ولایت فقیه
مقدمه
مساله «ولایت فقیه»، یکى از مهمترین مسائل جامعه اسلامى است که بحث و گفتگو درباره آن، از دو جهت ضرورى مىباشد: اول آنکه ولایت فقیه سنگبناى نظام جمهورى اسلامى است و بر هر فرد مسلمان و انقلابى لازم است این اصل اساسى را خوب بشناسد و سپس بر مدار آن حرکت کند و دوم اینکه دشمنان اسلام و انقلاب فهمیدهاند که ظلمستیزى انقلاب و نظام اسلامى، از این اصل مهم و مترقى سرچشمه گرفته است و براى منحرف ساختن چنین نظام و انقلابى، باید به قلب نیرودهنده و ستون استوار آن هجوم برند و به همین جهت است که پس از پیروزى انقلاب اسلامى، در هر زمان مناسب، شبهاتى در زمینه این اصل بىبدیل مطرح گشته است.
البته پرسش و کاوش درباره ولایت فقیه، همانند پرسش درباره اصول دین و انقلاب، امرى شایسته و بایسته است و در کنار برخى شبههپراکنىها، بعضى از محققان نیز تا کنون براى پاسخ به این نیاز طبیعى و منطقى و براى روشنتر گشتن ابعاد و زوایاى این مساله، به کند و کاو علمى و تجزیه و تحلیل فکرى آن پرداختهاند و محصول کار خویش را بر جامعه محققپرور عرضه نمودهاند که باید این تلاشهاى صادقانه را ارج نهاد.
پیش از آنکه به موضوع اصلى بحثیعنى اثبات ولایت فقیه و تبیین ضرورت آن بپردازیم، لازم است که مبادى تصورى و تصدیقى این بحث روشن گردد; زیرا در غیر این صورت، به دلیل روشن نبودن مفاهیم ذهنى عناوین ماخوذ در مساله و آمیختگى آنها با یکدیگر، و یا وجود تصورات و تصدیقات ناصحیح، درصد اشتباه و لغزش بسیار زیاد است.
به نظر مىرسد بسیارى از منکران ولایت فقیه و یا آنان که دچار تردید شدهاند، هنوز نتوانستهاند معنا و مفهوم ولایت فقیه را به درستى دریابند و از اینرو، در این فصل، نخست از دو لفظ «ولایت» و «فقیه» و معناى لغوى و اصطلاحى قصد شده از آنها سخن خواهیم گفت تا از این طریق، اثبات یا نفى ولایت فقیه از سوى موافقان و مخالفان، بر اساس تصور درست آن باشد نه از باب تصدیق و تکذیب بدون تصور.
«ولایت» چیست؟
«ولایت» واژهاى عربى است که از کلمه «ولى» گرفته شده است.
«ولى» در لغتعرب، به معناى آمدن چیزى است در پى چیز دیگر; بدون آنکه فاصلهاى در میان آن دو باشد که لازمه چنین توانى و ترتبى، قرب و نزدیکى آن دو به یکدیگر است.
از اینرو، این واژه با هیئتهاى مختلف(به فتح و کسر) درمعانى «حب و دوستى»، «نصرت و یارى»، «متابعت و پیروى»، و «سرپرستى»استعمال شده که وجه مشترک همه این معانى همان قرب معنوى است.
مقصود از واژه «ولایت» در بحث ولایت فقیه، آخرین معناى مذکور یعنى «سرپرستى» است.
ولایتبه معناى سرپرستى، خود داراى اقسامى است و باید هر یک توضیح داده شود تا روشن گردد که در این مساله، کدامیک از آنها موردنظر مىباشد.
ولایت تکوینى، ولایتبر تشریع، ولایت تشریعى
ولایتسرپرستى، چند سنخ است که به حسب آنچه سرپرستى مىشود(مولىعلیه) متفاوت مىگردند.
ولایتسرپرستى، گاه ولایت تکوینى است، گاهى ولایتبر تشریع است، و زمانى ولایت در تشریع.
ولایت تکوینى به دلیل آنکه به تکوین و موجودات عینى جهان مربوط مىشود، رابطهاى حقیقى میان دو طرف ولایت وجود دارد و ولایتى حقیقى است، اما لایتبر تشریع و نیز ولایت در تشریع با دو قسم خود که در صفحات بعدى توضیح داده مىشود همگى ولایتهاى وضعى و قراردادى هستند; یعنى رابطه سرپرستبا سرپرستى شده، رابطه على و معلولى نیست که قابل انفکاک و جدایى نباشد.
«ولایت تکوینى» یعنى سرپرستى موجودات جهان و عالم خارج و تصرف عینى داشتن در آنها; مانند ولایت نفس انسان بر قواى درونى خودش.
هر انسانى نسبتبه قواى ادراکى خود مانند نیروى وهمى و خیالى و نیز بر قواى تحریکى خویش مانند شهوت و غضب، ولایت دارد; بر اعضاء و جوارح سالم خود ولایت دارد; اگر دستور دیدن مىدهد، چشم او اطاعت مىکند و اگر دستور شنیدن مىدهد، گوش او مىشنود و اگر دستور برداشتن چیزى را صادر مىکند، دستش فرمان مىبرد و اقدام مىکند; البته این پیروى و فرمانبرى، در صورتى است که نقصى در این اعضاء وجود نداشته باشد.
بازگشت این ولایت تکوینى، به «علت و معلول» است.
این نوع از ولایت، تنها بین علت و معلول تحقق مىیابد و بر اساس آن، هر علتى، ولى و سرپرست معلول خویش است و هر معلولى، مولىعلیه و سرپرستىشده و در تحت ولایت و تصرف علتخود مىباشد.
از اینرو، ولایت تکوینى(رابطه على و معلولى)، هیچ گاه تخلفبردار نیست و نفس انسان اگر اراده کند که صورتى را در ذهن خود ترسیم سازد، ارادهکردنش همان و ترسیم کردن و تحقق بخشیدن به موجود ذهنىاش همان.
نفس انسان، مظهر خدائى است که: «انما امره اذا اراد شیئا ان یقول له کن فیکون» و لذا هرگاه چیزى را اراده کند و بخواهد باشد، آن چیز با همین اراده و خواست، در حیطه نفس، موجود و متحقق مىشود.
ولى واقعى و حقیقى اشیاء و اشخاص که نفس همه انسانها در ولایت داشتن مظهر اویند، فقط و فقط، ذات اقدس الهى است; چنانکه در قرآن کریم ولایت را در وجود خداوند منحصر مىکند و مىفرماید: «فالله هو الولى» .
«ولایتبر تشریع» همان ولایتبر قانونگذارى و تشریع احکام است; یعنى اینکه کسى، سرپرست جعل قانون و وضعکننده اصول و مواد قانونى باشد.
این ولایت که در حیطه قوانین است و نه در دایره موجودات واقعى و تکوینى، اگر چه نسبتبه وضع قانون تخلفپذیر نیستیعنى با اراده مبدء جعل قانون، بدون فاصله، اصل قانون جعل مىشود، لیکن در مقام امتثال، قابل تخلف و عصیان است; یعنى ممکن است افراد بشر، قانون قانونگذارى را اطاعت نمایند و ممکن است دستبه عصیان بزنند و آن را نپذیرند; زیرا انسان بر خلاف حیوانات، آزاد آفریده شده و مىتواند هر یک از دو راه عصیان و اطاعت را انتخاب کند و در عمل آن را بپیماید.
در مباحث گذشته گفته شد که تنها قانون کامل و شایسته براى انسان، قانونى است که از سوى خالق انسان و جهان و خداى عالم و حکیم مطلق باشد و لذا، ولایتبر تشریع و قانونگذارى، منحصر به ذات اقدس اله است; چنانکه قرآن کریم در این باره فرموده است: «ان الحکم الا لله» .
«ولایت تشریعى» یعنى نوعى سرپرستى که نه ولایت تکوینى است و نه ولایتبر تشریع و قانون، بلکه ولایتى است در محدوده تشریع و تابع قانون الهى که خود بر دو قسم است: یکى ولایتبر محجوران و دیگرى ولایتبر جامعه خردمندان.
پیش از آنکه به بیان دو قسم ولایت تشریعى بپردازیم، یادسپارى این نکته ضرورى است که ولایت تشریعى با دو قسمش، همانند ولایتبر تشریع، مربوط به رابطه تکوینى و على و معلولى نیست، بلکه از امور اعتبارى و قراردادى است ; البته ولایتبر تشریع، با یک تحلیل عقلى که ضمنا اشاره شد، به سنخ ولایت تکوینى برمىگردد; زیرا قلمرو ولایتبر تشریع، همانا فعل خود شارع است; یعنى او ولایتبر اراده تشریع دارد که از آن به «ارادهالتشریع» یاد مىشود نه «اراده تشریعیه».
ولایتبر محجوران، ولایتبر جامعه خردمندان ولایت در محدوده تشریع، در قرآن کریم و در روایات اسلامى، گاهى به معناى تصدى امور مردگان یا کسانى که بر اثر قصور علمى یا عجز عملى یا عدم حضور، نمىتوانند حق خود را استیفا کنند آمده و گاهى به معناى تصدى امور جامعه انسانى.
به عنوان نمونه; فرمایش رسول خداصلى الله علیه و آله و سلم در واقعه غدیر خم: «الست اولى بکم من انفسکم» ; «من کنت مولاه فعلی مولاه» و همچنین آیاتى مانند «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» و «انما ولیکم الله ورسوله والذین امنوا الذین یقیمون الصلاه ویؤتون الزکوه وهم راکعون» ، بازگوکننده ولایت و سرپرستى و اداره امور جامعه اسلامى است و از سوى دیگر، آیاتى نظیر: «ومن قتل مظلوما فقد جعلنا لولیه سلطانا فلا یسرف فى القتل» و «واهله ثم لنقولن لولیه ما شهدنا مهلک اهله» و «فان کان الذى علیه الحق سفیها او ضعیفا او لا یستطیع ان یمل هو فلیملل ولیه بالعدل» ، درباره ولایتسرپرستى مردگان و سفیهان و محجوران است.
در فقه اسلامى نیز همین دو گونه از ولایت آمده است.
ولایتبر جامعه، اعم از کشوردارى و قضاء و داورى، در مبحث جهاد و امر به معروف و نهى از منکر فقه مطرح شده است.
همه فقیهانى که به فلسفه فقه اندیشیدهاند، ضرورت والى براى جامعه را به روشنى درک کردهاند; مثلا فقیه بزرگوار، صاحب جواهر(ره)، در بخش امر به معروف و نهى از منکر، پس از طرح مساله جنگ و امر به معروف و نهى از منکر مىگوید: «مما یظهر بادنى تامل فی النصوص وملاحظتهم حال الشیعه وخصوصا علماء الشیعه فی زمن الغیبه والخفاء بالتوقیع الذی جاء الى مفید من ناحیه المقدسه وما اشتمل علیه من التبجیل والتعظیم بل لولا عموم الولایه لبقى کثیر من الامور المتعلقه بشیعتهم معطله فمن الغریب وسوسه بعض الناس فی ذلک بل کانه ما ذاق من طعم الفقه شیئا» .
آنچه این فقیه بزرگوار بر آن تاکید دارد، یک مساله عقلى است.
وى پس از اندیشه در انبوهى از احکام اسلامى در زمینههاى گوناگون حیات بشرى، به این نتیجه رسید که این احکام فراوان، به قطع، نیازمند متولى و مجرى است و در غیر این صورت، امور زندگى شیعیان در عصر غیبت ولى عصر(عج)، معطل مىماند.
وى براى تاکید بر این مساله مىگوید: کسى که در ولایت فقیه وسوسه کند، گویا طعم فقه را نچشیده و فلسفه وجودى دین و احکام آن را درنیافته است.
ایشان در نهایت مىگوید: بعید است که فقیه جامعالشرایط، حق جهاد ابتدائى نداشته باشد.
صاحب جواهر(ره) در مبحث قضاء جواهر نیز همین مطالب را درباره گستره ولایت فقیه در عصر غیبت آورده است.
نظر شیخ انصارى(ره) درباره حکومت و ولایت فقیه را باید در کتاب قضا جستجو نمود نه در رسائل و مکاسب.
ایشان در کتاب قضا چنین مىفرماید: از روایات گذشته ظاهر مىشود که حکم فقیه، در تمام خصوصیتهاى احکام شرعى و در تمام موضوعات خاص آنها، براى ترتیب دادن احکام بر آنها نافذ مىباشد; زیرا متبادر از لفظ «حاکم» در مقبوله عمربن حنظله، همان «متسلط مطلق» است; یعنى اینکه امام(علیهالسلام) فرمودند: «فانی قد جعلته علیکم حاکما»، نظیر گفتار سلطان و حاکم است که به اهل شهرى بگوید: «من فلان شخص را حاکم بر شما قرار دادم» که از این تعبیر، بر مىآید که سلطان، فلان شخص را در همه امور کلى و جزئى شهروندان که به حکومتبرمىگردد، مسلط نموده است.
ولایت رایج در کتب فقهى، مربوط به ولایتبر محجوران و ناتوانان است.
در باب طهارت و قصاص و دیات، و در باب حجر و مانند آن، ولایتى مطرح است که درباره مردگان یا کسانى است که توان اداره امور خود را ندارند; مانند: سفیه و مجنون و مفلس و بچههاى کوچک و غیرمکلف و....
در کتاب طهارت، سخن از مرده است که باید ولى و سرپرستى داشته باشد تا امور واجب او از قبیل تغسیل و تحنیط و نماز و کفن و دفن را انجام دهد.
در کتاب قصاص و دیات، بحثبر سر آن است که اگر کسى کشته شد، بازماندگانش «ولىدم» او هستند و در صورت عمدى بودن قتل، حق قصاص دارند و اگر رضایت دهند، مىتوانند مالى را با مصالحه به عنوان دیه مرده بگیرند; خواه از مقدار معین دیه بیشتر باشد یا کمتر; زیرا خود او نمىتواند به امور خویش قیام کند و نیازمند ولى و سرپرست است.
بخش دیگرى از فقه، مربوط به کتاب «حجر» است و در آنجا سخن از کسانى است که در اثر صغر و کوچکى و یا در اثر سفاهت و جنون و یا به دلیل ورشکسته شدن(مفلس)، محجور و ممنوع از تصرف هستند و چون خود آنان توانائى لازم را براى استیفاى حقوق ندارند و از این جهت، به ولى و سرپرستى نیاز دارند تا امورشان را اداره کند.
بسیارى از افرادى که در ذم ولایت فقیه سخن گفتهاند، توهم نمودهاند که ولایت فقیه چیزى از سنخ ولایت این ابواب فقهى است و این، تصور نادرستى است; زیرا امت اسلامى، نه مرده است، نه صغیر، نه سفیه، نه دیوانه، و نه مفلس.
ولایت فقیه، تفاوت اساسى با «ولایتبر محجوران» دارد; زیرا یکى مربوط به افراد ناتوان است و دیگرى مربوط به اداره جامعه اسلامى; یکى براى حفظ حقوق مردگان و سفیهان و محجوران و صغیران است و دیگرى براى اجراى احکام اسلامى و تامین مصالح مادى و معنوى جامعه اسلامى و حفظ نظام و کشور در برابر دشمنان و حفظ وحدت و تقویتخردمندى و دیندارى و کمالیابى.
تفاوت دوم اینکه; ولى محجورین و ناتوانان، گاهى غیرمستقیم و به صورت تسبیب، و گاهى به صورت مستقیم و مباشرتا در امور آنان دخالت مىکند و از سوى آنان، امورشان را به اجرا درمىآورد ولذا آنان، «مورد کار» مىباشند نه «مصدر کار»(به استثناء حجرتفلیس و مانند آن) اما ولى جامعه خردمندان و امت اسلامى، با تقویت اندیشه و انگیزه، آنان را به حرکت و قیام براى خدا و تحقق ارزشهاى اسلامى دعوت مىنماید ولذا مردم، «مصدر کار» مىباشند نه «مورد کار» چنانکه هدف همه پیامبران الهى همین بوده است: «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات وانزلنا معهم الکتاب والمیزان لیقوم الناس بالقسط».
قیام مردم به قسط و عدل، یکى از اهداف ولایت فقیه است که هر عاقل و خردمندى، آن را نیکو و بلکه ضرورى مىداند.
در جامعه اسلامى، کارهاى شخصى را خود افراد خردورز انجام مىدهند و کارهایى که به اصل مکتب برمىگردد و یا جنبه عمومى دارد، والى مسلمین، آنها را به نحو مباشرت یا تسبیب انجام مىدهد.
بنابر آنچه گذشت، ولایت فقیه، نه از سنخ ولایت تکوینى است و نه از سنخ ولایتبر تشریع و قانونگذارى و نه از نوع ولایتبر محجوران و مردگان; بلکه ولایت مدیریتى بر جامعه اسلامى است که به منظور اجراى احکام و تحقق ارزشهاى دینى و شکوفا ساختن استعدادهاى افراد جامعه(اثاره دفائن عقول) و رساندن آنان به کمال و تعالى در خور خویش صورت مىگیرد.
ولایت «بالذات» و «بالعرض» مقتضاى برهان عقلى در نیازمندى انسان به قانون الهى که قران کریم نیز آن را تاکید مىکند، آن است که کمال انسان، در اطاعت از کسى است که او را آفریده و بر حقیقت او و جهان(دنیا و آخرت) و ارتباط متقابل این دو مرحله، آگاه است و او کسى نیست جز ذات اقدس اله و از اینرو، عبودیت و ولایت، منحصر به «الله» است; یعنى انسان به حکم عقل و فطرتش موظف است که فقط عبد خداوند باشد و تنها ولایتخداوند را بپذیرد.
قرآن کریم، در عین حال که عزت، قوت، رزق، شفاعت، و ولایت را به خدا و غیرخدا اسناد مىدهد، در نهایت و در جمعبندى، همه آن اوصاف کمالى را منحصر در ذات اقدس خداوند مىداند.
به عنوان نمونه، درباره «عزت» مىفرماید: «ولله العزه ولرسوله وللمؤمنین»; یعنى عزت مال خدا و رسول خدا و مؤمنین است; ولى در جاى دیگر مىفرماید: «العزه لله جمیعا»; یعنى تمام عزتها از آن خداست.
درباره «قوت» نیز فرمود: «یا یحیى خذ الکتاب بقوه» و به بنىاسرائیل فرمود: «خذوا ما اتیناکم بقوه» و در دستور به مجاهدان اسلام: «واعدوا لهم مااستطعتم من قوه»; اما پس از این اوامر که نشانگر امکان قوت براى انسانهاست، مىفرماید: «ان القوه لله جمیعا»; همه قوت از آن خداست.
قرآن مجید در زمینه «رزق» نیز نخستخداوند را به عنوان «خیرالرازقین» معرفى مىنماید که لازمهاش وجود رازقان دیگرى غیر از خداست: «قل ما عندالله خیر من اللهو ومن التجاره والله خیر الرازقین»; یعنى آنچه نزد خداست، بهتر است از لهو و از تجارت، و خداوند بهترین رزقدهندگان است; لیکن در آیه دیگرى مىفرماید: «ان الله هو الرزاق ذوالقوه المتین».
ضمیر «هو» در این آیه، ضمیر فصل است و با الف و لام «الرزاق»، مفید حصر است; یعنى تنها رزاق خداست.
در خصوص «شفاعت»، از تعابیرى مانند «فما تنفعهم شفاعه الشافعین»، معلوم مىشود که غیر از خداوند شفاعتکنندگانى وجود دارند، اما در آیات دیگرى مىفرماید تا خدا اذن ندهد، کسى حق شفاعت ندارد و در جاى دیگر فرمود: «قل لله الشفاعه جمیعا»;(اى پیامبر!) بگو که همه شفاعت مخصوص الله است.
در مورد ولایت نیز همین گونه است.
در سوره «مائده» فرمود: «انما ولیکم الله ورسوله والذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه وهم راکعون».
در این کریمه، ولایت را براى خداوند و پیامبر و براى اهل بیتبا تتمیم روایت اثبات مىفرماید و در سوره «احزاب» فرمود: «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم واموالهم»; ولایت وجود مبارک پیغمبر اسلام بر جان و مال مؤمنین، از خود آنان بالاتر است و لذا در آیات دیگر از همان سوره مىفرماید: «ما کان لمؤمن ولامؤمنه اذا قضى الله ورسوله امرا ان یکون لهم الخیره»; وقتى که خدا و رسولش درباره مطلبى حکم کردند، احدى حق سرپیچى از این دستو را ندارد; اما در عین حال که لایتبر مردم را به پیامبر اکرمصلى الله علیه و آله و سلم و وجود مبارک امیرالمؤمنین و اهل بیت(علیهمالسلام) نسبت مىدهد، در مقامى دیگر، ولایت را منحصر به ذات اقدس اله مىداند و مىفرماید: «فالله هو الولى»; تنها ولى حقیقى انسان و جهان، الله است.
معناى «انما ولیکم الله ورسوله والذین امنوا» این نیست که انسانها چند ولى و سرپرست متفاوت دارند که یکى از آنها یا برترین آنها خداست، بلکه معنایش با توجه به آیه حصر ولایت: «فالله هو الولى»، آن است که تنها ولى حقیقى و بالذات، خداوند است و پیامبر اکرمصلى الله علیه و آله و سلم و اهل بیت عصمت و طهارت(سلام الله علیهم اجمعین)، ولى بالعرض و مظهر ولایتخدایند و به تعبیر لطیف قرآن، آیه و نشانه ولایت الهىاند.
به تعبیر قرآن کریم، همه موجودات، آیات الهىاند، اما انسان کامل و اولیاء خداوند، آیه و نشانه تام خداوند هستند و به بیان نورانى امیرالمؤمنین(علیهالسلام): «ما لله آیه اکبر منی»; همه موجودات ارضى و سمائى آیات الهىاند، ولى من، آیه اکبر خداوند هستم و هیچ آیتى خداوند را مانند من نشان نمىدهد.
بدیهى است که مقصود حضرت امیرالمؤمنین(علیهالسلام)، همان مقام نورانیتخود و اهل بیت است که با نورانیت رسول اکرم و خلیفه مطلق خداوند، حضرت محمد مصطفىصلى الله علیه و آله و سلم، یکى مىباشد.
امام صادق(علیهالسلام) مىفرماید: در روز قیامت، خداى عز وجل از شخص مومن سؤال مىکند: زمانى که من مریض شدم، چرابه عیادت من نیامدى؟
شخص مومن مىگوید: شما که مریض نمىشوید.
فرمود: فلان بنده مؤمن که مریض شد، اگر او را عیادت مىکردى، مرا عیادت کرده بودى.
این سخنان، کنایه و مجاز و استعاره و تشبیه نیست، بلکهاز قبیل حق را در آینه مؤمن دیدن است; که مؤمن، آیتخداوند مىباشد.
البته مظهر حق بودن، هیچ گاه به معناى حلول و اتحاد نیست; زیرا محال است که خداوند در چیزى حلول کند و یا با چیزى اتحاد یابد، بلکه مقصود آن است که همه موجودات جهان، به تمام هستى خود، آیت و نشانه خداوند مىباشند و همه هستى و کمالات خود را از او دریافت نموده و اکنون نیز دریافت مىنمایند و در حدوث و بقاء محتاج خدایند.
اینکه امام راحل(قدسسره) و بنیانگذار انقلاب اسلامى، خطاب به بسیجیان و رزمندگان فرمودند: «از دور دست و بازوى قدرتمند شما را که دستخدا بالاى آن است مىبوسم و بر این بوسه افتخار مىکنم»، معنایش این است که دستشما راکه مظهر و نشانه و آیتخداست مىبوسم: «ید الله فوق ایدیهم» و در حقیقت، ایشان، دستبىدستى خدا را تکریم مىنماید.
در سنت و سیرت انبیاء(علیهمالسلام) ظریفترین ادبها، ادب توحید است و بر این اساس، توحید در همه زندگى آنان جلوهگر بوده است.
همه کارهاى آنان و کارهاى همه آنان، بر محور آیه شریفه «قل اننى هدانى ربى الى صراط مستقیم دینا قیما مله ابراهیم حنیفا وما کان من المشرکین قل ان صلاتى ونسکى ومحیاى ومماتى لله رب العالمین»، براى «الله» بود; حیات و مماتشان براى خدا بود.
البته عالىترین مرحله کمالش مخصوص رسول اکرمصلى الله علیه و آله و سلم است و این سخن که زبان حال ایشان در قرآن است، زبان حال همه انبیاء الهى بوده است; البته با تفاوت درجاتى که داشتهاند: «ورفعنا بعضهم فوق بعض».
قرآن کریم اطاعت مردم از پیامبران را، اطاعت از خداوند مىداند; زیرا رسولان الهى، به اذن خداوند و به فرمان او و با پیام و کتاب او براى هدایتبشر به سوى او آمدهاند: «وما ارسلنا من رسول الا لیطاع باذن الله».
اصل اولى درباره ولایت و سرپرستى غیرخداوند بر انسانها، «عدم» است; یعنى هیچ فردى از انسانها بر هیچ فرد دیگرى ولایت ندارد; مگر آنکه از سوى خداوند تعیین گشته باشد.
از آنچه گفته شد، این نکته روشن گردید که ربوبیت، عبودیت، و ولایت و حکومت، همگى اختصاص به خالق و آفریننده انسان دارد و اگر انبیاء و مرسلین و ائمه(علیهمالسلام) ولایت تکوینى و یا ولایت تشریعى و حکومتبر جامعه بشرى دارند، این ولایتها، ظهورى از ولایتخدا و به اذن و فرمان اوست و اگر در عصر غیبت نیز براى فقیه جامعالشرایط، ولایت و مدیریتى در محدوده تشریع و قانون اسلام بر جامعه مسلمین وجود دارد، آن نیز باید به اذن و فرمان خداوند باشد وگرنه، همان طور که گفته شد، انسانها آزاد آفریده شدهاند و هیچ انسانى سرپرست انسان دیگر نیست.
تذکر: گوهر ذات انسان، از هر قیدى آزاد و از هر بندى رهاست; مگر قید عبودیتخداى سبحان که چنین بندى، از هر آزادى و بىبندوبارى بهتر است.
تنها مبدئى که حاکم بر گوهر ذات آدمى است و در نتیجه، بر تمام شؤون علمى و عملى او اشراف و سیطره دارد، خداوندى است که هستى او مستقل مىباشد و وجودى به انسان عطا نموده که عین ربط به او است.
در این منظر، خداوند، نه تنها فاعل و خالق انسان است، بلکه مقوم او است و انسان، نهتنها مخلوق اوست، که متقوم به او خواهد بود.
آنچه برهان عقلى او را ثابت نمود، ظاهر دلیل نقلى نیز آن را تایید مىنماید; زیرا در قرآن کریم، آیاتى یافت مىشود که ولایت الهى را نسبتبه خود انسان و گوهر ذات او مىداند مانند «الله ولى الذین امنوا یخرجهم من الظلمات الى النور»; «واذا اراد الله بقوم سوء فلا مرد له وما لهم من دونه من وال» و اگر ولایتى براى غیرخدا ثابتشود، حتما نخست، تولیت مطلق الهى است; چرا که قرآن کریم، تنها ; «فالله هو الولى».
غرض آنکه; ظاهر بسیارى از ادله نقلى، ولایتخداوند بر گوهر ذات آدمى است و چیزى که مانع انعقاد این ظهور گردد یا موجب سلب اعتبار ظهور منعقد شده باشد وجود ندارد; بلکه دلیل عقلى و نقلى دیگر نیز آن را تایید مىنماید.
اما ولایت غیرخداوند بر انسان یعنى ولایت فقیه بر جمهور مردم که از سنخ ولایت تکوینى معصومین (علیهمالسلام) نیست، گرچه ظاهر برخى از ادله نقلى آن است که خود انسان تحت ولایت فقیه عادل است مانند مقبوله عمر بن حنظله: «جعلته علیکم حاکما»; که خطاب به ذوات انسانى است; یعنى من فقیه جامع شرایط حکومت را حاکم بر «شما» قرار دادم; و نظیر آیه: «انما ولیکم الله ورسوله والذین امنوا الذین یقیمون الصلوه ویؤتون الزکوه وهم راکعون» و آیه: «النبى اولى بالمؤمنین من انفسهم» که همگى محور ولایت تشریعى را ذوات آدمى معرفى مىکنند، لیکن طبق ظاهر بعضى از ادله نقلى دیگر، آنچه مدار ولایت تشریعى والیان دینى است، همانا شؤون و امور جامعه است نه خود ذوات انسانى; زیرا ظاهر آیه «اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولىالامر منکم» این است که رهبران الهى، ولىامر امت هستند نه ولى گوهر هستى آنها.
نیز آنچه از سخنان حضرت على(علیهالسلام) برمىآید، آن است که رهبر دینى، کسى است که به امر مسلمین و شان اداره جامعه سزاوارتر باشد: «ایها الناس، ان احق الناس بهذا الامر اقواهم علیه واعلمهم بامر الله فیه» که منظور از «هذا الامر»، همان تدبیر جامعه و اداره امور امت است نه سیطره بر ذوات آنان.
پس دو رکن رصین را هماره باید در مرى و مسمع قرار داد: اول آنکه محور ولایت فقیه عادل، شان جامعه اسلامى است نه ذوات مردم و گوهر هستى آنان و دوم اینکه مدار ولایت فقیه عادل، شان تمام افراد جامعه حتى خود فقیه عادل است; زیرا آنچه والى اسلامى است، شخصیتحقوقى فقاهت و عدالت است و آنچه «مولىعلیه» استشان امت مىباشد که خود فقیه نیز جزء آحاد امتخواهد بود.
امر و شان امت، دو قسم است که یک قسم از آن با مشورت خود مردم تامین مىشود و آیه «وامرهم شورى بینهم»، ناظر به آن است; زیرا این قسم، امر خود آنهاست; مانند مباحات و موارد تخییر و....
قسم دیگر امور امت، به ولایت فقیه عادل وابسته است که از این رهگذر، او، «ولىامر» محسوب مىشود و جزء «اولواالامر» خواهد بود.
مواردى که تفکیک آنها سهل نیست، بر اساس آیه سوره آلعمران عمل مىشود که فرمود: «وشاورهم فى الامر فاذا عزمت فتوکل على الله ان الله یحب المتوکلین».
بنابراین، از انضمام آیه «اطیعوا الله واطیعوا الرسول واولىالامر منکم» و آیه «وشاورهم فى الامر»، مىتوان صورت دلپذیرى از عنوان «جمهورىاسلامى» ترسیم نمود که تفصیل آن، در ثنایاى کتاب مشهود است.
«فقیه» کیست؟
مقصود از «فقیه» در بحث ولایت فقیه، مجتهد جامعالشرایط است نه هر کس که فقه خوانده باشد.
فقیه جامعالشرایط باید سه ویژگى داشته باشد; «اجتهاد مطلق»، «عدالت مطلق»، و «قدرت مدیریت و استعداد رهبرى».
یعنى از سویى باید صدر و ساقهء اسلام را به طور عمیق و با استدلال و استنباط بشناسد و از سوى دیگر، در تمام زمینهها، حدود و ضوابط الهى را رعایت کند و از هیچ یک تخطى و تخلف ننماید و از سوى سوم، استعداد و توانائى مدیریت و کشوردارى و لوازم آن را واجد باشد.
اکنون هر یک از این سه ویژگى را مورد بررسى قرار مىدهیم.
ویژگىهاى فقیه جامعالشرایط 1- اجتهاد مطلق اسلام، یک مجموعه منسجم استبه گونهاى که دیانت آن، عین سیاست است و سیاست آن، عین دیانتش مىباشد و فهم درست و کامل رهآورد وحى، زمانى صورت مىگیرد که فقیه، به همه ابعاد آن آگاه باشد و از اینرو، اسلامشناس واقعى کسى است که در همه اصول و فروع، در عبادات و عقود و احکام و ایقاعات و سیاست اسلامى مجتهد باشد.
بنابراین، کسى که در تحلیل همه معارف دین، اجتهاد مطلق ندارد و به اصطلاح، «مجتهد مطلق» نیست، بلکه «مجتهد متجزى» است، صلاحیت ولایتبر جامعه اسلامى و اداره آن را ندارد و همچنین فقیهى که ابعاد سیاسى اسلام را خوب نفهمیده است، توان چنین مسؤولیت عظیمى را نمىتواند داشته باشد.
فقیه حاکم بر نظام اسلامى که در عصر غیبت، مجرى و حافظ و مبین قرآن است، باید به تمام جوانب آن آگاه باشد.
او باید علاوه بر شناخت احکام و معارف قرآن کریم، درباره انسان و جامعه اسلامى، روایات رسیده از عترت(علیهمالسلام) را نیز به خوبى بررسى نماید و به شناختى کامل و جامع از احکام اسلام برسد.
اگر شخصى برخى از مسائل اسلامى برایش حل نشده و خود نمىتواند آنها را عمیقا بررسى نماید، او ولى مسلمین نیست; یعنى نه «مرجع فتوا»ست و نه «مصدر ولایت»; نه مىتواند فتوا بدهد و نه مىتواند اسلام را به اجرا درآورد.
فقیهى که شعاع عملش همدوش شعاع فقه باشد و بتواند مسائل جدید و مستحدثه مسلمین را حل کند و آنها را بر اصول و فروع دین تطبیق دهد، او «مجتهد مطلق»ى است که در صورت واجد بودن شرایط دیگر، مىتواند مسؤولیت ولایت و مدیریت جامعه اسلامى را بپذیرد و از عهده آن برآید.
2- عدالت مطلق فقیه جامعالشرایط، کسى است که علاوه بر جناح عقل نظرى، در جناح عقل عملى نیز به مقدار ممکن کامل باشد; یعنى علاوه بر اینکه لازم است علم دین را درستبفهمد، باید آن علم را در خودش و محدوده حیاتش و در جامعه اسلامى به درستى اجرا نماید; لازم است همه وظایف دینى خود را انجام دهد و آنچه از دین باید به مردم ابلاغ کند، ابلاغ نماید و چیزى را کتمان نکند.
فقیه عادل، باید به میل و هوس کارى نکند; مطیع هواهاى نفسانى نگردد و گناهى از او سرنزند; نه واجبى را ترک کند و نه حرامى را مرتکب شود.
شخصى که مطیع هوس است، در درون جانش بتکدهاى دارد و در نهادش، بتپرستى رسوخ یافته است و در واقع، هوایش را معبود و اله خود قرار داده و همان را مىپرستد: «افرایت من اتخذ الهه هواه».
چنین شخصى، هیچگاه صلاحیت ولایت و هدایت مسلمین را ندارد و مشمول خطاب ابراهیم خلیل(سلاماللهعلیه) است که فرمود: «اف لکم ولما تعبدون من دون الله»; اف بر شما و بر هر آنچه غیر خدا مىپرستید.
این بیان عتابآمیز، تنها شامل بتپرستان بتکدههاى صورى نیست، بلکه بتکدههاى درونى هواپرستان را نیز شامل مىشود.
بنابراین، ویژگى دوم فقیه جامعالشرایط، ترک هوا و هوس و تابعیت عملى محض سبتبه احکام و دستورهاى دین است.
فقیه حاکم، اگر فتوا مىدهد، باید خود نیز به آن عمل کند و اگر حکم قضایى صادر مىکند، خود نیز آن را بپذیرد و اگر حکم ولایى و حکومتى صادر و انشاء مىنماید، خود نیز به آن گردن نهد و آن را نقض نکند.
3- قدرت مدیریت و استعداد رهبرى در اصل یکصدونهم قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران، ویژگىهاى رهبر، چنین بیان شده است: شرایط و صفات رهبرى: 1- صلاحیت علمى لازم براى افتاء در ابواب مختلف فقه.
2- عدالت و تقواى لازم براى رهبرى امت اسلام.
3- بینش صحیح سیاسى و اجتماعى، تدبیر، شجاعت، مدیریت و قدرت کافى براى رهبرى.
در صورت تعدد واجدین شرایط فوق، شخصى که داراى بینش فقهى و سیاسى قوىتر باشد مقدم است.
بنابراین، علاوه بر اجتهاد مطلق و صلاحیت علمى لازم براى افتاء در ابواب مختلف فقه و همچنین عدالت و تقواى لازم براى رهبرى امت اسلام، استعداد و توانائى رهبرى و کشوردارى، شرط ضرورى سوم براى فقیه است.
فقیه جامعالشرایط باید علاوه بر اجتهاد و عدالت مطلق، اولا بینش درست و صحیحى نسبتبه امور سیاسى و اجتماعى داخل و خارج کشور داشته باشد و ترفندهاى دشمنان خارج را خوب بشناسد و ثانیا از هنر مدیریت و لوازم آن برخوردار باشد; زیرا مدیریت، گذشته از تئورى، نیازمند ذوق اداره و هنر تدبیر است; بسیارى از ما اوزان شعر را مىدانیم که مثلا فلان شعر باید بر وزن «مستفعلن، مستفعلن، مستفعلن» باشد; اما دانستن عروض، هیچ گاه کسى را شاعر نمىکند.
شعرشناسى، غیر از شاعر بودن است; چراکه انشاء شعر، گذشته از آشنائى به قواعد شعر، نیازمند استعدادهاى خاصى است.
همه ما مىدانیم که باید کشور را بر اساس قسط و عدل اداره کرد، اما مدیر و مدبر بودن، غیر از دانش و بینش سیاسى است; هنرى است که هر کس آنرا ندارد.
شرط اسلامشناسى را ممکن استبرخى داشته باشند ولى همه آنان شجاعت لازم را مانند شجاعت امام راحل(قدسسره) ندارند.
وقتى خبر حکومت نظامى را در یکى از روزهاى دهه دوم بهمن57 به ایشان دادند، امام هراسناک نبودند و فرمودند: بیرون بروید و حکومت نظامى را بشکنید!
و آن زمان که خبر تجاوز رژیم عراق و توطئه استکبار بر ضد انقلاب اسلامى را به ایشان رساندند، نترسیدند و شجاعتخود را به دیگران نیز انتقال دادند.
در رژیم فاسد و منحوس پهلوى، در بحبوحه گرفتوگیرها، بعضى از آقایان، خدمت مراجع و فقهاى بزرگ مىرفتند و با آنان مشورت مىکردند و خواستار اطلاعیه مىشدند.
من خدمتیکى از بزرگان فقه رفتم، خدا غریق رحمتش کند که بر ما حق بزرگى داشت.
در آن اوضاع بحرانى که امام مىفرمودند وقتى که دین در خطر باشد، تقیه حرام است و براى حفظ دین از هیچ چیزى حتى جان نباید دریغ ورزید، من دیدم این فقیهى که به علم و دانش او خیلى اعتقاد داشتیم و داریم، بحارالانوار رحلى مرحوم مجلسى(رض) را جلوى خود گذاشته و بحث تقیه را مطالعه مىکند.
او به همه آنچه در کتاب و سنت نوشته شده، علم داشت و اگر اعلم از دیگران نبود، دیگران از او اعلم نبودند; ادق از دیگران بود ولى هنر کشوردارى و تدبیر و مدیریت در او نبود که در پرتو آن، اگر به او بگویند ده نفر یا صدنفر کشته شدهاند، آن خونها را هدر رفته نبیند و بلکه شهادت هزاران نفر را براى حفظ اسلام و زنده کردن دین و حیات انسانى در جامعه ضرورى ببیند.