دانلود مقاله داستان گل مریم

Word 441 KB 16136 82
مشخص نشده مشخص نشده ادبیات - زبان فارسی
قیمت قدیم:۳۰,۰۰۰ تومان
قیمت: ۲۴,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • به نام خدا
    گل مریم
    وفا کنیم وملامت کشیم و خوش باشیم که در طریقت ما کافریست رنجیدن
    (حافظ)
    این یک داستان نیست ، یک خواب هم نیست ، یک زندگی است آن هم واقعی واقعی .

    .

    .
    در سال1340درخانواده ایی متوسّط و مهربان به دنیا آمدم .

    پدرم کارمند ساده دریک اداره دولتی بود .

    من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرین فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زیرا من را هدیه ای از طرف خدا می دانستند .

    برادربزرگم نامش علی بود و خواهرم ارغوان نام داشت .

    مرور زمان و کودکی را چون ابر و باد که درگذرند ، درک نکردم ، تا به سن هفت سالگی رسیدم .

    پدرو مادرم سعی فراوان در تربیت صحیح ما فرزندانشان می نمودند ومن را دریکی از بهترین و نزدیکترین مدارس آن زمان ، نام نویسی کردند .

    روز اوّل مدرسه گویی طوفانی در دلم به پا شده بود .

    صبح موقعی که با مادرم برای مدرسه رفتن آماده شده بودیم ، خانم همسایه دیوار به دیوار ما نیز از خانه اشان بیرون آمد .

    آنها شروع به صحبت و احوال پرسی با هم کردند و من یک پسربچّه ، تقریباْ هم سن و سال خودم را دیدم ، که خودش را پشت مادرش پنهان می کرد .

    خانم همسایه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزدیک من شد .

    آن پسرکه تا به حال او را ندیده بودم ، همکلاسی من بود .

    مادرم گفت : ارمغان خانم این آقا پسر خجالتی همکلاسی توست .

    او به سمت من آمد و سلام کرد .

    پاک ماتم برده بود .

    مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام یادت رفته؟
    با دستپاچگی گفتم : سلام .

    جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محکم گرفت .

    دستهایش سرد ، سرد بود ولی برعکس ، دستهای من گویِ آتش .

    این اوّلین پیوند من و ارسلان بود .

    گویی طنابی محکم ، دستهای ما را به هم گره زده بود .

    درکلاس درس نیز دریک میز و نیمکت بودیم ، امّا ما تنها نبودیم ، یک پسردیگرکه بعداْ فهمیدم ، نامش امیراست و او نیز در همسایگی ما زندگی می کند ، با ما درهمان نیکمت می نشست .

    امیر پسر خجالتی و محجوب بود .

    جالب این بود که پدرهردو نفر ، آنها در یک صانحه تصادف کشته شده بودند و هر دوی آنها یتیم بودند .
    ثلثها یکی بعد از دیگری گذشت و من و ارسلان و امیر در یک نیکمت با هم رقابت می کردیم .

    ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امیر سوّم شدیم .
    روزیکه کارنامه هایمان را به خانه می بردیم ، برایم اتّفاقی افتاد .

    هنگامی که با خوشحالی کارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوی آبی پریدم ، ناگهان کارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد .

    نمی دانستم که چه کار کنم ولی ارسلان و امیر را دیدم ، که هر دو به دنبال آن می دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت .

    آنرا زودتر از آب گرفت و برایم آورد .

    کارنامه ام خیس ، خیس شده بود .

    ارسلانم خیس خیس شده بود .

    چشمانم که به کارنامه خیس شده افتاد ، شروع به گریه کردم .

    ارسلان اشکهایم را با دستانش پاک کرد و گفت : حالا که طوری نشده ، این جور مثل دُخترای لوس گریه می کنی ، الآن با تو میایم خونه تون و ماجرا رو برای مامانِت تعریف می کنیم .
    ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم .

    ارسلان و امیر ، هر دو با هم داد زدند ، صبرکن و بعد ازمن شروع به دویدن کردند ، گویی مسابقه ای بین من ، ارسلان و امیر بود .

    من زودتر به خانه رسیدم و دَر زدم .

    دوباره در زدم .

    صدای مادرم را شنیدم که می گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟

    تا در را باز کرد ، پریدم تو بغلش وشروع به گریه کردن کردم .

    مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟
    ولی من با بغض درگلو گفتم : لازم نکرده ، خودم زبون دارم که تعریف کنم و با شتاب به سمت خانه دَویدم .

    مادرم اوّل تعجّب کرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش کرد وگفت : خُب ارمغان خانم می گی چی شده یا نه ؟

    برگشتم به صورت مادرم نگاه کردم و کارنامه خیس را به او نشان دادم .

    مادرم با تعجب نگاهی به کارنامه کرد و دید ، مُهر قبولی و شاگرد اوّلی من ، کمی آب خورده .

    شروع به خندیدن کرد و به من نگاه کرد و گفت : فِکه کنم ، این قدرخوشحال شدی که یک شکم سیر روی کارنامه گریه کردی .

    ناگهان ارسلان و امیر سررسیدند .

    هردو نفس نفس زنان سلام کردند ، مادرم جواب آنها را داد .

    بعد ، هردو با هم شروع به تعریف ماجرا کردند ، مادرم که ماجرا را شنید ، خندید و از آنها تشکّر کرد .

    من با غرور رو به مادرم کردم و گفتم : تشکّر دیگه لازم نیست و دررا محکم بستم .

    مادرم از این کار من خیلی ناراحت شد و به من گفت : تو باید از اونا تشکّر می کردی .

    مخصوصاْ از ارسلان .

    تابستان آن سال ، با تمام گرمایش ، به اندازه ذوب یک قالب یخ کوتاه بود .

    خیلی زود دوباره پاییزشد و فصل مدرسه ها .

    بعداز ثبت نام و تعیین کلاس ، فهمیدم با هردو نفر آنها دریک کلاس هستم .

    روز اوّل مدرسه مادرم با من نیامد .

    او مرا از زیرآیینه و قرآن رَدکرد و صورتم را بوسید و گفت : دخترم امسال ام سعی خودتو رو بکن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشی .

    من هم به او قول دادم و از خانه بیرون آمدم .

    ارسلان و امیر هم ازخانه هایشان بیرون آمدند .

    امیر و ارسلان که سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام کردند و به سوی من آمدند .

    من که تابستان گذشته ، آنها را ندیده بودم ، پشت به آنها کرده و به سمت مدرسه به راه افتادم .

    هردو تا من را دیدند ، شروع به دویدن کردند ، تا به من رسیدند .

    سلام کردند .

    گفتم : سلام ، خب چیه ؟

    مگه آدم ندیدین ؟

    امیرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتی ؟

    گفتم : نه ، برای چی ، باید ناراحت باشم ؟

    ارسلان خندید و گفت : پس چرا باما نمی یای بریم مدرسه ؟

    دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محکم دردستش گرفت .

    امیر هم دست چپم را در دستش گرفت .

    آن موقع نمی دانستم ، که آینده من به یکی از این دو نفر پیوند خواهد خورد .

    هر سه شروع به دویدن کردیم ، تا به مدرسه رسیدیم.آن سال ، معلّم ما ، یک آقا معلّم بداخلاق و سخت گیربود .

    ولی درهرسه ثلث ، هرسه ما شاگرد ممتاز شدیم .

    یک روزکه به همراه امیر و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعکس هر روز ، در را با تأخیر بازکرد .

    وقتی در را بازکرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز برای خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش می کنم بِری تو اتاقت همونجا بمونی تا مهمونها برن .

    گفتم : چشم مامان .

    به سرعت به سمت اتاقم که ازدید ، مهمانها مخفی بود ، رفتم وباخیال راحت لای دراتاقم را بازگذاشتم.خواهرم رادیدم که با صورتی سرخ شده سینی چای در دست به سمت اتاق پذیرایی می رفت .

    خواهرم شانزده سال داشت و کلاس چهارم متوسط قدیم بود .

    من او را خیلی دوست داشتم ، چونکه هیچ وقت مرا دعوا نمی کرد ، برعکس خیلی ازخواهرهای دیگر ، همیشه مثل دو تا دوست بودیم ، حتّی با اختلاف سنّی زیادمان که هشت سال بود .

    میهمانها رفتند و من از اتاقم بیرون آمدم .

    خواهرم ارغوان با مهربانی به صورت من که با تعجّب به او نگاه می کردم ، نگاه کرد و گفت : چی شده ، خواهر کوچولوی من ؟

    من با ناراحتی گفتم : تو داری عروسی می شی ، یعنی می خوای از پیشم بری ؟

    نزدیک بود ، گریه کنم .

    خواهرم هیچ جوابی نداد ، ناگهان مادرم که از بدرقه مهمانها برمی گشت ، وارد اتاق پذیرایی شد و از حالت چهره ما دو خواهر همه چیز را فهمید .

    مادرم من را که بغض کرده بودم ، در آغوش گرفت و روی پایش نشاند .

    ارغوان مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی شد و به آشپزخانه رفت .

    مادرم صورتم را بوسید وگفت : دختر گُلم ، شماها مدّتی پیش ما هستین .

    وقتی بزرگ شدین ، هر کدام باید به سراغ زندگی خودتون برین و حالام که برای ارغوان ، خواستگار خوبی اومده ، اونم باید تصمیم بگیره و به دنبال زندگی خودش بره .

    ولی ناراحت نباش ، چونکه اون حالا ، حالاها پیش ما می مونه .

    من رو به مادرم کردم و گفتم : ولی من دوست ندارم اون از پیش ما بره .

    مادرم گفت : هنوز خیلی مونده تا اون از پیش ما بره .

    گفتم : ولی من همیشه پیش شما می مونم .

    مادرم صورتم را بوسید و گفت : عزیزم ، از حالا لازم نیست در مورد این چیزا فکر کنی .

    گویی حرفهای مادرم ، آبی بود بر آتش برافروخته دل من .

    شب شد .

    پدرم به خانه آمد .

    مادرم پس از پذیرایی و خوش آمد گویی ، شروع به تعریف وقایع آن روزکرد.

    پدرم فقط گوش میداد .

    بعد از مدّت کمی که گذشت ، گفت : خانم ، من باید تحقیق و استخاره کنم .

    آن موقع بود که فهمیدم ، شوهرخواهر آینده ام ، اسمش احمد است و دانشجوی رشته پزشکی است .

    دوتا خواهر و یک برادر دارد که از او بزرگترند و ازدواج کرده اند و او فرزند آخرخانواده است .

    خانه آنها دو ، سه کوچه بالاتر از خانه ماست و پدرش بازنشسته آموزش و پرورش است .

    پدرم به مادرم گفت : ممکنه به درس ارغوان لطمه ای بخوره ؟

    مادرم جواب داد : ماکه نمی خوایم اونو بلافاصله به خونه بخت بفرستیم .

    من به مادر احمدآقا گفتم ، که تا ارغوان درسش تموم نشده باید صبر کنن .

    مادر احمدآقا هم جواب داد ، که پسراونم دو سال از تحصیلش باقی مونده اگرشما اجازه بدین ، این دو نفر را به عقد هم دربیاریم ، نامزد باشند و هر کدوم خونه خودشون درسشونو بخونن تا درسشون تموم بشه ، ما هم جهیزیه مناسب برای ارغوان آماده می کنیم .

    پدرم گفت : من فردا می رم برای استخاره و تحقیق و نتیجه اونو بعد از نماز مغرب به شما می گم .

    نمی دانم چرا ، ولی آن روز درکلاس اصلاْ نمی توانستم ، حواسم را به درس بدهم .

    امیر و ارسلان هم ، این موضوع را فهمیده بودند .

    زنگ تفریح اوّل شد ، هردو نفر پیش من آمدند .

    امیر و ارسلان به من گفتند : ارمغان خانم چی شده با ما قهری ؟

    گفتم : نه گفتند : پس چیه ، امروز اصلاْ حواست به درس نبوده ؟

    گفتم : خواهرم ارغوان .

    خواهرم امیر وارسلان با تعجّب نگاهی به من کردند و گفتند : خواهرت چی شده ؟

    گفتم : خواهرم داره عروس می شه !

    هردو با هم شروع به خندیدن کردند و گفتند : برای این ناراحتی ؟

    گفتم : شما پسرا چی می فهمین که من چه حالی دارم ؟

    امیر دست در جیبش کرد و چند شکلات درآورد .

    به سمت من گرفت وگفت : ارمغان خانم ، شماکه به ماشیرینی ندادین ، پس بفرمائید با این شکلاتا ، دهنتونو شیرین کنین .

    من با عصبانیّت ، محکم به زیردست او زدم و تمام شکلاتهاش روی زمین ریخت .

    او و ارسلان به هم نگاه می کردند و من با ناراحتی به سمت کلاس دویدم و از آنجا دور شدم .

    گویی ، تا نماز مغرب سالی طول کشید .

    پدرم به خانه آمد ، با جعبهشیرینی در دستش و به مادرم گفت : به سلامتی و مبارکی ، استخاره بسیار خوب آمد .

    گفت که تحقیق کرده ، همه افرادی که این خانواده را می شناختند ، حاضر بودند ، به سر اونا قسم بخورن و همه از اونا تعریف کردن .

    پدرم گفت : اگه دوباره تماس گرفتن ، به اونا بگو اجازه دارن ، پسرشونو بیارن .

    بعد از چند روز ، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم ، مادرم در را باز کرد ، با تأخیر بازکرد .

    با خود حدس زدم ، احتمالاْ باز ، خبری از خواستگارهای خواهرم شده ، درهمین فکر بودم ، که مادرم در را باز کرد ، حدسم دُرُست بود .

    مادرم صورتم را بوسید و گفت : خودت می دونی که باید چی کار کنی ؟

    من هم به او نگاه کردم و گفتم : چَشم .

    به سمت اتاقم به راه افتادم ، مثل دفعه قبل .مدّتی گذشت .

    حوصله ام سر رفته بود ، که دیدم خواهرم درِاتاقم را بازکرد و داخل شد ، گویی دنیایی حرف برای گفتن داشت ولی هیچ نگفت .

    او نزدیکم شد و صورتم را بوسیدوگفت : ارمغان ، چرا ناراحتی ؟

    گفتم : خودت خوب می دونی ، پس چرا سؤال می کنی ؟

    گفت : ولی ، من پیش تو هستم و تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان ، اجازه نمی دن که من از اینجا برم.

    گفتم : دروغ می گی ، این حرفها رو برای دل خوشی من می زنی ؟

    گفت : نه ، باورکن ، دروغ نمی گم .

    گفتم : ولی من دوس دارم ، تو همیشه پیش ما بمونی ، من تو رو خیلی دوس دارم .

    گفت : عزیزم ، من هم تورا خیلی دوس دارم .

    وقتی این حرفها را شنیدم ، توی بغلش پریدم و شروع به گریه کردم ، گفتم : راس می گی ؟

    گفت : بله خواهر کوچولوی من .

    در همین لحظه ، مادرم که از بدرقه مهمانها برگشت وارد اتاقم شد ، تا ما را دید شروع به خندیدن کرد وگفت : خُب .

    خواهرها چه دل و قلوه ایی به هم می دَن و می گیرن .

    شب شد .پدرم به خانه آمد .

    بعد از خواندن نماز و خوردن شام ، خواهرم را به اتاقش صدا زد و از او سؤال کرد: امروز با احمدآقا صحبت کردی ؟

    خواهرم گفت : بله پدرم از او پرسید : تو فکر می کنی ، او با این شرایطی که داره می تونه برای تو همسر ایده آلی باشه ؟

    ارغوان سرخ شده بود ، سرش را پایین انداخته و از خجالتش حرف نمی زد .

    پدرم با آن صدای مهربان آرامش بخشش گفت : سکوت ، سکوت علامت رضایت است ، مبارک است ، ان شاءا .

    چند روز بعد ، پدرم و مادرم آماده گرفتن جشن عقد برای ارغوان شدند .

    این قدرخانه شلوغ و پُر رفت و آمد ، شده بود ، که به نظرم کسی منو نمی دید .

    روز جشن عقد خواهرم ، مادرم لباس زیبایی را که خودش دوخته بود ، رو به تنم کرد .

    لباسی از حریرِصورتی با تورهای آبی کم رنگ و گل دوزی بسیار زیبا ، که از نظرمن ، زیباترین لباس دنیا شده بود .

    از فرق سرم موهایم را بُرُس کشید و شروع به بافتن موهایم کرد .

    انتهای آن را کِشی که گل سرخ پارچه ای داشت ، بست و دوتا گل سرزیبا به دو طرف موهایم زد و صورتم را بوسید .

    گفت : مثل فرشته ها شدی و یک گردنبند کوچک که آیه قرآن روی آن نوشته شده بود را به گردنم بست .

    در دلم غوغایی بود .

    وقتی ، ارغوان را از آرایشگاه به خانه آوردند ، دلم می خواست اوّلین کسی باشم که او را در لباس عروسی می بیند .

    درآن شلوغی ، نقل و سکّه بود ، که به سر ارغوان و احمدآقا می ریختند .

    بچّه ها با سروصدای زیاد ، آنها را از روی فرش جمع می کردند .

    احمدآقا و ارغوان به اتاقی که برایشان تزئین شده بود و سفره عقد ، آنجا بود ، رفتند .

    با خودم گفتم : بیچاره ارغوان ، خدا کنه که سرش درزیر ، این باران نقل وسکّه نشکسته باشه .داخل اتاق عقد رفتم .

    وای خدای من ، اینجا چرا این قدرشلوغ است ؟

    کم مانده بود که زیردست و پای جمعیّت لِه شوم .

    ناگهان صدای خواهر بزرگ احمدآقا بلند شد ، گفت : خانم ها ، چادرها به سر ، عاقد آمد و شروع به بیرون کردن بچّه ها از اتاق عقد کرد .

    به او گفتم : اقدس خانم من خواهر عروسم !

    ولی او گفت : لطفاْ همه بیرون .

    من هم بیرون رفتم و او در را بست .

    بعد از اینکه عاقد رفت ، در اتاق را باز کردند .

    بلافاصله به اتاق رفتم .

    مادرم را دیدم که صورت ارغوان را می بوسید ویک دستبند پهن به دست او بست .

    پدرم هم جلو آمد و صورت ارغوان را بوسید و با احمدآقا دست داد .

    او خم شد ، تا دست پدرم را ببوسد ، ولی پدرم دستش را عقب کشید .

    او یک جعبه کادو شده از جیبش بیرون آورد ، کادوی آن را باز کرد .

    یک عدد ساعت مچی با بند طلایی ، آنرا به دست احمدآقا بست و آرزوی خوشبختی برای آنها کرد و از اتاق عقد به همراه پدر احمدآقا ، بیرون رفت .

    اقدس خانم خواهر بزرگ احمدآقا ، یک سینی که دو جعبهکوچک مخملی در آن بود را جلو آورد .

    آنها جعبه ها را برداشته و باز کردند و حلقه ها را در دست هم کردند .

    صدای دست و هلهله بلند شد .

    مادرم مرا صدا زد و گفت : دخترم این دیس شیرینی رو ببر و به مهمانها تعارف کن .

    مادرم ، علاوه بر اقوام و آشنایان ، همسایه ها را برای جشن دعوت کرده بود .

    از یک سمت اتاق شروع به پذیرایی کردم تا به مادر ارسلان رسیدم .

    شیرینی را به او تعارف کردم .

    بالبخندی گفت : سلام به دخترگلم ، ارمغان خانم ، خوبی ، خانم ؟

    گفتم : ببخشید ، سلام ، بله خوبم .

    گفت : ان شاءا .

    شیرینی عروسی شما را کی بخوریم ؟

    هیچ نگفتم .

    دیس شیرینی را جلوی خواهر ارسلان که از من بزرگتر بود ، گرفتم .

    گفت : سلام ، مبارک باشد .

    گفتم : خیلی ممنون .

    بعد دیس شیرینی را جلوی مادر امیر گرفتم .

    گفت : سلام ، فرشته کوچولو ، خسته نباشی ؟

    با عصبانیّت گفتم : هستم ، خیلی هم خَستَم .

    شیرینی را به همه مهمانها تعارف کردم و به آشپز خانه برگشتم .

    دیس را با عصبانیّت روی کابینت گذاشتم .

    مادرم که صورت برافروخته مرا دید گفت : چی شده ؟

    خواهر عروس چرا این قدر عصبانی ای ؟

    گفتم : هنوز ، هیچ خبری نیست ، به من می گن ، کی شیرینی عروسی تو ؟

    مادرم شرو ع به خندیدن کرد و گفت : ان شاءا .

    خیلی زود ، چند سال دیگه هم نوبت توست .

    از حرف مادرم گریه ام گرفت و گفتم : حالا دیگه نوبت منه از سرتون بازم کنین ؟

    مادرم ناراحت شد و با عصبانیّت ، رو به من کرد و گفت : دیگه از این حرفها نشنوم ، فهمیدی ؟

    من با ناراحتی به حیاط خانه رفتم و تا موقع شام در حیاط ماندم و با ماهی های قرمز ، حوض شروع به حرف زدن کردم .

    انگار هیچ کس نبود که من را درک کند .

    مادرم صدایم زد و گفت : عزیزم نمی خوای از شام عروسی خواهرت بخوری ؟

    و ظرف غذا را به دستم داد .

    به آشپزخانه رفتم .

    میهمانها بعد از شام یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند .

    فقط خانواده احمدآقا ماندند .

    خواهر و مادرشان به مادرم کمک کردند .

    ظرفها راشستند .

    اتاق ها را مرتّب کرد .

    و جارو کردند و همه چیز را در سرجای خودش قرار دادند .

    مادرم از آنها خیلی تشکّرکرد .

    مادر احمدآقا ، پیش مادرم آمد وگفت : حاجیه خانم اجازه می دین پسرم امشب غلام شما باشه ؟

    مادرم لبخندی زد وگفت : اختیار دارین ، من از امشب ، دو تا پسر دارم ، احمدآقا و علی مادر احمدآقا ازمادرم تشکّرکرد و صورتش را بوسید و خواهرهای احمدآقا و مادرش هم رفتند .

    من از شدّت خستگی ، خیلی زود خوابم برد .

    فردا ، صبح زود ، احمدآقا موقع نماز صبح ازخانه ما رفت .

    وقتی ازخواب بیدارشدم ، ارغوان را دیدم که با لباس معمولی بود و دیگرخبری از آن لباس زیبا ، تور و گل سر زیبا نبود .

    پیش او رفتم و گفتم : سلام ، ارغوان تو اینجایی ؟

    خواهرم گفت : یعنی چه ؟

    کجا باید باشم ؟

    گفتم : خانه احمدآقا .

    ارغوان خندید و گفت : حالا فهمیدم چرا این قَد ناراحت بودی ؟

    نه عزیزم ، من حالا حالاها اینجا هستم .

    از خوشحالی کم مانده بود ، بال و پر دربیاورم .

    پریدم تو بغلش و گفتم : دوسِت دارم ، تو را به خدا از پیشم نرو .

    ارغوان گفت : من که به تو گفته بودم تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان اجازه نمیدن برم .

    گفتم : پس هر سال مردود شو تا چند سال بیشتر پیشم بمونی .

    ارغوان و مادرم از این حرفِ من شروع به خندیدن کردند .

    ارغوان تمام طلاها و جواهراتی را که موقع عقد به او داده بودند را در یک جعبه گذاشت ، حتّی حلقه ازدواجش را نیز داخل آن جعبه گذاشت .

    گفتم : ارغوان چرا دیگه حلقه تو در آوردی ؟

    نگاهی به صورتم کرد و گفت : عزیزم ، اگر مدیر دبیرستان ، این حلقه رو تو دستم ببینه ، حتماْ می فهمه که ازدواج کردم و از مدرسه اخراجم می کنن و من نمی خوام این اتّفاق برام بیفته .

    تو که دیدی ، من حتّی یک نفر از دوستان و همکلاسی هامو برای جشن عقد دعوت نکرده بودم.

    چون ممکن بود ، خبر به گوش مدیر مدرسه برسه اون وقت مجبور بودم ، درسمو کنار بذارم .

    گفتم : ولی احمدآقا چی ؟

    اون نباید به خونه ما بیاد ؟

    ارغوان گفت : چرا ، ولی فقط عیدها و زمانی که من درس نداشته باشم .

    این طوری من هم به درسم می رسم و او هم این دو سال که از درسش مونده ، با خیال راحت درس شو ادامه میده .

    کنار جعبه جواهرات خواهرم رفتم .

    دیدن آن همه طلا و جواهراتی که برق میزد ، وسوسه ام کرد .

    ارغوان که نگاهم را دید ، لبخندی زد و گفت : بیا دست بزن و تماشا کن .

    ولی خواهش می کنم هیچ وقت بدون اجازه من این کار رو نکنی .

    گفتم : چَشم .

    چقدر زیبا بود .

    خانواده شوهر ارغوان به او کلّی طلا و جواهر ، هدیه داده بودند .

    سرویس زمرّدنشان ، چند النگو ، یک دستبند ، یک سینه ریز ، چندانگشترزیبا که حلقه ازدواجش بین آنها ، با تمام سادگی ، خودنمایی می کرد .

    در دلم گفتم : خوش به حال ارغوان .

    ولی درنظر ارغوان هیچ یک از آنها جلوه نمی کرد .

    او تمام فکر و ذکرش درسش بود .

    این دو سال که از درس ارغوان مانده بود ، خیلی زود طی شد .

    در این مدّت ، مادرم فقط به فکر تهیّه جهیزیه آبرومندانه و خوب برای ارغوان بود و دوست داشت برای دختر بزرگش سنگ تمام بگذارد .

    مادرم بارها برایم تعریف کرده بود که پدرم از خانواده ایی ثروتمند و سرمایه دار بود ، که عاشق مادرم می شود .

    و برخلاف ، میل و نظرخانواده اش بامادرم ازدواج می کند .من درتمام این سالها، هیچ بی احترامی ازجانب پدر به مادرم ندیده و نشنیده بودم .

    هرگز به یاد ندارم که حتّی یک نفر از خانواده پدری ام را برای یکباردیده باشم .

    آنها مادرم را درشأن خانواده خودشان نمی دانستند .

    مادرم گفته بودکه بعد ازاین ماجرا ، حتّی پدرت را از ارث محروم کردند ولی خانواده مادرم با آغوشی باز و پُرمِهر او را به دامادی قبول کردند .

    پدر و مادرم با اسباب و اثاثیه ایی اندک زندگی ساده ولی شیرینشان را آغاز کردند .

    ارغوان درسش را با معدل عالی تمام کرد .

    موقع جشن عروسی آنها شد .

    من کلاس چهارم بودم .

    ارغوان و احمدآقا بعد از جشن عروسی ، به یکی از شهرستانهای اطراف تهران ، برای اجرای طرح پزشکی احمدآقا رفتند .

    من تنها شدم .

    برادرم علی ، در آن زمان ، جوانی کامل شده بود و تازه دوره مقدّماتی درس طلبگی را تمام کرده بود .

    روزی که او از اولین جلسه دوره سطح ، به خانه آمد ، به خوبی به یاد دارم .

    از انتخابش ، این قدر خوشحال و راضی بود که در پوستش نمی گنجید .

    پدر و مادرم هم از خوشحالی و رضایت او خشنود شدند .

    سال دوّم متوسطه بودم .

    یک روزکه از مدرسه به خانه آمدم ، مادرم در را با تأخیر باز کرد .

    اوّل نگران شدم .

    بعد از چند دقیقه ، مادرم در را باز کرد .

    او به همراه مادر ارسلان بود .

    او نیز بیرون آمد .

    مادرم از من عذرخواهی کرد .

    مادر ارسلان ، دستی به صورتم کشید و گفت : ماشاءا .

    خانمی شدی ، ارمغان خانم و نگاهی به مادرم کرد وگفت : ان شاءا .

    خبر بعدی از شما ، من چند روز دیگه برمی گردم ، امیدوارم که حاج آقا موافقت کنند .

    بعد خداحافظی کرد و رفت .

    داخل خانه شدم .

    مادرم نیز بعد از من داخل شد و دررا آهسته بَست .

    سلام کردم و ازمادرم پرسیدم : مامان ، اینجا چه خبره ؟

    گفت : هنوز هیچ خبری نیست .

    مادر ارسلان برای خواستگاری از تو به اینجا آمده بود .

    ناگهان گویی ظرفی پُراز آب جوش را ازسَرتا پایم ریختند .

    من .

    ارسلان .

    ازدواج گفتم : نه .

    مامان من اصلاْ آمادگی اونو ندارم .

    من می خوام درسمو بخونم .

    مادرم با آرامشی که همیشه در صدایش بود ، رو به من کرد و گفت : خُب ، دخترم هول نشو .

    هنوز که خبری نیست ، تازه من همه چیز رو به پدرت واگذار کردم ، شاید اون با این کار مخالف باشه ؟

    نمی دانم چرا ؟

    آن روز تا شب به قدرسالی بر من گذشت .

    شب تا صدای زنگ درِحیاط را شنیدم ، دلم به شور افتاد .

    مادرم در را بازکرد و پدرم وارد خانه شد .

    جلو آمدم و سلام کردم .

    پدرم رو به من کرد و گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان خانمِ خوشگلم ، چطوری بابا ؟

    چته امشب ، چرا این قدر رَنگت پریده ، بابا ؟

    مادرم گفت : چیزی نیست ، نزدیک امتحانات آخرثلثشه ، کمی نگرانه .

    نمی دانم ، مادرم چرا هیچ حرفی ازخواستگاری نمی زد ؟

    به اتاقم رفتم .

    لای دراتاق راکمی بازگذاشتم ، مادرم یک سینی چای آورد و شروع گفتن کرد .

    منتظر بودم که پدرم فریادی بِکشد ، ولی هیچ صدایی نیامد .

    نزدیک دراتاقم شدم ، بعد صدای مادرم را شنیدم که می گفت : فقط می خوان از جانب ارمغان ، خاطرشون راحت شِه ، بعد از اتمام درسشون عروسی می کنن .

    در این مدّت ماهم وقت کافی برای تهیّه جهیزیه مناسب داریم .

    مادرم ادامه داد : مادر ارسلان به من گفته که به نظر امیر و ارسلان با هم به خاطر ارمغان دعوا کردن .

    امروز ، مادر ارسلان به اصرار پسرش به اینجا اُومده بود و مطمئنم که مادر امیر هم فردا به اینجا می یاد .

    پدرم گفت : ما هردو نفر اونا رو از بچّگی می شناسیم ، باید انتخاب رو به عهده ، ارمغان بذاریم ، چون از نظر ما هردو اونا شرایط یکسانی دارَن .

    پدرم درحالیکه چای می خورد گفت : آیا به ارمغان چیزی دراین مورد گفتی ؟

    مادرم گفت : چیز زیادی نه ، ولی او مادر ارسلان رو امروز وقتی ازمدرسه اُومده بود ، دید .

    منم مجبور شدم ، قضیه خواستگاری ارسلان را اَزِش بگم ، البته همه چیزرو به شما و اگذار کردم و به او گفتم که جواب آخررو شما می دین .

    پدرم گفت : از خودش ، چیزی پرسیدی که تمایل به ازدواج داره یا نه ؟

    مادرم گفت : نه .

    فردا ظهر ، که از مدرسه آمدم ، مادرم به موقع در را باز کرد .

    با تعجّب ازمادرم پرسیدم : کسی امروز اینجا نیومَده ؟

    مادرم جواب داد : نه .

    مگرقرار بودکسی بیاد ؟

    خجالت کشیدم که بپرسم ، آیامادرامیر آمده یا نه؟

    گفتم : نه .

    چند روز بعد ، مادر ارسلان و خواهرش ناهید به خانه ما آمدند ، امّا خبر از مادر امیر نشد .

    برای من همیشه این سؤال باقی ماندکه چرا ؟

    چرا ؟

    مادرم ، من را صدا زد : ارمغان خانم ، مامان جان ، چای بیار .

    من سینی چای را برداشتم و وارد اتاق پذیرایی شدم .

    سلام کردم .

    مادر ارسلان و ناهید از جایشان بلند شدند .

    مادرم گفت : خواهش می کنم ، بفرمایید .

    آنها هم دوباره نشستند .

    مادر ارسلان گفت : سلام عروس گُلم .

    چای را تعارف کردم .

    گفت : ارمغان خانم چای بخوریم یا خجالت ؟

    رنگم مثل گچ شده بود .

    احساس می کردم ، الآن غش می کنم .

    سینی چای را پیش ناهید گرفتم .

    گفت : دستِ زن داداشم درد نکنه ، عجب چایی .

    روی صندلی کنار مادرم نشستم .

    مادر ارسلان و ناهید ، شروع به تعریف کارهای ارسلان کردند ، که او چطور می خواهد علاقه اش را به من نشان دهد .

    مادرم خندید و گفت : ان شاءا .

    بعد از استخاره جوابو می گیم .

    مادر ارسلان گفت : حاجیه خانم ، استخاره دِلِه ، در کارخیرحاجت هیچ استخاره نیست .

    هرطور مایلید ، ماهم عجله ای نداریم .

    شما تحقیق کنید ان شاءا .

    جواب استخاره هم خوب خواهد آمد .

    بعد از خوردن چای ، از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند .

    شب پدرم آمد .

    مادرم بعد از شام ، از صحبتهای آن روز را برای پدرم تعریف کرد .

    پدرم گفت : فردا شب برای تحقیق و استخاره می رَم .

کلمات کلیدی: داستان گل مریم

Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی که مردم از زیبایی درخشان گل، آگاهی یافته اند، گل سرخ یک سرو گردن از آنها بلند تر بوده است. گل سرخ میراث بزرگی از افسانه و تاریخ را به همراه دارد. ● تاریخچه گل سرخ: Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد. از آغاز تاریخ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای گرفته و از وقتی ...

Rosa در لاتین به معنای گل سرخ می باشد . از آغاز تاریخ ، گل سرخ بیش از همه گلها در قلوب بشر جای جای گرفته و از وقتی که مردم از زیبایی درخشان گل ، آگاهی یافته اند ، گل سرخ یک سرو گردن از آنها بلند تربوده است. گل سرخ میراث بزرگی از افسانه وتاریخ را به همراه دارد . این درختچه زیبا ، میلیونها سال قبل از بوجود آمدن بشر در روی زمین ، زیسته و زیبائی و عطر را در همه جا گسترده است ...

پيشگفتار: «و عشق را خداوند آفريد» من در اين تحقيق سعي بر اين داشتم که تحليلي از مجموعه داستانهاي کوتاه از کتاب ميرزاي بزرگ علوي گرد آورک. اين کتاب نتيجه راهنمايي هاي دوستان بخصوص اساتيد عزيز خانم مريم رئيس دانا بوده است. اعتقاد من بر اين است که

‹‹ به نام مهربانترين مهربانان ›› آزادي و آزادگي را از محرم بياموز . زيرا که بهاي اين حماسه حسين آموختن آن است. پاکي و صداقت را از مرور ايام که همچون انساني باوقار و پرصبر سختي ها و کدورت را کنار مي گذارند و از آنها عبور مي کنند، ياد بگير.

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ گاهى شيطان از دست بعضى افراد گلايه مى کند. او تمام دنيا را از آن خود مى داند و مى گويد: چون مؤمنان مى دانند که دنيا از آن من است ، آن را دشمن مى دارند و دنبال آن نمى روند، اما عده اى هستند که دنيا را طالبند و

رویدادهای مهم در تاریخ رنسانس 1265 1285 1305 132513451365 1385 1405 1425 1445 حدود سال 1307 دانته نوشتن کمدی الهی را آغاز می کند. سال 1341 مجلس سنای روم، به پترارک لقب شاعر دربار می دهد. سال 1348 بروکاچینو نوشتن دکامرون را آغاز می‌کند. حدود سال 1349 پتراک سونات هایش را در ترانه ها گرد آوری می کند. سال 1380 ونیز، جنووا را شکست می دهد. حدود سال 1378 چاوسر داستان های کانتربری را ...

مشخصات کلي مهد: ساختمان دو طبقه اي است داراي درب ورودي سفيد رنگ باحاشيه سبز و روي در نيز پر از گل و ستاره هاي رنگي در بالاي درب ورودي نام مهدکودک و زمان تاسيس آن نوشته شده است. وقتي وارد مهد مي شويم نماي زيباي درختان مهد نظر همه را به خود جلب مي کند

پیش گفتار به نام آن که گل را رنگ و بو داد ز شبنم لاله ها را آبرو داد به گل بخشید حسن و دل ستانی به بلبل داد عشق و نغمه خوانی موسیقی نوازشگر گوش، رهنمون و مهیج دل و تلطیف کننده و صفادهتده روح است و خلق موسیقی عبارت از نظامی صوتی است که اجزاء گوناگون یک اثر موسیقایی را با انسجامی وصف ناپذیر به یکدیگر پیوند می دهد. موسیقی ساده ترین و خالص ترین هنرهاست که توصیف کننده هیجانات و محرک ...

فصل اول ریکی چیست ؟ 1-1 تعریف ریکی : ریکی‌ یک واژه ژاپنی می‌باشد که از دو سیلاب "ری‌" و "کی‌" تشکیل‌شده است‌. "ری‌" به معنی جهانی و "کی‌" به معنی نیروی حیاتی می‌باشد. بنابراین ریکی به معنی نیروی حیاتی کیهان می‌باشد. 2-1 چاکرا : مراکز انرژی خاصی در بدن ما وجود دارند که مسئول انتقال این انرژی ‌می‌باشند و چاکرا نامیده می‌شوند. اگر چه تعداد زیادی چاکرا در بدن ما وجود دارد، با این ...

ریچارد کراوس می توان از روی قرائن و شوهاد گفت که انسان ‌های پیش ازتاریخ نیز می رقصیدند. مارکی داریم از نقاشیهای غارهای فرانسه که قدمت آن به ده هزار سال پیش میرسد موضوع آنها رقصهای جنگی و شمنی است. اما به سبب قلت شواهد از این رقصها چندان آگاهی در دست نیست. بر اساس آنچه از فرهنگهای پیش از تاریخ در مراحل مختلف پیشسرفت( از لحاظ وسایل زندگی و ابزار و اسلحه) به دست آمده نشان میدهد که ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول