رهی معیری
محمد حسن معیری متخلص به رهی در تهران پا به هستی گذاشت رهی در نقاشی ، موسیقی وسرودن غزلهای زیبا وشورانگیز توانا بود رهی از شیفتگان سعدی است فرط عشق به سعدی سخن وی را از رنگ وبوی شیوه استاد برخوردار کرده ومزایای غزلسرای بزرگ درگفته های رهی متجلی است .
سادگی ، روانی ، مراعات نظم جمله که به ترکیب کلام ، روشنی وشفافیت می بخشد .
رهی به سال 1288 هجری شمسی در تهران دی ده به جهان گشود
توتماشاگر خلقی و من از باده شوق مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
بسراپای تو سرو سهی قامت من کز تو فارغ سرمویی به سرپایم نیست
چه یقینی است کز آن چشمه نوشبنم هست چه بلائی است کز آن ظلم و بالایم نیست ؟
رهی را می توان چهارمین غزلسرا از متاخرین به شمار آورد که در اقتضای اثر شیخ موفق بیرون آمده سومی معتمدالدوله نشاط که پختگی حافظ نیز درغزلهای وی دیده می شود و اینک رهی معیری که به حریم استاد نزدیک شده است ولی با این تفاوت آشکار که به حد زیاد و محسوسی نازک خیالی و غزلسرایان سبک هندی در گفته های وی دیه میشود باید اضافه کرد ه پیوسته میان سعدی و پیروانش این تفاوت هست که از گفته های وی شادابی و جوانی می تراود و کمتر به عجز و ناله می گراید به همان گونه که دکتر صورتگر فردوسی را می ستاید رهی به سعدی روی آورده است ولی با این خصوصیت که در پسند خود متعصب و متحجر نشده است او استادان سخن را نه تنها خوانده و مطالعه کرده است بلکه بسیاری از انها را چشیده پذیرفته واز آنها فیض گرفته است گاهی از سایر شاعران بزرگ که در مداری دیگر سیر میکنند وبه کلی از سبک شیخ ونظامی دورند ، به وجد و شوق می آید و آثار آنها در پاره ای ازگفته های وی دیده می شود .
چنانکه در چند سال اخیر گاهی غزلهایی سروده است که گرمی زبان مولانا از آن ساطع می شود بدون تردید یکی از کسانی که به پاکی لفظ و حسن ترکیب مشهور است رهی معیری است که در سخنانش کمتر به ترکیب و تعبیر فرو افتاده مواجه می ویم رهی علاوه بر غزل قطعات و مثنویهایی دارد که ابتکار و بدعت وی را در مضمون آفرینی ظاهر می سازد و شاید از این حیث ارزش آنها بیشتر از غزل ها می باشد علاوه بر موزونی طبع ، خوبی کلام او نتیجه مطالعه زیاد در دیوان استاد سخن در احاطه ایست که بر گفته آنان دارد ودرعین حال تمامغزلسرایان بعد از حافظ را دقیق مرور کرده است وازین رو به انتخاب کلمه ، ترکیب جمله به حد وسواس اهمیت می هد واین موهبت را نیز دانستند که با نظر انتقاد به گفته خود نگریسته ، در تغییر واصلاح آن اهتمام می ورزد و شاید به همین دلیل تحفه سخنش بیش از هر شاعر دیگر معاصر بر سزبانهاست .
رهی که فرزند خاندان بزرگ و اصیل ونجیب بود نیاکان رهی از روزگار سلطنت شاه تا اواخر دوران قاجار همواره مصدر خدمات مهم و از رجال عصر خویش بودند .
ذوق هنری و طبع لطیف در خاندان رهی موروثی است .
میرزا عباس فروغی بسطامی غزلسرای شهید دوره ناصری نیز از این خاندان برخاسته است .
رهی از آغاز کودکی در شعر و موسیقی و نقاشی ، استعدادی شگفتانگیز داشت و از 13 سالگی به شاعری پرداخت واین رباعی زیبا در سن 17 سالگی در طبع جوان و پرشور وی تراوش کرده است رهی پس از فراغت ازتحصیل و مطالعه درفنون ادب به خدمت دولت آمد ، اما در دوران خدمت نیز همواره به مطالعه آثار منظوم استادان سخن فارسی و تتبع شعرهای آنان اشتغال داشت واز راه این ممارست وتتبع دائمی توشه فراوان اندوخت و بر قوت طیع خویش در سخن سرایی بیفزود وعلاوه بر ایندر اغلب محافل هنری و انجمن های ادبی عضویت یافت و به ادب و هنر ایران خدمت سزاواری انجام داد .
سرود معروف وطنی زیر از استاد رهی است .
رهی در سرودن اشعاری که دارای موضعهای سیاسی و اجتماعی است نیز استادی تواناست وبسیاری از اینگونه اشعار وی که از جهات مختلف اهمیت بسیار دارد با امضاهای (زاغچه ، شاه پریون ) در روزنامه ها و مجله های سیاسی و فکاهی انتشار یافته .
رهی در سال 1336 با هیاتی از فضلاء و ادبا مطبوعات کشور به ترکیه سفر کرد و و مدت یک ماه میهمان آن دولت بود و در شهر قونیه توفیق زیارت تربت مولانا نصیب وی شد.
سال بعد برای شرکت در جن یادبود چهلمین سالگرد انقلاب اکتبر اتحاد جماهیر شوروی دعوت شد و با شرق شناسان و دبای شوروی ملاقات کرد .
در سال 1338 رهسپار ایتالیا و فرانسه شد .
در مهرماه 1341 برای شرکت در نهصدمین سال وفات خواجه عبدالله انصاری به دعوت دولت افغانستان به کابلعزیمت کرد .
دوباره در سال 1346 برای شرکت در جشن انقلاب استقلال کشور افغانستان رهسپار آن دیار شد .
رهی در سن 60 سالگی درگذشت و با مرگش ایران اعری نامور و استادی به حق را از دست داد بر سنگ مزارم سروده ام فرخی یزدی میرزا محمد فرزند محمد ابراهیم سمسار یزدی در سال 1302 در شهر یزد در خانواده ای متوسط بدنیا آمد .
چنانکه از شرح حال فرخی یزدی بر می آید زندگی سراسر در غرقابی بس مخوف و خونین به سر برده و حاضر نبوده است به هیچ قیمت حتی به بهای زندان و شکنجه و آسیبهای سخت و هراسناک که او را تا پای جان رساند از پا در نیاورد و از عقایدش بر نگشت چنانکه از شرح حال فرخی یزدی بر می آید زندگی سراسر در غرقابی بس مخوف و خونین به سر برده و حاضر نبوده است به هیچ قیمت حتی به بهای زندان و شکنجه و آسیبهای سخت و هراسناک که او را تاپای جان رسان از پا در نیاورد و از عقایدش بر نگشت چناکه در اوایل جنبش مشروطه بر جرگه آزادیخواهان پیوست و با گفتارها و اشعار انقلابی در برابر ظلم وستم حاکم مستبد وقت ایستادگی کرد چناکه صفحات فرسوده جراید طوفان که در حقیقت کارنامه نهضت انقلاب سیاسی ایران به شمار می آید بزرگترین گواه این مدعای ماست .
این مرد شیفته از خود گذشته در معرکه استبداد دوره زمامداری عناصر مغرور و مخالف در آن هنگام که خفقان بود با نگارش مقالاتی تند گتاخانه بر آنها که اعمالشان منافی با اصول انسانی بود غرید فرخی مانند سایر مردان طماع که الفاظ آزادی و آزادیخواهی را سرمایه جاه و جلال و دستگاه و ریاست قرار دارند نبود او می توانست مانند خیلی از دونان و آدمهای خود فروش دیگر با اندکانحراف از عقاید اصلی بدون اینکه کسی پی ببرد زنده بماند و بلندترین مقام ریاست را اشغال کند برخلاف این همه او مردی استوار و مصصم بود و مانند بعضی ها گردن شکسته نبود که در برابر امرشان سرتعظیم فرو آورد و این روحیه آزادمنشی را در سن 15 سالگی از خود نمایان میکند چنانچه با سرودن شعری موجب اخراجش از مدرسه میشود و در همان اوان بود که از قریحه تابناک و ذوق سرشار خدادادی اش اشعار بکر با مضامین بی سابقه می سرود و در طلوع مشروطیت و پیدایش حزب دموکرات در ایران فرخی از دموکراتهای جدی و حقیقی آن گروه می شود ودر غزلی می فرماید : قسم به عزت و قدر و مقام آزادی که روح بخش جهان است نام آزادی هزار بار بود به زصبح استبداد برای دسته پا بسته شام آزادی به پیش اهل جهان محترم بود آنکس که داشت از دل و جان احترام آزادی در آن عصر چنین موسوم بوده که در عیدها شعرا قصایدی می ساختند در مدح حکومت وقت و روز عید در دارالحکومه می خواندند فرخی بر خلاف معمول و برخلاف انتظار حکومت ، در نرور 1327 یا 1328 هجری قمری مسمطی به مطلع زیر ساخت و در مجمع آزادیخواهان و دموکراتها یزد خواند : عید جم شد ای فریدون خو، بت ایران پرست مستبدی خوی ضحاکی است این نو ، نه زدست تا آنجا که صریحا به حاکم خطاب می کند : خود تو می دانی نیم از شاعران چاپلوس کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس یارسانم چرخ ریسی را به چرخ آبنوس من نگویم تویی درگاه هیجا همچو طوس لیک گویم کر به قانون مجری قانون شوی بهمن و کیخسرو جمشید و افریدون شوی همین امر موجب غضب ضعیم الدوله قشقایی حاکم یزد گردید و امر کرد دهان فرخی را با نخ و سوزن به تمام معنی دوخته و به زندان انداختند بعد از این عمل شرم آور آزادیخواهان و دموکراتها در تلگرافخانه جمع شدند به مجلس و سایر مقامات این خبر را مخابره کردند و عموم وکلای مجلس شورایملی را برانگیختند که وزیر کشور را مورد استیضاح قرار دند ولی وزیر کشور این حادثه جنایت آمیز را تکذیب کرد خبر این واقعه شوم از گوشه و کنار به حکومت وقت میرسید و خواهان صحت این ضیه شدند بعلت تقاضای زیاد مردم در این خصوص راپرتی که ازنایب مراغه رسیده بود به حکومت یزد اخطار داد که او را به یزد احضار نموده و در باب دهان دوختن هم تحقیق شد واین مسئله را کذب کردند و گفت این شخصیت را باواسطه گستاخی چوب زده ام و در همان موقع شرح این جنایت درورق کاغذ به وسیله چاپ سنگی طبع و منتشر گردید موقعی که فرخی در زندان محبوس بود مسمطی برای آزادیخواهان و دموکراتهای تهران به نام ارمغان فرستاد : ای دمکرات ، بت با شرف نوع پرست که طرفداری ما رنجبران خوی توست اند این دوره که قانون شکنی دلها خست گززهم مسکل خویشت خبی نیست بدست شرح این قصه از دو لب دوخته ام تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام سرانجام پس ازیکی دو ماه از زندان فرار کرده و این بیت را بخط خود به ذغال به دیوار زندان نگاشت : به زندان گردد اگر عمر طی من وضعیمالدوله و ملک ری به آزادی ارشد مرا بخت یار برآرم از آن بختیاری دمار سرانجام ضعیم الدوله معزول و حاج فخرالملک به حکومت یزد منصوب شد و ازفرخی دلجویی کرد و به او گفت «اگر ضعیم لب و دهان تو را بهم دوخت من دهانت را پراز اشرفی می کنم و چند دانه اشرفی ناصرالدین شاه در دهان او ریخت فرخی در اواخر سال 1328 هجری قمری به تهران آمد ودر جراید اشعار آبدار و مقلات موثری راجع به آزادی ایران انتشار داد.
دوش ایران را به هنگام سحر دیدم خواب و چه ایرانی سراسر چون دل عاشق خراب فرخی در اوایل دوره جنگ جهانگیز گذشته (بین المل اول ) خراب بین النهرین مهاجرت کرده و مورد تعقیب انگلیسیها قرار گرفت از این رو بعد از بغداد به کربلا و از آنجا به بیراهه و برهنه پای به ایران مراجعت کرد پس از مختصر توقفی در تهران مورد حمله ترور قفقازیها قرار گرفت و چند تیر گلوله به اوشلیک شد ولی به وی اصابت نکرد در دوره نخست وزیری وثوق الدوله به حکومت وقت و قرارداد و منحوس 1919 مخالفت کرد و در اثر آن مدتها در حبس عادی و نمره 1 شهربانی تهران زندانی گردید .
اشعار فرخی یزدی موضوع تحقیق : محمد حسن معیری استاد محترم : گردآورنده : توتماشاگر خلقی و من از باده شوقمستم آنگونه که یارای تماشایم نیستبسراپای تو سرو سهی قامت منکز تو فارغ سرمویی به سرپایم نیستچه یقینی است کز آن چشمه نوشبنم هستچه بلائی است کز آن ظلم و بالایم نیست ؟
سراینده ای پیش داننده ایفغان کرداز جور خونخواره دزدکه از نظرم و نثرم دو گنجینه بودربود از سرایم ستمکار دزدبنالید مسکین : که بیچاره منبخندید دانا : که بیچاره دزد کاش امشبم آن شمع طرب می آمدوین روز مفارقت به سر می آمدآن لب که چو جان ماست دور از لب ماستای کاش که جان ما به لب می آمد تو ای پرگهر خاک ایران زمینکه والاتر از سپهر برینهنر زنده از پرتو نام توستجهان سرخوش ازجرعه جام توست صبا از من پیامی ده به ان صیاد سنگین دلکه تا گل در چمن باقی است آزادم کند یا نهمن از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم امانمی دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نهرهی از ناله ام خون می چکد اما نمی دانمکه آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه الا ، ای رهگذر کز راه یاریقدم بر تربت ما می گذاریدر اینحا شاهدی غمناک خفته استرهی در سینه این خاک خفته استفرو خفته چو گل با سینه چاکفروزان آتشی در سینه خاکبنه مرهم زاشکی داغ ما رابزن آبی بر این آتش خدا رابه شبها شمع بزم افروز بودیمکه از روشندلی چون روز بودیمکنون شمع مزاری نیست ما راچراغ شام تاری نیست ما راز سوز سینه با ما همرهی کنچو بینی عاشقی یاد رهی کنغنچه نو شکفته را ماندنرگس نیم خفته را مانددامن افشان گذشت و باز نگشتعمر از دست رفته را ماندقد موزون او بجامه سرخسرو آتش گرفته را ماندنیمه جان شد دل از تغافل یارصید از یاد رفته را ماندسوز عشق تو خیزد از نفسمبوی در گل نهفته را ماندرفته ازناله رهی تاثیرحرف بسیار گفته را ماندساقی بده پیمانه ای زان می که بی خوشم کندبرحسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کندزان که در شبهای غم بارد فروغ صبحدمغافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویش کندنور سحرگاهی دهدفیضی که می خواهی دهدبا مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کندسوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مراوزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کندبستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهییغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کندبر خاطر ما گرد ملامت ننشیندآئینه صبحیم و غباری نپذیریمما چشمه نوریم و بتابیم و بخندیممازنده عشقیم و نمیریمآنرا که جفا حجت نمی باید خواستسنگین دل و بدخوست نمی باید خواستما را از تو غیر از تو غنایی نیستاز دوست بجز دوست نمی باید خواستمستان خرابات زخود بSخبرندجمعند زبوی گل پراکنده شوندای زاهد خود پرست با ما ننشینمستان دگرند وخود پرستان دگرندآن دوست که ناکامی ما خواسته استکام دل دشمنان روا خواسته استبا این همه خوشدلیم کز راحت و رنجما خواستهایم آنچه خدا خواسته استاین شعر را در بستر بیماری سرودهداشتی اگز سوز شبانه روز مرادامن عروس آتش جانسوز مرااز خنده دیروز حکایت چه کنیباز آی و ببین گریه امروز مرادر بیمارستان لندن سرودهگردون مرا زمحنت هستی رها نخواستمرگم رسیده بود و لیکن خدا نخواستآمد اجل که از غم دل وا رهاندماما زمانه از غم و رنجم رها نخواست آینه حق نما دل خسته ماستبرهان حقیقت دهن بسته ماستآنکس که درست حق و باطل بنوشتنوک قلم و خانه بشکسته ماست دل در کف بیداد تو جز داد نداردای داد که کس همچو تو بیداد نداردفریاد رسی نیست در این ملک و گرنهکس نیست که از دست تو فریاد ندارداین کشور ویرانه که ایران بودش ناماز ظلم یکی خانه آباد ندارددلها همه گردیده خراب از غم و اندوهجز بوم در این بوم دل شاد نداردهر جا گذرم صحبت جمعیت و حزب استحزبی که دراینملکت افراد ندارددل در قفس سینه تن مرغ اسیریستکز بند غمت خاطر آزاد نداردعشق است که صد پاره نماید جگر کوهاین گونه هنز تیشه فرهاد نداردهرگز دلم برای کم وبیش غم نداشتآری نداشت عم که غم بیش و کم نداشتدر دفتر زمانه فتد نامش از قلمهر ملتی که مردم صاحب قلم نداشتدر پشگاه اهل خرد نیست محترمهرکس که فکر جامعه را محترم نداشتبا آنکه جیب و جام من از مال و می تهیستما را فراغتی است که جمشید جم نداشتانصاف وعدل دات موافق بسی ولیچون فرخی موافق ثابت قدم نداشتهمین بس است زآزادگی نشانه ماکه زیر بار فلک هم نرفته شانه مازدست حادثه پامال شد به صدخواریهر آن سری که نشد خاک آستانه مامیان این همه مراغان بسته پرماییمکه داده جور تو بر باد آشیانه مامیان این همه مرغان بسته پرماییمکه داده جور تو بر بادآشیانه ماهزار عقده چین را یک انقلاب گشودولی به چین دو زلفت شکسته شانه مااگر میان دو همسایه کشمکش نشودرو به نام گرو، بی قباله خانه مابه کنج دل زغم دوست گنجها داریمتهی مباد از این گنجها خزانه ماسوگواران را مجال بازدید و دید نیستباز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیستگفتن لفظ مبارک باد طوطی در قفسشاه آیینه دل داند که جز تقلید نیستعید نروزی که از بیداد ضحاکی عزاستهر که شادی می کند ازدوره جمشید نیستسر به زیر پر از آن دارم که دیگر این زمانبا من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیستبی گناهی گر به زندان مرد با حال تباهظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیستهر چه عریانتر شدم گردید با من گرمترهیچ یار مهربانی بیهتر از خورشید نیستوای بر شهری که در آن مزد مردان درستاز حکومت غیر حبس وکشتن و تبعید نیستصحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغهر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست