کلمه شیْطان از ماده شطن گرفته شده، و شاطن به معناى خبیث و پست آمده است، و شیطان به موجود رانده شده، سرکش و متمرد اطلاق مى شود و به معنى روح شریر و دور از حق ، نیز آمده است.
شیطان اسم عام (اسم جنس) است ، در حالى که ابلیس اسم خاص (عَلَم) مى باشد، و به عبارت دیگر شیطان به هر موجود موذى و منحرف کننده و طاغى و سرکش ، خواه انسانى یا غیر انسانى مى گویند، ونام ابلیس در باورهای اسلامی شیطان,به معنای کسی که ادم را فریب داده است.
شیطان به موجود موذى و مضر گفته مى شود، موجودى که از راه راست بر کنار بوده و در صدد آزار دیگران است ، موجودى که سعى مى کند ایجاد دودستگى نماید، و اختلاف و فساد به راه اندازد، و اینکه به ابلیس هم شیطان اطلاق شده بخاطر فساد و شرارتى است که در او وجود دارد.
شیطان معانى مختلفى دارد، که یکى از مصداقهاى روشن آن ابلیس و مصداق دیگر آن انسانهاى مفسد و منحرف کننده است.
[ویرایش] تاریخ
براساس تفسیرهای قرآن و احادیث ٬شیطان یکی از جنیان بود که بر اثر پارسایی زیاد به درجه فرشتگان راه یافت و یکی از فرشتگان مقرب خدا شد(در حدیثی از اما صادق(ع) منقول است که یک بار شیطان نمازی خواند دو رکعت ولی ۱۰۰۰ سال طول کشید) اما برای سجده نکردن به آدم او از درگاه الهی رانده شد و به او فرصت داده شد تا قیامت انسان را بفریبد[۱]
:.
شیطان در میان شاه درخت .:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
شیطان نه تنها براى منحرف کردن مردم درون بت مى رود، بلکه براى گمراه نمودن آنان به میان درخت رفته و از آن جا با مردم جاهل سخن مى گوید و آنا را از خدا دور و علیه پیامبرش تحریک مى کند.
مانند سخن گفتن او با اصحاب ((رس )) از میان شاه درخت .
اصحاب ((رس )) قومى بودند بعد از سلیمان بن داود در منطقه در مینیه آذرباییجان ، یا در بلاد مشرق ، یا انطاکیه و در اطراف یمامه زندگانى مى کردند.
امیرالمؤمنین در تفسیر آیه
((و اصحاب الرس و ثمود و قرونا بین ذالک کثیرا))
مى فرماید: اصحاب ((رش )) پس از طوفان نوح علیه السلام درخت صنوبرى (528) به دست یافت بن نوح علیه السلام کنار چشمه ((روشن آب )) کشت شده بود، اصحاب ((رس )) آن را عبادت مى کردند!
آن جمعیت در دوازده آبادى سر سبز و خوش آب و هوا به نام هاى آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردین ، اردیبهشت ، خرداد، تیر، مرداد، شهریور ساکن بودند که بزرگترین آبادى اسفندار ((و شاه درخت )) در کنار آن بود.
در بیرون هر آبادى شاخه اى از صنوبر را کاشته و نهرى را از همان ((روشن آب )) از کنار آن درخت جارى ساخته بودند.
مردم هر ماه در یک آبادى عید گرفته و جشن و پاى کوبى برگزار مى کردند
شیطان نه تنها براى منحرف کردن مردم درون بت مى رود، بلکه براى گمراه نمودن آنان به میان درخت رفته و از آن جا با مردم جاهل سخن مى گوید و آنا را از خدا دور و علیه پیامبرش تحریک مى کند.
مانند سخن گفتن او با اصحاب ((رس )) از میان شاه درخت .
اصحاب ((رس )) قومى بودند بعد از سلیمان بن داود در منطقه در مینیه آذرباییجان ، یا در بلاد مشرق ، یا انطاکیه و در اطراف یمامه زندگانى مى کردند.
امیرالمؤمنین در تفسیر آیه ((و اصحاب الرس و ثمود و قرونا بین ذالک کثیرا)) مى فرماید: اصحاب ((رش )) پس از طوفان نوح علیه السلام درخت صنوبرى (528) به دست یافت بن نوح علیه السلام کنار چشمه ((روشن آب )) کشت شده بود، اصحاب ((رس )) آن را عبادت مى کردند!
آن جمعیت در دوازده آبادى سر سبز و خوش آب و هوا به نام هاى آبان ، آذر، دى ، بهمن ، اسفند، فروردین ، اردیبهشت ، خرداد، تیر، مرداد، شهریور ساکن بودند که بزرگترین آبادى اسفندار ((و شاه درخت )) در کنار آن بود.
در بیرون هر آبادى شاخه اى از صنوبر را کاشته و نهرى را از همان ((روشن آب )) از کنار آن درخت جارى ساخته بودند.
مردم هر ماه در یک آبادى عید گرفته و جشن و پاى کوبى برگزار مى کردند.
قربانى ها کرده و داخل آتش مى انداختند.
وقتى دود آن قربانى ها بلند مى شد در مقابل درخت صنوبر به سجده افتاده ، گریه و زارى مى کردند و درخواست آمرزش گناهان خود را مى نمودند!
در این هنگام ، شیطان با صداى نازکى از میان درخت با آنان صحبت کرده و مى گفت : اى بندگان !
من از شما راضى شدم ، شما را بخشیدم و از گناهان شما در گذشتم سر از خاک بردارید.
وقتى مردم این بشارت را مى شنیدند را مى شنیدند از خوشحالى به رقص و پاى کوبى مى پرداختند، شرب خمر مى نمودند تا روز به پایان مى رسید و متفرق مى شدند.
هنگامى که عید نوروز فرا مى رسید جمعیت دوازد آبادى ، در شهر اسفندار کنار صنوبر بزرگ (شاه درخت ) اجتماع مى نمودند و جشن و سرور بیشترى بر پا مى کردند، قربانى هاى زیادترى کرده و گریه ها و ناله هاى بیشترى سر داده و سجده هاى طولانى ترى مى کردند.
در این بین شیطان با صداى بلندتر و خشن ترى آنان را به آمرزش گناهان ، عفو و مغفرت ، بهشت و نعمت هاى آن وعده مى داد.
آن بیچاره ها از خوشحالى سر از پا نمى شناختند و به لهو و لعب مشغول مى شدند به رقص و پاى کوبى بیشترى مى پرداختند.
این کار تا 13 روز ادامه داشت در روز سیزدهم متفرق شده و به آبادى هاى خود بر مى گشتند.
وقتى شیطان آنان را به گمراهى کشانید و در گناه و معصیت غرق کرد، خداوند پیامبرى به نام ((حنظله )) بر ایشان فرستاد.
آنها هم پیامبر را در چاه زندانى کردند.
خدا بر آنان غضب کرد و به بدترین عذاب مجازاتشان نمود.(529) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 23:1 | 40 نظر | لینک به این مطلب جمعه بیست و چهارم اسفند 1386 :.
شیطان در شکم بت .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ شیطان براى فریفتن مردم از هر راهى استفاده مى کند حتى از زبان بت و داخل شدن در شکم آن .
در این باره به داستان زیر توجه کنید: عمر بن جبله کلبى مى گوید: روزى گوسفندى براى بتى قربانى کردم .
از درون بت صدایى شنیدم که گفت : یا عصام ، یا عصام ، اسلام آمد، بت ها نابود شد، خون ها محفوظ ماند و صله رحم رواج پیدا کرد.
عمرو مى گوید: من از این قضیه تعجب کرده و گوسفندى دیگرى قربانى کردم .
باز صدایى از بت خطاب به بکر بن جبل شنیدم که مى گفت : پیامبر مرسل (ص ) آمد، اهل یثرب او را تصدیق مى کنند، و اهل نجد و تمامه ، و اهل فلج و یمامه او را تکذیب مى نمایند.
بعد از این قضیه ، عمرو بن جبله و بکر بن جبل خدمت رسول اکرم صلى الله علیه و آله و سلم آمدند و اسلام آوردند.
در این هنگام شیطانى که نامش مسعر بود از درون بت هبل اشعارى در تعریف و تمجید از بت و بت پرستى خواند.
بعد از شنیدن این اشعار، تمام بت پرستان به سجده افتادند؟!
دوباره شیطان خطاب به مردم گفت : فردا هم بیایید تا درباره بت پرستى بیشتر براى شما سخن بگویم .
- بت پرستان به پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم گفتند: - تو هم فردا باید به مسجد الحرام بیایى و حقیقت را از زبان این بت بزرگ بشنوى .
پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله و سلم از این داستان افسرده خاطر گردید.
در این هنگام ، یکى از جن هاى مؤمن پیش آن حضرت آمد و گفت : یا رسول الله !
حتما فردا شما هم تشریف بیاورید.
من شیطانى را که از درون بت سخن مى گفت کشتم و خود به جاى او سخن خواهم گفت .
روز بعد همه بت پرستان ، طبق گفته شیطان ، گرد آمده و به انتظار پیامبر (ص ) ماندند.
وقتى آن حضرت وارد مسجدالحرام شد تمام بت ها سرنگون شدند!!
مشرکان فورا آنها را به جاى خود قرار داده و به بت ((هبل )) گفتند: سخنانى که دیروز قول دادى ، به گوش محمد برسان ؟!
ناگهان از داخل شکم بت ((هبل )) صدایى بر آمد و از آن حضرت تعریف و تمجید بسیارى کرد و بت پرستى را باطل اعلام نمود و گفت : اى مردم !
بعد زا موسى و عیسى ، حضرت محمد (ص ) پیامبر بر حق است .
مردم باید از وى پیروى کنند و بت پرستى را ترک نمایند که آن باطل است .
بت پرستان شرمگین و خجالت زده به هم گفتند: محمد بتها را هم فریب داده ؛ همان طور که خود را فریب داده و عده اى را به دین خود دعوت کرده است .(527) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 1:15 | 16 نظر | لینک به این مطلب دوشنبه دهم دی 1386 :.
شیطان در تولد پیغمبر (ص ) .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ از امام صادق علیه السلام روایت شده : شیطان به هفت آسمان بالا مى رفت و اخبار آسمانها را مى شنید.
هنگامى که حضرت عیسى علیه السلام زاده شد او را از سه آسمان باز داشتند و تا چهار آسمان بیشتر بالا نمى رفت .
وقتى حضرت رسول صلى الله علیه و آله متولد شد.
او را از همه آسمانها منع کردند، و شیاطین را با تیرهاى شهاب از رفتن به آسمان ها راندند.
قریش گفتند: باید عمر دنیا به سر آمده و هنگام قیامت باشد که اهل کتاب مى گفتند و ما مى شنیدیم !
عمرو بن امیه که داناترین مرد عرب جاهلیت بود، گفت : بنگرید اگر ستاره هاى معروفى که مردم به وسیله آنها هدایت مى شوند و به واسطه آنها زمستان و تابستان را ارزیابى مى کنید، اگر یکى از آنها بیفتد، بدانید وقت آن است که همه اهل دنیا نابود مى شوند و اگر آنها به حال خود هستند و ستاره هاى دیگرى ظاهر شده پس باید منتظر حادثه اى غیر از این باشید.
نیز امام صادق علیه السلام فرمود: در آن شب ، شیطان در میان اولاد خود فریاد زد تا همه دور او جمع شدند.
گفت :اى سید و بزرگ ما چه چیز تو را این قدر آشفته کرده است ؟
گفت : واى بر شما، از آغاز شب تا کنون احوال آسمانها را دگرگون مى یابم .
باید حادثه عظیمى در زمین رخ داده باشد، از زمانى که عیسى علیه السلام به آسمان بالا رفت مانند آن واقع نشده است !
بروید بگردید و جست و جو کنید که چه رخداد مهمى شده است ؟
رفتند و همه جا را گشتند.
برگشتند و گفتند: چیزى نیافتیم .
آن ملعون گفت : به دست آوردن این خبر کار من است .
آن گاه در زمین به کاوش پرداخت .
تمام دنیا را زیر پا گذاشت تا به حرم رسید، دید ملائک اطراف حرم را گرفته اند، خواست به حرم رود که ملائک بر او بانگ زدند، او برگشت .
مانند گنجشک ، کوچک شد و مى خواست از جانب کوه حرا داخل شود، گفتند اى ملعون !
برگرد.
گفت :اى جبرئیل !
یک حرف از تو سؤال مى کنم ، بگو امشب چه خبر مهمى واقع شده است ؟
جبرئیل گفت : محمد صلى الله علیه و آله که بهترین پیامبران خداست امشب متولد شد.
پرسید: آیا مرا در او بهره اى هست ؟
جبرئیل گفت : خیر، پرسید: آیا در امت او بهره اى دارم ؟
گفت : بلى ، شیطان گفت : راضى شدم (525) هنگام ولادت آن حضرت ، شیطان را به زنجیر بستند و چهل روز او را در قلعه اى زندانى نموند، تخت او را چهل روز در آب شناور کردند، بت ها همه سرنگون شدند و صداى واویلا از شیطان بلند شد.(526) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 14:5 | 29 نظر | لینک به این مطلب یکشنبه هجدهم آذر 1386 :.
شیطان از دست هاشم فرار مى کند .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ وقتى شیطان را از مجلس بیرون کردند، یهودیانى که دشمن هاشم بودند و در مجلس حضور داشتند نیز بیرون رفتند.
بزرگ یهودیان به سلمى گفت : این مرد پیر داناترین مردم شام و عراق است ، چرا فکر و تدبیر او را نادیه گرفتید؟
ما دوست نداریم دختر خود را به غریبى که از اهل بلاد ما نیست بدهى .
سپس چهارصد نفر از یهودیان که حاضر بودند، شمشیرهاى خود را کشیدند و در برابر هم ایستادند.
بزرگان حرم هم چهل نفر بودند، آنها هم شمشیرها را کشیدند.
مطلب بر سرکرده یهود حمله آورد هاشم بر شیطان ملعون .
شیطان گریخت .
هاشم به او رسید او را گرفت بلند کرد و بر زمین زد.
چون نور محمد صلى الله علیه و آله و رسالت در صلب هاشم بود، بر او تابید نعره زد و به سرعت از زیر دست او گریخت .(524) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:47 | 15 نظر | لینک به این مطلب شنبه سوم آذر 1386 :.
شیطان در مجلس عقد سلمى .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ بعد از آن که ((سلمى )) سخاوت و شجاعت هاشم را از پدر خود شنید او را پسندید و مجلس عقد برپا شد.
((عمرو)) پدر ((سلمى )) گفت : ما خطبه عقد را قبول کردیم ، لیکن ناچاریم به عادت قدیمى خود عمل کنیم ، و آن مهر زیادى است که براى این امر باید بپردازید.
اگر این عادت در میان ما نبود اظهار نمى کردیم .
مطلب برادر هاشم گفت : ما صد ناقه سیاه چشم ، سرخ مو، براى شما مى فرستیم .
شیطان که از جمله حضار بود، گریست .
نزد پدر ((سلمى )) آمد و گفت : مهر را زیاد کن !
((عمرو)) پدر سلمى گفت : اى بزرگواران !
قدر دختر ما نزد شما همین بود؟
مطلب گفت : هزار مثقال طلا مى دهیم .
باز شیطان اشاره کد به سوى پدر سلمى و گفت : مهر را اضافه کن !
پدر سلمى گفت :اى جوان !
در حق ما کوتاهى کردى .
مطلب گفت : یک خروار عنبر و ده جامه سفید مصرى و ده جامه عراقى نیز افزودم .
باز شیطان گفت : زیادتر بخواهید!
پدر سلمى گفت : نزدیک آمدید احسان کردید، باز هم اکرام فرمایید: مطلب گفت : پنج کنیز هم براى خدمت ایشان مى دهیم !
باز شیطان اشاره کرد بیشتر طلب نمایید، پدر سلمى گفت :اى جوان !
آنچه مى دهید باز به شما باز مى گردد.
مطلب گفت : ده اوقیه (523) مشک و پنج قدح کافور نیز افزودیم ، آیا راضى شدید؟
باز شیطان خواست وسوسه کند، پدر سلمى بر او بانگ زد و گفت : بد سیرت دور شود.
مرا در این مجلس شرمنده کردى .
آن گاه مطلب نیز او را از خود راند و بر او بانگ و درخواست کرد او را از خیمه بیرون کردند.
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:24 | 14 نظر | لینک به این مطلب شنبه نوزدهم آبان 1386 :.
شیطان و سلمى .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ وقتى هاشم و مطلب براى خواستگارى ((سلمى )) به مدینه آمدند، پیش پدر سلمى رفتند و مطلب خود را بیان کردند، ((سلمى )) و پدرش رضایت دادند، شیطان به صورت پیرمردى در آمده به سلما گفت : من از اصحاب هاشم هستم براى نصیحت و خیرخواهى پیش تو آمده ام .
هاشم ، اگر چه در زیبایى در آن مرتبه است که مى دانى ، ولیکن چند صفت زشت در او وجود دارد.
از جمله : بسیار بخیل و مال دوست و به زنان کم رغبت است .
زنى را که بسیار دوست دارد بیشتر از دو ماه نگاه نمى دارد.
زنان بسیارى گرفته و همه را طلاق داده است .
دیگر این که او در جنگ ها ترسو است و شجاعت ندارد، ((سلمى )) گفت : اگر آن چه در حق او مى گویى راست باشد، اگر قلعه هاى خیبر را براى من پر از طلا و نقره کنند در او رغبت ننمایم او را نخواهم پذیرفت .
شیطان لعین امیدوار شد و در پوشش شخصى دیگر از اصحاب هاشم نزد ((سلمى )) آمد و مانند آن افسانه ها را بار دیگر بر او خواند!
باز در لباس شخص سومى نزد او رفت ، و همان حرف هاى گذشته را تکرار کرد.
وقتى پدر سلمى نزد او آمد، او را غمگین یافت .
گفت : اى سلمى چرا اندوه گینى ؟
امروز هنگام شادى و کامیابى تو است ، عزت و کرامت ابدى ، براى تو فراهم گردیده است .
سلمى گفت : اى پدر!
مى خواهى مرا به ازدواج شخصى در آورى که به زنان میلى ندارد و آنان را طلاق مى دهد؟
او آدمى ترسو است ، در جنگ ها شجاعت ندارد.
پدر سلمى چون این سخن را شنید، خندید و گفت : اى سلمى !
هیچ یک از آن صفاتى که گفتى در این مرد وجود ندارد.
مردم به بخشش و گذشت او مثل مى زنند، از بسیارى طعام که به مهمانان خورانیده و از بسیارى گوشت و استخوان که براى ایشان فرستاده ، او را هاشم نامیده اند.
هرگز زنى را طلاق نداده و در شجاعت شهره آفاق است ، در خوش رویى و خوش خویى نظیر ندارد.
آن که این سخنان را به تو گفته شیطان بوده است .
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 9:31 | 11 نظر | لینک به این مطلب جمعه چهارم آبان 1386 :.
شیطان باز هم به عیسى طمع دارد .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ روزى شیطان جلوى حضرت عیسى علیه السلام ظاهر شد و عرض کرد:اى کسى که آدم هاى کور را شفا مى دهى !
مریض ها را از بیمارهاى کشنده مى رهانى و مرده ها را زنده یم کنى !
- اگر راست مى گویى - خود را از کوهى بلند بینداز و خود را حفظ کن که صدمه به تو و جان تو نرسد.
حضرت عیسى علیه السلام فرمود: مى خواهى مرا بفریبى که اقدام به خودکشى کنم و مورد غضب خداوند واقع شوم و مخلد در آتش باشم .
بعد فرمود: تمام کارهایى که از من صادر مى شود به اذن خدا است و از خود نمى توانم کارى انجام دهم .(522) در این جا شیطان لعین از روى فریب و شیطنت خود به زبان خیرخواهى و نصیحت به آن حضرت چنین گفت : اگر این کار را انجام دهى و خود را از بالاى کوه پرت کنى ، مردم به تو علاقه بیشترى پیدا مى کنند و ایمان آنها محکم تر مى شود و آنان که هنوز ایمان نیاورده اند، ایمان خواهند آورد.
با این نیرنگ مى خواست عیسى بن مریم (ع ) را وادار به خودکشى کند و در نتیجه ، به عقوبت الهى گرفتار شود و اگر کشته نشد، لااقل یک عمل غیر عقلانى و خلاف دستور خدا انجام داده باشد.
(شیطان را همین بس که پیغمبرى از پیامبران الهى را وادارد که که اگر شده کار پسندیده اى را ترک نماید.) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 13:14 | 17 نظر | لینک به این مطلب سه شنبه بیست و چهارم مهر 1386 :.
توبه شیطان .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ از ابن عباس نقل شده : وقتى حضرت عیسى علیه السلام به پیامبرى رسید و سى سال از عمر او گذشت ، روزى شیطان لعین در پشت بیت المقدس با آن حضرت دیدار کرد و گفت : اى عیسى !
تو آن بزرگى هستى که خدا تو را بزرگ و با شخصیت قرار داد و بدون پدر به وجودت آورد!
عیسى (ع ) فرمود: بلکه بزرگى از آن کسى است که مرا بدون پدر خلق کرد و همین طور حضرت آدم (ع ) و حوا را بدون پدر و مادر آفرید.
گفت : اى عیسى !
تو آن بزرگى هستى که خدا تو را به جایى رسانیده که در کودکى و در گهواره سخن گفتى .
عیسى فرمود: اى شیطان !
بزرگى مخصوص آن کسى است که زبان مرا گویا کرد و گنگ نگردانید و اگر مى خواست مى توانست بدون زبانم کند.
تو کسى هستى که در بزرگى و خدایى به جایى رسیدى که با گل ، پرنده اى ساختى و بر آن دمیدى و او به پرواز در آمد.
فرمود: بزرگى مال کسى است که مرا آفریده است و آنچه را که من در او دمیدم ، به پرواز درآورد.
گفت : تو در بزرگى به جایى رسیدى که مریض ها را شفا مى دهى !
فرمود: بزرگى مال کسى است که به اذن او شفا مى دهم و اگر بخواهد خود من را هم مریض مى گرداند.
عرض کرد: تو چنان بزرگوار هستى که مرده را زنده مى کنى !
فرمود: بزرگوار کسى است که به اذن او مرده را زنده مى کنم و ناچار او خودم را مى میراند و خود باقى مى ماند.
عرض کرد: اى عیسى !
تو آن بزرگ و خدایى هستى که از دریا عبور مى کند، بدون آن که پاهایت تر شود و در آن فرو نمى روى .
فرمود: عظمت کسى دارد که دریا را در برابر من رام کرد و اگر بخواهد مرا غرق مى کند.
تو آن کسى هستى که در آینده نزدیک از زمین و آسمانها و آن چه در آنها است بالاتر مى روى و فوق همه آنها قرار مى گیرى و به جایى خواهى رفت که تدبیر امور خلایق و تقسیم ارزاق آنها را مى کنى .
عیسى گفت : حمد و ستایش مى کنم خدا را به وزن سنگینى عرش و به اندازه اى که آسمان ها و زمین پر شود.
وقتى شیطان چنین شنید، راه خود را گرفت و رفت تا رسید به دریاى سبز و فکر کرد که چیزى از خود ندارد و هر چه هست از خدا است .
زنى از جن در کنار دریا مى رفت ناگاه نگاهش به ابلیس افتاد!
دید روى صخره به سجده افتاده و اشک آن ملعون روان است .
از روى تعجب به شیطان نگاه کرد و گفت : واى بر تو اى ملعون !
چه امیدى از این سجده طولانى دارى ؟
در جواب گفت : اى زن مؤمنه !
و اى دختر مرد مؤمن !
امیدوارم خداوند از آن قسمى که خورد و گفت : مرا داخل جهنم و آتش کند برگردد و به رحمت خودش مرا به بهشت ببرد.(520) امام باقر علیه السلام فرمود: یکى از روزها شیطان با عیسى بن مریم (ع ) ملاقات کرد.
آن حضرت فرمود: آیا شده که مکر و حیله تو در من اثر کرده باشد و مرا فریفته باشى ؟
گفت : چگونه مکر و حیله من به تو رسد، در حالى که جده تو زن عمران ، وقتى که مادرت به دنیا آمد، به خدا پناه برد و گفت : پروردگارا!
فرزندى که زاده ام دختر است و من او را ((مریم )) نام نهادم .
او و فرزندانش را از شر شیطان رجیم به پناه تو در آوردم .
تو اى عیسى !
از ذریه او هستى حیله من در تو مؤ ثر نیست .(521) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 12:58 | 10 نظر | لینک به این مطلب جمعه بیستم مهر 1386 :.
مردم در نزد شیطان سه گروه اند .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ وهب بن ورد نقل مى کند: روزى شیطان در برابر یحیى بن زکریا نمایان گشت و گفت : یا یحیى !
مى خواهم اندرزتان دهم .
فرمود: به نصحیت تو احتیاج ندارم ، ولکن مرا از بنى آدم خبر بده که در پیش تو چگونه اند؟
ابلیس عرض کرد: بنى آدم در پیش من بر سه گونه اند: 1 - طایفه اول مؤمنان مى باشند که سخت ترین افرادند همیشه آنها را وسوسه مى کنیم تا به گناه آلوده کنم و از راه منصرف شوند.
بعد از آن متوجه مى شوند که کار اشتباهى انجام داده اند.
(مانند زمانى که واعظى به منبر مى رود و مردم را پند مى دهد، آیات توبه را براى آنان مى خواند و آنها فورا عوض مى شوند.
در این زمان - توبه و استغفار مى نمایند، از گناه دست مى کشند) نمى توانم در رابطه با آنان کارى از پیش ببریم ، فقط ناراحتى و زحمت ما از این طایفه است .
2 - طایفه دوم کسانى هستند که در اختیار ما و به فرمان ما تسلیم مى باشند.
آنها را مانند توپى که در دست کودکان شما است و به هر طرف پرت مى کنند، همان طور آنان در دست ما هستند و به هر جا و هر گناه و فساد و فحشا که بخواهیم مى کشانیم .
آنها براى ما زحمتى ندارند، لازم نیست براى آنها وقت صرف کنیم ، حتى خود آنان بدون این که ما دستورى بدهیم ، اجرا کننده اند.
3 - طایفه سوم مانند شما پیامبران و اولیاءالله و مؤمنین حقیقى مى باشند که حرف و وسوسه ما در آنان اثر ندارد؛ چون این را مى دانیم ، زحمت به خود نمى دهیم ، دنبال آنان نمى رویم ، از اول از ایشان ماءیوس هستیم و در نتیجه از دست آنان راحتیم .(519) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 20:57 | 5 نظر | لینک به این مطلب دوشنبه نهم مهر 1386 :.
شیطان دامهاى خود را به یحیى نشان داد .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ امام رضا از اجداد خود علیهم السلام نقل مى کند: شیطان از زمان حضرت آدم (ع ) تا هنگامى که حضرت عیسى علیه السلام به پیغمبرى رسید نزد انبیا مى آمد، و با ایشان سخن مى گفت و سؤال هایى مى کرد، با حضرت یحیى (ع ) بیشتر از دیگر پیغمبران آمد و رفت داشت .
روزى حضرت یحیى علیه السلام به او فرمود: اى ابومره !
(این لقب شیطان است ) مرا به تو حاجتى است .
شیطان گفت : قدر تو از آن بزرگ تر است که حاجت تو را بتوان رد نمود.
آن چه مى خواهى بپرس تا پاسخ گویم .
حضرت یحیى (ع ) فرمود: مى خواهم دام هاى خود را که بنى آدم را به آنها گرفتار مى کنى به من نشان دهى !
آن ملعون پذیرفت و به روز دیگر وعده کرد.
چون صبح شد، حضرت یحیى در خانه را بازگذاشت و منتظر او نشست .
ناگاه دید که صورتى در برابرش ظاهر شد، رویش مانند روى میمون ، بدنش مانند بدن خوک ، طول چشم هایش در طول رویش ، هم چنین دهانش در طول رویش است .
دندانهایش یک پارچه استخوان بود، چانه و ریش نداشت ، دو سوراخ دماغش به طرف بالا بود، آب از چشمش مى ریخت ، چهار دست داشت ، دو دست در سینه او و دو دست دیگر در دوش او رسته بود.
پى پاهایش در پیش رویش و انگشتان پاهایش در عقب مى باشد و به قول شاعر که مى گوید: حضرت یحیى دید آن ملعون قبایى پوشیده و کمربندى بر روى آن بسته ، بر آن کمر بند رشته و نخ هایى رنگارنگ آویخته ، بعضى سرخ و بعضى سبز، به هر رنگى رشته اى در آن میان دیده مى شد، زنگ بزرگى در دست و کلاه خودى بر سر نهاده و بر آن کلاه قلابى آویزان کرده است !
تا که حضرت یحیى او را به این هیئت دید، از او پرسید: این کمربند چیست که در میان دارى ؟
گفت : این علامت انس گیرى و محبوبیت است که من پیدا کرده ام و براى مردم زینت داده ام .
فرمود: این رشته هاى رنگارنگ چیست ؟
گفت : اینها اصناف زنان است که مردم را با رنگ هاى مختلف و رنگ آمیزى هاى خود مى ربایند!
فرمود: این زنگ که به دست دارى چیست ؟
گفت : این مجموعه اى است که همه لذت ها در آن جمع گشته .
(مانند طنبور، بربط، طبل ، ناى و غیره .) چون جمعى به شراب خوردن پرداخته و لذتى نبرند من این رنگ را به حرکت در مى آورم تا مشغول خوانندگى و ساز شوند، چون صداى آن را شنیدند، از طرب و شوق از جا به در مى روند.
یکى رقص مى کند، دیگرى بشکن مى زند و آن دیگر جامه بر تن مى درد.
حضرت یحیى (ع ) فرمود: چه چیز بیشتر موجب کامیابى تو مى گردد؟
گفت : زنها، که آنها تله هاى من هستند.
چون نفرین و لعنت هاى صالحان بر من جمع مى شود، نزد زنها مى روم و از آنها سرخوش مى شوم .
حضرت یحیى (ع ) فرمود: این کلاه خود که بر سرگذاشتى چیست ؟
گفت : با این کلاه ، خود را از نفرین هاى صالحان حفظ مى کنم .
فرمود: این قلاب که بر کلاه آویزان کرده اى چیست ؟
گفت : با این ، دلهاى صالحان را مى گردانم و به سوى خود مى کشم .
آن حضرت فرمود: تا حال هرگز بر من دست یافته اى ؟
گفت : خیر، ولیکن در تو یک خصلت هست که مرا خرسند مى سازد.
فرمود: آن کدام است ؟
جواب داد: هنگام افطار، قدرى غذا بیشتر مى خورى و این موجب سنگینى تو مى شود و دیرتر به عبادت برمى خیزى .
حضرت فرمود: من با خدا عهد کردم که هرگز از طعام سیر نشوم ، تا خدا را ملاقات نمایم .
شیطان هم گفت : من نیز عهد کردم که دیگر هیچ مسلمانى را نصیحت نکنم تا خدا را ملاقات کنم .
پس بیرون رفت و دیگر به خدمت آن حضرت نیامد.(518) نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 22:42 | 9 نظر | لینک به این مطلب چهارشنبه چهارم مهر 1386 :.
سؤال موسى از شیطان .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ روزى حضرت موسى بن عمران علیه السلام براى مناجات به کوه طور مى رفت .
در بین راه به شیطان برخورد و شروع کرد با او صحبت کردن و شیطان هم جواب مى داد.
موسى علیه السلام فرمود: چرا آدم را سجده نکردى تا به لعنت خدا و ملائکه و جن و انس گرفتار نشوى ؟
در جواب گفت :اى موسى !
من به تو راست مى گویم .
غرض خداوند سجده بر آدم نبود، بلکه مى خواست مرا بیازماید و بداند آیا من غیر او را سجده مى کنم یا خیر!
ولى من چون عاشق خدا بودم ، حاضر نشدم غیر او را سجده کنم و دست از عبادت او بردارم .
هم چنین در جواب شخص دیگرى که از او پرسید: چرا آدم را سجده نکردى تا مورد لعن ابدى قرار نگیرى ؟
گفت : مثلى براى تو بیاورم تا مطلب معلوم شود.
مردى دختر سلطان را دید و عاشق او شد.
داستان عشق او در شهر پیچید.
روزى دختر سلطان به آن مرد گفت : مرا خواهرى است از من زیباتر، که من کنیز او هم نمى شوم و حسن و جمال او از من بهتر است .
آن مرد که مدعى عشق بود پشت سر خود نگاه کرد تا او را ببیند.
دختر دست بر سینه اش زد و او را انداخت .
نوشته شده توسط : : سید هادی : : در 16:43 | 2 نظر | لینک به این مطلب شنبه سی و یکم شهریور 1386 :.
شیطان مى خواست موسى را فریب دهد .: بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ صدوق از امام صادق علیه السلام نقل کرده : روزى حضرت موسى علیه السلام براى مناجات به کوه طور مى رفت .
شیطان هم در پى او رفت .
یکى از ملائکه بر او نهیب داد و گفت : از دنبال موسى که کلیم خدا است بر گرد، مگر به او امید دادى ؟
شیطان گفت : آرى ، چنانچه پدر او آدم را به خوردن گندم اغوا کردم ، از موسى هم امید دارم که بر ترک اولى وادارش کنم - موسى متوجه شد - شیطان گفت :اى موسى کلیم !
مى خواهى تو را شش جمله پند بیاموزم ؟
موسى فرمود: خیر، من احتیاج ندارم ، از من دور شو.
جبرئیل نازل شد و گفت :اى موسى !
صبر کن ، و گوش بده .
او الان نمى خواهد که تو را فریب دهد.
موسى ایستاد و فرمود: هر چه مى خواهى ، بگو.
شیطان گفت آن شش چیز از این قرار است : اول : در وقت دادن صدقه به یاد من باش و زود بده که من پشیمانت مى کنم ، اگر چه آن صدقه کم و کوچک باشد؛ چون ممکن است همان صدقه کم تو را از هلاکت نجات دهد و از خطر حفظ نماید.
در احادیث زیادى آمده : اگر انسان در کار خیرى که مى خواهد انجام دهد عجله نکند شیطان او را از راه مى زند و نمى گذارد انجام دهد.
دوم :اى موسى !
با زن بیگانه و نامحرم خلوت مکن ؛ چون در آن صورت من نفر سوم هستم و تو را فریفته و به فتنه مى اندازم و وادار به زنا مى کنم .
سوم :اى موسى !
در حال غضب به یاد من باش ، براى اینکه در حال غضب تو را بر امر خلاف وادار مى نمایم و آرزو مى کنم که اولاد آدم غضب کند تا من مقصود خود را عملى سازم .
چهارم : نزدیک چیزهایى که خداوند از آنها نهى کرده مشو؛ چون هر کس به آنها نزدیک شود من او را در آنها مى اندازم .
پنجم : در دل خود فکر گناه و کار خلاف مکن ؛ چون من اگر دلى را چرکین دیدم به طرف صاحبش دست دراز مى نمایم و او را اغوا مى کنم ، تا آن کار خلاف را انجام دهد.
ششم : تا خواست ششم را بگویم ، جبرئیل نهیب داد به موسى و گفت :اى موسى !
حرکت کن و گوش نده ، او مى خواهد در نصیحت ششم تو را بفریبد.
موسى حرکت کرد و رفت .
شیطان صیحه کشید و گفت :اى واى !
پنج کلمه موعظه را که ریشه کار من در آنها بود شنید و رفت .
مى ترسم آنها را به دیگران بگوید و آنها هدایت شوند!
من مى خواستم پس از پنج کلمه حق ، او را به دام اندازم ، او و دیگران را اغوا نمایم ولى از دستم رفت .(513)