مقدمه ای برای بهشت دانته
بهشت منظومه ای است نمایشی، از اشکالی که پیوسته در حال گردش کردن و ورود و خروج از صحنه و شکل گیری و از نوع شکل گیری و بالاخره از شکل افتادن است. این منظومه، مربوطه به صداهایی است که از میان شعله هایی که فاقد شکل و صورت هستند، به صحبت و اظهار عقایدی زیبا می پردازند و مربوط به حروف و واژگانی است که در پهنه افلاک بهشتی، به وسیله شعله هایی زنده و در حال حرکت، نوشته می شوند... این منظومه به شعله هایی مربوط است که به شکل عقاب می شوند و نیز آمفی تئاتری عظیم و وسیع که درون نسترنی آسمانی در فلک دهم که عرش اعلی است، ظاهر می شود. جایی که ارواح نیاکان و رستگاران، در ردیف هایی منظم و دقیق حضور به هم رسانده اند.
ابهت این منظومه به گونه ای است که پس از سپری شدن دو سوم از سرودها و در طول سفر از فلکی به فلک دیگر، مسافر پس از برگرداندن نگاه خود به عقب و به سمت پایین، قادر است زمین را بنگرد و از کوچکی و حقارت آن، مانند خود دانته لبخندی تحقیر آمیز بزند.
با این حال یک چنین ابهت و وسعتی لایتناهی، احساس تنهایی و انزوا و یا احساس شبیه به (( محرومیت)) و صمیمیت در فرد ایجاد نمی کند. فقط در یکجا است که چنین حالتی به انسان دست می دهد: آنهم زمان ورود صمیمانه ما، به داخل این منظومه، که همچون کارگاه کار، یا دکان آهنگری، یا کارخانه، یا ذهن، یا مغز، یا قلب و بالاخره روح این خالق و سازنده شعر به نظر می رسد.
در اینجا خواننده دستخوش نوعی ناامیدی نیز می شود که بخش تلخ و ناراحت کننده ای از پیشگویی غم انگیزی را شکل می بخشد که دانته از نیای بزرگوار خویش، کاچیاگوئیدا می شنود...
و در اینجاست که پی می بریم غروری که این بخش واپسین، در وجود دانته پدید آورده بود، به گونه ای است که حالت بی همتا بودن و یگانگی او را در انجام این کار، به سهولت به اثبات می رساند و این را در سرود دوم و نوزدهم بهشت به خوبی می توان مشاهده نمود. شادیهای بهشتی برای اکثر ما در این وضعیت فعلی، نوعی علاقه محسوب می شود که باید به تدریج بدست باید و به راستی که بخش بهشت ((کمدی الهی)) اثر دانته، داستانی درباره پرورش همین ((علاقه)) است. دانته ای که تا اسفل السافلین فرود آمده بود و سپس از کوه برزخ صعود کرده بود تا در ستیغ آن کوه عجیب، به تماشای زیبایی و شگفتی موجود در بهشت زمینی بپردازد، هنوز هم پس از این همه تجربیات عجیب و دشوار و بی همتا، آماده نیست که با صحنه های بهشتی رویارو شود و این در مورد ما نیز که صرفا خوانندگان او در برهه از زمان هستیم، صدق می کند. دانته از صعودی که از زمین به فلک ماه انجام می دهد، کاملا بی اطلاع است و یارای وصف کردن را در خود نمی بیند. هنگامی که ارواحی رستگار شده به نزدیکش می آیند، او باز هم آنان را به عنوان بازتابی از ارواحی که پشت سر خود نهاده است، درنظر می پندارد! هنگامی که پیکاردا با او وارد صحبت می شود و درباره سلسله بندی سعادت و رستگاری ارواح سخن می گوید، دانته با پرسش هایی که از ارواح می کند، نشان می دهد که هنوز چقدر نیازمند آموختن اطلاعاتی درباره حیات در بهشت الهی است... هنگامی که ارواح پارسا در فلک کیوان (ساتورن) به بدگویی از زندگی به دور از زهد روحانیون زمینی زبان می گشایند و نفرت و انزجارشان را بیان می کنند، دانته برای لحظاتی چند هوش و حواس خود را از دست می دهد و برای درک بیشتر قضایا، ناگزیر می شود که به سوی بئاتریس بچرخد. خود او وضیعتش را مانند طفلی که باید به سوی مادرش پناه بگیرد، توصیف می کند. به همان اندازه نیست مسائلی چون رحمت الهی و مشیت خدا و اراده آن ذات بی همتا، ذهنش را به خود مشغول می کند و نمی تواند از هدف اصلی تمام این تجربیات عجیبش چیزی درک کند.