پدیده انقلاب را میتوان با ویژگیهایی مانند همراهی تودهها، گسترش ایدئولوژی(های) جدید جایگزین، سرنگونی خشونتآمیز نظام سیاسی حاکم و تغییرات سیاسی و اجتماعی پس از پیروزی (بسته به اینکه انقلاب سیاسی یا اجتماعی باشد)، از سایر پدیدههای اجتماعی بازشناخت.
نظریههای انقلاب، کم و بیش در پی پاسخگوئی به این پرسشاند که چرا و چگونه پدیده انقلاب به وقوع میپیوندد.
برخی به پیامدهای این پدیده نیز پرداختهاند.
هرچند هدف هر نظریه انقلاب آن است که پژوهشگر یا خواننده مطالب خود را به کلید یا شاه کلیدی برای گشودن قفل این پدیده مجهز کند، اما عواملی چند مانند ماهیت پدیدههای اجتماعی و پیچیدگی آنها به دلیل ارتباط با رفتارهای عوامل انسانی که دارای قوای تفکر، حافظه، اراده و مانند آن هستند، وجود عوامل ناشناخته بسیار و تنوع عوامل، عدم امکان آزمایش ارادی یافتههای علمی و گاه ناتوانی، و عدم دقت و پشتکار کافی در نظریهپردازهای باعث گردیده که هر نظریهای نتایج خاصی را بیان نماید.
بدین ترتیب، مجموعهای از نظریههای متفاوت که حتی برخی با یکدیگر کاملاً متناقضاند، پدید آمده است.
در این مقاله سعی شده است تعدادی از دیدگاههای مشهور و عمده در زمینه پدیده انقلاب معرفی گردد.
امید است که مورد توجه وعنایت عزیزان قرار گیرد.
نظریههای مارکسی و مارکسیستی
منظور از نظریه مارکسی انقلاب نظریهای است که مارکس و انگلس در زمینه انقلاب ارائه کردهاند.
در حالی که نظریههای مارکسیستی توسط طرفداران مارکس مانند لنین، مائو، تیتو، کاسترو و غیره بیان گردیدهاند در اینجا به معرفی نظریه مارکسی انقلاب میپردازیم.
نظریه مارکسی انقلاب:
نظریه کلی: برای درک این نظریه ابتدا به مفاهیم زیر که شالوده و مبنای دیدگاه مارکس بوده و گرایش اصلی نظرات وی بر پایه آنها قرار دارد توجه میکنیم.
1- دیالکتیک هگل: مارکس مبنای دیالکتیک خود را از نظر هگل گرفت که هر هستی، هر فکر و هر نهاد دارای مراحل سه گانه تز (تصدیق) آنتی تز (نفی) سنتز (نفی نفی) است.
هگل این مطلب را در مورد پندار به کار میرود، اما مارکس آن را درباره ماده در نظر گرفت.
با این توضیح که هگل معقول را عین واقعیت و واقعیت را عین معقول میدانست.
اما مارکس به چیزی جز ماده معتقد نبود و معقول را نیز امری مادی میدانست.
2- مادیگرایی دیالکتیک مارکس (مادیگرائی فلسفی).
مارکس با استفاده از نظر فوئرباخ که مفهوم از خود بیگانگی دینی را مطرح کرده و نظرات داروین و دیالکتیک هگل و تأکید بر گذار کمیت به کیفیت (هر چیزی پس از رسیدن به درجهای از تحول به چیز دیگری تبدیل میشود، مثلاً آب توسط حرارت به بخار تبدیل میشود، پیشهور با کسب مقداری سرمایه به سرمایهدار) به مادیگرائی دیالکتیک معتقد شد.
3- مادیگرایی اقتصادی - فوئرباخ میگفت انسان باید با از خودبیگانگی مبارزه کند.
مارکس گفت انسانگرائی باخ جنبه انتزاعی دارد.
مارکس این نظر موئیزهس را که پول را مایه از خودبیگانگی بشر میدانست به نظر باخ اضافه کرد و ریشه از خودبیگانگی را وضع نیروهای مادی دانست.
بدین ترتیب مارکس از مادیگرائی فلسفی به مادیگرائی اقتصادی عبور میکند.
4- مادیگرائی تاریخی - مارکس مادیگرائی اقتصادی را وارد تاریخ میکند و میگوید تاریخ را واقعیتهای مادی پدید میآورند نه اندیشهها، جامعه دارای زیربنا و روبناست که قوای اقتصادی زیربنا و افکار، آداب و رسوم، نهادهای حقوقی، سیاسی، مذهبی و غیره روبناست، اگر زیربنا و روبنا سازگار نباشند، جامعه دچار بحران میشود و به انقلاب میانجامد.
به عنوان مثال، در جامعه معاصر که شیوه تولید (زیربنا) به صورت جمعی شده است، یعنی به صورت تمرکز هر چه بیشتر نیروی کار در کارخانهها، وی مالکیت (روبنای حقوقی) همچنان خصوصی است، این ناسازگاری به بحران و انقلاب خواهد کشید.
به نظر مارکس چه فرد، چه جامعه، منعکسکننده ساخت اقتصادیاند.
در زمانهای قدیم که شیوه تولید مبنی بر کار بردگان بود، برده به صورت کالا فروخته میشد.
در دوره فئوداری که شیوه تولید مبتنی بر سرفها بود، مالک زمین از او باج میگرفت و مقداری از غذای تولید شده را به او میداد و در جامعه سرمایهداری از کارگر 8 تا 15 ساعت کار خواسته میشود و او بخش از دسترنج خود را مجاناً در اختیار دارنده ابزار تولید قرار میدهد.
5- مبارزات طبقاتی - مارکس پس از تفکیک زیربنا و روبنا میگوید که حاصل مناسبات اقتصادی در هر عصری طبقات هستند و سراسر تاریخ عبارت است از یک رشته مبارزات طبقاتی.
این مبارزات طبقاتی نهایتاً به ایجاد جامعه بیطبقه منجر خواهد شد.
«مبارزات طبقاتی الزاماً به دیکتاتوری طبقه پرولتر منتهی میشود.
این دیکتاتوری صرفاً به منزله دوره انتقال به سوی از میان رفتن تمام طبقات و ایجاد یک جامعه بدون طبقه میباشد.
پیروزی نظریه کلی مارکسی انقلاب را به صورت زیر ترسیم میکند.
طبقه حاکم مدرتیزاسیون (تشدید استثمار) شیوه تولید ساخت روابط اجتماعی طبقه استثمار شده از خودبیگانگی آگاهی طبقاتی انقلاب ساخت اقتصادی باعث ایجاد روابط اجتماعی ویژهای میشود که نتیجه آن دو طبقه اصلی در جامعه است 1-طبقه حاکم 2-طبقه حکومت شونده و استثمار شده ، طبقه استثمار شده ابتدا دچار از خودبیگانگی می گردد ولی عاقبت از وضعیت عمومی خویش آگاه گردیده طبقه حاکم را با انقلاب سرنگون میسازد و خود به طبقه حاکم تبدیل میشود.
نظریه مارکس در مورد انقلاب در نظام سرمایهداری: نظریه مارکسی انقلاب ناشی از دیدگاه تضادی وی از جامعه است، مارکس میگوید در دوران بورژوازی نیز خصومت طبقاتی البته با شرایط جدیدی ادامه مییابد.
بورژوازی خودش در زمانی که در حال تغییر دادن شرایط در جامعه بود خود به عنوان یک طبقه انقلابی علیه جامعه فئودالی به نظر میآمد.
بورژوازی مدام در حال انقلابی کردن وسایل تولید بوده است و در نتیجه بذر انقلاب پاشیده میشود در مرحله سرمایهداری نسبت به مراحل قبلی تغییر بزرگتری نیز صورت گرفته است.
اما در دوران ما طبقه بورژوا این خاصیت را دارد که اختلاف طبقاتی را نمایانتر میسازد جامعه بیشتر به دو اردوگاه بزرگ متخاصم که رودرروی یک دیگر قرار گرفتهاند تبدیل میشود برای درک نظریه مارکس در مورد انقلاب در نظام سرمایهداری لازم است ارزش اضافی و کاهش گرایش نرخ سود را توضیح دهیم.
1- ارزش اضافی: مارکس میگوید که کارفرما در نظام سرمایهداری فقط مقداری به کارگر مزد میدهد که بتواند نیروی کار خود را حفظ کند نه بیشتر.
حال اگر 6 ساعت کار برای تأمی نیاز کافی باشد کارفرما 10 یا 11 ساعت کار از کارگر میکشد اما به همان مقدار 6 ساعت به او مزد میدهد در اینجا کارفرما به نوعی ارزش اضافی میرسد که بدان ارزش اضافی مطلق میگوید.
روش دیگر برای دریافت ارزش اضافی این است که مثلاً کارفرما ممکن است قابلیت عمومی تولید را بالا ببرد تا سودش بیشتر شود.
در نتیجه ممکن است ارزش ارزاقی که برای ادامه حیاته کارگر لازم است از 6 ساعت به 5 یا 4 ساعت برسد.
در اینجا دیگر ساعت کار اضافه نشده بلکه ارزش اضافی نسبی به دست کارفرما رسیده است.
کاهش گرایش نرخ سود مارکس ارزش کالا در بازار سرمایهداری را تابع مجموعه سه امر میداند: 1- سرمایه ثابت (ماشینالات، کارخانهها و مواد) 2- سرمایه متغیر (پولی که برای دستمزدها پرداخت میشود) 3- ارزش اضافی.
به نظر مارکس در نظام سرمایهداری سود عبارت است از ارزش اضافی ناشی از کارگران.
به همین دلیل هر چه مکانهای اقتصادی مکانیکیتر باشند سود کمتری به دست میآید زیرا بیشتر سرمایه مربوط به سرمایه ثابت یعنی ماشینآلات خواهد بود و کارگران کمی خواهند داشت تا ارزش اضافی از آنها بگیرند.
در نتیجه سرمایه به سوی مکانهائی که کارگر بیشتری میخواهند مانند صنایع دستی سرازیر خواهد شد این امر باعث افزایش تولید و در نتیجه پایین آمدن قیمت میشود.
کارفرما تلاش میکند با استفاده از پیشرفتهای فنی محصولاتی ارزانتر تهیه کنند تا به سود بیشتری برسد.
در نتیجه رشد سرمایه ثابت بیش از سرمایه متغیر خواهد بود.
بنابراین نرخ متوسط سود بتدریج کاهش خواهد یافت.
توسعه ماشینگرائی باعث کاهش تدریجی نرخ سود میشود و کارفرمایان برای بالا بردن سود دست به تولید بیشتر میزنند این امر بحران ایجاد میکند، باعث نابودی سرمایهداری میشود.
مارکس معتقد است در نظام سرمایهداری سود صرفاً براساس تعداد کارگران معین میشود.
وی به طور فرضی سود را برابر ارزش اضافی ناشی از کارگر در نظر گرفته است.
در حالی که این صحیح نیست زیرا سود هم میتواند از کارگر گرفته شود هم ناشی از ماشینآلات و مواد اولیه باشد و هم از مصرفکننده گرفته شود.
از طرف دیگر واقعیتهای زمانه مارکس نیز عدم صحت کاهش گرایش نرخ سود را تأیید کرد.
مارکس میگوید طبقه پرولتاریا ابتدا توسط سرمایهداری از خودبیگانه میشود و سپس به آگاهی طبقاتی میرسد و دست به انقلاب علیه نظام سرمایهداری میزند.
الف: از خودبیگانگی پرولتاریا: به نظر مارکس انسان در نظام سرمایهداری به شی و حیوان تبدیل و از جوهر انسانی خود تهی میگردد و به یک وسیله ساده امرار معاش تبدیل میشود و باعث افزایش رنج او میشود.
ب: آگاهی طبقاتی: کارگر وقتی مدام انسانیت خود را از دست میدهد و فقیرتر میشود و مشاهده میکند که بقیه کارگران نیز چنین وضعیتی دارند در حالی که بورژوازی مدام ثروتمندتر میشود به آگاهی میرسد.
یعنی از استثمار شدن خودآگاه میشود و با دیگر همکاران خود تشکیل طبقه کارگر را میدهد.
کارگران در آغاز برای تقویت پایههای نظام سرمایهداری تلاش میکنند.
اما وقتی رشد صنعتی صورت گرفت و شرایط زندگی آنان بدتر شد به ایجاد اتحادیهها و جوامع تجاری مبادرت میورزند و به مبارزه با سرمایهداری میپردازند.
سرمایهداری با خشونت با آنان برخورد میکند و گاه کوتاه میآید مثلاً ساعات کمتر کار را به رسمیت میشناسد اما پرولتاریابی باکتر میشود و به نبرد تا پیروزی خود ادامه میدهد.
در اینجا تز یعنی انباشتگی و تمرکز فزاینده نیروهای سرمایهداری آنتیتز یعنی رشد طبقه پرولتر و فقر عمومی فزاینده سنتز: سقوط سرمایهداری و ایجاد سوسیالیزم دولتی.
کارفرما تحت تأثیر یک رشته نیروهای اجتماعی، روانی و فنی مؤسسه خود را گسترش میدهد با تجمع فزاینده واحدهای اقتصادی تمرکز سرمایهها نیز پیدا میشود (تز).
این انباشت سرمایه به کلی به زیان کارگران است، زیرا باعث حذف واحدهای کوچک اقتصادی میشود و بخش عمدهای از کارگران بیکار میشوند (آنتیتز) سرمایهداری به دلیل تضاد بین انباشتگی سرمایه از یک طرف و فقر برولتری از طرف دیگر دچار بحرانهای دورهای میشود (سنتز) مانند بحران مربوط به کاهش گرایش نرخ سود که سرمایهدار برای جبران آن دست به از یاد تولید میزند.
این مسئله وضع را بدتر میکند و بحران تشدید میشود و پرولتاریا سرانجام نظام سرمایهداری را از پای درمیآورد.
تداوم و پایان انقلاب: مارکس میگوید وقتی برولتاریا نظام پوسیده سرمایهداری را از بین برد، ماجرا پایان نمییابد و بلافاصله به کمونیزم نمیرسد.
بلکه ابتدا دیکتاتوری پرولتاریا ایجاد میشود که یک مرحله انتقالی است.
در اینجا طبقات دیرینه تصفیه میشوند و سوسیالیزم دولتی برقرار میشود که در آن هنوز نوعی نابرابری، اجبار و مالکیت خصوصی هست.
زیرا هنوز کارگران ماهر پیش از دیگران سهم میبرند، اجبار به دلیل اینکه دولت هست و برنامهریزی میکند و مالکیت خصوصی نیز در مورد کالاهای مصرفی وجود دارد.
برای رسیدن به مرحله بعد یعنی کمونیزم باید ترقیات صنعتی به حداکثر برسند.
این امر باعث وفور اقتصادی خواهد شد.
سرانجام جامعه وارد مرحله کمونیستی میشود.
در اینجا دیگر نه دولتی هست و نه اختلاف شهر و روستا، نه دین، نه تقسیم کار بلکه شعار «از هر کس به قدر تواناییش و به هر کس به قدر نیازش» اجرا میشود.
دولت از بین خواهد رفت، زیرا دولت ابزار تسلط اقتصادی است و چون در اینجا دیگر طبقهای نیست پس دولت هم نخواهد بود، بلکه اداره اشیاء جایگزین حکومت بر انسانها خواهد شد و انسانها یک انضباط داوطلبانه خواهند داشت.
اداره ایالت بخش و ناحیه توسط مأمورانی که از طریق آراء عمومی انتخاب میشوند صورت خواهد گرفت و دیگر اعضای طبقه مسلط نخواهد بود که هر 3 یا 6 سال پستها را بین خود تقسیم میکنند.
همچنین مارکس میگوید: در مرحله کمون دیگر خصومت طبقاتی وجود نخواهد داشت.
همانطور که مشاهده میشود این اظهارات که در مرحله کمون دیگر خصومت طبقاتی وجود نخواهد داشت یا وجود طبقات تنها با مراحل تاریخی خاصی در توسعه تولید پیوند میخورد با مبانی مادیگرایی دیالکتیک در تناقض میباشد.
بررسی نظرات مارکس پیرامون انقلاب نظریه مارکسی انقلاب بر مبنای دیدگاه تضاد وی از جامعه که ناشی از اصول مادیگرایی دیالکتیک اوست قرار دارد.
به موجب این اصل همه چیز در حال تغییر و تحول میباشد و این تغییر و تحول ناشی از تضاد دیالکتیکی (تضاد درونی) است و وقتی در یک پدیده مقداری از تغییرات کمی انجام شد، به ناگاه در آن تغییر کیفی صورت میگیرد که جامعه نیز از این قاعده مستثنی نیست.
از همین جا ناسازگاری و ابهامات به ویژه ابهامات منطقی به وجود میآید: 1- وقتی مارکس میگوید هر چیز در تغییر است و نفی خود را در درون خود میپرورد و به چیز دیگری تبدیل میشود: اگر بگوید همه جا صادق است مگر در مورد خویش، پس گفته نقص میشود و اگر این گفته در مورد خودش هم درست است پس باید بپذیریم که مطلب فوق تبدیل میشود به «هیچ چیز تغییر نمیکند».
2- طبق نظریه مادیگرایی دیالتیک چون همه چیز در حرکت و تحول است و در درون خود ضد خود را میپروراند، بنابراین نمیتوان برای اشیاء خواص ثابتی در نظر گرفت.
وقتی اثبات اصل دیگری یعنی تبدیل کمیت به کیفیت در میان است گفته میشود چیزی با خصوصیات ثابت به چیز دیگری تبدیل شده است، این ناسازگاری دیگری است.
3- این دیدگاه جهان را یکسره مادی و ماده تعریف میکنند و در تعریف ماده میگوید چیزی است که واقعیت عینی دارد و غیرذهنی است.
در اینجا دو ابهام وجود دارد: 1- چیزی را تحت عنوان ماده تعریف نمیکنند بلکه میگوید چیزی است که هست.
دوم اینکه وقتی میگوید ماده غیرذهنی است.
اگر بگوید ذهن مادی نیست پس مادیگرایی با یک امر غیرعادی نقض میشود و اگر بگوید ذهن مادی است پس چرا میگویند ماده غیرذهنی است.
در نقد نظرات مارکس آیتالله صدر در کتاب فلسفه ما مینویسد: مارکسیستها برای آنکه قانون جهش را معرفی کنند و به جای اقامه دلیل مثال میآورند اما برای استدلال یک امر علمی و یا فلسفی نمیتوان به چند مثال اکتفا کرد.
بطور مثال برای اثبات اصل جهش (حرارت دادن آب و تبدیل آن به بخار) نیز با گفتار آنها تطبق نمیکند زیرا: الف: حرکت در آب حرکت دیالکتیکی نیست یعنی براساس تضادهای داخلی آب صورت نمیگیرد بلکه با حرارت خارجی انجام میشود.
ب: حرکت در آب تکاملی نیست بلکه دوری است.
زیرا آب به بخار و بخار به آب تبدیل میشود بدون اینکه هیچ حرکت تکاملی صورت گیرد.
اشتباه دیگر این است حرارت را کمیت و بخار را کیفیت دانسته و گفته است کمیت به کیفیت تبدیل میشود در صورتی که از نظر علمی کمیتی به کمیت دیگر یا کیفیتی به کیفیت دیگر تبدیل شده و کمیت به کیفیت تبدیل نگردیده است.
مارکسیزم معتقد به وجود تضاد و تناقض و وجود نفی و اثبات در محل واحدی است اما این امر مخالف بدیهیات عقلی است و به عنوان مثال: دیدگاه مارکسی میگوید هر موجود زنده دچار تناقض است زیرا مرگ را در ذات خود به همراه دارد، در اینجا دقت نکرده که وحدت قوه و یا فعل وجود ندارد یعنی در موجودات زنده زندگی به صورت بالفعل و مرگ به صورت بالقوه وجود دارد.
علاوه بر اشکالاتی که بر نظرات جهانبینی مارکس و نظریههای مارکسی گفته شد اشکالاتی بر نظریه مارکسی انقلاب را بیان میکنیم.
آیت الله مطهری به نکته جالی در زمینه از خودبیگانگی اشاره کرده است.
به نظر ایشان اگر طبق نظر مارکس صحبت شود چیزی به نام از خودبیگانگی وجود نخواهد داشت.
زیرا وقتی انسان چیزی جز ماده نیست، اسارت او توسط نیروهای تولیدی و جبر اقتصادی عین به خود آمدن است نه از خود بیگانگی و دیگر خودی برای انسان نمیماندکه از آن بیگانه گردد.
بنابراین قرار دادن مرحلهای بنام از خود بیگانگی در نظریه انقلاب مارکس بیمعنی میباشد.
نظریه مارکسی انقلاب نتوانست طبق پیشگوییهای مارکس و براساس همان روندی که او گفت اعتبار خود را اثبات کند.
انقلابات با وجود انتظارات مارکس و انگلس در جوامع غربی بسیار صنعتیتر و نکنولوژیکتر مانند انگلیس و آمریکا به وقوع نپیوستند و هنگامی که اغتشاشات مایل به مارکسیزم در فرانسه (کمون پاریس 1871) رخ داد و به شکست انجامید.
برعکس چنین انقلاباتی در جوامع کمتر توسعه یافتهای که سرمایهداری در آنها اندکی توسعه یافته و طبقه کارگر خیلی کوچک بود رخ دادند.
از سوی دیگر احزاب چپی در کشورهای کمتر توسعه یافته غربی نظیر اسپانیا و ایتالیا و فرانسه رشد بیشتری از سایر کشورهای غربی داشتهاند.
اما حتی در این کشورها نیز عاقبت احزاب کمونیزم اروپایی با اندیشههای مارکس عمیقاً تفاوت دارد.
نظریههای مربوط به پیدایش جنبشهای توتالیتر جنبشهای توتالیتر در قرن بیستم در انواع سه گانه نازیسم، فاشیسم و استالینزم ظاهر شدند.
توتالیتاریزم به معنی سیطره مطلق دولت بر شهروندان از طریق خشونت و سرکوب و نفی حقوق طبیعی تعریف شده است.
نازیسم آلمان بر مبنای «نژاد برتر آلمانی» و فاشیزم ایتالیا بر مبنای «ادامه ملیت رومی» و «احیای روم باستان» و استالینیزم و سوسیالیزم برمبنای «دیکتاتوری پرولتاریا که در واقع دیکتاتوری حزب کمونیست بود قرار داشتند.» در این رابطه دو نظری وجود دارد: الف: نظریههای عامه مردم یا جامعه تودهوار: مشهورترین افراد این نظریه خانم آرنت (Arendt) و ویلیام کورن هازر (korn Hauser) هستند.
این نظریهها پس از موفقیت نازیها در آلمان توسعه یافتند.
تحقیق در این مورد از این نظر جالب بود که چگونه نازیها توانسته بودند احساسات عامه را به سوی خود جلب کنند و از هواداری مردم آلمان برخوردار شوند؟
این نظریهها بر مبنای فلسفه بلورالیزم قرار دارند.
از نظر فنی یک سیستم سیاسی پلورالیست حکومتی است که مراکز متعدد قدرت و اقتدار دارد.
یعنی هم کلیسا و هم پادشاه در حیطه خود حاکمانی بودند و شرکتهای صنعتی و زمین داران فئودال ادعای اطاعت زیردستان خود را داشتند.
نظرات منتسکیو را میتوان بر مبنای نظرات جدید پلورالیستی خواند که بعدها با نظرات دیگران تجدیدنظر شده است.
منتسکیو میگوید «قدرت جلو قدرت را میگیرد» و «قدرت و آزادی ملازم یکدیگرند» او میگفت قوا باید تفکیک و متوازن گردند و اصل تفکیک قوا ضمانتی است برای اینکه بخشی از حکومت قدرت را به انحصار خود درنیاورند.
نظریههای عامه مردم بر این است که پلورالیزم باعث ثبات جامعه میگردد زیرا بر مبنای رقابت گروهی قرار دارد.
اتمیزه شدن اجتماعی از نظر آرنت اتمیزه شدن اجتماعی، فردی شدن و فقدان روابط معمول مقدم بر جنبش توتالیتر است این جنبشها در جائی رشد میکنند که عامهای بوجود آمده است که به دلیل بیتمایلی و بیتفاوتی، نمیتواند در گروههای سنتی و احزاب سیاسی متشکل گردد.
به طور کلی به نظر این افراد با سقوط گروهبندیهای اجتماعی و طبقاتی، وفاداریهای سنتی به احزاب سیاسی نیز محو میشوند و احزاب در استخدام اعضاء از نسل جوانتر شکست میخورند.
در این شرایط حامیان بیتفاوت و خموشی که هرگز علاقمند به سیاست نبودهاند احساس میکنند که احزابی وجود دارد تا از منافعشان دفاع کند، به نظام موجود بیعلاقه میشوند و سپس به هر جا که در آن موقعیتی برای ابراز این مخالفت هست میروند.
آرای نازیها از 800000 رای در سال 1928 به 14000000 رای در 1932 رسید.
که از دید نظریهپردازان، نظریه عامه مردم سهم طرفدارانی بود که قبلاً رای دهنده نبودند.
یعنی حامیان خاموش قبلی، از مهمترین سهمها در حمایت از نازیها بود.
به نظر کورن هازز، رفتار جامعه تودهوار شکلی از رفتار جمعی است که چهار ویژگی زیر را دارد: 1- مرکز توجه رفتار فوق تجربیات شخصی و زندگی روزمره نیست.
2- نحوه پاسخگوئی عامه مردم به موضوعات سیاسی به طور مستقیم است.
مثلاً در اواخر دهه 1920 و اوایل دهه 1930، سیاست در آلمان به صورت اعتصابات، اغتشاشات و نبردهای خیابانی، توسط دستههای شبه نظامی، کمونیست و سوسیالیست به خیابانها گسترش یافت.
3- رفتار فوق در حد بالائی بیثبات است و ممکن است هر زمان مرکز توجه و شدت پاسخگویی است را تغییر دهد.
4- هنگامی که رفتار فوق در اطراف یک برنامه و هدف خاص سازماندهی میشود ویژگی جنبش توتالیتر به خود میگیرد.
افرادی که به جنبشهای توتالیتر میپیوندند ممکن است از هر گروه اجتماعی باشند، مانند روشنفکران غیرمتصل به طبقات، اعضای حاشیهای طبقه متوسط، کارگران و کشاورزان اتمیزه و غیره.
ب: نظریههای مبتنی بر نقش طبقه متوسط برعکس نظریههای فوق این نظریهها جنبش توتالیتر را به عنوان جنبشی که حمایتش را از اعضای اتمیزه شده به دست آورد نمیدانند.
مثل افرادی مانندگی گر (Geiger) لاسول (Lasswell) آنها گفتهاند.
این طبقات متوسط جامعه بودهاند که به یاری نازیها شتافتند.
لاسول میگوید مغازهداران کوچک، آموزگاران، حقوقدانان، دکترها، کشاورزان و قایقرانان، یعنی طبقات متوسط پایین به طور فزایندهای توسط بورژوازی بالاتر و احزاب آنها توسری میخوردند ، همچنین از سوی طبقات پایینتر نیز مورد تهدید بودند بنابراین علیه هر دو دست به اعتراض زدند.
برخی از نظرات مشابه نیز میگویند که فاشیزم مفر جامعه سرمایهداری از بحران بود از دید آنها ورشکستگی اقتصادی پایگاه اجتماعی طبقات متوسط را تضعیف کرده بود و به این دلیل آنها برای حفظ موجودیتشان به فاشیزم روی آوردند.
هدف این جنبش خرده بورژواری بازگشت به اشکال اقتصادی قبلی بود، یعنی جامعهای متشکل از کسبه و خورده بوژواها که از جانب سرمایهدارها و کارگران مورد تهدید نباشد.
در شعارهای آنها این نکات به چشم میخورد، ملی کردن عمده فروشیها، نظارت شدید بر معاملات تمام کسبه، سهیم کردن کارگران در سود کارخانهها، طرفداران این دیدگاه میگویند که اغفال مردم از آن نظر ساده است که رهبران این جنبشهای فاشیستی اغلب ازمیان توده مردم ساده برخاسته بودند و در تبلیغاتشان نیز از همین موضوع حداکثر بهرهبرداری را میکردند.
رویکرد کارکرد گرایانه یا ساختاری در زمینه انقلاب بخش اعظم جامعهشناسی غیرمارکسیستی در زمینه تحول اجتماعی این است که هر چند تحول اجتماعی ویژگی و در واقع ذاتی - زندگی است ولی به هیچوجه ضرورتی ندارد که تحول اجتماعی همیشه در قالب یک انقلاب به ویژه مطابق تعریف مارکس یعنی در قالب تغییر در رابطه طبقات صورت گیرد.
برعکس، تحول انقلابی تنها یک شکل از دگرگونی اجتماعی است و به هیچ وجه تمامی رودرروئی که در مقابل توزیع قدرت یا اشکال حکومت صورت میگیرد، دارای جهتگیری طبقاتی یا مستقیماً مرتبط با جایگاه اجتماعی افراد نیست، مگر آنکه خود چنین تصریح کنیم که هدف ایجاد دگرگونی در اعمال قدرت است.
نظریهپردازان کارکردی- ساختاری میخواهند به این سوال پاسخ دهند که چگونه میتوان جامعه را در تعادل نگاه داشت و کشمکش را به حداقل رساند.
این نظریهپردازان میگویند که گرچه تغییر و تحول یک امر طبیعی است اما لزوماً انقلابی نیست انقلاب فقط یکی از شکلهای تغییر اجتماعی است.
اینان علت انقلاب را خروج جامعه از حالت تعادلی میدانند که ناشی از تغییرات ارزشی یا محیطی یا هر دو میباشد.
چالمرز جانسیون یکی از مهمترین نظریهپردازان کارکردگراست که کتب متعددی در این زمینه نوشته از جمله: تحول انقلابی، انقلاب و نظام اجتماعی، ملیگرائی دهقانی و قدرت کمونیستی میباشد.
آثار جانسیون نمایانگر تلاشی عمده برای بهرهگیری از نوشتههای تالکوت پارسونز در جهت تحلیل تحولات عمیق اجتماعی است.
پارسونز از دیدگاه علم سیاست واجد اهمیت خاصی است، همانطور که رونسی من میگوید: «این حقیقت به جای خود باقی است که کارکردگرائی به عنوان مبنای نظریه عمومی در علم سیاست تنها مورد رایحی است که میتواند جانشین مارکسیسم گردد» پارسونز کسی است که میتوان او را شارح اصلی این نظریه به شمار آورد.
پارسونز به بسط دیدگاه کاملاً متفاوتی درباره ماهیت جامعه دست زد.
جامعه از دید مارکس به دلیل تناقضات سرشته شده در درون آن یعنی به دلیل تقسیم شدن به طبقات که بازتاب شیوه تولید است آمیخته با برخورد است.
حتی یک جامعه صلحآمیز هم قدرت اجبار طبقه مسلط به طبقه تحت سلطه یا توانائی یک طبقه برای نگه داشتن طبقهای دیگر در نوعی از بندگی با کمک زور و یا بوسیله تحمیل مجموعه خاصی از ارزشها است.
از نظر پارسونز جامعه استعداد جدالآمیز بودن را دارد که ممکن است به فعلیت درآید یا درنیاید.
اما برخوردها ناشی از اینکه یک طبقه صاحب کالاها و قدرت و طبقه دیگر فاقد آنهاست نیست.
پارسونز نمیپرسد که بشر چگونه به سمت حالتی بیطبقه لذا فارغ از برخورد حرکت میکند؟
بلکه او به نحوه جلوگیری از برخوردها علاقمند است و متوجه راهی است که از طریق آن انسانها با وجود کمیابی مزمن کالاها در جامعه در کنار هم به سر برند.
پارسونز چهار مقوله ساختاری را مشخص میسازد: ارزشها، هنجارها، جمعها، نقشها.
ارزشها: ارزشها چیزی بیش از تعاریف ساده حدود آن اموری هستند که فرد شاید انجام بدهد یا ندهد.
ارزشها امور مختلفی را که فرد ممکن است تنها به فکر انجام آنها افتد و نیز اموری را که فرد شاید اصلاً آنها را در نظر نگیرد مشخص میسازد.
دراین معنا اسملسر ارزش را چنین بیان میکند: «کلیترین مؤلفه کنش اجتماعی، ارزشها در مفهوم کلی کلمه، بیانکننده حالتهای نهایی مطلوبی هستند که به عنوان راهنمای تلاش بشری به کار میآیند» در اینجا ارزشها همان اهداف نیستند بلکه از یک سو مشخص میسازد که اهداف یک جامعه چه باید باشد و از سوی دیگر مانع بحث از اهداف بالقوهای میشوند که با نظام کلی ارزشها تناسب ندارند.
وانگهی، ارزشها موجب ایجاد احساس همبستگی در افراد جامعه میشوند.
جانسون آنها را چنین میخواند: «نمادهای تعریف شدهای که وقتی مورد پذیرش همه واقع شوند همبستگی آگاهانهای را ایجاد میکنند که وجه مشخصه انسانهای پیوسته به هم در یک جمع بهنجار است.» در جامعه آرمانی یا در جامعهای که در حالت توازن یا تعادل قرار داد - ارزشها قدرت تبیین همه نوع نابرابری یا اختلاف اجتماعی را که در جوامع خاص ممکن است یافت شود دارند.
هنجارها: با ارزشها از این نظر تفاوت دارند که ارزشها کلیاند ولی هنجارها معمولاً قواعد ویژه یک جمع همسبته را معین میکنند.
هنجارها «برای فرایندها و ارتباطات اجتماعی از جهت قدرت سامان دهندگی حائز اهمیتند، اما تجسم بخش «اصول» نیستند که در ورای سازمان اجتماعی قابل اعمال باشند.
در جوامع پیشرفتهتر، کانون ساختاری هنجارها در نظام حقوقی است» هنجارها از یک لحاظ به ارزشها جنبه عملی میدهند، در حالی که به نوبه خود توسط ارزشها مشروعیت مییابند، البته هنجارها در مقایسه با نقشها و جمعهای مشخص مورد نظر در سطح پایینتری از کلیت عمل میکنند.
هنجارها به آن دسته از قواعدی اشاره دارند که موقعیتهای عملی موجود در زندگی روزمره فرد را زیر نفوذ خود دارند.
نقشها: به نقشهای مختلفی که یک نفر در زندگی روزمره خود ایفا میکند اشاره میکند.
مثلاً یک زن در خانه به عنوان همسر و مادرو در بیرون از منزل به عنوان دبیر یا دکتر، … نقش داشته باشد.
نقشها با مشخص ساختن حقوق، وظایف یا تکالیف، جریمهها، تسهیلات و … به هدایت انتخابها و اقدامات کسانی که عهدهدار نقشها هستند کمک میکنند.
ساختار سیاسی یک جامعه ممکن است از گرد هم آمدن نقشهای مختلفی همچون نخستوزیر، رئیس جمهور، اعضای مجلس تشکیل شده باشد.
جمعها : از نظر پارسونز یک جمع با نوعی همبستگی مشخص میشود که ویژگی آن نهادینه شدن سمتگیریهای ارزشی مشترک است.
صحبت از هر نوع طبقه مانند مردها، زنها، … یک جمع را مشخص نمیکند ولی گروههایی مانند آمریکائیان - ایرانیان، اعضای تیم فوتبال و … یک جمعند بنابراین فرد میتواند به جمعهای مختلفی تعلق داشته باشد.
اصطلاح ارزشها را برای مؤلفه هنجاری مشترک و اصطلاح … هنجارها را برای مؤلفهای که ویژه یک نقش مفروض است به کار میبرد.
اگر جامعهای مانند ایران (یک جمع) یک کشور اسلامی است (ارزش سازمان دهنده) فردی که عضو مجلس است (نقش) وقتی مجلس برای برگزاری انتخابات منحل میگردد کرسی خویش را از دست میدهد (هنجار).
بر مبنای دیدگاه کارکردگرایان یک نظام اجتماعی خاص هنگامی دچار مشکل خواهد شد که ارزشها نتوانند تغییرات محیط را توجیه کنند، یا برعکس و هنگامی که تغییر ارزشها به معنی نادرست تلقی شدن خود محیط باشد.
ارزشها طبق توصیفی که از آنها شد معمولاً دربرگیرنده هنجارها و نقشها میباشند و ارزشها علت موجودیت مستمر جمع هستند.
این بیان نمایانگر تبینی متفاوت از توضیح یک مارکسیست است.
یک مارکسیست میگوید شکل جدید کار ضد انسانی و شیوه زندگی غیربشری که کارگران جبراً درگیر آن شده بودند منجر به نوعی از آگاهی طبقاتی گشت که چیزی بیش از صرف آگاهی مشترک در مورد وضع فلاکت بار خودشان بود.
این آگاهی عبارت بود از دریافت این حقیقت که مشکل اساسی مشکل استثمار است و همین دریافت نهایتاً به انقلاب انجامید.
یک کارکردگرا خواهد گفت که محیط جدید مستلزم مجموعه جدیدی از ارزشهاست و همین که ارزشها تعدیل شدند یا محیط، خواه از راه تحول تدریجی یا از طریق انقلاب تغییر کرد، سیستم بار دیگر به تعادل یا موازنه بازمیگردد، و این یعنی وضعیتی که در آن ارزشها و محیط با یک دیگر همخوان و هماهنگ میشوند.
نوع کاری که فرد انجام میدهد ممکن است بر نگرش او تأثیر داشته یا بیتأثیر باشد.
آنچه در این دیدگاه حائز اهمیت است آن است که در خلال فرایند تغییر، هیچ حرکت حتمی به سمت یک دیکتاتوری پرولتاریا یا یک جامعه کمونیستی وجود ندارد.
برعکس، جامعه احتمالاً به طرز رضایتبخشتری محیط را تبیین میکنند تعریف میشوند.
یک نمونه از ناهمخوانی ارزشها و محیط را میتوان در موقعیت ایران قبل از انقلاب اسلامی داشت.
مردم در قیامهای متعدد که از سال 56 شروع شد خواهان برقراری حکومت اسلامی (تغییر ارزشها) شدند و رژیم شاهنشاهی را محکوم به فنا میدانستند و در این راه از هرگونه گذشت و ایثار و از جان گذشتگی باکی نداشتند و افراد در نقشهای مختلف (روحانیان، دانشجویان، استادان، بازاریان) شروع به مخالفت با رژیم شاهنشاهی کردند.
مدل انقلاب: وقتی ارزشها و محیط یک جامعه خاص از هماهنگی با هم باز میماند میتواند قائل به وجود وضعیتی انقلابی شد.
جانسون معتقد است که «انقلابات را باید در متن نظامهای اجتماعی محل وقوعشان مطالعه کرد» دلیل ضرورت درک موقعیتی که در آن ناهماهنگی رخ میدهد «جامعهشناسی جوامع کارآمد منطقاً مقدم بر جامعهشناسی انقلاب است».
در درون جامعهای که بیش از این به درستی کارائی داشته است، یعنی یک وضعیت انقلابی یا خشونت آمیز بروز نکرده است ممکن است برخی فشارها رو به فزونی گذارد که میتوان آنها را در چهار دسته منابع تغییر طبقهبندی نمود: 1- منابع بیرونی تغییر ارزشها، 2- منابع درونی تغییر ارزشها، 3- منابع بیرونی تغییر محیط، 4- منابع درونی تغییر محیط.
منابع بیرونی تغییر ارزشها میتواند ورود مارکسیسم به چین بلافاصله بعد از سال 1921، یعنی هنگامی که حزب کمونیست بنیانگذاری شد.
یا تأکید مردم ایران بر اسلام و جمهوری اسلامی به جای حکومت شاهنشاهی در بهمن 1357 را میتوان از منابع بیرونی تغییر ارزشها به شمار آورد.
بررسیهائی که پیرامون پیشینه اجتماعی نخبگان انقلابی صورت میگیرد تقریباً همواره به این میپردازد که آیا رهبران دوره مهمی را خواه برای تحصیل یا کار در خارج سپری کردهاند یا نه.
جانسون «بدعتگزاران داخلی » را سرچشمههای احتمالی منابع درونی تغییر ارزشها میداند.
البته او به دشوار بودن جا دادن منابع تغییر در طبقهبندی خاص اذعان دارد، زیرا تبدیل یک فرد به یک بدعتگزار داخلی بدون دسترسی به اندیشههائی که در خارج از محیط او وجود داشته است امری قابل تردید است.
منابع خارجی محیط میتواند به صورت یک تهاجم خارجی یا کاربست فنون آبیاری جدیدی باشد که نخستین بار به نحو موفقیتآمیزی در جاهای دیگر به کار رفتهاند.
مانند حمله آمریکا به افغانستان که تقریباً به پیروزی آمریکا در افغانستان انجامید و این عمل را در مورد عراق نیز انجام داد ولی در این جا عراق مانند باتلاقی برای نیروهای آمریکا درآمده است.