دانلود تحقیق اسکندر مقدونی

Word 352 KB 16485 65
مشخص نشده مشخص نشده عمومی - متفرقه
قیمت قدیم:۳۰,۰۰۰ تومان
قیمت: ۲۴,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • اسکندر مقدونی (۳۵۶ تا ۳۲۳ پیش از میلاد) مشهور به اسکندر گُجَسْتَک (ملعون) یا اسکندر کبیر، کشورگشای قرن چهارم پیش از میلاد بود.
    نام
    اسم این پادشاه مقدونی الکساندر بود و مورخین عهد قدیم هم چنین نوشته‌اند ولی مورخین قرون اسلامی او را اسکندر یا اسکندر الرومی و یا اسکندر ذی‌القرنین نامیده‌اند و بعضی هم اسکندر المقدونی (روم را باید بمعنی یونان یا مقدونی فهمید زیرا بیزانس یا روم شرقی را در زمان ساسانیان و قرون اولیهٔ اسلامی روم میگفتند).

    اگر رعایت ترتیب تاریخ را بکنیم او در میان پادشاهان مقدونیه اسکندر سوم است زیرا چنانکه در جای خود ذکر شده‌است دو اسکندر نام دیگر قبل از او بر تخت مقدونی نشسته بودند، ولی مورخین عهد قدیم او را غالباً اسکندر پسر فیلیپ نامیده‌اند (در عهد قدیم معمول نبود که پادشاهان هم اسم را با اعداد ترتیبی ذکر کنند) و مورخین جدید اسم او را عموماً اَلِکساندر مقدونی یا آلکساندر کبیر نوشته و مینویسند.

    در داستان‌های ما او را اسکندر گفته‌اند، ولی از کتب پهلوی مانند کارنامهٔ اردشیر بابکان و بعضی دیگر دیده می‌شود که در ایران قدیم او را اَلِکسندر یا اِلِکساندر مینامیدند.


    [ویرایش] نَسَب
    پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش اُلمپیاس دختر نه‌اوپ‌تولم پادشاه مُلُس‌ها.

    ملس‌ها مردمی بودند یونانی که در درون اپیر نزدیک دریاچهٔ اِپئوم‌بوتی یا ژانین کنونی سکنی گزیده بودند و پادشاهان این مردم از خانوادهٔ اِآسیدها بشمار می‌رفتند و این خانواده هم نسب خود را به آشیل پهلوان داستانی یونان در جنگ تروا میرسانید.

    بنابراین چون پادشاهان مقدونی عقیده داشتند که نژادشان به هرکول نیم‌ربّ‌النوع یونانی میرسد مورخین یونانی نسب اسکندر را از طرف پدر به نیم‌ربّ‌النوع مزبور و از طرف مادر به آشیل پهلوان داستانی میرسانند.

    (پلوتارک، اسکندر، بند۲).

    تولد اسکندر در شهر پِلا در ژوئیهٔ (۱۰ تیر تا ۹ اَمرداد) ۳۵۶ ق.م.

    بود و در سن ۲۰ سالگی بتخت نشست.

    زائد نیست گفته شود که در داستان‌های ما اُلمپیاس مادر اسکندر را ناهید نامیده‌اند.

    پدرش فیلیپ دوم بود و مادرش اُلمپیاس دختر نه‌اوپ‌تولم پادشاه مُلُس‌ها.

    افسانه‌هائی راجع بنژاد او چنانکه عادت مردمان است که در اطراف نام اشخاص فوق‌العاده داستان‌ها یا افسانه‌هائی بگویند دربارهٔ اسکندر هم چیزهائی گفته‌اند.

    بعض مورخین عهد قدیم مانند دیودور این نوع گفته‌ها را بسکوت گذرانیده و فقط نسب او را ذکر کرده‌اند چنانکه مورخ مذکور گوید (کتاب ۱۷ بند۱) نسب اسکندر از طرف پدر به هرکول (نیم‌رب‌النوع یونانی) و از طرف مادر به اِآسیدها میرسد ولی برخی دیگر مانند پلوتارک و کنت‌کورث این داستان‌ها را ذکر میکنند بی اینکه بصحت آن عقیده داشته باشند و مقصود ما هم از ذکر افسانه‌ها فقط این است که احوال روحی معاصرین او را بنمائیم.

    کنت‌کورث گوید (اسکندر، کتاب ۱ بند۱): از این جهت که تقدیر همواره مطیع میل و شهوات اسکندر بود کامیابیهای او باعث شد که نه فقط پس از اینکه کارهایش را بانجام رسانید بلکه از ابتداء سلطنتش در نسب او تردید کرده بگویند که آیا صحیح‌تر نیست بجای اینکه او را پسر هرکول و از اعقاب ژوپیتر بدانیم، باین عقیده باشیم که او پسر بلافصل خود ژوپیتر است.

    بنابراین اشخاص زیاد بدین عقیده شدند که ژوپیتر بشکل ماری در رختخواب مادر اسکندر داخل شد و از این ارتباط اسکندر بدنیا آمد پس از آن خوابهائی که دیدند و جوابهائی که غیب‌گویان دادند تماماً مؤید این معجزه بود وقتی که فیلیپ از معبد دِلف سؤالی کرد غیب‌گوی معبد مزبور یا پی‌تی به او گفت که باید بیش از همه برای ژوپیتر (آم‌من) نیایش داشته باشد (معبد آم‌من چنانکه بالاتر ذکر شده نزدیک اُآزیس در همسایگی مصر بود) بعد مورخ مذکور گوید: دیگران این روایت را افسانه تصور میکنند ولی باز راجع به ارتباط غیرمشروع اُلمپیاس چنین گویند: وقتی که نکتانب پادشاه مصر بواسطهٔ قشون‌کشی اخس، شاه پارس، از تخت و تاج محروم شد، بحبشه نرفت بل برای استمداد به مقدونیه آمد زیرا از فیلیپ بیش از دیگران می‌توانست چشم‌داشت همراهی در مقابل قدرت پارسیها داشته باشد و در این وقت که میهمان فیلیپ بود با سحر دل اُلمپیاس را ربود و بستر میزبان خود را بیالود.

    از این زمان فیلیپ از ملکه ظنین گردید و همین قضیه بعدها باعث طلاق دادن زنش گردید (این داستان از منشأ مصری است و مقصود مصریها این بود که بگویند اسکندر پسر فرعون مصر است چنانکه دربارهٔ کبوجیه گفتند که چون او از شاهزاده خانم مصری زاده بود تخت مصر را از آمازیس غاصب انتزاع کرد)، سپس مورخ مذکور حکایت خود را چنین دنبال می‌کند: روزی که فیلیپ کلئوپاتر زن جدید را بقصر خود درآورد آتالوس عموی این زن (بقول دیودور برادرزادهٔ او) اسکندر را از جهت قضیهٔ ننگین مادرش سرزنش کرد زیرا اظهارات خود فیلیپ که اسکندر پسر او نیست او را تشجیع کرده بود، بالاخره قضیهٔ اُلمپیاس در تمام یونان و حتی در نزد ملل مغلوبه شیوع یافت و تکذیب نشد اما قضیهٔ اژدها دروغ بود و از این جهت آن را از افسانه‌های قدیم اقتباس کرده بودند که با آن ننگ این خیانت را بپوشانند.

    بعد کنت‌کورث راجع بروابط نکتانب با المپیاس گوید: «زمان فرار او از مصر با این گفته موافقت نمیکند زیرا وقتی که نکتانب از مصر بواسطهٔ استیلای اُخس از تاج و تخت موروثی محروم شد اسکندر شش‌ساله بود ولی کذب قضیهٔ مراودهٔ نکتانب با المپیاس صحت آنچه را هم که راجع به ژوپیتر گویند بهیچ وجه تأیید نمیکند حتی خود المپیاس بدعوی اسکندر که میخواست همه او را پسر ژوپیتر بدانند می‌خندید و روزی بپسرش نوشت که بیجهت باعث تحریک خشم ژونن نسبت باو نگردد (موافق عقاید یونانیها ژونن زن ژوپیتر بود).

    در این مراسله المپیاس شایعه‌ای را دروغ دانست که مکرر آن را اساساً تأیید کرده بود چه در موقع حرکت اسکندر به‌طرف آسیا او بپسرش گفته بود «فراموش مکن که نژاد تو از کیست و خودت را لایق چنان پدری که تو داشتی نشان ده».

    چیزی که متفق‌علیه همه‌است این است: چون نطفهٔ اسکندر بسته شد تا زمانی که او بدنیا آمد معجزه‌های گوناگون و علاماتی دلالت میکرد که مردی فوق‌العاده بدنیا خواهد آمد، مثلا فیلیپ در خواب دید که بر شکم اُلمپیاس مهری خورده که نقش شیری را می‌نماید و بعدها اسکندر این شایعه را شنید و از این جهت بود که در ابتداء اسم اسکندریه یعنی شهری را که در مصر بنا کرد لئون‌توپولیس نامند زیرا خواب فیلیپ را آریستاندر یعنی تردست‌ترین غیب‌گوئی که بعدها رفیق پادشاه جوان و کاهن او گردید چنین تعبیر کرد: «پسر فیلیپ دارای روحی بزرگ خواهد شد».

    شبی که اُلمپیاس زائید آتش معبد دیان را در اِفِس که معروفترین معبد آسیا بود بسوخت (این معبد یکی از عجائب هفتگانهٔ عالم قدیم بشمار می‌رفت و دیوانه‌ای چنانکه نوشته‌اندآن را آتش زد تا اسمش در تاریخ جاویدان بماند.

    اِفِس چنانکه مکرّر گفته شده از مستعمرات یونانی در آسیای صغیر بود) مُغ‌هائی که در آن زمان در اِفِس بودند (مقصود مورخ از مُغ‌ها در اینجا باید سحره باشد نه کاهنان مذهب زرتشت) گفتند در جائی مشعلی روشن شده که شعله‌های آن روزی تمام مشرق را فروخواهد گرفت و باز چنین اتفاق افتاد که در این زمان فیلیپ که تازه پوتی‌ده مستعمرهٔ آتنی را تسخیر کرده بود از پیشرفتهای دیگر خود خبر یافت، توضیح آنکه ارابه‌های او در بازیهای اُلمپ گوی سبقت ربودند و پارمِنْیُن والی او در ایلریه فتح نمایانی کرد بعد در حینی که او غرق شعف و شادی بود خبر دادند که زن او اُلمپیاس فارغ شده و پسری آورده و نیز شیوع دارد که در شهر پِلا بر خانه‌ای که اسکندر در آنجا زاد دو عقاب جا گرفته تمام روز را در آن محل بماندند، دو عقاب را علامت دو امپراتوری اروپا و آسیا دانستند و چنین تعبیری پس از حدوث واقعه آسان بود و من در کتبی خوانده‌ام که در موقع تولد اسکندر زمین‌لرزه روی داد و رعد مدتی غرّید و برق بکرّات بزمین افتاد، فیلیپ از خوش‌بختی‌های پی‌درپی ترسید که مبادا خدایان بر او رشک برده درصدد کشیدن انتقام از او برآیند، این بود که از نِمِزیس درخواست کرد که در موقع کشیدن انتقام درازای عنایتهائی که از طرف طالعش شامل او شده‌است از بی‌عنایتی خود نسبت باو بکاهد» (یونانیهای قدیم عقیده داشتند شخصی که خیلی سعادتمند است مورد حسد خدایان واقع می‌شود و نمزیس که اِلههٔ انتقام است برای او بدبختیهائی تدارک میکند.

    بنابراین فیلیپ درخواست میکرده ربه‌النوع مزبوره در کفارهٔ او تخفیفی دهد).

    چنین است افسانه‌ها و روایاتی که در اطراف اسم اسکندر گفته شده و پلوتارک هم در کتاب خود (اسکندر، بند۱، ۵) این گفته‌ها را ذکر کرده.

    از نوشته‌های کنت‌کورث هویداست که این روایات را باور نداشته ولی باید گفت که خود اسکندر چنانکه از کارهای او دیده می‌شود و پائین‌تر بیاید، عقیده‌ای راسخ داشته که او پسر خدای بزرگ یونانیها بوده.

    کودکی و جوانی اسکندر فیلیپ دوم که مردی عاقل و مآل‌بین بود میدانست که بزرگ شدن مقدونیه و حفظ ولایات و شهرهائی که به این مملکت افزوده فرع داشتن خلف اهلی است که باید پس از او بتخت نشیند بنابراین توجهی مخصوص به تربیت اسکندر کرد و با این مقصود لئونیداس نامی را که از اقربای اُلمپیاس بود مربی او قرار داد، در انتخاب طبیب و دایه و غیره نیز دقت‌های وافی کرد تا همه از خانواده‌های ممتاز و دارای اخلاق حسنه باشند، این اشخاص مراقبت کامل در تربیت جسمانی او کردند و بعد وقتی که اسکندر بزرگ شد فیلیپ به ارسطو فیلسوف معروف یونان که در این زمان بمکتب افلاطون می‌رفت نامه‌ای نوشت که تقریباً مضمون آن چنین بود: خدایان بمن پسری اعطا کرده‌اند و من از تولد او در زمان شخصی مانند تو پیش از بدنیا آمدنش شادم زیرا امیدوارم که اگر مربای تربیت تو شود پسری ناخلف نگردد و بتواند پس از من بار گران این اندوخته‌های بزرگ را بدوش گیرد من عقیده دارم که نداشتن اولاد بمراتب بهتر از داشتن خلفی که درباره‌اش مقدر باشد پس از من باز افتضاحات و رسوائیهای نیاکان خود را مشاهده کند (مقصود فیلیپ احوال بد مقدونیه در زمان پادشاهان قبل از او بوده).

    ارسطو سمت آموزگاری اسکندر را پذیرفت و مدتها بتعلیم و تربیت او پرداخت.

    (کنت‌کورث، کتاب ۱ بند۲).

    صفات جسمانی اسکندر اعضای بدنش قوی و متناسب، قامتش پست و خودش عصبی‌تر از آن‌چه مینمود، پوستی داشت سفید، بجز گونه‌ها و سینه که بسرخی میزد، دماغی مانند بینی عقاب و چشمانی برنگهای مختلف: چشم چپ سبزفام بود و چشم راست سیاه.

    از اثر چشمانش کسی نمیتوانست در آنها بنگرد بی‌اینکه در خود احترامی یعنی محبتی که با ترس آمیخته‌است نسبت به اسکندر احساس کند، در حرکات و رفتار چست و چالاک بود و چون این صفت را در سفرهای جنگی خیلی بکار میبرد میکوشید که در زمانهای عادی هم آن را با ورزشهای گوناگون حفظ کند، در سختی‌ها و شدائد به اعلی درجه بردبار بود و از پرتو این صفت مکرّر خود و لشکرش را از خطرات بزرگ رهانید.

    از زمان طفولیتش قریحه و هوش فوق‌العاده در او مشاهده میشد و از همین اوان گفتار و کردارش توجه اطرافیان او را جلب میکرد، فوق‌العاده جاه‌طلب و جویای نام بود چنانکه دربارهٔ او نوشته‌اند هر زمان پدرش فیلیپ شهر بزرگی را تسخیر میکرد و مقدونیها غرق شادی و شعف میشدند، اسکندر در میان رفقای خود اظهار افسردگی کرده میگفت «برای ما وقتی که از کودکی پا بیرون نهیم پدر من چیزی باقی نخواهد گذاشت».

    (پلوتارک، اسکندر، بند۶) در عقاید مذهبی محکم بود و قربانیهای زیاد برای آلههٔ یونانی میکرد، مزاجش تند بود و خشم زود بر وی غلبه میکرد، بی‌اندازه میخواست که نقاشها و مجسمه‌سازها شکل و مجسمهٔ او را چنان بکشند یا بسازند که شکیل و با صباحت منظر باشد.

    (همانجا، بند۲).

    اگرچه اسکندر طبیعتاً صفات عالی داشت ولی توجه فیلیپ هم در تربیت او بسیار مؤثر افتاد زیرا فیلیپ هیچگاه فراموش نمیکرد که مصاحبتش در ایام کودکی با اپامی نونداس تا چه اندازه در تربیت او مؤثر بود بهمین جهت چنانکه ذکر شد ارسطاطالیس فیلسوف معروف یونانی را بدربار خواست تا او را تعلیم کند و اسکندر نحو و صرف زبان یونانی را نزد حکیم مزبور آموخت، بعد فیلیپ معلمین دیگر برای اسکندر تهیه کرد و مخصوصاً اسب‌سواری و تیراندازی و ورزشهای گوناگون به او آموخت.

    پس از اینکه اسکندر بزرگ شد و بسنی رسید که می‌توانست با علوم دیگر آشنا شود فیلیپ ارسطاطالیس را که در می‌تی‌لین میزیست برای تعلیم اسکندر باز بدربار خود خواست و حکیم مزبور چند علم دیگر و بخصوص طبیعیات را باو آموخت و در دربار مقدونی بماند تا اسکندر بتخت نشست و به آسیا برای جنگ گذشت.

    مورخین اسکندر نوشته‌اند که چون او علوم طبیعی و طب را دوست میداشت بعدها هشتصد تالان به ارسطو داد تا به مخارج تحقیقات در این علم صرف کرده کتاب خود را به اتمام برساند.

    و نیز نوشته‌اند (پلوتارک، اسکندر، بند۹ و کنت‌کورث، کتاب ۱ بند۳): اسکندر مایل نبود که ارسطو چیزهائی را که باو آموخته بود منتشر کند چنانکه در نامه‌ای خطاب به ارسطو اسکندر از حکیم مذکور مؤاخذه میکند که چرا مقام علم آکروآماتیک را پست و کتابهائی در این باب منتشر کرده (از فحوای کلام مورخین مذکور چنین مستفاد می‌شود که مقصود فلسفهٔ ماوراءالطبیعه بود)، ارسطو جواب داد که هرچند کتابهائی منتشر کرده اما کسی تا این علم را نیاموزد نخواهد توانست مفاد کتابهای او را بفهمد، بعد اسکندر کتاب ارسطو را راجع به رتوریک خواست و اکیداً قدغن کرد که این کتاب را بغیر از او بکسی ندهد زیرا میخواست از حیث دانش هم برتر از دیگران باشد.

    اسکندر در اوایل سلطنتش احترامی زیاد نسبت به ارسطاطالیس میورزید و میگفت که اگر فیلیپ بمن حیات داده ارسطاطالیس مرا تعلیم کرده که با شرافت و نام زندگانی کنم.

    برای فهم مطلب باید در نظر داشت که اسکندر فوق‌العاده جاه‌طلب بود و ارسطاطالیس هم با این صفت ذاتی او مساعدت میکرد چنانکه میگفت که در میان تمام فیوض زندگانی شرف و نام بالاتر از هر چیز است.

    تعلیمات ارسطاطالیس آثاری خلل‌ناپذیر در دماغ اسکندر گذاشت و باعث شد که او حدّی برای جهانگیریهای خود قرار ندهد، این بود که پس از جنگی بجنگی میپرداخت و بالاخره جاه‌طلبی را بجائی رسانید که خواست او را خدا بدانند و چنانکه بیاید کالیستن، مورّخ خود را کشت از این جهت که این داعیهٔ اسکندر را استهزاء میکرد و نیز همین جاه‌طلبی اسکندر باعث شد که او بعدها مورد ملامت ارسطو گردید، فیلسوف مزبور اسکندر را از داعیه‌ای که داشت و خود را بالاتر از بشر میدانست علانیه در میان پیروان خود انتقاد میکرد و همین انتقادات اسکندر را از او سرد کرد بحدّی که ارسطو را دشمن خود پنداشت.

    از صنایع مستظرفه اسکندر موسیقی را خیلی دوست میداشت و خودش هم درس می‌گرفت ولی روزی پدر به او گفت «آیا تو شرم نداری که چنین خوب میخوانی؟» از این زمان اسکندر از این صنعت دل‌سرد شد و الحان نغز بزمی را بیک سو نهاده فریفتهٔ آهنگهائی گردید که مردانگی را تحریک میکرد، بعد تی‌موته نامی موافق ذوق اسکندر خود را رزمی کرده نزد وی مقرّب گردید.

    از صنایع دیگر، اسکندر بفصاحت و بلاغت اهمیت میداد و از آناکسیمن که از اهل لامپ‌ساک بود پیروی میکرد، این شخص روزی باعث نجات وطنش شد، توضیح آنکه اسکندر میخواست شهر لامپ‌ساک را از این جهت که طرفدار ایرانیها بود خراب کند و چون دید که آناکسیمن از شهر خارج شده به‌طرف قشون اسکندر میرود و یقین کرد که برای درخواست عفو و اغماض دربارهٔ شهرش بنزد اسکندر روانه‌است قسم خورد که درخواست او را نخواهد پذیرفت ولی آناکسیمن چون از قسم اسکندر آگاه شد وقتی که او را دید درخواست کرد که اسکندر وطنش را خراب کند و پادشاه مقدونی چون قسم خورده بود خواهش او را نپذیرد از خراب کردن لامپ‌ساک بازداشت.

    (کنت‌کورث، کتاب ۱ بند ۳).

    اسکندر از نقاشان زمان خود فقط آپ‌پل را بخود راه میداد و از مجسمه‌سازها لی‌سیپ و پولی‌کلت مورد توجه او بودند و از شعرای قدیم یونان اسکندر هیچکدام را بر همر ترجیح نمیداد و میگفت از تمام شعراء فقط همر توانسته در نوشته‌های خود تمام چیزهائی را که باعث قدرت دولتی می‌شود بیان کند، بنابراین اسکندر در سفر و حضر کتاب شاعر مزبور را با خود داشت و این کتاب را با خنجری زیر بالش خود میگذاشت و میگفت «این دو چیز در سفرهای جنگی توشهٔ راه من است».

    (پلوتارک و کنت‌کورث).

    از قضایائی که به ایام جوانی اسکندر نسبت می‌دهند و جرئت و شجاعت او را می‌نماید قضیهٔ ذیل است: در آن زمان اسبهای تِسّالی از حیث زیبائی معروف بودند، روزی اسبی برای فیلیپ از این ولایت یونانی آورده بودند و چون سرش بسر گاو شباهت داشت آن را بوسه‌فال می‌نامیدند، اسب مزبور بقدری تندخوی و سرکش بود که از دوستان و مستحفظین فیلیپ کسی نتوانست بر آن بنشیند، در این حال در اطراف فیلیپ مذاکره شد که این اسب وحشی بی‌مصرف را رها کنند در جلگه آزاد باشد، اسکندر آهی کشیده گفت اسب به این زیبائی را بواسطهٔ ترس و کم‌دلی از دست می‌دهند، فیلیپ برگشته به او گفت اشخاصی را که از تو در این فن ماهرترند بیجهت توهین مکن، او جواب داد اگر اجازه دهید من او را رام میکنم، فیلیپ گفت: «اگر نکردی چه؟» اسکندر گفت: «قیمت اسب را میپردازم»، فیلیپ خندید و بالاخره قرار بر این شد که اگر او اسب را رام کرد از آن او باشد و قیمت آن را فیلیپ بپردازد والاّ خودش قیمت آن را بپردازد بی‌اینکه صاحب اسب گردد، اسکندر پس از تحصیل اجازه اسب را رو به آفتاب داشت تا سایهٔ خود را نبیند زیرا ملتفت شده بود که اسب از سایهٔ خود رم میکند، بعد از این کار چند دفعه دست بیال اسب کشیده او را بنواخت و پس از اینکه از حرارت اسب قدری کاست چابکانه جست و بر اسب نشست، اسب بر دو پا ایستاد بعد لگد انداخت و تلاش کرد که از قید دهنه برهد و چون موفق نشد اسکندر را برداشت و در جلگه‌ای هموار تاخت، اسکندر جلو او را رها کرد تا هر قدر میخواست دوید و گاهی هم با مهمیز او را بدویدن تحریک کرد، بالاخره اسب خسته شد و رام گردید ولی اسکندر او را راحت نگذاشت و چندان دوانید تا بالاخره اسب بکلی از نفس افتاد و ایستاد، در این وقت که اسکندر نزد فیلیپ برگشته بود پیاده شد و فیلیپ که از شادی در پوست نمی‌گنجید باطراف خود نگریست و بعد رو به اسکندر کرده گفت: «اسکندر!

    مقدونیه برای تو کوچک است در فکر مملکتی وسیع‌تر باش».

    (پلوتارک، بند۸ و کنت‌کورث، کتاب ۱ بند۳).

    فیلیپ چون جلادت و رشادت اسکندر را میدید همین که پسرش به رشد رسید او را در جنگها دخالت داد، بنابراین در محاصرهٔ بیزانس و جنگ فیلیپ با آتنیها چنانکه گذشت اسکندر شرکت کرد.

    در احوال اسکندر نوشته‌اند که از تزیینات و البسهٔ فاخر احتراز داشت و میگفت: «استعمال تزیینات و جواهر حق زنان است زیرا زیبائی از لوازم آنان می‌باشد اما زیبائی مرد در فضائل اوست».

    در ایام شباب از معاشرت با زنان بقدری گریزان بود که مادرش میترسید عنّین باشد ولی پس از فتوحات خود در آسیا دارای ۳۶۰ زن بود.

    شراب را در ابتداء دوست میداشت ولی بحدی که باعث مستی نگردد اما بعدها که فتوحات زیاد کرد چنانکه مورخین او نوشته‌اند صفاتی را که ذکر کردیم فاقد گردیده سادگی و بی‌آلایشی را از دست داد، پس از هر فتح ضیافتها میکرد و بمیگساری و مستی میپرداخت و در عیش و عشرت بقدری غوطه‌ور میگشت که چنانکه بیاید بالاخره از عیش و عشرت و ناپرهیزی بسیار درگذشت.

    این است اجما آنچه مورخین یونانی و رومی در باب کودکی و جوانی اسکندر نوشته‌اند اما اینکه رفتار او پس از فتوحاتش چه بود در ضمن وقایع ایران بیاید.

    حالا مقتضی است که از کارهای او در یونان و نیز در اطراف مقدونیه بقدری که با تاریخ ایران ملازم است صحبت کرده بعد بذکر وقایع ایران بپردازیم.

    دانستن کارهای او قبل از قشون‌کشی به ایران از این حیث لازم است که اگر کارهای مزبور انجام نمیشد نمی‌توانست پا به آسیا بگذارد، پس دربار ایران آن زمان چنانکه می‌بایست به امور یونان اهمیت نداده.

    کارهای اسکندر در بدو سلطنت: اسکندر در ۳۳۵ ق.م.

    بتخت نشست و نخستین کار او تنبیه اشخاصی بود که در قتل پدرش دست داشتند، پس از آن به مراسم دفن پدر پرداخت و بعد زمام امور را بدست گرفت، در ابتداء درباریان از جهت کمی سنّ اسکندر وقعی به او نمیگذاردند ولی او توانست در اندک مدتی بواسطهٔ نطق‌های ملایم و عاقلانه دل مردم را برباید، او همواره میگفت «با مرگ پدرم جز اسم شاه چیزی تغییر نکرده، ادارهٔ امور بهمان نحو که در زمان پدرم بود دوام خواهد یافت».

    رسولانی که نزد او می‌آمدند مورد ملاطفت میشدند و به یونانیها پیغام میداد نسبت به من با همان نظر عنایت بنگرید که بپدرم مینگریستید.

    اسکندر توجه مخصوصی نسبت بقشون داشت و غالباً به سان دیدن آن و مجبور کردن سپاهیان بورزشهای گوناگون اوقات خود را میگذرانید و از این جهت قشون مقدونی سپاهی شد ورزیده و دارای اطاعت نظامی.

    کلئوپاتْر زن دوم فیلیپ چندی قبل از مرگ او پسری آورده بود و آتّالوس که از اقربای نزدیک این زن بود کنگاشها بر ضد اسکندر میکرد تا او را از تخت دور کند بنابراین اسکندر از او بیمناک گردید بخصوص که آتالوس قبل از فوت فیلیپ بعزم جنگ با ایران بهمراهی پارمِن‌یُن به آسیا رفته بود و اسکندر میترسید که مبادا او سربازان را با خود همراه و یونانیها را اغوا کند که پادشاه جوان را از تخت بزیر آرند، بر اثر نگرانی مذکور هِکاته یکی از دوستان خود را با قشونی به آسیا فرستاد تا آتالوس را دستگیر کرده نزد او آورد و باو دستور داد که اگر بگرفتن آتّالوس موفق نشد در اولین وهله او را بکشد.

    هِکاته به آسیا گذشت و قشون خود را سپاهیان پارمِن‌یُن و آتّالوس ملحق کرده منتظر موقع شد تا نقشهٔ خود را انجام دهد.

    در این احوال آتنی‌ها که از برتری و ریاست مقدونیها در یونان بسیار ناراضی بودند از خبر فوت فیلیپ مشعوف گشتند و بتحریک دِموستن آتنی درصدد برآمدند که با مقدونیها مخالفت ورزند، با این مقصود رسولانی نزد آتالوس به آسیای صغیر فرستادند تا با همراهی او نقشهٔ خود را اجرا کنند، در همین وقت شهرهای دیگر را محرّک شدند که آنها هم بر مقدونیه بشورند، بر اثر این تحریکات اِاُلیانها قرار دادند تبعیدشدگان زمان فیلیپ را برگردانند، تبی‌ها خواستند که ساخلو مقدونی از شهرشان خارج و مقدونیه فاقد برتری در یونان گردد آمْبْرسیت‌ها ساخلو مقدونی را از دیار خود اخراج کردند، اهالی پلوپونس اعلام کردند که میخواهند موافق قوانین خودشان زندگانی کنند، بعض شهرهای ساحلی مقدونیه علم طغیان بیفراشتند و باین هم قانع نشده مردمان همجوار را که مقدونی نبودند بشورش و یاغیگری تحریک کردند، بر اثر خبرهای مذکور اسکندر متوحش و مقدونیها مضطرب گشتند که مبادا پادشاه جوان در مقابل اینهمه مشکلات درماند و دولت مقدونی از بیخ و بن براُفتد، ولی اسکندر بزودی از وحشت بیرون آمده چنین کرد: در ابتداء او اهالی تِسّالی را به‌طرف خود جلب کرده به آنها گفت که نژاد من و شما بیک نفر که هِرکول است میرسد و در نتیجه تِسّالیان با وی همراه گشته قرار دادند که اسکندر مانند پدرش سپهسالار یونان باشد، پس از آن اسکندر از راه تسالی به‌طرف مردمان سواحل دریا رهسپار گردیده آنها را جلب کرد بعد به ترموپیل رفت و در آنجا شورای آم‌فیک‌تیون‌ها را منعقد داشته این مجلس را مجبور کرد که بموجب فرمانی او را از نو سپهسالار کل یونان بدانند، بعد او با آمبرسیت‌ها کنار آمد بدین ترتیب که وعده داد آنها را بزودی آزاد بگذارد تا موافق قوانین خودشان زندگانی کنند و پس از این کار با قشونی داخل ب‌اُسی شده و اردوی خود را در کادمه زده وحشت و اضطراب زیاد در تِبی‌ها ایجاد کرد، در این احوال آتنی‌ها مضطرب شدند و آنهائی که اسکندر را حقیر میشمردند از عقیدهٔ خود برگشتند، بالاخره آتنی‌ها تصمیم کردند که رسولانی نزد اسکندر فرستاده معذرت بخواهند از اینکه او را بسپهسالاری یونان نشناخته‌اند، دموستن آتنی نیز جزو رسولان بود ولی او نزد اسکندر نرفت یعنی تا سی‌ترون رفته از آنجا به آتن برگشت، جهت این اقدام نطاق مزبور را مختلف توجیه کرده‌اند: بعضی تصور میکنند که چون همیشه بر ضد مقدونیه بود ترسید که مبادا خطری برای حیات او باشد، برخی گویند که خواست صداقت خود را بشاه ایران نشان دهد، زیرا از او برای ضدّیت با آتن مبالغی بسیار دریافت میکرد.

    عقیدهٔ آخری شاید بر نطق اسخین مبتنی باشد چه او به دموستن گوید «هرچند اکنون طلای شاه سراپای تو را گرفته ولی این زر تو را کفایت نخواهد کرد زیرا اندوختهٔ غیرمشروع هیچگاه کافی نیست».

    (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۴ و آریّان، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۱ و ژوستن، کتاب ۱۱ بند۲).

    اگر این اسناد را صحیح بدانیم تردیدی نیست که دموستن کمک ایران را در این زمان در صلاح آتن میدید، نه اینکه برای گرفتن پول بایران نزدیک شده باشد.

    اسکندر رسولان آتن را با ملایمت پذیرفته آتنی‌ها را از وحشت بیرون آورد بعد به‌طرف کرنت رفت و در آنجا نمایندگان یونان را جمع و نطق مؤثری در آن مجمع کرد و در نتیجه مجمع مزبور اسکندر را بسپهسالاری کل یونان برقرار داشت و رأی داد که سفر جنگی بر ضدّ پارسیها از جهت وهن و آزارهائی که سابقاً دربارهٔ یونانیها روا داشته‌اند شروع شود و شهرهای یونانی به اسکندر کمکهای سپاهی و پولی کنند.

    (دیودور، کتاب ۱۷ بند ۴۲ و آریان، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۱ و کنت‌کورث، کتاب ۱ بند ۱۱ و ژوستن، کتاب ۱۱ بند ۲).

    در این وقت قضایای آسیا چنین بود: پس از مرگ فیلیپ آتالوس با آتنی‌ها همداستان شده درصدد برآمد بر اسکندر یاغی شود ولی پس از چندی پشیمان گشته نامه‌ای را که دموستن باو نوشته بود نزد اسکندر فرستاد و خواست باو نزدیک شده سوءظن وی را رفع کند ولی در این احوال هِکاته برحسب مأموریتی که داشت او را بقتل رساند و تخم شورش از قشون مقدونی در آسیا برطرف گردید.

    سردار دیگر مقدونی پارمِن‌یُن پس از این قضیه مورد اعتماد اسکندر و یکی از سرداران نامی و مقرب اسکندر گردید.

    (دیودور، کتاب ۱۶ بند ۵).

    زمانی که اسکندر در کرنت بود خواست دیوژن معروف یونانی را که پیرو فلسفهٔ کلبی بود ملاقات کند.

    اسکندر به کرانه رفته با دبدبهٔ سلطنتی بر دیوژن ورود کرد و در موقعی که او در آفتاب گرم میشد اسکندر روبروی او ایستاده گفت: «دیوژن از من چیزی بخواه و هرچه خواهی میدهم»، حکیم مزبور جواب داد: «از آفتابم رد شو».

    این جواب بقدری در اسکندر اثر کرد که در حال فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم هرآینه میخواستم که دیوژن باشم».

    از پلوپونس اسکندر به معبد دِلف رفت تا از غیب‌گوی آن (پی‌تی) راجع بجنگی که در پیش داشت سئوالی کند.

    پی‌تی گفت در این روزها نمی‌توان بخدا نزدیک شد.

    اسکندر زن غیبگو را گرفته بزور به‌طرف معبد کشید، در این حال پی‌تی دید که در مقابل جبر چاره جز تسلیم و رضا و صرفنظر کردن از آداب مقدسه ندارد، این بود که به راه افتاد، گفت «پسرم، بر تو نمیتوان غالب آمد»، پس از شنیدن این جواب اسکندر از آن زن دست بازداشته گفت «جوابی را که میخواستم شنیدم» و بعد از معبد بیرون رفت (کنت‌کورث، کتاب ۱ بند۱۰ و پلوتارک، اسکندر، بند ۸ – ۹).

    اسکندر در تراکیه از یونان اسکندر به مقدونیه برگشت و درصدد تنبیه تراکیها برآمد، با این مقصود از آمفی‌پولیس به تراکیه رفته باقوام کوچک آزادی که در تراکیه میزیستند پرداخت و ده روز راه پیمود تا بپای کوه اِموس رسید، اهالی بقلهٔ کوه پناه برده ارابه‌های زیادی در آنجا جمع کردند، تا در موقع حملهٔ اسکندر آنها را از بالا بزیر پرتاب کنند و سپاهیان مقدونی در زیر آنها خرد شوند، اسکندر نقشهٔ اهالی را دریافت و بسپاهیان خود دستور داد صفوف خود را بگشایند تا ارابه‌ها رد شود و اگر دیدند وقت برای این کار ندارند بخوابند و تنشان را با سپرها بپوشانند، آنها چنین کردند و از پائین آمدن ارابه‌ها اگر چه صدای مهیبی برخاست ولی آسیبی به سپاهیان اسکندر نرسید، پس از آن مقدونیها قلهٔ کوه را گرفته دشمن را هزیمت دادند و اسرا و غنائمی برگرفتند.

    (آریّان، کتاب ۱ فصل ۱ بند۲ و کنت‌کورث، کتاب ۱ بند۱۱).

    جنگ اسکندر با مردم تری‌بال بعد اسکندر با مردم تری‌بال طرف شد و پادشاه آن سیرموس نام به آن طرف رود ایستر که دانوب کنونی باشد گذشت، اسکندر چون سفاین بقدر کفایت نداشت از رود مزبور نگذشت و مراجعت کرد ولی پس از آنکه با مردم گت طرف شد در قایقهائی سپاهیانی به آن طرف رود دانوب عبور داده با این مردم جنگ کرد، آنها عیال و اطفال خود را برداشته عقب نشستند و عدّه‌ای از آنها اسیر گشتند.

    پس از آن از سیرموس و نیز از طوایف ژرمنی رسولانی نزد اسکندر آمده هدایائی از طرف پادشاهان خود برای او آوردند و خواستار صلح و روابط دوستانه شدند (ژرمنها از رود دانوب تا دریای آدریاتیک منتشر بودند).

    بلندی قامت آنها و حرارتی که نشان میدادند باعث تعجب اسکندر شد و از رسولان پرسید از چه بیش از هر چیز میترسند و تصور میکرد که خواهند گفت از قدرت او ولی آنها جواب دادند از هیچ چیز مگر از اینکه آسمان بسر ما بیفتد، اسکندر لحظه‌ای در فکر شد و گفت ژرمنها جسورند و بعد با آنها عقد اتحادی بست و با سیرموس و دیگران نیز صلح کرد زیرا دید جنگ در اینجاها سخت و بیفایده‌است چه این صفحات مملکتی است فقیر ولی مردمانی دارد دلیر، این بود که مصمم شد زودتر به ایران حمله برد زیرا ثروت شاهان ایران و آبادی ممالک تابعهٔ آن در این زمان معروف آفاق بود.

    (کنت‌کورث، کتاب ۱ بند ۶ – ۷).

    آریان سفارت مزبور را از طرف مردم سلت و راجع بمردمان کنار دانوب چنین گوید: رود دانوب از میان ممالکی میگذرد که اکثراً سلتی‌اند، در انتها کادها و مارکومان‌ها سکنی دارند، بعد یک خانوادهٔ سارمات که به ایازیژ موسوم‌اند، بعد گت‌ها که بجاویدان بودن روح معتقدند، سپس سارماتها و بعد سکاها.

    (همانجا، کتاب ۱ فصل ۱ بند ۳ – ۴).

    عزیمت اسکندر به ایلیریه: بَردیلیس پادشاه قسمتی از ایلیریه که در زمان فیلیپ با او جنگ کرده مغلوب و مطیع شده بود در سن نودسالگی درگذشت.

    پسرش کلیتوس از اشتغال اسکندر بجنگ با مردمان آن طرف دانوب استفاده کرده علم مخالفت بیفراشت و با گلوسیاس پادشاه قسمت دیگر ایلیریه که معروف بایلیریهٔ تلان‌تیانی بود متحد شد.

    در این احوال به اسکندر خبر رسید که اتاریاتها که در سر راه او واقع بودند نیز شوریده‌اند ولی لانگاروس پادشاه آگریان از اسکندر خواهش کرد که مطیع کردن این مردم را باو گذارد، اسکندر او را نواخت و وعده کرد خواهر خود سینا نام را باو بدهد (این دختر فیلیپ از زن ایلیری او بود و او را به آملیناس به زنی داده بود).

    لانگاروس مردم مزبور را شکست داد ولی قبل از اینکه خواهر اسکندر را ازدواج کند بمرد.

    بعد که راه اسکندر مصفا گشت به‌طرف ایلیریها روانه شد و از معبر تنگی که بین کوه و درهٔ رودخانه واقع است در ابتدا بحیلهٔ جنگی و بعد جنگ‌کنان گذشت، پس از آن چون شنید که دشمن در جائی بی‌اینکه سنگرهائی ساخته یا قراولانی گماشته باشد اردو زده اسکندر شبانه باین اردو حمله برده ناگهان بدان شبیخون زد و تقریباً نصف دشمن را کشت.

    کلیتوس بشهر پلیون پناه برد و بعد از ادامهٔ جنگ با اسکندر منصرف شده نزد تلان‌تیان رفت.

    (آریان، کتاب۱ فصل۱ بند۵ و کنت‌کورث، کتاب ۱ بند ۱۲).

    قابل ذکر است که آریان گوید ایلیریها قبل از اینکه شروع بجنگ کنند برای فتح سه نوجوان و سه دختر و میشی سیاه قربان کردند.

  • ۱ نام
    ۲ نَسَب
    ۳ افسانه‌هائی راجع بنژاد او
    ۴ کودکی و جوانی اسکندر
    ۵ صفات جسمانی اسکندر
    ۶ اسکندر در تراکیه
    ۷ جنگ اسکندر با مردم تری‌بال
    ۸ قیام تبی‌ها بر اسکندر
    ۹ تقاضای اسکندر از آتن
    ۱۰ شور برای لشکرکشی به ایران
    ۱۱ لشکرکشی اسکندر به ایران
    ۱۲ اسکندر و رُکسانه
    ۱۳ نقشه‌های اسکندر
    ۱۴ خصائل اسکندر
    ۱۵ کارهای او
    ۱۶ دیدگاه‌های گوناگون نسبت به اسکندر
    ۱۷ منابع
    ۱۸ جستارهای وابسته
    ۱۸.۱ پیوند به بیرون
کلمات کلیدی: اسکندر - اسکندر مقدونی

حمله اسکندر مقدوني به ايران، فصل ختام بر دوراني بود که پادشاهان تساهل جو و خردورز هخامنشي بنيان نهاده بودند. اين خردورزي مبتني بر احترام بر خودي، يعني فردي که وارد محدوده‌ي قلمروي حاکميت ايران زمين قرارگرفته بود، با سيره‌ي کوروش هخامنشي، هويت‌مند شد

عجایب هفت‌گانه، به هفت اثر برتر معماری و مجسمه سازی دوران باستان اطلاق می‌شود. این هفت اثر ظاهراً اولین بار توسط یک فنیقیایی یونانی‌الاصل به نام آنتیپاتروس در قرن دوم پیش از میلاد در یک کتاب ثبت شده‌است. مشخص نیست که این فرد خودش این آثار را دیده‌است یا نه. به هر حال آنچه مسلم است این است که وی در زمانی می‌زیسته که تمام این شاهکارهای هنری سالم و موجود بوده‌اند و او نمی‌خواست ...

مقدمه : هدف از انجام این تحقیق مروری بر صنعت نساجی ایران و به ویژه هنر بافت پارچه های زری بوده. این هنر امروزه تقریبا فراموش شده و تعداد کارگاه های کمی در ایران هم اکنون مشغول به بافت پارچه های زری است . هم این موضوع یعنی کمبود منابع در کسب اطلاعات در مورد این هنر مشکل اصلی در این تحقیق بود. البته در اصفهان چند کارگاه زیر نظر سازمان صنایع دستی و گردشگری دایر شده و مشغول به احیای ...

چکیده : هدف از انجام این تحقیق نگاهی گذرا به فن زری بافی و جایگاه آن در میان هنرهای معاصر است . نقطه آغازین زری بافی در تمدن ایران چه زمانی بوده است ؟ مراحل انجام زری بافی به چه ترتیب است ؟ مقدمه : هدف از انجام این تحقیق مروری بر صنعت نساجی ایران و به ویژه هنر بافت پارچه های زری بوده. این هنر امروزه تقریبا فراموش شده و تعداد کارگاه های کمی در ایران هم اکنون مشغول به بافت پارچه ...

مقدمه نقاشی ایران در سراسر تاریخ با فرهنگ‌های بیگانه و سنت‌های ناهمگون شرقی و غربی برخورد کرده و غالباً به نتایج جدید دست یافته است. به راستی، ادوار شکوفایی و بالندگی این هنر باید محصول اقتباس‌های سنجیده و ابداعات تازه دانست. اما، با وجود تأثیرات خارجی گوناگون و دگرگون کننده، می‌توان نوعی پیوستگی درونی را در تحولات تاریخی نقاشی ایران تشخیص داد. در مقایسه نمونه‌های تصویری ...

بشر آن اشرف مخلوقات درآن لحظه موعود قدم به جهان هستی نهاد. از نبود، بود شد، ولی نه به تنهایی بلکه همقدم و همپا با او مشکلات و سختی ها و دشمنان هستی نیز پا به عرصه نهادند. ولی نه او و نه اینها هیچیک به خود یا از خود نبودند بلکه همه ا زاو بودند و او همواره با آنها.« او» آن خالق کائنات شعاعی از بصیرت و آگاهی خود را نیز ازمنبع بیکرانش به آن اشرف مخلوقات ارزانی داشت. سختی ها را با او ...

مختصري از تاريخ کشور آناتولي، آسياي صغير يا ترکيه امروز، از جمله کهن ترين سرزمينهاي مسکوني جهان به شمار رفته و آن را زادگاه تمدن يونان دانسته اند. اين کشور طي تاريخ پرفراز و نشيب خود همواره شاهد درگيريها و کشمکشهاي اقوام و حکامي بوده است که براي دست

آشنايي با ادله و اسناد رخ داد پليد پوريم مدخلي بر ايران شناسي بي دروغ و بي نقاب، ?? ناگزير و براي تطبيق دشوار تفهيم اين مطالب کلان، با اندک توان دريافت مدعيان، شيوه ي اين تجسس تاريخي، زبان خاص خود، براي جلب توجه کساني که مباني را به آساني درک نم

سرزمين افغانستان در طول تاريخ گلوگاه تهاجم به هند بوده است؛ جنگجويان بسياري چون اسکندر مقدوني، محمود غزنوي ، تيمور گورکاني ، نادر شاه افشار ، از پيچ و خم کوهها و دره هاي اين کشور خود را به هندوستان رسانده اند. علاوه بر اين تا قبل از کشف راههاي آبي د

ملاحظات تاريخي عربستان احتمالا محل اوليه سامي ها بوده است, که از چهار هزار سال قبل از ميلاد مسيح به بين النهرين و فلسطين مهاجرت نمودند و بعدا به آشوري ها, بابلي ها, کنعاني ها و آموري ها معروف شدند. دوران باستان – در هزار سال اول قبل از ميلاد – حکومت

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول