وحی
وحی به معنای آگاهانیدن یا سخن پنهانی است، گاهی هم به معنی الهام، طلب، اخبار، فرمان، اشاره سریع و ...
به کار رفته است.
در اصطلاح مفسران قرآن و دانشمندان علوم قرآنی، وحی چنین تعریفهایی دارد:
دانش و هدایتی که خداوند به شیوهای سری و پنهانی و خلاف رسم معمول بشر در هر زمینهای که بخواهد به بندگان برگزیده اش ارزانی دارد.
و نیز:
کلامی که خداوند به یکی از پیامبرانش فرو میفرستد و به آن دلش را نیرو میبخشد، و آن پیامبر میتواند عین آن را بر زبان آورد یا بنویسد و به مردم ابلاغ کند.
وحی بر رسولان و پیامبران به دو گونه است:
1.القا در قلب، یعنی شیوه الهام یا رویای صادقه
2.سخن گفتن از آن سوی حجاب الهی با فرستادن جبرئیل.
واژه وحی در قرآن کریم به معناهای زیر به کار رفته است:
-- الهام فطری به انسان، همانند الهام به مادر حضرت موسی (سوره قصص، آیه 7)
-- الهام غریزی به حیوانات، همانند الهام به زنبور عسل (سوره نحل، آیه 68)
-- فرمان به جمادات، همانند فرمان دادن به زمین در آستانه روز قیامت (سوره زلزال، آیه 5)
-- وسوسه شیطانی (سوره انعام، آیه 112)
-- اشاره سریع، (سوره مریم، آیه 11)
-- خبردادن و آگاهیدن (سوره آل عمران، آیه 44)
-- رویا؛ همانند رویای حضرت ابراهیم علیه السلام درباره ذبح فرزندش.
گفتنی است که سه مورد آخر از جمله وحیها بر پیامبران است.
رابطه عقل و وحی
موضوع یاد شده تاریخى طولانى داشته و از دیرباز، همواره ذهن اندیشمندان دینی را به خود معطوف داشته و از دیدگاههاى متفاوتى بدان پاسخ داده شده است،همچون:
• اخذ جانب وحى و نفى عقل
این دیدگاه به ترتولیان کارتاژی منسوب است.
این سخن معروف اوست که “ایمان مىآورم، چون امرى بىمعناست.”
• اصالت بخشى به وحى و عقل را در خدمت فهم وحى دیدن (آگوستین و آنسلم)
• تفوق عقل بر وحى (ابن رشد)
• تعاضد عقل و وحى (توماس آکوئیناس و دیگران) که خود تفسیرهاى گوناگونى دارد.
• تعاون بین عقل و وحی ، دیدگاه اسلام
این حدیث معروف است که: ماحکم به الشرع حکم به العقل در جهان مسیحیت گفته شده : پیامبران مشاهدات و حالات شخصی خود را در قالب مفاهیم ذهنی عرضه کردهاند و در متن مشاهده، که تجربه وجدانی و علم حضوری است، استدلال بیمورد میباشد.
در خارج از آن صحنه و واقعه وحیانی نیز سخنانشان عادی است، نه متنی مقدس.
از اینرو، ما نباید از متون وحیانی انتظار استدلال داشته باشیم.
این نظریه با سابقه طولانی خود، در فلسفه دینی قدیس آگوستین در قرن چهارم و پنجم میلادی به عنوان “تقدم ایمان بر فهم”نمودار شد و حاصل آن چنین بود که ایمان از راه لطف حاصل میشود و فهم، پاداش ایمان است.
بنابراین، تاکید چنین بود: “در پی آن مباش تا بفهمی، بلکه ایمان بیاور تا بفهمی”بدینسان، وحی از عقل، ایمان میطلبیده و تقریبا در تمام دوران قرون وسطی، این شعار غالب بوده است.طبق این نگرش، عقل تنها خدمتگزار ایمان بود.
در قرن حاضر نیز، که تفکر دینی مبتنی بر تجربه درونی و گرایشهای عرفانی، صحنهگردان اذهان اندیشمندان غربی شده است، ملاحظه میگردد که عقل جایگاهی ندارد و نمیتوان از او تعیین کنندهترین سخن را شنید، وحی به سراغ انسان میآید ولی عقل راهی به سوی خدا و دریافت پیام او ندارد و سخن خدا از طریق سخن انسان به گوش میرسد.
این پیشنهادی بود از سوی “کارل بارث”که هم راه را بر نقد تاریخی گریزناپذیر کتاب مقدس باز میگذاشت و هم شنیدن سخن خدا از طریق کتاب مقدس را مفهوم میساخت.دیدگاهاگزیستانسیالیستی از مسیحیت مشابه همین نگرش، به شدت، مخالف عقل و عقلگرایی بود، بینشی که تمام اهتمامش این بود که عقل را به عنوان پیشفهم وحی طرد نماید و وحی را پاسخ سؤالهای “وجودی”انسان میدانست.
ارائه این دیدگاه در مسیحیت و گسترش آن به دو دلیل است: یکی، حل مشکل متون مقدس که هر روز با تحقیقات تازه، اصالتش مخدوشتر میشود و محتوای نابسامان و نامعقول آن قابل دفاع نمینماید.
از اینرو، ناگزیر به سراغ برچسب تازهای میگشتهاند تا کسی از این اسطورهها و دست نوشتههای معمولی تقاضای استدلال و سازگاری با عقل را نداشته باشد.
دوم، مشکل بزرگ دیگری است که مسیحیت با آن درگیر است، فرقی میان کشف و الهام عارفان و وحی پیامبرانعلیهمالسلام نمینهد و هر دو را در یک قلمرو میبیند.
بدین لحاظ، به این نتیجه میرسد که انتظار استدلال از مکاشفه پیامبرانه بیمورد است و مخاطبان هرگز نباید چنین توقعی داشته باشند.
قلمرو وحی شناسی جغرافیای بحث ما، فعلا در حق بودن قرآن نیست بلکه ناظر به امر دوم است یعنی مقدس بودن قرآن و این که قرآن کتاب وحی است.
البته وحی را از زوایای گوناگون میتوان مورد بررسی قرار داد و پیوند آن را با قرآن مورد به گفتگو گذاشت.
ولی ما بیشتر قصد آن داریم تا در این فرصت فراهم آمده به خود وحی و چگونگی آن بپردازیم.
ما مسلمانان بر این باور هستیم که قرآن کتاب آسمانی است که پیامبر به وسیله ی وحی آن را دریافت کرده یا بر او القاء شده است.
و به همین جهت هم آن را حق میدانیم.
اینکه گذشتگان ما بر چه اساسی این کتاب را حق میدانستهاند، حرف و سخن دیگری است، ولی الان ما هستیم و این کتاب الهی.
باید ببینم که حق بودن آن قابل اثبات هست یا نه؟
ما دو راه در پیش رو داریم 1- اثبات بکنیم آنچه که در داخل این مجموعه است (قرآن) قضایاتی است که میتوان صدق و کذب یا درستی و نادرستی آنها را اثبات کرد.
2- اثبات کنیم که این مجموعه از جانب خداوند است.
قسمت اول حق بودن را اثبات میکند و قسمت دوم مقدس بودن را.
چه بسا امور مقدسی که حق نباشند.
یا ما آنها را حق ندانیم.
پیش از پرداختن به دو پرسش فوق لازم است از سه گذرگاه مهم عبورکنیم: گذرگاه نخست: منبع شناخت بودن وحی باید ابتداء اثبات کرد که وحی نشان دهده ی واقع است.
وحی میتواند واقعیت را به ما ینمایاند.
این کاری است بر عهده ی معرفت شناسی.
زیرا کتابهای مقدس از جمله قرآن از آن جهت مقدساند که از خداوند به طریق وحی به بشر رسیده است.
گذرگاه دوم: این کتاب مشخص(که قرآن باشد) همان چیزی است که از طریق وحی رسیده است.
باید ثابت کرد، آنچه که بر پیامبر نازل میشد، همین چیزی است که هم اینک در اختیار ماست.
این کتابی که ما آن را مقدس میدانیم همان چیزی است که خداوند بر پیامبر فرو فرستاده است.
گذرگاه سوم: اعتبار تفسیری فهم ما البته گذرگاه سوم، چندان به بحث ما مرتبط نمیشود ولی مهم است.
و آن این که اثبات کنیم، فهمی که ما از گزارههای کتاب مقدس داریم.
ارزش و اعتبار تفسیری را دارد؟
میتوان آن را ملاک سنجش قرار داد.
به لحاظ نشانهشناسی.
نحوشناسی، تاریخشناسی، طبیعت شناسی و … عرصه و قلمرو بحث ما در همان گذرگاه اول و دوم است.
آن هم نه اثبات منبع معرفتی وحی، یا اثبات اینکه قرآن همان وحی است.
بلکه ما به بخشی از این مقوله خواهیم پرداخت که چیستی وحی و چگونگی آن باشد: به راستی وحی چیست؟
سخن و کلام الهی یا کلمه ی الهی به چه معنا است؟
چگونه خداوند با بشر سخن می گوید؟
در چه زمانی و چگونه وحی رخ داده است؟
بیشتر در ادامه ی بحث، تلاش میکنم تا گزارش بدهم از آنچه برخی بزرگان از متفکران اسلامی در این باره ابراز داشته اند و خود به عنوان یک ناظر در کنار این میدان و همراه شما خواهم بود.
تبیین موضوع بحث وحی، منظور آن چیزی است که به پیامبر ابلاغ شده است.
و الا آنچه پیامبر به مردم ابلاغ کرده است (با یک روایت) یک بحث کاملاً تاریخی است.
پیامبر چگونه آنچه را که شنیده بود بیان میکرد؟
چه کسانی آن را میشنیدند؟
چگونه یا آن برخورد میکردند؟
چه کسانی شنیده های خود را از پیامبر می نگاشتند؟
چه کسانی این نگاشته را تدوین کرده است؟
نوع تدوین چگونه بود؟
اینها مربوط به آن بخش از وحی است که قرآن گفته میشود و بحث تاریخی قرآن است.
که از این مقوله به تفصیل در علوم قرآنی بحث می شود.
ما در بحث وحی شناسی به مرحله بیش از این یعنی پیش از ابلاغ وحی به مردم خواهیم پرداخت.
به بیان دیگر پیامبر به مردم میگفت: چنین چیزی بر من وحی شده است.
آنچه که بر او وحی شده است.
همان قرآن است.
بحث ما در این است که چگونه وحی میشد؟
از جانب چه کسی وحی میشد؟
و … لذا عرصه و قلمرو بحث را خواستم از همین ابتداء روشن کنم که بحث ما از این جهت تاریخی نخواهد بود.
بحث از چیستی و چگونگی وحی است که یک بحث کاملاً نظری و ذهنی است.
وحی خود یک پدیده است.
آنچه که پدیده تلقی میشود آن بخش از وحی است که به "ما" انتقال می یابد.
ولی این که خود این وحی چگونه اتفاق افتاده است، این یک بحث تئوریک و نظریه پردازی است و من فکر می کنم بیشتر تحلیلی و توصیفی بوده باشد.
راه پرسنگلاخ و موانع بسیار وحی از اصطلاحات یا واژههایی است که به حوزه ی درون و حالات درونی شخص مربوط است.
لذا نمیتوان به راحتی به معنای آن دست پیدا کرد.
هر توضیحی پیرامون این حالت، شاید بتواند ما را به معنای آن نزدیک کند ولی خود آن را نشان نخواهد داد.
ضمن آن که وحی یک راه درونی برای شناخت و آگاهی است و به اجمال میدانیم که افراد خاصی از این توانائی برخوردار بوده اند و آنچه که برآنها وحی میشد چیزی است که همگان فاقد آن هستند.
مثلاً الهام را همه یا اغلب دارند و می دانند که چیست ولی وحی را همه ندارند، لذا وحی را با ابزار معرفتی دیگری که عقل است میخواهیم بشناسیم.
وحی نقطه مقابل عقل یا ابزار معرفتی همچون عقل است پس غیرعقل است.
ما فحوای وحی را با عقل فهم میکنیم، ولی چگونگی وحی را تنها چیزی که در اختیار داریم برای شناختن آن همین عقل است.
با عقل میخواهیم چگونگی وحی را دریابیم.
بسیار دشوار و سخت مینماید.
البته راه مکاشفه هم هست که سودمند نیست زیرا قابل تبیین و انتقال به دیگران نیست.
و وحی نوعی ادراک خاص است در برابر عقل.
عقل دو نوع ادراک دارد، عقل مدرکات عملی.
مدرکات نظری، وحی با توجه به آنچه که مرسوم است البته آنچه بر نبی وحی شده است غیر از این ادراکات رایج و مرسوم است.
به گفته غزالی در المننفذ، برای شناخت ریاضیدان یا به ریاضیدانها رجوع میکنیم یا خود اهل ریاضی میشویم.
برای شناخت فقها یا خود فقیه میشویم و یا از فقهاء میپرسیم.
(از باب تبدیل علم اجمالی به تفصیلی) پیامبران را چگونه میتوان شناخت؟
راه علوم، ما را به شناخت انبیاء نمیرساند.
خود نیز پیامبر نیستیم تا بتوانیم بشناسیم.
می بینید که راه راه بس دشوار و پر از سنگلاخ و موانع فراوان است.
انسان برای ارتباط با دیگران از زبان، استفاده میکند.
و زبان به معنای گستردهتری از واژهها است.
وقتی که بخواهیم چیزی را به دیگری بفهمانیم، باید آن را توصیف و تبیین کنیم.
یا بر پیش انگاشتههای شنوده، بسنده کنیم.
در گفتگوی با دیگران لازم است از واژهها و اصطلاحات مشترک کمک گرفت.
یک هندو با یک فارسی به جهت نبود زبان مفاهم نمیتوانسته اند ارتباط برقرار کنند.
یک فیلسوف با یک فیزیکدان به جهت نبود اصطلاحات مشترک نمیتوانند ارتباط برقرار کنند.
کتاب وحی و نبوت استاد شریعتی را میخواندم.
ایشان چون نسبت به فلسفه و اصطلاحات فلسفی، کاملاً ناآشنا است.
لذا نمیتواند نه حرف آنها را بفهمد و نه هم میتواند با آنها ارتباط برقرار کند.
لذا بحث زیانهای مشترک مسأله اساسی است.
اغلب سوء تفاهمها ناشی از فقدان همان زبان مشترک است.
ما در مفاهمه و ارتباطاتمان از سه نوع واژه و یا جمله کمک میگیریم: 1- جملاتی که در آنها کمیت مورد نظر است.
مثلاً سطح کره زمین.
مساحت ایران.
حجم آبهای دریا.
جمعیت یک کشور.
در این موارد این اعداد هستند که برای ابهام زدایی به کار گرفته می شوند.
2- جملاتی که در آنها کیفیت مورد نظر است.
مانند هوا گرم است.
هوا سرد است.
من اضطراب دارم.
من نفرت دارم.
من عاشق هستم … 3- جملاتی که در آنها گرچه کمیت مطرح میشود ولی کمیت آنها ابهام دارد.
آن هم به جهت آمیختگی و همنشینی با کیفیت، مثلاً هر چه رفتیم، بیشتر دور شدیم.
بیشتر و دور شدن، از مقولههای کمی است ولی چون ابهام آلود است، حالت کیفی پیدا کرده است.
در بیان مطلب و باور به این که شنونده، نسبت به آنچه که ما قصد تفهیم آن را داشتهایم، درک درستی پیدا کرده است در مورد کمیات مشکل نداریم یا کمتر دچار مشکل خواهیم شد مگر آن که مخاطب، اصلاً با عدد و رقم بیگانه باشد.
اما نسبت به کیفیات و مقولات آمیخته به هم که کمی کیفی اند، به شدت دچار مشکل هستیم.
در مقایسه بین علماء گفته میشود که فلان عالم باسواد است یا فلانی از فلان عالم با سوادتر است.
چه شاخصی برای این مقایسه وجود دارد.
فلانی از فلانی باتقواتر است.
در این موارد ما شاخص و مقدارسنج نداریم.
هر کس از این شاخص ها و تعبیرها، به میزان ادراکات، پیش فرضها، فرهنگ، تربیت و … معانی را میفهمد.
چون مقوله از مقولههایی است که روشن نیست.
و وحی از جمله ادراکاتی است که حیثیت کیفی دارد.
حتی اگر پیامبر بیان هم کرده باشد به جهت ویژگی خود مقولههای کیفی، نمیتواند چیزی را بفهماند.
بیان حالات روحی و نفسانی وحی از جمله مقولههای کیفی است.
چیستی وحی؟
وحی هر چه که باشد از سنخ وجود است.
تصوری و ادراکی نیست.
(البته وحیای که مورد نظر ما است.
وحیی که چنانچه به کسی برسد بعد از این، پیامبر نامیده میشود) وحی چون بیرون از قلمرو تصور و ادراک است، در نتیجه، شاید نتوان به یک تبیین جامع و کاملی از آن دست یافت.
با توجه به این که به نظر میرسد، وحی یک امر تجربی است.
تجربه مخفی و فردی.
چیزی که فرد خاصی تجربه میکند.
لذا بیانش برای کسی که تجربه نکرده است بسیار دشوار است.
و کسی هم که به این تجربه رسیده، به راحتی نمیتواند آن را بیان کند.
کسی که عاشق نشده، نمیداند که عشق چییست.
کسی که عاشق شد، نمیتواند بگوید که عشق چیست؟
مورد اول از باب ندانستن است.
مورد دوم از باب نتوانستن است.
مقولههایی از قبیل وحی اینگونه است.
کسی که چنین دریافتی نداشته، نمیداند که چیست.
و کسی که چنین دریافتی پیدا کرد چون سخنش، چیزی نیست که به بیان درآید، نمیتواند آن را بیان کند.
جهت نزدیک تر شدن هرچه بیشتر به مقوله ی مورد نظر از نظر ذهنی به موارد زیر توجه شود.
1- یکدسته از امور هست که همگان تجربه میکنند.
یا همگان میتوانند تجربه کنند و تجربه آن برای همه هم اتفاق میافتد.
یا اغلب چنین تجربهای دارند.
مانند تجربه تشنگی، گرسنگی، جراحت، درد، و … برای افراد ممکن است که تجربهها شدت و ضعف داشته باشد.
مثلاً یکی دل درد را شدیدترین درد بداند و دیگری دندان درد را و علی بن ابیطالب چشم درد را.
ولی همه احساسی تا اندازهای مشترک از درد دارند.
اینها را میتوان تجربههای جهان فرودین دانست.
2- بعضی از تجربهها، در اختیار همه هست ولی همه نمیتوانند آن را تجربه کنند.
حال علت آن چیست؟
چندان معلوم نیست.
شاید فرصتش فراهم نشود یا ممکن نباشد.
مانند: عشق، تجربه قتل.
همه میتوانند عاشق بشوند ولی نمیشوند.
خصیصه انسان کشی به نظر می رسد که در همه هست ولی همه انسان نمیکشند.
3- بعضی از تجربهها، در اختیار همه قرار نگرفته است.
بلکه اختصاص به گروهها و افراد خاص دارد.
افراد خاص و گروههای خاصی میتوانند چنین تجربهای را داشته باشد.
مثلاً تجربه زن بودن، تجربه مردم بودن، تجربه دختر بودن یا پسر بودن، تجربه سید بودن.
مرحوم آیتالله نجفی گفته بود که من احکام مرتبط با زنان را هیچگاه خوب یاد نگرفتم چون نمیتوانستم درک کنم.
این نوع از تجربهها دراختیار بشریت نهاده شده ولی همه انسانها نمیتوانند تجربه کنند.
یک مرد زن بودن را نمی تواند فهم کند و یک زن هم مرد بودن را.
4- نوعی از تجربه هم هست که در اختیار همه انسانها نیست.
نه از نوع تجربه سوم.
این نوع از تجربهها، برای افراد خاصی، در موقعیتهای خاص و بعد از تلاشهای خاص، ایجاد میشود، که از این نوع تجربهها، به تجربههای عالم بالا تعبیر میکنند.
یا تجربه ی معنوی، تجربه ی مینوی یا تجربه ی روحانی.
تجربه عالم بالا خود به دو دسته تقسیم میشود: 1- تجربههای عرفانی 2- تجربههای وحیانی یا پیامرانه تجربه های عرفانی همان است که برای مولوی ، عطار، سنایی، ابنعربی، سید حیدرآملی، حافظ و دیگران اتفاق افتاده است.
باتجرهای که برای رابعه، حسنیه اتفاق افتاده است.
تجربه های وحیانی تجربه ی وحیانی تجربه ای است که فرد یا افراد خاصی پیدا می کنند.
این تجربه به آنها احساس خاصی میبخشند که به عنوان حس مسؤلیت گفته میشود.
مسؤلیت واگذری یافته های آن تجربه به دیگران .
با این تجربه فرد، احساس رسالت میکند.
پیامی دارد که باید به دیگران برساند.
تفاوت تجربه پبامبرانه و با عارفانه دراین است که عارف سراغ کسی نمیرود و یا اگر سراغش بروید، شما را کمک میکند ولی پیامبر یعنی کسی که به تجربه پیامبرانه رسیده باشد، خود را مسؤل می داند تا دیگران را نیز به آن جا یگاه و منزلتی که خود نیک دریافته، برساند.
پیامبر به تعبیر علی(ع) طبیب دوار بطبه است.
حضرت موسی(ع) برای درمان جامعه از مرکز ثقل فروپاشی اجتماعی کار خود را می آغازد.
به مراکز ارادئه خدمات جنسی می رود.
چون وظیفه خود میداند.
این همان سیر من الحق الی الخلق است که در اسفار به تفصیل از آن سخن گفته شده است.
یک شخصیت عرب گفته بود اگر من به جای پیامبر بودم از معراج بر نمیگشتم.
همین بیانگر تفاوت تجربه های پیامبرانه با عارفانه است.
و این همان وحی است.
چون وحی تجربه خاصی است، بیان و پرداختن و توصیف به آن بسیار دشوار و شاید نا ممکن بنماید.
برای نزدیک تر شدن هر چه بیشتر بحث به ذهن اجازه بدهید تا مثالی بزنم.
این مثال در اغلب کتابها آمده است ولی من با کمی تغییر آن را برای شما بیان میکنم.
در مدرسه کر و لالها، افرادی با ویژگی کرولال، به تحصیل اشتغال دارند.
برای تبیین مفاهیم کمی و کیفی ، معلم آنها، از تمثیل و تشبیه استفاده میکنند.
اگر این معلمها بخواهند ازصداها و موسیقی، چیزی برای آنها بگویند و توصیف کنند، چه درکی از آن خواهند داشت.
اگر چنانچه ما انتظامی یا شجریان را برای تدریس بیاوریم و اینها بخواهند زیر و بم صداها را و نُت ها را تدریس کنند، چه درکی آنها از این صداها خواهند داشت.
با توجه به این که هیچکدام از این فراگیران توان شنیدن ندارند.
با توجه به این که صدا در عرصه تدریس انتظامی غیر از صدا در عرضه تدریس شجریان میباشد ولی آنچه که این دو استاد موسیقی و آواز برای فراگیران بگویند، آنها درکی نخواهد داشت.
چون تجربه ی شنیدن صدا را ندارند.
وضعیت وحی برای بشر اینگونه است.
مانند بیان کردن صدا و موسیقی برای کرها و لالها است یا توصیف رنگ ها و نور برای نابینایان است .
بر فرض هم توانائی بیانش باشد، آن طرف توانایی درک آن را ندارد، چون نمی توان آن را برای فردی که تجربه نکرده به چیزی تشبیه کرد.
لذا همان تشبیههایی هم که از وحی بیان شده است با وحی بسیار فاصله دارد.
اولین مسألهای که در وحی شاید مطرح باشد و بتواند گره از بسیاری ابهامات بزداید، تلقی خود پیامبر از وحی است، سودمند خواهد بود اگر کاووشی داشته باشیم در روایاتی که خود پیامبر، تلقی خودش را از وحی بیان میکند.
ابناسحق از زهری و او از عروه بنزبیر به نقل از عایشه چنین حدیث میکنند.
نخستین مرحلهای که رسالت پیامبر(ص) آغاز گردید رؤیاهای صادقه ( خوابهایی که با واقع انطباق مییافت) میدید.
پیامبر(ص) خوابهایی که میدید همانند روشنی سپیدهی صبح روشن و صادق بود.
از آن پس خداوند تنهایی را در نظرش محبوب گردانید.
هیچ چیز از تنهایی برای پیامبر(ص) دوست داشتنیتر نبود.
این روایت تاریخی، از عایشه نقل شدهاست.
در صورت اتمام سند و تأیید آن ، مسأله مهم این است که ، عایشه برداشت یا تفسیر خودش را از وحی پیامبر، بیان کرده است.
با توجه به این که رابطهی پیامبر با عایشه به سالهای بعد از هجرت بر میگردد.
باید این خبر را عایشه از دیگری شنیده باشد.
ابن اسحاق، از عبدالملک بنعبیدالله بنابیسفیان بن علا ابن جاریه ثقفی نقل میکند: آنگاه، که خداوند اراده کرد تا کرامتش رانشان دهد و نبوت پیامبر را بیاغازد، پیامبر (ص) هر گاه از شهر بیرون میشد به اندازهای که خانههای مکه از دیدش پنهان میشد، وبه کوه پناه میبرد.
پیامبر به هر سنگ و درختی که میگذشت، به او میگفت: “السلام علیک یا رسول الله “پیامبر متوجه صدا میشد.
هرچه به اطراف خود دقیق میشد، چیزی جز سنگ و درخت نمیدید.
پیامبر اینگونه میدید و میشنید.
و بعد ازاین ها بود که جبرئیل در حراء در ماه رمضان به نزد پیامبر آمد.
هچنان که از روایت بر میآید.
عبدالملک بنعبیدالله، برداشت خودش را از وحی نوشته است.
هیچ اشارهای ندارد که خود پیامبر (ص) آن را نقل کرده باشد.
میتوان این موارد را مکاشفاتی دانست که برای پیامبر اتفاق افتاده است و در تماس پیامبر با دیگران آنها را برای افراد کرده است و این افراد مکاشفات را اینگونه، انتقال داده اند.
البته پس از تأیید اسناد به لحاظ اعتبار.
عبید بن عمیر بن قناده لیثی نقل میکند که پیامبر در هر سال یک ماه را در حراء اعتکاف میکرد.
و بر نامهاش این بود که بعد از ورود به کعبه و پیش از ورود به منزل ، خانه خدا را طواف میکرد.
تا که در سال بعثت که ماه رمضان بود پیامبر طبق معمول به حراء رفت و دیگران هم با او بودند.
تا که آن شب فرارسید.
جبرئیل به نزد پیامبر آمد.
“ همچنان که از این روایت نیز مشهود است، برداشتهای فرد از ماجرای وحی است، البته عبید در ادامه همین روایت از پیامبر (ص) اینگونه نقل میکند: “من خواب بودم، جبرئیل به نزد من آمد.
چیزی را برایم آورد که از دیباج بود و در آن کتابی بود.
پس گفت بخوان !
من گفتم: نمیتوانم بخوانم .
چنان مرا فشرد که مرگ را در پیش چشم خود میدیدم.
سپس گفت: بخوان !
گفتم : چه بخوانم ؟
مجدد مرا چنان فشرد که مرگ را در پیش چشمهایم میدیدم و این کار چند با تکرار شد.
تا که گفت: اقرء بسم ربک الذی خلق….من هم آن را خواندم .
جبرئیل رفت و من از خواب بیدار شدم.
همه آنچه که اتفاق افتاده بود، تماماً در قلب من نگاشته شده بود.
از حراء بیرون شدم.
به میانه کوه که رسیدم، آوازی شنیدم که میگفت: ای محمد !
تو فرستاده خدایی و من جبرئیل هستم.
سرم را به آسمان بلند کردم جبرئیل را به صورت یک مرد در افق آسمان دیدم.
به هر طرف که نگاه میکردم.
او را میدیدم.
شاید این روایت اولین موردی باشد – پس از تأیید سند روایت- ، که خود پیامبر، ماجرای وحی را نقل میکند.
البته عبید بیان نمیکند که چی شد که پیامبر ماجرای وحی را برای او نقل کرد.
علی ای حال ، او از زبان پیامبر نقل میکند.
آنچه که ما از آن تلقی وحی داریم که همین قرآن باشد، در خواب اتفاق افتاده است، و دیگر ماجراهایی که بین پیامبر وجبرئیل اتفاق افتاده، چون در بیداری بود.
در قرآن هم نیامده است .
البته آنچه که تا به این جای این روایات ، استفاده میشود این است که بعد از این که به منزل برمیگردد ماجرا را برای را خدیجه تعریف میکند.
بعید نیست که تمامی نقل ها از این ماجرا به نقل ماجرا از زبان خدیجه منتهی شود.
عین همین روایات در صحیح بخاری و مسلم نیز آمده است.
با این تفاوت که در آنها مسأله خواب مطرح نیست بلکه اینها را در بیداری دیده است.
یعنی این روایات اصل حادثه را دوگونه نقل کردهاند: 1 - خواب بودن و خواب دیدن، 2 - بیدار بودن و دیدن جبرئیل.
در سه آیه از آیات قرآن وحی به گونهای توصیف میشود که تبدیل به مباحث اساسی در عرصهی کلام و بعد هم فلسفه و عرفان شده است، نخست به سه آیه اشاره میکنم و بعد هم چگونگی نگرش به این آیات: در سورهی واقعه آمده است: انه لقرآن کریم، فی کتاب مکنون در سورهی بروج آمده است: بل هو قرآن مجید، فی لوح محتوط، در سورهی زخروف آمده است: انا جعلناه قرآناً عربیاً البته در آیات دیگر نیز به قرآن کریم اشاره و یا تصریح دارد ولی در آن آیات بعضاً به حالت نزول میپردازد و یا به نوع نگاه و برداشت انسانها ازآن آیات.
ولی در سه آیه بالا به مرحله پیش از نزول قرآن اشاره دارد.
لذا: یکم از یک مجموعه حکایت میکند که این مجموعه پیش از این بوده است دوم - آن مجموعه پیش از این بوده را خداوند به زبان عربی قرار داده است.
سوم - این قرآن از پیش بوده، در جایی بوده است چهارم - آن جا لوح محفوظ و کتاب مکنون بوده است.
پرداختن به لوح محفوظ و کتاب مکنون و تبیین چیسنی آنها، فعلاً در حوزه و قلمرو پژوهش ما نمیگنجد .
ولی آن چه مسلم است این است که قرآن در کتاب مکنون و لوح محفوظ موجود بوده است.
همان لوح محفوظی که شاید بخشی از آنها تحت عنوان الواح بر پیامبران پیشین فرود آمده است.
این نکته و یا مسأله به نظر میرسد که تا قرن اول و دوم مسلم بوده که قرآن از جائی که هست و وجود دارد، به جای دیگری که پیامبر خدا است، جا به جا شده است.
در این جابه جائی تردیدی نیست الا اینکه سه پرسش اساسی مطرح کردهاند: نخست کجا بوده، آن جائی که بوده، کجا بوده است؟
دوم - آن جا از قدیم بوده یا آفریده شده است؟
سوم - آنکه چگونه این جابهجائی صورت گرفته است؟