معنای لغوی و اصطلاحی فطرت
فطرت از ماده« فطر» به معنای شکافتن چیزی از طرف طول است.
سپس به هر گونه شکافتن اطلاق شده است و از آنجا که آفرینش و خلقت به منزله شکافتن پرده تاریک عدم آفرینش است یکی از معانی مهم این واژه همان آفرینش و خلقت است.( وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض) من روی خود را به کسی کردم که آسمانها و زمین را آفریده است.
فرهنگ اقرب الموارد فطرت را چنین معنا کرده:« الفطره هی الصفه التی یتصف بها کل مولود فی اول زمان خلقه» فطرت عبارت است از صفتی که هر فرزندی در آغاز آفرینش خود به آن متصف می شود.
بنابرتعریف فوق می توان گفت فطرت عبارت است از صفات و خصوصیاتی که لازمه خلقت انسان بوده و ازآغاز آفرینش در نهاد انسان نهاده شده است.
به بیان دیگر اصطلاحاً کلمه فطرت به معنای سرشت اولی یا طبیعت انسانی است یعنی مجموعه نیروها و قوا و استعدادهایی که در نهادو ذات انسان قرار داده شده با درنظر گرفتن تعریف ذکر شده، باید همه استعدادها و خصلتهای درونی را جزء فطریات وی دانست چه گرایش های مثبت درونی و چه گرایش هایی که منفی به نظر می رسند همگی جزو فطرت و سرشت اولی انسان بشمار می روند و این تفسیر صحیحی به نظر نمی رسند که گرایش های خیر و شر جزء فطرت انسان دانسته و گرایشهایی را که بظاهر شر و بد به نظر می ر سند جزء غریزه به حساب آوریم چرا که بسیاری از موارد کلمه غریزه مترادف با فطرت بکار می رود.
البته دراینجا باید به این نکته مهم توجه داشت که تعریف فوق از فطرت به معنای عام کلمه است نه به معنای خاص آن، زیرا که در معنای عام فطرت است که همه استعدادهای انسانی چه مثبت و چه منفی منظور می شود در حالیکه درمعنای خاص آن فقط استعدادهای مثبت موردنظر است و بس.
در قرآن اصطلاح فطرت به معنای خاص آن بکار رفته است یعنی فطرت در قرآن تنها شامل استعدادهای مثبت آن هم استعدادهای خداجویی و خداشناسی بشر است
بنابرتعریف فوق می توان گفت فطرت عبارت است از صفات و خصوصیاتی که لازمه خلقت انسان بوده و ازآغاز آفرینش در نهاد انسان نهاده شده است.
در قرآن اصطلاح فطرت به معنای خاص آن بکار رفته است یعنی فطرت در قرآن تنها شامل استعدادهای مثبت آن هم استعدادهای خداجویی و خداشناسی بشر است در آیه شریفه:«فاقم وجهک للدین حنیفاً فطره الله التی فطرالناس علیها لاتبدیل لخلق الله».
روبه جانب آئین پاک آور آن فطرت خدایی که مردم را بر آن آفرید دگرگونی برای آفرینش او نیست.
تنها آیه ای است که در آن کلمه فطرت بکار رفته است و ذاتیات مثبت انسان منظور شده است و ازاین روی فطرت انسانی در قرآن و احادیث اسلامی همواره پاک وسالم به حساب آمده است- در قرآن کریم مشتقات« فطر» بصورت های مختلف بکاررفته مانند»« فطر السموات والارض»،« فطر کم اول مره»،« فطرنا«، « فطرنی»،« فاطرالسموات و الارض» درهمه این موارد به معنای آفریدن و خلق کردن است و فطور در آیه« فارجع البصر هل تری من فطور» در معنای رخنه و شکاف و انفطار در آیه« السماء منفطر به» در معنای شکافته بکار رفته است.
ویژگی های امور فطری: همگانی اند بالقوه اند انعطاف پذیرند: عواملی نظیر اختیار فرد، محیط اجتماعی، تعلیم و تربیت، و ضربه ها ی روحی می تواند موجب عدم بروز ظهور آنها شود.
تنیدگی: اگر ارضاء نشوند یا به مانعی برخورد کنند( واپس رانده) شده و به وسیله یکی از مکانیسم های دفاعی جبران می گردد به بیان دیگر انسان دارای نیازها و گرایشهای فطری و غریزی فراوان است که هرگاه بر اثر علل و عوامل ارضاء نشود در شخص ایجاد تنیدگی می نمایند.
فطرت از دیدگاه قرآن: از نظر قرآن انسان دارای فطرت است.« هل جزاء الاحسان الا الاحسان» آیا جزای احسان چیزی جز احسان است؟
از دیدگاه قرآن انسان موجودی 2 بعدی است.
یعنی طبیعت انسانی هم دارای بعد مثبت است و هم بعد منفی.
انسان هم می تواند سیر صعودی پیدا کند هم نزولی در نهاد او هم استعداد و گرایش به خیرها و نیکی ها وجود دارد و هم گرایش به بدیها و زشتیها ،انسان هم نفس لوامه و سرزنش گر دارد که او را به خوبی هدایت می کند و هم نفس اماره که او را به سوی رذائل و زشتی ها سوق می دهد.
انسان در بعد مثبت طبیعت خود گرایش به خدا دارد ،دارای وجدان است.
اما در بعد منفی بخیل و حریص است.
طبیعت منفی انسان بگونه ای است که آدمی را می تواند به اسفل السافلین بکشاند.
بنابر نظریه فطرت ،انسان دست کم در این دنیا و پیش از رسوخ ملکات مختلف در جان او، نوع واحدی است و دارای یک هویت و ماهیت مشترک است.
این نوع واحد، بینش ها و گرایش هایی دارد که در تمام دوران ها و در همه ی مکانها و جامعه ها با او و دورن اوست.خداشناس، خدادوست، خداپرست، و خداخواه است.
معشوق نهایی و غایت نهایی او خداست و به هر چه غیر او دست یابد قرار و آرام نمی گیرد.
تنها خداست که به او سکون وآرامش می دهد.
او موحد است و از شرک و هر گونه کثرت خدایان گریزان می باشد.
عدالت خواه است .
انسان دوست و خیرخواه است.
در برابر فضایل خضوع و خشوع می کند.
همواره به سوی خدا در تلاش است.
حقیقت دوست و حق طلب است، زیبایی را می پسندد و مجذوب آن می گردد.
به کمال و هر چه کامل است عشق می ورزد، فضایل را می پذیرد و تحسین می کند و دهها بینش و گرایش متعالی دیگر را دارا می باشد به کمال و هر چه کامل است عشق می ورزد فضایل را می پذیرد و تحسین می کند و دهها بینش و گرایش متعالی دیگر را دارا می باشد .
من متعالی: فطرت الهی بنابر نظریه ی فطرت انسان بر حسب خلقت و سرشت نخستین و اولیه ی خود شاکله ای دارد و گرایش ها و بینش هایی دارد که از بیرون بر او تحمیل و عارض نشده، بلکه از درون وجودش برآمده است.
این گرایش ها همه مربوط به انسانیت انسان نیست بلکه بخشی از آن میان او و دیگر حیوانات مشترک است و این همان گرایش های من فرودین انسان است و بخشی از آن ویژه ی انسان است و به او اختصاص دارد و درواقع فصل ممیز انسان از حیوان می باشد.
مجموعه ی این شناخت ها و بینش هاست که فطرت انسانی را شکل می دهد.
این گرایش ها و بینش ها از آنجا که مربوط به نوع انسان است میان همه ی افراد این نوع مشترک است و اختصاص به دوران و زمانهای خاصی ندارد و منحصر به جامعه و ملت ویژه ای نیست و در نژاد و گونه ی خاصی از انسان منحصر نمی باشد بلکه همه ی ابنای بشر از آن برخودارند.
باید توجه داشت که این امور، بویژه عناصری که مربوط به گرایش انسان است، جنبه ی قوه و استعداد دارد و فعلیت بخشیدن به آن ها در گرو حرکت و تلاش و سعی و کوشش انسان است.
اگر آدمی به سوی فعلیت بخشیدن به آنچه از درون به آن گرایش دارد و من علوی او خواستار آن است حرکت کند، از همه ی خلایق و حتی فرشتگان برتر می شود و به بلندترین قله های کمال صعود می کند و اگر شعله ی آنها را در خود خاموش کند و رذایل را بجای فضایل بنشاند، و من متعالی خویش را فدای من فرودین و حیوانی خود سازد از همه ی جنبندگان پست تر می شود و به پائین درجات دوزخ سقوط خواهد کرد.
یکی از مسائل اساسی در شناخت انسان بررسی طبیعت و ماهیت انسان است.
از مکاتب باستانی هند و یونان گرفته تا مکاتب فلسفی و روانشناختی معاصر نظرات گوناگونی دراین زمینه ارائه داده شده است.
اساساً درباره اینکه انسان چیست و آیا فطرتی دارد یا نه 2 نظریه ارائه شده است: نظریه 1: که انسان را فاقد فطرت می داند یعنی هیچ خصلت و گرایش ذاتی در درون انسان یافت نمی شود و ظرف وجود انسان در آغاز تهی و خالی است که عوامل گوناگون می تواند به آن شکل ویژه دهد.
حال بر سر همین عوامل گوناگون که چیستند و چگونه لوح نانوشته ی وجود انسان را تحت تأثیر قرار می دهند، اختلاف نظر هایی است نظریه اصیل دورکیم که میگوید: انسان هیچگونه ماهیت و طبیعت ثابتی ندارد و این جامعه است که فرد را می سازد یعنی تمام مسائل مربوط به ابعاد وجودی انسان ساخته و پرداخته محیط است و انسان را دو بعدی می داند یک بعدش که جسم است و انسان بعنوان انسان جسمانی و بعد دوم جنبه اجتماعی است و بعنوان انسان اجتماعی و به جبر اجتماعی معتقد است.
نظریه ی مارکسیسم می گوید: انسان بجز یک سلسله نیازهای فردی و نوعی عاری از هرگونه طبیعت و سرشت است.
مارکسیسم به جبر تاریخی معتقد است و می گوید انسان در طول تاریخ در رابطه با ابزار تولیدی و مناسبات اجتماعی هر دوره شکل خاصی به خود می گیرد.
ژان پل سارتر: به نظریه فطرت معتقد است و نه به جبر اجتماعی و نه جبر تاریخی- از نظر سارتر انسان موجودی است که خود سازنده ی خویش است و به بیان دیگر لوح نا نوشته ی وجود انسان به دست خود انسان نوشته می شود.
نظریه دوم: که می گوید وجود انسان در ابتدا مانند ظرفی تهی و خالی نبوده بلکه در وجود انسان خصلتها و گرایشهایی نهفته است که انسان براساس آن گرایشها زندگی می کند و این نیازها و گرایشها اگر در شرایط مساعدی قرار گیرند شکوفا می شوند.
حال این نظریه خود به دو صورت مطرح می شود: 1- فطریات انسان بالفعل تغییر ناپذیر 2- فطریات بالقوه بالفعل ایمان فطری به خداوند: « ان الذین اشتروا الکفر بالایمان لن ینظروا الله شیئاً و لهم عذاب الیم») ) ( آل عمران/ 177) این آیه اشاره دارد به این که ایمان اصل و کفر جایگزین آن می باشد: بنابراین انسان، در اصل: یعنی به طور فطری روی به ایمان دارد نه به کفر، این برداشت مبتنی بر آن است که مراد از« الذین» تمامی کافران می باشند نه مرتدان.
2- بازگشت به فطرت در اثر توجه به آیات خداوند « و کذلک نفصل الایات و لعلهم یرجعون» دراین آیه« لعلهم یرجعون» بیانگر آن است که آدمیان بیش از گرایش به شرک موحد بودند و وقتی مشرکان توحید را می پذیرند در واقع رجوع می کنند به آنچه که از پیش پذیرفته بودند.
شیطان ومنحرف ساختن انسان از فطرت « ولاضلنهم و لامنینهم و لأمرنهم فلیبتکن اذان الانعام و لأمرنهم فلیغیرن خلق الله و من یتخذ الشیطان ولیا من دون الله فقد خسر خسراناً مبیناً» به دو قسمت از این آیه که نقل قول ابلیس است میتوان تمسک کرد: 1- عبارت« لاضلنهم» با این تقریب که گمراه کردن باید مسبوق به هدایت باشد تا گمراه کردن صدق کند و هدایت سابق بر گمراهی نسبت به تمامی انسانها هدایت فطری است.
2- دراین عبارت« فلیغیرن خلق الله» که شیطان مردم را وادار می کند باورها و علایقی را که مغایر با بینش ها و گرایش های فطری آنهاست برگزینند و اندک اندک خلقت الهی خود را دستخوش تغییر و دگرگونی کنند و درواقع خود را مسخ نمایند دراین هنگام تنها صورت آنها انسان است؛ اما سیرت و باطنشان سیرت غیر انسانی خواهد بود.
صاحب المیزان در ذیل این آیه می نویسد:« بعید نیست که مراد از تغییر خلق الله خروج از حکم فطرت و ترک دین حنیف باشد.» احتمال دیگری نیز در این قسمت از آیه ذکر شده است که مقصود از تغییر آفریده خدا، اخته کردن، خالکوبی و نقش و نگارکردن با سوزن آبدیده روی اندام و اموری مانند آن باشد.
فطرت، راه شناخت خدا گروهی ا زجمله شهید مطهری و استاد مصباح یزدی براین عقیده هستند که انسان یک نوع شناخت فطری نسبت به خدای متعال دارد؛ یعنی یک نوع آگاهی حضوری – نه حصولی – که او را با مبدأ آفرینش آشنا و مرتبط می کند این ارتباط وجودی و حضوری که در هر انسانی هست زمینه ی مناسبی را برای شناخت حصولی خدای متعالی فراهم می کند.
استاد مطهری در تبیین گرایش فطری انسان به خدا که ا زآن به فطرت دل تعبیر می کند می فرماید:« فطرت دل؛ یعنی انسان به حسب ساختمان خاص روحی خود متمایل و خواهان خدا آفریده شده است.
در انسان خداجویی و خداخواهی و خداپرستی به صورت یک غریزه نهاده شده است.
همچنان که غریزه ی جستجو ی مادر در طبیعت کودک نهاده شده است غریزه ی خداخواهی و خداجویی نوعی جاذبه ی معنوی است میان کانون دل و احساسات انسان از یک طرف و کانون هستی یعنی مبدأ اعلی و کمال مطلق از طرف دیگر.» بنابراین، انسان در خود میل و گرایش به خدا را می یابد خود را مشتاق او می بیند و نوعی اعتقاد مرموز در نهاد او نسبت به خدا وجود دارد؛ این اعتقاد ممکن است درسطح شعور باطن باقی بماند و هرگز به سطح شعور ظاهر نرسد.
تا آنجا که ممکن است انسان در شعور ظاهر منکر وجود خدا باشد، و در باطن برحسب همان اعتقاد فطری وجود خدا را بپذیرد.
آیاانسان فطریاتی دارد؟
فرق دیگری که فطریات با غریزه دارد این است که غریزه در حدود مسائل مادی ا زندگی حیوان است و فطریات انسان مربوط می شود به مسائلی که ما آنها را مسائل انسانی( مسائل ماوراء حیوانی) می نامیم.
پس در حقیقت بحث فطرت این است که آیا این مسائلی که به عنوان مسائل خاص انسانی یعنی ماوراء حیوانی مطرح است و برای حیوان مطرح نیست همه اکتسابی است و ریشه ای در ساختمان انسان ندارد؟
یا اینکه، نه همه این مسائل ریشه ای در ساختمان انسان دارد و فطری انسان است؟
مثلاً مسأله ای است به نام حقیقت خواهی که خودش یک مطلبی است.
مقصودم از حقیقت خواهی این حالتی است که انسان می خواهد به واقعیت مجهولاتی که در برابرش هست نائل شود و حقایق مجهولات را کشف کند.
اولاً آیا انسان حقیقت خواه است یا خیر؟
ممکن است کسی منکر شود و بگوید اصلاً انسان حقیقت خواه نیست و اگر انسان حقیقت را می خواهد برای منافع خودش می خواهد، که این بحث در باب علم هست( چون علم می خواهد حقیقت را برای انسان کشف کند) که آیا انسان برای علم ارزش ذاتی قائل است یا فقط ارزش ابزاری قائل است؟
بدون تردید علم وسیله ای برای انسان است:" توانا بود هر که دانا بود" علم به انسان قدرت می دهد و وقتی قدرت داد وسیله ای می شود که انسان با آن به زندگی خودش بهبود بخشد.
ولی یک مسأله دیگر نیز هست: آیا علم برای انسان ارزش ذاتی هم دارد یا نه؟
اگر قائل شدیم که علم برای انسان در حال حاضر ارزش ذاتی دارد یعنی انسان امروز حقیقت خواه است این سئوال مطرح می شود که آیا این حقیقت خواهی را ضرورت های اجتماعی به انسان تلقین کرده یا جزء نهاد انسان است و انسان حقیقت خواه آفریده شده است؟
مثال دیگر" خیر اخلاقی" است ما عجالتاً امروز مفاهیم و معانی ای در میان خودمان داریم که اسم آنها را" خیراخلاقی" می گذاریم.
یعنی از نظر اخلاقی، اینها را" انسانیت" و" نیک اخلاقی" و نقطه مقابلش را" شر اخلاقی" می نامیم.
مثلا" سپاسگزاری" یعنی چه؟
یعنی اگرکسی به انسان نیکی کرد انسان در مقابل او نیکی کند و سپاسگزار باشد.
در مقابل ناسپاسی است.
به عبارت دیگر سپاسگزاری یعنی" نیکی را نیکی پاسخ گفتن" این یک مسأله اخلاقی است.
ما امروز بالاخره این را پذیرفته ایم که"« هل جزاء الاحسان الا الاحسان»" (این آیه که سئوال می کند می خواهد از فطرت انسان جواب بگیرد که این امری فطری است که پاداش احسان جز احسان نیست می فرماید آیا پاداش احسان غیر از احسان چیز دیگری می تواند باشد؟
انسان می گوید: خیر جزا و پاداش احسان، احسان است.
این حکم را انسان ازکجا گرفته است.
آیا یک امر تلقینی است و ضرورت های اجتماعی آن را به انسان تحمیل کرده است؟(قهراً دراین صورت اگر شرایط اجتماعی تغییر کند این حکم هم عوض می شود و از بین می رود که همان مفهوم نسبیت اخلاق می شود) یا اینکه این یک امری در نهاد انسان است؟
مسأله خود دین و پرستش از جمله اینهاست.
آیا این حسی که امروز به نام حس دینی به هر حال در انسانها وجود دارد امری است که از نهاد انسان سرچشمه می گیرد و یک تقاضایی در سرشت و باطن انسان است.
یا این هم یک امری است که مولود یک سلسله عوامل دیگر است؟( عواملی که مابعد به طور مختصر در باره آنها سخن می گوییم.) پس بحث فطریات انسان را این طور مطرح می کنیم.
یک سلسله مسائلی بوده و هست که امروزه این مسائل را به نام" انسانیت" مطرح می کنند.
هیچ مکتبی نیست که منکر یک سلسله ارزشهای انسانی به قول امروز باشد.
انسان یک وقت دنبال منافع و سود می رود.
این یک امر منطقی به نظر می رسد.
چون انسان به حسب غریزه ادامه حیات و بقاء را دوست دارد و به هرچه که به ادامه حیات او کمک کند قهراً علاقمند ا ست و منطقی و طبیعی است که انسان دنبال سود برود.
یک چیزهای دیگری وجود دارد که با سود قابل انطباق نیست.
یعنی مسأله، مسأله سود نیست.
و با منطق سود جور درنمی آید.
فرنگیها به غلط اسم این را(Valeur )« ارزش» گذاشته اند.
اصلاً خود این اسم گذاری منشاء یک سلسله اشتباهات شده است این چیزهایی که امروز آنها را« ارزش های انسانی» می نامند چیست ؟
آیا اینها ریشه ای در نهاد و سرشت انسان دارد؟
و اگر دارد آن چیست و برای چیست؟
چون این خودش خیلی مسأله مهمی است زیرا اگر چیزی در نهاد انسان باشد آن چیز از مسائل و واقعیات دیگری حکایت می کند.
فطری بودن پرستش خدا همانگونه که گفته شد یکی از امیال فطری انسان خضوع و کرنش در برابر محبوب و معشوق است که در باره هر محبوب متناسب با درجه ی حب به او ظهور می کند و مصداق می یابد از سوی دیگر معشوق و محبوب نهایی انسان کمال مطلق است و کمال مطلق همان خدای متعال است پس انسان بطور فطری غایت و خضوع و خشوع را د ربرابر خدای متعال از خود بروز می دهد و این یک گرایش فطری به خداوند است بنابراین عبادت و پرستش خدای متعال امری کاملاً فطری است و درواقع یکی ازاساسی ترین نیازهای روحی انسان را تشکیل میدهد.
فطرت در قرآن در این فصل به بررسی مهمترین آیاتی که در بحث فطرت به آن استناد شده است می پردازیم.
در ابتدا ذکر چند نکته ضروری به نظر می رسد: اولاً: در مقام استقراء تمام آیات دال بر فطرت نیستیم.
ثانیاً تمام نظریات مطروحه در ذیل آیات را طرح و بررسی نمی کنیم.
ثالثاً دلالت برخی از آیات ذکرشده بر فطرت را قابل خدشه می دانیم، که درذیل آیه به آن اشاره می شود.
آیه ی فطرت: « فاقم وجهک للذین حنیفاً فطرت الله التی فطر الناس علیها لاتبدیل لخلق الله ذلک الدین القیم ولکن اکثر الناس لایعلمون.» این آیه ی شریفه تنها آیه ای است که در آن واژه ی« فطرت» بکار رفته است بحث جامع دربا ره ی مضمون این آیه رساله ی مستقلی را می طلبد.
در تفسیر این آیه آمده است:« فاء» در آغازاین آیه برای تفریع است و نشان می دهد که این آیه نتیجه ی مطالبی است که در خصوص مبدأ و معاد از آیات پیشین مستفاد می گردد.
یعنی وقتی ثابت شد که آفرینش آسمان و زمین و تدبیر آن تنها از آن خداوند است و او بزودی خلق را مبعوث می کند و به حساب می کشد و در آن روز کسانی که از او اعراض نموده اند راه نجاتی ندارند، پس روی دل به سوی دین کن و ملازم آن باش که این دین همان راهی است که خلقت الهی بدان فرا می خواند.
به نظر علامه طباطبایی(ره).
ظاهراً« لام» در«الدین» لام عهد است و مقصود از آن دین اسلام می باشد.« حنیف » نیز از واژه ی حنف، به معنای اعتدال است.
عبارت« فطرت الله» بیانگر آن است که دینی که باید بدان روی آورد همان چیزی است که خلقت و آفرینش انسان بدان دعوت و فطرت الهی به سوی آن هدایت می کند.
یک سلسله فطریات است، یعنی همه آن چیزهایی که امروز مسائل انسانی و ماوراء حیوانی نامیده می شوند و اسم آنها را" ارزش های انسانی" می گذاریم.
ازنظر معارق اسلامی ریشه ای در نهاد و سرشت انسان دارد و بعد خواهیم گفت که اصالت انسان و انسانیت واقعی انسان در گرو قبول فطریات است.
این حرف مفت است که ما برای انسان فطریات قائل نشویم یعنی ریشه ای در نهاد انسان برای اینها قائل نشویم و دم از" امانیزم" و اصالت انسان بزنیم.
پس بحث بعد ما درباره همین ارزشهای انسانی و معنای فطری بودن اینهاست و نتیجه ای که از اینها می گیریم و بعد آن چیزیهایی را که فطریات انسان است برمی شماریم که این ارزشها چیست آنگاه باید ببینیم که از متون اسلامی چه دلیلی بر فطری بودن اینها می توانیم بدست بیاوریم؟
آیا ما از قرآن و از متون اسلامی می توانیم دلیل بیاوریم که خیرهای اخلاقی هم یک سلسله اموری د رسرشت انسان است؟
آیا از آیه کریمه"«و نفس و ما سویها فالهمها فجورها و تقویها» می توانیم برای یک سلسله فطریات در باب مسائل اخلاقی استفاده کنیم یا از همان آیه" هل جزاء الاحسان الا الاحسان" می توانیم استفاده کنیم؟
معمولاً در جایی که قرآن سئوال می کند پاسخ را از فطرت مردم می خواهد، می خواهد بگوید چیزهایی است که اینها درنهاد مردم هست و هر کسی اینها را می داند.
گرایش های مقدس یک سلسله گرایشهای خاص در انسان است که این گرایشها را از یک طرف می توان" گرایشهای مقدس" نامید و از طرف دیگر می توان گرایش هایی دانست نه براساس خودمحوری، یعنی انسان یک سلسله گرایشها دارد که این گرایشها از" خودمحوری" بیرون است" خودمحوری" یعنی چه؟
یعنی گرایشهایی که درنهایت امر خود فردی می باشد.
این در حیوان هم هست در انسان عادی هم هست.
حیوان هم گرایش به تغذیه دارد ولی این گرایش به تغذیه گرایش به سوی خود اوست.
یعنی گرایش دارد به جذب غذا برای خود.
انسان هم البته یک سلسله گرایش های براساس خودمحوری دارد.
چون انسان در عین اینکه انسان است حیوان است بلکه اول حیوان است بعد انسان است.
اینگونه گرایشها در انسان هم هست.
حال مسأله این است که انسان یک سلسله گرایشهای دیگری دارد که این گرایش ها اولاً براسااس خودمحوری نیست و ثانیاً انسان در وجدان خود برای این گرایشها یک نوع قداست قائل است.
یعنی برای اینها یک برتری و سطح عالی قائل است که هر انسانی به هر میزانی که از این گرایشها برخوردار باشد او را انسان متعالی تر تلقی می کند.
گرایشهای حیوان یا خودمحوری محض است مثل گرایش به خواب و خوراک و امثال اینها.
و یا اگر" غیرمحوری" هست در حدود بقای نوع است یعنی در حدود توالد و تناسل آن هم در حدود غریزه است( بار دیگر می رسیم به تعریف غریزه) یعنی درحدود یک عمل آگاهانه و آزادانه و انتخاب شده است.
این خیلی محسوس و مشاهد است مثلاً ما اسب را درنظر می گیریم اسب بچه اش که متولد می شود هر چه هم که نزدیکتر به تولد باشد بیشتر یک گرایش شدیدی به آن بچه دارد که خدا می داند.
وقتی که این بچه هست و این اسب را سوار می شوید این حیوان نمی خواهد حرکت کند نگران بچه اش است.
دائماً رویش را برمی گرداند به طرف او.
و اگردو قدم او را دور کنیم می دود دنبالش.
تا تدریجاً این بچه بزرگ می شود.
هر اندازه این بچه بزرگ می شود از گرایش این حیوان به او کاسته می شود.
بعد که او به صورت یک جوان درمی آید هیچ گرایشی به او ندارد.
اسبی که مثلاً هفت سال داشته باشد و یک کره مثلاً دوساله داشته باشد باید وقتی که جوانش نگاه می کند لذت ببرد.
در حالی که اصلاً به او گرایشی ندارد و اگر بیاید جلو به او لگد می زند و طردش می کند.
چرا؟
زیرا این غریزه فقط در حد حمایت آن بچه بوده.
فقط برای این بود که این نسل ادامه پیدا کند، و بیش از این چیزی نبوده است.
اکنون که او روی پای خودش ایستاده و شده مثل مادر در نظر او با یک بیگانه هیچ فرق نمی کندحیواناتی هم که اجتماعی زندگی می کنند باز عملشان عمل انتخابی نیست بلکه عمل انتصابی است یعنی از ناحیه طبیعت برای این کار انتخاب شده اند و کارشان را به صورت جبری یعنی به صورت لایختلف که امکان تخلف نیست انجام می دهند.
مثلاً زنبور عسل یا بعضی از مورچه ها، حیوانهای اجتماعی هستند.
همچنین آهوها تا حد زیادی حیوانهای اجتماعی هستند ولی اینها هم این عملشان یک نوع عمل غریزی است یعنی یک نوع عمل خود بخودی و نیمه آگاهانه است و نه انتخابی بلکه از اول از ناحیه طبیعت تعیین شده اند و نمی توانند از آنچه که هستند تخلف کنند.
این است گرایشهای حیوان.
ولی انسان گرایشهایی دارد که آن گرایشها اولاً با« خودمحوری» قابل توجیه نیست و اگر توجیه هایی کرده اند این توجیهات همه محل بحث و قابل ایراد و اشکال است و ثالثاً شکل انتخابی و آگاهانه دارد.
و به هر حال اینها اموری است که ملاک و معیار انسانیت شناخته می شود.
اگر تمام مکتب های جهان از" انسانیت" دم می زنند،" انسانیت" یعنی همین گرایشها و همین امور یعنی غیر از اینها چیزی نیست.
امروز هم تمام مکتب های دنیا اعم از مکتبهای الهی، مادی و شکاک هرچه بگویند بالاخره مسائلی را در مورد انسان مطرح می کنند که این مسائل، مسائل مافوق حیوانی تلقی می شوند ما ابتدا باید این مسائل را طرح کنیم، بعد ببینیم آیا اینها برای انسان فطری هستند یا فطری نیستند.
اگر فطری نباشند چه باید نتیجه بگیریم و اگر فطری باشند چگونه نتیجه بگیریم و بعد برویم دنبال دلیل بر فطری بودن یا نبودن اینها.
منابع فطرت استاد مطهری خدا در اندیشه بشر عبدالله نصری انسان در افق قرآن محمد تقی جعفری دانشنامه سایت رشد( اینترنت)