2007
سیما
2
پدرم از سادات وعلمای معروف تبریز بود.
مسجد دایر و پر رونقی دربازار تبریز داشت.
بخش عمده ای از بازاریان و تجار و اصناف را دور خود جمع کرده بود.
مسئلۀ مرید و مرید بازی ازمیرات های بدخیم دور و درازگذشته های فرهنگی - اجتماعی دراین سرزمین است که هنوز ادامه دارد، اما پیداست که به تنگیِ نفس افتاده.
بگذریم.
پدرم درسال های آخراقامتش در نجف، با مادرم، که دختر یکی ازعلمای معروف آن دیار بود و اهل کربلا، ازدواج میکند.
مادرم زن باسواد وآگاهی بود.
مسلط به علم کلام.
وقتیکه برمیگردند به تبریز، مدتی بعد پدرش فوت میکند.
پدرم گفته بود : «خوب شد»!
پسر، جانشین پدر میشود.
و امام جماعت همان مسجد را برعهده میگیرد.
دوپسر و سه دختر ومن آخرین دختر، اززن اول پدرم هستم.
ایشان وقتی شرایط زندگی را بروفق مراد میبیند و خیل مریدان را حلقه زده دراطرافش، شروع میکند به ازدواج با چند زن جوان، عقدی.
ولی صیغه ها بیوه های پولدار و سر شناسان شهربودند.
مادرم میگفت: سید، که در چهار محله شهر در چهار خانه به تولید مثل پرداخته بود، در اندک مدت صاحب هفده پسر ودختر میشود.
طبیعی ست که دراین تجدید فراش ها، «نو که آمد به بازار کهنه میشه دل آزار».
زن های قبلی ازچشمشان میافتد و دیدارها نیز رنگ میبازد.
همزمان با تولد من، دو دختر و دو پسر دیگر از نامادری های من چشم به جهان گشودند.
پنج ساله بودم که مادرم اززنبارگی های شوهر جان به لب شده بعد ازمدتی بگو مگو از همدیگرجدا میشوند.
عدّه که تمام شد مادرم با مؤذن مسجد پدر که جوان خوش اندامی بود ازدواج میکند.
مجتبا ثمرۀ آن ازدواج است.
اردواج مادرم، به صورت انتقام بر سر زبان ها افتاده و درگوشه و کنارشهر میپیچد.
آقا تاب نیاورده به بهانۀ معالجه به تهران کوچید و سه سال بعد از دنیا رفت.
دروصیّتنامه، از دو منطقه درحوالی تبریز نام برده و به وراث پسر و دخترش اکیدا توصیه کرده که مبادا درآنجاها با کسی ازدواج کنند.
...
سیما حرف مادر را قطع کرده میپرسد:
برای چه این وصیّت را کرده مادر؟
مادر با خندۀ تلخی میگوید :
بس که آقا درآن دو منطقه زن عقدی و صیغه ای داشته و بچه پس انداخته حساب از دستش دررفته.
ترسش ازآن بوده که مبادا اولادش، با خواهران و برادران خود ازدواج کنند!
شیرفهمت شد دخترم!
چشمان مادر پرمیشود و با بغض میگوید:
برادربزرگم جانشین پدر شد اما قبل ازتصدی امامت مسجد، درتصادفی درتهران جان باخت.
میگفت پدر دق مرگ شد.
راست میگفت.
پدر دق مرگ شد .
اما هروقت یاد آن رفتار مادر میافتم ازشجاعت کم نظیرش به خود میبالم و به روانش درود میفرستم.
posted by رضا اغنمی | 2:54 AM | 0 comments
سیما
دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد.
با نگاه زیرچشمی به پشت شیشه، موزی برداشت و در آستین بلندش فرو برد.
بعد با تردید، سیب سرخ بزرگی را لمس کرد و گذاشت توی جیبش.
راه افتاد برود که مردی از پشت سرمچش را گرفت.
فشار داد.
با خشونت گفت پولش؟
دخترترسید.
دستپاچه شد.
با نگاه ترحم آمیز دهن بازکرد بگوید که ...
رهگذری سکه ای گذاشت دست فروشنده.
با مکثی کوتاه لحظه ای دختر را پائید.
تیز نگاهش کرد.
از ذهنش گذشت: با این قیافه نباید دزد باشد.
دخترجوان سرش را انداخت پائین، غبار شرم صورتش را مهتابی کرد.
آهسته گفت گرسنه ام !
پشت به ویترین مغازه ایستاد موزرا با عجله پوست کند وبلعید.
با نگاهی ازسپاس میخواست چیزی بگوید که رهگذرراه افتاد.
گامی برنداشته بی اختیارایستاذ.
حس ناشناخته ای مانع رفتنش شد.
بهت زده، دختررا تماشا کرد، درتلاقی باچشمان میشی او دلش لرزید.
به ناگهان ازدهنش پرید :
با من بیا !
نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود.
با تردید راه افتاد.
شانه به شانۀ دختر.
چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند.
روبروی هم نشستند به غذا خوردن.
دخترتند تند میخورد.
پیدا بود که شدیدا گرسنه است.
وقتی نگاه های مرد را دید، گفت دوروز است که غذا نخورده ام.
بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد:
بیکارم جایی برای خواب ندارم.
صاحب خانه امروز جوابم کرده است.
مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت:
یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم.
درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.
و جا بجا کارش را معلوم کرد.
قبل از جداشدن پرسید چقدربه صاحبخانه بدهکاری؟
دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد.
مرد با نگاه مهربان سئوال قبلی را تکرار کرد.
دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .
مرد چند تااسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد.
حساب میکنیم.
در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟
دختر جوان و رنگ پریده جلو میوه فروشی توقف کرد.
از ذهنش گذشت: "با این قیافه نباید دزد باشد." دخترجوان سرش را انداخت پائین، غبار شرم صورتش را مهتابی کرد.
آهسته گفت "گرسنه ام" !
به ناگهان ازدهنش پرید : "با من بیا" !
نمیخواست بگوید ولی دیرشده بود.
شانه به شانۀ دختر.
چند قدم پائین تر دراولین غذاخوری فرورفتند.
روبروی هم نشستند به غذا خوردن.
دخترتند تند میخورد.
وقتی نگاه های مرد را دید، گفت "دوروز است که غذا نخورده ام." بعد ازمکث کوتاهی ادامه داد: "بیکارم جایی برای خواب ندارم.
صاحب خانه امروز جوابم کرده است." مرد بعد از چند سئوال وقتی مطمئن شد که دختر دانشجوی دانشگاه لندن است گفت: یک هفته برای آزمایش کاری بهت میدهم.
درصورت رضایت همیشه کارخواهی داشت.
و جا بجا کارش را معلوم کرد.
قبل از جداشدن پرسید " چقدربه صاحبخانه بدهکاری؟" دختر که فکر میکرد عوضی شنیده، نگاهش کرد.
دختر که سرش پائین بود مقداربدهی اش را گفت .
مرد چند تااسکناس بهش داد و گفت تو جیبت باشد.
در دفترچه جیبی اش چیزی نوشت و بعد پرسید اسمت چیست؟
دختر گفت: " سیما." - سیما؟
سیما چی؟
- سیما همسایه .
مرد، دستپاچه شد.
خیره به نکتۀ نامعلومی به فکر فرو رفت.
بعد صورت دختر را کاوید.
واو که هنوزدرفکر پولی بود که داده بود.
" به چه اطمینانی ؟
منظوری دارد حتما؟
پرتش کنم تو صورتش.
نکند با این سن و سالش مرا عوضی گرفته با یه عوضی ..." و دراین جدال بود که شنید مرد زیر لب چیزی گفت.
جباب های عرق پیشانی اش را با دستمال کاغذی که از روی میز برداشته بود گرفت.
نگاهش رو صورت دختر به فکر فرو رفت.
به صدای آژیر ماشین پلیس که به سرعت رو به پائین میرفت به خود آمد، با مهربانی پرسید : خانه ای که زندگی میکنی امن است ؟
- دو سال است که آنجا هستم غیراز من عده ای از دختران دانشجو هم زندگی میکنند.
نزدیک دانشگاه است.
به محل و آدمها عادت کرده ام.
محیط آرام و خوبی دارد.
- همانجا باش با همان دوستانت.
قبل از رفتن گفت: "اسم من ریچارد است.
ریچارد بل ." دست دختر رافشا ر داد و رفت .
درجشن فارغ التحصیلی دانشگاه، مادرش راکنار آن مرد دید.
با تعجب خیره شد به آن دو که دست دردست هم لبخند میزدند.
درچشمهایشان شادی مفرطی از مهروعاطفه موج میزد.
سیما را بوسیدند و تبریک گفتند.
تا آمد بپرسد " مامان این آقا را که مدتی ست حامی من است، تو ازکجا میشناسی؟
گفت "پدرت ریچارد بل را معرفی میکنم." گیج و بهت زده، انگار تالار جشن دانشگاه را با آن همه آدم و سروصدا کوبیدند سرش!
با لکنت زبان پرسید : "پس آن آقای همسایه که چندسال پیش فوت کرد کی بود؟
مادر خیلی خونسرد پاسخ داد: - آن آقا را هم میبینی آن گوشه تکیه داده به میز استادان!
با ریش بزی؟
- آری مسیو ساموئیل فرانسوی را میگین؟
- آری دخترم آن هم بابای برادرته.
برادرت سهراب!
دختر با ناباوری چنگ به صورت خود انداخت و خواست جیغ بکشد که آن دو سیما را آرام کردند و بردند بیرون.
.مادر گفت باقی داستان را بگذار برای گاه دیگری که شنیدنی ست!
posted by رضا اغنمی | 9:52 AM | 0 comments فقره سحر، دخترده ساله سرشام ناگهان چیزی یادش آمد که توی دفترچه اش نوشته بود، از سر سفره بلند شد و رفت اتاقش با دفترچه برگشت و از پدرش پرسید: "بابا فقره یعنی چی؟" پدر که لقمه رابرده بود نزدیک دهنش، با دهن بازخیره شد به دختر و لقمه را گذاشت توی بشقاب و خشمگین زیر لب گفت لا اله الا الله ...
پسر بزرگش که میدانست پدر هروقت چنین کند بلافاصله قشقره ای راه میاندازد!
بلافاصله گفت: "این کلمه دربازار بین تجار و کاسبکارها بیشتر رواج دارد.
مثلا چند فقره جنس از خارج وارد شده.
دولت اجازه داده که چند فقره میوه و سبزی صادر شود.
معنای فقره بیشتر شامل تعداد میشود.
مثلا خان دایی ازخارج چند فقره سوغاتی آورده بود!
همانطور که گفتم فقره را به جای دفعه و عدد بکار میبرند.
مثلاعوض اینکه بگوییم دوسه مرتبه به جمکران نامه نوشتم پولم هدررفت، میگوییم چند فقره نامه نوشتم نتیجه نداد.
و خلاصه بهت بگویم که فقره جایگزین عدد و دفعه دراین قبیل اصطلاحات ...
" مجید که این حرف ها را میزد زیر چشمی مواظب پدربود، وقتی دید لقمه را برداشت وشروع کرد به غذا خوردن، نفس راحتی کشید و روبه مادرش گفت : " راستی شنیدید که حمید آقا به زودی داماد میشود؟" دختر که سراپاگوش بود وازشنیدن حرفهای برادرش قانع نشده بود یک مرتبه داد کشید "داداش همونه دیگه.
خوب شد که گفتی.
پس تو هم شنیدی.
اصلا فقره ازآنجا درآمده.
توی کلاس پیچیده که حمید فقره اش تصادفی ست!
خواهرش حمیده زده تو گوش ملیحه که فقزۀ بابات تصادفییه!
دعوا را افتاده سر فقره!
حالا من این فقره را میخواستم ازبابا بیرسم نه اونا را که تو گفتی و بیخودی پریدی وسط حرف نذاشتی بابا درست توضیح بدهد!" این بار پدر که از وراجی دخترش به خنده افتاده بود گفت : "آنهایی که مجید گفت هم درسته و هم نادرست، معنای دیگری هم دارد که نگفت.
دخترم: فقره بین عوام، یعنی آلت مردانگی!" (اصلش را گفت.) مادر زد تو صورت خودش "خاک عالم این حرفهاچیست سرسفره میزنین شماها!؟" سحر پرید وسط حرفش: مثل اهلیل!
چشمان مادر گرد شد خواست فریاد بکشد، سحر ادامه داد: "اصلن این داداش مجید همیشه آدرس غلطی به من میده.
آن روزهم که ازش پرسیدم: داداش «کاندوم» یعنی چی؟" گفت: "پوشش، مثلن، یعنی مثل پتو یا ملافه!" گفتم: "داداش مطمئنی؟"گفت:" آری.
" گفتم: "پتو و ملافه که تو کیف مامان جا نمیگیره,!" posted by رضا اغنمی | 1:35 AM | 0 comments صدا تصادف غیرمنتظرۀ آن روز سبب شد که سروقت به فرودگاه نرسد.
سارا قبلا بهش گفته بود که ساعت شش درفرودگاه همدیگرراملاقات کنند تا امانتی را به احمد بدهد.
اما او به علت تصادف دربین راه نتوانست سر قرار حاضرشود و سارا، با دلهره و نگرانی کشور را ترک کرد.
چند شب بعد شاهرخ باعده ای از دوستان درخانه ش به میگساری جمع شده بودند.
شاهرخ قبلا به احمد که ازهمه زودتررسیده بود سفارش کرد که با این دو نفر تازه آشنا شده برای احتیاط هردو را زیر نظرداشته باشد.
بعد اضافه کرد که خوب نمیشناسمشان .
سروقت زنگ درخانه به صدا درآمد.
آن دوبا دسته گلی وارد شدند.
بعد ازمعارفه، شاهرخ مقداری ازعشق وعلاقه خود و همسرو سابقه آشنائی با سارا وعلت مسافرت همسرش را توضیح میداد، که همسرش سارا برای چکاپ به فرانسه رفته.
یکی پرسید مسئله جدی ست؟
شاهرخ گفت هم آری و هم نه!
نمیتواند حامله شود.
خواهرم میگوید کاش مرض سارا را من داشتم واین قدر کور وکچل دوربرم نبودند!
احمد، که ازغفلت وحماقت شاهرخ خنده اش گرفته بود گفت مگر دست خودشان نبود؟
شاهرخ گفت حتما نبوده دیگه!
همه شان زدند زیر خنده .
آن دو میهمان با لیوان های آبجو رفتند توی سالن.
یکی گفت صدای رادیورا ببربالا.
آواز خوش شجریان درساختمان پیچید.
صاحبخانه آشپزی میکرد.
احمد داشت مشروب میریخت که چشمش رفت طرف کابینت.
کتاب آشپزی را پشت رو دید.
دنبال موقعیتی بود کابیت را باز کند .
در لحظه ای که شاهرخ به دستشوئی رفت، درکابینت راگشود پاکت کوچکی لای کتاب بود به سرعت ان را برداشت و توی جیبش قایم کرد.
گیلاسی پرکرد برای شاهرخ.
گیلاس خودش را برداشت رفت پیش مهمان ها.
دوستان با لیوان های آبجو درسالن سرگرم گفتگو بودند.
بعد از صرف شام آن دومهمان رفتند.
شاهرخ پرسید نظرت چیست؟
احمد گفت: مثل همۀ همکارانت.
منظوری داشتی اینها را به خانه ت دعوت کردی؟
بادی به غبغب انداخت «مسائل امنیتی خیلی مهمه!
توانائی ها را باید تست کرد.» احمد بهت زده به فکر فرو رفت!
از ذهنش گذشت، ای حرامزاده!
شاهرخ پرسید این نادر کیست؟
شنیدم گیر داده به سارا.
به یک زن شوهر دار.
- در دانشکده همکلاس بودند.
اهل این حرفها نیس دنبال مردم منبر نرو!
وانگهی مگر خودت به سرور گیرندادی اوهم که شوهر دارد و بچه!
شاهرخ خندید و گیلاسش را بالا برد و گفت شبمان را خراب نکنیم به سلامتی!
احمد دیروقت به خانه ش برگشت.
پاکت را گشود.
خط بچگانه ای در یک سطرنوشته بود: برنمیگردم.
عکس ت تکثیرشده.
استخررا خالی کن به امان خدا.
احمد همان شب به مخفیگاه رفت.
ساواک، هفتۀ بعد احمد را دستگیرکرد.
دربازجوئی، وقتی شاهرخ با او روبروشد بانگاهی سنگین گفت نادر جان خوش آمدی!
قبلا بهت گفته بودم که توانائی ها را باید سنجید.
مهمان آن شبی درمکالمۀ سارا ازپاریس، صدای نادررا شناخته بود!
posted by رضا اغنمی | 4:35 AM | 0 comments خداحافظ نازی 8 ساله درآغوش مادر به خواب خوشی فرورفته.
نفس های آرامش پوست صورت مادر را نوازشمیدهد.
مادرمیداند کابوس آخرین شب اسارت شهاب ، بعدازسال ها درذهن دختر نورس جان گرفته وحالا کابوس، دراوج وحشت وهراس فکر و ذکر بچه را مشغول کرده.
چاره ای باید اندیشید.
بالاخره تصمیم گرفت هرآنچه براو گذشته را بگوید.
خم می شود تا درگوشش واقعه را شرح دهد.
ازمعصومیت لبخند نازی شگفت زده میشود.
حیف است آرامش و پاکی تو را برهم بزنم.
اما، نه!
چاره ای ندارم.
لبریزم.
دارم ازهم میپاشم.
تنها هستم.
گوش کن نازی، دختر عزیزم به حرفهایم گوش کن!
شهاب اهل سیاست نبود.
ازکارهای سیاسی بیزار بود.
شنیده بود که تنها عمویش درواقعه آذربایجان ناپدید شده.
مادرش پس از سال ها انتظار دق مرگ میشود.
بگومگوها واثرات ناگواری که ازمشارکت عمو دران حادثه برسرزبان ها بود، سبب شده بود که هرکس در خانواده تمایلی به سیاست نشان میداد، سرگذشت عمورا بهش یادآور میشدند.
این نفرت از سیاست تا آخرین روزهای دستگیری شهاب با او بود.
روزی که با او آشنا شدم اواخر سال 56 بود.
حادثه غیرمنتظره تبریز همه را غافلگیر کرده بود.
گفت چیزی نشنیده.
وقتی تعجب مرا دید با لبخندی گفت اهل سیاست نبوده و نیست واین خبرهارا تعقیب نمیکند.
ازسیاست بیزار است.
وقتی قرار بعدی را میگذاشت گفت به یک شرط: " درباره سیاست حرفی با هم نزنیم ." یک سالی بود که دوره انترنی ش را دربیمارستان سینا میگذرانید.
هرغروب ار دانشکده یک راست میرفتم سراغش.
بعد ازمدتی پیشنهاد ازدواج کرد.
با پدرومادرم درمیان گذاشتم پذیرفتند.
طولی نکشید سر سفره عقد نشستیم.
روزهای خوش و شیرینی باهم شروع کردیم.
جوانان، درآن سالها سرپرشوری داشتند.
دربحبوحه انقلاب فهمیدم برخلاف آن همه توصیه خانوادگی چند تا از دختران و پسران خانواده اش فعالیت سیاسی دارند و خواهرش شهره جزو آن هاست .
بعداز انقلاب شهره را درخیابان دستگیر کردند و بردند زندان.
محاکمه کردند یا نکردند ، معلوم نشد بی خبربودیم.
بعد ازمدتها رفتیم ملاقاتش.
آش و لاشش کرده بودند.
می گفت خوب شد که پدر و مادر زودتر مردند و مرا دراین وضعیت خراب ندیدند.
آن روز گفت که پنج سال براش بریده اند.
پس ازمدتی اجازه ملاقات ندادند.
روز جمعه درکوچه را زدند.
رفتم دررا باز کردم .
پاسداری سراغ شهاب را گرفت که به نظرم آشنا آمد.
نگران شدم.
اما چون مسلح نبود خیالم راحت شد.
شهاب را صدا زدم آمد.
پاسدار به شهاب سلام کرد و گفت یک کار خصوصی دارد و او را بیرون برد.
از نگرانی پشت درایستادم.
دیدم پاسدار پاکتی به شهاب داد و حرفهایی زد و رفت .
شهاب وقتی برگشت رنگ بر چهره نداشت.
با شانه های فروافتاده دم در روی زمین نشست.
پرسیدم چه شده؟
آن پاسدار چه میگفت ؟
اشاره به پاکت کرد.
بازکردم.
وصیتنامه شهره بود با خط خودش به اضافه چند تا اسکناس ده تومانی!
دوشب پیش اعدامش کرده بودند!
آن جوان قبل از اجرای حکم اعدام با او ازدواج کرده بود.
آن چند اسکناس هم مهریه اش بود.
تو مذهب شیعه، نباید دخترباکره را اعدام کرد اعدامی به بهشت میرود وحکومت این را بر نمی تابد.
برای این که دختر گناهکار حتما به جهنم برود باید بکارتش برداشته شود!
بعدا به شهاب اعتراض کردم.
- چرا به آن مردک الدنک چیزی نگفتی ؟
بر و بر نگاهم کرد - چه داشتم بهش بگم .
راستش از بیرگی شهاب، آن روز خیلی عصبانی شدم .
چند روز بعد همان پاسداررا دیدم.
پسر زینب خانم بود که توی خانه های مردم رختشویی و کارگری میکرد.
زن زحمتکشی بود.
خیلی ها بعد از انقلاب عوض شده بودند اما زینب خانم به همان وضغ سابق مانده بود وقاطی آنها نشد.
من دراین باره به زینب خانم چیزی بروز ندادم.
سال بعد شهاب همراه یک تیم پزشکی برای یک ماه به جبهه رفت.
شهاب، یک شب بین زخمی ها همان جوان پاسدار را می بیند.
درحال هذیان و تب شدید دلش میسوزد.
زینب خانم عمری درخانه های مردم با رختشویی بچه بزرگ کرده، نباید بمیرد!
دکتری از شهاب میپیرسد : - چرا اینقدر به کریم میرسی؟
- به همه میرسم .
دکتر بانگاه معنی داری می گوید: - اما بالا سراین یکی خوابت برد!
همان روز کریم را برای عمل جراحی به تهران فرستادند.
کریم با دیدن شهاب به گریه میافتد بریده بریده میگوید : - دکتر گفته دوشب بالاسرم بودی؟
باید مرا خفه میکردی ...
تو خیلی بزرگواری اقای دکتر شهاب ...
کریم بعد از مدتی با دست و پای مصنوعی و چوب زیربغل از بیمارستان راهی خانه ش شد.
می گفت از مردی افتاده.
دستکشی روی دست مصنوعی کشیده بود.
بدخلقی اش همه را به تنگ آورده بود.
با رنگ پریده و عصبی، ساعت ها پشت پنجرۀ رو به خیابان مینسشت و زل میزد به نقطه ای نامعلوم.
زمانی از مادر شرح حال گدای فلجی را شنیده بود که بعد از چند روز جسد خشگ شده اش را پای دیوار امامزاده ده پیدا کرده بودند.
یک شب که مادر خواب بود اورا بیدار کرد و پرسید: آن گدای زمینگیر که در دهات دامغان ازسرما تلف شد چند سال داشت مادر؟
مادر با نگرانی نگاهش کرد و به من و من افتاد: - پیر بود و مادر نداشت بی پناه بود.
ولی تو الحمدالله ...
- بس کن مادر !
مرامجبورکردند مرتکب ...
لا اله الا الله ....
دست خودم نیست چشام تازه گرم شده بود که به سر و صداهاشون ازخواب پریدم.
پشت پنجره صف بسته بودند و فریاد می کشیدند.
یه دفعه دیدم دورم حلقه زدند و تننم کرم گذاشت و از زیر پوست وارفتۀ بدنم کله های افعی بیرون زد ...
کابوس چیه مادر!
بیست و چهار ساعته بیست و چهار دختر معصوم نشسته اند پشت پلک هایم و چشم های مرا سوراخ سوراخ میکنند!
لعنت خدا برآن ها که مرا به این راه جهنمی کشاندند و روزگار مرا سیاه کردند.
تو میگی چکار کنم مادر؟
و بعد زار میزند و دیوانه وار فریاد میکشد.
کریم مرید شهاب شده بود.
میگفت معنویتی دارد که در دیگران ندیده است.
هرفرصتی پیش میآمد به دیدنش میرفت.
یکبار هم جوان چهارشانه ای را که بطور رقت انگیزی لغوه داشت نزد شهاب برد وجوان را معرفی کرد: - سردار، قبل ازانقلاب مکانیک ماشین آلات سنگین بود بادرآمد خوب و تمایلات چپی.
رفت به جبهه و دراثر جنگ به این روز افتاده است.
شهاب و سردار باهم اخت گرفتند.
روزی دریک بحث دوستانه، علل بیزاری خود از سیاست را برای سردار و کریم شرح داد.
صحبت به احزاب و گروه های سیاسی کشید.
شهاب، حکایت بره و چوپان را مثال زد.
سردار به فکر فرورفت و بعد پرسید پس چه باید کرد؟
شهاب، از شخصیت فرد و استقلال فکری و خرد آدمی وحرمت به قانون، حرفهایی زد و گفت : باید این مسائل را جدی گرفت و گسترش داد تا استبداد فردی ازجامعه را زدود.
تا این میراث شوم هست، وضع مردم تعییر نخواهد کرد!
سردار به کریم گفته بود حرف های شهاب مرا زیر و رو کرده است!
چندی بعد شهاب را به جلسه معلولین دعوت کردند.
گفتند وعظ و روضه خوانی ست و بعد بحث های صنفی.
حاضران در آن جلسه، همگی معلولین جنگی بودند.
درخانه ای درجنوب شهر.
کف زمین پر ازچوب های زیربغل بود وچند نفری درگوشه و کنار روی چرخ نشسته وچرت میزدند.
جوانان بیست سی ساله.
عصبی ومآیوس.
برخی تندخو،هرلحظه درهرحال انفجار یکی از معلولین روضه خواند و گریستند.
یکی دیگر خطبه خواند و به تفسیر آیاتی از قرآن پرداخت وقتی صحبتش تمام شد هریک از معلولین پرسشتهایی کردند درباب مسایل شرعی که جواب داده شد.
یکی پرسید: - دراین کار چه حکمتی نهفته است و چه نفعی به خدا میرسد که مارا به این روز انداخته؟
اشاره به تن علیل خودش که هردوپا را از بیخ بریده بود!
همان واعظ علیل و مسئله گو پاسخ داد: - خدا داند.
شاید اگر این وضع را نداشتیم به بندگان خدا ضرر میزدیم و موجبات کفر الهی را فراهم میآوردیم.
- با این حال هم که زمینگیر شده ایم کم ضررنمیرسانیم به بندگان خدا.
کارهای شرم آور، جاسوسی وگوش کردن به تلفن های مردم و ...
مالیات آن ها را می خوریم و بهشان خیانت میکنیم اگر تن سالم داشتیم، بخشی از تولیدکنندگان بودیم .
اما حالا سربار آن ها شده ایم.
عمله اکره ظلمه!
هیتلر آدمهایی مثل ما را معدوم میکرد.
یکی از انتهای جمعیت در حالی که چوب زیربغل را بالا سرش تاب میداد با صدای بلند فریاد کشید: هیتلر خیلی کار خوبی می کرد!
من هر روز ده بار میمیرم.
کاش یکی پیدا میشد و مرا میکشت!
و ناگهان زد زیر گریه سردار گفت: - سر ما کلاه رفته برادران!
بهتر است عقل خود را به کار بیندازیم و ازشعار دوری کنیم.
بازار دارد مردم را میچاپد.
ببین چه کسانی از وارد کردن دست و پای مصنوعی و چرخ و عصا و چلوار و وسایل کفن و دفن واقتصاد قبرستانی سود میبرند .
میلیاردها پول توی بانک های خارج ذخیره کرده آن وقت حقوق ما را دارند نصف میکنند.
خودت می نشینی توی بنز ضد گلوله!
من علیل جنگی توی سرما و گرما درانتظار اتوبوس.
با چه نفرتی سوارم میکنند.
تاکسیها که اصلا حرفش را نزن!
تا میبینند چوب زیربغلته، رو بر میگرانند و دنده چاق میکنند و ...
د دررو!
شهاب بعد ازآن هرگز در جلسات دیده نشد.
دودستگی و نفاق بیشتر شد.
اعتراض و راه بندان توسط معلولین درخیابان ها بالا گرفت.
واعظ معلول گزارش کرده بود که محرک اصلی شهاب است.
درخانه به صدا درآمد.
رفتم دم در.
پاسدار پاکتی داد دستم با یک ساک.
تا ساک را دیدم تنم لرزید.
به دیوار تکیه دادم.
پاکت را بازکردم دوخط بیشتر نبود: «خداحافظ همسرمهربانم.
نازی را به تو می سپارم.
شهاب.» و من، نازی جان!
به راستی نمیدانم پدرت با آن خصلت های انسانی درکدام گوشه ازده ها لعنت آبادی که حکومت دروطن ایجاد کرده، به تربت آرمیده است!
مهم نیست.
مهم اینست که من و تو باید حافظ آرمان های خوب او باشیم بار دیگر فرزندش را درآغوش میکشد.
گیسوان اورا میبوید و میبوسد.
به تبسم شیرینی که برلبهایش نشسته خیره میشود .
کنارش دراز میکشد.
شهاب را میبیند، عقب ماشین بین دو پاسدار مسلح!
دارند چشم هایش را می بندند.
فریاد می زند: - شهاب!
شهاب!
نازی غلتی می زند خواب آلود، دست کوچکش را درگردن مادر می اندازد: - مامان، چرا فریاد میکشی!
posted by رضا اغنمی | 2:52 PM | 0 comments درسالن نمایش Rodolf Steiner House برای دیدن نمایش رفته بودم.
فریبا ایستاده بود پشت میز کوچکی و چند تا از کتاب های«تاریخ زنده» را که خودش نوشته، چیده بود روی میز.
خانم جوانی با موهای بلند نزدیک شد وبا دیدن تیتر و کتاب وعکس روی جلد نگاه کرد به فریبا.
زیر لب پرسید خودتونی؟
فریبا لبخندی محجوبانه زد وآرام گفت بلی.
مشتری پول کتاب را پرداخت و گفت لطفا امضا کنید برام.
فریبا دنبال خودکارمیگشت که من خودکاری دادم به او امضا کرد.
خانم خیره شد به من گفت سلام.
و اسمم را گفت.
لبخندی زد که مهربان بود.
بوی آشنا داشت.
گفت من را نشناختین.
گفتم نه.
از جلو میز دور زد و آمد طرف من.
خیلی خودمانی گفت بریم بیرون.
بیرون نم نم باران تازه شروع شده بود.
گفت من بهنامم.
فکر کردم عوضی شنیده ام.
گفتم بهنام؟
بهنام که قاعدتا باید اسم پسرباشد.
گفت درس میگین.
بهنام ق ...
پاریس یادتونه خانه جمشید که مادرش ازکاشان آمده بود ...
نگاهش کردم.
گفتم دستم انداختی خانم؟
گفت نه به خدا به جان برادرم و اسم برادرش را گفت.
بعد گفت مگه شما درفلانجا باهم نبودید؟
راست میگفت درآن محل باهم کار مییکردیم.
دقیق شدم به صورتش.
دید بد جوری گه گیجه گرفته ام لابد دلش به حالم سوخت.
گفت من تغییر جنسیت دادم!
حالا شدم بهناز.
از پشت پنجره رو به خیابان همسرم را دیدم که دنبال من میگشت.
با عجله رفتیم تو.
بهناز گفت در تعطیلی نیمه برنامه باید شما را ببینیم میخواهم با شما صحبت کنم.
آنتراکت شد.
کنار ستون ایستاده بود.
گفت خوب شد آمدید فلانی میخواس مرا بلن کنه.
ودکتر ...
را نشان داد که از پله ها میرفت پائین طرف دستشوئی باعجله دستش راگذاشته بود بین دوپا.
گفت زمان دانشجوئی مریضش بودم اگه بفهمه خیلی بد میشه!
گفتم خوب حالا چه میکنی؟
گفت هیچی مثل سابق.
میرم سرکارٍ، مثل دیگران زندگی میکنم.
گفتم دوست دختر داشتی اونا چکارش کردی؟
گفت لزبین شد با دست چپ سینه اش را لمس کرد.
نگاهی به اطراف دکتررا نشان داد گفت دنبالم میگرده.
خندید.
گفت بیچاره!
گفتم خب سینه درآوردی!
ریش و سبیلا چه شد؟
گفت اول عمل بعدهورمون.
پرسیدم اون چیزتا چکارش کردی ؟
پروانه خیره شده بود به ما دونفر.
حتما اورا میشناخت.
بانگاه سنگین ابروهای پهنش بالا پائین شد و به من سلام کرد و گذشت.
پرسیدم حالا لندن آمدی چه کنی؟
گفت چند سال ست که اینجا هستم.
بعد گفت بریم بیرون.
با بهنازآمدیم بیرون باران تندتر شده بود.
گفتم من که نمیفهمم چی میشه این جوری میشه؟
باز پرسیدم چیزاتا چکارش کردی؟
گفت ازاول هم چیز درست و حسابی نبود یه ذره قدِ ...
گفتم بالاخره چکارش کردی؟
زن که نیستی...
پرید وسط حرفم گفت: حفرۀ نمناک را هم ندارم، هسته خرما هم که کاری انجام نمیده؟
گفت دردم همینه دیگه !
گفتم مرض داشتی مگه، خودتا به این روز انداختی؟
خیلی بهش برخورد.
برافروخته شد.
تلخ شد.
اما چیزی نگفت.
با عشوه دست کشید به موهای بلندش که از دوطرف روی سینه های برجسته اش را پوشانده بود گفت تو که حالیت نیست نمیدونی چه خبره!
همین موها و سینه ها مو تا میبینن میان تو ...
دیگه !
posted by رضا اغنمی | 2:07 AM | 2 comments برادران غیرتی دوبرادر غیرتی، خواهر 18 ساله خود را سین جیم میکردند.
دختر روی صندلی اتهام نشسته و اشگ میریخت وقسم میخورد چیزی بینشان نیست.
رابطه ای درحد یک دوستی معمولی با کیان دارد همین.
اما برادرها زیربار نمیرفتند و با خشم و فریاد گریبان مادررا گرفته بودند که فرنگیس را باید نزد دکترزنان ببرد، معاینه ش کند تامعلوم شود سالم است یا ناموس خانواده را برباد داده است؟
بهروز برادر بزرگتر با صورت برافروخته در حالیکه رگ های گردنش متورم شده بود، فریاد میکشید مادر!
همین امروز باید این کاررا بکنید تا از دختربودن خواهرشان مطمئن شوند!
ما آبرو داریم خانواده داریم شرف وناموس باید حفظ شود که ...
زنگ در خانه به صدا درآمد.
قرار نبود درآن وقت روز کسی بیاید.
همگی سکوت کردند.
دو برادر باچشم های نگران بهمدیگر خیره شدند.
مادر بلند شد و رفت در را بازکند .
دیر کرد.
بهروز نگران شد رفت طرف در.
درپیچ راهروبا دیدن کلاه پاسبان ترسید.
صدای مردی را شنید که آرام و شمرده میگفت : پسرشما بهروزسردابی شایعه راه انداخته درمحل، که شراره دوست دخترش بوده و او را بی آبرو کرده است!
من ازدستش شکایت کردم باید از راه قانونی این اتهام را ثابت کند!
و الا ...
مادر انکار میکرد که بهروز خانه نیست اگر آمد میفرستم کلانتری ولی آقای استقامت ول کن نبود.
پاسبان ازلای در بهروزرا دید که به سرعت ازراهرو گذشت.
رو به مادر با تحکم گفت: بهتراست به پسرتان بگوئید بیایند برویم که وقت زیادی نیست.
مادر، با دیدن همسایه ها و رهگذران فضول که دورخانه جمع شده بودند ناراحت شد.
شاکی و پاسبان را دعوت کرد که بیایند توی خانه.
آقای استقامت گفت خانه نه!
درراهرو منتظر میمانیم.
بهروزتا لباس بپوشد و به قول بهزاد وصیتنامه اش!
را بنویسد، فرنگیس با دو استکان چای وارد راهروشد که آن دو سرپا منتظر بودند.
اقای استقامت با دیدن فرنگیس چشم هایش گرد شد و ناباورانه پرسید: تو اینجا چه میکنی دختر؟
چرا گریه کرده ای؟
- چیزی نیست همین طوری ...
خب اینجا خانه مونه دیگه آقای استقامت.
بهروز و بهزاد برادرهایم هستند.
حالا شما دارین برادرمو میبرین کلانتری.
بابام هم که مدتیست تو زندونه!
با چشم های گریان سینی چای را جلوشان گرفت!
استقامت، به نکتۀ خالی چشم دوخته بود .
کف دست راستش را میکوبید روی دست چپش با گفتن حیرتا!
عجبا!
مگه میشه ...
در درونش، با احساسی دوگانه از نرمش و انتقام درجدال بود.
حس گذشت و احسان در وجناتش راه افتاده بود.
با محبتی پدرانه گفت: شراره به من نگفته این جناب ل ج ...
[حرفش را قورتید] برادرته!
تو با آن نظم و تربیت ومحسناتی که داری ...
لا اله الا الله ...
عجب دورو زمانه ای شده !
رو به مادر گفت: شراره و فرنگیس در کتابخانه باهم آشنا شده اند.
همیشه از اخلاق و متانت او تعریف میکند.
چند بار دعوتش کرده خانه نیامده.
یکی دو بارهم من از دختر شما خواستم شراره را تنها نگذارد، به دوست باشخصیتی مثل فرنگیس خانم احتیاج دارد، اما ایشان نپذیرفت.
استکان چای را خالی کرد.
رو به فرنگیس گفت: گریه نکن دخترم.
نگرانش نباش.
یک ساعت دیگر برمیگردد خانه.
برادرت را کمی نصیحت کن تا هرزگیهایش را کناربگذارد.اقلا توی محل مواظب حرکاتش باشد.
معاشرت ودوستی ومهمتراخلاق و انسانیت را یادش بده.
چشمکی زد و ادامه داد: کیان، خبرخوشی داشت میگفت به زودی نامزدیتان را اعلام خواهد کرد.
من که صمیمانه خوشحالم، یقین دارم شراره و مادرش نیز احساس مرا دارند.
چشم های عسلی فرنگیس، زیرنگاه نگران ونا باورانۀ مادر میدرخشد.
posted by رضا اغنمی | 5:25 AM | 2 comments