دانلود مقاله خیام نیشابوری

Word 155 KB 16127 29
مشخص نشده مشخص نشده مشاهیر و بزرگان
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • خیام :
    حجه‌الحق ، حکیم ابولفتح عمر بن ابراهیم خیامی نیشابوری از حکما و ریاضی‌دانان و شاعران بزرگ ایران در اواخر قرن پنجم و اوایل قرن ششم است .
    قدیمی‌ترین مأخذی که در آن از خیام نامی آمده چهار مقاله نظامی عروضی است و خلاصه سخن نظامی درباره وی آن است که : به سال 506 در بلخ به خدمت خواجه امام عمر خیامی رسید و در میان مجلس عشرت از وی شنید که می‌گفت :«گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان می‌کند» و چون در سال 630 به نیشابور رسید چند سال بود که از یشابور رسید چند سال بود که از وفات او می‌گذشت .

    و نیز درباره اختیار او در نجوم حکایتی دارد .

    بعد از نظامی عروضی ، ابوالحسن علی بن زید بیهقی صاحب تتمه صوان الحکمه ، که خود خیام در ایام جوانی ملاقات کرده بود چنین است : الدستور الفیلسوف حجه الحق الخیام در نیشابور ولادت یافته و نیاکان او هم از آن شهر بوده‌اندو او چندان بود که در اصفهان هفت بار کتابی را خواند و حفظ کرد و چون به نیشابور بازگشت آن را املاء نمود و بعد از آنکه املاء او را با نسخه اصل مقابله کردند بین آنها تفاوت بسیار ندیدند .

    وی در تصنیف و تعلیم ضنت داشت و من از و تصنیفی ندیدم مگر کتابهای : مختصر فی الطبیعیات ، رساله فی الوجود ، رساله فی الکون و التکلیف ...

    اما در اجزاء حکمت از ریاضیات و معقولات آگاه‌ترین کسان بود .

    روزی امام حجه‌السلام محمدالغزالی نزد او رفت و از و سؤالی در تعیین یک جزء از اجزاء قطبی فلک کرد .

    امام عمر در جواب او سخن به درازا کشاند لیکن از خوض در موضع نزاع خودداری کرد ، و این خوی خیام بود ، و به هر حال سخن او چندان طول کشید تا نیمروز فرا رسید و مؤذن بانگ نماز در داد .

    امام غزالی گفت :« جاء الخق و زهق الباطل!» و از جای برخاست .



    روزیدر ایام کودکی سنجر که ویرا آبله دریافته بود ، امام عمر به خدمت او رفت و بیرون آمد .

    وزیر مجیرالدوله از وی پرسید : او را چگونه یافتی و به چه چیز علاجش کردی ؟

    امام گفت : این کودک مخوف است !

    خادم حبشی این سخن را بشنود و به سلطان رساند .

    چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هیچگاه دوستش نمی‌داشت در صورتی که سلطان‌ملکشاه او را در مقام ندما می‌نشاند و خاقان شمس‌الملوک در بخارا بسیار بزرگش می‌داشت و خیام با او بر تخت می‌نشست
    روزیدر ایام کودکی سنجر که ویرا آبله دریافته بود ، امام عمر به خدمت او رفت و بیرون آمد .

    چون سلطان از آبله برست بغض امام عمر را به سبب آن سخن در دل گرفت و هیچگاه دوستش نمی‌داشت در صورتی که سلطان‌ملکشاه او را در مقام ندما می‌نشاند و خاقان شمس‌الملوک در بخارا بسیار بزرگش می‌داشت و خیام با او بر تخت می‌نشست.

    آنگاه بیهقی حکایتی از امام عمر مربوط به روزی که در خدمت ملکشاه نشسته بود و همچنین داستان نخستین ملاقات خود را با خیام و دو سؤالی که خیام درباره یکی از ابیات خماسه و یک موضوع ریاضی از او کرده بود ، می‌آورد و می‌گوید : داماد خیام امام محمدالبغدادی برایم حکایت کرده است که خیام با خلالی زرین دندان پاک می‌کرد و سرگرم تأمل در الهیات شفا بود ، چون به فصل واحد و کثر رسید خلال را در میان دو ورق نهاد و وصیت کرد و برخاست و نماز گزارد و هیچ نخورد و هیچ نیاشامید و چون نماز عشاء بخواند به سجده رفت و در آن حال می‌گفت : خدایا بدان که من تو را چندانکه میسر بود بشناختم ، پس مرا بیامرز!

    زیرا شناخت تو برای من به منزله راهیست بسوی تو!

    و آنگاه بمرد .

    از جمله مطالبی که در کتب بعدی درباره خیام آمده داستان مجعول دوستی خیام و حسن صباح و خواجه نظام‌الملک از اوان کودکی و همدرسی نزد یک استاد است که نخست از کتاب سرگذشتسیدنا در کتاب جامع‌التواریخ رشید‌الدین فضل‌الله نقل شده و از آن کتاب به کتب دیگری از قبیل تاریخ گزیده و روضه‌الصفا و حبیب‌السیر و تذکره دولتشاه راه جسته است .

    اگر چه این هر سه بزرگ ، معاصر یکدیگر بوده‌اند لیکن همشاگردی آنان بعید به نظر می‌آید زیرا وفات خیام چنانکه خواهیم گفت در حدود سالهای 509 یا 517 یا سنین دیگر است که ذکر کرده‌اند و وفات حسن صباح در سال 518 اتفاق افتاده و اگر این دو در کودکی با نظام‌الملک در نزد یک استاد درس می‌خواندند می‌بایست با خواجه همسال باشند و چون خواجه به سال 408 ولادت یافته بود پس ناگزیر سن دو همدرس او هنگام وفات می‌بایست بقریب یکصد و ده رسیده یاشد و چنین امر غریب‌الاتفاقی در شرح حال این دو بزرگ به نظر نرسیده است .

    خلاصه سخن درباره خیام آن است که ور از مشاهیر حکما و منجمین و اطبا و ریاضیدانان و شاعران بوده است .

    معاصران او وی‌را در حکمت تالی بو‌علی می‌شمردند و در احکام نجوم قول او را مسلم می‌داشتند و در کارهای بزرگ علمی از قبیل ترتیب رصد و اصلاح تقویم و نظایر اینها بدو رجوع می‌کردند .

    برای حکیم سفرهایی به سمرقند و بلخ و هرات و اصفهان و حجاز ذکر کرده‌اند و گفته‌اند که با همه فرزانگی مردی تند‌خوی بود و بسبب تفوّه به حقایق و اظهار حیرت و سرگشتگی در خقیقت احوال وجود و تردید در روزشمار و ترغیب باستفاده از لذایذ موجود و حال ، و امثال این مسائل که همه خارج از حدود ذوق و درک مردم ظاهربین است ، مورد کینه علماء دینی بود .

    درباره او گفته‌اند که در تعلیم و تصنیف ضنّت داشت .

    ضنّت در تألیف نسبت بی‌معنایی بنظر می‌آید ، ولی بخل در تعلیم شاید بر اثر آن بود که حکیم شاگردی که شایسته درک سخنان او باشد نمی‌یافت .

    وفات خیام را غالباً در سنین 509(روایت تاریخ الفی) و 517 نوشته‌اند .

    نظامی عروضی چنانکه دیده‌ایم او را به سال 506 (ست و خمسمائه) در شهر بلخ ملاقات کرده بود و بنابراین تا سال 506 زنده بوده است .

    عروضی در دنبال سخنان خود آورده است که چون به سال 530 به نیشابور رسید چهار (ن:چند) سال بود تا آن بزرگ روی در نقاب خاک کشیده بود .

    اگر به نقل از بعضی نسخ که «چهار سال» ظبط کرده‌اند اعتماد کنیم در یکی از سنین بین 506 تا 530 فوت کرده باشد .

    برخی از محققان سال 517 را برای تاریخ وفات خیام برگزیده‌اند .

    خیام اشعاری به پارسی و تازی و کتابهایی بدین دو زبان دارد .

    خیام ، پدر رباعی در ادبیات فارسی بیست و هشتم اردیبهشت ماه ، مصادف است با روز بزرگداشت حکیم عمر خیام ، شاعر ، منجم و فیلسوف ایرانی .

    حکیم عمر خیام نیشابوری یکی از بزرگترین دانشمندان ایرانی و رباعی سرایان و از مفاخر ملی ما ایرانیان است .

    زادگاهش نیشابور و روزگار زندگانی اش قرن پنجم و دهه های نخستین سده ششم هجری بوده است.

    نامش عمر و کنیه اش ابوالفتح و لقبش غیاث الدین و نام پدرش ابراهیم بود.

    خیام در وصف خود چنین گفته است : هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا / چون لاله رخ و چو سر و بالاست مرا / معلوم نشد که در طرب خانه خاک / نقا ش ازل بهر چه آراست مرا خیام به همه فنون و معلومات معمول زمان خود تسلط داشته و در فلسفه و ریاضیات و نجوم تخصص داشت .

    در حکمت او را تالی ابوعلی سینا می‌خوانند و در ریاضیات و احکام نجوم هم سرآمد فضلایش برمی‌شمردند.خیام اگر چه در درجه اول علم و فضل بوده است ، عامه مردم او را به سبب ربا‌عیات فلسفی و زیبایی که سروده ، می‌شناسند : می ‌نوش که عمر جاودانی این است / خود حاصلت از دور جوانی این است / هنگام گل و باده ویاران سرمست / خوش باش دمی که زندگانی این است .

    این رباعی گویای بی اعتبار بودن زندگی دنیوی است .

    وقتی که خیام ازغنیمت دانستن دنیا سخن می گوید ، مقصود این است که قدر وقت را شناس وعمررا بیهوده تلف نکن وخود را گرفتار دنیا وظاهرزندگی نکن .

    دلیل این که برخی از رباعیاتش به زعم برخی زننده می‌نماید ، این است که مخاطبان درهرمورد یک نکته را می‌بینند وازهزارنکته دیگرغافل می مانند .

    در روزگار خیام هر نوع آزادی و آزاد اندیشی از میان رخت بربسته بود ، محیط سیاسی آن روزگار هم آلوده به تعصب و قشری گری بود .

    در چنین زمانه‌ای پر آشوب و تنگ نظری است که خیام اندیشه‌ها و تاًملات فلسفی خود را درقالب اشعاری کوتاه و به عنوان رباعی می‌ریزد و بی آنکه ادعای شاعری داشته باشد برای زمزمه در لحظه‌ های تنهایی و بی همزبانی درگوشه‌ای یاداشت می‌کند رباعی و ترانه مخصوص اندیشه‌ های کوتاه وعمق و تاًملات فلسفی است .

    درعین حال اگرگفته شود که شیواترین ترانه ها در قالب رباعی درادب فارسی به نام او ثبت شده است و او به او پدر رباعی نسبت داده شود ، گزافه نیست.

    تعداد ترانه‌ هایی که خیام سروده اندک است و به دویست رباعی می‌رسد .

    بعد از خیام در مجموعه‌ها و کتاب ها مقدارزیادی رباعی به او نسبت داده است که قطعاً بسیاری از آنها ، سروده شاعر دردمند و کم سخن نیشابوری نیست .

    در اینجا باید درباره رباعیات خیام مختصری بگوییم : درباره رباعیات خیام تحقیقات فراوانی به زبان پارسی و زبانهای دیگر صورت گرفته است .

    استقبال بی‌نظیری که از خیام و افکار او در جهان شده باعث گردیده است که این رباعیات به بسیاری از زبانها ترجمه شود و بسی از این ترجمه‌ها با تحقیقاتی درباره احوال آثار و افکار خیام همراه باشد .

    خاورشناسان نیز در این باب تحقیقات مختلف دارند .

    تحقیق مفصل و پر دامنه درباره رباعیات خیام و نسخ مختلف قدیم و جدید آنها و اینکه کدامیک از آن همه رباعیات که به خیام نسبت می‌دهند اصلی است و کدام منسوب و غیر اصلی ، در این مختصر ممکن نیست و باید به تحقیقاتی که به همین منظور شده است مراجعه کرد .

    بعضی از رباعیات خیام یا منسوب بدو منشأ افسانه‌هایی شده است و بسبب شهرتی که رباعیهای فلسفی او هم از روزگار شاعر حاصل کرده بود ، بسیاری از رباعیهای فلسفی دیگر شاعران پارسی گوی بوی نسبت داده شده است و به همین سبب است که هرچه به دوره‌های اخیر نزدیک می‌شویم عدد رباعیات منسوب به خیام بیشتر می‌شود .

    اما رباعیهایی که بتوان گفت که از اوست بنا بر دقیق‌ترین تحقیقات از میانه 150 تا 200 رباعی تجاوز نمی‌کند .

    این رباعی‌ها بسیار ساده و بی‌آرایش و دور از تصنع و تکلف و با اینحال مقرون به کمال فصاحت و بلاغت و شامل معانی عالی و جزیل در الفاظ موجز و استوار است .

    در این رباعیها خیام افکار فلسفی خود را غالباً در مطالبی از قبیل تحیر یک متفکر در برابر اسرار خلقت و تأثر از ناپیدایی سرنوشت آدمیان است ، بیان می‌کند .

    او برای آدمیان بازگشتی را که اهل ادیان معتقدند ، قائل نیست و چون فنای فرزندان آدم را از مصائب جبران‌ناپذیر می‌شمارد ، می‌خواهد این مصیبت آینده را با لذات آنی جبران کند .

    خیام رباعیهای خود را غالباً در دنبال تفکرات فلسفی سروده و قصد او از ساختن آنها شاعری و درآمدن در زیّ شعرا نبوده است و به همین سبب وی در عهد خود شهرتی در شاعری نداشته و بنام حکیم و فیلسوف شناخته می‌شده است و بس .

    اما بعدها که رباعیهای لطیف فیلسوفانه وی شهرتی حاصل کرد نام او در شمار شاعران درآمد و بیشتر در این راه مشهور گردید و طریقه او مقبول بعضی از شاعران قرار گرفت و بسیاری از آثار آنان در شمار گفته‌های خیام در آمد و رباعیهای فیلسوفانه معدود او فزونی یافت و همچنانکه دیده‌ایم در نسخ اخیر بالغ بر چند‌صد رباعی گردید.

    بر مفرش خاک خفتگان می‌بینم در زیرزمین نهفتگان می‌بینم چندانکه به صحرای عدم مینگرم ناآمدگان و رفتگان می‌بینم داستان ِ قصد سفر حج کردن ِ حکیم عمر خیام نیشابوری صدا آمد.

    خیام به باغ شد...

    - او کیست که از سر گذشته، پای به درگاه غریبِ مطرود ِنشابور گذاشته؟!

    - کسی شبیه آنکه بهشتِ نیشابور گذاشته ، قصد سفر به صحرای عرب کرده !، دروازهء چوبی باغ مصفای تربت ِ عشق گشوده شد .

    در نیمه باز بود...

    بوالحسن در آستانهء در، آغوش گشود و لبها به خنده باز نهاد .

    عمر ، سه پله را به یک گام برداشت و با روی فراخ و شادمان ، وی را خوشآمد گفت.

    شب بود و فانوس ، به دست خیام ، راهبر بود ققنوسان ایرانشهر را ...

    **** - چگونه ای بوالحسن ؟

    عارفان بردار دیدی و دیده زان پس بستی و زبان ِ خطابه دوختی !

    جز باد خبرت نیاورد و جز شام ، کس اثرت نیافت .

    چه شد که عهد همکناری با کوه نشینان شکستی و خورشید چهره !

    روی به باغ خیام گرفتی .

    خود دانی که اینجا را خبر از هیچ ، جز عشق و دانش ، نیست.

    کینه را در سرای ما ، جای نیست !

    ، خیام ، بدان حال که فانوس به دست چپ داشت و شعاع نورش ، راه می گشود، با دست راست ، ریش اش را نوازشی داد و لبخندی به لبان نشاند ، که حکایت از کمی شیطنت و شوخی با درویش بوالحسن داشت .

    پس به موازات بوالحسن گام برداشته ، از گوشهء چشم به وی نظرداشت ، تا پاسخی گیرد ، کنایات تیز و تلخ خویش را .

    بوالحسن، که پوست از روزگار بر گرفته ، و در انبان خویش ، کوهی از تلخ و شیرین ایام داشت ، لذت کنایات حکیم عمر خیام نیشابوری را ، نیک در می یافت .

    پس ، گام آهسته راند و گفت : (( ای مرد !

    بر تو آفرین !!

    که تو درویشان بر دار ندیده ، بار ِ جهان به دار دیدی و این فقیر ِحکمتت ، چشم ، گشاده نشد ، جز با مرگ دوستان ...

    و صد افسوس !

    ...

    حالیا ، راست گوئی ، دل گرفته از هیاهو ، بار غم به دوش کشیده ، به آستانت شتافته ام ، تا مگر کشتی شکسته ء دلم ، بر ساحل شراب حکمتت ، لنگر انداخته ، آرام گیرد.

    - خوش آمدی بوالحسن !

    سرای عمر ، دروازه ندارد .

    قفل دارد ، در دارد ، دیوار ندارد!

    پس از چهار جهت ، گرگ و باد ، آیند و روند ، و از زشت رویان ِ دلپاک گرفته ، تا خاکدلان ِ زیبا روی ، هر یک ، لختی ، بدان بیاسایند .

    هر کس گل آورد ، عشق برد .

    هر کس که دیده را آب آورد ، سبکبال و سبکبار رود .

    آنکس را که یاد خیام بدین سرای کشانّد ، یقین ، که مستی جاودانه با خویش برد !

    ******* پس از ورود ، خیام ، فانوس به طاقچه نهاد و شولا از دوش برگرفت .

    میهمان را مجدد خوشآمد گفت و جای راحت داد .

    پس او را گفت : (( لختی بیاسای بوالحسن )) .

    سپس ، به اندرون شتافت و با ساغری و پیاله ای بازگشت .

    در کنار فانوس ، دو ظرف سفالین قرار داشت .

    در یکی ، کشمش بود و مغز گردو ، در دیگری ، چند گلابی و سیب .

    آنها را نیز ، پیش میهمان گذارد .

    آنگاه ، خویش دو زانو ، روبروی میهمان نشست و از ساغر ، پیاله ای شراب چکاند ، چکه چکه ، همچو قطره های باران و بدست بوالحسن داد و چنین گفت : (( کهنه شرابی ست ، که انسان به خود خواند و ، ضمیر ، صاف کند .

    به قدر کفایت بنوش !

    که مسافر حج ام و هزاران بلا در پیش .

    نیک می دانم ، که بر این سیاق ، که زمانه ره گزیده است ، در این سرای ، دگر بار ، خورشید شراب را ، طلوع ، کس نخواهد دید !

    بوالحسن ، لب به آتش عشق تازه ساخت .

    وانگه ، پیاله بر زمین نهاده ، سرشک ز دیده سترد .

    - هان !

    عمر !

    ترا چه رفته است بدین سالیان ، که چشممان به رخسارت روشن نبود؟

    تو کجا و بتخانهء عرب کجا ؟

    در شهر نیز همین شایع بود ، که غریبانه ، خویش بر زبان راندی .

    - راست است بوالحسن ، راست است .

    جسم بر شتر نهاده ، عازمم .

    جان به نیشابور است.

    تا چه پیش آید و چه شود فردا را ، کس نمی داند !

    هزار آرزو ، بدین سرزمین ، در آنی بباد رود و هزار اندیشه به آنی سوزد .

    قدر هیچ ، هیچکس نداند و ، قدر ِ آدمی ، بقدر زور بازو و تعداد درم اوست .

    چنین سرای ، چنین خوار و چنین حیات ، چنین زار ، حالیا ، حال نزار گرداند و اندیشه و حکمت را خوار .

    پس چاره چیست ، جز دم فروبستن ، یا خیمه در صحرا فروهلیدن و همنشین مار و عقرب بودن ، که بسا مهربانی توان ز ایشان دیدن ، و زان چنان آدمیان ، نه هرگز ، لحظه ای نوشین ، چشیدن !

    پس عزم سفر کرده ام ، بلکه رضای خدای ابلهان و هم ایشان فراهم آید ، آنگه ، اگر بود عمری به بقا ، باقی به آنچه نیمه تمام در حکمت و دانش است ، تمام گردانم ، و گر نبود جز بادم بدست ، پس ، بیادگار تراست ، و آنانکه در پی آیند ، نگاشته هائی را که ، مستی شراب دارند و ، عمق ِ قاموس ، و نامشان رباعی ست .

    ******** تاب مهتاب ، در همنشینی ابرهای گریزان ، رقاص شب عازمان و عارفان بیدار خراسان بود .

    نسیم ، در آغوش پنجره جسته ، پرده را نوازش می داد .

    آوای جیرجیرکان ، دستگاه دستان باد شبانه را کوک می کرد .

    خیام ، کام تلخ خویش ، به دو - سه مویز ، شیرین ساخت .

    پس بوالحسن را گفت ؛ (( به چه کاری کنون و در چه حالی و تراست چه فسون ؟

    )) .

    بوالحسن ، پیاله را سیراب کرده ، بدست خیام داد .

    سپس ، دستار ز سر بر گرفت و بر زمین نهاد و گفت : (( خوشم که عمر را به باقی ، اگر باقی ست ، به زخم خنجر قلم ، نقش زنم .

    بر آنم که قصه سازم ، حکایت میر و خلق را .

    پس آن ، به یادگار گذارم ، هم آنان را که عقل از پی آید و دانش فزون باشد .

    چونان تو رسم دارم آئین و کار ، زین پس !

    )).

    - حالیا شادکامم که بوالحسن را چنین نیوشم .

    - عمر !

    حکایت کن !

    شیخکان را بر تو عزت بود و احترام .

    از چه چنین آمد قیام و فتوای ، چنین تمام ؟!

    - بوالحسن !

    غریب پرسشی ست مرا !

    چه کس به ز تو داند ، که این جماعت را ، چه مرام است و چه آئین ؟

    مکتب ، به کذب استوار سازند و ، دین و مذهب ، به ریا .

    سپس بدین دو رشته ببافند چو عنکبوت ، دام را ، تا خلایق شکار آیند و ، ایشان را کام ، تمام .

    به شهر آواز داده اند که : (( خیام ، خیمه کفر بپا داشته ، جن و پری ، میهمان اویند !

    پس ، روز شراب نوشد و شب با شیطان به بستر رود )).

    هر غروب به منبر روند و باز گویند فسانه ای غریب ، که : (( ارواح خبیث به چشم دیده اند که باغ خیام را به رقص و پایکوبی آمده اند و پیامبر به سخره گرفته اند !)) .

    دو- ده روز پیش ، به شهر بودم .

    خباز را نان طلبیدم به یکماه ، تا اجبار ناید مرا خروج از منزل مدتی !

    خباز با دیدهء شک ، نان به پیش نهاد و کنایه گفت : (( عمر را میهمان بسیار است ، می دانم !

    و مرا منظور آشکار بود که امام جماعت ، قصه ای تازه کرده است .

    چنین بود که تأمل را جایز ندانسته ، با خویش گفتم ، عزم حج ، شایع سازم ، بلکه قصد جانم نکنند ، هر چند که تلخ تر از شرنگ آمد مرا چنین نیت ، اما چه می توان کرد با چنین جاهلان و چنان جانیان ؟

    - و مرا اکنون پرسشی دیگر است ، که آیا به راستی ، حکیم را ، چنین سخت نماید به حج شتافتن ، و خدای را ، دیدار، تازه ساختن ؟

    ( حکیم را خنده آمد به سیمای ) - هان !

    بوالحسن !

    اگر جهان را توان ز روزن سوزن عبور دادن ، پس خدای را نیز توان خانه دادن !!

    محمد ، خدای را منزل داد ، تا تجار مکه را ، کسب به راه باشد و ، حمایت ِ ایشان ز دین جدید ، مهیا .

    گر غیر از این بود ، قدس را قبله نمی ساخت ، در ابتدا !

    دوم آنستکه ، طواف کعبه ، نقض غرض آید اسلام را ، که مبنای قرار داد ، خدای ِ حی و حاضر را ، همه جا !

    پس هر آن مکان ، کعبه است و ، هر جاست ، منزلگه خدا !

    این دو برهان ، ایشان راست ، که خدای باور دارند !

    و اما ...

    سوم آنکه ، خیام را ، خیمه گاه ،عقل است و دانش .

    وانکس را ، که دانش است و عقل ، چراغ ِ راه ، بر هر پرسشی ست ، کند و کاو واجب ، و هیچ را ، به هیچ ، حوالت نسازد ، و از پیش ، پاسخی را آماده نسازد پرسشی را ، مگر منطقش استوار سازد بر سنجش عقل و تأئید دانش .

    پس چو عقل از در آید ، خدای را علت جوید و دانش را به تأئید طلبد .

    چون چنان کند ساز ، چنین آید آواز ؛ هر معلولی ست را علت ، لیک جمع معلولها را نیاید یک علت ، که آید علل ، پس هستی را تفرق آید و علل جدا ، چون چنین شود ، تناقض آید وجود خدا !

    علت العلل راست بی معنا ، که ماه را علت است چیزی و نیشابور را علتی ست دگر !

    این شهر را علت ، صنعت نیشابوریان است و آن قمر را شمس ، علت .

    پس راه حقیقت ، نه چنین راهی ست ، که مبنای ، معلول و علت نهد .

    دیگر آنکه خدای را ز جنس هستی اش خوانم؟

    ؛ که هستی راست ، آنی به آنی ، دگر !

    این نفس که بر آمد ، یک خیام باشد و ، آن هواست که فرو ، خیامی ست دگر !

    پس ثبات را ، بر تغییر، نتوان استوار ساخت .

    که اگر وجود او ثابت است ، جزء وجود نیست ، چونکه وجود را ، در تغییر ، وجود آید و ، معناست ، روا !

    اگر نیست در این هستی و وجود ، پس عدم را ، چگونه توان خواندن ، عامل وجود ؟

    که عدم را لغتی ست و مفهومی ، از برای درک وجود .

    در عدم ، وجود نیاید به سجود .

    حالیا ، هستی اش چگونه خوانم ، که جوز را جوز ، در خویش ، تواند دگر شود ، لیک نیستی اش ، به هستی ، کی ثمر شود ؟

    آری ست چنین !

    که خیام ، دهری خوانند و ، چون خدای خویش را ، صاحب دهر دانند ، پس خود ، مالک دین و دهر پندارند ، و توانا ، که هر حکم رانند و ، هر چه کنند ، بی آنکه عقل باشد و برهان ، یا نسیم ِ دانشی ، بر بام ِ ایمان !

    ایدل همه اسباب جهان خواسته گیر باغ طربت به سبزه آراسته گیر و آنگاه بر آن سبزه شبی چون شبنم بنشسته و بامداد برخاسته گیر * * * این اهل قبــور خـاک گـشتند و غبار هر ذره ز هـر ذره گــرفتند کنــار آه این چه شراب است که تا روز شمار بیخود شده و بی‌خبرند از همه کار * * * خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر بوی قدح از غذای مریم خــوشتر آه سحــری ز سینــه خمــاری از ناله بوسعید و ادهم خــوشتر * * * در دایره سپهــر ناپیـدا غـور جامی‌ست که جمله را چشانند بدور نوبت چو به دور تو رسد آه مکن می نوش به خوشدلی که دور است نه جور * * * دی کوزه‌گری بدیدم آنــدر بازار بر پاره گلی لگد همی زد بسیار و آن گل بزبان حال با او می‌گفت من همچو تو بوده‌ام مرا نیکودار * * * ز آن می که حیات جاودانیست بخور سرمایه لذت جوانی است بخور سوزنده چو آتش است لیکن غم را سازنده چو آب زندگانی است بخور * * * گر باده خوری تو با خردمندان خور یا با صنمی لاله رخی خندان خور بسیار مخور و رد مکن فاش مساز اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور * * * وقت سحر است خیز ای طرفه پسر پر باده لعل کن بلورین ساغر کاین یکدم عاریت در این گنج فنا بسیار بجوئی و نیابی دیگر * * * از جمله رفتگـــان این راه دراز باز آمده کیست تا بما گوید باز پس بر سر این دو راهه‌ی آز و نیاز تا هیچ نمانی که نمی‌آیی باز * * * ای پیر خردمنـــد پگه‌تــر برخیز و آن کودک خاکبیز را بنگر تیز پندش ده گو که نرم نرمک می‌بیز مغز سر کیقباد و چشم پرویز * * * وقت سحر است خیز ای مایه ناز نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز کانها که بجــایند نپاینـد بسی و آنها که شدند کس نمیاید باز * * * مرغی دیدم نشسته بر باره طوس در پیش نهاده کله کیکاووس با کله همی گفت که افسوس افسوس کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس * * * جامی است که عقل آفرین میزندش صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش این کوزه‌گر دهر چنین جام لطیف می‌سازد و باز بر زمین میزندش * * * خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماهرخی اگر نشستی خوش باش چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش * * * در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش ایام زمانه از کـــسی دارد ننگ کو در غم ایام نشیند دلتنگ می خور تو در آبگینه با ناله چنگ زان پیش که آبگینه آید بر سنگ * * * از جرم گل سیــاه تا اوج زحل کردم همه مشکلات کلی را حل بگشادم بندهای مشکل به حیل هر بند گشاده شد بجز بند اجل * * * با سرو قدی تازه‌تر از خرمن گل از دست منه جام می و دامن گل زان پیش که ناگه شود از باد اجل پیراهن عمر ما چو پیراهن گل * * * ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم وین یکدم عمر را غنیمت شمریم فردا که ازین دیر فنا درگذریم با هفت هزار سالگان سر بسریم * * * این چرخ فلک که ما در او حیرانیم فانوس خیال از او مثالی دانیم خورشید چراغداران و عالم فانوس ما چون صوریم کاندر او حیرانیم * * * برخیز ز خواب تا شرابی بخوریم زان پیش که از زمانه تابی بخوریم کاین چرخ ستیزه روی ناگه روزی چندان ندهد زمان که آبی بخوریم نوروز، در تاریخ و تقویم جشن و شادی لازمه زندگی هر انسان طبیعی و امیدوار است.

    گذشته از آن، پرداختن به آغاز سال دارای معنایی است، معنایش آنست که ما بدانیم سالی از زندگانیمان پایان یافته، سالی در آغاز یافتن است، سالی گذشته و سالی می آید از آن که گذشته یاد کنیم و نیکی ها و بدی های خود را بسنجیم و برای آن که می آید برنامه ای گذاریم و نیکی هایی را به اندیشه گیریم پیداست که این کارها باید با احساسات نیک و پاکدلانه و نیکخواهانه توام باشد، با شادی و امیدواری همراه باید باشد.

    درباره تاریخچه نوروز تا کنون سخنان فراوان گفته و نوشته اند که بخشی از آنها افسانه های بی پا و کهن و مسخ شده بخشی نیز بیشتر درباره چگونگی برگزاری آیین های آن در دوره هایی گوناگون تاریخ ایران است و می توان گفت، هنوز تجزیه و تحلیل تاریخی مستند و جستجوی دانشی در انگیزه های پیدایش این عید بزرگ ایرانی انجام نگرفته و ریشه های علمی و نجومی آن چنانکه باید و شاید روشن نگردیده است.

    بجز ابوریحان بیرونی و نویسنده نا معلوم نوروزنامه کمتر کسی درباره بنیاد پیدایش نوروز اندیشیده و تحقیق کرده است.

    اما افسانه ها درباره پیدایش نوروز فراوان است از آن جمله : پرواز جمشید در هوا، به مظالم نشستن او در نوروز آغاز گشتن آسمان، تجدید دین، ساختن تخت و تابیدن نور بر آن، گشتن فلک و برج ها، گردونه بلور جمشید تخت جمشید در برابر آفتاب بر گوساله نشستن جمشید و از این گونه مطالب که اگر هم مبتنی بر وقایعی بوده اند همه فراموش و مسخ شده، صورت خرافه و افسانه بر خود گرفته اند ابوریحان بیرونی در کتاب (التفهیم لاوایل صناعه التنجیم) در سبب نهادن نوروز می نویسد نوروز چیست؟

    نخستین روز است از فروردین ماه، زین جهت روز نو نام کردند زیرا که پیشانی سال نو است.

    باز می نویسد: اعتقاد پارسیان اندر نوروز نخستین آنست که اول روزی است از زمانه و بدو فلک آغازید به گشتن.

    اما درکتاب نوروزنامه که در اواخر سده پنجم هجری تالیف شده درباره منشائ نوروز و تحولات آن اشاره هایی دقیق و سودمند و مهمی آمده است: نویسنده نوروزنامه مانند ایرانیان عهد باستان معتقد است که در آفرینش حرکت خورشید در بامداد نخستین روز فروردین از اولین درجه برج حمل شروع شد و میگوید: چون ایزد تبارک و تعالی بدان هنگام که فرمان فرستاده که ثبات برگیرد (یعنی خورشید به حرکت در بیاید.) تا تابش ومنفعت او به همه چیزها برسد، آفتاب از سر حمل برفت وآسمان او را بگردانید و تاریکی و روشنایی جداگشت و شب و روز پدیدار شد و آن آغازی شد بر تاریخ این جهان را پس از هزار و چهارصد و شصت و یک سال به همان دقیقه و همان روز باز رسید ...

    چون آن وقت را دریافتند ملکان عجم از بهر بزرگداشت آفتاب را و از بهر آن که هر کس این روز را در نتوانستندی یافت.

    نشان کردند و این روز را جشن ساختند و عالمیان را خبر دادند تا هنگام آن را بدانند و آن تاریخ را نگاه دارند.

    در جای دیگر می نویسد: چون کیومرث، اول از ملوک عجم به پادشاهی نشستو خواست که ایام سال و ماه را نام نهد و تاریخ سازد تا مردمان آن را بدانند بنگریست که آن روز بامداد آفتاب به اول دقیقه حمل آمد، موبدان را گرد کرد و بفرمود که تاریخ از اینجا آغاز کنند و موبدان جمع آمدند و تاریخ نهادند.

    در همین کتاب در سبب ایجاد نوروز می نویسد: اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود: یکی آنکه هر سیصد و شصت و پنج روز و ربعی از شبانروز، به اول دقیقه حمل باز آید.

    (لیک در سال بعد به همسان وقت و روز که رفته بود، بدین دقیقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت، همی کم شود.) و چون جمشید آن روز را دریافت نوروز نام نهاد و جشن و ایین آورد، پادشاهان و دیگر مردمان بدو اقتدا کردند.

کلمات کلیدی: خیام - خیام نیشابوری

عمربن خيام نيشابوري آغاز زندگي حکيم، فيلسوف رياضي دان و رباعي سراي بزرگ ايران زمين،« عمربن خيام نيشابوري» نامي آشنا براي تمام ايرانيان اهل ذوق و معرفت است.« وي در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم مي زيسته است. ». هر چند از تاريخ ولادت دقيق وي هيچ

مطالعات آثار و دست نوشته هاي به جاي مانده از انديشمندان ، نوايغ و مشاهير براي عموم مردم خصوصاً نسل آينده ساز ، جوانان فرهيخته و فرهنگ دوست امروز ايران ، ضروري است . زيرا بررسي آثار علمي ، ادبي ، فکري و تاريخي انديشمندان ميهن اسلامي موجب مي شود تا آن

عمر خيام نيشابوري حکيم عمر خيام نيشابوري، متولد 29 ارديبهشت 427 هجري شمسي (18 مي 1048 ميلادي) در نيشابور، متوفي 13 آذر ماه 510 هجري شمسي (4 دسامبر 1131 ميلادي). خيام را به عنوان يک شاعر، ستاره شناس، و رياضي دان مشهور مي شناسند؛ ولي شهرت

مطالعات آثار و دست نوشته هاي به جاي مانده از انديشمندان ، نوايغ و مشاهير براي عموم مردم خصوصاً نسل آينده ساز ، جوانان فرهيخته و فرهنگ دوست امروز ايران ، ضروري است . زيرا بررسي آثار علمي ، ادبي ، فکري و تاريخي انديشمندان ميهن اسلامي موجب مي شود تا آن

خيام نيشابوري اسرار ازل را نه تو داني و نه من وين حرف معما نه تو خواني و نه من هست از پس پرده گفتگوي من و تو چون پرده برافتد نه تو ماني و نه من ترانه ها و اشعار خيام هيچ وقت تازگي و لطافت خود را از دست نخواهد داد . چون اين ترانه هاي در ظاهر کوچک

حکيم عمر خيام نيشابوري، متولد 29 ارديبهشت 427 هجري شمسي (18 مي 1048 ميلادي) در نيشابور، متوفي 13 آذر ماه 510 هجري شمسي (4 دسامبر 1131 ميلادي). خيام را به عنوان يک شاعر، ستاره شناس، و رياضي دان مشهور مي شناسند؛ ولي شهرت بيشتر او براي رباعياتش مي باشد

غياث الدين ابوالفتح عمر بن ابراهيم نيشابوري موسوم به خيام از بزرگترين و مشهورترين شعراي تاريخ ايران بعد از اسلام است که معروفيت وي مرزها را در نورديده و در سرتاسر گيتي به عنوان شاعري خردگرا شناخته شده است. حکيم عمر خيام اگرچه بيشتر به عنوان شاعري رب

عمر خيام نيشابوري حکيم عمر خيام نيشابوري، متولد 29 ارديبهشت 427 هجري شمسي (18 مي 1048 ميلادي) در نيشابور، متوفي 13 آذر ماه 510 هجري شمسي (4 دسامبر 1131 ميلادي). خيام را به عنوان يک شاعر، ستاره شناس، و رياضي دان مشهور مي شناسند؛ ولي شهرت بيشتر ا

عمربن خيام نيشابوري آغاز زندگي حکيم، فيلسوف رياضي دان و رباعي سراي بزرگ ايران زمين،« عمربن خيام نيشابوري» نامي آشنا براي تمام ايرانيان اهل ذوق و معرفت است.« وي در اواخر قرن پنجم و اوايل قرن ششم مي زيسته است. ». هر چند از تاريخ ولادت دقيق وي هيچ اطل

حکيم عمر خيام نيشابوري، متولد 29 ارديبهشت 427 هجري شمسي (18 مي 1048 ميلادي) در نيشابور، متوفي 13 آذر ماه 510 هجري شمسي (4 دسامبر 1131 ميلادي). خيام را به عنوان يک شاعر، ستاره شناس، و رياضي دان مشهور مي شناسند؛ ولي شهرت بيشتر او براي رباعياتش مي باشد

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول