سه نظریه «نظارت فقیه، وکالت فقیه و جواز تصرف فقیه» به عنوان نظریههاى جایگزین نظریه ولایت فقیه مطرح شدهاند که در این فصل به بررسى این نظریهها مىپردازیم:
طرح نظریه «نظارت فقیه»
خلاصه استدلالهاى مدافعین این نظریه را مىتوان در چهار محور خلاصه کرد:
1- منظور از ولایت در نظریه ولایت فقیه، ولایت فقهى است و در فقه اصل بر عدم ولایت است و همچنین از آنجا که دلیل معتبرى بر اثبات فقهى ولایت فقیه، در حوزه زعامتبر جامعه اقامه نشده است، لذا محدود به امور حسبیه است.
اما از آنجا که دین به امور اجتماعى نیز بىاعتنا نیست و باید به نوعى در صحنه اجتماعى حضور داشته باشد، به ناچار طریق جریان و حفظ دین در پیکره جامعه، «نظارت فقیه» و یا نظارت عامه فقیهان بر امور جامعه است.
2- دلیل دوم طراحان این نظریه، مضر نبودن نظریه نظارت فقیه به دینى بودن حکومت است.
آنان بر این عقیدهاند که حکومت نباید حکومتبىدین (سکولار) باشد و این حداقل را مىپذیرند که حکومتباید به نوعى دینى گردد، اما معتقدند که دینى شدن حکومت تنها به حاکمیت و ولایت ولى فقیه بر جامعه نیست و از طریق «نظارت» نیز مىتوان حکومت را به صورت دینى حفظ کرد; براى اثبات این مدعا نیز به بیان سه مطلب مىپردازند:
الف - شیوه حکومت دینى، منحصر به پذیرش نظریه ولایت فقیه نیست، بلکه در صورت پذیرش نظارت فقیه و یا وکالت فقیه - اعم از اینکه وکالت را به صورت عقد جایز یا یک معاهده اجتماعى لازم بدانیم - مشروعیتحکومتحفظ شده و حکومت، دینى مىگردد.
لذا دلیلى ندارد که ما خود را محدود به پذیرش نظریه ولایت فقیه کنیم آن هم با نواقص و نارساییهایى که در اثبات آن وجود دارد
ب - مراقبت فقیه بر عدم مخالفت قطعى با احکام شرع و همچنین بیان شدن اهداف کلى جامعه و حکومت توسط دین، اجمالا نقش بازدارندگى به دین بخشیده باعث مصونیت جامعه از انحراف به سمت لاابالىگرى و لادینى مىشود.
ج - اصولا ضمانت اجرایى نظارت فقیه، خود مردم هستند.
از آنجا که فرض بر این است که مردم دیندارند، فقیه با نظارت خود در صورت مشاهده خلاف شرع در قوانین و تصمیمات، آن را به مسؤولین ذى ربط اطلاع مىدهد و در صورت عدم توجه مسؤولین مربوطه آن را به اطلاع عموم مىرساند و از آنجا که مردم دیندارند، به نداى فقیه ناظر، لبیک گفته و علیه خلاف واقع شده، خواهند شورید و به این ترتیب مانع تحقق خلاف شرع در جامعه اسلامى خواهند شد 3- دلیل سوم اینان تمسک به برخى از جملات حضرت امام (ره) است که اشاره به نحوه حضور روحانیون و حتى خود ایشان در صحنه سیاسى کشور دارد و بر اساس کلمات ایشان نتیجه مىگیرند که گرچه امام (ره) در اواخر عمر خود نظریه «ولایت فقیه» را مطرح کردند - و ظاهرا از نظریه «نظارت» عدول کردند - ولى علت این عدول، ضعف مبانى آن نبوده، بلکه آماده نبودن شرایط زمانى و مکانى براى اجراى آن بوده است.
استدلال چهارم 4- دلیل چهارم آنان این است که تخصص ولى فقیه توانى بیش از نظارت ندارد چون تخصص او در آشنایى مجتهدانه او با احکام فقهى است و توان ولى فقیه در اداره جامعه به میزانى است که فقه به او اجازه دهد و این توان تنها در این حد است که بر تحقق احکام شریعت اسلام مراقبت کند و حداکثر کلیاتى را در مورد اهداف نظام اسلامى ترسیم نماید و پرواضح است که این امر با اداره جامعه که به تخصصهاى متنوع مربوط است فاصله بسیارى دارد.
به همین دلیل است که تصدى ولى فقیه تاکنون تغییرى در «سنخ و محتواى اعمال حکومتى» ایجاد نکرده است بنابر این بهتر است ولى فقیه نقش ایجابى را به «کارشناسان» واگذار کند و تنها نقش سلبى را بر عهده گیرد نظارت فقیه هم از باب احتیاط است والا «مشاوره» با او نیز کافى است البته این مقدار حضور ولى فقیه نیز در صورتى است که وظیفه اصلى حکومت را تامین حاجات اولیه و مادى مردم و «حکومتبر اجسام» ندانیم.
نقد نظریه نظارت فقیه در نقد این نظریه به ترتیب به بررسى چهار محور بیان شده مىپردازیم: نقد دلیل اول تمسک به اصل «عدم ولایت فقهى» براى رد نظریه ولایت فقیه، نه تنها در مباحث گذشته به شدت مورد تردید قرار گرفت; بلکه بر مبناى عرفا، فقها، متکلمین و حکما اثبات شد که در «ولایت» بر جامعه، اصل بر ولایت است و نه «عدم ولایت» ، اصل عدم ولایتى که در فقه مطرح است مربوط به امور فردى یا امورى است که یک نفر تصمیم گیرنده آن است.
اما در موضوعات اجتماعى که موضوعا از حیطه تشخیص و تصمیم گیرى فرد خارج است - هر چند مسؤولیت آن بر عهده فرد باشد - اصل بر ولایت است نه عدم ولایت.
همچنین اگر در سیر استدلال گذشته تمسک ما به ادله فقهى بود ناقدین فوق حق داشتند درباره ادله یاد شده اظهار نظر کنند و احیانا آنها را کافى و وافى به اثبات مطلب ندانند.
اما در این مجموعه بدون وارد شدن به این گونه موارد - که بزرگان ما در جاى خود به بررسى و پاسخگویى آن پرداختهاند - و با اتکاء به طریق عقلى، به اثبات معقولیت و بالتبع، مشروعیت نظریه ولایت پرداخته شد.
نقد دلیل دوم در استدلال دوم ایشان، سه نکته ذکر گردید که به ترتیب مطالبى را بیان مىکنیم.
در مجموع استدلال دوم ادعا بر این بود که نقش نظارتى دادن به ولى فقیه، مضر به دینى بودن حکومت نیست ما نیز در پاسخ دقیقا به تبیین همین معنا مىپردازیم که چرا حکومت دینى بدون تحقق ولایت دینى، قابل تحقق و استمرار نیست؟
- شیوه حکومت دینى منحصر به رابطه ولایى است.
حکومت دینى یعنى حکومتى که «دین» ، ولایت و سرپرستى آن را بر عهده داشته باشد.
ولایت جز به معناى سرپرستى نیست و اگر بنا باشد که دین، سرپرستى جامعه را بر عهده گیرد طبیعى است که ولایتبر جامعه باید بر عهده دین باشد که بالتبع اعمال ولایت دینى بر جامعه تنها از طریق حاکم دین شناس - به دلایلى که در مباحث گذشته بیان شد - صورت مىگیرد.
به هر حال دلیل این مدعا که چرا نوع حکومت دینى بر جامعه، حکومت ولایى است، با اتکا به مباحث مرحله اول روشن مىشود.
البته توهم ناقدان نظریه ولایت فقیه نیز از نشناختن ولایتبر جامعه موضوعا ناشى مىشود.
یعنى ایشان نه تنها از ولایت دینى بر جامعه ادراک کافى ندارند; بلکه به معناى ولایتبر جامعه موضوعا هم اشراف ندارند و دقیقا همین غفلت است که باعثشده نظریات دیگرى را به عنوان نظریات هم عرض نظریه ولایت فقیه مطرح کنند.
- مراقبتبر عدم مخالفتبا احکام شرعیه و بیان اهداف کلى براى دینى شدن و دینى باقى ماندن حکومت کافى نیست چرا که خارج کردن دین از صحنه ولایتبر جامعه به محو دین خواهد انجامید.
توضیح این معنا را در پاسخ استدلال چهارم بیان خواهیم کرد.
- اینکه گمان کردهاند اعلام به مردم و عکس العمل مناسب مردم دیندار ضامن اجراى فقیه ناظر است نیز از نشناختن جامعه، ولایتبر جامعه، و نقش نو حکومتها در جوامع امروزى ناشى مىشود.
کسى که به امور یاد شده واقف باشد متوجه مىشود که حکومتها چگونه با بستر سازى به سمت اهداف معین، گرایشها، افکار و رفتار مردم را به سمت و سوى خاصى سوق مىدهند.
البته این سخن به معناى حذف قدرت اختیار مردم در جوامع نیست لکن به معناى تاثیر شایان توجه بسترهاى اجتماعى در شکلگیرى رفتارهاى عمومى و فردى است.
بر این اساس در صورتى که ولایتبر جامعه بر عهده دین و ولى فقیه نباشد و بر عهده عالمان و کارشناسان گذاشته شود، این کارشناسان یا تحت نظر ولى فقیه و دین شناس عمل مىکنند و عقل و علم خود را در تبعیت از او به کار مىگیرند که نتیجه حاصل استیا خود بر اساس معیارهاى «تعقل جمعى» و «عقل خود بنیاد نقاد» تصمیم گیرى مىکنند و در این موضع کارى به دین ندارند که در این صورت هیچ ضمانتى براى باقى ماندن دینداران بر دین خود وجود نخواهد داشت.
اگر مدیریت، مدیریت غیر دینى گردد تضمینى بر استمرار و اشتداد علاقهها و گرایشهاى مذهبى مردم نیست تا بر این اساس به دعوت «فقیه ناظر» لبیک گویند، بلکه برعکس دیرى نخواهد پایید که این انحراف فرهنگى مبدا این اندیشه خواهد شد که ولى فقیه با افکار بازدارنده خود، مانع پیشرفت جامعه است و لذا باید در اندیشههاى دینى خود تجدید نظر کند تا توان همراهى با قافله تمدن بشرى را داشته باشد!
نقد دلیل سوم اما با استدلال سومى که مبتنى بر بیانات حضرت امام (ره) بود چنین وانمود کردند که حضرت امام (ره) نیز ولایت فقیه را به عنوان شیوهاى موقت و اضطرارى مطرح کردهاند لکن باید توجه داشت که: اولا دفاع از نظریه نظام ولایت فقیه به معناى این نیست که روحانیتباید تمامى یا اکثر مناصب سیاسى کشور را اشغال کند; چه اینکه در این کتاب صرفا بحث درباره ولایتبر جامعه و تصدى این منصب واحد اجتماعى توسط ولى فقیه بوده است.
ثانیا عملکرد حضرت امام (ره) از بدو شکل گیرى انقلاب مبارک اسلامى تا زمان رحلت ایشان، گواه مسلمى بر این معناست که ایشان هیچگاه از نقش هدایت و سرپرستى جامعه دستبرنداشتند.
ایشان نه تنها به عنوان یک ناظر عالى در صحنه مبارزه با شاه و در صحنه انقلاب و بعد از پیروزى آن عمل کردند، بلکه به عنوان یک ولى اجتماعى، جامعه را به سمتى که مىبایست هدایت نمودند و در مواضع مختلف اجتماعى، دستور العملهاى لازم را صادر کردند: مردم را به تظاهرات علیه شاه در زمانهاى مختلف فرا خواندند; آنها را براى دفاع از مرزهاى کشورهاى اسلامى بسیج کردند، دستور العملهاى مشخص و راهگشایى را به مسؤولین اجرایى کشور در مقاطع مختلف ابلاغ فرمودند و .
.
پرونده درخشان زعامت امام خمینى (ره) سرشار از دخالتهاى بجا و تعیین کننده در صحنههاى مختلف اجتماعى است.
ایجاد حادثههاى اجتماعى و حل بحرانها و تضعیف و تحقیر جبهه باطل جز از طریق اعمال ولایت و ایجاد حادثههاى اجتماعى امکان پذیر نبود.
ثالثا جملات متقن و واضح حضرت امام (ره) در اهمیت ولایت فقیه از یک سو، و درباره اهمیتحکومت اسلامى از سوى دیگر، گواهى بر این مدعاست که ایشان اندیشه ولایت فقیه را نه به عنوان یک اندیشه موقت و بر اساس اضطرار، بلکه به عنوان یک نظام سیاسى و متقن و نو بر مبناى تفکر اسلامى مطرح نمودند.
«چنانچه فقیه در کار نباشد، ولایت فقیه در کار نباشد طاغوت است.
یا خداستیا طاغوت» (9) «باید عرض کنم حکومت که شعبهاى از ولایت مطلقه رسول الله (ص) استیکى از احکام اولیه اسلام و مقدم بر تمام احکام فرعیه حتى نماز و روزه و حج است» «ولایت فقیه یک چیزى نیست که مجلس خبرگان ایجاد کرده باشد، ولایت فقیه یک چیزى است که خداى تبارک و تعالى درست کرده است همان ولایت رسول الله است» .
اگر نبودن ولایت فقیه ملازم با ولایت طاغوت است آیا مىتوان وجود آن را امرى موقت دانست؟
آیا حکومت و مطلقه بودن ولایت ولى فقیه در آن - که به دلیل ارتباط با ولایت مطلقه رسول الله (ص) از احکام اولیه و شعبهاى از ولایت مفوضه به شمار مىرود - مىتواند امرى اضطرارى قلمداد گردد؟
به علاوه جملاتى که ناقدان محترم بدان تمسک مىکنند مربوط به عدم لزوم تصدى ظاهرى روحانیت در مسؤولیتهاى اجرایى است و ربطى به ولایت فقیه ندارد.
بنابر این کمال بىانصافى و یا حداقل ناآگاهى از اندیشه و عملکرد حضرت امام (ره) است، که این میراث گرانبهاى معظم له به عنوان یک امر موقت و اضطرارى القاء گردد.
اینجاست که باید به بعض همراهان امام (ره) گفت: «فاین تذهبون» .
نقد دلیل چهارم اشکال عمده این نظریه آن است که در قالب قائل شدن به نظارت فقیه، در حقیقت «دین» را در مسند «نظارت» نشانده است و همانگونه که براى فقیه حق ولایت و سرپرستى بر جامعه قائل نیست، حتى براى دین نیز حق ولایت و سرپرستى بر جامعه قائل نیست.
یعنى اگر متفکرى براى دین، چنین توانمندىاى در اداره جامعه قائل باشد طبعا براى ولى دینشناسى که بر مسند حفظ دین و اجراى احکام الهى نشسته است همانند دین، چنین نقش و تاثیرى را قائل مىشود.
براى روشن شدن پیامدهاى محدود دانستن وظیفه فقیه - و قبل از آن، محدود کردن گستره «دین» به «نظارت» - به نظارت، از دو جنبه مساله را بررسى مىکنیم: 1- اگر دین نقش سلبى داشته باشد و نه ایجابى چه رخ مىدهد؟
2- آیا دین مىتواند نقش ایجابى بر عهده داشته باشد؟
در این زمینه سخن بسیار است ولى به دلیل محدودیت، با رعایت اختصار تنها به برخى از مطالب مورد نظر اشاره مىکنیم: «انزواى دین» ثمره نظارت فقیه از نقش نظارتى توسط دین و ولى فقیه، و محدود ساختن حضور دین در صحنه تنظیمات اجتماعى به حد نظارت بر عدم خالفتبا احکام شرعیه، ثمرهاى جز انزوا و محو دین نباید انتظار داشت، چرا که در چنین فرضى اسلام تنها به ماشین امضاى اندیشههاى غیر دینى و تفکرات مادى که براى زندگى دنیایى خود به نتایجى به ظاهر علمى دستیافتهاند تبدیل خواهد شد.
یعنى فقیه باید در گوشهاى بنشیند و منتظر طرح نظریه یا پیشنهادى جدید از سوى اندیشمندان مادى - که به ظاهر بر اساس تعقل جمعى و براى خدمتبه بشریتبه نتایج علمى در اداره جامعه دستیافتهاند - باشد و سپس با اسلامیزه کردن آنها رنگ و لعاب دینى به آنها بخشیده و مهر و امضاى دین را بر پاى آنها بنهد!
براى روشن شدن این ثمره با بیان یک نمونه مورد ابتلاى جامعه، بحث را پى مىگیریم: «بانک» و نحوه گردش اعتبارات در کشور اسلامى ما، نمونه بارزى از تصویر بانک غربى با رنگ اسلامى است.
این نمونه بارزى از دادن نقش نظارتى به دین است.
فقهاى معظم بنا بر ضرورتهاى اجتماعى - که در جاى خود لازم و قابل تقدیر است - بانک ربوى موجود در نظام ستمشاهى را در قالب عقود اسلامى تعریف کردهاند و با مختصر تغییراتى در محتوا، مهر تایید بر آن نهادهاند لکن بر همگان و حتى بر خود تنظیم کنندگان طرح بانک اسلامى واضح است که تغییرات انجام گرفته به هیچ وجه به معناى انجام تغییر در معادلات گردش پول در جامعه نیست و همان نقشى که بانک در نظام سرمایهدارى در رژیم گذشته ایفا مىکرد در اینجا نیز ایفا مىنماید در حالى که بانک مهرهاى از نظام سرمایهدارى است که پذیرش آن به شکل مرسوم، پىآمدهاى اقتصادى، فرهنگى و سیاسى خاص خود را به همراه دارد.
در نظام سرمایهدارى تنظیمات اقتصادى بر محور «اصالتسرمایه» است لذا مهمترین امرى که بقا و تداوم اقتصاد سرمایهدارى را تنظیم مىکند، حفظ و حراست از سرمایه است.
بانک به عنوان مهرهاى از آن نظام اقتصادى در خدمت چنین مقصدى است.
بانک به وسیله «نرخ بهره» در واقع ضامن سود سرمایه و افزایش ارزش پول در زمان است.
در نظام سرمایهدارى، افزایش قدرت اقتصادى بستگى به رشد نسبت متعادل بین چهار سبد اصلى «بازار پول، بازار کار، بازار کالاهاى واسطهاى و بازار کالاهاى مصرفى» دارد و از این چهار بازار آنچه نسبتبه عوامل دیگر عامل محورى محسوب مىشود، بازار پول است.
لذا بر اساس معادلات اقتصادى سرمایهدارى حتى ارزش کار، باید بر محور رشد تضمین شده پول تعیین گردد و نظام بانکى در اقتصاد سرمایهدارى ضامن برقرارى چنین معادلهاى است.
حال اگر چنین نظام بانکى و گردش اعتباراتى را به ظاهر تجزیه کنیم و هر یک از رفتار اقتصادى آن را تحتیکى از عقود «مضاربه» و «جعاله» و امثال آن قرار دهیم - بدون آنکه در محتواى عملیات بانکى و چگونگى جذب و توزیع اعتبارات تغییرى ایجاد کنیم - طبیعى است که این مهره به عنوان بخشى از نظام سرمایهدارى عمل مىنماید و در خدمت فرهنگ افزونطلبى و دنیاخواهى قرار مىگیرد; حال آنکه از موضع کسانى که تنها عدم مخالفت قطعى با احکام شرعى را علامت اجراى احکام اسلامى مىدانند ایستبه ناچار مهر تایید بر چنین نظام پولى نهاده شود!
همین مساله در مقیاسى بزرگتر نسبتبه کل نظام اقتصاد سرمایهدارى قابل تکرار است; یعنى مىتوان مجموعه دستور العملهاى مبتنى بر معادلات اقتصاد سرمایهدارى را در تنظیم الگوهاى مالى اخذ مالیات، نحوه تخصیص درآمدها و امثال آن تحت عقود اسلامى درآورد، بدون آنکه کوچکترین تغییرى در محتواى عملکرد آنها رخ دهد.
حتى در مقیاسى بزرگتر مىتوان فراتر از نظام «اقتصادى» ، تنظیم روابط «فرهنگى» و «سیاسى» را در قالب معاملات بین المللى به ظاهر تحت عقود اسلامى درآورد و به این شیوه مهر تایید اسلام را بر پاى همه آنها نهاد; حال آنکه بر هر فرد متدینى این امر واضح است که در این صورت دین ملعبه دست مجریان قرار مىگیرد و تنها به عنوان عاملى براى توجیه عملکردها و همراه ساختن مردم متدین درمىآید.
توانمندى دین در ولایتبر جامعه پس از روشن شدن آثار سوء نقش نظارتى دین - و به تبع آن ولى اجتماعى - به بیان این مطلب مىپردازیم که آیا اصولا فقیه دین شناس مىتواند علاوه بر نقش نظارتى، نقش هدایتى و ایجابى را هم بر عهده گیرد؟
آیا به مقتضاى آنچه در اختیار فقیهان است نمىبایست نقش آنها را به نظارت محدود کرد و نقش ایجابى را در اختیار کارشناسان و متخصصین اهل فن در زمینههاى مختلف قرار داد؟
پاسخ به این سؤال نیز مباحث گستردهاى را مىطلبد که به ناچار شمهاى از آن بیان مىگردد.
دو جهت در پاسخ به این سؤال باید مورد توجه قرار بگیرد: 1- آیا فقیه باید نقش ایجابى بر جامعه ایفا نموده و سرپرستى جامعه را بر عهده گیرد یا خیر؟
2- در صورت اثبات لزوم ایفاى چنین نقشى، آیا ظرفیت موجود معارف فقهى ما توان ایفاى چنین نقشى دارد یا خیر؟
این دو جهت را نباید با یکدیگر ترکیب کرد و یکجا نتیجه گرفت.
ظرفیت موجود فقه شیعه را نمىتوان معیار قضاوت تعیین قلمرو دین و حدود وظیفه ولى دینى قرار داد.
البته این مطلب به معناى نادیده گرفتن نقش فقه موجود و تاثیر آن در جریان دیندارى در جامعه نیست، بلکه به معناى قابلیت تکامل معرفت دینى و امکان پرشدن خلاءهاى گذشته است.
اما در اینکه آیا نقش دین، نظارت استیا سرپرستى، با توسل به آنچه در مباحث گذشته بیان شد اجمالا مىتوان پاسخ داد.
اینکه دین را ابزار سرپرستى جوامع بشرى در طول تاریخ بدانیم با آنکه دین را ناظر بر آن سرپرستى که دیگران انجام مىدهند، قلمداد کنیم، بسیار متفاوت است.
به اعتقاد ما و تمامى مسلمین، اسلام دینى کامل و جامع است و جاودانگى آن به این است که بتواند اساس رشد و ابزار حاکم بر جریان توسعه قرار گیرد.
دینى که نتواند برنامه تکامل فرد و جامعه را متناسب با شرایط مختلف زمانى و مکانى ارائه دهد طبعا دین خاتم و دین کامل نخواهد بود.
بنابر این به مقتضاى اینکه دین، کامل و خاتم است و اینکه فلسفه خلقت، تکامل است و دین، ابزار تکامل بشریتبوده و رسالت انبیاء (ع) هدایتبشر به سمت کمال مطلق است ضرورتا باید دین را ابزار سرپرستى دانست و سرپرستبودن نیز به معناى نقش ایجابى داشتن است.
لذا به هیچ وجه سرپرستى تکامل با نقش صرف نظارت سازگار نیست.
اما اینکه ظرفیت موجود معارف دینى براى ایفاى چنین نقشى کفایت مىکند یا خیر، مساله دیگرى است که منفى بودن پاسخ به این سؤال به معناى نادیده گرفتن نقشى که دین در اداره جوامع مىتواند داشته باشد، نخواهد بود.
افرادى که توان فقیه را محدود به بیان احکام فقهى دانستهاند و به همین دلیل معتقدند که مىبایست فقیه را باید در مسند نظارت بر عدم مخالفتبا احکام شرعى نشاند، به دو غفلت عمده دچار شدهاند که باعثشده است محدوده عملکرد فقیه را بسیار تنگ و محدود بپندارند: غفلت اول اینکه دین را به احکام تکلیفى محدود نمودهاند و چنین احکامى را - که بیانگر تکلیف مکلفین در عمل خود مىباشد - تنها حاصل آن چیزى مىدانند که از منابع شرعى به عنوان دستور العمل و وظیفه قابل ابلاغ به مکلفین به دست مىآیند; در حالى که اسلام علاوه بر احکام تکلیفى در بردارنده احکام ارزشى یا اخلاقى و احکام توصیفى یا اعتقادى مىباشد و زمانى که سخن از جریان دین در جامعه گفته مىشود مىبایستبه چنین مجموعهاى نظر کرد.
شارع مقدس در وضع احکام توجه به احکام «ارزشى» و «اعتقادى» هم داشته و مجموعه این معارف، روى هم، تکامل و تعالیم مورد نظر شارع را در فرد و جامعه ایجاد مىکنند.
بنابراین باید اندیشید که آیا با در نظر داشتن احکام اخلاقى و اعتقادى نیز مىتوان نقش دین را صرفا به نظارت بر جامعه محدود نمود؟
یا اصولا اسلامیزه کردن امورى که ماهیتا غیر اسلامى هستند آیا ناشى از نادیده گرفتن یا مرتبط ندیدن این سه مجموعه نیستند؟
غفلت دوم این نظریه پردازان آن است که علاوه بر محدود نمودن دین به احکام تکلیفى، در احکام تکلیفى نیز تنها به فقهى که بیانگر احکام «رفتار فرد» است نظر نمودهاند در حالى که در دایره این احکام «فقه حکومتى» هم مطرح است که کاملا متفاوت با فقه فردى است.
فقه حکومتى، فقهى است که به بیان احکام اجتماعى - بنابر توضیحى که درباره تفاوت فرد و جامعه و تفاوت ولایت فردى و ولایت اجتماعى داده شد - مىپردازد.
فقه حکومتى، فقهى است که ابزار اقامه اجتماعى تکامل، در جوامع اسلامى است.
این، فقهى است که قدرت سرپرستى جوامع را در سطوح مختلف مدیریت اجتماعى بر عهده دارد; هر چند میزان حضور آن در سطوح مختلف مدیریت اجتماعى (توسعه، کلان و خرد) یکسان نیست.
البته طبیعى است که حوزههاى علمیه شیعه به دلیل مواجه نبودن با چنین موضوعى به میزانى که نسبتبه موضوعات فردى تلاش و پژوهش نمودهاند، در این باب اهتمام کافى نداشتهاند و انتظار است که با مواجه شدن جامعه اسلامى با چنین موضوعى، از این پس «حوزه» علمیه به پژوهشهاى جدیدى در این امور بپردازد، اینکه کم کارى در این زمینه، مجوز حذف دین از صحنه تنظیمات اجتماعى نیست.
بنابراین دین عقلا، در ارائه راهکارهاى توسعه همه جانبه، نقش ایجابى ایفا مىماند; و تحققا نیز مىتواند چنین مسؤولیتى را بپذیرد; البته در صورتى که ما به اندیشههاى کهن و معارف گذشته از منابع اسلامى بسنده نکنیم و به پژوهشهاى نوین درباره این مساله بپردازیم (هر چند پژوهشهاى نو در این زمینه نیز آن گاه مورد پذیرش خواهد بود که بر اساس همان معیارهاى گذشته و بر بنیانهاى مستحکم «فقه سنتى» تکیه زند و بدین وسیله حجیت آن قابل احراز باشد) .
2- بررسى «نظریه وکالت» نظریه دیگرى که از جانب منتقدین به نظریه ولایت فقیه به عنوان شکل دیگرى از حکومت دینى مطرح مىشود، «نظریه وکالت» است.
وکالتبر سه نوع است که تنها نوع دوم و سوم آن مورد نظر صاحبان این نظریه است.
اما سه نوع وکالتبه قرار زیرند: 1- اذن به دیگرى فقط; که به این نوع وکالت در اصطلاح فقهى «ایقاع» گفته مىشود.
2- استنابه مخصوص در تصرف; که همان «عقد جایز» در اصطلاح فقهى است.
3- احداث سلطه مستقل براى غیر با قبول او; که در اصطلاح فقهى این نوع از وکالت «عقد لازم» شمرده مىشود.
برخى گمان کردهاند که حاکمیت و حکومتبر جامعه، از قبیل وکالتبه معناى معهود فقهى، یعنى نوع دوم وکالت است.
بعضى از صاحبنظران نیز براى بخشیدن استحکام بیشتر به حاکمیتسیاسى، نوع دیگرى از وکالت را مطرح کردهاند که در ادامه بحثبه تبیین آن مىپردازیم.
به دلیل مشابهت نقد هر دو نظریه، ابتدا به تبیین هر دو و سپس به نقد آنها مىپردازیم: طرح نظریه «وکالتحکیم» 1- انسان به مقتضاى اینکه موجودى زنده است، به طور طبیعى حق حیات دارد و لزوما براى حیات خویش مکانى را انتخاب مىکند.
انتخاب چنین مکانى یک رابطه اختصاصى - آن هم به صورت قهرى - براى او به وجود مىآورد که این رابطه اختصاصى را «مالکیتخصوصى» مىنامند.
این مالکیت نیز به اقتضاى زیست در مکان اختصاصى، انحصارى است و به اقتضاى زیست در مکان اختصاصى مشترک - یعنى در فضایى بزرگتر همچون یک کشور - این مالکیتبه صورت مشاع خواهد بود.
البته هر دو نوع مالکیت، طبیعى است، زیرا به اقتضاى طبیعتبه وجود آمده است و هیچ عامل دیگرى جز ضرورت وجود عوامل طبیعى در این اختصاص مؤثر نیست.
همچنین این دو نوع مالکیت، خصوصىاند، چون هر شخصى به صورت مستقل داراى این دو نوع اختصاص مکانى مىباشد.
تعلق این نوع از مالکیتبه انسان، از آن جهت نیست که او انسان است، بلکه از این جهت است که او جسمى زنده و متحرک است.
(12) 2- انسان علاوه بر زیست طبیعى، از یک گونه زیستبرتر به عنوان «زیست عقلایى» نیز برخوردار است که به مقتضاى انسانیت او به وجود مىآید و انسان در این نوع از زیست، در تکاپوى بهزیستى و همزیستى مسالمت آمیز با همسایگان خود مىباشد.
این نوع از زیست انسان هیچ نیازى به قرارداد جمعى یا عوامل دیگرى نظیر آن ندارد 3- انسان به مقتضاى زیست عقلایى و براى بهزیستى و همزیستى مسالمت آمیز با مجموعه انسانى که در آن به سر مىبرد، به رهنمود عقل عمل، شخص و یا هیاتى را «وکالت» و اجرت مىدهد که او تا جایى که ممکن است همه همت، وقت و امکانات خود را در بهزیستى و همزیستى مسالمت آمیز آنان در آن سرزمین به کار بندد و در اجراى این وظیفه از هیچ کوششى دریغ نورزد و اگر احیانا در این گزینش، اتفاق آراء مالکین مشاع فراهم نگردد، تنها راه بعدى و باقیمانده این است که به حاکمیت اکثریتبر اقلیت تمسک جویند و چون نحوه مالکیت افراد یک مالکیتشخصى مشاع است، وکیل و یا نمایندهاى هم که از سوى این مالکین در یک قرارداد وضعى وکالت استخدام مىشود یک وکیل یا نماینده شخصى مشاع براى همه افراد و شهروندان خواهد بود، نه یک وکیل براى یک واحد جمعى و یا براى یک شخصیتحقوقى.
بیان فوق دلیل صاحب این نظریه است مبنى بر اینکه چرا حاکم بر جامعه از جانب مردم وکالت دارد.
اما در فرازى دیگر از نظر خود به زعم خویش استدلال را کاملتر نموده، دلیل نفى ولایت را نیز چنین بیان داشته که: «شاید بتوان گفت ولایت که مفهوما سلب همه گونه حق تصرف از شخص مولى علیه و اختصاص آن به ولى امر تفسیر مىشود، اصلا در مسایل جمعى و امور مملکتى تحققناپذیر نیست، زیرا ولایتیک رابطه قیومیت میان شخص ولى و شخص مولى علیه است که این رابطه میان شخص و جمع امکانپذیر نیست» .
البته از آنجا که ایشان ادله بیان شده براى اثبات ولایت فقیه را ثابت نمىدانند، نهایتا این مساله را هم لازم نمىدانند که حتما وکالتبه عهده فقیه باشد، بلکه همین قدر کفایت مىکند که فردى حکیم، متدین و متعبد به عنوان وکیل مردم به منظور ایجاد شرایط بهزیستى و همزیستى مسالمت آمیز تعیین گردد.
به این ترتیب مىتوان گفت که این نظریه در یک مرتبه دورتر از دیگر نظریات نسبتبه نظریه متقن، «ولایت مطلقه فقیه» قرار دارد.
طرح نظریه قرار داد اجتماعى (شرط لازم ضمن عقد) عدهاى از صاحبنظران، حق حاکمیت ولى فقیه بر جامعه را ناشى از قرارداد لازم اجتماعى بین او و مردم مىدانند و آن را از قبیل وکالتبه معناى فوق نمىشمارند; بلکه آن را قراردادى مىدانند که پس از شکلگیرى اصل قرارداد و تحکیم آن به وسیله «بیعت» ، براى طرفین لازم الاجرا بوده و حتى ولى فقیه نیز تا زمانى که شرایط اعمال حاکمیت را دارد، حق طفره رفتن از آن مسند را ندارد.
«انتخاب حاکم از طرف مردم از قبیل توکیل نیست تا عقد جایز باشد و بتوانند آن را فسخ نمایند، بلکه در نظر عقلا و شرع یک قرارداد اجتماعى است که پس از قرارداد و تحکیم آن به وسیله بیعت، از عقود لازم الاجرا مىباشد و کلمه بیعت از ریشه بیع - که عقد لازم است - گرفته شده است.
حاکم پس از انتخاب، مسؤولیت دارد که طبق قرارداد و محدوده آن، متصدى امور محوله شود.
مردم نیز باید از او حمایت و دستورات او را اطاعت نمایند، مگر اینکه از حدود و مقررات شرعى و اسلوب قرارداد منحرف شود.
بالاخره به مقتضاى وجوب وفاى به عهود و عقود، طرفین قرارداد، حاکم منتخب و ملت موظفند بر طبق قرارداد عمل نمایند و حاکم در برابر ملت و انتخاب کنندگان مسؤولیت دارد و از قبیل وکالت و اذن در تصرف نیست تا بتوان آن را بدون جهت فسخ نمود و گواه بر این معنا اعتبار عقلا و حکم شرع است» .
صاحب این نظریه نیز، هر چند با تبدیل وکالتبه عنوان عقد جایز به معاهده لازم الطرفین سعى نموده است استحکام بیشترى به نظام سیاسى مبتنى بر این قرارداد ببخشد اما صرف نظر از این تفاوت، جوهره نظریه ایشان نیز بازگشتبه نظریه وکالت دارد، چرا که ایشان تصریح دارد حاکم اجتماعى موظف است در چارچوب و محدوده قرارداد عمل نماید.
در واقع تفاوتى که در این شکل جدید از وکالت نسبتبه نظریه قبل وجود دارد، مانع از اشکالى مىگردد که به دلیل جایز بودن عقد، بر نظریه قبل وارد بوده است; ولى صرف نظر از این اشکال، هر دو نظریه در بقیه اشکالات وارده مشترکند، لذا ما نقد این دو نظریه را به صورت مشترک ذکر مىکنیم.
نقد نظریه وکالت (اعم از وکالت جایز و لازم) سه اشکال عمده به دو نظریه فوق وارد است: 1- در هر دو نظریه اقلیت، محکوم نظر اکثریتند.
به طور طبیعى در کلیه جوامع، همگان بر یک نظر اتفاق نخواهند داشت و معمولا اقلیت و اکثریتى در تصمیمگیریهاى اجتماعى شکل مىگیرد.
تایید و تکذیب حاکمیت و شکل حاکمیت و محدوده آن نیز از موضوعات مهمى هستند که طبعا مورد اتفاق نظر کل افراد جامعه قرار نمىگیرند و اگر بپذیریم که حاکم، وکیل مردم - بنابر هر یک از دو شکل فوق - است، بدیهى است این وکالت ناشى از تایید اکثر مردم خواهد بود نه تمامى آحاد جامعه.
به همین دلیل اقلیت 49 درصدى جامعه حق دارند که حاکمیت وکیل را بر خود نپذیرند و از دستورات او تمرد نمایند.
قطعا تجویز چنین مخالفتى، باعث هرج و مرج اجتماعى خواهد شد و ملزم کردن اقلیتبه نظر اکثریت نیز خلاف مقتضاى عقد وکالت - اعم از شکل جایز و لازم آن - مىباشد.
طبق عقد وکالت، وکیل نمىتواند در حیطه اختیارات شخصى که موکل او نمىشود، اعمال حاکمیت و نظر نماید.
2- بر مجموعه اکثریتى هم که طبق قرارداد اجتماعى و یا به عنوان وکالت، حاکمیت متصدى اجتماعى را پذیرفتهاند، اشکال به گونهاى دیگر رخ مىنماید.
چون اکثریت، حق این اعتراض را خواهند داشت که به حاکم بگویند ما تو را براى مدت محدودى وکیل قرار دادیم و قطعا با محدودیت زمان توکیل تصرفات وکیل نیز مىبایستبه حیطه زمانىاى که وکالت را بر عهده دارد، محدود گردد.
طبعا او اجازه نخواهد یافت تصرفاتى کند که بدین وسیله براى زمان پس از خود هم تعیین تکلیف کند.
حتى اگر از قید زمان هم بگذریم، حداقل این است که افراد هر جامعه اجازه وکالت دادن در تصرفات اجتماعى براى مقطع زمانى حیات خود را دارا مىباشند و لذا حق ندارند که از جانب خود براى نسلهاى بعدى که هنوز پا به عرصه حیات نگذاشتهاند، تصمیمگیرى نمایند و همچنین حق سپردن حاکمیتبر جامعه از جانب آنها را به شخصى که در زمان حاضر وجود دارد، نخواهند داشت.
در حالى که در تصمیمگیریهاى اجتماعى متداول در جوامع امروز مشاهده مىکنیم که تصمیمات وکلاى مجلس، قانونگذاران یا مجریان به هیچ وجه محدود به زمان مورد وکالت آنان نیست.
مجریان در زمان تصدى خود - مثلا شخص ریاست جمهور - ساختارهاى اجتماعى را بنا مىکنند که چه بسا دهها سال بعد آثار مثبتیا منفى آن تجلى یابد; یعنى آثار تصمیمگیرىاش در زمانى معین مىشود که شاید اساسا خود او در عرصه حیات نباشد و یا اینکه نسلهاى بعد از ثمرات تصمیمگیرى او بهرهمند شده و یا احیانا تبعات منفىاش دامنگیر آنان مىشود.
بنابراین با ملاحظه آنچه در تصمیمگیریهاى اجتماعى توسط مجریان یا قانونگذاران واقع مىشود، متوجه مىشویم که ماهیت آنچه اتفاق مىافتد با عقد وکالت ناسازگار است.