دانلود تحقیق بمباران اتمی هیروشیما

Word 303 KB 16503 37
مشخص نشده مشخص نشده مهندسی مواد و متالورژی
قیمت قدیم:۲۴,۰۰۰ تومان
قیمت: ۱۹,۸۰۰ تومان
دانلود فایل
  • بخشی از محتوا
  • وضعیت فهرست و منابع
  • یک اتم ، کوچکترین جزء اصلی غیر قابل تقلیل یک سیستم شیمیایی می‌باشد
    ریشه لغوی
    این کلمه ، از کلمه یونانی atomos ، غیر قابل تقسیم ، که از a- ، بمعنی غیر و tomos، بمعنی برش ، ساخته شده است.

    معمولا به معنای اتم‌های شیمیایی یعنی اساسی‌ترین اجزاء مولکول‌ها و مواد ساده می‌باشد.


    تاریخچه شناسایی اتم
    مواد متنوعی که روزانه در آزمایش و تجربه با آن روبه رو هستیم، متشکل از اتم‌های گسسته است.

    وجود چنین ذراتی برای اولین بار توسط فیلسوفان یونانی مانند دموکریتوس (Democritus) ، لئوسیپوس (Leucippus) و اپیکورینز (Epicureanism) ولی بدون ارائه یک راه حل واقعی برای اثبات آن ، پیشنهاد شد.

    سپس این مفهوم مسکوت ماند تا زمانیکه در قرن 18 راجر بسکوویچ (Rudjer Boscovich) آنرا احیاء نمود و بعد از آن توسط جان دالتون (John Dalton) در شیمی بکار برده شد.
    راجر بوسویچ نظریه خود را بر مبنای مکانیک نیوتنی قرارداد و آنرا در سال 1758 تحت عنوان:
    Theoria philosophiae naturalis redacta ad unicam legem virium in natura existentium

    چاپ نمود.




    براساس نظریه بوسویچ ، اتمها نقاط بی‌اسکلتی هستند که بسته به فاصله آنها از یکدیگر ، نیروهای جذب کننده و دفع کننده بر یکدیگر وارد می‌کنند.

    جان دالتون از نظریه اتمی برای توضیح چگونگی ترکیب گازها در نسبتهای ساده ، استفاده نمود.

    در اثر تلاش آمندو آواگادرو (Amendo Avogadro) در قرن 19، دانشمندان توانستند تفاوت میان اتم‌ها و مولکول‌ها را درک نمایند.

    در عصر مدرن ، اتم‌ها ، بصورت تجربی مشاهده شدند.


    اندازه اتم
    اتم‌ها ، از طرق ساده ، قابل تفکیک نیستند، اما باور امروزه بر این است که اتم از ذرات کوچکتری تشکیل شده است.

    قطر یک اتم ، معمولا میان 10pm تا 100pm متفاوت است.


    ذرات درونی اتم
    در آزمایش‌ها مشخص گردید که اتم‌ها نیز خود از ذرات کوچکتری ساخته شده‌اند.

    در مرکز یک هسته کوچک مرکزی مثبت متشکل از ذرات هسته‌ای ( پروتون‌ها و نوترون‌ها ) و بقیه اتم فقط از پوسته‌های متموج الکترون تشکیل شده است.

    معمولا اتم‌های با تعداد مساوی الکترون و پروتون ، از نظر الکتریکی خنثی هستند.


    طبقه‌بندی اتم‌ها
    اتم‌ها عموما برحسب عدد اتمی که متناسب با تعداد پروتون‌های آن اتم می‌باشد، طبقه‌بندی می‌شوند.

    برای مثال ، اتم های کربن اتم‌هایی هستند که دارای شش پروتون می‌باشند.

    تمام اتم‌های با عدد اتمی مشابه ، دارای خصوصیات فیزیکی متنوع یکسان بوده و واکنش شیمیایی یکسان از خود نشان می‌دهند.

    انواع گوناگون اتم‌ها در جدول تناوبی لیست شده‌اند.اتم‌های دارای عدد اتمی یکسان اما با جرم اتمی متفاوت (بعلت تعداد متفاوت نوترون‌های آنها) ، ایزوتوپ نامیده می‌شوند.


    ساده‌ترین اتم
    ساده‌ترین اتم ، اتم هیدروژن است که عدد اتمی یک دارد و دارای یک پروتون و یک الکترون می‌باشد.

    این اتم در بررسی موضوعات علمی ، خصوصا در اوایل شکل‌گیری نظریه کوانتوم ، بسیار مورد علاقه بوده است.


    .
    .
    .شرکت در مراسم سالگرد بمباران اتمی هیروشیما مردادماه 1383
    نمایندگان انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی و جمعی از جانبازان معزز شیمیایی به دعوت بنیاد فرهنکی بین المللی هیروشیما و انجمن MOCT و بمنظور حضور در مراسم پنجاه و نهمین سالگرد فاجعه بمباران اتمی هیروشیما روز دوشنبه دوم آگوست 2004 برابر با دوازدهم مرداد 1383وارد توکیو شده و پس از ملاقات با سفیر محترم جمهوری اسلامی ایران وانجام هماهنگی های لازم در روز سه شنبه سوم آگوست وارد هیروشیما شده و مورد استقبال اعضای دو سازمان غیر دولتی میزبان وشهروندان هیروشیما قرار گرفتند.
    هیئت مزبور در طی شش روز اقامت در شهر هیروشیما علاوه بر حضور مراسم بزرگداشت قربانیان بمباران اتمی در روز ششم آگوست ، که با حضور بیش از چهل هزار شرکت کننده از 611 شهر جهان و نیز نخست وزیر و سایر مقامات کشور ژاپن در پارک صلح هیروشیما برگزار شد، در جلسات جداگانه ای با مسئولین شهرداری و استانداری هیروشیما، رئیس دانشکده پزشکی دانشگاه هیروشیما ، رئیس موزه صلح ، مسئولین انجمنهای شهروندان ، رئیس و پزشکان بیمارستان ویژه درمان مصدومین شیمیایی (مربوط به کارخانجات ساخت سلاحهای شیمیایی در زمان جنگ دوم جهانی) و نیز جمعی از بازماندگان بمباران اتمی هیروشیما ملاقات و گفتگو کردند.
    در این ملاقاتها طرفین به توافقات دو جانبه ای در زمینه ادامه روابط فرهنگی وعلمی بین NGO های ژاپنی و ایرانی ونیز همکاریهای علمی انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی ایران با دانشگاهها و مراکز تحقیقاتی ژاپن و نیز ادامه مراودات فرهنگی با هدف ترویج صلح و خلع سلاح در جهان دست یافتند.
    لازم به ذکر است حضور هئیت ایرانی در هیروشیما که پنج نفر از آنان خود از قربانیان سلاحهای شیمیایی (جانباز شیمیایی 70% ) بودند علاوه بر انعکاس وسیع خبری در روزنامه ها و رسانه های منطقه ، مورد توجه مسئولین و شهروندان هیروشیما و نیز سایر سازمانهای غیر دولتی و بین المللی حاضر در مراسم واقع گردید.

    لازم به ذکر است حضور هئیت ایرانی در هیروشیما که پنج نفر از آنان خود از قربانیان سلاحهای شیمیایی (جانباز شیمیایی 70% ) بودند علاوه بر انعکاس وسیع خبری در روزنامه ها و رسانه های منطقه ، مورد توجه مسئولین و شهروندان هیروشیما و نیز سایر سازمانهای غیر دولتی و بین المللی حاضر در مراسم واقع گردید.

    این هیئت با انتشار بیانیه ای تحت عنوان پیام صلح در بین شرکت کنندگان در مراسم و میهمانان خارجی از بیش از 106 کشور جهان توجه مجامع جهانی به فاجعه انسانی کاربرد سلاحهای شیمیایی علیه رزمندگان و مردم ایران در طول جنگ8 ساله باعراق را خواستار شدند و نیز پایبندی تمامی دولتها به کنوانسیون ها و معاهدات منع کاربرد سلاحهای کشتار جمعی از جمله کنوانسیون سلاحهای شیمیائی را خواستارگردیدند سادا کو ساساکی ، دخترکی لاغر اندام و مهربان است که به همراه پدر و مادر و برادرش در یکی از مناطق فقیر نشین هیروشیما زندگی می کند.

    لاغری او نشان از تغذیه نا مناسب و کمبود مواد غذایی دارد و صورت گوشتالوی او نشان از کودکی و خرد سالیش.

    پدر خانواده در همان اولین سپیده دم جنگ،به خدمت فرا خوانده شده و صندوق خانواده را بیش از پیش خالی گذاشته است.

    زمانی که ساداکو و برادرش برای تهیه غذا به شهر رفتند، انفجار اتمی هیروشیما رخ می دهد، انفجاری که نه تنها زندگی ساداکو بلکه زندگی میلیونها انسان دیگر را نیز دگر گون کرد.

    پس از این واقعه قهر مان خردسال داستان ما علاوه بر فقر و گرسنگی باید با شرایط اجتماعی و اقتصادی ژاپن بحران زده و البته تشعشعات کشنده اتمی( که پس از حادثه انفجار وارد بدنش شده است) مبارزه کند، در حالی که فقط 12 سال سن دارد!کودکی که به واسطه افکار مالیخولیایی انسانهای بالغ اطرافش، باید خیلی زود با جهان کودکیش وداع کند و وارد دنیای بزرگتر ها بشود، سفری زود هنگام از دنیای مملو از آرامش- عشق و صمیمیت و اعتماد به دنیای آکنده از پلیدی- زشتی- خیانت- جنایت!

    در جنگی خانمانسوز که توسط افسران راست گرا و به شدت نا سیونالیست ارتش امپراطوری ژاپن طراحی شده است، ساداکو ساساکی و خانواده اش قربانیان اولین و آخرین هستند ساداکوی کوچک در این هنگام با تلخ و شیرینی زندگی در ژاپن آشنا می شود، با روح حساس کود کانه اش حس می کند و در ذهن معصوم و پاکش ارزیابی می کند، یا حتی پناهگاهی می جوید ( مگر نه اینکه تخیلات و دنیای موهوم درونی ما، مفری است برای گریز از واقعیات تلخ و گزنده اطرافمان!) در حالی که پدر در میدان نبرد کشته شده و خانواده فقیر ساساکی بیش از پیش درون ورطه هولناک گرسنگی و فقر سقوط می کند، بیماری کشنده حاصل از تشعشعات اتمی نیز به درون جان ساداکوا رخنه می کند و همانند همتایش( فقر) با سرعتی دیوانه وار وجودش را تسخیر می نماید، گویا این بلاهای بشر ساخته ( فقر و بمب اتمی) در مسابقه ای حساس با یکدیگر رقابت می کنند، مسابقه ای تنها و تنها برای گرفتن جان یک دخترک خردسال ، اما نه، فقط برای گرفتن جانش نیست که با هم می جنگند، برای بلعیدن ، برای دریدن و خرد کردن یک روح حساس و یک ذهن معصوم کود کانه است که این چنین با هم رقابت می کنند ، آری در دنیای مدرن و نوینی آدم بزرگ ها ، جایی برای این صفات و خصوصیات وجود ندارد.

    گویا جنگی نا برابر بین دو اقلیم گو نا گون و دو پادشاهی همسایه در جریان است.

    تصویری زنده از دنیای یورش آدم بزرگ ها برای تسخیر دنیای کود کانه.

    در یکی خیانت فر مانده هنگ سوار است و در دیگری معصومیت شاهزاده و ولیعهد در یکی دروغ پادشاهی می کند و در دیگری صداقت و راستی.

    دنیای زشتی ها و پلشتی ها ، این آینه های روشن و تابان زیبایی را تحمل نخواهد کرد، و برای نابودیش تمام قدرت اهریمن را به یاری خواهد طلبید، قدرتی که در منفورترین کلمه تاریخ بشریت تجلی می یابد: جنگ .این دزدان و غارتگران که از دنیای سیاهی و تاریکیها می آیند ، زیبایی محسور کننده شفق و طلوع سپیده را در اقلیم همسایه تحمل نخواهند کرد ، همانگونه که راهبان و رو حانیون یهودی و یوسف قیا فا مسیح را تحمل نکردند، همانگونه که خوارج خفاش صفت پرتو نور وجود علی را نپذیرفتند و در مسجد فرق سرش را شکافتند!

    در صف مقابل افسران راست گرای ار تش ا مپرا طوری ، ارتش ایالات متحده آمریکا( این مظهر نوین امپریالیسم) بر آتش میدان نبرد می افزایند، آتشی که جان هزاران انسان بی گناه را گرفت و میلیونها قربانی بر جای گذاشت.

    چه کسی پیروز این نبرد شیطانی است؟

    فاتحان در برابر خیل میلیونی قربانیان ، اندک هستند شیطان!

    مردان و زنان قدرتمندی که برای قدرت بیشتر مبارزه می کنند، ثروتمندانی که به واسطه فروش اسلحه و شرایط بحرانی اقتصاد در هنگام نبرد و البته پس از پایان جنگ سود های کلانی به جیب می زنند و ...

    و بشر نوین این اشرف مخلوقات در زیر فشار جنگی که تنها شیطان و بند گان زمینی اش فاتح آن هستند، تقلا می کند و دست و پا می زند و جان می سپارد.

    همانطور که ساداکوی کوچک پس از نبردی سنگین با شیطان و لشگر تجلی یافته اش بر روی زمین، به سوی بهشت پرواز کرد.مر غان ماهی خوار کاغذی که سادالکو در بیمارستان و با دستان کوچک خودش می ساخت ( زیرا پزشک به او گفته بود که اگر 100 مرغ ماهی خوار بسازد زنده خواهند ماند!) از ساداکو دور می شدند ، پرواز می کردند و دنیای کود کانه اش را ترک می گفتند همچنان که امید و آرزوهای زیبای دوران کودکی ترکش کردند و تنها چیزی که ماند، سپاه مخوف بیماری بود و یاس که دنیای درون ساداکو را تسخیر می کرد و او را برای فتح کامل آماده می ساخت، حمله نهایی و آخرین پیروزی: مرگ!

    در شهر هیرو شیما مجسمه سادا کوساساکی و مرغ ماهی خوار طلائیش( سمبلی از آرزوها و افکار طلایی نسل جدید) به عنوان یاد گار تلخ جنگ بر پاست.

    هشداری برای آیند گان تا به دنیای زیبای کود کانه هجوم نیاوردند و با فریاد رعد آسای جنگ و نبرد ، مرغان ماهی خوار طلایی را از این سرزمین های آفتابی نرانند.

    این تنها یک یادگار روزگار جنگ نیست، بلکه نگهبان دنیای زیبای کود کانه است ، و دنیایی که پناه بردن به آن تنها دوا برای دردهای کشنده و مهلک روح آدم بزرگ هاست !

    تاریخچه نظریه‌های آلبرت انیشتین(نسبیت عام و خاص) آلبرت انیشتین دو نظریه دارد.

    نسبیت خاص را در سن 25 سالگی بوجود آورد و ده سال بعد توانست نسبیت عام را مطرح کند نسبیت خاص بطور خلاصه تنها نظریه ایست که در سرعتهای بالا ( در شرایطی که سرعت در خلال حرکت تغییر نکند--سرعت ثابت) میتوان به اعداد و محاسباتش اعتماد کرد.

    جهان ما جوریست که در سرعتهای بالا از قوانین عجیبی پیروی می کند که در زندگی ما قابل دیدن نیستند.

    مثلا وقتی جسمی با سرعت نزدیک سرعت نور حرکت کند زمان برای او بسیار کند می گذرد.

    و همچنین ابعاد این جسم کوچک تر میشود.

    جرم جسمی که با سرعت بسیار زیاد حرکت می کند دیگر ثابت نیست بلکه ازدیاد پیدا می کند.

    اگر جسمی با سرعت نور حرکت کند، زمان برایش متوقف می شود، طولش به صفر میرسد و جرمش بینهایت میشود.

    نسبیت عام برای حرکتهایی ساخته شده که در خلال حرکت سرعت تغییر می کند یا باصطلاح حرکت شتابدار دارند.

    شتاب گرانش زمین g که همان عدد 9.81m/sاست نیز یک نوع شتاب است.

    پس نسبیت عام با شتابها کار دارد نه با حرکت.

    نظریه ایست راجع به اجرام ی که شتاب ثقل دارند.

    کلا هرجا در عالم، جرمی در فضا ی خالی باشد حتما یک شتاب جاذبه در اطراف خود دارد که مقدار عددی آن وابسته به جرم آن جسم می باشد.

    پس در اطراف هر جسمی شتابی وجود دارد.

    نسبیت عام با این شتابها سر و کار دارد و بیان می کند که هر جسمی که از سطح یک سیاره دور شود زمان برای او کند تر میشود.

    یعنی مثلا، اگر دوربینی روی ساعت من بگذارند و از عقربه های ساعتم فیلم زنده بگیرند و روی ساعت آدمی که دارد بالا میرود و از سیاره ی زمین جدا میشود هم دوربینی بگذارند و هردو فیلم را کنار هم روی یک صفحه ی تلویزیونی پخش کنند، ملاحظه خواهیم کرد که ساعت من تند تر کار می کند.

    نسبیت عام نتایج بسیار عجیب و قابل اثبات در آزمایشگاهی دارد.

    مثلا نوری که به اطراف ستاره ای سنگین میرسد کمی بسمت آن ستاره خم میشود.

    سیاهچاله ها هم بر اساس همین خاصیت است که کار می کنند.

    جرم انها بقدری زیاد و حجمشان بقدری کم است که نور وقتی از کنار آنها می گذرد به داخل آنها می افتد و هرگز بیرون نمی آیدفرمول معروف آلبرت انیشتین (دست خط خود آلبرت انیشتین) نظریه نسبیت عام همه ما برای یک‌بار هم که شده گذرمان به ساعت‌فروشی افتاده است و ساعتهای بزرگ و کوچک را دیده ایم که روی ساعت ده و ده دقیقه قرار دارند.

    ولی هیچگاه از خودمان نپرسیده ایم چرا؟

    آلبرت انیشتین در نظریه نسبیت خاص با حرکت شتابدار و یا با گرانش کاری نداشت.

    اولین موضوعات را در نظریه نسبیت عام خود که در 1915 انتشار یافت مورد بحث قرار داد.نظریه نسبیت عام دید گرانشی را بکلی تغییر داد و در این نظریه جدید نیرو ی گرانش را مانند خاصیتی از فضا در نظر گرفت نه مانند نیرو یی بین اجرام ، یعنی برخلاف آنچه که اسحاق نیوتن گفته بود !در نظریه او فضا در مجاورت ماده کمی انحنا پیدا می‌کرد.

    در نتیجه حضور ماده اجرام ، مسیر یا به اصطلاح کمترین مقاومت را در میان منحنیها اختیار می‌کردند.

    با این که فکر آلبرت انیشتین عجیب به نظر می‌رسید می‌توانست چیزی را جواب دهد که قانون ثقل نیوتن از جواب دادن آن عاجز می ماند.سیاره اورانوس در سال 1781 میلادی کشف شده بود و مدارش به دور خورشید اندکی ناجور به نظر می‌رسید و یا به عبارتی کج بود !

    نیم قرن مطالعه این موضوع را خدشه ناپذیر کرده بود.بنابر قوانین اسحاق نیوتن می بایست جاذبه ای برآن وارد شود.

    یعنی باید سیاره ای بزرگ در آن طرف اورانوس وجود داشته باشد تا از طرف آن نیرو یی بر اورانوس وارد شود.در سال 1846 میلادی اختر شناس آلمانی دوربین نجومی خودش را متوجه نقطه ای کرد که « لووریه» گفته بود و بی هیچ تردید سیاره جدیدی را در آنجا دید که از آن پس نپتون نام گرفت.نزدیک ترین نقطه مدار سیاره عطارد به خورشید در هر دور حرکت سالیانه سیاره تغییر میکرد و هیچ گاه دوبار پشت سر هم این تغییر در یک نقطه خاص اتفاق نمی‌افتاد.اختر شناسان بیشتر این بی نظمی ها را به حساب اختلال ناشی از کشش سیاره های مجاور عطارد می دانستند !مقدار این انحراف برابر 43 ثانیه قوس بود.

    این حرکت در سال 1845 به وسیله لووریه کشف شد بالاخره با ارائه نظریه نسبیت عام جواب فراهم شد این فرضیه با اتکایی که بر هندسه نااقلیدسی داشت نشان داد که حضیض هر جسم دوران کننده حرکتی دارد علاوه برآنچه اسحاق نیوتن گفته بود.وقتی که فرمولهای آلبرت انیشتین را در مورد سیاره عطارد به کار بردند، دیدند که با تغییر مکان حضیض این سیاره سازگاری کامل دارد.

    سیاره هایی که فاصله شان از خورشید بیشتر از فاصله تیر تا آن است تغییر مکان حضیضی دارند که به طور تصاعدی کوچک می شوند.اثر بخش‌تر از اینها دو پدیده تازه بود که فقط نظریه آلبرت انیشتین آن‌را پیشگویی کرده بود.

    نخست آنکه آلبرت انیشتین معتقد بود که میدان گرانشی شدید موجب کند شدن ارتعاش اتمها می شود و گواه بر این کند شدن تغییر جای خطوط طیف است به طرف رنگ سرخ!

    یعنی اینکه اگر ستاره ای بسیار داغ باشد و به طوری که محاسبه می کنیم بگوییم که نور آن باید آبی درخشان باشد در عمل سرخ رنگ به نظر می‌رسد کجا برویم تا این مقدار قوای گرانشی و حرارت ی بالا را داشته باشیم، پاسخ مربوط به کوتوله های سفید است.دانشمندان به بررسی طیف کوتوله های سفید پرداختند و در حقیقت تغییر مکان پیش بینی شده را با چشم دیدند!

    اسم این را تغییر مکان آلبرت انیشتینی گذاشتند.

    آلبرت انیشتین می گفت که میدان گرانشی شعاع های نور را منحرف می‌کند چگونه ممکن بود این مطلب را امتحان کرد.اگر ستاره ای در آسمان آن سوی خورشید درست در امتداد سطح آن واقع باشد و در زمان کسوف خورشید قابل رؤیت باشد اگر وضع آنها را با زمانی که فرض کنیم خورشیدی در کار نباشد مقایسه کنیم خم شدن نور آنها مسلم است.

    درست مثل موقعی که انگشت دستتان را جلوی چشمتان در فاصله 8 سانتیمتری قرار دهید و یکبار فقط با چشم چپ و بار دیگر فقط با چشم راست به آن نگاه کنید به نظر می رسد که انگشت دستتان در مقابل زمینه پشت آن تغییر جا می‌دهد ولی واقعاً انگشت شما که جابجا نشده است!

    دانشمندان در موقع کسوف در جزیره پرنسیپ پرتغال واقع در آفریقای غربی دیدند که نور ستاره ها به جای آنکه به خط راست حرکت کنند در مجاورت خورشید و در اثر نیرو ی گرانشی آن خم می شوند و به صورت منحنی در می آیند.

    یعنی ما وضع ستاره ها را کمی بالاتر از محل واقعیش می‌بینیم.ماهیت تمام پیروزیهای نظریه نسبیت عام آلبرت انیشتین نجومی بود ولی دانشمندان حسرت می کشیدند که ای کاش راهی برای امتحان آن در آزمایشگاه داشتند.

    نظریه آلبرت انیشتین به ماده به صورت بسته متراکمی از انرژی نگاه می کرد به همین خاطر می گفت که این دو به هم تبدیل پذیرند یعنی ماده به انرژی و انرژی به ماده تبدیل می شود.

    E = mc²دانشمندان به ناگاه جواب بسیاری از سؤالها را یافتند.

    پدیده رادیواکتیو ی به راحتی توسط این معادله توجیه شد.

    کم کم دانشمندان متوجه شدند که هر ذره مادی یک پادماده مساوی خود دارد و در اینجا بود که ماده و انرژی غیر قابل تفکیک شدند.تا اینکه آلبرت انیشتین طی نامه ای به رئیس جمهور آمریکا نوشت که می توان ماده را به انرژی تبدیل کنیم و یک بمب اتمی درست کنیم و آمریکا دستور تأسیس سازمان عظیمی را داد تا به بمب اتمی دست پیدا کند.

    برای شکافت هسته اتم اورانیوم 235 انتخاب شد.

    اورانیوم عنصری است که در پوسته زمین بسیار زیاد است.

    تقریباً 2 گرم در هر تن سنگ!

    یعنی از طلا چهارصد مرتبه فراوانتر است اما خیلی پراکنده.در سال 1945 مقدار کافی برای ساخت بمب جمـع شـده بود و ایـن کار یعنی ساختن بمب در آزمایشگاهــی در « لوس آلاموس » به سرپرستی فیزیکدان آمریکایی «رابرت اوپنهایمر» صورت گرفت.

    آزمودن چنین وسیله ای در مقیاس کوچک ناممکن بود.

    بمب یا باید بالای اندازه بحرانی باشد یا اصلاً نباشد و در نتیجه اولین بمب برای آزمایش منفجر شد.

    در ساعت 5/5 صبح روز 16 ژوئیه 1945 برابر با 25 تیرماه 1324 و نیرو ی انفجاری برابر 20 هزار تنT.N.T آزاد کرده دو بمب دیگر هم تهیه شد.

    یکی بمب اورانیوم بنام پسرک با سه متر و 60 سانتیمتر طول و به وزن 5/4 تن و دیگری مرد چاق که پلوتونیم هم داشت.

    اولی روی هیروشیما و دومی روی ناکازاکی در ژاپن انداخته شد.

    صبح روز 16 اوت 1945 در ساعت 10 و ده دقیقه صبح شهر هیروشیما با یک انفجار اتمی به خاک و خون کشیده شد.

    با بمباران هیروشیما جهان ناگهان به خود آمد، 160000 کشته در یک روز وجدان خفته فیزیکدان ها بیدارر شد!

    « اوپنهایمر» مسئول پروژه بمب و دیگران از شدت عذاب وجدان لب به اعتراض گشودند و به زندان افتادند.

    آلبرت انیشتین اعلام کرد که اگر روزی بخواهم دوباره به دنیا بیایم دوست دارم یک لوله‌کش بشوم نه یک دانشمند!

    تاریخچه دقیقا در آخرین ثانیه شمارش معکوس ، در ساعت 5:30 دقیقه بامداد روز شنبه ، 16 ژوئیه سال 1945 ، انرژی از هسته اتم آزاد شد.

    تاریخ آغاز هیچ عصر جدیدی چنین دقیق به ثبت نرسیده است.

    آن انفجار بزرگ ، در پایگاه هوایی آلاموگوردو ، در 120 مایلی جنوب آلبوکوک ، نیومکزیکو ، سرآغازی تاریخی بود که از آن پس باید آغاز آینده بشریت تعیین می‌شد.

    حیات بر روی زمین ، ناگهان و به نحوی غیر قابل برگشت تغییر یافته بود.

    آدمی به منبع انرژی جدید ، و به همراه آن به قدرتی دست یافته بود که تکامل انواع خود را بر روی کره زمین مخاطره آمیز کرده و سیاره زیبای خود را به باغ وحشی پرتوزا تبدیل می‌کرد.

    آغاز عصر اتمی در لحظه نخستین انفجار اتمی ، نور ملتهب سفید و شدیدی به وجود آمد.

    رابرت اوپنهایمر ، فیزیکدان آمریکایی و مغز متفکر در ساختن آن بمب ، 6/6 کیلومتر آن طرف‌تر ، در حالی که خود را به میله محکمی چسبانده بود ، منتظر شوک حاصل از انفجار بود.

    بعد از انفجار ، بلافاصله گوی آتشینی برخاست.

    و در پی آن ابری قارچی شکل ایجاد شد که تا ارتفاع 8/14 کیلومتر بلند شد و به داخل آرام سپهر راه یافت.

    برج فولادی که بمب بر روی آن نصب شده بود ، کاملا به بخار تبدیل شد و سطح بیابان پیرامون آن تا شعاع حدود 730 متری گداخته شده و به حالت شیشه‌ای درآمده بود.

    این انفجار آزمونی محرمانه بود.

    اما در ششم اوت همان سال 1945 ، وقتی یک بمب اتمی معادل 20000 تن ماده انفجاری تی.ان.تی نیرومندترین ماده انفجاری شیمیایی ، بر شهر هیروشیمای ژاپن انداخته شد.

    خبرش نیز مانند خودش در سطح جهان پخش شد.

    انفجار این بمب بیشتر از 10 کیلومتر مربع از مرکز شهر را ویران کرد.

    تعداد بسیار زیادی از مردم این شهر کشته شدند وبیش از 67 درصد ساختمانهای شهر نابود شده یا به شدت آسیب دید در نهم اوت همان سال ، بمب دوم بر شهر ناگازاکی فرود آمد ، که در این بمباران نیز انسانهای بسیاری نابود شدند و حدود 40 درصد از ساختمانهای شهر در هم ریخت.

    بر این ویرانیها و کشتارها ، مصیبت دیگری ، یعنی تابش هم اضافه می‌شد.

    که نه تنها بر آنان که در معرض آن قرار می‌گرفتند تاثیر می‌گذاشت ، بلکه از طریق جهشهایی ژنتیکی می‌توانست نسلهای آینده را نیز متاثر کند.

    و به این ترتیب عصر اتمی آغاز شد.

    نتایج ویرانگر عصر اتم عصر اتم بدون هیچ گونه آمادگی و اخطاری شروع شد.

    زیرا طرح مانهاتان ، که متولی تولید بمب اتمی بود ، در پس دیوارهای سر به فلک کشیده اختفا و بازداری نظامی به مورد اجرا درآمده بود.

    مطالعات انجام شده توسط سازمان بهداشت جهانی ، وابسته به سازمان ملل ، نشان داد که نه تنها در کشورهای پیشرفته ، بلکه در میان مردم ساده تر سراسر جهان ، این ماجرا آثار عمیقی برجای گذاشته بود.

    یکی از وحشتناک‌ترین جنبه‌های بمب اتمی در میان مردم جهان ، آثار وخیم ناشی از تابش آن بود.

    آثاری که نامرئی ، بدون تاثیر بر چشایی ، نامحسوس ، بدون بو ، اما بسیار وسیع و گسترده بود.

    سیر تحولی و رشد بعد از جنگ جهانی دوم ، ایالات متحده آمریکا به آزمایشهای خود در مورد سلاحهای شکافت هسته‌ای در جزایر اقیانوس آرام و صحرای نوادا ادامه داد.

    انگلستان ، شوروی سابق ، فرانسه ، چین و هندوستان اقدام به تولید و آزمایش بمبهای هسته‌ای کردند.

    در اوایل سال 1950 ، مردم از وجود نوع دیگری بمب ، که به بمب هیدروژنی معروف شد ، باخبر گردیدند.

    بمب هیدروژنی با قدرتی معادل 5 تا 7 میلیون تن تی.ان.تی را در اقیانوس آرام آزمایش کرد.

    این انفجار جزیره‌ای را محو و به جای آن حفره‌ای به عمق 45 متر و قطری بیشتر از 105 کیلومتر ایجاد کرد.

    در اول مارس 1952 ، ایالات متحده آمریکا یک بمب هیدروژنی با قدرت 12 تا 14 میلیون تن ، یعنی دو برابر نیروی انفجاری قبلی آزمایش کرد.

    علی رغم تصور‌هایی رسمی مبنی بر اینکه غبارهای رادیواکتیو (پس مانده‌های رادیواکتیو ناشی از بمب) منحصر به منطقه انفجار خواهد بود.

    خاکستر رادیو اکتیو یک قایق ماهیگیر ژاپنی را در فاصله حدود 96 کیلومتری مرکز انفجار ، پوشانید.

    32 ماهیگیر تحت تاثیر این غبارها قرار گرفتند و یکی از آنها در گذشت.

    اتحاد شوروی سابق در 12 اوت سال 1953 ، یک بمب هیدروژنی آزمایش کرد.

    انگلستان نخستین بمب خود را در جزیره کریسمس واقع در اقیانوس آرام در 17 می سال 1957 به مرحله آزمایش درآورد.

    به این ترتیب تولید و تکثیر سلاحهای ویرانگر اتمی به صورت مسابقه‌وار توسط کشورهای قدرتمند دنیا ادامه پیدا کرد.

    به طوری که در حال حاضر این کشورها از عظیم‌ترین ذراتخانه‌های اتمی بر خوردار هستند.

    جالب توجه است که خود این کشورها همواره بر منع تولید و تکثیر این سلاحهای مرگبار اصرار داشته و قوانین بسیار زیادی را در این زمینه وضع کرده‌اند.

    قوانینی که خود ، اولین نقض کنندگان این قوانین بودند.

    مشخصه کودکانی که در عصر اتم به دنیا آمده‌اند گاز کریپتون رادیو اکتیو حاصل از انفجار بمب هیدروژنی ، به استرانسیم رادیو اکتیو واپاشیده و وارد جو زمین می‌شود و از طریق جریانهای اقلیمی هوا در تمام نقاط جو زمین پخش می‌شود تا همراه باران در سراسر دنیا فرود آید.

    استرانسیم شبیه کلسیم است.

    در غیاب کلسیم می‌تواند نقش آن را بر عهده بگیرد.

    این عنصر می‌تواند به تشکیل استخوان کمک کند.

    بنابراین ، نوع رادیو اکتیو آن یک جوینده استخوان است ، وقتی به بدن موجود زنده وارد شود ، قابل شستشو و یا انتقال به بیرون نیست.

    نیم عمر فعال آن 97 سال است.

    بنابراین در اثر آزمایش بمب هسته‌ای و سایر آزمایشها ، استرانسیم رادیو اکتیو به همه جا پخش شد و از طریق شیر و گیاهان آلوده به غبار رادیو اکتیو می‌تواند به بدن موجودات زنده و انسان وارد نشود.

    این ماجرا چنان جهانی بود که گفته شده است، هر کودکی که در خلال سالهای بعد از آزمایشهای مکرر بمب هسته‌ای در جو ، استخوانهایش در حال شکل گیری و نشو و نما بوده است، در این استخوانها نشانی از استرانسیم رادیو اکتیو مانده است.

    که هر چند لزوما جنبه معاینه بالینی ندارد ، اما مشخصه کودکان عصر اتم است.

    بمب اتمی چیست؟

    بمب اتمی در اصل یک راکتور هسته‌ای ‌کنترل نشده است که در آن یک واکنش هسته‌ای بسیار وسیع در مدت یک میلیونیم ثانیه در سراسر ماده صورت می‌گیرد.

    بنابراین ، این واکنش با راکتور هسته‌ای کنترل شده تفاوت دارد.

    در راکتور هسته‌ای کنترل شده ، شرایط به گونه‌ای سامان یافته است که انرژی حاصل از شکافت بسیار کندتر و اساسا با سرعت ثابت رها می‌شود.

    در این راکتور ، ماده شکافت پذیر به گونه‌ای با مواد دیگر آمیخته می‌شود که بطور متوسط ، فقط یک نوترون گسیل یافته از عمل شکافت موجب شکافت هسته دیگر می‌شود، و واکنش زنجیری به این طریق فقط تداوم خود را حفظ می‌کند.

    اما در یک بمب اتمی ، ماده شکافت‌پذیر خالص است، یعنی یک متعادل کننده آمیخته نیست و طراحی آن به گونه‌ای است که تقریبا تمام نوترونهای گسیل یافته از هر شکافت می‌تواند در هسته‌های دیگر شکافت ایجاد کند.

    عناصر اصلی سازنده بمب اتمی در طول جنگ جهانی دوم از راکتورهای هسته‌ای برای تولید مواد خام نوعی بمب هسته‌ای ، یعنی برای ساختن 239Pu از 235U استفاده می‌شد.

    هر دو این عناصر می‌توانند یک واکنش زنجیری کنترل نشده سریع ایجاد کنند.

    بمبهای هسته‌ای یا اتمی از هر دو این مواد ساخته می‌شوند.

    تنها یک بمب اتمی که از 235U ساخته شده بود، شهر هیروشیما در ژاپن را در 6 آگوست سال 1945 میلادی ویران کرد.

    بمب دیگری که از 239U در ساختن آن بکار برده شده بود، سه روز بعد شهر ناکازاکی کشور ژاپن را با خاک یکسان ساخت.

    عواقب ناشی از بمب اتمی یک مسئله فرعی ، ریزشهای رادیواکتیو حاصل از آزمایش بمبهای اتمی است.

    در انفجار بمب اتمی مقدار قابل توجهی محصولات شکافت رادیواکتیو پراکنده می‌شوند.

    این مواد بوسیله باد از یک بخش جهان به نقاط دیگر آن منتقل می‌شوند و بوسیله باران و برف از جو زمین فرو می‌ریزند.

    بعضی از این مواد رادیواکتیو طول عمر زیادی دارند، لذا بوسیله مواد غذایی گیاهی جذب شده و بوسیله مردم و حیوانات خورده می‌شوند.

    معلوم شده است که اینگونه مواد رادیواکتیو آثار ژنتیکی و همچنین آثار جسمانی زیان آوری دارند.

    یکی از فراوانترین محصولات حاصل از شکافت 235U یا 239Pu ، که از لحاظ شیمیایی شبیه 4020Ga است.

    بنابراین وقتی که 90Sr حاصل از ریزشهای رادیواکتیو وارد بدن می‌شود، به ماده استخوانی بدن راه می‌یابد.

    این عنصر می‌تواند با گسیل ذرات بتا با انرژی 0.54 میلیون الکترون ولت (نیم عمر 28 سال) نابود می‌شوند، که می‌تواند به سلولها آسیب رسانده و موجب بروز انواع بیماریها از قبیل تومور استخوان ، لوکمیا و ...

    ، بخصوص در کودکان در حال رشد ، می‌شود.

    آیا کل جنگ با این شکل حتی اگر در راستای هدفی معین باشد، قابل توجیه است؟

    60 سال پیش در تاریخ ششم اوت 1945، (15 مرداد 1324) اولین بمب هسته‌یی بر روی شهر هیروشیمای ژاپن فرو افتاد.

    جان هرسی، یکی از اولین روزنامه‌نگاران غربی که در صحنه حاضر شد، به ثبت خاطرات شش تن از نجات‌یافتگان این فاجعه که در یک لحظه تمام زندگی و مایملک‌شان را از دست داده‌اند، پرداخته است.

    آستانه‌ی سالروز این جنایت و کشتار جمعی، متن کامل ترجمه شده از گزارش‌ وی را که آن زمان در ویژه‌نامه‌ای خاص در مجله نیویورکر منتشر شد و دنیا را تکان داد، برای استفاده علاقه‌مندان، به نقل از روزنامه‌ی گاردین به شرح زیر منتشر می‌نماییم.

    «راس ساعت 8:15 صبح،‌ شانزدهم اوت 1945 به وقت ژاپن، وقتی که بمب اتم مانند برق در آسمان هیروشیما پدیدار شد، خانم توشیکو ساساکی، کارمند بخش خصوصی شرکت «ایست ایشیا تین ورکز» که تازه پشت میز کارش نشسته بود، سرش را به طرف دختری که پشت میز کناری نشسته بود، برگرداند تا با وی صحبت کند.

    در همین زمان دکتر ماساکازو فوجی در راهروی بیمارستان خصوصی‌اش که مشرف به یکی از هفت رودخانه‌ای بود که هیروشیما را به چند قسمت تقسیم می‌کرد، داشت چهار زانو می‌نشست تا روزنامه بخواند.

    هاتسویو ناکامورا، بیوه یک خیاط، در کنار پنجره آشپزخانه ایستاده بود و همسایه‌ای را که مشغول تخریب خانه‌ خود بود، تماشا می‌کرد.

    پدر ویلهلم کلاینسورگ، کشیش آلمانی «جامعه مسیحیت» که با لباس زیر به رختخوابش در طبقه بالای منزل تکیه داده بود، مشغول خواندن یک مجله مسیحی بود.

    دکتر تروفومی ساساکی، عضو جوان تیم جراحی، بیمارستان بزرگ و پیشرفته «صلیب سرخ» (وی با خانم ساساکی هیچگونه رابطه خانوادگی نداشت) نیز که یک نمونه‌ی خون را در دست داشت، در یکی از راهروهای بیمارستان راه می‌رفت.

    کشیش کایوشی تانیموتو، پیشوای روحانیون کلیسای متوریست هیروشیما، در مقابل در خانه مرد ثروتمندی در «کوی» واقع در غرب هیروشیما ایستاده بود و در حال خالی کردن چرخ دستی‌اش که پر بود از چیزهایی که بعد از بیم حمله گسترده B-29 از شهر جمع‌آوری کرده بود چرا که همه انتظار وقوع حمله‌ی آنها را در هیروشیما داشتند.

    هزاران تن بر اثر بمباران اتمی هیروشیما جان باختند و این شش تن از نجات یافتگان این حادثه‌اند و بعدها متوجه شدند که چرا در حالی که عده بسیار زیادی جان‌شان را از دست داده‌اند، آنها زنده ماندند.

    هر یک از آنها به مواردی از شانس یا اراده که موجب نجات‌شان شد، اشاره کردند و بعدها متوجه شدند که با نجات از این حادثه در واقع چندین بار زندگی کرده‌اند و شاهد مرگ‌هایی بیش از آنچه که فکرش را می‌کرده‌اند، بوده‌اند.

    در آن لحظه هیچ یک چیزی نمی‌دانستند.

    اگهان برق مهیب نوری در آسمان پیچید.

    کشیش تانیموتو به خوبی یادش هست که این نور از شرق به سمت غرب و از شهر به سمت تپه‌ها رفت.

    مثل یک اشعه خورشید بود.

    او و دوستش ماتسواو واکنشی بسیار وحشت کرده بودند، آنها زمان برای عکس‌العمل داشتند، چرا که حدود دو مایل از مرکز انفجار دور بودند.

    ماتسواو با سرعت از پله‌های جلوی خانه بالا رفت؛ میان رختخواب شیرجه زد و خود را در میان آن مخفی کرد.

    کشیش تانیموتو، چهار یا پنج قدم برداشت و خود را در میان دو تخته سنگ بزرگ در باغ پرتاب کرد و چون صورتش در مقابل یکی از سنگ‌ها قرار گرفت، آنچه را که رخ داد، مشاهده نکرد.

    او فشاری ناگهانی را احساس کرد و سپس تکه پاره‌های سفال سقف خانه بر روی‌اش ریختند.

    او صدای هیچگونه غرشی را نشنید.

    (تقریبا هیچکس در هیروشیما به یاد نمی‌آورد که هیچگونه صدای حاصل از انفجاری را شنیده باشد) تانیموتو وقتی که جرات کرد سرش را بالا بیاورد، دید که خانه مرد ثروتمند کاملا تخریب شده است.

    او فکر می‌کرد که بمبی مستقیما روی خانه فرو افتاده است.

    ابرهایی از غبار برخاسته بود که به مانند نوعی روشنایی فلق و شفق بود.

    از ترس در آن لحظه بدون اینکه به ماتسواو در زیر آوار فکر کند به طرف خیابان دوید.

    اولین چیزی که در خیابان مشاهده کرد، جوخه سربازانی بود که در طرف مقابل دامنه تپه‌ها نقب می‌زدند و یکی از هزاران پناهگاه‌هایی را می‌ساختند که ظاهرا ژاپنی‌ها قصد داشتند، در آنها در برابر حمله مقاومت کنند.

    سربازان از سنگر بیرون آمده بودند، جایی که می‌بایست در آن امن ‌می‌بود، در حالی که خون از سر، سینه و پشت‌شان جاری بود؛ آنها ساکت و گیج بودند.

    در زیر آنچه به نظر می‌رسید، ابری از غبار محلی باشد روز تاریک و تاریک‌تر می‌شد.

    هاتسویو ناکامورا لحظات راحتی نداشت.

    همسرش ایساوا پس از تولد مایکو، سومین فرزندشان به استخدام ارتش درآمده بود و از آن زمان به بعد از او خبری نداشت، تا پنجم مارس 1942 که تلگراف چند کلمه‌ای با این مضمون را دریافت کرد: «ایساوا در سنگاپور شرافتمندانه جان باخت».

    ایساوا خیاطی مرفه نبود و تنها سرمایه‌اش یک چرخ خیاطی از نوع سانکوکو بود.

    پس از مرگ وی، ناکامورا با کار با چرخ خیاطی به صورت کارمزدی کارش را آغاز کرد و از آن زمان به بعد حمایت از بچه‌ها را با کار خیاطی اما به سختی عهده‌دار شد.

    در حالی که نکامورا در آشپزخانه‌اش به تماشای همسایه ایستاده بود، همه چیز سفیدتر از هر سفیدی که او تا آن لحظه دیده بود، برق زد.

    او متوجه نشد که برای مرد همسایه چه اتفاقی افتاد.

    حسی زمینی وی را به یاد بچه‌هایش انداخت.

    خانه وی، سه چهارم مایل با مرکز انفجار فاصله داشت.

    او یک قدم برداشته بود که چیزی او را بلند کرد، به نظر می رسید به سمت اتاق مقابل پرواز می‌کند.

    بارانی از سفال‌های سقف به او ضربه زد و همه چیز تاریک شد.

    او مدفون شده بود.

    او در عمق آوار قرار نگرفت، بنابراین خود را از زیر آن بیرون کشید.

    صدای گریه‌ بچه‌ای را شنید و «مامان، کمکم کن» و مایکوی پنج ساله را دید که تا سینه مدفون شده و نمی‌تواند حرکت کند.

    وقتی ناکامورا دیوانه وار می‌کوشید راهش را به سوی مایکو باز کند، نتوانست دیگر فرزندانش را ببیند، یا صدای‌شان را بشنود.

    دکتر فوجی شروع به خواندن روزنامه اوساکا آساهی کرده بود، او اخبار اوساکا را دوست داشت، زیرا همسرش در آن شهر زندگی می‌کرد.

    فوجی برق آسمان را دید.

    از نظر او که با مرکز انفجار فاصله داشت و به روزنامه نگاه می‌کرد، این نور زرد درخشان به نظر رسید، روی پاهایش بلند شد، در آن لحظه 1550 یارد از مرکز فاصله داشت، بیمارستان پشت سرش خم شد و با صدایی مهیب در رودخانه فرو ریخت.

    دکتر به سمت جلو و اطراف پرت شد.او تلاش می‌کرد و به هر چیزی چنگ می‌زد، نمی‌توانست رد اشیا را دنبال کند، همه چیز بسیار سریع اتفاق می‌افتاد، در نهایت و قبل از اینکه متوجه زنده بودنش بشود، در آب افتاد.

    اصلا فرصت آن را نداشت که فکر کند دارد جانش را از دست می‌دهد.

    میان دو تکه چوپ گیر افتاده بود و سرش به شکل معجزه آسایی از آب بیرون مانده بود.

    بقایای بیمارستان در اطرافش روی آب شناور بود.

    شانه‌ی چپش به شدت صدمه دیده بود و عینکش نیز به نقطه‌ی نامعلومی پرتاب شده بود.پدر کلاینسورگ با دیگر پدران صبحانه می‌خورد.

    پدرها نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند، تا در ساعت هشت صدای آژیر حمله هوایی را شنیدند.

    سپس به بخش‌های مختلف ساختمان رفتند.

    پدر شیفر به اتاقش رفت تا چیزی بنویسد.

    پدر سیسلیک در اتاق ورودی صندلی «باباشی» روی شکمش نشسته بود و مطالعه می‌کرد.

    پدر لاسل در مقابل پنجره‌ی اتاقش ایستاده بود و فکر می‌کرد، پدر کلاینسورگ به اتاق طبقه‌ی سوم رفت، لباس‌هایش را درآورد، روی تختش دراز کشید و شروع به مطالعه کرد.

    پس از اینکه متوجه برق مهیبی در آسمان شد، به یاد مطلبی افتاد که در بچگی درباره‌ی برخورد یک شهاب‌سنگ بزرگ به زمین خوانده بود.

    او که در فاصله 1400 یاردی از مرکز انفجار قرار داشت، فرصت داشت که لحظه‌ای فکر کند: بمبی مستقیما روی شهر فرو افتاده است.

    سپس به مدت چند ثانیه یا دقیقه نتوانست فکر کند.

    او هرگز نفهمید چطور از آن خانه گریخت.

    چیزی که سپس متوجه آن شد، این بود که با لباس زیر در باغ سبزیجات خانه افتاده است و پهلوی چپش به شدت خونریزی می‌کند.

    تمامی ساختمان‌های اطراف به غیر از ساختمان پدران مسیحی که پیشتر نیز در برابر زلزله‌ها مقاوم بود، فرو ریخته‌اند، روشنایی روز به تاریکی تبدیل شده و مستخدم خانه در کنار اوست و با صدای بلند گریه می‌کند.

    دکتر ساساکی صبح آن روز برای رفتن به سر کار از اتوبوس برقی استفاده کرد.

    (او بعدها حساب کرد که اگر آن روز از قطار استفاده می‌کرد یا دقایقی بیشتر برای سوار شدن به اتوبوس برقی معطل می‌شد، در ساعت انفجار به مرکز آن بسیار نزدیک بود و مطمئنا نابود می‌شد.) ساساکی ساعت 7:40 در بیمارستان بود.

    پس از چند دقیقه به اتاقش در طبقه اول رفت و از یکی از مراجعه‌کنندگان خون گرفت.

    دستگاه لازم برای انجام آزمایش در طبقه سوم بود و نمونه خون را در دست چپش گرفت و در راهرو به سمت پلکان رفت.

    در یک قدمی پنجره‌ی باز راهرو بود که نور بمب منعکس شد، مانند فلاش بسیار قوی عکاسی بود.

    پایش را کنار کشید و مانند هر ژاپنی دیگری به خود گفت: ساساکی!

    شجاع باش!انفجار به بیمارستان رسید (ساختمان 1650 یارد با مرکز فاصله داشت)، شیشه‌ پنجره‌های مقابلش به طرف او پرتاب شد، کیسه‌ی خون به سمت دیوار پرتاب شد، بند کفش‌هایش در زیر پایش باز شد، اما با وجود آن، به لطف محل استقرارش، آسیبی ندید.

    با صدای بلند رییس بخش جراحی را صدا زد و با سرعت به طرف دفتر کار او دوید، بدن او به شکل بسیار بدی بر اثر برخورد با تکه‌های شیشه آسیب دیده بود.

    بیمارستان در آشفتگی بسیار بدی به سر می‌برد.

    پارتیشن‌ها و تکه‌های سقف بر روی بیماران افتاده بود، تخت‌ها واژگون شده بود و بر اثر پرتاب شیشه‌ها عده‌ی بسیاری دچار جراحت‌های عمیق شده بودند، دیوارها و زمین بیمارستان پوشیده از خون بود، ابزارهای پزشکی به اطراف پرتاب شده بود، بسیاری از بیماران فریاد می‌زنند و بسیاری در حال مرگ بودند.

    ساساکی فکر می‌کرد دشمن بیمارستان را هدف گرفته است.

    بانداژ را برداشت و شروع به بستن جراحات بیماران کرد.

    در خارج از بیمارستان و در سراسر هیروشیما شهروندان مجروح و در حال مرگ با گام‌هایی که استوار نبود، به سوی بیمارستان صلیب‌سرخ هجوم بردند و به دنبال آن، ساساکی کابوس شخصی‌اش را برای ساعاتی طولانی فراموش کرد.خانم توشیکو ساساکی به دفتر کارش رفت و پشت میز کار نشست، پشت سر او دو قفسه‌ی بزرگ حاوی کتاب‌های کتابخانه‌ی اداره بود.

    بر روی صندلی جابجا شد.

    وسایلی را در کشو قرار داد و ورق‌ها را جابجا کرد، به این فکر کرد که قبل از آغاز کار برای لحظاتی با دختری که سمت راستش نشسته بود، صحبت کند.

    به محض اینکه سرش را از طرف پنجره برگردانده، نوری درخشنده در اتاق پیچید.

    او از ترس فلج شده بود، برای مدتی بدون حرکت در صندلی‌اش باقی ماند (دفتر کار او 1600 یارد با مرکز انفجار فاصله داشت.

    همه چیز فرو ریخت، ساساکی هشیاری‌اش را از دست داد.

    سقف به طور ناگهانی فرو ریخت و افرادی که در طبقه‌ی بالا بودند، به پایین سقوط کردند؛ اما در اصل، قفسه‌ی کتاب‌های پشت سر او به جلو پرتاب شد و محتویاتش بر روی او ریخت، پای چپش به شکل بدی شکست.بلافاصله پس از انفجار، کشیش تانیموتو به سرعت از مک ماتسویی بیرون دوید و با حیرت به سربازان خونینی که پناهگاه زیر زمینی که حفر کرده بودند، نگاه کرد، با دلسوزی به طرف زن مسنی رفت که با بهت‌زدگی راه می‌رفت، سرش را با دست چپش گرفته بود و پسری سه یا چهار ساله را با دست دیگر به دنبالش می‌کشید و با گریه می‌گفت: صدمه دیده‌ام.

    تانیموتو بچه را بر پشت گرفت و زن را به انتهای خیابان که بر اثر آنچه غبار محلی به نظر می‌رسید، تاریک‌تر می‌شد، هدایت کرد.

    زن را به مدرسه‌ای برد که چندان دور نبود و پیشتر برای استفاده به عنوان بیمارستان در موارد ضروری طراحی شده بود.

    او با این حرکت از وحشتی که دچار آن شده بود، خلاص شد.در مدرسه از دیدن شیشه‌های شکسته که تمام زمین را پوشانده بود و حدود 50 یا 60 فرد مجروح برای معالجه در آن به سر می‌بردند، متحیر شد.

    او فکر کرد به رغم اینکه صدای هیچ هواپیمایی شنیده نشده است، چندین بمب در شهر افتاده است.

    به تپه کوچک باغ خانه‌ی مرد ثروتمند فکر کرد که از آنجا می‌توانست تمامی هیروشیما را ببیند، بنابراین با سرعت به آن جا بازگشت.

    از روی تپه، چشم‌اندازی حیرت‌انگیز را مشاهده کرد.

    اما او تا آنجایی را می‌توانست ببیند که هوای ابری با بخاری بدبو، وحشتناک و غلیظ از آن متصاعد می‌شد.در دور و نزدیک انبوهی از دود باعث افزایش غبار می‌شد.

    خانه‌های اطراف در حال سوختن بودند و وقتی قطرات بزرگ آب به درشتی یک تیله شروع به باریدن کرد او فکر کرد که آنها باید قطرات آب آتش نشانانی باشد که به مبارزه با آتش برخاسته‌اند (اما آنها در واقع قطرات متراکم حاصل از رطوبتی بود که از انبوه غبار گرما، ذرات سر به فلک کشیده و خروشان، حاصل شده بود که تقریبا چندین مایل بالاتر از آسمان هیروشیما بود.)تانیموتو به همسر و فرزندش، کلیسا و خانه فکر کرد که همگی در آن غبار وحشتناک فرو رفته بودند.

    بار دیگر با وحشت به سوی شهر دوید.

    خانم هاتسویو ناکامورا پس از تلاش برای نجات مایکو کوچک‌ترین فرزندش که تا سینه زیر آوار مانده بود صدای ضعیف دو کودک را شنید که گویی در ته غاری درخواست کمک می‌کردند، فورا پسر 10 ساله و دختره شت ساله‌اش را صدا کرد: «توشیو!

    یائوکو!» پاسخ‌شان را شنید مایکو را که دست کم می‌توانست نفس بکشد، رها کرد و به سمت صداهایی رفت که گریه می‌کردند.

    بچه‌ها در فاصله 10 فوتی آنها خوابیده بودند، اما در آن لحظه صدایشان از همان محلی که ناکامورا قرار داشت شنیده می‌شد.

    توشیو ظاهرا می‌توانست حرکت کند و ناکامورا می‌توانست احساس کند که پسرش انبوه چوپ و سفا‌ل‌ها را کنار می‌زند، سرش را دید و او را بیرون کشید.

    او گفت که در طول اتاق پرتاب شده است و بالاتر از خواهرش یائکو قرار داشته.

    یائکو که در قسمت پایینی قرار داشت گفت نمی‌تواند حرکت کند چون پایش دچار آسیب شده است، ناکامورا شروع به حفر سوراخی در بالای سر دخترش کرد و خواست او را با کشیدن بازوش بیرون آورد.

    یائوکو فریاد زد: «صدمه دیدم!» ناکامورا با صدای بلند فریاد زد: «وقتی برای اینکه بگی صدمه دیدی یا نه وجود نداره.» و او را بیرون کشید.

    سپس مایکو را آزاد کرد.

    بچه‌ها کثیف و بدنشان کبود شده بودند، اما هیچکدام حتی یک خراش هم برنداشته بودند.

    ناکامورا بچه‌ها را به خیابان برده آنها فقط لباس زیر به تن داشتند.

    روز بسیار گرمی بود، اما او که گیج شده بود، نگران بود بچه‌ها سرما بخورند؛ بنابراین به ویرانه‌ی خانه‌اش برگشت، آنجا را جست‌وجو کرد و چند لباس یافت که برای مواقع ضروری بسته‌بندی کرده بود.

    او به آنها شلوار، بلوز، کفش، کلاه نخی و حتی اورکت پوشاند.

    بچه‌ها ساکت بودند به غیر مایکو که مرتب می‌پرسید: «چرا شب شده؟

    چرا خونمون داغون شد؟

    چی شده؟» ناکامورا که نمی‌دانست چه اتفاقی رخ داده به اطراف نگاه کرد و در آن تاریکی دید که خانه‌ی تمامی همسایگان فرو ریخته است.

    خانم هاتایا، همسایه‌ آنها از وی خواست به همراه او به سمت پارک آسانو در کنار رودخانه‌ی کیو که با آنجا چندان فاصله نداشت بروند.

    ناکامورا به همراه بچه‌ها و هاتایا در حالی که چمدان وسایل اضطراری را در دست داشت به طرف پارک آسانو رفت.

    در حالی که می‌دویدند فریادهای کمک مردمی را می‌شنیدند که در زیر خرابه‌ها مدفون بودند.

    تنها خانه‌ای که در مسیرشان آسیب ندیده بود خانه‌ی کشیشان مسیحی بود که در کنار مهد کودک کاتولید که مایکو برای مدتی در آنجا درس می‌خواند، قرار داشت.

    وقتی از آنجا می‌گذشتند، پدر کلاینسورگ را با لباس زیر خونین دید که با چمدان کوچکی در دستش از آنجا بیرون می‌رفت.

    آن دو به او متوجه شد محل اقامتش در وضع به هم ریخته‌ی عجیب و غریبی قرار دارد.

    جعبه‌ی کمک‌های اولیه دست نخورده به یک چوب رختی آویزان بود، اما لباس‌هایش که روی چوب رختی کناری آن بود، دیگر دیده نمی‌شد، تکه‌های میز کارش در اطراف اتاق پخش شده بود.

    چمدانی که زیر میز پنهان‌اش کرده بود، بدون خراشی روی آن در آستانه‌ی در اتاق بود، پدر کلاینسورگ آن را خواست خدا می‌دانست، زیرا وسایل لازمش در آن قرار داشت.

    گفتند خانه‌ی دکتر کاندا ویران شده و آتش مانع از خروج آن‌ها شده است.

    بیمارستان دکتر ماساکازو فوجی دیگر در حاشیه‌ی رودخانه واقع نبود، بلکه درون رودخانه قرار داشت؛ دکتر فوجی بسیار متحیر بود و تکه‌های چوب به شدت و طوری به سینه‌اش فشار می‌آورد که نمی‌توانست حرکت کند و در آن صبح تاریک حدود 20 دقیقه در آن‌جا آویزان بود، سپس فکری به ذهن‌اش آمد که باعث شد حرکت کند؛ فکر کرد که به زودی مه آغاز می‌شود و با بالا آمدن آب رودخانه مرگ او در زیر آب حتمی خواهد بود.

    با خطور این فکر به ذهنش با تمام قدرت سعی کرد خود را آزاد کند.

    سپس از تلی از تکه‌های ساختمان بالا رفت، به شدت کثیف و خونین شده بود، به سمت پل کایو که بیمارستان قبلا در آن‌جا بود رفت، پل خراب نشده بود، بدون عینک، تصویری مبهم را می‌دید اما در همان وضع نیز از دیدن تعداد بسیار زیاد خانه‌هایی که تخریب شده بود متعجب شد، روی پل به یکی از دوستانش برخورد و از او پرسید فکر می‌کنی چه شده؟

    صبح که به وقت راه آهن می‌رفت نسیمی نمی‌وزید، اما در آن لحظه از همه طرف نسیمی در تمام جهات جریان داشت آتش‌های جدیدی شعله‌ور شده بود و به سرعت در حال گسترش بود و در زمانی کوتاه موجی از هوای گرم و تکه چوب‌های نیم سوخته‌ی حاصل از انفجار که ناگهان به آن‌ها نزدیک شد، ایستادن روی پل را غیر ممکن کرد.

    دکتر ماچی دوست فوجی به طرف دیگر رودخانه دوید، فوجی فورا به طرف آب زیر پل که عده‌ی بسیاری در آن‌جا پناه گرفته بودند رفت.

    کارکنان بیمارستان در آن‌جا جمع بودند، او یکی از پرستاران را دید که بر ویرانه‌های بیمارستان آویزان بود و دیگری در ناحیه‌ی سینه‌ دچار مشکل بود؛ به همراه عده‌ای به کمک‌شان رفت، برای لحظه‌ای صدای خواهر یا برادرزاده‌اش را شنید، اما او را پیدا نکرد، فوجی دیگر هرگز او را ندید.

    چهار تن از پرستاران و دو تن از بیماران بیمارستان جان باختند، فوجی به داخل آب رودخانه بازگشت و منتظر ماند آتش فرو بنشیند.

    تنها دکتر بیمارستان ردکراس که آسیبی ندیده بود، دکتر ساساکی بود.

    او پس از انفجار به طرف اتاق انبار رفت تا بانداژ جمع آوری کند.

    این اتاق نیز مانند تمام چیزهایی که ساساکی در هنگام دویدن در دیده‌اش بود، به هم ریخته بود.

    شیشه‌ها در هم ریخته بودند، او به سرعت بازگشت تا زخم رییس بخش جراحی را ببندد آن‌گاه به راهروی بیمارستان رفت و شروع به پانسمان جراحات بیماران، دکترها و پرستاران کرد.

    او عینک یکی از مجروحان را از صورتش برداشت تا بتواند بهتر ببیند.

    ابتدا افرادی را که به او نزدیک‌تر بودند معالجه می‌کرد و شاهد بود که راهروی بیمارستان شلوغ و شلوغ‌تر می‌شد.

    سعی کرد ابتدا سراغ افرادی برود که دچار سوختگی‌های عمیق شده بودند.

    متوجه شد مجروحان وارد راهرو می‌شوند، سعی کرد حداقل از خونریزی افرادی که در حال مرگ بودند جلوگیری کند.

    مدتی بعد زمین تمامی بخش‌ها آزمایشگاه، اتاق‌ها، راهروها، راهپله‌ها، سالن حیاط پشتی، حیاط و خیابان‌های بیرون از بیمارستان مملو از مجروحانی بود که روی زمین خوابیده بودند.

    از یک شهر 245 هزار نفری دست کم 100 هزار تن کشته شده بودند؛ 100 هزار تن دیگر صدمه دیده بودند؛ دست کم 10 هزار تن از مجروحان به سوی بهترین بیمارستان شهر رفتند که ظرفیت گنجایش 600 بیمار را داشت؛ جمعیت درون بیمارستان گریه می‌کردند و فریاد می‌زدند: "دکتر".

    بسیاری از مردم حالت تهوع داشتند.

    دکتر ساساکی که به این طرف و آن طرف کشانده می‌شد و از تعداد زیاد جمعیت و افراد مجروح متحیر بود، تعادل حرفه‌ای‌اش را از دست داد و فعالیت به عنوان طرحی ماهر و فردی دلسوز را متوقف کرد.

    او به روباتی تبدیل شده بود که به طور مکانیکی پاک می‌کرد، کثیف می‌کرد، پیچ و تاب می‌خورد، پاک می‌کرد، کثیف می‌کرد...

    توشیکو ساساکی در جایی که دفتر شخصی ایست ایشیاتین ورکز بود، بی هوش در زیر انبوهی از کتاب، گچ، چوب و آهن کرکره خم شده بود (او بعدا تخمین زد) که حدود هشت ساعت به طور کامل بیهوش بوده است.

    اولین چیزی که احساس کرد دردی کشنده در پای چپش بود، زیر کتاب‌ها و تکه‌های وسایل بسیار تاریک بودند و مرز بین آگاهی و ناآگاهی را تشخیص نمی‌داد.

    به نظر می‌رسید درد پایش می‌آید و می‌رود.

    لحظه‌ای که درد شدیدتر شد، احساس کرد پای چپش از زانو به پایین قطع شده است؛ سپس صدای قدم‌هایی را در بالای سرش شنید، صداهایی نگران با یکدیگر صحبت می‌کردند، ناگهان از درون آوار اطرافش این صدا را شنید؛ کمک!

    ما را بیاورید بیرون!...

    مدتی بعد چند مرد رسیدند و ساساکی را از یر آوار بیرون کشیدند.

    پای چپش قطع نشده بود، اما به شکل بسیار بدی شکسته و خراشیده و از زانو به پایین کج شده بود.

    آن‌ها او را به درون حیاط بردند، باران می‌بارید؛ او در باران روی زمین نشست، وقتی باران شدیدتر شد، یک نفر تمامی مجروحان را به سوی پناهگاه شرکت راهنمایی کرد.

    زنی با لباس‌های پاره به او گفت بلند شو بیا، می‌تونی لی لی کنان بیایی، اما ساساکی نمی‌توانست حرکت کند، او فقط در باران منتظر ماند؛ سپس مردی یک ورقه‌ی آهن کرکره را با دست گرفت و به او کمک کرد تا بلند شود و به زیر آن رود.

    او شرایط خوبی داشت، تا وقتی که آن مرد دو فرد دیگر را که به شکل بسیار بدی مجروح شده بودند به آن‌جا آورد؛ یکی از آنان زنی بود که سینه‌اش پاره شده بود و دیگری مردی که صورتش کاملا سوخته بود.

    باران تمام شد، بعد از ظهر ابری، گرمی هوا؛ پیش از فرا رسیدن شب، این سه در زیر آن سقف آهنی احساس بسیار بدی داشتند.

    پدر تانیموتو که برای خانواده و کلیسای‌اش بسیار نگران بود، تنها کسی بود که به طرف شهر رفت.

    ابروهای بعضی‌ها سوخته بود و پوست سر و صورتشان آویزان بود، دیگران به علت داشتن درد دستشان رابالا گرفته بودند، طوری که انگار چیزی با با دو دست حمل می‌کنند.

    برخی در حالی که راه می‌رفتند استفراغ می‌کردند، برخی لخت بودند یا لباس‌های پاره به تن داشتند، در بدن برخی افرادی که لباس به تن نداشتند سوختگی‌ها، خطوط بندهای زیرپوش و شلوار را برجای گذاشته بود و پوست برخی زنان اشکال گل‌های روی کیمونوهای شان را به خود گرفته بود (زیرا سفید آتش بمب را دفع کرده و لباس‌های تیره‌، آن را ضرب کرده و به پوست منتقل کرده بود) تقریبا همه‌ی سرها به طرف پایین بود و به طرف مقابل خیره شده بودند؛ همه ساکت نبودند و هیچ حالتی از خود نشان نمی‌دادند.

    پدر تانیموتو پس از عبور از پل کویی و پل کانون در حالی‌که تمام مسیر را دویده بود و به مرکز نزدیک می‌شد، دید که تمامی خانه‌ها فرو ریخته و بسیاری در آتش شعله ورند.

    از دیدن میزان صدماتی که در دو مایل مسیری که به طرف شمال دویده بود، مشاهده می‌کرد، متحیر شده بود.

    در گیون به طرف ساحل شرقی رودخانه‌ی اوتا رفت و به طرف پایین آن دوید تا جایی‌که دوباره به آتش رسید.

    در نزدیکی مقبره‌ای‌، آتش بیشتری بود، وقتی به سمت چپ پیچید، از بخت باور نکردنی‌اش همسرش را دید که دخترشان در آغوش داشت: تانیموتو آن قدر از نظر حسی دچار مشکل شده بود که هیچ چیز نمی‌توانست متعجبش کند.

    از او پرسید: سالمی؟

    همسرش به او گفت که در زیر محل اقامت کشیش در حالی‌که فرزندش را در آغوش داشته مدفون شده بوده است.

    ویرانه‌ها به او فشار وارد کرده بود و فرزندش گریه می‌کرده تا زمانی‌که نوری را دیده و با دست سوراخی بزرگ‌تر را ایجاد کرده و بعد از حدود نیم ساعت صدای چوپ‌های درحال سوختن را شنیده است.

    در نهایت منفذ را آن قدر بزرگ کرده که برای خروج او و فرزندش کافی باشد و سپس از آن‌جا خارج شده، او گفت که در حال رفتن به اوشید است.

    تانیموتو گفت که می‌خواهد کلیسا را ببیند و از همسایگان‌اش مراقبت کند.

    تمام مدت روز، مردم به پارک آسانو سرازیر می‌شدند.

    هاتسویو ناکامورا و فرزندش از اولین کسانی بودند که به آن‌جا رسیدند و در محل نزدیک رودخانه مستقر شدند.

    همگی احساس تشنگی شدیدی داشتند و از آب رودخانه می‌نوشیدند.

    به یک‌باره حالت تهوع پیدا کرده و استفراغ کردند، آن‌ها تمام طول روز حالت تهوع داشتند.

    دیگران نیز حالت تهوع داشتند، همگی فکر می‌کردند به خاطر گازی که آمریکایی‌ها پرتاب کرده‌اند بیمار شده‌اند.

    (احتمالا به علت بوی بسیار بد یونیزه شدن که بر اثر شکافت بمب حاصل می‌شد).

    وقتی پدر کلانیسورگ و دیگر کشیش‌ها به پارک رسیدند، ناکامورا کاملا بیمار بود.

    زنی که ایواساکی نام داشت و در همسایگی آن‌ها زندگی می‌کرد، نزدیک ناکامورا نشسته بود، برخاست و از کشیش‌ها پرسید که آیا باید در جایی که بوده بماند یا با آن‌ها همراه شود؟

    پدر کلانیسورگ گفت که نمی‌داند چه جایی می‌تواند امن‌ترین جا باشد.

    آن زن همان‌جا ماند و در اواخر روز در حالی‌که هیچ زخم یا سوختگی مشهودی نداشت، از دنیا رفت.

    وقتی پدر تانیموتو به پارک رسید، جمعیت زیادی در آن‌جا بودند و تشخیص مرده‌ها از زنده‌ها بسیار مشکل بود، بیشتر مردم با چشمان باز روی زمین خوابیده بودند.

    سکوت بیشه‌ی کنار رودخانه که صدها فرد به شدت مجروح به همراه یکدیگر در آن‌جا رنج می‌کشیدند، یکی از کشنده‌ترین پدیده‌هایی بود که او در تمام عمرش تجربه کرده بود.

    هیچ‌کس گریه نمی‌کرد.

    هیچ‌یک درد فریاد نمی‌زدند، هیچ‌کس شکایتی نمی‌کرد و بچه‌ها حتی گریه نمی‌کردند.

    تعداد معدودی بودند که صحبت می‌کردند و وقتی پدر کلانیسورگ به برخی افراد که به شدت سوخته بودند، آب می‌داد، سهم‌شان را می‌گرفتند، بعد کمی بلند می‌شدند و از او تشکر می‌کردند.

    اوایل عصر آن روز، آتش به درختان پارک آسانو رسید.

    پدر تانیموتو زمانی متوجه آن شد که دید عده‌ی زیادی از افراد به طرف حاشیه‌ی رودخانه می‌روند.

    وقتی آتش را دید، فریاد زد: تمامی جوانانی که آسیب زیادی ندیده‌اند با من همراه شوند.

    پدر کلانیسورگ، پدر شیفر و پدر لاسل را به حاشیه‌ی رودخانه برد و از مردمی که آن‌جا بودند، خواست در صورت نزدیک‌تر شدن آتش به آن‌ها کمک کنند، سپس ما به جمع داوطلبان پدر تانیموتو برگشتیم.

    گروه به مدت دو ساعت با آتش جنگید و در نهایت بر آن غلبه کرد.

    قبل از این‌که هوا تاریک شود، تانیموتو کنار دختری 20 ساله به نام کامایی رفت که در همسایگی‌اش زندگی می‌کرد.

    او روی زمین نشسته بود و پیکر نوزاد دختری را در آغوش داشت.

    بچه در تمام طول روز مرده بود.

    وقتی تانیموتو را دید پرید و گفت: ممکن است همسرم را پیدا کنید؟

    تانیموتو می‌دانست که همسر او روز قبل به ارتش پیوسته است و او شانسی برای پیدا کردن همسر کامایی ندارد، اما به او گفت: تمام تلاشم را خواهم کرد.

    کامایی گفت: باید او را پیدا کنی.

    او بچه‌مان را خیلی دوست داشت، می‌خواهم یکبار دیگر ببیندش.

    دکتر فوجی تمام شب را با دردی کشنده بر روی زمین خانه‌ی بدون سقف خانواده‌اش در حاشیه‌ی شهر دراز کشید.

    او در روشنایی نور یک فانوس، خود را معاینه کرد و متوجه شد که استخوان ترقوه‌ی چپش شکسته، و در صورت و بدن‌اش خراشیدگی و بریدگی‌هایی از جمله بریدگی‌های عمیق روی چانه‌ی کمردارد، پاها کبودی بسیار شدید و در قفسه‌ی سینه و بالاتنه نیز دو دنده‌اش نیز شکسته بود.

    او خیلی بد صدمه ندیده بود و می‌توانست در پارک آسانو به مجروحان کمک کند.

    در طول یک شب، 10 هزار قربانی انفجار به بیمارستان رد کراس هجوم بردند و دکتر ساسکی، با اکراه و با در دست داشتن بانداژ و بطری‌های مرکوکروم بالا و پایین می‌رفت و هنوز عینکی را که از یکی از مجروحین گرفته بود به چشم داشت.

    دکترهای دیگر مجروحانی را که به شدت سوخته بودند، با محلول آب نمک شست و شو می‌دادند، البته این تمام کاری بود که می‌توانستند انجام دهند.

    پس از تاریک شدن هوا با نور آتش شهر و شمع‌هایی که 10 پرستار باقی مانده برای‌شان نگه می‌داشتند، کار می‌کردند.

    دکتر ساساکی تمام روز بیرون از بیمارستان را نگاه نکرده بود، صحنه‌ی درون بیمارستان بسیار وحشتناک بود و آن‌قدر پیچیده بود که فرصت نکرد بود که بپرسد آن سوی پنجره‌ها و درها چه اتفاقی در حال رخ دادن است.

    مراجعان در دسته‌های حدود صد تن جان می‌سپردند، اما هیچ‌کس نبود که اجسادشان را حمل کند.

    برخی کارکنان بیمارستان بیسکویت و برنج در میان‌شان پخش می‌کردند، اما بویی که از اجساد در آن منطقه پیچیده بود، آن قدر زیاد بود که عده‌ی کمی احساس گرسنگی می‌کردند.

    در ساعت 3 صبح روز بعد، پس از 19 ساعت کار وحشتناک، ‌دکتر ساساکی دیگر قادر به خدمت رسانی به یک مجروح هم نبود.

    او و دیگر نجات یافتگان از میان کارکنان بیمارستان به پشت بیمارستان رفتند و در آن‌جا پنهان شدند تا استراحت کنند.

    اما ظرف یک ساعت مجروحان آن‌ها را پیدا کردند و حلقه‌ای از شاکیان اطرافشان را فرا گرفت: دکترها!

    کمک کنید!

    چطور می‌توانید بخوابید؟

    ساساکی برخاست و به کار پرداخت.

    همه‌ی کارکنان در این باره صحبت می‌کردند که این بمب بزرگ نباید یک بمب معمولی بوده باشد، چراکه روز بعد وقتی که معاون رییس بیمارستان به زیرزمین، جایی که صفحات اشعه‌ی ایکس قرار داشت، رفت، متوجه شد که تمامی انبار همان‌طور که قرار گرفته بود، نور دیده است.

    یک هفته پس از سقوط بمب، تشعشعات آزاد شده از اتم به هنگام شکافت، تخریب شده است و هیچ کس این مساله را متوجه نمی‌شد و یا آن را باور نمی‌کرد.

    با این حال وقتی فیزیک‌دانان ژاپنی با الکتروسکوپ‌های لوریستان و الکتروموتورهای نهر، وارد شهر شدند کل مساله را متوجه شدند.

    در اواسط اوت، چند روز پس از آن‌که رییس جمهور ترومان، نوع بمبی که بر هیروشیما فرو افتاده بود را فاش کرد، دانشمندان تحقیقات‌شان را آغاز کردند.

    اولین کاری که انجام دادند، تعیین تقریبی مرکز با مشاهده‌ی جهتی بود که تیرهای تلفن در تمامی اطراف آن سوخته بود؛ دانشمندان یادآور شدند که نور حاصل از بمب رنگ بتن‌ها را به رنگ قرمز روشن تغییر داده بود، سطح سنگ‌های گرانیت ریخته شده بودند و برخی دیگر از انواع مصالح ساختمانی سوخته بودند و هم‌چنین بمب در برخی اماکن، تصاویری از سایه‌ای را که نور حاصل از آن ایجاد کرده بود، برجای گذاشته بود.

    (سایه‌های مبهمی از تصاویر انسانی پیدا شده بودند.) آن‌ها پس از بررسی خاکسترهای مبهم و قطعات ذوب شده به این نتیجه رسیدند که گرمای حاصل از بمب در مرکز آن باید حدود 6000 درجه‌ی سانتیگراد بوده باشد.

    در تاریخ 18 اوت 12 روز پس از انفجار بمب، پدر کلانیسورگ پیاده به همراه کیف وسایلش راهی هیروشیما شد.

    او فکر می‌کرد که این کیف که در آن وسایل با ارزشش را نگهداری می‌کرد، باید کیفیتی جادویی داشته باشد.

    او در تمام طول راه به این فکر می‌کرد که تمامی خرابی‌هایی که دیده بود، در عرض یک لحظه به وسیله‌ی یک بمب ایجاد شده است.

    وقتی به مرکز شهر رسید، هوا بسیار گرم شده بود.

    کیف جادویی به رغم این که اکنون خالی بود، ناگهان بسیار سنگین به نظر رسید، او به شدت احساس خستگی و درد کرد؛ صبح روز بعد کشیش بخش که بریدگی‌های ظاهرا ناچیز کلانیسورگ را بررسی می‌کرد، با تعجب پرسید: شما با زخم‌های‌تان چه کرده‌اید؟

    زخم‌ها به طور ناگهانی عمیق می‌شدند متورم می‌شدند و سر باز می‌کردند.

    ناکامورا صبح روز بیستم اوت در خانه‌ی خواهرش بود که در شهر لحابه قرار داشت، خیلی از ناگاتوکا دور نبود؛ او هیچ جراحت یا سوختگی نداشت؛ ولی با این حال، حالت تهوع داشت.

    او مشغول شانه کردن موهایش شد، پس از یک حرکت شانه، دسته‌ای از موهایش کنده شد، در حرکت بعدی شانه یک دسته‌ی دیگر نیز کنده شدند، او دیگر ادامه نداد، اما در سه چهار روز آینده، موهایش بی اختیار ریخت و او کاملا تاس شد؛ دیگر از خانه بیرون نمی‌رفت و پنهان می‌شد.

    در 26 اوت او و دختر بزرگش مایکو در حالی که به شدت احساس ضعف و خستگی داشتند از خواب برخواستند و در رختخواب‌شان باقی ماندند.

    پسر و دختر دیگرش که طی انفجار و پس از آن همراه آن‌ها بودند، احساس خوبی داشتند.

    در همان زمان تانیموتو به طور ناگهانی بیمار شد، حالت خستگی و تب‌دار داشت، این چهار تن نمی‌دانستند، اما به بیماری‌ای دچار شدند که بعدها بیماری حاصل از اشعه خوانده شد.

    دکتر ساساکی و همکارانش در بیمارستان ردکراس شاهد آن بودند که بیماری غیرمنتظره ظاهر می‌شود و در نهایت فرضیه‌ی ماهیتش را تکمیل می‌کند، آن‌ها به این نتیجه رسیدند که این بیماری سه مرحله دارد؛ مرحله‌ی اول پیش از آن که دکترها حتی بدانند، با بیماری جدیدی روبرو می‌شوند، و در این مرحله بیماری همه جا را فرا می‌گیرد و عکس‌العمل مستقیم بدن در برابر بمباران چنین بوده است.

    در لحظه‌ای که بمب با نوترون‌ها، ذرات بتا و اشعه‌های گاما منفجر شده بود، افراد ظاهرا آسیب ندیده‌ای که در اولین ساعت و روزهای پس از انفجار به شکل مرموزی مردند در این مرحله‌ی اول از پا در آمدند، این مرحله 95 درصد مردم را تا نیم مایلی مرکز انفجار کشته بود.

    اشعه‌ها به سادگی سلول‌های انسانی را تخریب می‌کردند.

    مرحله‌ی دوم در 10 یا 15 روز پس از انفجار رخ می‌داد، اولین علامت آن از دست دادن موها بود.

    سپس اسهال و تب که در برخی موارد تا 106 درجه بالا می‌رفت، 25 تا 30 روز پس از انفجار بی نظمی‌هایی در خون آغاز می‌شد، لثه‌ها خونریزی می‌کردند، تعداد گلبول‌های سفید به شدت کاهش می‌یافت و خون‌مردگی‌هایی در زیرپوست ظاهر می‌شد.

    دو نشانه‌ی مهمی که دکترها نظریات‌شان را براساس آن طراحی کردند، تب و تعداد پایین گلبول‌های سفید بود؛ اگر تب به طور ثابت بالا می‌ماند، شانس بیماران برای زندگی بسیار کم بود.

    گلبول‌های سفید تقریبا به زیر 4000 رسیده بود و بیماری که تعداد این ذرات در بدنش به زیر 1000 برسد، شانس کمی برای زندگی دارد.

    در پایان مرحله‌ی دوم اگر بیمار نجات می‌یافت، تعداد اندکی از سلول‌های گلبول قرمز برایش باقی می‌ماند.

    مرحله‌ی سوم عکس‌العملی بود که زمانی رخ می‌داد که جسم برای جبران بیماری‌هایش تقلا می‌کرد.

    گلبول‌های سفید نه تنها تعدادشان به حالت طبیعی بازگشته؛ بلکه بالاتر از سطح عادی قرار می‌گیرد، در این مرحله بسیاری از بیماران با شکایاتی مثل تورم در حفره‌ی قفسه‌ی سینه از بین رفته‌اند.

    بیشتر افرادی که سوخته بودند با دستمال‌های صورتی رنگ و لاستیکی مخصوص بهبود می‌یافتند، مدت زمان بیماری متفاوت بود و به شرایط و میزان اشعه‌ای که بیمار دریافت کرده بود بستگی داشت، برخی در عرض یک هفته بهبود می‌یافتند و بهبود برخی دیگر چند ماه زمان نیاز داشت.

    وقتی علایم بیماری خود را نشان دادند مشخص شد بیشتر افراد از اثرات دوز بالای اشعه‌ی ایکس آسیب دیده‌اند و دکترها نظریات درمانی‌شان را براین اساس قرار دادند.

    آن‌ها به بیماران، تنظیم کننده‌ی خون، ویتامین و به ویژه ویتامین B1 می‌دادند.

    همه‌ی‌ بیماران، تمام مجموعه‌ی علایم بیماری را نداشتند.

    افرادی که از سوختگی بر اثر نور رنج می‌بردند، تا حد زیادی از بیماری اشعه محافظت شده بودند، آن‌هایی که چند روز یا حتی چند ساعت پس از بمباران خوابیده بودند، کمتر از افرادی که در آن زمان فعال بودند در معرض بیماری قرار داشتند.

    موهای خاکستری به ندرت می‌ریخت و از آن‌جا که طبیعت انسان را در برابر هوش وی محافظت می‌کند، فرآیندهای تولید مثل برای مدتی تحت تاثیر قرار گرفت، مردها عقیم و زنان دچار سقط جنین شدند.

    یک سال پس از بمباران، توشیکو ساساکی فلج شد، هاتسویو ناکامورا دارایی‌اش را از دست داد و پدر کلانیسورگ به بیمارستان بازگشت.

    دکتر ساساکی قادر به انجام کاری که قبلا می‌توانست انجام دهد، نبود.

    دکتر فوجی بیمارستان 30 اتاقه‌ای را که برای به دست آوردنش سال‌ها تلاش کرده بود از دست داد و به هیچ وجه احتمال بازسازی آن را نمی‌داد.

    کلیسای پدر تانیموتو تخریب شد و دیگر سرزندگی استثنایی‌اش را نداشت.

    زندگی شش فردی که از میان خوش شانس‌ترین افراد هیروشیما بودند، هرگز شبیه یکدیگر نبود.

    تعداد قابل توجهی از مردم هیروشیما کما بیش نسبت به مبانی اخلاقی استفاده از بمب بی تفاوت بودند، احتمالا آن‌ها بیش از اندازه از آن ترسیده بود که بخواهند درباره‌ی آن فکر کنند، تعداد زیادی از آن‌ها خود را برای فهمیدن این که آن حادثه شبیه به چه چیزی بوده است، آزار ندادند.

    تصور هاتسویوناکامورا از آن از ترس آن نمونه‌ای از آن است؛ وقتی از او درباره‌ی بمب اتم سوال شود، خواهد گفت: اندازه‌ی یک جعبه‌ی کبریت است، گرمای آن 6000 برابر خورشید است، در آسمان منفجر می‌شود و تعدادی رادیوم دارد.

    نمی‌دانم چه طور کار می‌کند، اما وقتی که با رادویم ترکیب شود، منفجر خواهد شد.

    او درباره‌ی کاربرد بمب گفت: زمان جنگ بود و باید انتظار آن را می‌داشتیم؛ نمی‌شد کاری کرد، خیلی بد بود.

    دکتر فوجی تقریبا همین را درباره‌ی کاربرد بمب به پدر کلانیسورگ گفت: نمی‌شد کاری کرد و بسیاری از شهروندان هیروشیما نسبت به آمریکایی‌ها احساس تنفر می‌کردند که احتمالا هیچ چیز نمی‌توانست آن را از بین ببرد.

    دکتر ساساکی به یک باره گفت: متوجه شدم که آن‌ها در حال برگزاری دادگاهی برای جنایتکاران در توکیو هستند، فکر می‌کنم آن‌ها باید مقاماتی را که تصمیم گرفتند از این بمب استفاده کنند به محاکمه بکشانند و تمامی آن‌ها را به دار بیاویزند.

    پدر کلانیسورگ و سایر کشیشان مسیحی آلمانی که انتظار می‌رفت به عنوان افراد خارجی، دیدگاهی نسبتا جداگانه‌تر اتخاذ کنند، اغلب درباره‌ی اخلاقیات در استفاده از بمب بحث می‌کردند.

    پدر زیمبس یکی از آن‌هایی که در زمان وقوع حمله به ناگاتسوکا رفته بود، در گزارشی برای هالی سی دوروم نوشت: برخی از ما بمب را در همان مقوله‌ای می‌گنجاندیم که گاز سمی را و مخالف استفاده از آن بر روی جمعیت غیرنظامی بودیم؛ برخی دیگر بر این باور بودند که در کل جنگ آن‌گونه که در ژاپن رخ داد، هیچ فرقی میان غیرنظامیان و سربازان قایل نشدند و خود بمب نیرویی موثر با هدف پایان بخشیدن به خونریزی بود و هشداری برای ژاپن بود تا تسلیم شود و بنابراین از تخریبی کلی اجتناب کرد.

    به نظر منطقی می‌آمد که کسی که از جنگ به طور اصولی حمایت می‌کرد، نتواند از جنگ علیه غیرنظامیان شکایتی داشته باشد.

    مساله‌ی مهم این است که آیا کل جنگ در شکل فعلی‌اش حتی با وجود آن‌که در راستای هدفی معین باشد، قابل توجیه است یا خیر؟

    آیا آن از روحی خبیث و مادی نسبت به آن چه که پیامدهایش ممکن بود خوب باشد، برخوردار نبود؟

    چه زمانی اخلاقیات ما پاسخی روشن به این سوال خواهد داد؟

    غیرممکن است که بتوان گفت چه ترس‌هایی در ذهن کودکانی به یادگار خواهد ماند که در روز بمباران هیروشیما در آنجا زندگی می‌کردند.

    در ظاهر جمع آوری مجدد آن‌ها که ماه‌ها پس از این فاجعه انجام شد، ماجرایی نشاط بخش بود.

    توشیوناکامورا که در زمان بمباران ده ساله بود، خیلی زود توانست آزادانه و حتی با شادمانی از تجربه‌اش صحبت کند و چند هفته پیش از سالگرد این حادثه در انشایی واقعی برای معلمش در مدرسه نوشت: روز پیش از بمباران به شنا رفته بودم، صبح آن روز بادام زمینی می‌خوردم، نوری دیدم که به شدت به محل خواب خواهر کوچکم برخورد کرد، وقتی نجات پیدا کردیم، من و مادرم شروع به بستن وسایل‌مان کردیم، همسایگان در حالی که دچار سوختگی و خونریزی بودند به اطراف می‌رفتند.

    هتایاسان به من گفت با او فرار کنم، من گفتم که می‌خواهم منتظر مادرم بمانم، ما به پارک رفتیم، گردبادی آمد، شب، یک تانکر گاز آتش گرفت و من انعکاس آن را در رودخانه دیدم، شب را در پارک ماندیم، روز بعد من به پل تایکو رفتم و دوستانم را دیدم، آن‌ها به دنبال مادران‌شان می‌گشتند.

    مادر یکی از آن‌ها مجروح شده بود و مادر دیگری مرده بود.»

اطلاعات اولیه هانری بکرل نخستین کسی بود که متوجه پرتودهی عجیب سنگ معدن اورانیم گردید. پس از آن در سال 1909 میلادی ارنست رادرفورد هسته اتم را کشف کرد. وی همچنین نشان داد که پرتوهای رادیواکتیو در میدان مغناطیسی به سه دسته تقیسیم می‌شوند)پرتوهای آلفا ، بتا و گاما(بعدها دانشمندان دریافتند که منشا این پرتوها درون هسته اتم اورانیم می‌باشد. پیدایش بمب اتمی در سال 1938 با انجام ...

دید کلی زمانی که اطلاعات انسان در مورد دنیای ریز داخل اتم گسترش یافت و توانست انرژی هسته‌‌ای را بشناسد ، تحولی عمیق در زندگی او به وجود آمد. با وجود این منبع عظیم انرژی ، دیگر نگرانی در مورد تمام شدن ذخائر تجدید ناپذیر انرژی مانند نفت ، گاز طبیعی و زغال اندکی کمتر شد. تمام توجه‌ها به سمت گسترش فناوری لازم برای استفاده از انرژی هسته‌ ای جلب شد. و به این ترتیب عصر جدیدی به نام عصر ...

مقدمه در حال حاضر انرژی اتمی یکی از منابع مهم انرژی بسیاری از کشورهای جهان است . با وجود این ، تا سالهای اخیر اکثر مردم درباره آن بی اطلاع بودند در اواخر جنگ جهانی دوم زمانی که دو بمب اتمی بر روی شهرهای ناکازاکی و هیروشیما در ژاپن انداخته شد ، برای اولین بار مردم پی بر قدرت انرژی اتمی بردند. از آن زمان تا به امروز از انرژی اتمی فقط به منظور تولید نیرو استفاده شده است ، هرچند که ...

بازی‌های آسیایی از زمان تصویب برگزاری آن در سال ‪ ۱۹۴۹‬در دهلی‌نو تا کنون پیشرفت بسیاری کرده است. به گزارش خبرگزاری فرانسه از دوحه، بازی‌ های آسیایی ‪ ۲۰۰۶‬دوحه با شرکت بیش از ‪ ۱۳۵۰۰‬ورزشکار از ‪ ۴۵‬کشور این قاره در ‪ ۳۹‬رشته برگزار می‌شود که با توجه به سه میلیارد بیننده تلویزیونی خود، بزرگترین دوره در تاریخ این بازی‌هاست. این در حالیست که اولین دوره بازی‌ها که در سال ‪ ۱۹۵۱‬در ...

اینشتین دو نظریه دارد. نسبیت خاص را در سن 25 سالگی بوجود آورد و ده سال بعد توانست نسبیت عام را مطرح کند. نسبیت خاص بطور خلاصه تنها نظریه ایست که در سرعتهای بالا (در شرایطی که سرعت در خلال حرکت تغییر نکند--سرعت ثابت) می‌توان به اعداد و محاسباتش اعتماد کرد. جهان ما جوریست که در سرعتهای بالا از قوانین عجیبی پیروی می‌کند که در زندگی ما قابل دیدن نیستند. مثلا وقتی جسمی با سرعت نزدیک ...

بمب هسته اي چگونه کار مي‌کند؟ شما احتمالاً در کتابهاي تاريخ خوانده‌ايد که بمب هسته‌اي در جنگ جهاني دوم توسط آمريکا عليه ژاپن بکار رفت و ممکن است فيلم‌هايي را ديده باشيد که در آنها بمب‌هاي هسته‌اي منفجر مي‌شوند. درحاليکه در اخبار مي‌شنويد، برخي

بررسي يک جنجال پوچ رسانه اي ديدگاه رهبر حکيم انقلاب درباره هولوکاست درحاليکه رييس جمهور کشورمان از سال گذشته با طرح سوالاتي اساسي، توانسته است سياست غرب در تاسيس رژيم صهيونيستي به بهانه آنچه «واقعه تاريخي هولوکاست» ناميده اند را در برابر وجدان عم

هانریبکرل نخستین کسی بود که متوجه پرتودهی عجیب سنگ معدن اورانیم گردیدبس ازان در سال 1909 میلادی ارنست رادرفوردهسته اتم را کشف کردوی همچنین نشان دادکه پرتوهای رادیواکتیودر میدان مغناطیسی به سه دسته تقیسیم می شود( پرتوهای الفا وبتاوگاما)بعدها دانشمندان دریافتند که منشاء این پرتوها درون هسته اتم اورانیم میباشد. در سال 1938 با انجام ازمایشاتی توسط دو دانشمند ا لمانی بنامهای اتوها ن ...

اطلاعات اولیه هانری بکرل نخستین کسی بود که متوجه پرتودهی عجیب سنگ معدن اورانیوم گردید. پس از آن در سال 1909 میلادی ارنست رادرفورد هسته اتم را کشف کرد. وی همچنین نشان داد که پرتوهای رادیواکتیو در میدان مغناطیسی به سه دسته تقیسیم می‌شوند (پرتوهای آلفا ، بتا و گاما). بعدها دانشمندان دریافتند که منشا این پرتوها درون هسته اتم اورانیم می‌باشد. پیدایش بمب اتمی در سال 1938 با انجام ...

بمب هسته ای چگونه کار می‌کند؟ شما احتمالاً در کتابهای تاریخ خوانده‌اید که بمب هسته‌ای در جنگ جهانی دوم توسط آمریکا علیه ژاپن بکار رفت و ممکن است فیلم‌هایی را دیده باشید که در آنها بمب‌های هسته‌ای منفجر می‌شوند. درحالیکه در اخبار می‌شنوید، برخی کشورها راجع به خلع سلاح اتمی با یکدیگر گفتگو می‌کنند، کشورهایی مثل هند و پاکستان سلاح‌های اتمی خود را توسعه می‌دهند. ما دیده‌ایم که این ...

ثبت سفارش
تعداد
عنوان محصول