پس از وقایع 30 تیر 1331ش اشرف که از تردید امریکائیان در مورد مصدق و نهضت ملی نفت ایران آگاه شده بود، تصمیم به جلب نظر آنان در نابودی دولت مصدق گرفت.
به ویژه آنکه پس از انتخابات آیزنهاور به ریاست جمهوری امریکا مسئله خطر کمونیسم بیش از پیش مطرح شده بود.
اشرف با تماس گرفتن با امریکائیان و دادن اطلاعات دروغین و وعده های مختلف میخواست اعتماد آنان را جلب کند اما تلاشهای اشرف در این زمان به جایی نرسید و او بار دیگر راهی پاریس شد.
(1) در تابستان همان سال ناگهان اقدامات اشرف مؤثر واقع شد و طی تماس با دو امریکایی و ملاقات با آنان اشرف از تصمیم دولت امریکا جهت سرنگونی دولت مصدق مطلع شد.
(2)
بدین ترتیب در تابستان سال 1332 اشرف در کازینوی دوویل با دو مرد یکی انگلیسی و دیگری امریکایی ملاقات نمود و از او خواسته شد تا جهت حمایت برادرش در تاج و تخت در 3 مرداد 1332 به تهران رفته پیغام و پاکت آنان را به او بدهد.
(3) اشرف با تعجب به آنها گفت که ورود او به ایران ممنوع است و با مخالفت مصدق و مطبوعات هوادار او روبه رو خواهد شد اما امریکائیان از او خواستند که مخفیانه و بدون اطلاع به ایران برود.
(4)
اشرف در روز 25 ژوئیه (3 مرداد) همچون یک مسافر عادی با پرواز تجاری به تهران رفت.
اما به محض ورود شناخته شد و ورود او به ایران با واکنش شدید دولت و دربار روبه رو شد و حتی شاه از دیدار او خودداری کرد.
بهانه ورود اشرف به ایران تهیه مخارج بستری شدن پسرش بود اما در باطن حامل خبر و بستهای محرمانه بود که می بایست شخصاً به برادر برساند.
پس از تلاشهای زیاد اشرف به واسطه نامه ای که توسط سلیمان بهبودی به برادر فرستاد، موفق به ملاقات با محمدرضا در 7 مرداد 1332 شد.
ملاقات در ابتدا حالتی تند و پرخاشگرانه داشت اما در آخر با لحنی آشتی جویانه به اتمام رسید و اشرف پاکت را به دست برادر داد.
اشرف روز بعد از این ملاقات در 8 مرداد با هواپیما راهی اروپا شد و دقیقاً 9 روز بعد عملیات آژاکس که عبارت بود از یک سلسله عملیات نظامی جهت بازگرداندن قهری محمدرضا شاه به تخت سلطنت آغاز گشت.
این عملیات که توسط نظامیان ایرانی انجام شد برای امریکائیان بیش از 60 هزار دلار مخارج دربرنداشت و باعث سقوط دولت مصدق گردید.
پس از کودتای 28 مرداد 1332 دوره طلایی حکمرانی اشرف پهلوی آغاز شد و او از وزنه های قدرت و از طرفداران مهم امریکا در ایران شد.
دکتر مصطفى الموتى
دکتر مصطفى الموتى روزشمارزندگى شاهدخت اشرف پهلوى ۱-اشرف پهلوى در روز چهارم آبان ۱۲۹۸ در شهر تهران متولد گردید.
او خواهر دوقلوى محمدرضا پهلوى بود که ۵ ساعت بعد از تولد پهلوى دوم به دنیا آمد.
۲-اشرف پهلوى سه بار ازدواج کرد.
(على قوام، احمد شفیق، مهدى بوشهرى) همسران او بودند که هم اکنون همسر مهدى بوشهرى است که از او فرزندى ندارد ولى از همسران قبلى سه فرزند دارد (شهرام قوام، شهریار و آزاده شفیق) .
۳-اشرف پهلوى در کنار برادرش در کارهاى سیاسى مداخله داشت.
با دو نخست وزیر درافتاد (قوام السلطنه و دکتر مصدق).
از دو نخست وزیر به شدت حمایت کرد (هژیر و رزم آرا) .
۴-اشرف پهلوى عاشق دو پسر تیمورتاش شد (مهرپور، هوشنگ) اولى تصادف کرد و مُرد و دومى ازدواجش با مخالفت شاه فقید روبرو گردید.
۵-اشرف پهلوى سالیان دراز ریاست سازمان شاهنشاهى خدمات اجتماعى را برعهده داشت و بیش از ۷سال رئیس هیأت نمایندگى ایران در سازمان ملل متحد و رئیس سازمان زنان ایران بود و چند شغل جنبى به او سپرده شد ولى دخالتش در کارهاى مملکت بیش از همه افراد خاندان پهلوى به نظر مى رسید.
۶-اشرف پهلوى که از طرف دکتر مصدق به اروپا تبعید شده بود شب ها در کازینو به سر مى برد و مبلغى از ثروت خود را از دست داد و در سال ۵۶ هم یکبار هنگام خارج شدن از کازینو در جنوب فرانسه مورد سوءقصد قرار گرفت.
ولى در وقایع ۲۸مرداد ۱۳۳۲ نقش فعالى داشت و با آمریکائى ها در اروپا ملاقات هائى داشته که کارساز بوده است.
۷-یک فرزند اشرف (شهریار شفیق) که افسر شجاع و لایق و شریفى بود در سال ۱۳۵۸ توسط تروریست هاى جمهورى اسلامى در پاریس کشته شد.
ولى پسر دیگرش شهرام که در کارها و معاملات مالى زیادى دست داشت با ثروت فراوان خود اکنون در جزیره (سى شل) زندگى مى کند.
دخترش آزاده شفیق مدتى در پاریس روزنامه ایران آزاد را منتشر مى ساخت.
۸-اشرف پهلوى بعد از انقلاب مبالغى به گروه هاى مخالف رژیم جمهورى اسلامى کمک مالى کرد و اکنون در کارهاى سیاسى زیاد دخالتى ندارد و گاهى در آمریکا و زمانى در پاریس و جنوب فرانسه به سر مى برد.
۹-اشرف پهلوى که مورد اتهامات فراوان قرار گرفته خود مى گوید (مرا پلنگ سیاه) نامیده اند و به اتهامات قاچاق از روزنامه لوموند فرانسه شکایت کرده و در دادگاه حاکم شدم.
۱۰-اشرف پهلوى اکنون صاحب دو فرزند و چهار نوه است.
شاهدخت اشرف پهلوى خواهر دوقلوى پهلوى دوم (دو چهره جداناپذیر) یکى از زنانى است که در تاریخ معاصر ایران نقش حساسى داشت.
شاهدخت اشرف پهلوى آن قدر در سیاست ایران نفوذ و قدرت یافت که توانست افرادى چون عبدالحسین هژیر را به نخست وزیرى برساند و با نخست وزیرانى از قبیل رزم آراء روابط بسیار نزدیک داشته باشد و با دکتر مصدق چنان درافتاد که از شاه فقید خواست خواهر دوقلوى خود را از کشور به خارج تبعید کند.
شاهدخت اشرف پهلوى زنى مقتدر و بازیگرى توانا بود که خیلى از وکلا و سفرا و وزراء از منتخبین او بوده اند و در روزهاى سخت به یارى برادر خود مى پرداخت و کارهاى سیاسى خود را چنان جلوه مى داد که برخى نوشته اند، اگر او شاه ایران شده بود به این سادگى تاج شاهى را از دست نمى داد.
اشرف پهلوى در زندگى داخلى نیز زن موفقى نبود زیرا ازدواج با سه مرد آن شور و عشقى که لازم است در زندگى نداشت و ارتباط و نزدیکى او با مردان مختلف موجب بروز شایعات زیادى در محافل سیاسى گردید و دشمنان سرسختى یافت که از او به عنوان (زنى هوسباز) و (مداخله جو) و شرکت کننده در معاملات مختلف یاد کرده اند و حتى بعضى از دخالت او در کار موادمخدر نام برده اند که حتى کار به نشر مطالبى در روزنامه هاى خارجى کشید که شاهدخت اشرف به شکایت پرداخت و در دادگاه نیز حاکم شد.
شاهدخت اشرف در (کتاب چهره هائى در آینه) چنین مى نویسد: (در هواى سرد پائیز سال ۱۲۹۸ در حالى که پدرم چند تن قزاق در اطرافش بودند انتظار فرزندى را مى کشید که صاحب پسرى شد.
پنج ساعت بعد که من متولد شدم دیگر از شور و هیجانى که به هنگام تولد برادرم پدید آمده بود اثرى دیده نمى شد.
شاید چندان منصفانه نباشد اگر بگویم که کسى مرا نمى خواست.
اما زیاد دور از واقعیت هم نیست قبل از من خواهر دوست داشتنى ام شمس به دنیا آمده بود.
این حقیقت در فکر من تقویت مى شد که هرگز نباید از پدر و مادرم انتظار داشته باشم محبت خاصى نسبت به من اظهار کنند.
با وجود این همزاد بودن برادرم به من قوت قلب مى بخشید و همیشه با برادرم بودم.
چند بار ازدواج کردم و صاحب فرزندانى شدم.
سه بار در زندگى تبعید شدم معهذا در تمام این احوال هسته مرکزى زندگى و وجود من محمدرضاشاه پهلوى بود چنان که امروز نیز چنین است.) این همزاد بودن اشرف پهلوى به او حق مى داد که خود را بیش از هر کس به پهلوى دوم نزدیک بداند.
دکتر کاسمى از نزدیکان اشرف پهلوى به نویسنده مى گفت اشرف چنان قدرتى دارد که وقتى به اطاق برادرش برود هر چه مى خواهد مى گیرد و شاه در مقابل او خیلى نرمش دارد.
در حالى که امیراسدالله علم مى نویسد کراراً به او از طرف شاه پیغام مى دادم که این کار را بکن و آن کار را نکن و لحن تندى درباره کارهاى او به کار مى برد.
هم اکنون شهرام پسر اشرف پهلوى با دختر علم زندگى مى کند و صاحب فرزند هم شده اند در حالى که شهرام از همسر اولش هم صاحب فرزندانى است.
اشرف پهلوى مى نویسد: «من با این که از پدرم مى ترسیدم ولى داراى پاره از خصوصیات او نیز هستم.
من هم سرسختى، غرور زیاد و اراده آهنین او را داشتم.
اگر به من توجه نمى شد من هم نمى خواستم مورد توجه قرار بگیرم.
بعضى شب ها که خوابم نمى برد به جلوى در اطاق مادرم مى رفتم و مى دیدم که مادرم و خواهرم در کنار هم خوابیده اند.
بیرون در کمى گریه مى کردم.
با خود فکر مى کردم که هیچ جاى خاصى براى من وجود ندارد.
خیلى زود به این واقعیت پى بردم که باید خود مشکلاتم را حل کنم و مستقلاً اقدام کنم و بهاى آن را هم بپردازم.
تنها کسى که براى من اهمیت داشت برادرم بود.
به او اعتماد داشتم و راز دل خود را به او مى گفتم.
از رضاشاه اطاعت مى کردم ولى به حرف برادرم گوش مى دادم.
من حالت پسرها را پیدا کرده بودم و در حضور مردان بیشتر احساس راحتى و آسایش مى کردم.
حقیقت این است که معاشرت با مردان را بر زنان ترجیح مى دهم.
در حالى که خواهرم شمس نقش زنان سنتى را داشت.
مى خواست با صدها عروسکى که داشت بازى کند و به انتظار روزى بود که شوهر کند و بچه دار شود.
من و برادرم از نظر عاطفى بهم نزدیک بودیم ولى شخصیت کاملاً متفاوتى داشتیم.
او ملایم و محتاط و بى اندازه خجول بود در حالى که من با نشاط و تندخو و گاه سرکش بودم.
پدرم چون به کمبود تحصیلات رسمى خود آگاه بود تصمیمش این بود که ما تحصیل کنیم و دست کم یک زبان خارجى یاد بگیریم.
من با رفقاى برادرم اسب سوارى مى کردم و در مسابقه نفر اول مى شدم و همین امر سبب شده بود که افسانه برترى همیشگى مردان را مورد تردید قرار دهم.
با وجود تمام این فعالیت هاى مردانه هرگز دلم نمى خواست پسر بودم، به عکس خیلى خوشحالم که زنم.
هر چند هرگز حاضر نشدم نقش قالبى محدودى را که در آن روزگار براى زنان مقدر شده بود بپذیرم.
به هر صورت من بیشتر عمر خود را صرف فعالیت در دنیاى مردان کرده ام.
چون دوست همبازى دخترى نداشتم بیشتر اوقات خود را با مهرپور تیمورتاش مى گذراندم.
اغلب من و او با هم بودیم و بحث ازدواج ما هم بود ولى چون تیمورتاش پدر او به شرکت در توطئه اى علیه پدرم متهم شد و به زندان افتاد من و مهرپور از هم جدا شدیم.
باید بگویم غم دورى مهرپور در مقایسه با غم دورى برادرم که براى تحصیل به سوئیس رفت بسیار ناچیز بود.
من و برادرم چهره هائى در آینه بودیم جدائى ناپذیر...
وقتى قرار شد به سوئیس براى دیدن برادرم بروم خیلى شاد شدم.
با دیدن او توجه یافتم که کاملاً اروپائى شده است و مى گفت تحت تأثیر رفتار دموکراتیک مدرسه اش قرار گرفته است.
در مراسم کشف حجاب ما شرکت کردیم.
یکى از ملایان که به این کار حمله کرده بود، یکى از افسران پاسخ او را داد و در ملاءعام عمامه اش را برداشت و ریش او را تراشید.
وقتى در ۱۷سالگى صحبت ازدواج من شد چون از فکر ازدواج بیزار بودم بیشتر رنج کشیدم تا با مردى که هرگز ندیده ام ازدواج کنم.
سرانجام قرار شد با فریدون جم ازدواج کنم که خوش اندام و با سلیقه و بلند بالا بود.
ولى چون خواهرم خواست با او ازدواج کند من قرار شد با على قوام ازدواج کنم که از همان اول از او بدم آمد.
یک هفته تمام در اطاق ماندم و گریه کردم.
مى دانستم که پدرم هیچگونه مقاومت یا مخالفتى را تحمل نخواهد کرد.
در تمام دوران ازدواج از قوام دورى مى کردم.
او مردى سرد، حسابگر، بدون جاذبه بود که انسان نه مى توانست او را دوست داشته باشد و نه خوشش بیاید.
قوام هم ناراحت نبود، فقط مى خواست شوهر دختر شاه باشد.
از همان آغاز اطاق ما از هم جدا بود.
از این ازدواج نکبت بار ناراحت بودم و بارها به فکر طلاق افتادم.
اما ازدواج فوزیه با برادرم موجب شد که خیلى زود با او تفاهم پیدا کردم.
ازدواج آنها شباهتى به ازدواج ما نداشت.
آنها یکدیگر را دوست داشتند.
شاهزاده فوزیه اولین دوست نزدیکى بود که من داشتم.
من و فوزیه اوقات خوشى با هم داشتیم.
یک روز فوزیه به من گفت بهتر نیست هر دو کوشش کنیم در یک زمان آبستن شویم.
من تحمل دیدن شوهرم را نداشتم اما به هر حال این کار را کردم.
داروى مسکنى خوردم و با شوهرم هم بستر شدم.
شهرام وقتى به دنیا آمد فوزیه سه ماهه حامله بود که بعد شهناز به دنیا آمد.
وقتى متفقین به ایران حمله کردند قوام شوهرم مى خواست بچه را به سفارت انگلیس ببرد قبول نکردم و گفتم پسر من است و نزد من مى ماند.
وقتى پدرم از سلطنت مستعفى شد در اصفهان به او گفتم از ازدواج خود بسیار ناراحت هستم و مى خواهم طلاق بگیرم.
پدرم گفت چرا زودتر نگفتى.
اظهار داشتم ترسیدم عصبانى شوید.
او گفت به برادرت مى نویسم که ترتیب طلاق را بدهد.
در آن هنگام شبى در خانه خواهرم میهمان و منتظر مهرپور تیمورتاش بودم که تلفن کردند تصادف اتومبیل داشته ولى جراحت مختصر است.
چند روز بعد او فوت کرد.
سپس من با برادر مهرپور هوشنگ بهم نزدیک شدیم و احساس عشق کردیم.
قبلاً هیچکس با من درباره عشق صحبت نکرده بود.
از این ابراز عشق خوشحال شدم خصوصاً این که قبلاً شش سال زن مردى بودم که هیچ علاقه اى به او نداشتم.
وقتى به برادرم موضوع ازدواج با هوشنگ را گفتم اظهار داشت وصلت با خانواده اى که به خانواده پهلوى خیانت کرده درست نیست.
هوشنگ اصرار داشت که مجدداً با برادرم صحبت کنم ولى گفتم فایده اى ندارد.
از آن تاریخ من زنى بودم اسیر عشق....
ولى برادرم ارنست پرن را نزد هوشنگ فرستاد و گفت (تو اگر خواهر مرا دوست دارى نباید دیگر او را ملاقات کنى) ...
بعدها از برادرم متشکر شدم که مرا از اشتباه غم انگیزى نجات داد.
براى دیدن پدرم که در ژوهانسبورک بودم عازم آنجا شدم و قبلاً به مصر رفتم.
در آنجا ملک فاروق به من گفت که مى خواهد با من ازدواج کند.
سعى کردم او را منصرف سازم تا این که با احمد شفیق آشنا شدم.
از او خوشم آمد.
احمد از من خواستگارى کرد که این پیشنهاد منجر به ازدواج شد.» اشرف پهلوى مى خواست در کنار برادرش در کارهاى سیاسى دخالت داشته باشد.
با دو نخست وزیر درافتاد یکى قوام السلطنه و دیگرى دکتر مصدق که خود چنین مى نویسد: «من یک شب قوام السلطنه نخست وزیر را به خانه ام دعوت کردم.
درباره وفادارى او به شاه صحبت شد قوام گفت من همیشه به رژیم سلطنت وفادار بوده ام و اگر بخواهم این وفادارى را ثابت کنم چه باید بکنم.
من با صراحت گفتم (بهترین نشانه وفادارى شما استعفاء است).
قوام گفت: (من به هیچوجه قصد استعفاء ندارم و هیچ قدرتى در روى زمین نمى تواند برخلاف میلم مرا وادار به استعفا کند.
فردا ترتیبى خواهم داد که از مجلس رأى اعتماد بگیرم.) روز بعد از مجلس تقاضاى رأى اعتماد کرد و برخلاف تصورش رأى اکثریت را به دست نیاورد و مجبور به کناره گیرى شد.
در واقع من به او بلوف نزده بودم از ارتباطى که با نمایندگان داشتم مى دانستم که به او رأى نخواهند داد.
ولى رویاروئى من با دکتر مصدق نتیجه خیلى متفاوت داشت.
دکتر مصدق به شرکت نفت اعلان جنگ داد و کم مانده بود که سلطنت شاه را واژگون کند.
آهنگ ضد خارجى که مصدق ساز کرده بود بسیارى از ایرانیان را با وى هم آواز ساخت.
در آن زمان برادر من سلطنت مى کرد نه حکومت.
هژیر یکى از دوستان خوب من بود و باید بگویم من تا حدى در انتصاب او مؤثر بودم.
وقتى هژیر تیر خورد به بیمارستان رفتم.
رنگ مرگ بر چهره اش نشسته بود.
دستم را روى بازویش گذاشتم و گفتم (من اشرف هستم) به زحمت چشمانش را باز کرد و خواست بلند شود که نگذاشتم.
آهسته گفت والاحضرت من خواهم مرد ولى نگران شما و اعلیحضرت هستم.
خطر بزرگتر از طرف مصدق است، مواظب او باشید.
سپس سرش را روى بالش گذارد و جان سپرد.
مرگ هژیر مرا تکان داد.
من با رزم آراء هم دوستى داشتم.
او مرد فساد ناپذیر و وفادار بود.
در مقابل کسانى که فشار مى آوردند نفت ملى شود مقاومت مى کرد که توسط خلیل طهماسبى به قتل رسید.
وقتى سازمان خدمات اجتماعى را تشکیل دادم، شخصاً با مصدق روبرو شدم.
هنگامى که از پدرم انتقاد کرد و گفت در ساختن راه آهن سراسرى اشتباه کرده، مستخدم را خواستم و گفتم آقا را به بیرون از خانه راهنمائى کنید.
طى این ملاقات من و مصدق دشمن هم شده بودیم.
وقتى مصدق به نخست وزیرى رسید پیامى فرستاد که ظرف ۲۴ساعت باید کشور را ترک بگوئید.
با نظر مشورتى برادرم بچه هایم را برداشته از ایران خارج شدم.
چیزى نمانده بود که مصدق نقشه نهائى خود یعنى فرود آوردن شاه از تخت سلطنت به مرحله اجرا درآورد.
شفیق داوطلب مشارکت در تبعید نشد.
پس از ۶ سال ازدواج رابطه ما مؤدبانه ولى نسبتاً سرد بود.
مى بایست خانواده ما خوشبخت باشد ولى اگر نبود احساس مى کنم گناه از من بوده است.
زندگى فعال سیاسى و اجتماعى من فرصت نمى داد که نیازهاى او را پاسخ گویم.
احساس مى کردم که شفیق به زندگى و ازدواج مان وفادار نیست.
تا این که شوهر یکى از رفیقه هاى شفیق نزد من آمد و گفت همسران ما مدتى است با هم ارتباط دارند.
از این کار احساس سرشکستگى کردم.
وقتى هم به شفیق گفتم او هم اعتراف کرد.
با شهریار و آزاده دو فرزندم از این ازدواج و شهرام از ازدواج شکست خورده قبلى باز هم به پاریس رفتیم.
پسرم به سل استخوانى مبتلا شد و با مشکل مالى روبرو شدم.
بسیارى از شب هاى خود را در کازینوها مى گذراندم.
پولى هم که داشتم سریع از دست رفت.
جهانگیر جهانگیرى تاجر مالى مبلغى در اختیارم گذاشت.
در همین موقع با مهدى بوشهرى آشنا شدم، مادرش اهل قفقاز و پدرش تاجرى مشهور از جنوب ایران بود.
مهدى زندگى مرا در پاریس دگرگون ساخت.
پس از دست دادن هوشنگ تیمورتاش دوباره عاشق شده بودم.
هنوز پس از گذشت سال ها نمى توانم براى مهدى عیبى پیدا کنم.
در پاریس با یک مرد آمریکائى دیدارى کردم و کاغذى به من داد که در تهران به برادرم برسانم.
با ترس و لرز خود را به تهران رساندم.
نیمساعت بعد از ورودم از فرماندارى نظامى به دیدن من آمدند و گفتند به دستور نخست وزیر هواپیماى ارفرانس در فرودگاه منتظر شماست قبول نکردم.
گفتم اگر مى خواهید مرا بازداشت کنید.
مأمور رفت و برگشت و گفت نخست وزیر (مصدق) به شما ۲۴ ساعت مهلت داده است.
در خانه تحت نظر بودم.
در روزنامه ها اعلام شد که شاه از ورود من به تهران بى اطلاع بوده است.
ملکه ثریا را دیدم و پاکت را به او دادم.
هنوز هم نمى دانم محتواى این پاکت سرنوشت ساز را فاش کنم یا نه.
اقامت من در ایران ۹ روز طول کشید ظاهراً براى این که مسائل مالى و شخصى خود را حل کنم.
پس از ده روز اسکورت نظامى مرا تا فرودگاه بدرقه کرد به پاریس برگشتم.
برادرم در روز ۲۵ مرداد از تهران حرکت کرد و به رم آمد که با اتومبیل خود را به او رسانیدم.
از رادیوى اتومبیل شنیدم که در تهران مردم به نفع شاه تظاهراتى کرده و سرلشگر زاهدى نخست وزیرى خود را اعلام داشته است.
وقتى به رم رسیدم برادرم مشغول مصاحبه مطبوعاتى بود.
به نظر مى رسد که (آژاکس) نقشه اى که در پاریس به آن اشاره کرده به مرحله اجرا گذارده شده که هزینه آن هم ۶۰هزار دلار بود.
به معاینه پزشکى پرداختم، معلوم شد مبتلا به سل شده ام.
چون برادرم به سلطنت برگشته بود توانستم بیمارى را تحمل کنم.
بحران زمان مصدق به برادرم آموخت که باید قوى رهبرى مملکت را به دست بگیرد.
به همین جهت حکومت ایران به حکومت شاه تبدیل شد و تا سال هاى آخر رژیم هم ادامه داشت.
با مهدى به توافق براى ازدواج رسیدیم قرار شد از شفیق جدا شده و سپس با او ازدواج کنم.
شفیق از من خواست مدتى مهدى صبر کند.
بیش از اندازه پشت سر من لاطائلات مى گفتند.
مرا متهم مى کردند با هر سیاستمدارى از هژیر گرفته تا رزم آراء سرو سرى داشته ام.
من به فعالیت براى نیل به حقوق زنان پرداختم.
سازمان زنان ایران تشکیل شد که قوانینى به نفع بانوان از جمله حقوق خانواده تصویب شد.
دوستانه از شفیق جدا شدم.
شهریار و آزاده گفتند مى خواهند با پدرشان زندگى کنند که قبول کردم.
من نمى خواستم بچه هایم همانطورى که من از پدرم مى ترسیدم از من بترسند.
در تابستان سال ۱۳۳۹ در سفارت ایران در پاریس به عقد مردى درآمدم که گمان مى کنم کامل ترین انسانى باشد که در عمرم شناخته ام.
در جنوب فرانسه با سناتور کندى و همسرش آشنا شدم.
مهدى با خواهر ژاکلین کندى به مدرسه رفته بود.
دخترم آزاده در ۲۰سالگى عاشق شد و مى خواست با مردى ازدواج کند که مناسب نبود.
به او گفتم این ازدواج از نظر من وجود ندارد.
من و آزاده هر دو لجوج و قوى و یک دنده بودیم و هیچیک از ما حاضر به گذشت نبود.
دو سال بعد در حالى که پسر کوچکش را در بغل داشت گریه کنان آمد و گفت مادر حق با تو بود مى خواهم به خانه خود برگردم.
حالا ما بهتر یکدیگر را درک مى کنیم.
پسرم شهریار به ارتش پیوست و در مانور دریائى براى سه جزیره خلیج فارس شرکت داشت.
شهرام پس از پایان تحصیل در دانشگاه هاروارد به تجارت پرداخت و بسیار هم موفق بود.
در سال ۱۳۵۰ مورد سوءقصد نافرجام قرار گرفت اکنون در یکى از جزایر (سى شل) زندگى مى کند.
اشتغال من به امر سیاست موجب بروز شایعاتى گردید و روزنامه هاى اروپا مرا (قدرتى در پشت سلطنت) نامیدند و (پلنگ سیاه ایران) لقبم دادند.
در مارس ۱۹۷۲ روزنامه لوموند مرا متهم کرد در فرودگاه ژنو در چمدانى که نام پرنسس اشرف بر آن بود چند کیلوگرم هروئین کشف شد.
پرنسس مالکیت چمدان را تکذیب کرد.
شاه به کمک خواهرش شتافت و قصه بدون سر و صدا ختم شد.
با وجود این که برادرم معتقد بود که نباید به مقاله لوموند وقعى نهاد وکیل گرفته علیه روزنامه لوموند اعلام جرم کردم.
شوراى فدرال سوئیس رسماً اعلام کرد که چنین واقعه اى اتفاق نیفتاده و دادگاه به نفع من رأى داد و من از لوموند خسارت گرفتم.
به هر صورت اتهاماتى از این نوع زیاد است و همه به قصد بد نام کردن من بود.
در تابستان ۱۳۵۵ در جنوب فرانسه وقتى از کازینوى پام بیچ به سوى منزلم مى رفتم مورد سوءقصد قرار گرفتم، چون کنار راننده نشسته بودم نجات یافتم.
یکى از دوستانم که عقب اتومبیل نشسته بود تیر خورد و من کف اتومبیل افتادم و براى اولین بار از داشتن جثه کوچکم خوشحال گردیدم.
نجات من به یک معجزه شبیه بود.
چهارده گلوله شلیک شده بود.
بعد از آن باز هم شایعات زیاد شد.
در اواخر سال ۵۷ از بیمارى برادرم اطلاع پیدا کردم.
برادرم از من خواست که از کشور خارج شوم.
گفتم (من شما را تنها نمى گذارم) براى اولین بار بود که با صداى بلند گفت (به خاطر آرامش من هم شده باید بروید).
من ایران را به سوى نیویورک ترک کردم و وقتى برادرم از ایران خارج شد به دیدن او در مراکش و مکزیک و مصر رفتم.(ادامه دارد) " اشرف پهلوى مى خواست در کنار برادرش در کارهاى سیاسى دخالت داشته باشدبا دو نخست وزیر درافتاد یکى قوام السلطنه و دیگرى دکتر مصدق.
" ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اشرف به دلیل کارشکنی و دخالت در امور سیاسی به خواست دکتر مصدق به پاریس تبعید شد.
اشرف پهلوی، من و برادرم.
ص 244 گازیوروسکی.
کودتای 28 مرداد.
ص 34.
اسناد سازمان سیا.
ص 100