پدیده ای به نام فروغ
فروغ در عرصه ی ادبیات ایران یک پدیده بود .
نه تنها بود که هنوز هم هست و همیشه هم خواهد ماند .
به قول یکی از معاصرین : فروغ بدون هیچ گونه ادعای طلبی خواننده ی شعر فارسی بعد از خود را بدهکار کرد و رفت ، چون میوه ی کال بر شاخه ماند تا به رسیدگی رسید و با مرگ ناگهانیش خدا می داند چه مایه از شعر ناگفته به خاک سپرده شد و چه مضامین بسیاری که می توانست در خواننده اش صد ها احساس که یکی از آن ها حس اندیشیدن بود ایجاد کند دریغا نگافته ماند و ماند .
از یورش توفان مرگ که سرو قامتش را بی هنگام شکست و گرچه از ریشه های کلامش سرود های دیگری به بلندای ماندن در تاریخ قد کشیده است ؛ چهل سال می گذرد .
آری از بهمن سردی که جسم فروغ را به سرمای خاک سپردند ، هزاران دل گرم به یادش تپیده است و صدها قلم با گفتن از او به روی کاغذ پر خیده است ، هر صاحب اندیشه ، شعر فروغ را به نوعی بررسی کرده و در قلمرو نقد با توجه به نکاتی از آن به کندوکاوی علاقه مندانه و موشکافانه پرداخته است که همه این سنجدین ها مُهری بر جاودانه شدن اوست ، اما براستی چرا ؟و چگونه او این چنین دارای جایگاه خاص در ادبیات شعری ایران است ، شاید هیچ کس به خوبی و واقع نگری خودش این حس و بیان نکرده باشد که می گوید :
من آدم ساده ای هستم ، بخصوص وقتی می خواهمم حرف بزنم ، این مساله را بیش تر حس می کنم .
من هیچ وقت آوزان عروضی را نخواندم اما آن ها را در شعر هایی که می خواندم پیدا کردم .
بنابر این برای من حکم نبودند ، راه هایی بودند که دیگران رفته بودند .
یکی از خوشبختی های من این است که نه زیاد خود را در ادبیات کلاسیک سرزمین خودمان غرق کرده ام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده ام ، من بدنبال چیزی در درون خود م و در اطراف خود هستم .
در یک دوره ی مشخص که از لحاظ زندگی اجتماعی و فکری آهنگ خودش را دارد .
راز کار در این است که این خصوصیات را درک و آن را به شعر وارد نماییم .
برای من کلمات خیلی مهم هستند .
چون آن ها را صاحب جان و روحیه می دانم و همچنین اشیاء را ، من به سابقه ی شعری کلمات و اشیاء کاری ندارم گیرم کسی کلمه ی انفجار را هرگز در شعر نیاورده است .
من از صبح تا شب به هر سو می نگرم همه چیز در حال انفجار می بینم ، چه گونه شعری بگویم که از این احساس تهی باشد .
من فکر می کنم کار هنری یک جور بیان کردن و ساختن زندگی ست ، زندگی هم چیزی ست که یک ماهیت متغیر دارد .
جریانی است که مرتب در حال شکل عوض کردن و توسعه است و به همین دلیل هنر هر دوره روحیه خودش را دارد و غیر این اگر باشد ، تقلب است .
من در مورد شعر خودم باید بگویم چیزی را در آن جستجو نمی کنم بلکه در شعر هایم یا شعر های دیگران تازه خودم را پیدا می کنم .
می دانید بعضی ها مثل درهای باز بسته ای هستند که وقتی بازشان می کنی می بینی ارزش باز کردن را نداشته اند .
اما بعضی شعر ها اصلا در چهار چوب نیستند که باز و بسته باشند .
جاده های هستند کوتاه و بلند و بلند که همچنان می توان در آن ها رفت و به رفتن ادامه داد و اگر گاهی توقف می کنیم برای دیدن چیز هایی است که در رفت و برگشت های گذشته ندیده بودیم .
" من آدم ساده ای هستم ، بخصوص وقتی می خواهمم حرف بزنم ، این مساله را بیش تر حس می کنم .
اما بعضی شعر ها اصلا" در چهار چوب نیستند که باز و بسته باشند .
" به درستی همین است .
شعر فروغ همان جاده ای است که می توان با همه ی فراز و نشیب هایش سال ها در آن رفت و خسته نشد .
جاده ای ست بی شباهت و بی تکرار که می توان هزاران تازگی را در آن دید و کشف کرد .
ارتباطات ، آدم ها ، عواطف ، اشیاء و اجسام در شعر او دیگر گونه است .
یک نگاه تازه که به بطن حقیقی هر چیز را بیش از ایهام و مجاز می بیند و این نوع دیدن برترین عامل نزدیکی ذهنیت او با تصورات خواننده است .
شعر فروغ خواننده اش را با اشکال عجیب و بیان های غیر مفهوم نمی هراساند و عدم آگاهی و نفهمیدن را بر او تحمیل نمی کند .
شاید نه همه ولی خیلی ها در هنگام خواندن شعر او می توانند برای لحظاتی خود را در جایگاه حسی قرار دهند و در پیچ و خم های اندیشه اش هم مسیر گردند .
در ظهر گرم و دود آلود ما عشق مان را در نیاز کوچه می خواندیم ، ما قلب هایمان را به باغر مهربانی های معصومانه ، می بردیم و به درختان قرض می دادیم و توپ با پیغام بوسه در دستان ما می گشت .
" آن روز ها " تولدی دیگر در انتظار دره رازیست این را به روی قله های کوه بر سنگ های سهمگین کندند آن ها که خط به خط سقوط خویش یک شب سکوت کوهساران را از التماس تلخ آکندند " در آب های سبز تابستان " تولدی دیگر زندگی شاید یک خیابان درازیست که هر روز زنی به زنبیلی از آن می گذرد هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد " تولدی دیگر " تولدی دیگر و هزاران مثال دیگر و یا در حقیقت تمام جمله ها و خطوط شعر فروغ که واگوی آهنگین روز مرگی خای انسان امروز است .
در واقع تمام احساساتی است که مبنای پدید آمدن شعر فروغ است ، تکیه بر دیوار واقعیت ها دارد و این امر نه تنها در دو کتاب تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد به چشم می خورد .
که در سایر اشعار سه کتاب اسیر و دیوار و عصیان نیز بارها دیده می شود .
خندید باغبان که سرانجام شد بهار دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار ای بس بهارها که بهاری نداشتم " دختر و بهار " دانم اکنون از آن خانه ی دور شادی زندگی پر گرفته دانم اکنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته " خانه متروک " اسیر این جا ستاره ها همه خاموشند این جا فرشته ها همه گریانند این جا شکوفه های گل مریم بی قدر تر ز خار بیابانند " برای تو " عصیان آه آری این منم اما چه سود ِ" او " که در من بود دیگر نیست نیست می خروشم زیر لب دیوانه وار او که در من بود آخر کیست کیست نگاهی بر حقیقت اشعار فروغ فرخزاد سلامت و تازگی دیگرگونی شعر فروغ ، زنان شاعر را به این فکر انداخت که به ابعاد مختلف و زندگی و رفتار و شعر او دقت کنند تا راز این شکوفایی را دریابند و از جوهر این کیمیای حیات بهره جویند و متاسفانه بدون و درک درست شخصیت و شعر فروغ ، رقابت و تقلید از دوران جنینی شعر او و بحرانهای بی تجربگی و سر خوردگی های او پرداختند.
در رویای " فروغ دوم " شدن است که شعر بعد از فروغ به راه می افتد .
غافل از اینکه فروغ برای " خود بودن " و " خود ماندن " می زیست و با قدرت یکتای شاعرانه ی خود ، ممنوع ترین واژه های زمان خور را به کار می گرفت و به شعر تبدیل می کرد.
شعر فروغ ، شعر موضوعی یا مقطعی و زمان بندی شده نیست که در شرایط سیاسی و خاصی و به مناسبت های ویژه ای سروده شده و جنجالی موقتی و دوره ای آفریده باشد، تا شامل مرور زمان نیز بشود.
شعر فروغ ، شعر هستی ، انسان و زندگی است که در اوج شاعرانگی سروده شده و مانند حافظ شیرازی بی زمان است.
شعر فروغ یکشبه نروئید و نبالید هیچ نوزادی یکشبه قد نمی کشد و به بلوغ نمی رسد.
صادقانه از خود ، از دل آغاز کرد و در این سیر گسترده ی درونی بود که به کشف هستی ، انسان و زندگی رسید .
و این تحولات پر فرازو نشیب را به شعر کشیده...
هر موجی که او را برد ، شعر شد .
هر واژه ای که در این موج افتاد ، شعر شد.تقلاهایش ، زیر رفتن ها و بالا آمدن هایش.
به تخته پاره ای آویزان شدن هایش ، عشق شد !
و عشق شعر شد .
و هرگاه که از شدت موج دست اش از آن تخته پاره رها شد ، به زیر می رفت ، گیاهان دریایی به پایش میپیچیدند ، کوسه ها بر او دندان تیز می کردند ، در هم کوبیده و زخمی به ته اقیانوس فرو می رفت و آنگاه جویبار های خود جوش از درون او جاری می شدند: من پری کوچک و غمگینی را می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد .
2 در این غیبت معصومانه پر شکفت و شهود چیزی از دست نمی داد چرا که همزمان: مردم گروه ساقط مردم دلمرده و تکیده و مبهوت در زیر بار شوم جسد هایشان از غربتی به غربت دیگر می رفتند.
3 همزمان به غیبت معصومانه فروغ: خورشید مرده بود خورشید مرده بود و فردا درذهن کودکان مفهوم گنگ گمشده ای داشت.
4 فروغ ، به کالبد شعر " زن " جان تازه ای دمید .
شعر زن ، که تا آن زمان غلام حلقه به گوش شعر مرد بود ، و کور کورانه و طوطی صفت شعر مردانه را در تاریکی مرد سالاری دنبال می کرد با طلوع فروغ و روشن شدن آسمان شعر زن ، " زن " خود را دید و اندیشه در او شکفت ، خود شناخت و برخاست.
شعر های خود جوش و بی اعتباری او به قواعد موجود ، در زمانی که جو نفس گیر خفقان سیاسی و اجتماعی در گلوی قلم ها لخته بسته بود و هوا پر از بوی ماندگی و تکرار بود و زنان همچنان در پستوی شعر مردان چیده بودند ، بی پروایی نام گرفت .
در حالی که فروغ خود این بی پروایی را در چیز دیگری می دید و رندانه از آن می ترسید: می ترسم از این نسیم بی پروا گر با تنم اینچنین در آویزد ترسم که زپیکرم میان جمع عطر علف فشرده بر خیزد .
5 در این وحشت صادقانه از بر ملا شدن رازش در میان جمع ،می بینیم که چه حر فهای تازه می زند .
" نو آوری فروغ ذاتی است ".
روح تخیلی شعر در آن می درخشد .
وقتی می گوید : می ترسم که در میان جمع از تنم عطر علف فشرده بر خیزد .
یک عشقبازی و همخوابگی بر روی علف ها را در ذهن تداعی می کند و چه ساده خودش را لو می دهد!
و در شعر " آبتنی " ، از مجموعه ی " دیوار " روی دو ساق ام لبان مرتعش آب بوسه زن و بیقرار و تب دار ناگه در هم خزید ...
راضی و سرمست جسم من و روح چشمه سار گنه کار 6 طبیعت فروغ در عمق معصوم است .
نه تنها قصد بی پروایی ندارد ، که بسیار هم محتاط است.
!
اما این طبیعت چشمه است که بی پروا است !
این چشمه است به ساق ها او می پیچد و مرتکب گناه می شود.!
اما آنجایی که خودش گناهکار است ، در نهایت صداقت عیب ( گناه ) را می گوید ، و به حسن اش نیز اشاره می کند.
حافظ :( عیب "می"جمله چو گفتی هنرش نیز بگو / نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند) هم به گناه و هم به لذت اش اعتراف می کند زیرا زبان ، حسیات و باور هایش ، آمیختگی جدایی ناپذیری دارند: گنه کردم گناهی پر زلذت در آغوشی که گرم و آتشین بود ...
گنه کردم گناهی پر زلذت کنار پیکری لرزان و مدهوش خداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش 7 برای نخستین بار ، زنی ، با توجه به باور های مذهبی و فرهنگی جامعه با صداقتی شاعرانه ، به گناهی اعتراف می کند .
و اعتراف به این گناه ، جانماز هم آب نمی کشد.
بلکه در نهایت سادگی و درستی و بی توجه به عواقب آن ، پنهان هم نمی کند که لذت هم برده است.
اعترافش اما ، بر خلاف آنچه تا به حال بر داشت کرده اند ، از روی رضایت و سرمستی نیست .
ترسان و لرزان است .
رضایتش توام با نگرانی است .
از ترس تهدید ها نامرئی این لذت موقت است که در پایان شعر ، تسلم باور هایش ، به در گاه خدا وند پناهنده می شود و و در محضر خدا وند است که نشان می دهد که اینکاره نیست و با پریشانی می گوید: خداوندا چه می دان چه کردم ؟
آن خلوت هم تاریک بود هم خاموش !
یا به زبان دیگر می گوید : خدایا نفهمیدم مرا ببخش !
و چون راست می گوید به دل می نشیند.
سه کتاب " اسیر " دیوار " و " عصیان " او ، کلنجار ها و کشمکش های فروغ است با دل خود ، با هوس های معصومانه و بی تجربگی های خود.
این کتاب ها در واقع ، مراحل دوران جنینی شعر فروغ اند.
اشعر این کتاب ها ، در شکل چهار پاره و گاهی مثنوی و گاه غزل و گاه نیز تلاش هایی بدنبال شعر نیمایی ، نمایان می شوند .
در همه ی این فرم های کلاسیک ، فروغ ، بی توجه به آنچه دیگران گفته اند حرف های خودش را می زند .
آرام و ساده تجربه های خود را بر ملا می کند غافل از اینکه "خود بودن"را انعکاس دادن با آن زبان سراسر راست گویی کار پسندیده ای نیست.
از برخورد های خشم آگین و واکنش های قهر آمیز و بد گویی های مردم به اصلاح روشن فکر است که تازه متوجه می شود حرفهایی که زده است سنت شکنی است .
به سبب ناتوانی در شناخت او ، او را متمرد و ننگین می خوانند و حتا زنان شاعر همدوره ای خودش نیز به خاطر این صراحت در باز تاباندن احساس ها و تجربه های پاک خود در شعر ، از او فاصله می گیرند .
به بزم های خود دعوتش نمی کنند .
"زن" حق ندارد که این گونه صادقانه از چند چون هستی خود حرف بزند: آن داغ ننگ خورده که می خندید بر طعنه های بیهوده ، من بودم گفتم که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که "زن " بودم 8 در حالی که از نگاه فروغ ، آن دروغگوهای متظاهر ، ننگین بودند: اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریا کاری در آسمان تیره نمی بینم نوری زصبح روشن بیداری 9 فروغ با پشت سر گذاشتن دوران آشفتگی ها و شکست های پی در پی ، که دردناک ترین آنها جدایی از تنها فرزندش و محروم شدن از دیدار اوست ، در می یابد که او عاشق خود اوست نه رابطه های مادی و جسمانی .
در این نوع رابطه ها نمی توان به کمال رسید و نیمه ی گمشده اش و حفتی که او را کامل می کند در این نوع رابطه ها یافتنمی شود: اگر به سویت این چنین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو به ظلمت شبان بی فروغ من خیال عشق ، خوشتر از خیال تو10 و از ویران کردن زندگی زناشویی اش به دنبال این توهمات پوچ به شدت پشیمان می شود: بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسوس سرابی بود آنچه می گشتم به دنبالش وای بر من ، نقش خوای بود 11 و دلش می خواهد به خانه بر گردد.
دژی محکم و امن که او را از عواقب همه ی تجربه های هولناک ، پشیمانی ها و پریشانی ها در امان می دارد.
بهشت راستینی که از روی نادانی بی تجربگی گمان می گرد قفس اوست : گفتم قفس ولی چه گویم بیش از این آگاهی از دو رویی مردم مرا نبود دردا که این جهان فریبای نقش باز با جلوه و جلای خود آخر مرا ربود اکنون من ام که خسته زدام فریب و مکر بار دیگر به کنج قفس رو نموده ام بگشای در که در همه دوران عمر خویش جز پشت میله های قفس خویش نبوده ام 12 و در پایان زندگی پر تلاطم کوتاه اش ، این حسرت را حتا در اوج موفقیت و شهرت همچنان بر دوش خسته ی خود می کشید: کدام قله کدام اوج ؟
چگونه روح بیابان مرا گرفت و سحر ماه ز ایمان گله دورم کرد!
چگونه ایستادم و دیدم زمین به زیر دو پایم از تکیه گاه تهی می شود و گرمی تن جفتم به انتظار پوچ تنم ره نمی برد!
13 فروغ پس از تجربه های معصومانه و دردناکش در می یابد که جفتی را که برای روح پاک و تابناکش می طلبیده است و در تمام این جستجوها و گم شدن هاو غرق شدن ها و کشف ها ، در پی آن بوده ، جز "شعرش" نیست !
پس به پناگاه مطمئن و صادق شعراش پناه می برد و می گوید : " رابطه ی دو تا آدم هیچ وقت نمی تواند کامل یا کامل کننده باشد به خصوص در این دوره .
اما شعر برای من مثل دوستی است که وقتی به او می رسم می توانم راحت با او درد و دل کنم ، یک جفتی است که کاملم می کند...بعضی ها کمبود های خودشان را با پناه بردن به آدم های دیگر جبران می کنند اما هیچ وقت جبران نمی شود .
اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود ؟" 14 و با این کشف بزرگ و دریافت با شکوه است که با میان بری در خط زمان ، سفری به آینه های شفاف و صادق پناهگاه اش ، جفت کامل کننده اش ، "شعر " می کند .
و در خصوص آن آینه هاست که خود را در " تولدی دیگر " می بیند و درک می کند.
و مفتخر و مطمئن به جاودانگی خود می گوید: سفر خطی در حجم زمان و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن حجمی از تصویری آگاه که ز مهمانی یک آینه بر می گردد و بدینسان است که کسی می میرد و کسی می ماند.
15 از آن پس از پنجره های باز و سخاوتمند پناهگاه اش ، به خود و مردم ، جهان هستی می نگرد و در نهایت آگاهی .
و از این که گه گاهی پیوند های اجباری اش را از یاد می برد ، فروتنانه به عذر خواهی می نشیند: بر او ببخشایید بر او که گهگاه پیوند درد ناک وجودش را با آب های راکد و حفره های خالی از یاد می برد .
16 فروغ با انتشار کتاب " تولدی دیگر " جهان تازه ی " شعر زن " را آفرید .
گر چه او خالقی که "زن" بودن خود را زندگی و تجربه می کند ، اما اندیشه و تخیلات شاعرانه و نوین او همه ی هستی را در بر می گیرد که زن و مرد ، دو پاره ی به هم پیوسته ی آن اند.
در این کتاب فروغ برای نخستین بار در والاترین صورت شعر و با تخیلاتی حیرت انگیز ، با زبانی نو ، دریافت های خود را با شاعرانه ترین بیان منعکس می کند.
نهایت تمامی نیروها پیوستن است ، پیوستن به اصل روشن خورشید و ریختن به شعور نور طبیعی است که آسیاب های بادی می پوسند چرا توقف کنم ؟
من خوشه های نارس گندم را زیر پستان می گیرم و شیر می دهم .
17 در اینجا فروغ با شاعرانه ترین بیان و استعاره های بدیع به پشتوانه ی اندیشه ای درخشان و با زیرکی فطری شاعرانه اش ، بر تری قدرت باروری خود را با گفتن " من خوشه های نارس گندم را / زیر پستانم می گیرم و شیر می دهم " بر زبان می آورد.
آوردن واژه ی " پستان " هرچند در آن زمان غیر منتظره است اما ، حیاتی است.
بدون این واژه ، چگونه می توانست میزان برتری باروری خود را ، حتا بر زمین و آب و آفتاب !
که خوشه های گندم را نتوانسته اند بالغ کنند ، بیان کند ؟
و این یک بلوف خود پسندانه ی رایج نیست ، بلکه بر اندیشه تابناک ، بیانی سنجیده با شناخت بار کلمات و بکار گیری بجا و درست آن ها و قدرت تخیلی حیرت انگیز شاعرانه اش استوار است ، و واژ ه به واژ ه ی آن مهر تاییدی است بر این ادعا .
( اما مقلدین متاسفانه از این میان همه ی این ظرافت ها و ژرف نگری ها ، تنها کلمه ی پستان را دیده اند !
) همین جا با گفتن" طبیعی است آسیاب های بادی می پوسند" تکلیف مدعیان اش را هم روشن می کند.
اما می بینیم که مقلدین همدوره و بعد از او با " بی پروایی " های ساختگی !
چگونه مقلد دوران کم سن و سالی و بی تجربگی فروغ می شوند!
مقلد چیزی که فروغ خود ، در نامه ای به پدرشاز آن ابراز انزجار می کند و آن را حاصل بی سر پرستی و درست تربیت نشدن خود و نتیجه ی خشونت ها و بی توجهی های پدرش می داند.
فروغ می گوید : " امروز توی زمانی داریم زندگی می کنیم که تمام مفاهیم و مقیاس ها دراند معنی های خودشان را از دست می دهند و دارند ...
نمی خوام بگم دارند بی ارزش ...
در حال متزل زل شدن هستند .
دنیای بیرون آنقدر وارونه هست که نمی خواهم باورش کنم " 18 " اوضاع ادبیات همان است که بود مقدار زیادی وراجی و حرف مزخرف زدن و مقدار کمی کار " 19 فروغ با تجاربی که بدست آورده بود و با دریافت های گرانبهایش ، این بار آگاهانه از میان دیوار های ضخیم و بلند دشمنی ها و کار شکنی ها و بایکوت ها ، پنجره ای به فضای تازه ی آزادگی و آگاهی باز می کند و در " تولدی دیگر " رشد و بی نیازی خود را به همه ی آن بده بستان هایحقیرانه باز گو می کند : یک پنجره برای من کافیست یک پنجره به لحظه ی آگاهی و نگاه و سکوت اکنون نهال گردو آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ های جوانش معنی کند .
20 یکی از بارز ترین نشانه های صداقت فروغ با شعر و مراحل تکامل حقیقی او نام کتاب های اوست .
" اسیر ، دیوار ، عصیان "به ترتیب نشانه های روشن مراحل تجربه و تحول او را بیان می کند .
این کتاب ها در واقع مراحل دوران جنینی شعر فروغ هستند تا مرحله تولد دوباره ی او " تولدی دیگر " اما این تولد ، تولدی مانند تولد خودش نیست که بی اراده و خواست او صورت نگرفته باشد .
بلکه تولدی دیگر است .
تولدی از سر اختیار و آگاهی!
می بینیم که آن زبان آشکار گوی و " بی پروا " در نخستین دوره ی شعری او ، رفته رفته چقدرپخته تر و نمادین تر می شود و آن بیان پرشور و خام احساس های یک زن نوجوان و جوان ، جای خود را به زبان استعاری و سمبولیکی می دهد که بیان اندیشمندانه ی تجربه های یک زن با زنانگی خود و اندیشیدن به عمق معنای وجودی آنهاست.
در آخرین مرحله او به زنانگی خود همچون پاره ای از هستی کیهانی خود می اندیشد و تشنگی زنانه ی خود با تشنگی زمین یکی می بیند: من تمام شهوت تند زمینم که تمام آبها را می کشد در خویش 21 بوضوح می بینیم که شاعر زیبا تر و نمادین تر از هستی کیهانی زنانگی سخن می گوید.
یگانه دیدن خود با کل عالم کیهانی ، که در عین حال او را از درگیری با محیط کوچک پیرامون پستی ها و تنگ نظری ها ی آن آزاد می کند.
فروغ از آن پس شاعرمتفکری است یگانه با هستی خود ، نه تنها با زنانگی خود که انسانیت خود.
انسان یک پارچه و کاملی است .
می بینیم که در آخرین شعر هایش ، زبان استعاری ، سمبولیک و ورزیده ی او ، دیگر از آن زبان " بی پروا " ی ابتدایی ، بسیار فراتر رفته و عمق و وسعت و پیچیدگی یافته و جهان بینی اش نیز دیگر گون شده است : مرا به زوزه ی دراز توحش در عضو جنسی حیوان چکار مرا به حرکت حقیر کرم در خلا گوشتی چکار مرا به تبار خونی گلها به زیستن متعد کرده است تبار خونی گلها می دانید.
22 با چنین ورزیدگی اندیشه و و نیروی زبانی است که می توان ، زبان اشارات را لابه لای واژه ها نشاند تا خواننده ی جستجو گر ، با هر بار خوانندن ، به کشف تازه ای رسید.خواننده ی چنین اشعاری ، دیگر یک فرد کنش پذیر و مصرف شونده نیست .
کاشفی است که به کشف هایش می بالد.
پنچره در پنچره در پنچره ...این مرحله ایست که حافظ ، که خود در سرودن اینگونه شعر های پر ابهام و تفسیر پذیر ، به مقام خدایی رسیده است ، آن را " فلک سروری " می نامد : لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری به دشواریست.
( حافظ ) اما همین دو شاعر ، با توجه به فاصله ی بزرگ زمانی و شخصیت آنها ، می بینیم که در رابطه های عاشقانه و کمال یافته ی انسانی و در پیوند های ابدی ، چگونه شعرشان اوج می گیرد و با شکوه می شود و به ابدیت می پیوندد.
فروغ : همه ی هستی من آیه تاریکیست که ترا در خود تکرار کنان به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد .
22 و حافظ : بگرفت کار حسنت چو عشق منکمالی خوش باش زانکه نبود این هر دو را زوالی و باز می بینیم این دو شاعر بی زمان ، در اوج کمال ، چگونه موفقیت و شهرت را پوچ و بی اعتبار می بینند.
فروغ : کدام قله کدام اوج ؟
مگر تمامی این راههای پیچاپیچ در آن دهان سرد مکنده به نقطه ی تلافی و پایان نمیرسند؟
24 و حافظ : نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی پیش رندان سود و زیان اینهمه نیست.
فروغ زندگانی کوتاهی کرد و تمام زندگانی شاعرانه ی او پانزده شانزده سال بیشتر نبود.
و او این مدت کوتاه از نوجوانی و احساس های آتشین و زود گذر ، به این درجه از پختگی و اندیشمندی رسید.
این پرسش همیشه می تواند مطرح باشد که اگر او بیست یا سی سال دیگر هم زندگی می کرد ، تا کجاها می توانست پیش برود؟
تصور یک فروغ چهل ساله یا پنجاه ساله و شصت ساله بسیار دشوار است .
شاید او درست به موقع زندگی را وداع کرد و دواطلبانه به آغوش مرگ پناه برد یا می شود تصور کرد که آن همه استعدا و شفافیت ذهن و جسارت و قدرت اندیشه تازه در آستانه ی جهش های بزرگتر بود .
" گمشده " دیوار شعر فروغ ملموس و باور کردنی است .
او به سرودن نیاویختنا تنها شعری گفته باشد ، او به آنچه می گفت ایمان داشت و مهر می ورزید .
شعرش ، رنگ زندگیش و زندگیش نقش شعر هایش بود .
هرگز با لعاب های مر سوم شعرش را نیاراست .
همچنان که از داوری های دیگران بر گفته هایش نهراسید و از ادامه راه باز ش نداشت و گفتنی است ، بر عکس بسیاری که فروغ واقعی را متجلی در دو کتاب آخرش می بینید ، من معتقدم : او چه گونه می توانست آن زن تنهای تولدی دیگر باشد ، اگر از شور و شوق زدگی ها و عصیان های آنچنانی نگذشته باشد ، اگر اسارت جسم و اندیشه اش را حس نکرده و بر دیوار های سخت موانع نکوبیده و نتاخته باشد .
فروغ حاصل همه این هاست ، فروغی که چهل سال بیش نزیست .
اما به تکامل شعر شعری صد ساله رسید .
چون معادله ای که اجزایش با هم نمی خواند .
و این توشه ها را منزل به منزل با خود برد تا به فتح باغ رسید .
و گرچه مدعی بود که کسی او را به آفتاب معرفی نخواهد کرد .
اما آن چنان آفتاب پر فروغی شد که غروب زمان هرگز از او گذر نخواهد کرد ، از آن پری کوچک و غمگینی که نه تنها صدایش ، بلکه ردای واژه هایش نیز جاودانی است .