به نام خداوند جان و خرد
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه بر نگذرد
خداوند نام و خداوند جای
خداوند روزی ده و رهنمای
خداوند کیوان و گردان سپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
زنام و نشان و گمان برترست
نگارنده برشده گوهرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی،مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه
که او برتر از نام و از جایگاه
سخن هر چه زین گوهران بگذرد
نیاید بدو راه جان و خرد
خرد گر سخن برگزیند همی
همان را ستاید که بیند همی
ستودن نداند کس او را چو هست
میان بندگی رابیایدت بست
شکایت پیرزن
روز شکار، پیرزنی با قباد گفت
کز آتش فساد تو جز دود آه نیست
روزی بیا به کلبه ما از ره شکار
تحقیق حال گوشه نشینان گناه نیست
هنگام چاشت سفره بی نان ما ببین
تا بنگری که نام و نشان از رفاه نیست
دزدم لحاف برد و شبان گاو پس نداد
دیگر به کشور تو، امان و پناه نیست
از تشنگی کدو بنم امسال خشک شد
آب قنات بردی و آبی به چاه نیست
سنگینی خراج به ما عرصه تنگ کرد
گندم توراست حاصل ما غیر کاه نیست
در دامن تو، دیده جز آلودگی ندید
بر عیبهای روشن خویشت، نگاه نیست
حکم دروغ دادی و گفتی حقیقت است
کار تباه کردی و گفتی تباه نیست
صد جور دیدم از سگ و دربان به درگهت
جز سفله و بخیل، درین بارگاه نیست
ویرانه شد زظلم تو هر مسکن و دهی
یغماگراست چون تو کسی، پادشاه نیست
جمعی، سیاهروز سیه کاری تواند
باور مکن که بهر تو روز سیاه نیست
مزدور خفته را ندهد مزد، هیچ کس
میدان همت است جهان، خوابگاه نیست
تقویم عمر ماست جهان، هر چه می کنیم
بیرون ز دفتر کهن سال و ماه نیست
سختی کشی ز دهر چو سختی دهی به خلق
در کیفر فلک غلط و اشتباه نیست
(دیوان، پروین اعتصامی)
حکایت
هر صناعت که تعلق بتفکر دارد صاحب صناعت باید که فارغ دل و مرفه باشد که اگر بخلاف این بود سهام فکر او متلاشی شود و بر هدف صواب بجمع نیاید، زیرا که جز بجمعیت خاطر چنان کلمات باز نتواند خورد.
آورده اند که یکی از دبیران خلفاء بنی عباسی- رضی الله عنهم- بوالی مصر نامه می نوشت و خاطر جمع کرده بود و در بحر فکرت غرق شده، و سخن می پرداخت چون در ثمین و ماء معین، ناگاه کنیزکش درآمد و گفت:« آرد نماند» دبیر چنان شوریده طبع و پریشان خاطر گشت که آن سیاقت سخن از دست بداد و بدان صفت منفعل شد که در نامه بنوشت که آرد نماند، چنانکه آن نامه را تمام کرد و پیش خلیفه فرستاد و ازین کلمه که نوشته هیچ خبر نداشت.
چون نامه بخلیفه رسید و مطالعه کرد، چون بدان کلمه رسید حیران فرو ماند و خاطرش آنرا بر هیچ حمل نتوانست کرد، که سخت بیگانه بود.
کس فرستاد و دبیر را بخواند و آن حال از او باز پرسید.
دبیر خجل گشت و براستی آن واقعه را در میان نهاد.
خلیفه عظیم عجب داشت و گفت:« اول این نامه را بر آخر چندان فضیلت و رجحان است که قل هو الله احد را بر تبت یدا ابی لهب، دریغ باشد خاطر چون شما بلغا را بدست غوغا مایحتاج باز دادن» و اسباب ترفیه او چنان فرمود که امثال آن کلمه دیگر هرگز بغور گوش او فرو نشد، لا جرم آنچنان گشت که معانی دو کون در دو لفظ جمع کردی.
(چهارمقاله، نظامی عروضی)
(چهارمقاله، نظامی عروضی) می تراود مهتاب می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب کیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک، غم این خفته چند، خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح می خواهد از من، کز مبارک دم او، آورد این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری، از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای “تن ساقه گلی”، که به جانش کشتم، و به جان دادمش آب، ای دریغا به برم می شکند!
دستها می سایم، تا دری بگشایم.
به عبث می پایم، که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان، بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب.
می درخشد شبتاب.
مانده پای آبله از راه دراز.
بر دم دهکده مردی تنها، کوله بارش بر دوش دست او بر در، می گوید با خود: غم این خفته چند خواب در چشم ترم می شکند.
(نیمایوشیج، معاصر) آینه حسن (دیوان، ادیب الممالک فراهانی) خواجگی دنیا آن شمع را دیده ای که در لگن برافروخته اند و محبت او در دل اندوخته، و طایفه ای برگرد او درآمده و حاضران مجلس با او خوش برآمده هر کس بمراعات او کمربسته، و او بر بالای طشت چون سلطان نشسته، که ناگاه صبح صادق بدمد.
همین طایفه بینی که دم در دمند، و بتیغ و کارد گردنش بزنند، از ایشان سؤال کنند که ای عجب همه شب طاعت او را داشتید چه شد که امروز فرو گذاشتید؟
همان طایفه گویند که شمع بنزدیک ماچندان عزیز بود که خود را میسوخت، و روشنایی جهت ما می افروخت اکنون چون صبح صادق تاج افق بر سر نهاد و شعاع خود بعالم داد شمع را دیگر قیمت نباشد و ما را با او نسبت نه.
پس ای عزیز من، این سخن را بمجاز مشنو که خواجگی دنیا بر مثال آن شمع برافروخته است و طایفه ای که بگرد او درآمده اند عیال و اطفال و خدم و حشم اواند، هر یکی بنوعی در مراعات او می پویند و سخن بر مراد او می گویند، که ناگاه صبح صادق اجل بدمد و تندباد قهر مرگ بوزد، خواجه را بینی که در قبضه ملک الموت گرفتار گردد، و از تخت مراد بر تخته نامرادی افتد، چون بگورستانش برند، اطفال و عیال و بنده و آزاد بیکبار از وی اعتراض کنند، از ایشان پرسند که چرا بیکبار روی از خواجه بگردانید گویند خواجه را بنزدیک ما چندان عزت بود که شمع صفت خود را در لگن دنیا میسخوت، و دانگانه از حلال و حرام میاندوخت، عمر نفیس خود را در معرض تلف میانداخت، و مال و منال از جهت ما خزینه میساخت، اکنون تندباد خزان احزان بیخ عمرش از زمین زندگانی برکند، و دست خواجه از گیر و دار کسب و کار فرو ماند، ما را با او چه نسبت و او را با ما چه مصلحت؟
(رسائل نثر، سعدی) چند رباعی از ادیب نیشابوری (1) (ادیب نیشابوری) در کوچه سار شب (هوشنگ ابتهاج، تهران دی ماه 1337) در آیین و شرط پادشاهی پس اگر پادشاه باشی پادشاهی پارسا باش و چشم و دست از حـَرم مردمان [دور] دار و پاک شلوار باش که پاک شلواری از پاک دینی است.
و اندر هر کاری رای را فرمان بردار خرد کن و اندر هر کاری که بخواهی کردن نخست با خرد مشورت کن که وزیرالوزراء پادشاه خرد است و تا از وی درنگ بینی شتاب مکن.
و بهر کاری که بخواهی کردن چون در او خواهی شدن نخست بیرون رفتن آن کار نگر و تا آخر نه بینی اول مبین،بهر کاری اندر مدارا نگه دار، هر کاری که بمدارا بر آید جز بمدارا پیش مبر و بیداد پسند مباش و همه کارها و سخنها را بچشم [داد] بین و بگوش داد شنو تا در همه کاری حق و باطل بتوانی دیدن، پادشاه که چشم داد [و خردمندگی گشاده ندارد طریق] حق و باطل بر وی گشاده نگردد.
و همیشه راست گوی باش و لکن کم گوی و کم خنده باش تا کهتران بر تو دلیر [نشوند که گفته اند: بدترین کاری پادشاه را] دلیری رعیت و بی فرمانی حاشیت است و عطائی که بیاید بمستحقان نرسد.
و عزیز دیدار باش تا بر چشم رعیت و لشکر خوار نگردی و زینهار خوار مباش و بر خلقان خدای تعالی رحیم باش و بر بی رحمتان رحمت مکن و بخشایش مکن و لکن با سیاست باش خاصه با وزیر خویش.
البته خویشتن بسلیم القلبی بوزیر منمای، یکباره محتاج رای او مباش و هر سخنی را که وزیر بگوید در باب کسی و طریقی که باز نماید بشنو اما در وقت اجابت مکن بگوی: تا بنگرم آنگه چنانکه باید کرد بفرمایم، بعد از آن تجسس و تفحص آن حال بفرمای کردن تا در آن کار صلاح تو همی جوید یا منفعت خویش؟
چون معلوم کردی آنگه چنانکه بینی جواب ده تا ترا زبون رای خویش نگیرد.
(قابوس نامه، امیر عنصرالمعالی) زندگی زیباست زندگی زیباست گفته و ناگفته، ای بس نکته ها کاینجاست آسمان باز آفتاب زر باغهای گل دشتهای بی در و پیکر سر برون آوردن گل از درون برف تاب نرم رقص ماهی در بلور آب بوی عطر خاک باران خورده در کهسار خواب گندمزارها در چشمه مهتاب آمدن، رفتن عشق ورزیدن در غم انسان نشستن پا به پای شادمانیهای مردم پای کوبیدن کار کردن، کار کردن آرمیدن چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن جرعه هایی از سبوی تازه، آب پاک خوردن گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن هم نفس با بلبلان کوهی آواره، خواندن در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن گاهگاهی زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته قصه های درهم غم را ز نم نم های بارانها شنیدن بی تکان گهواره رنگین کمان را در کنار بام دیدن یا شب برفی پیش آتشها نشستن دل به رؤیاهای دامنگیر و گرم شعله بستن آری آری زندگی زیباست زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست (سیاوش کرایی، از منظومه آرش کمانگیر) خادم خاص شیخ ابو سعید خواجه حسن مؤدب، رحمه الله، گوید که چون آوازه شیخ در نیشابور منتشر شد که پیر صوفیان آمده است ازمیهنه و در کوی عدی کوبان مجلس می گوید و از اسرار بندگان خدای تعالی خبر باز می دهد- و من صوفیان را عظیم دشمن داشتمی- گفتم:« صوفی علم نداند مجلس چگونه گوید؟
و علم غیب خدای به هیچ پیغامبر نداد و به هیچ کس نداد و ندهد.
او از اسرار بندگان حق، سبحانه و تعالی، چگونه خبر باز دهد؟» روزی بر سبیل امتحان، به مجلس شیخ در آمدم و در پیش تخت او بنشستم جامه های فاخر پوشیده و دستاری طبری درسر بسته با دلی پرانکار و داوری.
شیخ مجلس می گفت.
چون مجلس به آخر آورد، از جهت درویشی جامه ای خواست، هر کسی چیزی می دادند.
دستاری خواست.
مرا در دل افتاد که دستار خویش بدهم.
باز گفتم با دل خویش که این دستار مرا از آمل هدیه آورده اند و ده دینار نیشابوری قیمت این دستار است.
ندهم دیگر بار، شیخ حدیث دستار کرد.
مرا دیگر باره در دل افتاد که این دستار بدهم.
باز اندیشه دراز کردم و همان اندیشه اول در دلم آمد.
پیری در پهلوی من نشسته بود.
سؤال کرد که « ای شیخ!
حق، سبحانه و تعالی، با بنده سخن گوید؟» شیخ گفت« از بهر دستاری طبری دو بار بیش نگوید بازانک در پهلوی توست، دوبار بگفت که این دستار که در سر داری بدین درویش ده.
او می گوید:« ندهم که قیمت این دستار ده دینار است و مرا از آمل هدیه آورده اند» حسن مؤدب گفت: من این سخن چون بشنودم لرزه بر من افتاد.
برخاستم و فرا پیش شیخ شدم و بوسه بر پای شیخ دادم و دستار و جامه جمله بدان درویش دادم و هیچ انکار و داوری در دل من بنماند.
به نو، مسلمان شدم و هر مال و نعمت که داشتم در راه شیخ فدا کردم و به خدمت شیخ بایستادم.
و او خادم خاص شیخ ما بوده است و باقی عمر، در خدمت شیخ ما بماند و خاکش به میهنه است - رحمه الله.
(اسرارالتوحید، محمدبن منّور) حکایت طوطیی را با زاغی در قفس کردند و از قبح مشاهده او مجاهده همی برد و میگفت: این چه طلعت مکروه است و هیأت ممقوت و منظر ملعون و شمایل ناموزون؟
یا غراب البین، یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین.
عجب تر آنکه غراب از مجاورت طوطی [هم] بجان آمده [بود] و ملول شده، لاحول کنان از گردش گیتی همی نالید و دستها[ی] تغابن بر یکدیگر همی مالید که این چه بخت نگون است و طالع دون و ایام بوقلمون!
لایق قدر من آنستی که با زاغی به دیوار باغی [بر] ، [خرامان] همی رفتمی.
تا چه گنه کردم که روزگار[م] بعقوبت آن در سلک صحبت چنین ابلهی خودرأی، ناجنس، خیره درای، به چنین بند بلا مبتلی گردانیده است؟
این ضرب المثل بدان آوردم تا بدانی که صد چندان که دانا [را] از نادان نفرت است،نادان را از دانا وحشت [است].
(گلستان، سعدی) شرح پریشانی (دیوان، وحشی بافقی) شوق درس خواندن (دیوان، ایرج میرزا) کوچه بی تو، مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره بدنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فرو ریخته در آب شاخه ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید: تو به من گفتی: - از این عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این آب نظر کن، آب، آئینه عشق گذران است، تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ باش فردا، که دلت بادگران است!
تا فراموشی کنی، چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم: «حذر از عشق!؟
– ندانم سفر از پیش تو؟
هرگزنتوانم، نتوانم!
روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد، چون کبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم….» باز گفتم که : «تو صیادی و من آهوی دشتم تا بدام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!» اشکی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، ناله تلخی زد و بگریخت… اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید!
یادم آید که : دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم.
نگسستم، نرمیدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهای دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم… بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
(فریدون مشیری، معاصر) در تفسیر آیه یا ایها الناس التقوا ربکم ای مردمان پرهیزگاری کنید از خداوندتان( نساء –1)ای نطفه انسانیت، ای صفات بشریت، تقوی پناه خویش گیر، آن را ملازم باش، که حیات بندگان به اوست، و رستگاری رهیگان دروست، و تقوی آنست که بنده فرمان شرع را سپر خویش سازد، تا تیر نهی بدو نرسد، و آن بر سه رتبت است: اول به پناه کلمه توحید شود، و از هر چه شرک است بپرهیزد.
پس به پناه طاعت شود، و از راه معصیت برخیزد.
پس به پناه احتیاط شود و از شبهت بگریزد.
هر که این منازل تقوی بصدق باز برد لا محاله به مقصد رستگاری رسد، که قرآن مجید چنین خبر می دهد.
هر که او دست در تقوی زند راه رستگاری او، از هر چه رنج است، برو آسان کنیم، و از آنجا که نبیوسد روزی فرستیم.
(کشف الاسرار و عده الابرار ،رشید الدین میبدی) حکایت چنان شنودم که هارون الرشید خوابی دید بر آن جمله که پنداشتی که همه دندانهای او از دهن بیرون افتادی بیکبار.
بامداد معبری را بیاورد و پرسید که : تعبیر این خواب چیست؟
معبر گفت: زندگانی امیرالمؤمنین دراز باد، همه اقربای تو پیش از تو بمیرند چنانکه کس از تو باز نماند.
هارون گفت: این مرد را صد چوب بزنید که بدین دردناکی سخن در روی من بگفت.
چون همه قرابات من پیش از من جمله بمیرند پس آنگه من که باشم؟
خواب گزاری دیگر بیاوردند و همین خواب با وی بگفت.
خواب گزار گفت: بدین خواب که امیرالمؤمنین دید دلیل کند که خداوند دراز زندگاتی تر بود از همه قرابات خویش.
هارون گفت: طریق العقل واحد تعبیر از آن بیرون نشد اما از عبارت تا عبارت بسیار فرق است؛ این مرد را صد دینار بدهید… (قابوسنامه، امیر عنصرالمعالی) آرزوی جنه المأوی برون کردم ز دل (دیوان، جامی) توانگر شد آن کس که خرسند گشت (شاهنامه، فردوسی) گفتگوی زاهد و مهمان آورده اند که در زمین کنوّج( قنوج)، مردی مصلح و متعفّف بود، در دین اجتهادی تمام و برطاعت و عبادت، مواظبتِ به شرط.
نَهمت بر احیای رسوم حکما مصروف داشت و روزگار بر امضای خیرات مقصور و از دوستی دنیا و کسب حرام معصوم و از وصمت ریا و غیبت و نفاق، مسلّم.
روزی مسافری به زاویه او مهمان افتاد.
زاهد تازگی وافر واجب داشت و به اهتزار و استبشار، پیش او باز رفت.
چون پای افزار بگشاد، پرسید که:« از کجا می آیی و مقصد کدام جانب است؟» مهمان جواب داد که:« بر حال عاشقان و صادقان بسماع ظاهر، بی عیان باطن وقوف نتوانی یافت.
و هر که بی دل وار، قدم در راه عشق نهاد و مقصد او رضای دوست باشد لاشک، سرگردان در بادیه فراق می پوید و مقامات متفاوت پس پشت می کند تا نظر بر قبله دل افکند و چندان که این سعادت یافت، جان از برای قربان در میان نهد و اگر از جان عزیز تر جانانی دارد، هم فدا کند،« یا بنی انی اری فی المنام انی اذبحک» در جمله قصه من دراز است و سفر مرا بدایت و نهایت نی.
چون از این مفاوضت بپرداختند، زاهد بفرمود تا قدری خرما آوردند و هر دو از آن به کار می بردند.
مهمان گفت« لذیذ میوه ای است و اگر در ولایت ما یافته شدی، نیکو بودی، هر چند ثقلی دارد و نفس آدمی را موافق نیست.
و در آن بلاد، انواع فواکه و الوان ثمار که هر یک را لذتی تمام و حلاوتی به کمال است بحمدالله یافته می شود و رجحان آن بر خرما ظاهر است» زاهد گفت:« با این همه، هر چند که هر چه طبع را بدو میلی تواند بود وجود او بر عدم راجح است، نیک بخت نشمردند آن را که آرزوی چیزی برد که بدان نرسد، چه تعذّر مراد و ادراک سعادت پشت بر پشت اند.
و اگر فرانموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد چه قناعت از موجود، ستوده است و از معدوم قانع بودن دلیل وفور دنائت و قصور همت باشد» و این زاهد سخن« عبری» نیکو گفتی و دمدمه ای گرم و محاورتی لطیف داشت .
مهمان را سخن او خوش آمد و خواست که آن لغت بیاموزد.
نخست، بروی ثنا کرد و گفت، چشم بد دور باد!
نه فصاحت از این کامل تر دیده ام و نه بلاغت از این بارع تر شنوده، « قال علیه السلام: ان من البیان لسحرا.
توقع می کنم که این زبان مرا بیاموزی و این التماس را چنانکه از مروت تو سزد، به اجابت مقرون گردانی، چه بی سابقه معرفت، در اکرام مقدم من، ملاطفت واجب دیدی و در ضیافت،ابواب تکلف کردی.
امروز که وسیلت مودّت و دالّت صحبت حاصل آمد، اگر شفقتی کنی و اقتراح مرا به اهتزار تلقَی نمایی، سوالف مکرمت بدو آراسته گردد و محل شکر و منت اندر آن هر چه مشکورتر باشد».
زاهد گفت:« فرمان بردارم و بدین مباسطت مباهات نمایم و اگر این رغبت صادق است و عزیمت در امضای آن مصمم، آنچه میسر گردد از نصیحت به جای آورده شود و اندر تعلیم و تلقین، مبالغت واجب دیده آید» مهمان روی بدان آورد و مدتی، نفس را در آن ریاضت داد.
روزی زاهد گفت:« کاری دشوار و رنجی عظیم پیش گرفته ای، « و هر که زبان خویش بگذارد و اسلاف را در لغت و حرفت و غیر آن، خلاف روا بیند، کار او را استقامتی صورت نبندند» مهمان جواب داد که:« اقتدا به آبا و اجداد در جهالت و ضلالت، از نتایج نادانی و حماقت است وکسب هنر و تحصیل فضایل ذات، نشان خرد و حصافت و دلیل عقل و کیاست، زاهد گفت:« من شرایط نصیحت به جای آوردم و می ترسم از آنچه عواقب این مجاهدت به ندامت کشد چنانکه آن زاغ میخواست که تبختر کبک بیاموزد» مهما ن پرسید که:« چگونه است آن؟» گفت: « آورده اند که زاغی کبکی را دید که می رفت خرامیدن او در چشم او، خوش آمد و از تناسب حرکات و چستی اطراف او آرزو برد، چه طباع را به ابواب محاسن التفاتی تمام باشد و هر آینه، آن را جویان باشند….
« در جمله خواست که آن را بیاموزد.
یک چندی، کوشید و بر اثر کبک پویید، آن را نیاموخت و رفتار خویش فراموش کرد، چنانکه به هیچ تأویل، بدان رجوع ممکن نگشت!
« و این مثل بدان آوردم تا بدانی که سعیی باطل و رنجی ضایع پیش گرفته ای و زبان اسلاف می بگذاری و زبان عبری نتوانی آموخت و گفته اند که:« جاهل تر خلایق اوست که خویشتن در کاری اندازد که ملایم پیشه و موافق نسب او نباشد» و این باب به حزم و احتیاط ملوک متعلق است و هر والی که او را به ضبط ممالک و ترفیه رعایا و تربیت دوستان و قمع خصمان میلی باشد در این معانی تحفّظ و تیقّظ لازم شمرد و نگذارد که نا اهل بد گوهر خویشتن را در وِزانِ احرار آرد و با کسانی که کفائتِ ایشان ندارد خود را هم تک و هم عنان سازد، چه اصطناع بندگان و نگاه داشت مراتب در کارهای ملک و قوانین سیاست، اصلی معتبر است و میان پادشاهی و دهقانی به رعایت ناموس فرق توان کرد.
« و اگر تفاوت منزلت ها از میان برخیزد و اراذل مردمان در موازنه اوساط آیند و اوساط در مقابله اکابر، حشمت ملک و هیبت جهان داری به جانبی ماند و خلل و اضطراب آن بسیار باشد و غایلت و تبعت آن فراوان و مآثر ملوک و اعیان روزگار بر بسته گردانیدن این طریق مقصور بوده است، زیرا که به استمرار این رسم، جهانیان متحیر گردند و ارباب حرفت در معرض اصحاب صناعت آیند و اصحاب صناعت، کار ارباب حرفت نتوانند کرد و لابد مضرّت آن شایع و مستفیض گردد و اسباب معیشت خواص و عوام مردمان بر اطلاق خلل پذیرد و نسبت این معانی به اهمال سایس روزگار افتد و اثر آن به مدت ظاهر گردد.
این است داستان کسی که حرفت خویش فرو گذارد و کاری جوید که در آن، وجه ارث و طریق اکتساب مجالی ندارد.
و خردمند باید که این ابواب از جهت تفهم بر خواند، نه برای تفکّه تا از فواید آن، انتفاع تواند گرفت و اخلاق و عادات خویش از عیب و غفلت و وصمت مصون دارد.« والله ولی التوفیق» (کلیله و دمنه، نصراللّه منشی) بار امانت معرفت اما بعد مقصود و خلاصه از جملگی آفرینش وجود انسان بود، و هر چیزی را که وجودی هست از دو عالم، به تبعیت وجود انسان است واگر نظر تمام افتد باز بیند که خود همه وجود انسان است.
جهان را بلندی و پستی تویی ندانم کیی هر چه هستی تویی و مقصود از وجود انسان معرفت ذات و صفات حضرت خداوندی است.
معرفت حقیقی جز از انسان درست نیامد، زیرا که ملک و جن اگر چه در تعبد با انسان شریک بودند، اما انسان در تحمل اعباء بار امانت معرفت از جملگی کاینات ممتاز گشت… از اینها درست نیامد بار امانت معرفت کشیدن الا از انسان، از بهر آنکه از جملگی آفرینش مقصود، نفس انسان بود، که آینه جمال نمای حضرت الوهیت خواست بود، و مظهر و مظهر جملگی صفات او.
و خلاصه نفس انسان دل است، و دل آینه است، و هر دو جهان غلاف آن آینه.
و ظهور جملگی صفات جمال و جلال حضرت الوهیت به واسطه آن آینه.
چون نفس انسان که مستعد آینگی است تربیت یابد و به کمال خود رسد، جملگی صفات حق در خود مشاهده کند، نفس خود را بشناسد که او از بهر چه آفریده اند، آنگه بازداند که او کیست، و از برای کدام سر،کرامت و فضیلت یافته است؟
ای نسخه نامه الهی که تویی وی آینه جمال شاهی که تویی بیرون ز تو نیست هر چه در عالم هست در خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی و لیکن تا نفس انسان به کمال آینگی رسد مسالک و مهالک بسیار قطع باید کرد و آن جز به واسطه سلوک بر جاده شریعت و طریقت و حقیقت دست ندهد، تا به تدریج چنانکه در ابتدا آهن از معدن بیرون می آورند، و آن را به لطایف الحیل پرورش گوناگون می دهند در آب و آتش، و به دست چندین استاد گذر می کند تا آینه می شود، وجود انسان در بدایت، معدن آهن این آینه است.
آن آهن را از معدن وجود انسان به حسن تدبیر بیرون می باید آورد، و به ترتیب به مرتبه آینگی رسانیدن به تدریج و تدرج.
(مرصاد العباد، نجم الدین رازی) وطن داری آموز از ماکیان (دیوان، دهخدا) شهر خاموش (دکتر شفیعی کدکنی، معاصر) اشک حسرت (دیوان هاتف اصفهانی) حکایت شاه و عاشق (منطق الطیر، عطار) داستان زغن ماهی خوار با ماهی زیرک گفت: آورده اند که زغنی بود، چند روز بگذشت تا از مور و ملخ و هوام و حشرات که طعمه او بود، هیچ نیافت که بدان سد جوعی کردی و لوعت نایره گرسنگی را تسکینی دادی.
یک روز بطلب روزی برخاست و بکنار جویباری چون متصیدی مترصد بنشت تا از شبکه ارزاق شکاری درافکند ناگاه ماهئی در پیش او بگذشت، زغن بجست و او را بگرفت، خواست که فرو برد.
ماهی گفت: ترا از خوردن من چه سیری بود؟
لیکن اگر مرا بجان امان دهی هر روزه ده ماهی شیم از سیم ده دهی و برف دی مهی سپیدتر و پاکیزه تر بر همین جایگاه و همین ممر بگذرانم تا یکایک می گیری و بمراد دل بکار می بری و اگر واثق نمی شوی و بقول مجرّد مرا مصدّق نمیداری، مرا سوگندی مغلّظ ده که آنچ گفتم، در عمل آرم.
زغن گفت: بگو بخدا.
منقار از هم باز رفتن و ماهی چون لقمه تنگ روزیان در آب افتادن یکی بود.
(مرزبان نامه، سعدالدین وراوینی) چند رباعی (1) (رباعیات، خیام) نیکوکاری عمربن عبد العزیز چنین گویند که در روزگار عمربن عبدالعزیز رحمه الله علیه، قحط افتاد، و مردم در رنج افتادند.
قومی از عرب نزد وی آمدند و بنالیدند و گفتند:« یا امیرالمومنین، ما گوشتها و خونهای خویش بخوردیم اندر قحط- یعنی لاغر شدیم و گونه ها زرد گردیم از نا یافتن طعام- و واجب ما اندر بیت المال توست.
این مال یا از آن توست یا از آن خدای تعالی و یا از آن بندگان خدای است.
اگر از آن بندگان خدای است، از آن ماست و اگر از آن خدای است، خدای را بدان حاجت نیست، و اگر از آن توست فتصدق علینا ان الله یجزی المتصدقین.
تفسیر چنان است که بر ما صدقه کن که خدای تعالی صدقه کنندگان را مکافات دهد- و اگر از آن ماست، به ما ارزانی دار، تا از این تنگی برهیم، که پوست بر تن های ما خشک شده است.» عمربن العزیز را دل بر ایشان بسوخت و آب به چشم اندر آورد گفت: « همچنین کنم که شما گفتید» هم در ساعت بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند، و چون خواستند که برخیزند و بروند، عمربن عبدالعزیز، رحمه الله علیه، گفت« ای مردمان کجا می روید؟
چنانکه سخن خود و از آن بندگان خدای تعالی با من بگفتید، سخن من نیز با خدای تعالی بگویید»- یعنی مرا به نیکی یاد آورید.
پس اعرابیان روی سوی آسمان کردند و گفتند:« یارب، به عزت تو که با عمر بن عبد العزیز آن کنی که او با بندگان تو کرد» چون دعا تمام کردند، هم در وقت ابری بر آمد و بارانی سخن اندر گرفت و از آن ژاله یکی بر خشت پخته سرای آمد و به دو نیم شد و از میان وی کاغذی بیرون آمد.
نگاه کردند، بر روی نوشته بود: هذا براءه من الله العزیز الی عمربن عبد العزیز من النار پارسیش چنین بود که این امانی است از خدای تعالی مر عمر بن عبد العزیز را از آتش دوزخ.
(سیاست نامه، خواجه نظام الملک طوسی) پیک دوست (حافظ، دیوان) حکایت (بوستان، سعدی) هر غزلم نامه ای است شرح غم عشق یار (غزلیات، سعدی) حکایتی از شبلی نقل است که نابینایی بود در شهر، از بس که نام شبلی شنیده بود عاشق او شده، او را نادیده.
روزی به اتفاق شبلی به او افتاد، گرسنه بود.
گردهیی بر گرفت.
مرد نابینا از دست او بازستد و او را جفا گفت.
کسی نابینا را گفت که: «او شبلی بود».
آتش در نابینا افتاد.
از پس او برفت و در دست و پای [او] افتاد و گفت: «می خواهم غرامت آنرا دعوتی بدهم».
شبلی گفت: «چنان کن».
مرد دعوتی ساخت و قرب صد دینار در آن خرج کرد و بسی بزرگان را بخواند که: «شبلی امروز مهمان ماست».
چون به سفره بنشستند، کسی از شبلی پرسید که: «شیخا!
نشان بهشتی و دوزخی چیست؟».
گفت: «دوزخی آن بود که گردهیی برای خدای – تعالی – به درویشی نتواند داد و برای هوای نفس صددینار در دعوتی خرج کند، چنین که این نابینا کرد؛ و باز نشان بهشتی برخلاف این بود».
(تذکره الاولیاء، عطار) در سیرت سلمان فارسی آورده اند که سلمان فارسی در شهری از شهرهای شام امیر بود و عادت و سیرت او در ایام امارت و موسم ولایت هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه پیوسته گلیم پوشیدی و پیاده رفتی و اسباب خانه خود را تکفل کردی.
یک روز در میان بازار می رفت، مردی دید که اسبست خریده بود و در راه نهاده و کسی می طلبید تا او را بیگار بگیرد و آن را به خانه برد.
ناگاه سلمان فارسی به آنجا رسید.
مرد، وی را نشناخت و به بیگار بگرفت و آن اسبست در پشت او نهاد، و سلمان رضی الله عنه، هیچ امتناع نکرد و همچنان می رفت تا او را مردی در راه پیش آمد و گفت: «ای امیر، این بار به کجا می بری؟» آن مرد چون دانست که او سلمان است در پای وی افتاد و دست او بوسیدن گرفت و گفت: «ای امیر، مرا بحل کن که من ترا نشناختم و ندانستم.
نشناختمت به چشم معنی عیبم مکن الغریب اعمی اکنون بار از سر مبارک بردار تا من خاک قدم تو توتیای دیده سازم.» سلمان، رضی الله عنه، گفت: «نه، چون قبول کرده ام که این بار به خانه تو رسانم مرا از عهده عهد خود بیرون باید آمد.» از عهده عهد اگر برون آید مرد از هر چه گمان بری فزون آید مرد پس سلمان، رضی الله عنه، آن بار را به خانه آن مرد رسانید و گفت: «من عهد خود وفا کردم.
اکنون تو عهد کن تاهیچ کس را به بیگاری نگیری…» مقام و منزلت سلمان فارسی نزد رسول الله (ص) تا بدانجا رسید که رسول الله (ص) در شأن وی اعلام کرد: سلمان منا اهل البیت.
(سدیدالدین محمد عوفی، جوامع الحکایات) سیل روز شنبه نهم ماه رجب، میان دو نماز،بارانکی خرد خرد می بارید، چنانکه زمین ترگونه می کرد و گروهی از گله داران در میان رود غزنین فرود آمده بودند و گاوان بدانجا بداشته، هر چند گفتند و از آنجا برخیزید که محال بود بر گذر سیل بودن.
فرمان نمیبردند، تا باران قویتر شد.
کاهل وار برخاستند و خویشتن را به پای آن دیوارها افکندند، که به محلت دیه آهنگران پیوسته و نهفتی جستند و هم خطا بود و بیارامیدند و بر آن جانب رود بسیار استر سلطانی بسته بودند و در میان آن درختان، تا آن دیوارهای آسیا و آخرها کشیده و خر پشته زده و ایمن نشسته و آن هم خطا بود، که بر راهگذر سیل بودند و پیغمبر ما (محمد مصطفی، صلی الله علیه و آله و سلم) گفته است: «نعوذبالله من الاخر سین الاصمین» و بدین دو گنگ و دوکر آب و آتش را خواسته است و این پل با میان، در آن روزگار، بر این جمله نبود، پلی بود قوی، پشتیوانهای قوی برداشته و پشت آن استوار پوشیده، کوتاه گونه و پشت آن دو رسته دکان، برابر یکدیگر چنانکه اکنون ست و چون از سیل تباه شد و عبویه بازرگان، آن مرد پارسای باخیر، رحمه الله علیه، چنین پلی برآورده یک طاق بدین نیکویی و زیبایی و اثر نیکو ماند و از مردم چنین چیزها یادگار ماند.
و نماز دیگر را پل آنچنان شد که بر آن جمله یاد نداشتند و بداشت تا از پس نماز خفتن، و پاسی از شب بگذشته، سیلی در رسید، که اقرار دادند پیران کهن که بر آن جمله یاد ندارند و درخت بسیار از بیخ کنده، می آورد و مغافصه در رسید، گله داران بجستند و جان را گرفتند و همچنان استرداران و سیل گاوان و استران را در ربود و به پل در رسید و گذر تنگ، چون ممکن شدی که آن چندان آغار و درخت بسیار و چهارپای به یک بار بتوانستی گذشت طاقهای پل را بگرفت، چنانکه آب را گذر نبود و به بام افتاد و مدد سیل پیوسته، چون لشکر آشفته، می در رسید و آب، از فراز رودخانه، آهنگ بالا داد و در بازارها افتاد، چنانکه به بازار صرافان رسید و بسیار زیان کرد و بزرگتر هنر آن بود که پل را با آن دکانها از جای بکند و آب راه یافت، اما بسیار کاروان سرای، که بر رسته وی بود، ویران کرد و بازارها همه ناچیز شد و آب تا زیر نورده قلعه آمد، چنانکه در قدیم بود، پیش از روزگار یعقوب لیث که این شارستان و قلعه غزنین، عمرو، برادر یعقوب، آبادان کرد.