پیشگفتار:
دریافت یک سویه ی جمالزاده از ساخت زندگی و میزان تاثیر پذیری اش از گذشته باعث شده تا مجموعه آثار داستانی خلق شده ، به نوع بستر تبدیل گرد.
یعنی بر این اساس خواننده توانایی تصمیم گیری درباره ی صحت پدیده ها را ندارد و هر آنچه را وی میگوید باید بپذیرید .
جمالزاده به منظور دست یافتن بر آموزه ها و آزاد خود داستان را خدا مضمون کرده است .
او با توجه به توانمندی بالا در خلق آثار برتر و نگاه موشکافانه و جستجوگر در غالب موارد حاضر شده پیکر و زیر ساخت داستانهایش را متزلزل کند اما مضمون و دور نمایی داستانها ، آنگونه که میخواهد مطرح گردد.
او به راحتی همه چیز را در اختیار خواننده قرار میدهد و از این که مبادا مطلبی دست نخورده باقی بماند به اطناب روی میآورد .
حرکت جمالزاده در هنگام توصیف مضامین و پدیده های طبیعت از کل به جز بوده است .
جمالزاده در داستانهای اولیه ی خود در صدد توصیف و بررسی مسائل عمده و بنیادین هستی چون مرگ ، زندگی ، راه سعادتمندی و .......
بوده است و پس از گذشت زمان برای ایجاد تنوع و ظاهرا دگر اندیشی به مباحث جزئی تر پرداخته است .
مقدمه :
موضوعی را که من انتخاب کرده ام در مورد روستایی به نام شور آباد واقع در کنار کویر لوت میباشد و وصف مردمانی که از هر گونه امکانات شهری و حتی وسایل و ملزومات اولیه زندگی بدور میباشند.
کسانی که زندگی خود را به سختی میگذرانند و از هر چه که طبیعت در اختیار آنها قرار میدهد استفاده میکنند درست مانند انسانهای اولیه .
این دهکده سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد و در یک جای دور و پرت و پلایی قرار دارد که در گذشته کمتر کسی حتی اسم آن راشنیده بود.
جمعیتی به اسم (کلید داران سعادت ملی ) سه نفر از کارکنان خود را به آن ده و ده هایی دیگر فرستادند تا اهالی آن دهکده ها را با سواد و رفاه آنان را تامین کنند .
وقتی که آنها به دهکده ی شور آباد وارد میشوند و وضعیت ساکنین آن را مشاهده میکنند تصمیم میگیرند که به آنها کمک کنند و برای این منظور چند جلسه تشکیل میدهند و با یکدیگر مشورت میکنند تا یک راه حل درست را پیدا کنند و وقتی به نتیجه رسیدند به خاطر خوابی که یک زن باردار دیده بود و تعبیر شخصی که اهالی ده از هر نظر به او ایمان داشتند معلوم شد که این سه نفر به خواب آن زن که میگفت سه افعی سیاه شاخدار از شکمش بیرون آمدند ربط دارند و به همین خاطر با چوب و چماق آنها را از خوب این هم یک نوع تمدن قار نشینی با کمی پیشرفت است .
وقتی که این سه نفر به تهران برای ارائه ی گزارش خود برگشتند دیدند که وضع عوض شده و یک دولت دیگر بر سر کار است .
شور آباد بزرگان قوم و سران ملت ،رواج فرهنگ را بهترین وسیله ی ترقی و رستگاری تشخیص داده جمعیتی به اسم « کلید داران سعادت ملی » برای پیشرفت این مقصود مقدس و آرمان شریف تشکیل دادند که در ایالات و ولایات در خارجه شعبه های معتبر و مراکز مجهز و اداره ی حسابداری و کارشناس آمار و شعبه ی بازرسی و حساب مخصوص در بانک دارد و مامورین ورزیده و با اطلاع و با ایمان به اطراف و اکناف مملکت میفرستد که مردم را با مرام جمعیت آشنا ساخته و وسایل بسط فرهنگ و تامین سعادتمندی و رفاه هموطنان عزیز را فراهم آورند .
از جمله دکتر مسعود زمین نیا و میرزا عبدالجواد غمخوار و میرزا منصور پور جناب سیاق الوزرا را مامور کرده اندکه به یک عده از دهات جنوب شرقی و از آن جمله دهکده ی شور آباد رفته مطالعات لازمه را به قصد با سواد ساختن اهالی و تامین رفاه ساکنین به عمل آورند و نتیجه را به مرکز گزارش بدهند و ورقه های آمار و پرسشنامه های چاپی را که از طرف شعبه ی مرکزی به آنها داده شده پر کنند و ضمنا با اعتبار مالی معینی که در اختیار دارند و وسایل اولیه ی انجام منظور را که همانا با سوادساختن (مبارزه ی انا لفا بتیسم ) خود شان راسا در محل بود بیاورند .
دکتر زمین نیا در دانشگاهی از دانشگاه های لا تعد و لا تحصای بی نام و نشان آمریکا تحصیل علم « اگر کال چرا ل پدا گوجی » کرده است ولی از لحاظ کشاورزی و کشاورزان ، میگویند شاگرد اول بوده است و اگر علاقه ی وافرش بر ایران و هموطنان نبوده میتوانست همانجا بماند و در همان دانشگاه معظم استاد باشد و حقوق سرشار بگیرد و از مزایای بسیار برخوردار باشد به ایران آمده است و کارش هم بد نگرفته است و همه جا در کار های زراعتی و فرهنگی و غیر زراعتی و فرهنگی و مشیر و مشار است به طوری که دیگر مدتی است فیلش کمتر به یاد هندوستان میافتد و نسبتا از بعضی هارت و هورت ها افتاده است و مثل بچه ی آدم بر ادای وظایف شغلی مشغول است .
آقای غمخوار هم تحصیل کرده و مرد با اطلاع و با فضلی است که دانشنامه اش از مدارس خودمانی است و هشت سال است که لیسانسه شده و در پی تهیه تز دکترای خود است .
پور جناب (سیاق الوزراء) سنش از آن دو نفر بیشتر و در حقیقت بر آنها در این ماموریت ریاستی دارد .
تهریشی دارد و هنوز درست به یقه و کراوات عادت نکرده است وزیر شلوارش بند دارد و گاهی اتفاق افتاده که با گیوه به اداره آمده است .
از اعضای قدیمی وزارت دارایی است وهنوز هم بر حسب عادت به جای وزارت دارای مالیه میگوید و به قول خودش ریش را در آنجا سفید کرده و در آنجا قوز در آورده است و چنان میخ خود را در وزارتخانه ی متبوعه محکم کوبیده است که اگر صد دولت بیاید و برود و حکومت هزار رنگ بگیرد او به قول خودش « ریگ ته رودخانه » است و محال است کمترین تزلزلی در ارکان ماهیت کار و شغل او رخ بدهد.
خط فارسی را بیشترین مینویسد و مدعی است که برای جوان های بی سواد و بی خط و ربط امروزه کتابی به اسم « توسل نو » تالیف کرده که با اوضاع و احوال این دوره مناسب است.
اما دهکده ی شور آباد یکی از چهل و دو سه هزار دهکده ی ایران است و مانند بسیاری از آنان در بر بیابان و در جای دور و پرت و پلایی در کنار کویر لوت یعنی اقیانوس خشکیده ای که سیصد فرسنگ در دویست فرسنگ مساحت دارد افتاده که از ساکنین بسیار معدودش گذشته، کمتر کسی اسم آن را شنیده است و حتی مانند بسیاری از دهات دیگر صفحه ی پهناور ایران اسمش در نقشه ی جغرافیایی دیده نمی شود .
در صفحات جنوب شرقی ، آن طرف های کرمان و مکرانه جایی افتاده است که پرنده پر نمی زند .
اطرافش را از سه طرف صحرای بر هوت و بیابان در ندشت خشک و سوزان گرفته و تنها از یک سمت به کوهستان عریان و سوخته ای تکیه دارد.
ساکنان شور آباد عبارتند از هشت نه خانوار که معلوم نیست اصلا در آنجا چطور زندگی میکنند چطور زنده اند و چرا زنده اند و برای چه میخواهند زنده بمانند .
اسم شاه و پیغمبر و امامی به گوششان رسیده است.
از دین و آیین تنها روزه گرفتن و روضه خواندن و سینه زدن را میدانند آن هم بر تقدیر اینکه بدانند رمضان کی میرسد و محرم کی شروع میشود .
از زبان فارسی بیشتر از چند کلمه حرف معمولی نمی دانند و سرشان نمی شود .
چنین دهکده ی چنان که خواهیم دید اسما تعلق دارد به یک نفر مالکی که هیچ معلوم نیست از چه تاریخی و به چه عنوانی مالک و ارباب این ده شده است .
خودش ساکن دهکده ای از دهات فارس به اسم عجیب ترکی « کتکه کندی »1که معنی آن « دهکده ی گوساله » است و پایش هرگز به شور آباد نرسیده است و همین قدر اسنت که هر چند سالی یکبار آدمک تند اسب سوار گرد آلودی مانند اجل معلق و بلای ناگهانی از سینه ی بیابان وارد میشود و از زور تشنگی یک کوزه آب را لا جرعه در حلق خالی میکند و هارت و هورت راه میاندازد و از چوب و فلکه و حبس و توقیف و کشتنش و آویختن سخنانی میراند و از کدخدای عور و مردم هاج و واج گرسنه ،مطالبه ی نقدو جنس میکند و خودش خوب میداند که اهالی این دهکده نم پس نمی دهند و حتی رمق ادامه ی حیات عادی خود را هم ندارند ، سوار اسبش میشود و راه صحرا را پیش میگیرد و در بیابان ناپدید میشود.
رفقای سه گانه با یک قاطر باروبنه وارد این دهکده شدند .
2دهاتی ها خیال کردند خواب میبینند .
هرگز احدی به سراغ آنها نیامده بود و حتی پیر ترین آنها در طی عمر (از همان مباشر کذایی گذشته ) سه چهار بار بیش تر چشمشان به آدم بیگانه نیفتاده بود .
همه حیرت زده از دخمه ها و زاغه ها و بیغوله ها و کپر ها بیرون ریختند .
به منزله ی آدم هایی که آفتاب چشمهایشان را خیره کرده باشد بنای نگا کردن به آن سه نفر آدمیزاد را گذاشتند و آدمهایی که در این ده زندگی میکردند از زور لاغری و بی رمقی بیشتر شبیه مرده های متحرکی بودند که هنوز گوشت و پوستشان متلاشی نشده باشند .
اهالی ده به صدای آهسته و بیمناک از همدیگر میپرسیدند که اینها کیستند و از کجا میرسند و چرا آمده اند و برای چه اینجا پیاده میشوند .
فکر میکردند لا بد راهشان را گم کرده اند و آمده اند راهشان را از ما بپرسند .
صدای پور جناب بلند شد «کدخدا ، کدخدا » پیرمرد در هم شکسته و دراز قد و نیم کوری با ریش فلفل نمکی در هم ریخته ای تعظیم کنان پیش آمد و با صدای خفه سلام داد.
پور جناب جواب سلامش را داده پرسید چرا نزدیک نمی آیی ؟
دو قدمی نزدیکتر شد.
باز هم نزدیکتر ، اسمت چیست ؟
غلام شما عبدالله .
تاج سرما .
کربلایی عبدالله مگر اسم این ده « شور آباد » نیست ؟
قربان ،شور آباد همین جاست .
بعد پور جناب خواست که قاطر ها را به طویله ببرند و آنها را تیمار کنند ولی کد خدا گفت که ما اینجا طویله ای نداریم چون اصلا حیوانی نداریم .
سپس گفت قاطرها را در سایه ای ببرند و مقداری کاه و یونجه جلو آنها بریزند که کدخدا گفت کاه و یونجه دیگر چیست؟
قربان ما کاه و یونجه مان کجا بود؟
چیزی نداریم .
میسپاریم علف خشک بریزند جلوشان .
حتی خانه ای هم نداشتند که این سه نفر شب را در آنجا سپری کنند و در روز از شر آفتاب سوزان کویر در امان باشند.
اهالی این ده حتی غذای خودشان را با زحمت تهیه میکردند و به گفته ی خودشان ملخ را میگیرند و نمک میزنند و میخورند و اگر هسته ی خرما هم پیدا شود با دانه ی کنار آرد میکنند و خمیر میکنند و میخورند.
و لای سنگ های کوه هم علف هایی پیدا میشوند که قابل خوردن است .
پور جناب : مگر گوسفند و گاو و مرغ و خروس ندارید؟
نه که نداریم .
از کجا خوراکشان را بدهیم ،چند تایی مرغ و خروس داریم که مثل خودمان بیدانه زنده اند .
تا از گرسنگی و یا از شپشک پا به مرگ نباشند سرشان را نمی بریم .
گاهی هم موش صحرایی به تله میافتد بچه مچه ها میخورند .
مگر موش حرام نیست ؟
حرام و حلال ندارد ، برای آدم گرسنه ،گوشت میته هم حلال میشود.
اینکه زندگی نشد پس از چه زنده اید ؟، والله این دور و ور نمک زیاد است ، جمع میکنیم و سالی دو سه بار پیله ور ها و دوره گردها با قاطر میآیندد و با قدری آرد ، ذرت و نان خشک و گونی و کرباس عوض میکنند .
لا اله الا الله .
آمدیم و چیزی برای خوردن پیدا نکردید آن وقت چه میکنید ؟
شکر خدا را .
همین ؟
بله دیگر .
خیلی که زور آورد میافتیم و میریم .
صدقه ی سر شما .
بسته به تقدیر الهی است .
الله اکبر .
مگر این ده صاحب ندارد؟
چرا دارد .
مال کیست .
اسمش چیست،؟
غضنفر الا یا له .
آن طرف های شیراز مینشیند.
چرا ملکش را آباد نمی کند،؟
به اینش نمی ارزد .
لابد دو قورت و نیمش باقی است و راحتتان نمی گذارد .
نه خدا عمرش بدهد کاری به کارمان ندارد دلش خوش است که ارباب است و ملک دارد موذی نیست ، خدا سایه اش را از سرمان کم نکند.
از قراری که میبینم آفتاب نشینید و کشت و زراعتی ندارید .
نه خدا پدرت را بیامرزد .
آفتاب نشینی یعنی چه ، تو سینه ی آفتاب نشستن همان و دیوانه شدن همان .
پس بهتر است بگوییم زنده به گورید .
هر طور که دلتان میخواهد ، مختارید اختیار ما به دست شماست ، ما غلام و چاکر شما هستیم .
یک ربع بعد ، در سایه ی خشتی نیم خرابه ای رفقا روی گلیم و مفرش خودشان نشسته مشغول خوردن خوراکی بودند که یدالله خان از خورجین در آورده و روی بقچه ای از قلمکار چیده بود.
زن و مرد و کوچک و بزرگ قدری دورتر پشت سر کدخدا ایستاده بودند و میهمان ها را تماشا میکردند و تمام حواسشان به غذا خوردن آنها بود و معلوم بود که این تماشا برای آنها خیلی تازگی دارد و کیف میبرند .
رفقا تصمیم گرفتند کمی از غذرا را برای خود بردارند و بقیه را بدهند به روستائیان تا بخورند چون غذا از گلوی هیچ کدامشان پایین نمی رفت .
قیامت بر پا خاست .
در هم افتادند .
چشمشان بر خوراک هایی افتاد که در عمرشان بو نکرده بودند.
عده ای با شتاب و عده ای دیگر با اندک متانت و خودداری پذیرفتند و دهان ها به حرکت افتاده ،می خورند و میجویند و دعا میکردند .وکدخدا جلوتر آمد که خدا عمرتان بدهد خدا عوضتان بدهد صد در دنیا و هزار در آخرت .......
پور جناب گفت کدخدا قدری آب خنک برایمان بیاور که تشنه ایم .
کدخدا هاج و واج گفت والله آبی که قابل باشد نداریم .
پس چه آبی میخورید؟
این ده در قدیم الایام آب آنباری داشته که از زور ریگ روان خراب شده و خشک افتاده است .
قناعتی هم که از نزدیکی ده میگذشتند به کلی ویران است و عمری است که لاروبی نشده است .
از ته این قناعت به هزار زحمت و مرارت آب گل آلود شور مزه ای در میآوریم .
آبمان همین است روی شن و کلوخ توی کوزه میریزیم وهمین که شوریش کمتر شد به یاد لب تشنه ی شهید کربلا میخوریم و لعنت بر یزید میکنیم .
چرا وقتی باران میآید آبش را انبار نمی کنید ؟
باران کجا بود .
اگر ببارد تا بتوانیم جمع میکنیم و خدا را شکر میکنیم .
اینکه زندگی نشد .
زندگی و مرگ دست خداست .
پس آخر چرا اینجا مانده اید ؟
پس کجا برویم ؟
هر جا بروید بهتر از این جهنم دره است اینجا زنده به گورید .
راه و چاه را نمی دانیم در این حول و حوش آبادی کجا بود ؟
مال و قاطر نداریم ، خرت و پرتمان را بار چه کنیم ؟
کجا برویم که از اینجا بدتر نباشد و بیرونمام نکنند اگر در راه نمرده باشیم .
وانگهی معلوم میشود نمی دانید که این بیابان پر از غول و پالیس و دوالپا ست .
مگر آدم جان به در میبرد .
آخر فکری باید بکنید .
خدا خودش اینطور خواسته.
حالا دیگر چون اهل ده اسم دکتر زمین به گوششان رسیده است به تصور اینکه طبیب است دورش را گرفته اند .
دعا به جانش میکنند و دوا و درمان میخواهند .
همه ناخوش و علیلند.
آدم سالم در میانشان پیدا نمی شود .
بیچاره انکار میکند که بابا من طبیب کجا بودم !
به گوش کسی فرو نمی رود و بر دعا و اصرار والتماس میافزایند عاقبت هر چه دوای احتیاطی داشتند توزیع کردند .
آنگاه پور جناب خطاب به کدخدا گفت : - کربلایی عبدالله دستت درد نکند ، عجب معرکه ای بر پاکردی .
حالا جلو بیفت و قدری ده رات به ما نشان بده .
قربان همین است کهد میبینید .
من که به جز سوراخ های تنگ و تاریک دود زده و عریان چیز دیگری نمیبینیم این به غار جانوران بیش تر شباهت دارد تا به مسکن آدمیزاد.
همین است که میبینید .همین جا به خاک میفتیم و همین جا به خاک میرویم .
پس قبرستانتان کجاست ؟
قبرستانمان کجا بود .
پشت ده گودالی است مرده را با لباس همانجا چال میکنیم و رویش خاک میریزیم و قدری هم خار و خاشاک و سنگ سنگین میگذارم که جانور در نیاورد و بخورد و برایش فاتحه میخوانیم .
حمام چطور ؟
اسمش را شنیده ایم .
نداریم ، خودمان را با شن و خاک پاک میکنیم .
کم کم شب فرا رسید .
چاره ای نبود جز اینکه در پای همان دیوار در کوچه بخوابند .
کدخدا هم خداحافظ گفته مرخص شد.
دهاتی ها رفتند تو لانه هایشان و بدون آنکه روشنایی و چراغی به چشم بخورد صداهاخوابید.
ونگ ونگ بچه ها قطع شد و انگار نه انگار که در آن حول و حوش تنا بنده وزنده و جانداری وجود دارد.
رفقا هم هر طور بود برای خود بستر و بالشی تعبیه کردند و پهلو به پهلو در زیر آسمان شبانگاهی دراز کشیدند شکوه و زنده و فروزان که مانند ان را در بیداری بلکه خواب هم هرگز ندیده بودند.
آسمان پر شکوه و بی نهایت زیبا بود ولی سر انجام خواب غالب آمد و یاران به خواب رفتند و خوش خوابیدند .
افسوس که پس از چند ساعتی ، سرما که در موقع شب در دشت و بیابان شدت مییابد دوستان را از خواب خوش بیدار ساخت .
ماه در آسمان بالا آمده بود و نور سفید وصف ناپذیری بر زمین و زمان میتابید چنان که پنداشتی برف آمده است و هوای صحرای بی کران را مانند دریا به رنگ آبی کم رنگ در اورده بود.
دوستان برای رفع سرما به هم نزدیکتر شدند و سر انجام کار به جایی کشید که یکسره قید خواب را زدند و حتی غمخار در صدد آتش زدن به سیگاری برآامد.
چشم ها را به آسمان دوخته بودند و میل حرف زدن نداشتند کم کم ستاره ی صبح که به ستاره ی «کاروان کش » میخواندند.
در صفحه ی آسمان نمودار گردید مدال پر شکوه افتخاری بود که بر سینه ی آسمان نشانده بودند .
ساعت چهار و نیم بود که هوا به کلی روشن شد و درست در ساعت چهار وپنجا و پنج دقیقه خورشید مانند طشتی از آتش در صفحه ی افق نمودار گردید و چنین آفتاب ظالم و سفاکی با هیبت استقامت ناپذیر خود صلای بیداری داد و رفقا بر پا خاستند .
حالا دیگر موقع اجرای برنامه ی ماموریت فرا رسیده است ، برنامه های چاپی مفصلی که از دفتر برنامه ی جمعیت کلید داران به هیئت اعزامی داده شده دارای مواد بسیاری است و ماده ی سیزدهم آن در باب « سخنرانی » است .
باید به هر دهی که میروند برای دهاتی ها یک رشته سخنرانی ایراد نمایند .
پس از قدری آری ونه و تعاریف و گفت و شنود بنا شد سخنرانی اول با دکتر زمین نیا باشد .
کدخدا به امر پور جناب اهالی را خبر کرد و همه جمع شدند .
در پشت دهکده در جوار همان قبرستان کذایی محوطه ای را محل سخنرانی قرار دادند و دکتر زمین نیا در پشت قطعه سنگی مسطح اوراق خود را برای ایراد سخنرانی حاضر ساخت.
پور جناب پشت آن تخته سنگ رفت و جلسه را افتتاح کرد ومنظور هیئت را به اختصار شرح داد دکتر زمین نیا و به رسم و شیوه ی امریکاییان معتقد است که هر کس باید در کار فنی تخصص داشته باشد و پا از گلیم خود درازتر نکند و در رشته ی خود کار بکند و در همه جا تکرار میکند که «پالانگری بر غایت خود- بهتر ز کلاهدوزی بد» و از این موضوع خطا به و سخنرانی خود را در باب مناسبات علم روانشناسی با کشاورزی اعلام نمود و سخن را بر نطفه و منی « کوروموزون » و «ژن» والحاق و الصاق انها باهم جدایی و انفصال و انقطاع و «موتی شن » و «مول تیپ لی کی شن »1 آن کشانیده و از گفته و فرمایشات بزرگان علم الحیات و « بیو لو گ » های نامدار شواهد مبینی بر صحت مطالب خود آوردکه ناگهان فریاد زنی که بچه ای در بغل داشت بلند شد که « وای ، خاک بر سرم ، سر تا پایم را خیس کرد .
ای بچه الهی خیر نبینی » و بچه به دوش جمعیت مستمعین را بر هم زد و ناپدید گردید.
دکتر هم وقتی دید دارد یاسین به گوش چهارپایان دو پا میخواند اصراری نورزید و دم صحبت را همانجا برید و صدای صلوات هم بلند شد و جمعیت در هم ریخت ومتفرق شد و نطق غرا به همانجا خاتمه یافت.
آقایان غمخوار و پور جناب همچنان مصلحت دیدند که انجام این ماده از برنامه را کوتاه بیاورند و برماده ی چهار دهم ببردازند که عبارت بود از « تبادل نظر درباره ی ملاحظات و مشاهدات در محل » .
کمیسیون را در گوشه ی دنجی تشکیل دادند و ماده ی مزبور را مطرح کردند .
پور جناب با اظهار تاسف از پیش آمدی که جریان سخنرانی را منحرف ساخته بود چنین گفت: « بر طبق دستور مرکز ما موظفیم که در هر ده و قریه ای که میرویم دست کم سه شبانه روز بمانیم و با جدیت هر چه تمام مشغول تحقیق و مطالعه و جمع آوری اطلاعات و آمار باشیم ولی تصور میکنم در اینجا همین یک شب و نیم روز کاملا کافی باشد .
استدعا از آقایان محترم دارم که مشاهدات و مطالعات و نظر و عقیده ی خود را بیان فرمایید تا معلوم شود چه به فکرشان رسیده است و چه پیشنهادهایی دارند تا بنده هم نظر خود را به عرض برسانم و نتیجه بدست آید و تکلیف تهیه ی گزارشی به مرکز معلوم گردد.
دکتر زمین نیا که عشقی به نطق کردن داشت گفت : « رسیدگی به روحیات هر جماعتیکه در بحبوحه ی جریان جهش است در چنین مدت کوتاهی امکان پذیر نیست » .
بررسی به اوضاع و احوال روحی و جسمی و شرایط اجتماعی و اقتصادی و ویژه ی فرهنگی و تعلیم وتربیتی این جماعت محتاج بر زمان بیشتری است .
غمخوار معلوم بود که نطق خود را زیر چاق و حاضر دارد و دست به یراق است سخن را قاپید و گفت « روح سالم در بدن سالم » .
رفیق محترم ما بیشتر به جنبه ی روحیات این مردم پرداختیم ولی من معتقدم که جنبه ی جسمانی آنها دارای اهمیتی بیشتر است .
در حدیث معروف « العلم علمان ، علم الا بدان و علم الادیان » هم بدن قبل از دین که جنبه ی روحی دارد آمده است 1 پرورش جسم هم به ورزش بسته است.
نیاکاان نامدارما اسب سواری را از جمله ی اصول تربیت میشمرده اند .
ورزش را باید سر فصل هر برنامه ای قرار دارد .
من معتقدم که برای اهالی « شور آباد » و هکذا دهات دیگر این کشور باید « استادیوم » های بسیار مدرن و مجهز بسازیم .
لازم نیست مثل عمارت سنا مجلل و شاهانه باشد خیر ابدا .
من طرفدار سادگی هستم .
هر چه ساده تر بهتر سعادت و سلامت در سادگی است ولی اگر یک استخر مختصری هم برای شناوری داشته باشد البته بهتر است بدیهی است که ورزش تنها کافی نیست و درس و مکتب هم لازم است ولی محل درس باید بر طبق اصول بهداشت ساخته شده باشد و تمیز باشد روشن باشد و هوا داشته باشد .
در فرنگستان برای کلاسهای درس شیشه های مخصوصی به کار میبرند که مانع عبور اشعه ی فوق بنفش نیست و برای صحت و تقویت مزاج کودکان بسیار سودمند است و حتی شیری را هم که در دبستان ها مجانا هر صبح و عصر به شاگردان میدهند به کمک همین اشعه ی مقوی میسازند .
ما چرا نکنیم ؟
چه کمتر از دیگران داریم ؟
ما دارای گذشته ی درخشانی هستیم .
« ماییم که از پادشاهان باج گرفتیم ».......
بچه ی امروز ، مرد فردا ست و سرنوشت کشور و میهن در دست نسل جوان است نمی شود نمی شود را باید کنار گذاشت .
مگر ناپلئون نگفته که غیر ممکن و نمی شود در فرهنگ من نیست !
ما مردم قرن بیستم و فرزندان عصر آتوم هستیم .
ببینید ژاپن در اندک مدتی به کجا رسیده است .
ما چرا نباید برسیم ؟
اگر بخواهیم میرسیم .
خداوند نعمت خود را به ما اهل ایران تمام کرده است .
مردم ایران هم به تصدیق دوست و دشمن ، با هوش ترین مردم دنیا هستند .
خود از یک نفر فرنگی مطلع که تازه فارسی یاد گرفته بود و خیال میکرد « حرامزاده » یعنی باهوش ، شنیدم که میگفت « ایرانی خیلی خیلی حرامزاده » .
همت لازم است .
با همت میتوان کوه را از جا کند .
اگر گوشمان را به در و دیوار این مملکت بچسبانیم صدایی که از این خاک به گوشمان می رسد می گوید گرسنه ایم و زمین تشنه آب میخواهد نه کمیسیون و هیئت اعزامی و مطالعه و سخنرانی و برنامه و نظامنامه و صدها نامه های غریب و عجیب دیگر .
«رمق مانده ای را که جان از بدن در آید چه سود انگبین در دهن» خودتان تصدیق میفرمایید که در فرمایشاتتان پای اگر و مگر زیاد در میان میآید و خودتان هم میدانید که معروف است « اگ را با مگر تزویج کردند از آنها بچه ای شد کاشکی نام »1 .
من قربان شما میروم و تمام فرمایشات عالمانه ی شما را میبوسم و بالای چشم میگذارم اما آیا فکر نمی کنید که این مردم گرسنه اند و نان میخواهند برهنه اند و لباس لازم دارند بیمار ند و دوا میخواهند .
در همین اواخر در کتابی به اسم « خاک و آدم » خواندم که یک نفر از مومنین و دانشمندان هند که از شاگردان گاندی است و از مالکین بزرگ زمین گرفته و به دهقانهای فقیر میدهد گفته است « اولین وظیفه ی حکومت آن است که به مردم نان بدهد و همین که نان به همه رسید آن وقت مینشینیم و در باب شیر و کره و میوه هم قرار لازم را میگذاریم و فعلا باید کوشش نمود که به تمام افراد ملت نان و آب برسانیم و برای رادیو و بسط فرهنگ و غیره بعدا فرصت کافی خواهیم داشت ».
دکتر به صدا در آمده گفت از این قرار سر کار معتقدید که مملکت ما خیلی چیزهای دیگر را لازم ندارد.
مگر این ممکن است .
چنین چیزی امروز محال است .
پور جناب گفت عزیزم من کی گفتم چیزهای دیگر لازم نیست .
البته که لازم است .
« تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی » من میگویم که برای اکثریت مردم ایران آب و نان و لباس و منزل فعلا امروز از چیزهای دیگر لازم تر است .
غمخوار در میان صحبت دویده گفت آخر باید انصاف داد که تمام دهات ما هم که مثل این شور آباد نیست .
دهات آباد و معمور هم زیاد داریم .
پور جناب سر را به علامت تصدیق تکان داد و گفت الحمدالله صدالحمدالله ولی باید تصدیق نمود که این جورش هم متاسفانه پر کم نیست .
غمخوار گفت: راستش این است که من دارم با شما هم عقیده میشوم و فکر میکنم که همین مردم اگر سر و سامانی پیدا کنند و سرشان به کلاهشان بیرزد همین که دستشان به دهنشان رسید و آبی زیر پوستشان رفت خودشان به صرافت طبع به خیلی فکرها خواهند افتاد و خیلی از کارها را از پیش خواهند برد.
من یقین دارم همین که شکمها سیر شد و مردم به آب و نان رسیدند خودشان اول کار که میکنند راه انداختن اسباب درس ومشق است برای بچه هایشان .
آن وقت معلم و کلاس و کتاب و قلم و کاغذ هم پیدا خواهد شد .
دکتر گفت به شرط امنیت و عدالت .
پور جناب گفت آی قربان دهانت ولی امنیت و عدالت ریتین حیات اجتماعی هر آدم و هر قوم و ملتی است و حکم هوای آزاد ونفس کشیدن را دارد و لزوم و ضرورتش در هر کاری به قدری روشن و بدیهی است که احتیاجی به تذکار و تصریح ندارد .
دکتر گفت راست میگویید .
مشکل کار ما مردم ایران خیلی آسانتر از آن است که ما میپنداریم اما همه اینها به جای خود آخر ماموریت داریم که با همین اعتبار مختصری که در اختیارمان گذاشته اند اسباب با سواد ساختن اهالی این ده را فراهم بسازیم .
پور جناب گفت :وشما مطمئن باشید که اهالی همین «شور آباد » بیشتر از چهار صد پانصد کلمه از زبان فارسی نمی دانند و بیشتر حرفهای ما را اصلا نمی فهمند تازه با سواد هم بشوند پس از صباحی هر آنچه یادگرفته اند فراموش میکنند .
دلم میخواهد خیال نکنید که من اهل حدیث و آیه نیستم ولی وقتی میبینیم هزار سال پیش که هنوز صحبت این حرفها در میان نبود ، یک نفر پیدا شد وگفت « و کادالفقران یکون کفرا » بینهایت تعجب کنم و برایم شکی باقی نمی ماند که واقعاً شکم گرسنه ایمان نمی شناسد .
دکتر هم با آن که سعی داشت خود را با خونسردی انگلیسی ها و امریکاییها نشان بدهد نتوانست جلو تأثیر خود را بگیرد و گفت: بله ، درست است ، مردم وقتی زیر بار دولت و حکومت که به فکر آنها نیست و غمشان را نمی خورد ، نخواهند رفت که گرسنگی مجالی بدهد بتوانند فکر کنند و رمقی داشتند باشند که صدایشان را بلند بسازند .
پیشنهاد میکنم ، حالاکه چنین شد و هر سه نفر به یک نتیجه رسیده ایم ، این پولی را که اختیار ما گذشته اند بین اهالی ده سرانه تقسیم کنیم و بدون فوت وقت به تهیهی گزارشمان بیپردازیم .
پور جناب گفت ای بابا ، پول به چه دردشان میخورد .
پول که وصله ی شکم نمی شود .
این زبان بسته ها دکان و بازاری ندارند ¸دور تا دورشان تا چشم کار میکند بیابان است .
پولی هم به دستشان برسد ، بالاخره از میان خواهد رفت .