عظمت پیوستهاى».
با خود گفتم به راستى که نظریه صحیح همین است، به عنوان پذیرشاسلام، به مدینه سفر کردم، پیامبر (ص) در مسجد بود، در آن جا بهمحضرش رسیدم، سلام کردم، جواب سلامم را داد و پرسید:کیستى؟
عرض کردم عدى بن حاتم هستم، آن حضرت برخاست و مرا بهسوى خانهاش برد، در مسیر راه با این که مرا به خانه مىبرد،بانویى سالخورده و مستضعف با او دیدار کرد، اظهار نیاز نمود،پیامبر (ص) به مدتى طولانى در آنجا توقف کرد و آن بانو را درمورد تامین نیازهایش راهنمایى فرمود.
با خود گفتم:«سوگند به خدا این شخص پادشاه نیست.» سپس از آن جا گذشتیم وبه خانه رسول خدا (ص) وارد شدم، پیامبر (ص) از من استقبال وپذیرایى گرمى نمود، زیراندازى که از لیف خرما بود، نزدم آوردو به من فرمود: بر روى آن بنشین.
گفتم: بلکه شما بر آنبنشینید.
فرمود: نه، شما بر آن بنشین، خود آن حضرت بر روىزمین نشست، با خود گفتم: این نیز نشانه دیگر که آن حضرت،پادشاه نیست.
سپس مطلبى از دینم را که راز پوشیده بود بیانفرمود، دریافتم که او بر رازها آگاهى دارد، و فهمیدم کهپیامبر مرسل مىباشد، بیانات و پیشگوییها و مهربانىهایش مراشیفتهاش کرده و همانجا مسلمان شدم.» 2- در جنگ خیبر که با حضور شخص پیامبر (ص) در سال هفتم هجرترخ داد، پس از پیروزى سپاه اسلام بر سپاه کفر، جمعى از یهودیانبه اسارت سپاه اسلام درآمدند، یکى از اسیران، صفیه دختر حى بناخطب (دانشمند سرشناس یهود) بود.بلال حبشى، صفیه را به همراه زنى دیگر به اسارت گرفت و آنها رابه حضور پیامبر (ص) آورد، ولى هنگام آوردن آنها اصول اخلاقى رارعایت نکرد، و آنها را از کنار جنازههاى کشتهشدگان یهود حرکتداد، صفیه وقتى که پیکرهاى پاره پاره یهودیان را دید بسیارناراحتشد و صورتش را خراشید، و خاک بر سر خود ریخت، و سختگریه کرد.
هنگامى که بلال آنها را نزد پیامبر (ص) آورد،پیامبر (ص) از صفیه پرسید: «چرا صورتت را خراشیدهاى و اینگونه خاکآلود و افسرده هستى؟!
» صفیه ماجراى عبورش از کنارجنازهها را بیان کرد، رسول اکرم (ص) از رفتار غیر انسانى و خلافاخلاق اسلامى بلال حبشى ناراحت شده و بلال را سرزنش کرده و فرمود: «ا نزعت منک الرحمه یا بلال حیث تمر بامراتین على قتلىرجالهما; اى بلال!
آیا مهر و محبت و عاطفه از وجود تو رختبربسته که آنها را از کنار کشتهشدگانشان عبور مىدهى؟!
چرابىرحمى کردى؟» جالب این که پیامبر اکرم (ص) براى جبران رنجها و ناراحتىهاىصفیه، با او ازدواج کرد، سپس او را آزاد، و بار دیگر باپیش نهاد صفیه با او ازدواج نمود و به این ترتیب، ناراحتىهاى اورا به طور کلى از قلبش زدود.
3- در ماجراى جنگ حنین که در سال هشتم هجرت رخ داد، شیماءدختر حلیمه که خواهر رضاعى پیامبر (ص) بود، با جمعى از دودمانشبه اسارت سپاه اسلام درآمدند، پیامبر (ص) هنگامى که شیماء را درمیان اسیران دید، به یاد محبتهاى او و مادرش در دورانشیرخوارگى، احترام و محبتشایانى به شیماء کرد.
پیش روى اوبرخاست و عباى خود را بر زمین گستراند، و شیماء را روى آننشانید، و با مهربانى مخصوصى از او احوالپرسى کرد، و به اوامر فرمود: «تو همان هستى که در روزگار شیرخوارگى به من محبتکردى...» (با این که از آن زمان حدود شصتسال گذشته بود).
شیماء از پیامبر (ص) تقاضا کرد، تا اسیران طایفهاش را آزادسازد، یامبر (ص) به او فرمود:«من سهمیه خودمرا بخشیدم،و در مورد سهمیه سایر مسلمانان،به تو پیشنهاد مىکنم که بعد از نماز ظهر برخیز و در حضورمسلمانان، بخشش مرا وسیله خود قرار بده تا آنها نیز سهمیه خودرا ببخشند.
شیماء همین کار را انجام داد، مسلمانان گفتند: «ما نیز بهپیروى از پیامبر (ص) سهمیه خود را بخشیدیم.» سیرهنویس معروفابن هشام مىنویسد: «پیامبر (ص) به شیماء فرمود: اگر بخواهى باکمال محبت و احترام، در نزد ما بمان و زندگى کن، و اگر دوستدارى تو را از نعمتها بهرهمند مىسازم و به سلامتى به سوى قومخود بازگرد؟» شیماء گفت: مىخواهم به سوى قوم خود بازگردم.پیامبر (ص) یک غلام و یک کنیز به او بخشید و این دو با همازدواج کردند، و به عنوان خدمتکار خانه شیماء به زندگى خودادامه دادند.
4- مهربانى و اخلاق نیکوى پیامبر (ص) در حدى بود که امام صادق (ع)فرمود:روزى رسول خدا (ص) نماز ظهر را با جماعتخواند، مردم بسیارى بهاو اقتدا کردند، ولى آنها ناگاه دیدند آن حضرت بر خلاف معمولدو رکعت آخر نماز را با شتاب تمام کرد (مردم از خودمىپرسیدند، به راستى چه حادثه مهمى رخ داده که پیامبر (ص)نمازش را با شتاب تمام کرد؟!) پس از نماز از پیامبر (ص)پرسیدند: «مگر چه شده؟
که شما این گونه نماز را (با حذفمستحبات) به پایان بردى؟» پیامبر (ص) در پاسخ فرمود:«اما سمعتم صراخ الصبى; آیا شما صداى گریه کودک رانشنیدید؟» معلوم شد که کودکى در چند قدمى محل نمازگزارانگریه مىکرده، و کسى نبود که او را آرام کند، صداى گریه او دلمهربان پیامبر (ص) را به درد آورد، از این رو نماز را با شتابتمام کرد، تا کودک را از آن وضع بیرون آورده، و نوازش نماید.
5- عبد الله بن سلام از یهودیان عصر پیامبر (ص) بود، عواملى ازجمله جاذبههاى اخلاق پیامبر (ص) موجب شد که اسلام را پذیرفت ورسما در صف مسلمانان قرار گرفت، او دوستى از یهودیان به نام«زید بن شعبه» داشت، عبدالله پس از پذیرش اسلام همواره زیدرا به اسلام دعوت مىکرد، و عظمت محتواى اسلام را براى او شرحمىداد بلکه به اسلام گرویده شود، ولى زید هم چنان بر یهودىبودن خود پافشارى مىکرد و مسلمان نمىشد.
عبدالله مىگوید: روزىبه مسجدالنبى رفتم ناگاه دیدم، زید در صف نماز مسلمانان نشستهو مسلمان شده است، بسیار خرسند شدم، نزدش رفتم و پرسیدم «علتمسلمان شدنت چه بوده است؟» زید گفت: تنها در خانهام نشستهبودم و کتاب آسمانى تورات را مىخواندم، وقتى که به آیاتى کهدر مورد اوصاف محمد (ص) بود رسیدم، با ژرفاندیشى آن را خواندمو ویژگى هاى محمد (ص) را که در تورات آمده بود به خاطر سپردم،با خود گفتم بهتر آن است که نزد محمد (ص) روم و او رابیازمایم، و بنگرم که آیا او داراى آن ویژگىها که یکى از آنها«حلم و خویشتندارى» بود هستیا نه؟
چند روز به محضرش رفتم،و همه حرکات و رفتار و گفتارش را تحت نظارت دقیق خود قراردادم، همه آن ویژگىها را در وجود او یافتم، با خود گفتم تنهایک ویژگى مانده است، باید در این مورد نیز به کند و کاو خودادامه دهم، آن ویژگى حلم و خویشتندارى او بود، چرا که درتورات خوانده بودم: «حلم محمد (ص) بر خشم او غالب است، جاهلانهرچه به او جفا کنند، از او جز حلم و خویشتندارى نبینند.» روزى براى یافتن این نشانه از وجود آن حضرت، روانه مسجد شدم،دیدم عرب بادیهنشینى سوار بر شتر به آنجا آمد، وقتى کهمحمد (ص) را دید، پیاده شد و گفت: «من از میان فلان قبیله بهاینجا آمدهام، خشکسالى و قحطى باعثشده که همه گرفتار فقر ونادارى شدهایم، مردم آن قبیله مسلمان هستند، و آهى در بساطندارند، وضع ناهنجار خود را به شما عرضه مىکنند، و امید آن رادارند که به آنها احسان کنى.» محمد (ص) به حضرت على (ع)فرمود:آیا از فلان وجوه چیزى نزد تومانده است؟
حضرت على (ع) گفت: نه،پیامبر (ص) حیران و غمگین شد، همان دم من به محضرش رفتم عرضکردم اى رسول خدا!
اگر بخواهى با تو خرید و فروش سلف کنم،اکنون فلان مبلغ به تو مىدهم تا هنگام فصل محصول، فلان مقدارخرما به من بدهى، آن حضرت پیشنهاد مرا پذیرفت، و معامله راانجام داد، پول را از من گرفت و به آن عرب بادیهنشین داد.
منهم چنان در انتظار بودم تا این که هفت روز به فصل چیدن خرمامانده بود، در این ایام روزى به صحرا رفتم، در آنجا محمد (ص)را دیدم که در مراسم تشییع جنازه شخصى حرکت مىکرد، سپس درسایه درختى نشست و هر کدام از یارانش در گوشهاى نشستند، منگستاخانه نزد آن حضرت رفتم، و گریبانش را گرفتم و گفتم:«اى پسر ابو طالب!
من شما را خوب مىشناسم که مال مردم رامىگیرید و در بازگرداندن آن کوتاهى و سستى مىکنید، آیا مىدانىکه چند روزى به آخر مدت مهلت بیشتر نمانده است؟» من با کمالبىپروایى این گونه جاهلانه با آن حضرت رفتار کردم (با این کهچند روزى به آخر مدت مهلتباقىمانده بود) ناگاه از پشتسر آنحضرت، صداى خشنى شنیدم، عمر بن خطاب را دیدم که شمشیرش را ازنیام برکشیده ، به من رو کرد و گفت: «اى سگ!
دور باش.» عمرخواست باشمشیر به من حمله کند، محمد (ص) از او جلوگیرى کرد وفرمود:«نیازى به این گونه پرخاشگرى نیست، باید او (زید) را به حلمو حوصله سفارش کرد، آن گاه به عمر فرمود:«برو از فلان خرمافلان مقدار به زید بده.» عمر مرا همراه خود برد و حق مرا داد،به علاوه بیست پیمانه دیگر اضافه بر حقم به من خرما داد.
گفتم: این زیادى چیست؟
گفت:چه کنم حلم محمد (ص) موجب آن شده است، چون تو از نهیب وفریاد خشن من آزرده شدى،محمد (ص) به من دستور داد این زیادىرا به تو دهم، تا از تو دلجویى شود، و خوشنودى تو به دست آید.
هنگامى که آن اخلاق نیک و حلم عظیم محمد (ص) را دیدم مجذوب اسلامو اخلاق زیباى محمد (ص) شدم، و گواهى به یکتایى خدا، و رسالت محمد (ص) دادم و در صف مسلمانان درآمدم.
اینها چند نمونه از سلوک اخلاقى پیامبر اسلام (ص) بود، که هرکدام چون آیینه اى شفاف ما را به تماشاى جمال زیباى اخلاق نیکآن حضرت دعوت مىکند، و یکى از راز و رمزهاى مهم پیشرفت اسلامدر صدر اسلام را که بسیار چشمگیر بود، به ما نشان مىدهد.
در فرازى از گفتار حضرت على (ع) در شان اخلاق پیامبر (ص) چنینآمده:«رفتار پیامبر (ص) با همنشینانش چنین بود که دائما خوشرو،خندان، نرم و ملایم بود، هرگز خشن، سنگدل، پرخاشگر، بدزبان،عیبجو و مدیحهگر نبود، هیچ کس از او مایوس نمىشد، و هر کس بهدر خانه او مىآمد، نومید باز نمىگشت، سه چیز را از خود دورکرده بود; مجادله در سخن، پرگویى، و دخالت در کارى که به اومربوط نبود، او کسى را مذمت نمىکرد، و از لغزشهاى پنهانى مردمجستجو نمىنمود، جز در مواردى که ثواب الهى دارد سخن نمىگفت،در موقع سخن گفتن به قدرى گفتارش نفوذ داشت که همه سکوت نمودهو سراپا گوش مىشدند...
.» فرا رسیدن ماتم جانسوز رحلت کاملترین انسان، حضرت ختمى مرتبتو شهادت سبط اکبرش حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام را در اینروز و هم چنین شهادت امام على بن موسى الرضا علیه السلام را درآخر این ماه به فرزند دلبندش حضرت ولى الله الاعظم ارواحنافداه، مقام معظم رهبرى و به جهان بشریت، و مسلمانان دنیا وشیعیان و به ویژه امت پاسدار اسلام و پیروان اهل بیت عصمت وطهارت تسلیت عرض مىکنیم به این امید که ان شاء الله پیروى ازثقلین را سرلوحه اعمال خود قرار دهیم تا پیامبر و خداى پیامبراز ما خشنود و به شفاعت آن ذوات پاک در روز «وا نفسا» نایلآییم.
کتاب(خاندان وحى ص 31 - 56) نویسنده : سید على اکبر قریشى + نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم آذر 1385ساعت توسط محمد رضا | نظر بدهید معراج در قرآن و سنت معراج از جمله رخدادهای شگرف و شگفت زای رسالت پیامبر است.
برخی آن را از معجزات حضرت شمرده اند که در سایه عبودیت و بندگی حاصل شده است و آیات و روایات بسیاری، از آن با عظمت و شکوه یاد کرده است.
شناخت ابعاد و ویژگی های این سیر و سفر معنوی می تواند سرشار از درس ها و یادآوری های چندی برای همگان باشد.
سیر و سفری که خداوند آخرین فرستاده خویش را به ملکوت می برد تا با ارایه شگرفی های هستی و شگفتی های ملکوت، جان وی را با حقاق الهی آکنده نماید و قدرت بی پایان خویش را به وی بنمایاند و جایگاه والایش را در ملکوت به او نشان دهد.
معراج ابعاد چندی دارد که ما در این نوشتار تنها می توانیم به گوشه هایی از این رخداد عظیم اشاره ای داشته باشیم.
آن چه در اینجا مهم می نماید، بررسی ویژگی های معرفت شناختی و وجودشناختی قضیه است؛ زیرا این رخداد آثار معرفت شناختی و وجودشناختی چندی داشته است که نه تنها در شناخت ابعاد وجودی پیامبر می تواند برای خواننده مفید باشد، بلکه از نظر سیر تکامل فردی نیز برای کسانی که خواهان سیر و سلوک و معراج وجودی و معرفتی هستند، می تواند کارساز و راهگشا باشد.
پیامبر اکرم در سیر معراجی خویش نه تنها از نظر معرفتی به سوی کمال صعود می کند بلکه از نظر وجودشناختی نیز قابلیت های خویش را چنان افزایش می دهد که به نهان ترین اسرار هستی دست می یابد و از نظر وجودی به چنان جایگاه می رسد که واسطه میان او و خداوند به زبانی از بین می رود و یا به تعبیر دیگر چنان از نظر وجودی به خدا و کمال مطلق نزدیک می شود که به تعبیر قرآن به خدا بسیار نزدیک می شود: «قاب قوسین او ادنی» (نجم/9) و به مقام های فیض مقدس و اقدس دست می یابد.
البته ناگفته نماند که آن چه برای رسول اکرم(ص) در سیر و سلوک ملکوتی و معراج مشهود شد، برای سالکان کوی دوست هم به مقدار ظرفیت، شأنیت، قابلیت وجودیشان و به اندازه سیر و سلوکشان مشهود می شود.
تنها تفاوت میان سلوک معنوی و سیر آفاقی و انفسی پیامبر با دیگر سالکان در اصالت و تبعیت و نیز در درجه و کیفیت و مقدار شهود آنان خواهد بود.
معراج در قرآن و سنت قرآن و سنت قطعی، مسئله معراج را تا حدودی بیان نموده است.
آنچه از آیات و روایات برمی آید، آن است که پیامبر دو سیر در حوزه و ابعاد زمینی و آسمانی داشته است.
سیر زمینی وی از مسجدالحرام تا بیت المقدس و سیر آسمانی وی از مسجد اقصی تا سدره المنتهی است.
آن چه مربوط به سیر زمینی است در سوره اسراء و آنچه مربوط به سیر آسمانی است، در سوره نجم بیان شده است.
قرآن در گزارش خود از سیر زمینی پیامبر نخست از تسبیح و تنزیه خداوند آغاز می کند؛ زیرا سالک اگر بخواهد معراج کند و سیر ملکوت و باطن هستی اقدام نماید، باید از عالم طبیعت برهد.
در کار این رهایی از ملک و عالم طبیعت، سبوح و قدوس بودن خداوند نقش مهمی را ایفا می کند.
به این معنا که در مسئله معراج و سیر و سلوک معنوی، سبوح و قدوس بودن خداوند از آن جهت موثر است که هرچه نزاهت و تجرد از عالم طبیعت بیشتر باشد، سیر و سلوک آسان تر است.
بنابراین سالک می بایست راه تنزیه و تسبیح از عالم طبیعت را طی کند و از عالم طبیعت بگذرد تا از نظر وجودی به مرتبه و شأنیتی دست یابد که بتواند ملکوت هستی را ببیند.
پس مبدأیی که سبب فاعلی معراج است، سبوح و قدوس بودن خداوند است و اگر خدای سبحان به این عنوان درباره کسی تجلی کند، عروج نصیب او خواهد شد.
علت این که صفات تسبیحی خداوند عامل عروج معنوی است نه صفات تشبیهی، این است که صفات تشبیهی در عالم طبیعت نیز تجلی می کند به خلاف صفات تسبیحی که ویژه عالم معناست.
به این معنا که ملک و طبیعت جایگاه ظهور و بروز صفاتی چون «تبارک» و دیگر صفات تشبیهی (ملک/1) است درحالی که ملکوت جایگاه تجلی نام «سبحان» و دیگر صفات تسبیحی و تنزیهی است.
(یس/83) البته ناگفته نماند که وقتی خداوند به اسم سبوح تجلی کرد، نام های دیگر هم زیرپوشش آن قرار می گیرند؛ چون ذات خدا که همه کمالات را داراست، یکی است.
(اعراف/180) هرچند که مظهر و مکان تجلی نمی تواند همه خصوصیات ذات را ارایه کند؛ ولی از آن جایی که با همه گوناگونی اسما و اوصاف خدای سبحان همه صفت ذات هستند و ذات در همه جا هست، پس همه کمالات در همه جاست؛ بنابراین اگر تفاوتی وجود دارد، در ظهور و خفاست نه در وجود و عدم.
بنابراین اگر خدای سبحان با اسمای تشبیهی تجلی کند، ماورای طبیعت را از مخزن غیب به عالم شهادت تنزل می دهد و اگر با اسمای تنزیهی تجلی کند عالم طبیعت را به مخزن غیب می رساند.
گاه انسان را به پیشگاه خود بالا می برد و گاه فیض خود را نزد انسان می آورد.
به نظر می رسد «وحی» نیازمند عروج وجودی انسان به بالا و نزول شأنی خداوند به حد انسانی است تا بتواند مناسخت و هم ترازی وجودی پدید آید و وحی امکان تحقق یابد.
آن چه تنزل می یابد فیض اوست که خود را تا مقام انسانیت و هم تراز آن تنزل می دهد تا به عالم انسانی نزدیک شود و فرصت ارتباط میان خدا و انسان فراهم آید.
از آن سو این انسان نیز باید از نظر وجودی و معرفتی عروج نماید و به کمالاتی دست یابد تا مناسخت و قابلیت از دو سوی پدید آید؛ زیرا وحی و هرگونه ارتباطی نیاز دوسویه است.
به سخن دیگر هرگز ارتباط میان انسان و حیوان برقرار نمی شود مگر آن که حیوان خود را به مقام انسان ترقی و انسان خود را به مقام حیوان تنزل دهد تا ارتباط برقرار گردد، چنانکه چنین امکانی برای حضرت سلیمان فراهم آمد و با مورچه و هدهد ارتباط برقرار کرد و سخن گفت.
به نظر قرآن، مبدأ قابلی معراج، عبودیت سالک است (اسرا/1) و رسالت و نبوت و دیگر مقام های انسان کامل در پرتو همین عبودیت به دست می آید نه آن که خود مبدأ و علت آن باشد.
سالک قابل در سایه عبودیت به خدای سبحان نزدیک می شود و از نقص و عیب گناهان منزه می گردد و به کمال لایق وجودی دست می یابد، آنگاه به کمال مطلق به اندازه ای نزدیک می شود که از آن به «قاب قوسین أو أدنی» (نجم/9) تعبیر می شود.
با این بیان دانسته شد که معراج، حقیقتی دارای دو چهره است: چهره ای که به خدا ارتباط دارد تا با نام سبوح بر عبد تجلی کند؛ و چهره ای دیگر که مرتبط به قابل و گیرنده است که باید عبد، خالص شود؛ به این معنا که تا بنده ای خالص نگردد به عروج دست نیابد.
وقتی چنین امری تحقق یافت عروج امکان پذیر می شود و سالک در این سیر زمینی و عروج آسمانی خویش ملکوت اشیا و هستی را می بیند و به باطن حقایق آنها دست می یابد چنان که برای پیامبر چنین دیدنی تحقق یافت.
شب، ظرف تکامل و عروج به نظر قرآن ظرف عروج، شب است؛ (فجر/4) چون شب ظرف زمانی است که در آن طبیعت نهان گردیده و آسمان آشکار می شود.
آن چه از طبیعت در چشم بوده از دیده پنهان و تنها بی کران آسمان است که چون رازی از پرده برون آمده خودنمایی می کند.
شب آن چنان در فرهنگ قرآن اهمیت دارد که خدای سبحان بدان سوگند می خورد؛(فجر/4) و مقام محمود و پسندیده ای را به شب زنده داران اهدا می کند.(اسرا/79) این که خداوند سبحان برای اصلاح انسان ها به سحر (بخش پایان شب) قسم یاد می کند، از آن روست که سحرخیزی خود سبب اصلاح بشر است.
هرچند که برای خداوند شب و روز معنا و مفهومی ندارد، ولی فرصت های مناسبی برای انسان هایی است که قابلیت دارند تا به مقام تسبیح درآیند و از مقام تشبیهات روز و طبیعت آشکار رهایی یابند؛ چون روز، انسان را سرگرم می کند و به کام خویش می کشد چنان که در دریای خروشان طبیعت تنها شناگران هستند که در آن غرق نمی گردند.
با این همه همان شناگران ماهر نیز ناچارند تا پایان روز در آن دست وپا بزنند تا غرق طبیعت نشوند.
(مزمل/7) بی گمان تلاش های روزانه و طبیعت تشبیهی نمی گذارد تا جان انسان آرام گیرد و از مقام بی نقص و عیب تنزیهی برخوردار گردد.
وقتی شب هنگام می رسد انسان از دریای خروشان طبیعت با شنای توکل رهایی می یابد و در ساحل شب تسبیح آرام می گیرد.
در سحرگاهان است که پاها بر جای محکم تسبیحات استوار می گردد و دریافت های استواری را از ملکوت تسبیحات خداوندی به چنگ می آورد (مزمل/6) به نظر قرآن، به دست آوردن این دریافت ها و گفتارهای محکم که با عمل حضور و خلوص استوار می گردد، در شب آسان تر است.
(احزاب/71) به همین جهت است که قرآن که محکم ترین قول وگفتار است در هنگام شب نازل می شود (قدر/1) و سیر زمینی پیامبر و عروج ملکوتی وی در شب اتقاق می افتد.
به هر حال هرچند که تکامل در شب و روز امکان پذیر و شدنی است، ولی در شب به آسانی صورت می پذیرد؛ زیرا انسان در شب از آشفتگی به درمی آید و در تاریکی شبانه به آرامش روحی و روانی دست می یابد که این امر موجب می شود تا ارتباطش با ملکوت آسان تر شود؛ زیرا در این هنگام از ملک و طبیعت فراغت و آسایش یافته و فکرش از آشفتگی رهایی پیدا کرده است.
در این هنگام است که از آن «سبح طویلی» که در روز و در بیرون وجودی او برپاست، رهایی یافته و به حضور قلب دست می یابد.
پس اگر کسی در شب نیز گرفتار «سبح طویل» درونی باشد نمی تواند همانند روز از شبش بهره گیرد و به سیر و عروج ملکوتی وجودی اقدام کند.
سیر زمینی و معراج آسمانی به نظر می رسد پیامبر دو نوع سیر و سلوک داشته است.
یکی سیر زمینی و دیگر معراج آسمانی.
در سوره اسراء تنها به سیر زمینی آن حضرت اشاره شده است.
این سیر زمینی نیز ازنظر وجود شناختی و معرفت شناختی دارای ارزش و اهمیت بسیاری است.
در حقیقت می توان سیر زمینی پیامبر را که از مسجدی به مسجد دیگر بوده و خود و پیرامونش از انواع برکات آکنده است، حرکت و سیری در آفاق و انفس دانست.
در این سیر ملکوتی زمینی نیز پیامبر با باطن و ملکوت طبیعت و هستی مادی آشنا می شود و در دو مسجد به شناخت توصیفی خداوند دست می یابد و خود نیز ازنظر وجودی به کمال طبیعی می رسد.
در سوره نجم، قرآن به سیر و معراج آسمانی وی اشاره می کند که در آن از حرکت افقی و هستی شناختی به حرکت و سیر عمودی و خداشناسی محض اقدام می کند.
در این مسیر صعودی است که پیامبر از نظر معرفت شناختی و وجود شناختی به جایگاهی عروج می کند که از نظر نزدیکی به خدا به «قاب قوسین أوأدنی» تعبیر شده است.
در قرآن جایی که پیامبر در عروج آسمانی بدان می رسد به «سدره » نیز تعبیر شده است.
«سدره » جایگاهی است که احاطه نور غیبی آن را پوشانده است این نور چنان نوری است که هرگز در وصف و تشبیه نمی گنجد و پاک و منزه از هر تعریف و تحدید و تبیین است.
اگر قرآن از آن به «پوشاننده» تعبیر می کند در حقیقت این وصف مترادف با «سبوح بودن» است که می بایست او را از حد و کران و وصف و بیان و تشبیه منزه دانست.
بنابراین در سیر صعودی نیز مبدأ فاعلی سبوح بودن خداست و هم آن که او به جایگاهی می رسد که می توان آن را مقام تسبیح ذات دانست.
بنابراین پیامبر در عروج آسمانی به مقام تسبیح درمی آید و خود نیز انسان کامل می شود که نمی توان به صفات تشبیهی در تبیین وجود شناختی وی بسنده کرد بلکه می بایست او را نیز در بسیاری از حالات وجودی تسبیج نمود تا حق آن حضرت را آن چنان که شایسته و بایسته است ادا کرد.
این هماهنگی میان خدا و رسولش است که او را «به مقام محمود و مقام تنزیه» می رساند و وجود کمالی و به تعبیر قرآن «شمس وجودی» را به خود اختصاص می دهد.
از این زمان (البته مراد از زمان مفهوم خاصی است که با زمان دهری ارتباط چندانی ندارد.) است که خداوند نیز از شمس وجود او به همه کائنات افاضه می رساند و پیامبر به عنوان واسطه وجودی افاضات خداوند به همه کائنات حتی خود فرشته وحی می شود و به او نیز معرفت می آموزد و معلم او می شود.
بنابراین پیامبر به عنوان و مقام مظهریت اسم اعظم بدل می گردد که تشبیه و توصیف آن را برنمی تابد از همین رو و به جهت تغییر وجودی است که رسول گرامی توانست در عروج آسمانی خویش به معارفی به صورت بی واسطه دست یابد که هیچ موجودی حتی فرشته وحی و جبرئیل بدان آگاه نشد و حتی اجازه ورود به آن خلوتگاه قدسی را پیدا نکرد.
از آثار و پیامدهای این دگرگونی معرفت شناختی و وجود شناختی پیامبر است که هر سخن رسول خدا از سوی خداوند عین وحی تلقی شده است(نجم/3) زیرا از نظر معرفت شناختی و وجود شناختی به چنان جایی رسید که هیچ موجود دیگری به آن جا نرسیده است.
پس نباید همان گونه که از خدا در باره گفتار و رفتارش پرسش نمی شود و مؤاخذه نمی گردد(انبیاء/23) در باره گفتار و رفتار پیامبر سؤال و پرسش نشود و آن حضرت بدان مؤاخذه نگردد؛ زیرا همه اعمال و گفتار و رفتارش الهی است.
پس باید از هرچه که امر می کند اطاعت کرد و از هرچه نهی می کند اجتناب نمود(حشر/7) زیرا او جز به وحی مستقیم و امر الهی او نهی نمی کند.
+ نوشته شده در سه شنبه چهاردهم آذر 1385ساعت توسط محمد رضا | 3 نظر آخرین وصایای رسول خدا صلى الله علیه و آله مسلم این است که پیامبر اکرم(ص) در حضور مسلمانان، امیرمؤمنان را وصى خود قرار داده و على(ع) نیز این وصایت را پذیرفته است و عهد کرده است که به آنچه رسول خدا(ص) مىفرماید عمل نماید.
امیرمؤمنان(ع) در این باره مىفرماید: وقتى رسول خدا(ص) در مریضى آخر خود در بستر بیمارى افتاده بود، من سر مبارک وى را بر روى سینه خود نهاده بودم و سراى حضرت(ص) انباشته از مهاجر و انصار بود و عباس عموى پیامبر(ص) رو به روى او نشسته بود و رسول خدا(ص) زمانى به هوش مىآمد و زمانى از هوش مىرفت.
اندکى که حال آن جناب بهتر شد، خطاب به عباس فرمود:« اى عباس، اى عموى پیامبر(ص)!
وصیت مرا در مورد فرزندانم و همسرانم قبول کن و قرض هاى مرا ادا نما و وعدههایى که به مردم دادهام به جاى آور و چنان کن که بر ذمه من چیزى نماند.» عباس عرض کرد:«اى رسول خدا(ص) من پیرمردى هستم که فرزندان و عیال بسیار دارم و دارایى و اموال من اندک است [چگونه وصیت تو را بپذیرم و به وعدههایت عمل کنم] در حالى که تو از ابر پر باران و نسیم رها شده بخشنده تر بودى [و وعدههاى بسیار دادهاى] خوب است از من درگذرى و این وظیفه بر دوش کسى نهى که توانایى بیشترى دارد!» رسول خدا(ص) فرمود:« آگاه باش که اینک وصیت خود را به کسى خواهم گفت که آن را مىپذیرد و حق آن را ادا مىنماید و او کسى است که این سخنان را که تو گفتى نخواهد گفت!
یا على(ع) بدان که این حق توست و احدى نباید در این امر با تو ستیزه کند، اکنون وصیت مرا بپذیر و آنچه به مردمان وعده دادهام به جاى آر و قرض مرا ادا کن.
یا على(ع) پس از من امر خاندانم به دست توست و پیام مرا به کسانى که پس از من مىآیند برسان.» امیرمؤمنان(ع) گوید:« من وقتى دیدم که رسول خدا(ص) از مرگ خود سخن مىگوید، قلبم لرزید و به خاطر آن به گریه درآمدم و نتوانستم که درخواست پیامبر(ص) را با سخنى پاسخ گویم.» پیامبر اکرم(ص) دوباره فرمود:« یا على آیا وصیت من را قبول مىکنى!؟» و من در حالتى که گریه گلویم را مىفشرد و کلمات را نمىتوانستم به درستى ادا نمایم، گفتم: آرى اى رسول خدا(ص)!
آن گاه رو به بلال کرد و گفت: اى بلال!
کلاهخُود و زره و پرچم مرا که «عقاب» نام دارد و شمشیرم ذوالفقار و عمامهام را که «سحاب» نام دارد برایم بیاور...[ سپس رسول خدا(ص) آنچه که مختص خود وى بود از جمله لباسى که در شب معراج پوشیده بود و لباسى که در جنگ احد بر تن داشت و کلاه هایى که مربوط به سفر، روزهاى عید و مجالس دوستانه بود و حیواناتى که در خدمت آن حضرت بود را طلب کرد] و بلال همه را آورد مگر زره پیامبر(ص) که در گرو بود.
آن گاه رو به من کرد و فرمود: « یا على(ع) برخیز و اینها را در حالى که من زندهام، در حضور این جمع بگیر تا کسى پس از من بر سر آنها با تو نزاع نجوید.» من برخاستم و با این که توانایى راه رفتن نداشتم، آنها را گرفتم و به خانه خود بردم و چون بازگشتم و رو به روى پیامبر(ص) ایستادم، به من نگریست و بعد انگشترى خود را از دست بیرون آورد و به من داد و گفت: « بگیر یا على این مال توست در دنیا و آخرت!» بعد رسول خدا(ص) فرمود:« یا على(ع) مرا بنشان.» من او را نشاندم و بر سینه من تکیه داد و هر آینه مىدیدم که رسول خدا(ص) از بسیارى ضعف سر مبارک را به سختى نگاه مىدارد و با وجود این، با صداى بلند که همه اهل خانه مىشنیدند فرمود:« همانا برادر و وصى من و جانشینم در خاندانم على بن ابىطالب است.
اوست که قرض مرا ادا مىکند و وعدههایم را وفا مىنماید.
اى بنىهاشم، اى بنىعبدالمطلب، کینه على(ع) را به دل نداشته باشید و از فرمان هایش سرپیچى نکنید که گمراه مىشوید و با او حسد نورزید و از وى برائت نجویید که کافر خواهید شد.» سپس به من گفت:« مرا در بسترم بخوابان.» و بلال را فرمود که حسن(ع) و حسین(ع) را نزد او بیاورد بلال رفت و آنها را با خود آورد.
پیامبر(ص) آن دو را به سینه خویش چسباند و آنها را مىبویید.
على(ع) مىگوید: من پنداشتم که حسن(ع) و حسین(ع) باعث شدند که اندوه و رنج پیامبر(ص) فزونى یابد، خواستم آن دو را از حضرت(ص) جدا سازم.
فرمود:« یا على(ع) آنها را واگذار تا مرا ببویند و من هم آنها را ببویم!
بگذار تا آن دو از وجود من بهره گیرند و من نیز از وجود ایشان بهره گیرم!
به راستى که پس از من مشکلات بسیار خواهند داشت و مصایب سختى را تحمل خواهند کرد، پس لعنت خداوند بر آن کس باد که حق حسن(ع) و حسین(ع) را پست شمارد.
پروردگارا!
من این دو را و على صالح ترین مؤمنان را به تو مىسپارم!» در محضر فرشتگان از برخى روایات استفاده مىشود که رسول خدا(ص) در محضر فرشتگان مقرب، على(ع) را وصى خود قرار داد و آنان شاهد بودند، از آن جمله روایتى است که از امام کاظم(ع) نقل شده است که امیرالمؤمنین فرمود: در شبى از شب هاى بیماری پیامبر(ص) من نشسته بودم و حضرت(ص) بر سینه من تکیه داده بود و فاطمه(س) دخترش نیز حضور داشت.
رسول خدا(ص) فرموده بود که همسرانش و سایر زنان از نزد وى بیرون روند و آنها رفته بودند.
پیامبر اکرم(ص) به من فرمود: «اى اباالحسن!
از جاى خود برخیز و رو به روى من بایست.» من برخاستم و جبرئیل به جاى من نشست و پیامبر(ص) بر سینه وى تکیه داد و میکائیل در جانب راست پیامبر(ص) بنشست.
حضرت فرمود:« یا على(ع) دست هاى خود را بر هم بگذار!» من این کار را انجام دادم.
آن گاه فرمود:« من با تو عهد بسته بودم و اینک آن عهد را تازه مىکنم، در محضر جبرئیل و میکائیل که دو امین پروردگار جهانیانند.
یا على!
تو را به حقى که این دو بر گردن تو دارند، هر چه در وصیت من آمده است باید به جاى آورى و مفاد آن را بپذیرى و صبر را پیشه خود سازى و بر راه و روش من پایدارى کنى نه روش فلان کس و فلان کس!
اکنون هر چه را خدا به تو عنایت کرده است با قدرت پذیرا باش.» من دست هایم را به روى هم نهاده بودم و پیامبر(ص) دست مبارک خود را بین دو دست من گذاشت، به طورى که گویى بین آن دو چیزى قرار مىداد، سپس فرمود:« من بین دست هایت حکمت و دانش آنچه را برایت پیش خواهد آمد، نهادم، تا چیزى از سرنوشت تو نباشد که از آن آگاه نباشى و هر گاه مرگ تو فرا رسید وصیت خود را به امام پس از خود بگوى، بنابر آنچه من به تو وصیت کردم و همانند من عمل کن و نیازى به کتاب و نوشتهاى نیست.» نزول کتاب وصیت از آسمان امام موسى بن جعفر(ع) فرمود به پدرم اباعبدالله (ع) عرض کردم:« آیا نویسنده وصیت، حضرت على(ع) نبود و رسول خدا(ص) مفاد آن را بر او نمىخواند، در حالى که جبرئیل و سایر فرشتگان شاهد بودند؟» پدرم مدتى سکوت کرد، بعد فرمود: «اى اباالحسن!
ماجرا چنین بود که گفتى لکن هنگامى که زمان رحلت رسول خدا(ص) رسید، وصیت به صورت کتابى نوشته شده از آسمان نازل شد و جبرئیل(ع) همراه با فرشتگانى که امین خداى تبارک و تعالى هستند، آن را نزد رسول اکرم(ص) آورد و به ایشان گفت:« اى محمد(ص) هر کس که نزد توست بیرون فرست مگر وصى خود را که باید کتاب وصیت را بگیرد و ما شاهد باشیم که تو وصیت را به وى دادى و او اجراى آن را ضمانت کند.» رسول خدا(ص) همگان را دستور داد که از خانه بیرون روند.
تنها على(ع) و فاطمه(س) بین پرده و در اتاق باقى ماندند.
جبرئیل(ع) به پیامبر(ص) عرض کرد:« پروردگارت تو را سلام مىرساند و مىگوید: این کتابى است که من با تو عهد بسته بودم و شرط کرده بودم [عمل به آن را] و من خود شاهد هستم و فرشتگانم را بر تو شاهد گرفتم و من تنها براى شهادت کافى هستم اى محمد(ص)!» وقتى سخن به این جا رسید، مفاصل پیامبر(ص) به لرزه درآمد و گفت:«اى جبرئیل!
خداى من، اوست که سلام است و سلام از وى است و سلام به سوى او باز مىگردد.
راست گفت خداى عزوجل و نیکى نمود، کتاب را به من ده!» جبرئیل کتاب وصیت را به رسول اکرم(ص) داد و گفت که آن را به امیرمؤمنان(ع) دهد.
چون على(ع) کتاب را گرفت، رسول خدا(ص) فرمود: «بخوان!» امیرمؤمنان(ع) آن را کلمه به کلمه خواند، سپس رسول خدا(ص) به او گفت: یا على(ع) این عهد خدایم تبارک و تعالى به سوى من است و خواسته وى و امانت او پیش من است و به راستى که من آن را ابلاغ کردم و خیرخواهى نمودم و امانت را ادا کردم.» على(ع) عرض کرد: « پدر و مادرم فداى تو باد!
من هم شهادت مىدهم که تو پیام خود را ابلاغ کردى و نصیحت خود گفتى و در آنچه فرمودى صادق بودى و گوش و چشم و گوشت و خون من نیز بر این امر گواه است!» جبرئیل(ع) گفت:« من نیز بر آنچه مىگویید گواه هستم!» پیامبر(ص) فرمود:« یا على(ع) وصیت مرا گرفتى و دانستى که چیست و با خداوند و من پیمان بستى که به هر چه در آن است عمل کنى.» على(ع): «آرى، پدر و مادرم فداى تو باد!
انجام آن به عهده من است و بر خداست که مرا یارى دهد و توفیق عطا فرماید که به مفاد آن وفا کنم.» رسول خدا(ص): « یا على(ع) اراده نمودهام که بر پیمان تو شاهد بگیرم که روز قیامت شهادت دهند که من به وظیفه خود عمل کردم.» على(ع): «آرى گواه گیرید!» پیامبر اکرم(ص):« همانا من جبرئیل و میکائیل(ع) که هر دو در این جا حاضرند و فرشتگان مقرب خداوند نیز با آنهایند بر آنچه اینک بین من و تو گذشت شاهد مىگیرم.» على(ع):« بله شهادت دهند، پدر و مادرم فدایت!
من هم آنها را گواه مىگیرم.» و رسول خدا(ص) فرشتگان را شاهد گرفت...
سپس رسول اکرم، فاطمه، حسن، حسین علیهم السلام را به حضور خواند و مانند امیرالمؤمنین(ع) آنها را از وصیت خود آگاه کرد.
آنان هم مانند على(ع) سخن گفتند و قبول کردند و سرانجام کتاب وصیت با طلایى که آتش به آن نرسیده بود مهر شد و تحویل امیرمؤمنان(ع) گشت.
مفاد وصیت از جمله مفاد این وصیت که به دستور خداى تعالى پیامبراکرم(ص) انجام آن را بر على(ع) شرط نمود این بود که فرمود: « یا على(ع) به آنچه در این وصیت آمده است وفا کن، آن کس که خدا و رسولش را دوست دارد، دوست بدار و با هر که با خدا و رسولش دشمنى ورزد، دشمن باش و از آنان بیزارى بجوى و صبور باش و خشم خود را فرو خور، گرچه حق تو پایمال گردد و خمس تو غصب شود و هتک حرمت حرم تو کنند.» على(ع) عرض کرد:« پذیرفتم اى رسول خدا(ص)!» امیرالمؤمنین(ع) گوید: سوگند به خدایى که دانه را شکافت و انسان را آفرید من هر آینه شنیدم که جبرئیل(ع) به نبىاکرم(ص) مىگفت:« اى محمد(ص) به على(ع) بگوى که حرم تو هتک مىگردد که حرم خدا و رسول خدا(ص) نیز هست و محاسن تو از خون روشن سرت خضاب خواهد شد.» من چون معناى این کلمات را که جبرئیل امین مىگفت فهم کردم [و دانستم که حرم من هتک خواهد شد] به روى درافتادم و از حال رفتم و چون بازآمدم، گفتم: «آرى پذیرفتم و راضى هستم!
اگر چه به حرم من جسارت روا دارند و سنت هاى خدا و رسول را معطل گذارند و کتاب خدا پاره پاره شود و کعبه خراب گردد و محاسنم از خون روشن سرم خضاب شود، پیوسته صبورى خواهم کرد و کار را به خدا وا مىگذارم تا این که نزد تو حاضر گردم.» و باز از جمله موارد وصیت رسول خدا(ص) این بود که در خانهاش، که در آن جان سپرده بود، دفن گردد و با سه پارچه کفن شود که یکى از آنها یمنى باشد و کسى جز على(ع) داخل قبر نشود و به على(ع) فرمود:« یا على(ع) تو و دخترم فاطمه(س) و حسن و حسین علیهما السلام با هم بر من نماز بخوانید و نخست هفتاد و و پنج تکبیر بگویید.
سپس نماز را با پنج تکبیر به جاى آور و آن را تمام کن و البته این کار پس از آن است که از طرف خداوند به تو اجازه نماز داده شود.» على(ع) عرض کرد: «پدر و مادرم فداى تو باد!
چه کسى به من اجازه نماز مىدهد؟» فرمود:«جبرئیل(ع) به تو اجازه خواهد داد.
و پس از شما هر کس از خاندانم حاضر شد، گروه گروه بر من نماز بخوانند، سپس زنان ایشان و در آخر مردم نماز بخوانند.» و نیز فرمود: هرگاه من جان تسلیم نمودم و تو تمام آنچه را که من وصیت کردهام انجام دادى و مرا در قبرم پنهان ساختى، پس در خانه خود آرام گیر و آیات قرآن را بر طبق تالیف آن گردآورى کن و واجبات و احکام را چنان که نازل شدهاند، ثبت نما و سپس باقى آنچه را گفتهام به جاى آور و هیچ سرزنشى بر تو نیست و باید که صبورى کنى بر ستم هایى که ایشان در حق تو روا دارند تا این که به سوى من آیى.» اتمام حجت با على(ع) رسول خدا هنگامى که کتاب وصیت خود را به امیرمؤمنان(ع) داد فرمود: در قبال این وصیت فرداى قیامت در برابر خداى تبارک و تعالى که پروردگار عرش است مىبایست جوابگو باشى!
به راستى که من روز قیامت با استناد به حلال و حرام خدا و آیات محکم و متشابه، آن سان که خداوند نازل فرموده و در کتاب وى جمع آمده است، با تو محاجه خواهم کرد و از تو حجت خواهم طلبید در مورد آنچه تو را امر کردم و انجام واجبات الهى آن گونه که نازل شدهاند و احکام شریعت و در مورد امر به معروف و نهى از منکر و دورى جستن از آن، و بر پاى داشتن حدود الهى و عمل به فرمان هاى حق و تمامى امور دین و هم از تو حجت خواهم خواست درباره گزاردن نماز در وقت خود و اعطاى زکات به مستحقین آن و حج بیت الله و جهاد در راه خدا.
پس تو چه پاسخى خواهى داشت یا على(ع)!؟
امیرمؤمنان(ع) عرض کرد: پدر و مادرم فدایت!
امید دارم به سبب بلندى مرتبت تو در نزد خدا و مقام ارجمندى که پیش او دارى و نعماتى که تو را ارزانى داشته است، خداوند مرا یارى نماید و استقامت عطا فرماید و من فرداى قیامت با شما ملاقات نکنم در حالى که در انجام وظیفه خود سستى و تقصیرى کرده باشم و یا تفریط نموده باشم و باعث درهم شدن چهره مبارکتان در برابر من و دیدگان پدران و مادران خود شوم.
بلکه مرا خواهى یافت که تا زندهام پیوسته بر طبق وصیت شما رفتار کنم و راه و روش شما را دنبال نمایم تا با این حالت نزدتان شرفیاب شوم و بعد از من فرزندانم به ترتیب بدون هیچ گونه تقصیرى و تفریطى چنین خواهند کرد.
در این لحظه رسول خدا(ص) از هوش برفت و على(ع)، پیامبر(ص) را در آغوش گرفت در حالى که مىگفت: « پدر و مادرم فداى تو باد!
پس از تو چه دهشتى ما را فرا خواهد گرفت و وحشت دختر تو و پسرانت چه اندازه خواهد بود و غصههاى من بعد از تو چه طولانى خواهد بود، اى برادرم!
از خانه من اخبار آسمان ها قطع خواهد شد و پس از تو دیگر جبرئیل و میکائیل نخواهم دید و دیگر هیچ اثرى از آنها نخواهم یافت و صداى آنها را نخواهم شنید.» و رسول خدا همچنان مدهوش بود.
آخرین سفارش ها امام کاظم علیه السلام نقل مىکند که از پدرم پرسیدم: وقتى فرشتگان پیامبر(ص) را ترک گفتند چه اتفاقى افتاد؟
فرمود: رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسین علیهم السلام را به گرد خود خواند و به کسانى که در خانه بودند فرمود:« از نزد من بیرون بروید» و همسر خود «ام سلمه» را فرمود که بر درگاه بایستد تا کسى وارد خانه نشود.
ام سلمه اطاعت کرد.
آن گاه رسول خدا(ص) به على(ع) گفت: « یا على نزدیک من بیا.» على(ع) پیشتر رفت، پیامبراکرم(ص)، دست زهرا(س) را گرفت و بر سینه گذاشت بعد با دست دیگر خود دست على(ع) را گرفت و چون خواست با آنها سخنى بگوید، اشک از چشمانش فرو غلتید و نتوانست کلامى بگوید.
فاطمه، حسن و حسین علیهم السلام وقتى حالت گریه پیامبر(ص) را مشاهده کردند به سختى به گریه درآمدند و فاطمه(س) گفت: اى پیامبر خدا(س) رشته قلبم از هم گسست و جگرم آتش گرفت وقتى که گریه شما را دیدم.
اى آقاى پیامبران از اولین تا آخرین آنها، اى امین پروردگار و رسول او، اى محبوب خدا!
فرزندانت پس از تو، که را دارند و با آن خوارى که بعد از تو مرا فرا گیرد چه کنم؟
چه کسى على(ع) را که یاور دین است، کمک خواهد کرد؟
چه کسى وحى خدا و فرمان هایش را دریافت خواهد کرد.
سپس به سختى گریست و پیامبر(ص) را در آغوش گرفت و چهره او را بوسید و على، حسن و حسین علیهم السلام نیز چنین کردند.
رسول خدا(ص) سربلند کرد و دست فاطمه(س) را در دست على(ع) نهاد و گفت: «اى اباالحسن!
این امانت خدا و امانت محمد رسول خدا در دست توست و در مورد فاطمه(س) خدا را و مرا به یاد داشته باش!
و به راستى که تو چنین رفتار مىکنى.
یا على(ع) سوگند به خدا که فاطمه(س) سیده زنان بهشت است از اولین تا آخرین آنها.
به خدا قسم!
فاطمه(س) همان مریم کبرى است.
آگاه باش که من به این حالت نیافتاده بودم مگر این که براى شما و فاطمه(س) دعا کردم و خدا آنچه خواسته بودم به من عطا فرمود.
اى على(ع) هر چه فاطمه(س) به تو فرمان داد به جاى آور که هر آینه من به فاطمه(س) امورى را بیان داشتهام که جبرئیل من را به آنها امر کرد.
بدان اى على(ع) که من از آن کس راضیم که دخترم فاطمه(س) از او راضی باشد و پروردگار و فرشتگان هم با رضایت او راضى خواهند شد.
واى بر آن کس که بر فاطمه(س) ستم کند، واى بر آن کس که حق وى را از او بستاند.
واى بر آن کس که هتک حرمت او کند.
واى بر آن کس که در خانهاش را آتش زند، واى بر آن که دوست وى را بیازارد و واى بر آن که با او کینه ورزد و ستیزه کند.
خداوندا من از ایشان بیزارم و آنان نیز از من برى هستند.» در این وقت رسول خدا(ص)، فاطمه، على، حسن و حسین - علیهم السلام - را به نام خواند و آنان را در بر گرفت و عرضه داشت: « بار خدایا!
من با اینان و هر کس که پیروى ایشان کند سر صلح دارم و بر عهده من است که آنان را داخل بهشت سازم و هر کس با اینها بستیزد و بر ایشان ستم کند یا بر اینها پیشى گیرد یا از ایشان و شیعیانشان بازپس ماند، من دشمن او هستم و با او مىجنگم و بر من است که آنان را به دوزخ درآورم.
سوگند به خدا اى فاطمه(س)!
راضى نخواهم شد تا این که تو راضى شوى!
نه به خدا سوگند راضى نمىشوم مگر آن که تو راضى شوى!
نه به خدا سوگند راضى نخواهم شد مگر آن که تو رضا شوى!»