داستان سیاوش : آغاز داستان
ز گفتار دهقان کنون داستان بپیوندم از گفته باستان
کهن گشته این داستانها ز من همی نوشود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیرباز 1 بدین وین2 خرم بمانم دراز
چه گفت ابذرین موید3 پیشرو که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که باشی سه نگوی باش خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سروکار با ایزدست اگر نیک با شدت کار ار بدست
نگرتا چه کاری همان بدروی سخن هر چه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشود نرمگوی سخن تا توانی به آزرم4 گوی5
به گفتار دهقان کون بازگرد نگر تا چه گوید سراینده مرد
1- دیرباز: طولانی، دراز 2- وین: باغ (در اصل دین متن تصحیح قیاسی است)
3- موبد: دانشمند ایران 4- آزرم: شرم ، حیا
5- از بیت 3 تا اینجا فردوسی به زندگی خود اندرزگونه اشاره دارد.
- پیشگفتار
در شاهنامه انگیزه جنگ عمیق تر و انسانی تر است.
در سراسر کتاب فردوسی بر سرزنی پیش نمی آمد مگر یک بار و آن زمانی است که چند تن از پهلوانان ایران در شکارگاه دختر سرگردانی را می بینند و هر یک از آنها می خواهد او را تصاحب کند.
چون کار کشمکش بالا می گیرد سرانجام توافق می کنند که او را به نزد کاووس شاه ببرند این دختر همان کسی است که بعد مادر سیاوش می شود.
به طور کلی جهانبینی شاهنامه دفاع خوبی در برابر بدی است.
این دفاع با دادن قربانی های بی شمار صورت می گیرد و از این رو پهلوانان شاهنامه که سلسله جنبان این نبرد هستند و به 3 دسته می شوند:
1- پهلوانان نیکوکار که عمر و سعادت خود را در خدمت خوبی می گذارند بعضی از آنان نمونه عالی انسانی و مبری از هر عیب هستند چون فریدون سیاوش و کیخسرو و بعضی دیگر خالی از ضعف و عیب نیستند.
مثل رستم، گودرز، طوس و غیره...
2- پهلوانان بدکار، که وجود آنان سراپا از خبث و شرارت سرشته شده چون ضاک و سلم و تور و گرسیوز و در حد کمتری (افراسیاب و در بین زنان سودابه را می توان نام برد.)
3- پهلوانانی که آمیخته ای از خوبی و بدی اند.
گاهی به جانب این گرایش دارند و گاهی به جانب آن چون کاووس در ایران و پیران در توران
آنچه بین این پهلوانان مشترک است وحدت و قدرت و قاطعیت است.
همه زندگی خروشان و گرانبار دارند، چرا آنان که به راه نیکی می روند و چه آنان که به راه بدی همه با استواری، آگاهی این راه را می سپارند حتی در پستی قهرمانان نابکار استحکام مردانه است.
همه زندگی را دوست دارند و از قوای خود بهره کامل می گیرند مرگ را بزرگترین دشمن می شناسند اگر چه زندگی خود را در هر لحظه در معرض خطر روبرو شدن با آن قرار می دهند.
نکته قابل توجه اینست که در دوران اساطیری و پهلوانی شاهنامه اکثر زنان نام آور خارجی هستند همسران پسران فریدون یمنی هستند سیندخت و رودابه کابلی هستند فرنگیس و منیژه و جریره و تهمینه و مادر سیاوش تورانی اند .
و کتایون زن گشتاسب رومی است.
زنی که موجب بدنامی زنان شاهنامه شده سودابه است درباره اوست که رستم به کاووس می گوید:
کسی کاو بود مهتر انجمن کف بهتر او را ز فرمان زن
سیاوش ز گفتار زن شد به باد خجسته زنی کاو ز مادر نزاد
و باز در اشاره به مثال سودابه است که راجع به زن گفته می شود:
زبان دیگر و دلش جای دیگر از او پای یابی که جوئی تو سر
زبان دیگر و دلش جای دیگر از او پای یابی که جوئی تو سر و اما زن خوب در شاهنامه زیبایی بدن را با زیبایی روح و رعنائی را با آهستگی و شرم را با خواهش جمع دارد توصیف چنین زنی را از زبان شیرین بشنویم: به سه چیز باشد زنان را بهی که باشد زیبایی تحت مهمی یکی آنکه با شرم و با خواستست که جفتش بدوخانه آراستست دگر آنکه فرخ پسر زاید اوی ز شوی خجسته بیفزاید اوی سوم آنکه بالاورویش بود به پوشیدگی نیز مویش بود داستان مادر سیاوش یکی بیشه پیش اندر آمد ز دور به نزدیک مرز سواران تور همی راند در پیش با طوس گیو پس اندر پرستنده ای چند نیو1 بدان بیشه رفتند هر دو سوار بگشتند در گرد آن مرغزار به بیشه یکی خو برخ یافتند پر از خنده لب هر دو بشتافتند به دیدار او در زمانه نبود ز خوبی برو بر بهانه نبود به بالا چو سرو و به دیدار ماه نشایست کردن بدو در نگاه بدو گفت طوس ای فریبنده ماه ترای سوی بیشه که بنموده راه چنین پاسخ داد که ما را پدر بزد دوش و بگذاشتم بوم و بر شب تیره مست آمد از بزم سور2 همان چون مرا دید جوشان ز دور یکی تیغ زهر آبگون بر کشید همی خواست از تن سرم را برید گریزان درین بیشه خجستم پناه رسید ستم این لحظه ایدر3 ز راه بپرسید پس پهلوان از نژاد4 بدو سروبن5 یک به یک کرد یاد بدو گفت من خویش گرسیوزم6 به شاه آفریدون کشد پروزم7 پیاده بدو گفت چون آمدی که می باره8 و رهنمون آمدی چنین داد پاسخ که دسپم بماند ز مستی مرا بر زمین برنشاند بی اندازه زر و گهر داشتم به سر بر یکی تاج زر داشتم بدان روی بالا زمن بستدند نیام9 یکی تیغ بر من زدند بجستم10 من از بیم از پیششان بدین بیشه ام خون ز دیده فشان دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس زذر بی آزرم گشت بدو گفت گیو ای سپهدار شاه نه با من برابر بدی بی سپاه همان طوس نوذر در آن بستهید11 کجا پیش اسب من اینجا رسید سخنشان ز تندی به جایی رسید که این ماه را سر بباید برید میانشان همی داوری12 شد دراز میانجی بیامد یکی سرفراز که این را بر شاه ایران برید بر آن کوه نهد هر دو فرمان برید لغات: 1- شجاع : دلیر 2- سور: مهمانی 3- ایدر: اینجا 4- نژاد: اصل و نسب تبار 5- سروبن: درخت سرو، کنایه است از زن زیبا و بلند قامت 6- گرسیوز: نام برادر افراسیاب است.
7- پروز: اصل و نسب، تبار 8- باره: اسب 9- غلاف و جلد شمشیر: نیام 10- جستن: خود را رهاندن و گریختن 11- ستیهیدن: لجاج کردن 12- داوری: خضومت ، نزاع،مشاجره معنی: در زمان پادشاهی کاووس در دورانی که جنگ و کشتار بین ایرانیان و تورانیان فروکش کرده و ایران زمین در آرامش و رفاه بود روزی طوس پهلوان نامدار به اتفاق گیو و گودرز و چند پهلوان دیگر به قصد شکار صبح زود بر اسبان خودسوار شده و از شهر خارج شدند.
این سواران تاختند و تاختند و پیش رفتند تا به مرغزار با صفایی رسیدند و پس از مختصری استراحت چون باز هم هوای گردش داشتند اسبها را تاختند و مسافتی طولانی از آن مرغزار دور شدند و آنقدر پیش رفتند تا به حوالی مرز توران زمین رسیدند در آن حوالی بیشه ای باصفا و زیبا یافتند طوس به دیگران گفت: حتما در این بیشه دور افتاده نیز شکار فراوان است پس بهتر است درون آن گردش کنیم.
سواران به گردش و جستجو پرداختند، طوس و گیو پهلوان در کنار هم اسب می راندند، همینطور که اطراف را می گشتند ناگهان چشم آنها به درختی تناور و پرسایه افتاد که در زیر آن دختری جوان و بسیار زیبا نشسته بود!
دو پهلوان از اسب پیاده شده نزد او رفتند طوس با ملایمت و متبسم رو به او کرده و با لحنی خودمانی گفت: دختر جان تو اینجا چیکار می کنی؟
کی هست از کجا آمده ای؟
دخترک ابتدا چیزی نگفت سرش را از خجالت به زیر انداخت بعد سربلند کرده و با آهنگی شیرین چنین گفت: دیشب نصب شب پدرم مست از مهمانی به خانه آمد، آنقدر مست بود که به طرف من حمله کرد و خواست با شمشیر سر از تنم جدا کند منهم از دستش فرار کردم اسبی سوار شدم و به جنگل گریختم در راه راهزنان بمن رسیدند اسبم را گرفتند خواستند به طرف من حمله کنند که از دست آنها هم فرار کردم و خودم را به اینجا رساندم حالا منتظرم که مستی از سر پدرم بپرد حالش خوب شود و به دنبالم بیاید طوس که از دختر خیلی خوشش آمده بود گفت: یک چنین پدری لیاقت ترا ندارد من طوس پهلوان نامدار ایرانیم همراه من بیا تا در شهر خودمان من ترا به زنی بگیرم وقتی گیو این حرف را شنید سخت به هیجان آمد و ناراحت شد چون او هم از این دختر خوشش آمده بود مختصر آنکه بین طوس و گیو گفتگو درگرفت و کم کم صدای آنها بلند شد سایر پهلوانان که بحث این دو را شنیدند نزدیک شدند و پرسیدند موضوع چیست؟
طوس و گیو جریان را تعریف کردند و باز هم طوس گفت: این دختر را من پیدا کردم و حق من است.
گیو گفت: بهتر است این دختر را بکشیم تا به هیچ کس نرسد یکی از پهلوانان گفت این کار صحیح نیست بهتر است نزد پادشاه برویم و هر چه او گفت بدان عمل کنیم و آنها هم پذیرفتند و به همراه دختر راهی پایتخت شدند.
چو کاووس روی کنیزک بدید دلش مهر و پیوند1 او برگزید به هر دو سپهبد چنین گفت شاه که کوتاه شد بر شمار رنج راه گوزنست اگر2 آهوی دلبرست شکاری چنین در خور3 مهتر است بدو گفت خسرو: نژاد تو چیست؟
که چهرت بمانند چهر پریست بگفتا که از مام خاتونیم4 به سوی پدر آفریدونیم ز دخت سپهدار گرسیوزم بدانسو کشد رشته و پروزم5 که اویست هم خویش افراسیاب وی از تخمه تور با جاه و آب بدو گفت کاین روی و موی و نژاد همی خواستمی داد هر سه به باد به مشکوی زرین کنم شایدت7 سر ماهرویان کنم، بایدت چنین داد پاسخ چو دیدم ترا ز گردنکشان برگزیدم ترا ده اسپ گرانمایه با تاج و گاه8 به هر دو سپهبد فرستاد شاه بت اندر شبستان9 فرستاد شاه بفرمود تا بر نشیند به گاه نهادند زیر اندرش تخت عاج11 به سر برز یاقوت و پیروز تاج بیاراستندش به دیبای زرد به یاقوت و پیروزه و لاجورد دگر ایزدی هر چه بایست بود یکی سرخ یاقوت بد نابسود12 لغات: 1- پیوند : پیوستگی، خویشی 2- اگر: یا3- درخور: شایسته، سزاوار 4- خاتونی: منسوب به خاتون نام عمومی ملکه ترکستان: یعنی از سوی مادر دختر شهربانو و ملکه ترکستانم 5- پروز: اصل و نسب تبار نژاد 6- مشکوی: حرمسرا 7- شایدت: شایسته است ترا 8- گاه: تخت 9- شبستان: حرمسرا، اندرون پادشاهان 10- گاه: تخت 11- عاج: دندان فیل 12- نابسود: نسفته، دست نخورده، بکر، دوشیزه معنی: هنگامی که پهلوانان جریان را به شاه گفتند دختر را به او نشان دادند کاووس خوب سراپای دختر را برانداز کرد و با همان نگاه اول از او خوشش آمد پس لبخندی به لب آورده و گفت: عجب!
این دختر نه به طوس می رسد و نه به گیو بلکه این دختر به عقد و ازدواج من در می آید و اختلاف شما را هم بدین وسیع مرتفع می کنم!
بدو گفت خسرو، نژاد تو چیست که چهره ات مانند چهره پریان است؟
دختر جواب داد من ازتبار فریدونم اما از سرزمین توران می آیم پدر بزرگم گرسیوز پهلوان است و در عین حال نسبتی هم با خود افراسیاب دارم.
شاه از او پرسید: آیا میل داری همسر من بشوی؟
دختر جواب داد: آری مهر تو بیشتر از آن دو پهلوان بردل من نشسته است.
کاووس دستور داد تا فوراً او را به حرمسرا بفرستند و به عنوان همسر برگزیده شاه نهایت احترام را به وی بکنند.
بعد هم دستور دارد به طوس و گیو هر کدام مقداری زر و گوهر به عنوان پاداش بدهند تا این پهلوانان به اصطلاح دلخور نباشند.
زادن سیاوش از مادر بسی بر نیامد برین روزگار که رنگ1 آندر آمد به خرم بهار چو نه ماه بگذشت بر خوبچهر یکی کودک آمد چو تابنده مهر جهان گشت از آن خرد2 پرگفتگوی کز آنگونه نشیند کس روی و موی جهاندار نامش سیاوخش کرد دو چرخ گردنده را بخش کرد3 بخواندش ستاره شناس بزرگ به خود بر نهادش سپاس بزرگ از آن کو شمار سپهر بلند بدانست نیک و بد و چون و چند ستاره4 بدان کودک آشفته دید غمین گشت پلون بخت او خفته دید چنین تا بر آمد برین روزگار تهمتن بیامد بر شهریار چنین گفت کاین کودک شیرفتش مرا پرورانید باید به کش5 چو دارند گان ترا مایه نیست مرا پرورانید باید به کش بسی مهتر6 اندیشه کرد اندران نیامد همی بر دلش بر گران به رستم سپردش دل و دیده را جهانجوی گرد پسندیده را تهمتن ببردش به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان سواری و تیر و کمان و کهند عنان و رکیب و چه و چون و چند سیاوش چنان شد که اندر جهان بمانند او کس نبود از مهان چنین گفت با رستم سرفراز که آمد به دیدار شاهم نیاز بسی رنج بردی و دل سوختی هنرهای شاهانم آموختی پدر باید اکنون که بیند ز من هنرها و آموزش پیلتن همی رفت با او تهمتن به هم بدان تا سپهبد نباشد دژم7 جهانی به آیین بیاراستند چو خشنودی نامور خواستند به زیرچی تازی8 اسپان درم به ایران ندیدند یک تن دژم همه یال اسب از کران تا کران بر اندوده مشک و می و زعفران لغات: 1- رنگ: آهو 2-خرد: کنایه از کودک نوزاد 3- بخش کردن: تقدیر کردن اندازه گرفتن 4- ستاره: ستاره بخت، طالع 5- کش : بغل ، بر 6- مهتر: مراد کیکاوس است 7- دژم: غمگین ، افسرده 8- تازی: عربی، تازنده 9- براندودن : مالیدن معنی: در کاخ باشکوه کاووس دختر جوان به زودی زندگی گذشته خود را فراموش کرده و غرق خوشی و شادمانی شد پس از گذشت یکسال زن جوان پسری بدنیا آورد و کاووس نام پسر خود را سیاوش گذاشت .
کاووس به رسم آن دوران ستاره شناسان را احضار کرد تا رَمل و اسطرلاب بیندازند و طالع او را ببیند که در آینده چه سرنوشی خواهدداشت.
طالع بینان چند روزی بر روی نقشه فلکی و رمل و اسطرلاب کار کردند بعد به شاه خبر دادند که: متاسفانه طالع نوزاد سخت آشفته است و خلاصه زندگی آینده او را چندان درخشان نمی بینند .
کاووس به فکر فرورفت و در دل گفت شاید هم این ستاره شناسان اشتباه می کنند.
یک روز رستم جهان پهلوان برای دیدن کاووس به پایتخت وی آمد.
کاووس جریان ولادت سیاوش را برایش باز گفت ، رستم مایل شد که کودک را ببیند .
وقتی سیاوش را به حضور رستم آوردند رستم که اکنون مردی جهان دیده و آزموده و پخته بود با دقت به سراپای سیاوش نظر انداخت و سوالاتی از وی کرد و سخت تحت تاثیر شخصیت و وجود سیاوش قرار گرفت.
پس به شاه گفت من در پیشانی وجود این کودک آثار بزرگی از شجاعت و اصالت می بینم اگر شهریار او را به من دهد با خود به زابلستان میبرم و در آنجا پهلوانی از او می سازم که در سراسر جهان بیمانند باشد.
کاووس که می دانست رستم سخن بیهوده نمی گوید بسیار شاد شد و گفت: موافقتم او را با خود ببر.
بدین ترتیب رستم سیاوش را با خود به زابلستان برد و زیرنظر خویش تمام فنون شکار – رزم – بزم و کشورداری را شخصاً به وی آموخت تا جایی که پس از چند سال سیاوش پهلوانی نیرومند و زبردست سوارکار بی مانند و شاهزاده ای با شخصیت شد.
اکنون که سیاوش تمام هنرههای آن دوران را فراگرفته بود و پهلوانی بی همتا شده بود یک روز نزد مربی خود رستم آمد و گفت: ای پهلوان تو در راه پرورش من زحمتهای زیادی کشیده ای، محبتهای تو را هرگز فراموش نخواهم کرد اکنون اگر اجازه میدهی میل دارم به دیدار پدرم کاووس بروم.
رستم جهان پهلوان سری تکان داده گفت: حق با توست باید پدرت تو را ببیند که چه فرزند برومندی دارد.
رستم و سیاوش با سپاهی آراسته به سوی پایخت کاووس روانه شدند.
باز آمدن سیاوش از زابلستان و خبروفان یافتن مادر سیاوش چو آمد به کاووس شاه آگهی که آمد سیاوخش با فرهی1 بفرمود تا با سپه گیو و طوس برفتند با شادی و بوق و کوس چو آمد بر کاخ کاووس شاه خروش آمد و برگشادند راه پرستار با مجمر2 بوی خوش نظاره برو دست کرده به کش3 وزان پس بیامد بر شهریار سپهبد گرفتش سراندر کفار ز رستم بپرسید و بنواختش4 بر آن تخت فیروز بنشاختش5 بر آن برز و بالا6 و آن فرّ اوی بسی بودنی دید و بس گفتگوی چنان از شگفتی برو بربماند بسی آفرینها برو بر بخواند همه نیکوییهای گیتی ز تست نیایش ز فرزند گیرم نخست بزرگان ایران همه با نثار7 برفتند شادان بر شهریار ز فرّ سیاوش فروماندند به دادار بر آفرین خواندند بفرمود تا پیششش آزادگان بستند گردان لشکر میان چنین هفت سالش همی آزمود به هر کار جز پاکزاده نبود زمین کهستان ورادادشاه که بود او سزاوار تخت و کلاه هر آنکس که زاد اوزمادر، بمرد ز دست اجل8 هیچ کس جان نبرد کنون گرچه مادرت شد یادگار به مینوست9 جان وی به انده مدار به صد لابه10 و پند و افسون و رای دل آورد شهرزاده را باز جای لغات: 1- فرهی: شکوه و جلال و حشمت2- مجمر : آتشدان، منقل 3-دست کرده به کش : دست به سینه 4- نواختن: نوازش کردن، مورد لطف و مهربانی قرار دادن 5- نشاختن: نشاندن 6- برزو و بالا: قدوقامت بلند 7- نثار: آنچه از زر و سیم و فیر سرکسی پاشند به احترام او 8- اجل : زمان، مرگ 9- مینو: بهشت 10- لابه : زاری ، درخواست و التماس معنی: وقتی به نزدیکی دربار کاووس رسیدند و خبر به او رسید، کاووس پهلوانان خود را به استقبال آنان فرستاد و با احترام تمام آنها را وارد کاخ کردند .
شهریار ایران مدتی با اشتیاق به سراپای سیاوش نظر انداخت و غرق شادی شد به دستور شهریار جشنی برپا کردند و از سیاوش و مربی او به طور شایسته ای پذیرایی به عمل آمد .
چند روزی گذشت و کاووس فرزند خود را از هر جهت مورد آزمایش قرار داد و به خوبی مشاهده کرد که او در شکار، تیراندازی سواری کشتی و رزم و بزم همتا ندارد در عین حال دارای شخصیتی متین، عفیف ، با تقوا ، مهربان و پاکدامن نیز هست.
مشاوران کاووس به وی گفتند: برای اینکه مطمئن بشوی فرزند تو لایق جانشینی شهریار است بار چند سال او را آزمایش کنی و از دور و نزدیک مواظب رفتار و کردارش باشی تا روشن بشود واقعاً خون پاک شهریاران ایران در رگ اوست یا نه.
مدت هفت سال کاووس با دادن شغلهای گوناگون به سیاوش او را آزمایش می کرد در تمام این آزمایشات سیاوش سربلند و روسفید و بالغ از کار درآمد.
شهریار فوق العاده خوشحال شد دستور داد تاجی زرین برای او بسازند و به دست خود آن تاج را بر سرش نهاد و رسماً او را جانشین خود کرد.
مقدر چنین بود که مادر سیاوش یعنی همان دخترکی که پهلوانان در جنگل او را پیدا کرده بدند و به چنین مقام والایی رسیده بود پس از مشاهده برومندی چنین فرزندی و خوشحالی و شادمانی فراوان ناگهان بیمار شد و درگذشت .
سیاوش که روحی حساس و طبعی بلند داشت از درگذشت مادر بسیار انوهگین گشت جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت کارش شب و روز گریه بود و به اصطلاح آن زمان دیگر نشاط نمی کرد .
شهریار از غم سیاوش اندوهگین گشت.
طوس و گیو و سایر بزرگان به نزد او رفتند جامه عزاداری از تن او بیرون آوردند.
گودرز به او مهربانی کرد و گفت: عزیزم اندوه مخور هر کس که به این دنیا آمده روزی باید برود من و تو هم روزی خواهیم رفت پس دل به دنیا نبند و خود را به کار مشغول کن سیاوش در جواب گفت: کاش هم اکنون من می مردم.
(عاشق شدن سودابه به سیاوش) برآمد برین نیز یک روزگار بدوشادمان بد دل شهریار یکی روز کاووس کی با پسر نشستند و سودابه آمد زدر چو سودابه روی سیاوش بدید پر اندیشه گشت ودلش بردمید1 کسی را فرستاد نزدیک اوی که پنهان سیاوخش را زو بگوی که اندرشبستان2 شاه جهان نباشد شگفت ار3 شوی ناگهان فرستاده رفت و بدادش پیام برآشفت ازان کار آن نیکنام بدو گفت مرد شبستان نیم مجویم، که با بند4 و دستان5 نیم دگر روز شبگیر6 سودابه رفت برشاه ایران خرامید تفت7 فرستش بسوی شبستان خویش بر خواهران وفغستان8 خویش بگویش که اندر شبستان برو بر خواهران هر زمان نوبه نو بدو گفت شاه این سخن درخورست9 برو مر ترا مهر صد ما درست پس پرده اندر تورا خواهرست پر از مهر سودابه چون مادرست سیاوش چنین گفت کز بامداد بیایم، کنم هرچه شه کرد یاد من اینک به پیش تو استادهام دل و جان به فرمان تو دادهام برانسان روم کم تو فرمان دهی تو شاه جهانداری ومن رَهی10 لغات: 1- بردمیدن : تپیدن 2- شبستان: حرم، حرمسرا 3- ار: اگر 4- بند: فریب، حیله،مکر 5- دستان: حیله 6- شبگیر: بامدادان، صبح زود 7- تفت: زود، سریع 8- فغستان: سرای خوبرویان، حرم زیباوریان (فغ: بت، کنایه است از زن زیباروی) 9- درخور: سزاوار، شایسته 10- رهی: بنده به چاکر،فرمانبر.
معنی: بدین ترتیب سیاوش اندک اندک غم از دست دادن مادر را فراموش کرد.
او همواره در کنار پدرش کاووس بود.
کاووس در میان زنان خود همسری داشت به نام سودابه که زنی بود بسیار زیبا ولی بدقلب و بد سرشت اما کاووس او را خیلی دوست میداشت.
یک روز که شهریار و سیاوش مشغول گفتگو بودند سودابه سرزده نزد آنها آمد و برای نخستین بار چشمش به سیاوش افتاد.
سودابه جوان وقتی سیاوش را با ان هیکل متناسب و آن روی زیبا و آن سخن گفتن سنجیده مشاهده کرد همان دم دل به مهر او سپرد روز بعد سودابه شخصی را نزد سیاوش فرستاد و پیغام داد که: «من میل دارم تو را در شبستان (یعنی حرمسرای شهریار) خانه خودم ببینم، اگر تو اینجا به دیدن من بیایی کسی ایراد نخواهد گرفت.».
سیاوش که چکیده پاکدامنی بود به قاصد جواب داد: برو به سودابه بگو جای من در شبستان نیست و آمدن من به انجا کار صحیحی نمیباشد.
وقتی سودابه این پیام را شنید فکر دیگری به مغزش رسید و خود نزد شهریار رفته و گفت: شهریار را چه اشکال دارد که سیاوش یکبار به شبستان بیاید اواکنون که مادر خود را از دست داده و احساس تنهایی و بیکسی می کند بد نیست نزد ما بیاید و خواهران خود را ببیند ومن هم که به جای مادر او هستم به او محبت کنم، ضیافتی در شبستان بر پا کنم تا اندکی رنج او را بکاهم.
کاووس فکری کرده و گفت: اندیشه خوبی است او را میفرستم.
روز بعد کاووس سیاوش را احضار کرده گفت: ای فرزند، سودابه همسر من به تو محبت دارد بد نیست تو به شبستان نزد او بروی خواهران خود را ببینی و به جای مادر خود از مهر مادری سودابه بهره مند شوی.وقتی سیاوش این حرف را از پدرش شنید سکوت کرد احساس کرده بود که سودابه قصد دیگری دارد.
پس رو به پدر کرده و گفت: ای پدر بزرگوار چرا مرا نزد دانشمندان نمیفرستی که از محضر آنان بهره مند شوم، رفتن من به شبستان چه سودی دارد؟
کاووس گفت: دانش تو کامل است، من چنین صلاح میدانم که تو یکبار هم به شبستان بروی واندوه تو برطرف گردد.
سیاوش ناگزیر امر پدر را اطاعت کرد و آمادگی خود را اعلام نمود.
آمدن سیاوش به نزد سودابه یکی مرد بُدنام او هیربد1 زدود2 دل و مغز و جانش ز بد تو پیش سیاوش همی رو بهوش3 نگر تا چه فرماید آن را بکوش به سودابه فرمای تا پیش اوی نثار آورد گوهر و مشک و بوی سیاوخش را گفت با او برو بیارای دل را به دیدار نو چو برداشت پرده ز در هیربد سیاوش همی بود ترسان ز بد شبستان همه پیشباز آمدند به دیدار او بزمساز آمدند سیاوش چو اندر شبستان رسید یکی تخت زرّینِ رخشنده دید برو برز پیروز کرده نگار4 به دیبا بیاراسته شاهوار بر آن تخت سودابه ماهروی بسان بهشتی پر از رنگ و بوی سیاوش بدانست کان مهر چیست چنان دوستی نزره ایزدیست به نزدیک خواهر خُرامید زود که آن جایگه کارناساز بود برو خواهران آفرین خواندند به کرسیّ زریّنش بنشاندند سیاوش به پیش پدر شد بگفت که دیدیم پرده سرای و نهفت5 همه نیکویی در جهان بهر تست ز یزدان بهانه نبایدت جست بدو گفت سودابه گر گفت من پذیرد شود رای او جفت من که از تخم خویشش یکی زن دهم نه از نامداران برزن6 دهم که فرزند آرد ورا در جهان به دیدار او در میان مهان مرا دخترانند مانند تو ز تخم تو و پاک پیوند تو سیاوش به شبگیر7 شد نزد شاه همی آفرین خواند بر تاج و گاه بدو گفت کز کردگار جهان یکی آرزو دارم اندر نهان کنون از بزرگان زنی برگزین نگه کن پس پرده کی پشین به سودابه زینگونه گفتار نیست مرا در شبستان او کار نیست ز گفت سیاوش بخندید شاه نبد آگه از آب در زیر کاه8 برین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر خاک تیره بگشت نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت سرخ افسری بر نهاد همه دختران را بر خویش خواند بیاراست بر تخت زرّین نشاند بیامد دمان9 هیربد نزد شاه بدو داد پیغام آن نیکخواه چو شنید پیغام خیره10 بماند جهان آفرین را فراوان بخواند بسی چاره جست وندید اندران همی بود پیچان ولرزان برآن خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سرو افسرش بدو گفت بنگر بدین تختگاه پرستنده چندین به زرّین کلاه همی این بدان آن بدین گفت ماه نیارد11 بدین شاه کردن نگاه برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان12 و شمارنده بر بخت خویش13 چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت سیاوش فروماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد که من بر دل پاک شیون کنم بِه آید، که از دشمنان زن کنم همان بِه که با او به آوازنرم سخن گویم ودارمش چرب و گرم سیاوش از آن پس به سودابه گفت که اندر جهان مر توانیست جفت نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند بسازم، گر او سر ؟؟
زمن کنم زوفغان بر سر انجمن سیاوش را در بر خویش خواند زهر گونه با او سخنها براند که تامن ترا دیدهام مردهام خروشان و جوشان و آزدهام یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا و گر تو نیایی به فرمان من بپیچی زرای و زپیمان من کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر چشم تو هور و ماه سیاوش بدو گفت کاین خود باد که از بهر دل من دهم این به باد بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو مراخیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دوزخ راهمی کرد چاک برآمد خروش از شبستان اوی فغانش22 ز ایوان بر آمد به کوی به گوش سپهبّد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی بیامد، چو سودابه را دید، روی خراشیده و کاخ پر گفتگوی ز هرکس بپرسید و شد تنگدل ندانست کردار23 آن سنگدل24 پر اندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه ای خواستار به دل گفت ارین25 راست گوید همی وزینگونه زشتی نجوید همی سیاوش را سر بیاید برید بدینسان بود بند بد را کلید سیاوش بگفت آن کجا26 رفته بود وزان کوز سودابه آشفته27 بود چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان28جز تن من نخواست نکردمش فرمان30 همه موی من بکند و خراشیده شد روی من یکی کودگی دارم اندرنهان ز پشت تو ای شهریار جهان چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار سیاوش ازآن کار بد بیگناه خردمندی وی بدانست شاه چو سودابه کو گشت خوار31 نیاویخت با وی دل32 شهریار یکی چاره جست اندر آن کار زشت زکینه به نوی درختی بکشت زنی بود با او به پرده درون پر از چاره ورنگ و بند و فسون33 گران بود34 و اندر شکم بچّه داشت همی ازگرانی به سختی گذاشت چو شب تیره شد دارویی خورد زن بیفتاد از و بچّه ی اهرمن دو بچّه چنانچون بود دیو زد چه باشد خود از دیو جادو نژاد نهاد اندر و بچّه اهرمن خروشید و بفکند بر جامه تن ببارید سودابه از دیده آب34 همی گفت: روشن ببین آفتاب همی گفتمت کوچه کرد از بدی به گفتار او خیره35 ایمن شدی دل شاه کاووس شد بد گمان برفت و در اندیشه شد یک زمان همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم بجست وزایران بدخویش خواند بپرسید و بر تخت زرّین نشاند زسودابه و رزم ها ماوران سخن رفت هرگونه با مهتران همه زیج36 و صلّاب37 برداشتند بدان کار یک هفته بگذاشتند.
به نزدیکی اندر نشان یافتند جهاندیدگان تیز بشتافتند.
کشیدند بدبخت زن را به راه به خواری ببردند نزدیک شاه به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را نیز دادش نُوید چنین گفت کاندر جهان این سخن پژوهیم تا بر چه آید به من ز پهلو38 همه موبدان را بخواند ز سودابه چندین سخنها براند چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهند نماند نهان چو خواهی که پیدا کنی گفتگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی39 زهر دو سخن چون برینگونه گشت بر آتش بباید یکی را گذشت جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش به گفتن نشاند چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین به پاسخ چنین گفت با شهریار که دوزخ مرازین سخن گشت خوار40 اگر کوه آتش بود بسپرم41 ازین ننگ خواریست42 گر نگذرم لغات: 1- هیربد: رئیس حرمسرا، رئیس خوابگاه حرم، نگهبان آتشکده 2- زدوده: پاک 3- بهوش: هوشیار، هوشیارانه 4- نگار: نقش و تصویر 5- نهفت: کنایه است از اندرون و حرمسرا و شبستان 6- برزن : محله، کنایه است از بیگانه و غیر خویش و تبار 7- شبگیر: صبح زود، بامدادان 8- آب در زیرگاه : کنایه است از توطئه ودام که برای کسی ترتیب داده باشند.
9- رمان: شتابان 10- خیره: حیران، سرگشته 11- یارستن: توانستن 12- ژکان: زیرلب زمزمه کنان 13- بخت خویش: یعنی درحالی که سیاوش را به حساب اقبال خود میآورند.
14- شیون کنم: یعنی اگر من با محروم کردن خود از عشق و گزیدن همسر دل خود را قرین اندوه بسازم بهتر از آن خواهد بود که از خانواده دشمن زن بگیرم، 15- زن کردن: زن گرفتن، همسر اختیار کردن.
16 ـ فغان کردن بر سر انجمن : در حضور جمع فریاد برآوردن و زاری کردن.
17 ـ پادشاهی : فرمانروایی، قدرت و سلطه 18ـ تباه کردن : نیست و نابود ساختن، از میان بردن 19 ـ هور : خورشید 20ـ خیره : بیهوده، عبث 21ـ رعنا : خود آرا، خود پسند ، نادان 22ـ فغان : افغان، فریاد و ناله زاری، 23 ـ کردار: عمل ، فعل 24 ـ سنگدل : مراد از سنگدل سودابه است.
25 ـ ارین : از این، اگر این.
26 ـ آن کجا: آنچه 27 ـ آشفته : خشمگین، غضبناک.
28ـ نهضت : گفتگوها که در خلوت زده شده بود بیان کرد.