نبرد رستم و اسفندیار
رستم نام آورترین چهرهٔ اسطورهای در شاهنامه و به تبع آن برترین چهرهٔ اسطورهای ایران است.
او فرزند زال و رودابه وتبار پدری رستم به گرشاسپ (پهلوان اسطورهای و چهرهٔ برتر اوستا) میرسیده.
رستم به دست شغاد (برادرش) کشته شد.
رستم در شاهنامه
رستم در شاهنامه هر کاری میکند ولی با این همه ما او را به عنوان انسان میشناسیم چه که او هم واله میشود، گناه میکند.
برخی معتقدند رستم زاییده خامهٔ توانای فردوسی آن رستم سکزی راستین نیست.
ایرانی است در بردارندهٔ قهرمانیهای نیایش گرشاسپ و تواناییهای چامهای فردوسی و نیاز مردم ایران به چنین استورهٔ زنده و دیرپایی.
مهمترین حوادث و اقدامات رستم که در شاهنامه به نظم آمده عبارت است از:
• کشتن پیل سپید
• نجات دادن کیکاووس و سایر پهلوانان در بند دیو سپید درمازندران با گذشتن از هفت خوان
• نجات کاووس از بند شاه هاماوران
• بیرون راندن افراسیاب از ایران که در غیبت کاوس به ایران تاخته و آن را مسخر ساخته بود
• جنگ با سهراب
• پرورش سیاوش پسر کاووس
• خونخواهی سیاوش و تاختن به توران
• نجات بیژن پسر گیو از چاه افراسیاب.
• کشتن اسفندیار
• پرورش بهمن پسر اسفندیار
رستم در دیگر منظومههای حماسی
کارهای دیگر رستم بنا به سایر منظومههای حماسی
• فتح دژ سپندکوه
• جنگ با برزو
• جنگ با جهانگیر پسر خود
هفتخوان رستم
هفت خوان در شاهنامهٔ فردوسی هفت مرحلهٔ دشواری بودند که رستم برای رسیدن به کیکاووس که اسیر بود مجبور به طی آنها شد.
داستان کیکاووس در دژی کوهستانی اسیر است.
رستم به نجاتش میرود و در راه از هفت بلا جان سالم به در میبرد.
خوان اول: بیشه شیر رستم شب و روز میرفت وراه دو روزه را در یک روز میپیمود تا به دشتی رسید پر از «گور»کمند انداخت،گوری گرفت،آتشی افروخت و شکار را بریان ساخت وخورد.«رخش»را یله کردو خود شمشیر زیر سر نهاد و بخفت،پاسی ازشب گذشته،شیری«یلی» خفته و اسبی آشفته دید نخست قصد کشتن اسب کرد رخش چنان بر سر شیر کوفت که نقش زمین گردید .رستم از خواب برخاست،شیری مرده دید ورخش را مورد نوازش قرار داد وسحرگاهان به ادامهٔ راه پرداخت.
خوان دوم: بیابان بی آب رستم در این خوان به همراه رخش در بیابان بی آب و بسیار گرم گرفتار شد.
رستم تاب و توان خود را از دست داد و از پروردگار یاری طلبید تا در نهایت یک گوسفند ماده (میش) را در مقابل خویش دید و با خود اندیشید که میش بایستی آبشخوری داشته باشد.
از اینرو با تکیه بر شمشیر قد راست کرد و افتان و خیزان در پی میش به راه افتاد و به آبشخور رسید و خود را سیراب نمود.
خوان سوم: جنگ با اژدها رستم پس از رهایی از بیابان بی آب به خواب رفت که در نیمههای شب اژدهای پیل پیکری که در آن نزدیکی میزیست به رخش حمله ور شد.
رخش به رستم پناه برد و با کوبیدن سُم سعی نمود او را از خواب بیدار کند اما پیش از بیدار شدن رستم از خواب، اژدها خود را پنهان نمود.
رستم از خواب برخواست و به رخش غرّید که چرا بیدلیل وی را از خواب بیدار نمودهاست.
این اتفاق یک بار دیگر تکرار شد و رستم عصبانیتر از پیش رخش را تهدید نمود که اگر بار دیگر وی را بی دلیل بیدار کند سر وی را از تن جدا خواهد کرد.
اژدها برای بار سوم به رخش حمله کرد و رخش با تردید رستم را بیدار نمود و او این بار اژدها را پیش از آنکه پنهان شود رؤیت کرد و با وی گلاویز شد.
رستم در نهایت با کمک رخش که پوست اژدها را به دندان گرفته بود، سر از تن اژدها جدا کرد.
خوان چهارم: زن جادو رستم در راه در کنار چشمهای به سفره پر زرق و برق و نعمتی برخورد و از رخش پیاده شده و به نواختن سازی که در کنار سفره بود پرداخت.
وی در حین آواز خواندن و نواختن، زبان به شکایت به سوی پروردگار گشود که چرا از شادی و خوشی روزگار نصیبی ندارد.
زن جادوگری که با لشگری از دیوان در آن نزدیکی میزیست این شنید و خود را به صورت زنی زیبا به رستم نمایان کرد و لشگر دیوان را از چشم رستم به جادو پنهان نمود.
رستم در میان گفتگوی خود با زن به ستایش یزدان پرداخت.
جادوگر چون نام پروردگار را بشنید چهرهاش سیاه شد.
رستم به ماهیت زن پی برد و کمند انداخته او را اسیر کرد و با یک ضربه شمشیر او را دو نیم ساخت.
خوان پنجم: جنگ با اولاد مرزبان در این خوان رستم در مسیر راه خود، در کنار رودی به خواب رفت و رخش در چمنزاری به چرا مشغول شد.
دشتبان آن ناحیه که از چرای رخش به خشم آمده بود به رستم حمله برده و در خواب ضربهای به وی وارد کرد.
رستم از خواب برخواست و گوشهای دشت بان را کنده و کف دست او نهاد.
دشتبان به پهلوان آن نواحی که "اولاد" نام داشت و سپاهیانش شکایت برد.
اولاد و سپاهیانش به جنگ رستم رفتند.
رستم به سپاه حمله برده و پس از تار و مار کردن آنان اولاد را اسیر کرد و به او گفت که اگر محل دیو سپید را به وی نشان دهد او را شاه مازندران خواهد کرد و در غیر این صورت او را خواهد کشت.
اولاد نیز پیشاپیش رستم و رخش به راه افتاد تا محل دیو سپید را به آنان نشان دهد.
خوان ششم: جنگ با ارژنگ دیو پس از آنکه رستم و اولاد به کوه اسپروز یعنی محلی که در آن دیو سپید، کاووس را در بند کرده بود، رسیدند دریافتند که یکی از سرداران دیو سپید به نام ارژنگ دیو مامور نگهبانی از آن است.
رستم شب را خوابید و صبح روز بعد اولاد را با طناب به درختی بست و به جنگ ارژنگ دیو رفت.
وی با حملهای سریع سر ارژنگ دیو را از تن جدا ساخت و در نتیجه سپاهیان ارژنگ دیو نیز از ترس پراکنده شدند.
سپس رستم و اولاد به سمت شهری که محل نگهداری کاووس و سپاهیانش بود به راه افتادند و آنان را از بند رها ساختند.
کاووس رستم را در مورد محل دیو سپید راهنمایی کرد و رستم و اولاد به سمت غار محل زندگی دیو سپید به راه افتادند.
خوان هفتم: جنگ با دیو سفید در خوان آخر، رستم و اولاد به هفت کوه که غار محل زندگی دیو سفید در آن قرار داشت رسیدند.
شب را در آنجا سپری کردند.
صبح روز بعد رستم پس از بستن دست و پای اولاد، به دیوان نگهبان غار حمله ور شد و آنان را از بین برد.
وی سپس وارد غار تاریک شد.
در غار با دیو سپید مواجه شد که همانند کوهی به خواب رفته بود.
دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت.
رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت.
دیو با همان حال با رستم گلاویز شد و نبردی طولانی میان آندو درگرفت که گاه رستم و گاه دیو در آن برتری مییافتند.
در پایان، رستم با خنجر خود دل دیو را پاره کرده و جگر او را در آورد.
سایر دیوان با دیدن این صحنه فرار کردند.
با چکاندن خون دیو در چشمان کاووس و سپاهیان ایران، همگی آنان بینایی خود را باز یافتند و به جشن و پایکوبی مشغول شدند.
رزم رستم وسهراب(1) کنون رزم سهراب ورستم شنو دگرها شنیدستی این هم شنو روزی رستم برای شکار به نخجیرگاهی نزدیک مرز توران روی نهاد.پس از شکار رخش را رها کرد و خود به خواب رفت .
در این هنگام چند سوار تورانی رخش را یافتند و با خود به توران بردند .
رستم از خواب برخاست و رخش را نیافت غمگین شد و در جست وجوی آن به شهر سمنگان رفت.خبر به شاه سمنگان رسید؛ او رستم را به مهمانی خواند.
رستم با شادی پذیرفت و پس از آشنایی با تهمینه، دختر شاه سمنگان ، وی را به زنی گرفت.
رستم به هنگام ترک شهر نزد تهمینه آمد و مهره ای راکه بر بازو داشت ، بدو داد و گفتش که این را بدار اگر دختر آرد تو را روزگار بگیر و به گیسوی او بر، بدوز به نیک اختر و فال گیتی افروز ور ایدون که آید ز اختر پسر ببندش به بازو نشان پدر *** چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه یکی پورش آمد چو تابنده ماه چو خندان شد و چهره شاداب کرد ورا نام ، تهمینه سهراب کرد چو یک ماه شد ، همچو یک سال بود برش چون بر رستم زال بود چو ده سال شد زان زمین کس نبود که یارست با وی نبرد آزمود روزی سهراب نام و نشان پدر را از مادرش تهمینه پرسید.
مادر او گفت: تو پور کو پیلتن رستمی ز دستان * سامی* و از نیرمی* جهان آفرین تا جهان آفرید سواری چو رستم نیامد پدید سهراب که این سخنان را از مادر شنید،گفت:اکنون من با سپاهی به ایران می روم.کاووس را ازتخت برمیدارم و پدر را به پادشاهی می نشانم.آن گاه به توران می آیم و افراسیا ب را از تخت شاهی به زیر می کشم .
چو رستم پدر باشد و من پسر نباید به گیتی کسی تا جور چون افراسیاب خبر لشکرکشی سهراب را به ایران شنید شاد شد و سپاهی به یاری او فرستاد و: به گردان لشکر سپهدار گفت که این راز باید که ماند نهفت پدر را نباید که داند پسر که بندد دل و جان به مهر پدر مگر کان دلاور گو سال خورد شود کشته بر دست این شیرمرد از آن پس بسازید سهراب را ببندید یک شب بر او خواب را ازسوی دیگر وقتی خبرحمله ی سهراب به کاووس رسید بزرگان را فرا خواند و راه چاره خواست.آنان رستم را هماورد سهراب دانستند.
کاووس بی درنگ رستم را از زابل فرا خواند امّا او در آمدن درنگ کرد .
کاووس از این گستاخی برآشفت وبه گیو فرمان دادکه رستم را: بگیر و ببر زنده بر دار کن و ز و نیز با من مگردان سخن رستم با شنیدن این سخنان با خشم و خروش از درگاه کاووس بیرون آمد.
بزرگان و پهلوانان نزد رستم آمدند و او را از رفتن به زابل منصرف کردند.
سرانجام رستم با سپاهی گران به جنگ سهراب رفت.
در نخستین روز جنگ، هیچ یک از دو پهلوان کاری از پیش نبردند در روز دوم سهراب که نشانی های پدر را در رستم دیده بود از او خواست که دست از جنگ بدارد.
زکف بفکن اپن گرز و شمشیر کین بزن جنگ و بیداد را بر زمین دل من همی بر تو مهر آورد همی آب شرمم به چهر آورد رستم پیشنهاد او را نپذیرفت و گفت: ز کشتی گرفتن سخن بود دوش نگیرم فریب تو زین در مکوش بکوشیم فرجام کار آن بود که فرمان و رای جهانبان بود سرانجام فاجعه رخ نمود.
رستم و کیقباد چون رستم آمادهی پیکار با افراسیاب شد، زال لشکری از جنگیان شیردل فراهم آورد و با سپاهی رزمجو از زابلستان رو به افراسیاب گذاشت.
رستم، پهلوان جوان، پیش رو بود و از پس او پهلوانان کهن میآمدند.
بانگ طبل و کوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخیز را بیاد میآورد.
به افراسیاب خبر رسید که زال با سپاهی دلاور بسوی وی میآید.
دژم شد و بیدرنگ سپاه خود را بسوی ری کشید.
از آنسو لشکر زابلستان نزدیک میشد تا آنکه میان دو لشکر بیش از دو فرسنگ نماند.
آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت : « ای بخردان و کار آزمودگان !
ما لشکری انبوه آراستهایم و در نیکی ورستگاری کوشیدهایم.
اما دریغ که تخت شاهنشاهی ایران تهی است و ایران بیسر و سرور و سپاه بیسالار است.
از اینرو کارمان به سامان نمیآید.
به یاد دارید که پس از کشته شدن نوذر چون «زو» به تخت شاهی نشست چگونه فراخی پدید آمد و جهان آسوده شد ؟
اکنون نیز ما نیازمند پادشاهی با فره و خردمندیم و آنکه به شاهی درخور است پهلوانی با فر و برز و دادگر و خردمند بنام کیقباد است که از فریدون نژاد دارد.» رفتن رستم از پی کیقباد آنگاه زال رو به رستم کرد و گفت : « فرزند !
باید تازان به البرز کوه بروی.
کیقباد در آنجاست.
پیام پهلوانان و بزرگان ایران را برسان و بگو که تخت شاهنشاهی تهی است و سپاه جز تو را در خور شاهی ندیدند.
پس به پادشاهی تو همداستان شدند و تاج و تخت را به نام تو آراستند.
هنگام آنست که بیدرنگ نزد ما آیی و به دستگیری ما بشتابی.» رستم بیدرنگ رهسپار البرز کوه شد.
طلایهی تورانیان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند.
رستم جوان گرز گاو سر را بدوش برآورد و در میان دشمنان افتاد.
چیزی نگذشت که تورانیان بیتاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو به گریز نهادند و خبر به افراسیاب بردند و از رستم نالیدند.
افراسیاب در خشم فرو رفت و یکی از پهلوانان بیباک و زیرک خود «قلون» را پیش خواند و گفت : « این کار توست که راه را بر ایرانیان ببندی و این پهلوان نوخاسته را از سر راه من برداری.
اما هوشیار باش که ایرانیان زیرک و فریبکارند و به ناگاه دستبرد میزنند.
هوشدار تا فریب نخوری.» از آنسو رستم پس ازآنکه طلایهی تورانیان را شکسته و پراگنده کرد رو به سوی البرزکوه گذاشت.
در یک میلی کوه به جایگاهی سبز و خرم و با شکوه رسید که در آن تختی آراسته بودند و جوانی فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهی از پهلوانان گرداگرد او به صف ایستاده بودند.
چون رستم را دیدند به گرمی پیش دویدند و برای او شادی خواستند و گفتند : « ای پهلوان !
چون از این جایگاه میگذری مهمان مایی.
نخواهیم گذاشت بیآنکه با ما می بنوشی از اینجا بگذری.» تهمتن گفت : « ای سروران !
مرا کاری در پیش است که باید بیدرنگ به البرز کوه بروم.
جای ماندن نیست : همه مرز ایران پر از دشمن است بهر دودهای ماتم و شیون است سر تخت ایران بی شهریار مرا باده خوردن نباید بکار گفتند : « اکنون که باید به شتاب به سوی البرز بروی بگو تا در جستجوی که هستی تا ما رهنمون باشیم و یاوری کنیم، زیرا ما سواران مرز فرخندهایم.» رستم گفت : « من جویای شاهزادهای از نژاد فریدون بنام کیقبادم.
اگر میتوانید مرا به وی رهبری کنید.» جوان فرهمندی که سرور پهلوانان بود چون این را شنید گفت : « من نشانی از کیقباد دارم.
اگر از اسب فرود آیی و دمی با ما بنشینی و ما را شاد کنی نشان وی را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامی از کیقباد شنید بیدرنگ از رخش به زیر آمد و به گروه پهلوانان پیوست و لب رود جایی که درختان سایه افگنده بودند در کنار سرور جوان بر تخت زرین نشست.
دلیر جوان جامی از باده به دست رستم داد و دست دیگر رستم را در دست گرفت و گفت : « تو از من نشان کیقباد را پرسیدی.
بگو که این نام را از که آموختی ؟» رستم گفت : « من پیام آور گردان و دلیران ایرانم.
بزرگان ایران تخت شاهی را بنام کیقباد آراستند و پدرم زال زر که سالار دلاوران ایران است مرا گفت که شتابان به البرز کوه بیایم و کیقباد را بیابم و پیام بزرگان ایران را برسانم.
اکنون تو اگر میتوانی نشان کیقباد را به من بسپار.»سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت : « ای پهلوان !
کیقبادی که از نژاد فریدون میجویی، منم.» رستم چون چنین شنید سر فرو برد و از تخت زرین به زیر آمد و شاه را آفرین خواند که ای خسرو خسروان جهان پناه دلیران و پشت مهان سر تخت ایران به کام تو باد تن ژنده پیلان بدام تو باد آنگاه درود زال زر و پیام بزرگان ایران را به وی باز گفت، کیقباد جام خود را به شادی تهمتن بر لب کشید و تهمتن نیز جام خود را به نام کیقباد نوش کرد و نوای شادی برخاست.
آنگاه کیقباد گفت : « شب دوشین به خواب دیدم که دو باز سپید خرامان به من نزدیک شدند و تاجی رخشان چون خورشید بر سر من گذاشتند .
از خواب که برخاستم دلم پر امید بود.
این بزم را امروز از شادی آن خواب آراستم.» تهمتن گفت : « خوابت نشان پیام خداوندی است.» کنون خیز تا سوی ایران شویم بیاری نزد دلیران شویم کیقباد چون آتش از جای برجست و بر اسب نشست و رستم نیز چون باد بر رخش برآمد و شتابان رو به سوی سپاه ایران نهادند.
فرجام قلون قلون آگاه شد که رستم از دامنهی البرز میگذرد.
با سپاه خود راه را بر وی گرفت.
کیقباد به جنگ ایستاد و خواست با قلون در آویزد.
تهمتن گفت :« ای شهریار !
این رزم در خور تو نیست.
تا من و رخش و گرز و کوپالم بر جاییم کسی را با ما یارای رزمجویی نیست.» این بگفت و رخش را از جای برکند و در میان طلایهی تورانیان افتاد.
هرجا گرز او فرود میآمد سواری بر خاک میافتاد.
یکایک ربودی سواران ز زین بسر پنجه و برزدی بر زمین به نیرو بینداختشان ز دست سرو گردن و پشتشان می شکست قلون دید رستم دیوی است گریخته از بند که بر جان سپاهیان او افتاده.
نیزهی خود را برگرفت و چون باد بر رستم تاخت و به زخم نیزه، بند جوشن رستم را از هم گشاد.
رستم دست بر زد و نیزه را در چنگ گرفت و چون رعد غرید و نیزهی قلون را از دست وی بیرون برد.
آنگاه با همان نیزه بر قلون زد و او را از سر زین در ربود.
سپس بن نیزه را بر زمین کوفت و قلون چون مرغی که بر بابزن کشند بر نیزه کشیده شد.
طلایهی تورانیان خیره ماندند و در هراس افتادند و قلون را به جای گذاشتند و یکباره راه گریز در پیش گرفتند.
تهمتن کیقباد را به شتاب به سوی چمنزاری کشید و چون شب در رسید با هم به سوی زال راندند.
یک هفته کیقباد و زال و رستم و دیگر بزرگان به بزم و شادی نشستند.
روز هشتم تخت شاهنشاهی را به آیین آراستند و تاج شهریاری را بر سر کیقباد نهادند.
منابع : شاهنامه فردوسی اثر ابوالقاسم فردوسی شاعر قرن چهارم نقد و بررسی داستان رستم پسر زال فهرست مطالب عنوان صفحه نبرد رستم و اسفدیار 1 رستم در شاهنمامه 2 رستم در دیگر منظومه های حماسی 3 هفت خوان رستم 3 رزم رستم و سهراب 11 رستم و کی قباد 15 رفتن رستم از پی کی قباد 16 فرجام قلون 20 منابع 22 بیابان بی آب و گرمای سختکزو مرغ گشتی به تن لخت لختچنان گرم گشتی هامون و دشتتو گفتی که آتش بر او برگذشت زدشت اندر آمد یکی اژدهاکزو پیل گفتی نیابد رها می و جام و بو یا گل و مرغزارنکردهاست بخشش مرا روزگار چو آواز داد از خداوند مهردگرگونه گشت جادو به چهر چو در سبزه دید اسب را دشتبانگشاده زبان شد، دمان، آن زمانسوی رخش و رستم بنهاده روییکی چوب زد گرم بر پای اوی چو رستم بدیدش بر انگیخت اسببیامد به کردار آذرگشسبسر و گوش بگرفت و یالش دلیرسر از تن بکندش به کردار شیرپر از خون سر دیو کنده ز تنبینداخت زان سو که بد انجمن به رنگ شبه روی و چون شیر مویجهان پر ز پهنا و باﻻی اویبه غار اندرون دید رفته به خواببه کشتن نکرد ایچ رستم شتاب زدش بر زمین همچو شیر ژیانچنان کز تن وی برون کرد جانفرو برد خنجر دلش بر دریدجگرش او تن تیره بیرون کشیدهمه غار یکسر تن کشته بودجهان همچو دریای خون گشته بود