دانلود مقاله داستان خانم هاشمی

Word 87 KB 16131 16
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۱۶,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۲,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • هوا گرم بود و من بدون توجه به این همه گرما خودکار را در دست گرفته بودم و مدام زیر مطالب مهم کتاب خط می کشیدم تنها امیدم این بود که بتوانم در کنکور رتبه ی خوبی به دست بیاورم و بعد هم در بهترین دانشگاه درس بخوانم و همیشه به این حرف مادرم که می گفت تو آینده ی روشنی را در پیش داری دلگرم می شدم درخت گردو با سخاوت سایه اش را به رو سرم انداخته بود من روی تخت چوبی که با هر حرکت جیرجیرش درآمد و تمرکزم را به هم می زد نشسته بودم این امکان روزی محل بازی های کودکانه ام بود ولی هم اکنون جایی بود برای پیدایش آینده ای زیبا .

    آخرین صفحه از عربی را هم به پایان رسانیدم و دراز کشیدم تمام کتاب ها را حداقل دو سه بار دوره کرده بودم و هنوز یک هفته ی دیگر تا کنکور مانده بود تصمیم گرفتم دو روز استراحت کنم و بقیه ی ایام را به دوره ی جزوه های زبان اختصاص دهم هر وقت بیکار بودم در ذهنم برنامه ریزی می کردم و از این خصلت خودم خیلی خوشم می آمد چون با این کار هیچ مشکلی برایم به وجود نمی آمد .

    حس کردم قلبم مرا به یاد آوری کسی می خواند .

    آری، او نیز با چشمان از حدقه درآمده منتظر بود که ببیند آیا من قله های رفیع پیروزی را فتح خواهم کرد احسان را می گویم ، پسر خاله اعظم ، همیشه در دروس با من رقابت می کرد و کافی بود که معدل من از او کمتر شود تمام دنیا را خبردار می کرد و به همه شیرینی می داد .

    در همین افکار بودم که مادرم صدایم زد از تخت چوبی پایین آمدم موهایم را از روی پیشانی به کناری زدم و دمپایی هایم را به پا کردم و به طرف صدا رفتم مادرم دستکش هایش را به دست کرده بود و مشغول درست کردن باغچه قدیمی بود دیشب گفته بود که می خواهد کمی سبزی خوردن بکارد تا مجبور نباشد برای یک کیلو سبزی تازه تمام بازار را زیر پا بگذارد .

    نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت : درس می خواندی؟


    گفتم : بله مگر در این چند وقت کار دیگه ای هم دارم فقط درس کارم داشتی ؟


    مادرم پوزخندی زد و گفت : به به عجب دختری برو حمام یک دوش بگیر شب میهمان داریم گفتند : درس و دانشگاه نه اینکه .

    .

    و بعد سرش را با تأسف تکان داد .

    بدون اینکه بپرسم چه کسانی هستند با غرولند گفتم : هزار بار تأکید کرده ام من درس دارم و به این جور میهمانی ها نمی رسم فقط چند روز دیگر تحمل می کردید و کسی را دعوت نمی
    کردید و بعد هم پاهایم را با عصبانیت به زمین کوبیدم و به طرف درب ورودی حال رفتم به اطاقم سرکی کشیدم تمیز و مرتب مادرم دکراسیون اتاق را عوض کرده بود پرده های رنگ و رو رفته جای خود را به حریرهای سبز رنگی داده بودند میز کامپیوتر و در کنار کتابخانه قرار داده شده بود و تمام عروسک هایم از سقف آویزان بود فقط یکی از آنها که لباس سبز فسفری داشت رومیزی تلفن گذاشته شده بود میز آرایش پر از عطر و ادکلن با مارک های مختلف بود روی تختی هم عوض شده بود نمی دانم مقصود مادرم از این تغییر و تحول ناگهانی چه بود شاید می خواسته روحیه ی مرا عوض کنه خودم را به خاطر عکس العملی که در مقابل میهمان دعوت کردن مادر انجام داده بودم سرزنش کردم و از آینه نگاهی به خودم انداختم .

    موهای بلند و مشکی ام پر از خاک و برگ درخت گردو شده بود رنگم پریده بود و چشمانم به خاطر نخوابیدن پف کرده بود یک مقدار از غذای ظهر هم روی لباسم ریخته بود ناخن هایم بلند و زیرشان کثیف بود از خودم بدم آمد اگر میهمان ها می آمدند و مرا با این وضع می دیدند .

    چه افتضاحی باید از نگاه های تمسخر آمیز مادرم می فهیدم بدوم معطلی یک دامن هشت ترک آبی و یک بلوز فیروزه ای برداشتم و راهی حمام شدم بعد از آن هم مادرم برایم یک لیوان شیر و کیک آورد آن وقت بود که فهمیدم آه از نهاد معده ام برآمد .

    ناخن هایم را گرفتم و سوهان کشیدم به اتاقم رفتم و دوباره به خودم نگاهی کردم من واقعا زیبا بودم موهای مشکی و بلندی که تا کمر می رسید با هر لبخندی رو گونه ام چال می رفت ابروهای پر و چشم هایی که مژه های بلند و فر آنها را در بر می گرفت همچون جاده ای رؤیایی که توسط درختان احاطه گشته کمی رژ صورتی روی لب هایم زدم و جلوی موهایم را توسط دو سنجاق آبی که پر از اکلیل بود بالا بردم و پشت موهایم را شانه زدم وقتی از اتاق بیرون آمدم مادرم لبخندی زد و گفت حالا شدی یک دانشجوی تمیز و مرتب راستی نمی خواهی بپرسی کی مهمونمونه ؟

    کنترل تلویزیون را برداشتم و همانطور که خودم را رو مبل رها می کردم گفتم من قدرت حدس زنی ام زیاد جالب نیست خودت بگو ؟


    مادرم : خوب خاله اعظم من : اَه کی حوصله ی خاله اعظم را دارد الان از سفرهای اروپائی اش می گوید تا دوران طفولیت .

    مادرم پشت چشمی نازک کرد و گفت : دستت درد نکنه ، خوب هر کس یک اخلاقی داره .

    وقتی دلخوری او را دیدم بوسه ای بر روی گونه هایش نهادم و گفتم : ببخشید منظوری نداشتم حالا چکار داری کمکت انجام بدم ؟

    مادر : بی زحمت تو برنج را درست کن .

    بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم : چند تا پیمانه خیس کنم ؟

    مادرم خیلی آهسته با انگشتان پیر و فرسوده اش شمارش می کرد : اعظم ، مرتضی ، احسان ، صفورا نمی دانم که چرا یکبار دلم فرو ریخت نهیبی به خودم زدم : خوب به تو چه که احسان هم می آید فورا بلند شدم و از روی تخت چوبی داخل حیاط کتاب هایم را جمع کردم و آنها را زیر تخت گذاشتم از فضولی هایش خوشم نمی آمد مدام می گفت اگر کمکی لازم داری به من بگو .

    دلم نمی خواست او به من کمک کند من همیشه روی پاهای خودم ایستاده بودم صدای اذان در دل شهر پیچید نیمی از کارها را انجام داده بود وضو گرفتم و نماز خواندم و از خداوند کمک خواستم و برای همه دعا کردم بعد هم به آشپزخانه برگشتم مادرم داشت سبزی پاک می کرد به من هم اشاره کرد که میوه ها را بشویم و داخل ظرف بچینم چند تا چاقاله داشتم و لا به لای میوه ها گذاشتم زنگ زدند ناقوس قلبم لرزید و نوید داد مجید برادر کوچکم پرید جلوی آیفن و در را باز کرد و فریاد زد مامان اومدند روسری ام را مرتب کردم خاله اعظم همراه با احسان و صفورا به داخل آمدند .

    صفورا جلو آمد و با من روبوسی کرد و گفت : مینو چقدر خوشگل شدی ؟

    دستانش را فشردم و گفتم : چه عجب یادی از ما کردی .

    در همین لحظه خاله اعظم هم مرا بوسید و گفت : مینو جان ما که همیشه مزاحم شما هستیم مگر نه آقا مرتضی ؟

    آقا مرتضی : نه خانم چرا دروغ می گویی ما الان چند وقت است که به خانه ی خواهرت نیامده ایم امشب هم معجزه و ما به ضیافت آمدیم .

    هر چیزی را بهانه می کردند و با آن می خندیدند تنها کسی که چیزی نمی گفت احسان بود چقدر تغییر کرده بود تنها 3 ماه بود که او را ندیده بودم بلوز سفید با شلوار مشکی پوشیده بود موهای براقش را نیز با ژل حالت داده بود .

    لیوان های شربت را داخل سینی نقره ای رنگ گذاشتم سرم پایین بود و به شربت ها نگاه می کردم یک آن چشمانم را به طرف احسان هدایت کردم او سراسیمه نگاهش را از من دزدید و با مجید مشغول بازی شد سینی را به طرفش گرفتم او بدون اینکه تشکر کند لیوان را برداشت و روی عسلی گذاشت یک صندلی بین احسان و صفورا خالی بود با جسارت رفتم و روی آن نشستم و با صفورا مشغول صحبت شدم : صفورا جون دعا کن من موفق بشم حالا که دارم حسابی می خونم .

    نمی دانم مادرم چطور در آن بین صحبت های ما را شنیده بود که گفت : راستی مینو جان چند وقت پیش روی یکی از مسائل آمار مشکل داشتم خوب از احسان بپرس .

    هر چه چشم غره می رفتم لبم را گاز می گرفتم فایده نداشت همانطور به حرف هایش ادامه می داد .

    احسان به طرف من برگشت و گفت : مینو خانم من که گفتم خوشحال می شم از اینکه بتونم کمکتون کنم .

    نمی دانم چرا نتوانستم چیزی بگویم بلند شدم و داخل حیاط روی تخت چوبی نشستم داشتم دنبال دفتر آمار می گشتم که صدای کشیده شدن پای یک نفر روی زمین توی دلم را خالی کرد می خواستم جیغ بکشم که چهره ی احسان در تاریک روشن مهتاب معلوم شد .

    احسان گفت : نترسید مینو خانم .

    چرا می گفت خانم ؟

    همیشه اسم مرا مسخره می کرد مثلا می گفت آیدین یا مشکلات آرام روی تخت نشست پاهایش را جمع کرد و به ماه خیر شد .

    من : آقا احسان بریم تو من دفتر را برداشتم .

    فرزاد نیم نگاهی به من انداخت دلم فرو ریخت چقدر نیم رخش در آن شب مهتابی پیدا بود خیلی آهسته گفت : نظر من هم همین بود ولی مامان و خاله گفتند مجید اذیت می کنه و اجازه غیر شما درست اشکالتون رو بفهمید دست هایش را به هم مالید و ادامه داد از کجا شروع کنیم ؟

    من با عصبانیت گفتم : من خیلی وقته شروع کردم فقط یک مسأله ی کوچک بود دفتر را از دستم گرفت من هم با انگشت مسأله ی مورد نظر را نشانش دادم با دقت و آرام و شمرده برایم توضیح می داد به دور از هرگونه حسادت و غرور می توانم بگویم او از معلم ها هم قشنگ تر مسائل را شرح می داد دفتر را بست و گفت همین بود فقط اگر همان روش را مدنظر داشته باشی کار راحت می شود .

    مینو خانم حالا می تونید برید توی خونه .

    کمی بلند تر از صدای او گفتم : احسان چرا اینقدر با من غریبه حرف می زنی یادته همیشه روی این تخت چوبی با هم می گفتیم و می خندیدیم یکدفعه تو یک پیراهن لیمویی خریده بودی و من چون حسادت کردم جیب پیراهن را کندم و تو به مادرت که مدام تو را هوا خنده می کرد گفتی که تقصیر خودت بوده و حسابی مرا خجالت زده کردی حالا یکبار .

    احسان پوزخندی زد و بدون هیچ حرفی به طرف درب ورودی رفت من مثل یخ وا رفتم و برای مدتی مات و مبهوت همانجا نشستم و خودم را سرزنش کردم و از رفتار او هم حسابی تعجب کردم مجید به داخل حیاط آمد و گفت مینو بیا می خواهیم شام بخوریم .

    من : برو تو خودم میام مجید : باشه فقط زود بیا .

    بعد از چند ثانیه از رفتن مجید من هم به داخل اتاقم رفتم و از داخل آینه به چهره ی خودم نگاه کردم رنگم پریده بود و چند رگ داخل چشمانم قرمز بود با دست صورتم را لمس کردم با آن شال سفید همچون مرده ای خفته در قبر بودم که چشمانش برق پشیمانی می زند از داخل کمد یک روسری نارنجی به سر کردم و خیلی خونسرد در کنار صفورا داشتم دیس برنج را برداشتم و مقداری کشیدم هر چند اشتها نداشتم می خواستم کمی از خودش کرفس را روی برنج بریزم که متوجه شدم احسان جایش را عوض کرد آن وقت بود که فهمیدم درست در مقابل او نشسته ام ولی به خدا من اصلا نفهمیده بودم دلم شکست هاله ای از اشک چشمانم را گرفت آن وقت بود که فهمیدم او را واقعا دوست دارم بدون او هیچم یک روح که در کالبد زمانه بی هدف می راند وقتی به خودم رجوع کردم فهمیدم آن همه زحمت برای رسیدن به موفقیت های گوناگون فقط به خاطر احسان بوده .

    عشق او مانند آتشی در زیر خاکستر بود که با وزش نسیم بی مهری سرکش کرد و همه جا را سوزانید حتی گند مزار آرزوهای مینو را ، قلبش را چطور توانستی اینقدر بی رحمانه به دلم چنگ بیندازی آهی بلند کشیدم ای آه که تسکین دل غم دیدگان هستی در آن لحظه متوجه سرفه های مکرر احسان شدم همه دورش جمع شده بودند و نگران به او چشم دوخته بودند مادرم یک لیوان آب به دستش داد و مجید هم چند بار پشتش کوبید حالش کمی بهتر شد خاله اعظم گفت : بمیرم برات چرا اینقدر با سرعت غذا خوردی ؟

    احسان : خوب دست پخت خاله خیلی خوشمزه است نمی تونم خودمو کنترل کنم .

    همه خندیدند .

    مادرم گفت : دست مینو درد نکنه این غذا دست پخته اونه ؟

    احسان چند قاشق دیگر هم خورد و از مادرم تشکر کرد همه با تعجب به هم نگاه کردند آقا مرتضی گفت : چی شد پسر تو که نزدیک بود خفه شی چرا بقیه ی غذات نخوردی ؟

    احسان گفت : ممنون سیر شدم .

    با عصبانیت بشقاب ها را داخل ظرفشویی گذاشتم مجید موسیقی ملایمی گذاشت که داغ دلم را تازه می کرد احسان وقتی فهمید غذا را من درست کرده ام دیگر لب نزد صفورا ظرف های میوه را برد و من هم سبد میوه را روی عسلی گذاشتم و به مجید اشاره کردم آنها را تعارف کند به قالی ها خیره شده بودم لب هایم چیزی نمی گفتند سکوت سکوت بود ولی در دلم آشوبی بود و متحیر و سرگردان از تمام کارهای احسان چقدر دلم می خواست که هر چه زودتر بروند .

    خاله اعظم گفت : مینو جان ، احسان که ما را دیوانه کرده همش درس و خواندن گاهی اوقات می گویم این پسر چقدر انرژی دارد این چشم های بیچاره چه گناهی کرده اند که فقط روز و شب خطوط را بخوانند .

    احسان گفت : فکر کنم مینو خانم خیلی بیشتر از من درس بخونن ولی اصل نتیجه است .

    خستگی ما آن لحظه ای در می آید که یک دانشگاه خوب قبول بشیم .

    مادرم گفت : انشاء ا .

    آقا مرتضی گفت : خانم پاشو زحمت را کم کنیم من خسته ام صفورا گفت : اتفاقا من هم فردا قرار دارم باید صبح زود بلند شم مجید گفت : آقا احسان شما چی عذر و بهانه ای نداری که زودتر مرخص بشی .

    همه خندیدند و ما برای بدرقه به داخل حیاط رفتیم کنار شب بوها که رسیدیم احسان یک شاخه از آنها را چید و گفت : به یاد بچگی ها .

    فکر کردم مثل آن وقت ها شب بوها را روی موهایم می گذارد و دستانم را می گیرد و با هم می چرخیم چه خیال واهی و احمقانه ای رفت ولی با رفتنش قلب و احساس مرا هم برد انتظار داشتم که حداقل موقع خداحافظی نیم نگاهی به من بیندازد ولی زودتر سوئیچ ماشین را گرفت و با صفورا داخل ماشین نشستند به مادر و مجید شب به خیر گفتم و به اتاقم رفتم از زیر تخت دفتر خاطراتم را برداشتم هر برگه از آن را می خواندم به جز مهر و محبت احسان چیز دیگری نبود به آن روز و فصل لعنت فرستادم اشکانم آن صفحه ای که قرار بود خاطره ی آن شب را داخلش بنویسم خیس کرده بود خودکار را در دست گرفتم و این چنین آغاز کردم خدایا مرا از عشقی پاک سرشار کن مهربانم ، معبودم ، ای که تنها تکیه گاهم هستی تو خود می دانی که من همیشه به یاد تو بودم تو خود می دانی که عشق احسان مرا به درگاه تو آورد تا برایش دعا کنم عشق پاک او مرا به تو نزدیک کرد من به خاطر او خودم را از چشمانم همه بیرون کشیدم تا وفادار بمانم و عاشق بمیرم خدایا مرا بی ثمر نساز از چیزی که مرا به تو رسانیده مرا با جنون عشق به هلاکت نرسان تب عشق وجود خاکی مرا سست کرده و هر لحظه این روح خسته در آستانه ی فرو ریختن است با یادت دلمان آرام می شود و احسان را هیچ گاه در کائنات هستی به دست فراموشی نخواهم سپرد یاد او همیشه .

    خدایا من می ترسم از هر آنچه که باید در مقابلش شجاع باشم نفس عمیقی کشیدم چشمانم را آرام بستم و به خواب رفتم بقیه ی آن یک هفته را هم درس خواندم روز موعود فرا رسیده مادرم اسفند دود می کرد مجید کفش هایم را واکس زد خودم هم وضو گرفتم و آیه الکرسی خواندم با تکیه بر خداوند تمام اضطرابم پایان گرفت همانطور که صبحانه می خوردم چند قطره اشک از چشمانم روی گونه هایم غلتید مادرم علت گریه ام را فهمید و مرا در آغوش کشید و نجوا کنان گفت : اون برات دعا می کنه چون خیلی به خدا نزدیکه من هم آرام گفتم : چه می شد اگر الان پدر هم در کنارم بود موهایم را نوازش می کرد و مثل تو بهم امیدواری می داد می رسوندم در حوزه و بعد هم برای هم دست تکان می دادیم .

    صدای گریه ام بلندتر شد هر سه گریه می کردیم مجید دستانم را محکم گرفته بود و سرش را روی شانه ام گذاشته بود هق هقش دلم را آشوب می کرد .

    مادر اشک های هر دویمان را پاک کرد و با جدیتی که مهر مادری در آن غوطه ور بود گفت : مگر نمی خواهی امتحان بدی سال هاست که منتظر همچنین روزی هستی بلند شو و وقت را تلف نکن .

    وقتی به در حوزه رسیدیم شلوغ بود تعداد زیادی جوان که عزمی راسخ پا به عرصه ی آینده گذاشته بودند از چشمان هر کدام می شد فهمید که با چقدر آمادگی در سر جلسه حاضر شده اند تعداد زیادی با برق نگاهشان دانشگاه سراسری را می طلبیدند و از بین صحبت ها می شد فهمید که چقدر زحمت کشیده اند بالاخره داخل سالن رفتیم و خانمی از پشت بلندگو اعلام کرد : عزیزان جستجوگر علم و دانش ورود شما را خیر مقدم می گویم و امیدوارم بذری را که در رؤیاها کاشته اید البته با زحمت ، هم اکنون در سرزمین واقعیت رشد چشم گیری داشته باشید تا چند دقیقه ی دیگر همکاران برگه های تست را پخش می کنند ، و توضیحاتی که قبلا آنها را از بعضی ها که تجربه کنکور را داشتند شنیده بودم .

    سئوالات نسبتا راحتی بود بعد از پایان امتحان مضطرب از سالن بیرون آمدم و از کیفم شکلاتی بیرون آوردم و خوردم .

    با مهری و نوشین در طی راه در مورد نحوه ی طرح سئوال ها بحث می کردیم و از اینکه فعلا خیالمان راحت شد بعد از مدتی هر دو از من خداحافظی کردند و رفتند گویا مجبور بودیم بقیه ی راه را تنها ادامه دهم صدای بوق ماشینی از پشت که صدا می زد مینو خانم دلم را فرو ریخت برگشتم احسان بود از ماشین پیاده شد و گفت: سلام من : سلام ، شما اینجا چکار می کنید ؟

    احسان : راستش سالن یا همان حوزه ی ما درست روبروی حوزه ی شما بود و من شما را دیدم خواستم برسونمتون حتما خیلی خسته هستید ؟

    من : نه ممنون خودم می رم .

    احسان : تعارف می کنید ؟

    خوب سر راه شما را هم می رسونم دیگه ؟

    من : من تعارفی نیستم ممنون .

    احسان : راستی چطور بود ؟

    من : چی چطور بود ؟

    احسان : کنکور دیگر ؟

    من : آهان خوب بود اگر با من کاری ندارید برم .

    احسان : نه به سلامت خداحافظ من : خداحافظ چقدر من ساده بودم فکر می کردم بابت رفتار آن شب می خواهد معذرت خواهی کند باید یکجوری تلافی آن شب را در می آوردم تا خانه پیاده رفتم و کلید را قفل چرخاندم که یکبار مادر و مجید در را باز کردند و مرا محکم در آغوش کشیدند قبل از آنکه آنها حرفی بزنند بلند فریاد زدم : عالی بود ، دور حیاط چرخیدم و شیلنگ را برداشتم و مادر مجید را خیس کردم بعد هم از دستشان فرار کردم تا تلافی نکنند به اتاقم رفتم و لباس هایم را عوض کردم .

    مجید با آه و ناله راهی حمام شد و مادر هم بعد از تعویض لباس هایش یک سبد میوه و ظرف شیرینی را از یخچال آورد با ولع شروع کردم به خوردن چند وقتی بود که با خیال راحت چیزی از گلویم پایین نرفته بود .

    یکبار یاد احسان افتادم باید قبول می کردم که مرا برساند ولی این به جای آن شب که دل مرا شکست و مرا جلوی همه تحقیر کرد چه لزومی داشت که جایش را عوض کند وقتی به خودم آمدم فهمیدم این جمله را بلند گفته ام مادرم یک خیار قلمی برداشت و گفت : مادر مگه ندیدی پایه اون صندلی خرابه خودم بهش گفتم صندلی را عوض کند .

    با تعجب گفتم : راست می گی .

    مادر : آره دروغم به چیه .

    سرخورده شروع کردم به سرزنش کردن خودم چه فکر می کردم و چه شد گاهی اوقات چه سوء تفاهم هایی به وجود می آید و چه قضاوت های نادرستی انجام می گیرد .

    دیگر ظهر بود من بودم و یک دنیا عذاب وجدان روسری بنفشی به سر کردم و داخل حیاط روی تخت چوبی نشستم خورشید با اشعه هایش با بی رحمی به تن شب بوها شلاق اسارت می زد حیاط آبپاشی شده بود بوی نم خاک به دل انسان جانی تازه می داد .

    آسمان آبی به رنگ فیروزه بود سبزهای مادر کمی سر از خاک بیرون آورده بودند چشم هایم را بستم و تصمیم گرفتم تا موقع اذان به خدا فکر کنم او که وجودش مرا از هر اندیشه ی بدو گناه در امان نگه داشته بود ، با خود گره زده بود گویا خداوند ریسمانی نقره ای رنگ از آسمان به سوی قلب من کشیده بود به کنار شیر آب که کنار بوته گل محمدی بود رفتم و وضو گرفتم نماز را روی زمین خواندم و نذر کردم که اگر دانشگاه قبول شدم شب های جمعه برای سلامتی امام زمان دعای توسل و زیارت عاشورا بخوانم مادر چادر نماز روی سرش بود و همانطور که تسبیح را در دست می چرخاند گفت : مینو جان بیا نهار و آماده کن مجید دیوونم کرد از بس غر می زنه مجید دوید و گونه های مادر را بوسید بعد به طرف من آمد و گفت : مینو تو را خدا مردم از گرسنگی .

    من ابروهایم را در هم کشیدم و گفتم : خوب پس چند لحظه به دیار باقی نشتاب و بیا با هم تا در آشپزخانه مسابقه دهیم .

    ٭٭٭ هر روز که به گرفتن نتیجه ی کنکور نزدیک می شدیم اضطراب من بیشتر می شد آن شب تا صبح خوابم نبرد ساعت تقریبا 7 بود دست و صورتم را شستم و چای را دم کردم به چند تن از دوستانم زنگ زدم که اگر توانستند از اینترنت خبری بگیرند مادر مجید را بیدار کردم بعد از صرف صبحانه مانتو و شلوار قهوه ای رنگی پوشیدم با مقنعه ی توسی مادر تا دم در همراهی ام کرد همین که خواستم در را به هم بزنم مجید فریاد زد : مینو مینو آقا احسان بدو می گه کار مهمی باهات داره .

    چقدر خوشحال شدم می توانم بگویم دلم اندازه تمام دنیا برایش تنگ شده بود گوشی را برداشتم و نفس زنان گفتم : سلام بفرمایید .

    احسان : به خانم موفق اول مژدگانی .

    من : چند آقا احسان .

    احسان : چی چند ؟

    من : رتبه احسان با خوشحالی گفت : اینقدر هست که هر دانشگاهی که دلت خواست قبول بشی رتبه ی دو رقمی .

    من : خودتان چه ؟

    احسان : من هم همینطور یعنی چند تا پایین تر از شما من : ممنون از اینکه بهم اطلاع دادید احسان : خواهش می کنم راستی برای انتخاب رشته هم بهتره با هم بریم چون یک نفر هست که کارش حرف نداره راستی می شه گوشی را به خاله بدهید .

    من : حتما ، بازم ممنون خداحافظ .

    مادرم که صحبت های ما را شنیده بود از فرط خوشحالی اشک می ریخت و دستانش را به طرف آسمان گرفته بود و خدا را شکر می کرد گوشی را به او دادم کمی با احسان صحبت کرد و بعد گفت : مینو جان ما را دعوت کردند برای شام می خواهند جشن بگیرند .

    تا موقع رفتن دل تو دلم نبود مدام لباس عوض می کردم می خواهم آن شب زیباتر از همیشه بدر خشم کت شیری با دادن مشکی بلوز چهار خونه لیمویی با دامن ماکسی صورتی همه را امتحان کردم ولی از هیچ کدام خوشم نیامد خودم را روی تخت ولو کردم به همه چیز فکر می کردم به اینکه امشب تلافی کنم یا آنکه راه چشمانم را به دریاچه نیلگون دستانش بسپارم چقدر این اواخر اخلاقش عوض شده بود در همین افکار بودم که مجید چند ضربه به در زد و اجازه ی ورود خواست در را برایش باز کردم مجید گفت : مینو ببین این کت و شلوار توسی قشنگه دستش را کشیدم و او را روی صندلی نشاندم و خودم در مقابلش روی زمین نشستم .

    من : الهی من قدات شم مگر می شود که تو چیزی بپوشی و بهت نیاد چند لحظه صبر کن از داخل کمدش یک کروات سرمه ای برداشتم و گفتم : فقط اینو کم داشتی راستی مجید وقتی خواستیم بریم بیا این موها تو یک کم مرتب کنم بوسه ای بر پیشانی اش نهادم و با حالت بچگانه ای گفتم : فقط مینو نمی دونه چی بپوشه ؟

    کمک می کنی یکی را انتخاب کنم ؟

    !

    به داخل کمد سرکی کشید و بعد دستانش را تو جیب یکی از لباس ها فرو برد و گفت : می دونی من همیشه اون کت و دامن آبی را خیلی دوست داشتم آخه با اون خیلی خوشگل می شی مثل خانم های با پرستیژی که روی ستاره ها پا می گذارند و به چشمک هایشان اهمیت نمی دهند .

    منظورش را به خوبی فهمیدم یعنی برادر من آنقدر بزرگ شده بود که هوای نگاه های خطای دیگران را داشته باشد روی گونه هایم گل انداخت و به خاطر اینکه اون متوجه نشه لباس را از گیره در آوردم و گفتم : یک لحظه بیرون بمون تا من سلیقه ات را امتحان کنم واقعا زیبا بود چرا به فکر خودم نرسیده بود که این لباس را بپوشم مجید یکدفعه پرید تو و گفت : خیلی محو خودت شدی ، دیدی گفتم : افتخار میدی خانم ؟

    خندیدم و گفتم : بدو به مامان بگو من حاضرم دیر می شود همانطور که می رفت گفت : اون گیر آبی ها که پر از غنچه است فراموش نشه .

    ٭٭٭ همانطور که وارد خانه ی خاله اعظم می شدیم تپش قلبم را به وضوح می شنیدم آسمان مهتابی تمام فضای حیاط را روشن کرده بود دو طرف مکانی که میهمان ها می خواستند از آن عبور کنند گلدان گذاشته بودند رنگ قرمز آتشی شمع دانی ها چشم هر بیننده ای را خیره می کرد .

    حوضی که در وسط حیاط بود پر از ماهی گلی هایی بود که با چرخش فواره ها خود را حرکت می دادند در ایوان صندلی گذاشته بودند و روی میزها پر از میوه و شیرینی بود که اگر احیانا کسی احساس گرما کرد بیرون از خود پذیرایی کند خاله اعظم سنگ تمام گذاشته بود آقا مرتضی پشتوانه ی خوبی برای این همه تظاهر و تجمل بود برخلاف خاله اعظم که عاشق تجملات بود مادرم همیشه ساده بودن را دوست داشت او کارمند آموزش و پرورش بود و همیشه از درس دادن به دانش آموزان لذت می برد وقتی می شنید که در دانشگاه خوبی قبول گشته اند شادی وصف ناپذیری وجود خالصش را در بر می گرفت بگذریم من رو به مادرم گفتم : هیچ کس به استقبال ما نمی آید !

    مگر ما بدون دعوت آمده ایم ؟

    در همان لحظه مجید با آرنج به پهلویم زد و گفت : سلام آقا مرتضی .

    آقا مرتضی گفت : سلام به خدا شرمنده ام اصلا حواسم نبود هر چی به احسان می گویم برو جلوی میهمان ها گوش نمی دهد خوب حق داره بعد از مدتی طولانی دوست های قدیمی اش آمده اند دیدنش بفرمائید داخل .

    وقتی وارد سالن پذیرایی شدیم از دیدن دختر و پسرهایی که در حال پایکوبی بودند میخکوب شدم .

    خاله اعظم و صفورا که وضعیتشان دیدنی بود صفورا تاپ و دامن پوشیده بود با کفش هایی پاشنه بلند و آرایشی تند که ناخود آگاه انسان را به سویش جلب می کرد خاله هم یک تور سرمه ای روی سرش انداخته بود و کت و دامن مشکی رنگ با صورتی بزک کرده به میهمان ها خوش آمد می گفت .

    من و مادر و مجید آرام جایی را انتخاب کردیم مجید با حیا سرش را پایین انداخته بود طوری نشان می داد که گویی در حال صحبت با مادر است .

    آن موقع بود که متوجه شدم دیگر برای خودش مردی شده و کمی پشت لبش سبز شده است مجید قیافه ی جذابی داشت چشمان میشی صورتی سبزه با لب های برجسته قدی نسبتا بلند و چهار شانه به اطراف نگاهی انداختم دختری خیره به مجید شربت می خورد .

    مادرم با دیدن حرکات دیگران مدام صورتش رنگ به رنگ می شد .

    احسان با چند تن از دوستانش مشغول بگو و بخند بود اصلا به دختران جوانی که مدام خود را در معرض نمایش قرار می دادند اهمیت نمی داد .

    خیلی خوشم آمد و کمی خیالم راحت شد مادرم خاله را صدا زد و گفت : اعظم بیا گویا می خواست آرام صحبت کند تا کسی نشنود من هم گوش هایم را تیز کردم تا شاید چیزی بفهم مادر : اعظم اون دختره را ببین اون که داره سیگار می کشه آخه خواهر چقدر بگویم این دخترها به بچه هایت آسیب می زنند و بعد هم به دختری اشاره کرد با وضع فجیعی روی صندلی رو به روی ما نشسته بود خاله گفت : این که دوست صفورا است نمی دانم چطور توانستم به خودم اجازه ی دخالت بدهم و بگویم : خاله مامان راست می گه شما نباید اجازه بدهید .

    خاله نگذاشت حرفم تمام شود با حرص دندان هایش را روی هم فشرد و به استقبال میهمان های دیگر رفت .

    در آن لحظه چیزی دیدم که مساوی با مرگم بود دوست صفورا دست احسان را کشید و او را وارد میدان کرد و از یک پسر که به ظاهر یکی از دوستان نزدیک احسان بود خواست که یک آهنگ آمریکایی بگذارد .

کلمات کلیدی: داستان خانم هاشمی

به نام خدا خلاصه تاريخ ايران زمان ميلادي زمان هجري سلسله پادشاه رويدادها پايتخت حدود 720 تا 550 پيش از ميلاد مادها ديا اکو ديااکو هفت قبيله آريايي را در

آن ها قبل از اپرا ، در مزان اجراي اپرا و بعد از اپرا درباره شبح صحبت کردند. ولي خيلي ارام صحبت مي کردند و قبل از حرف رشدن پشت سرشان را نگاه مي کردند . وقتي اپرا ستمام شد ، دخترها به رختکن شان بازگشتند . نا گهان آنها صداي کس را در راهرو شنيدند ، و

خارج از خانه هوا تاريک و سرد بود و باران حتي براي يک دقيقه بند نمي آمد. ولي در اتاق پذيرايي خانه ي شماره ي 12 در خيابان کاستبل محيطي زيبا و گرم بود. آقاي وايت پير و پسرش هربرت شطرنج بازي مي کردند و خانم وايت نشسته يود و آن ها را نگاه مي کرد. پيرزن خ

احساس کرختي يکنواختي داشت.حس ميکرد اگر تمام شب را هم نخوابد ميتواند به نقطه اي از سقف چوبي که گره چوب آنجابود در چند سانتي متري سيم چراغ خيره بماند. چند سال پيش بود روي همان تخت نشسته بود و براي برادر کوچکش داستان ميخو اند؛ ناگهان سراپاي وجودش از اح

ادبيات داستاني هر روايتي که خصلت ساختگي و ابداعي آن به جنبه هاي تاريخي و واقعيش غلبه کند و نيز به آثار روايتي منثور ادبيات داستاني گويند. شامل قصه، رمان، رمانس داستان کوتاه مي شود. قصه: به آثاري که در آن ها تاکيد بر حوادث خارق العاده بيشتر از تحول و

به نام خدا گل مريم وفا کنيم وملامت کشيم و خوش باشيم که در طريقت ما کافريست رنجيدن (حافظ) اين يک داستان نيست ، يک خواب هم نيست ، يک زندگي است آن هم واقعي واقعي . . . در سال1340درخانواده ايي متوسّط و مهربان به دنيا آمدم . پدرم کارمند ساده دريک اداره

ادبيات داستاني هر روايتي که خصلت ساختگي و ابداعي آن به جنبه هاي تاريخي و واقعيش غلبه کند و نيز به آثار روايتي منثور ادبيات داستاني گويند. شامل قصه، رمان، رمانس داستان کوتاه مي شود. قصه: به آثاري که در آن ها تاکيد بر حوادث خارق العاده بيشتر از تحول و

رديف اسم کتاب اسم داستان اسم نويسنده نوع عشق اسم شخصيت اول مرد اسم شخصيت اول زن 1 يادگار خشکسالي هاي باغ گدا غلامحسين ساعدي عشق پيرزن گدايي کردن و بقچه اي که همراه خود داشت و چيزي که داخل بقچه بود «اونام مثل بزرگتراشون...» ص 383 از خط اول تا

جريان اين داستان، بازگشت يک روح از جسمي جدا شده از زمين را توصيف مي کند و خواننده را به زمينه ي عجيب و جديد تشويق و ترغيب مي‌کند. نه در تيرگي شب، بلکه در اشعه ي نورافکن روز تجلي ماوراء طبيعي خودش را اثبات کرد. نه بوسيله ي ديدن آشکار و نه بوسيله ي

پیرامون اثر گرانسنگ حکیم توس شاهنامه سترگ سخن بسیار گفته‌اند و شنیده‌ایم و جای سخنهای بسیار دیگر نیز هنوز خالی‌ست، نگاه متفاوت آقای قائم‌پناه به یکی از داستانهای محوری شاهنامه که می‌تواند سرفصلی برای نگاههای عمیق‌تری از این منظر باشد ما را مجاب به درج این مقاله می‌کند. شاید در میان ایرانیانی که سر و سودای مطالعه دارند و علی‌الخصوص در وادی ادبیات فارسی قدم‌زنان تفرجی کرده و ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول