همه روزه به طرق گوناگون نام کشورهابه گوش می رسد و یا پرچم آنها در برابر دید قرار می گیرد.خود ما نیز گاه و بیگاه از نام وپرچم کشورها استفاده میکنیم ویا شاهد کاربرد آنها هستیم .
مثلا در میادین ورزشی ،دیدارهای سیاسی ،مطالب یا مواردی از کتب درسی ،مسافرتها،رخدادهای سیاسی ،مکاتبات،ونظایر آن .در عین حال به دلیل کثرت کاربرد نام و پرچم کشورها کمتر ممکن است کسی بنا به معنا و مفهوم نهفته در آنها توجه کند ،این امر نکته ای غیر قابل تصور نیست زیرا عموما به کار گیری نام وپرچم کشورهای در خدمت اموری جمعی ویا ارتباطی بوده و در نتیجه نام و پرچم تحت الشعاع کاربرد خود قرار میگیرد .
اما بسیار نیز اتفاق می افتد که شنیدن نام ساده ومعمولی کشورهای موجب پرسشی عمیق وملاحظه پرچم آنها موجب جستجوی دقیق می گردد .این امر در قدم اول ناشی از کنجکاوی انسان است .چنانکه انگیزه اولیه پرداختن بدین تالیف نیز کنجکاوی بوده است .لیکن چون با تعمق و تفکر کافی بدین کار پرداخته شود،دنیایی از معاتی وگنجینه ای از دانستنیها در اختیار پژوهشگر قرار میگیرد .نام هر کشور در حقیقت در بردارنده ریشه قومیت ،سابقه تاریخی،سرگذشت ملی ،ویژگیهای فرهنگی و… است.نام هر کشور مشخص کننده محدوده حاکمیت وقلمرو ،شمول کاربرد ،مرز خودی از بیگانه ،نوع حاکمیت و… میباشد ،نام هر کشور مبین نظام سیاسی ،ایدئولوژی،باورها و آرمانهاو… در نزد مردم آن کشور به شمار میاید.
نام هر کشور نشان دهنده استقلال یا عدم استقلال ،تمیز میزان یا چگونگی استقلال ویا وابستگی است ودر همان حال بیانگردیدگاه یک ملت درباره خود ویا تلقی دیگران درباره آن است .
به همین جهت همانگونه که در هنگام تولد یک نوزاد ،والدین واطرافیان او سعی ودقت بسیار می نمایند که نامی مناسب ، ،یعنی نامی متناسب با طرز فکر خویش و ارزشیابی که به آن پایبند هستند و یا مقبو0ل جامعه ومتداول در آینده باشد و… برایش انتخاب کنند ، در طول تاریخ یک ملت یا در برهه ای حساس و سرنوشت ساز نام کشورشان انتخاب واختراع میگردد .سپس بنا به خواست آن ملت ویا توانایی آنان در حفظ موجودیت خویش ،نام کشور سالها وگاه قرنها پایدار میماند .
بدین ترتیب نام جزیی تفکیک نا شدنی از هر ملت و کشور است و میتوان گفت که همه بدان (نام کشور وملت خویش)تعلق خاطر دارند وبدان تعصب نشان میدهند.حتی برای اعتلا و ارتقاء آن میکوشند وجان میبازند.
اهمیت نام برای کشورها تا بدان حد است که گاه حتی کشوری به وجود نیامده یا دارای حاکمیت و استقلال نشده ،نام آن بوجود آمده و رواج یافتند یا ملتی با وجود داشتن نام و عنوان ،نامی آرمانی برای خویش بر می گزینند ویا کشور وملت خویش را با عنوانی بیش ازآنچه که هست مخاطب میسازد.
پرچم ونشان هر کشور نیز همانند نام آن در شناخت آن کشور مفیدو مؤثر است.
پرچم هر کشور چکیده و خلاصه از طرز تفکر و تلقی یک ملت درباره خود است.پرچم هر کشور نشان دهنده انگیزه ها و آرمانهای یک ملت برای خویش می باشد.
پرچم هر کشور بیانگر نحوه تفکر سیاسی،مذهبی وفلسفی یک ملت به شمار
میآید.پرچم هر کشور مشخص کنندامکانات بالقوه وبالفعل مادی ومعنوی یک ملت محسوب میگردد.پرچم هر کشور مبین شرایط جغرافیایی،ماهیت فرهنگی و وقایع سرنوشت ساز در تاریخ یک ملت است.
هر ملتی در پرچم به اهتزاز در آمده خویش استقلال، آزادی، عزت، سربلندی افنخار و اقتدار خود را میبیند و در سر نگونی آن ذلت،شکست ،بردگی،ستم ،سلطه بیگانگان را مشاهده می نماید ،بدین جهت پرچم مظهر حاکمیت و استقلال است وتلاش در برافراشته ماندن آن به منزله کوشش برای حفظ استقلال و آزادی ،عزت و شرف و سربلندی و سر افرازی بشمار میاید .
نظر به اهمیت خاص پرچم ،همگان پرچم را عزیز و محترم می شمارند وبدان به دیده حرمت ودلبستگی می نگرند .آنچنانکه هر کشوری برای به به کار بردن و برافراشتن پرچم مراسمی خاص همراه با تشریفات و ترتیبات معین را در نظر میگیرد وبه تناسب مکان و زمان و موضوع مورد نظر خویش از پرچم به نحو شایسته وبایسته استفاد مینماید .
فصل اول :
تاریخچه تحولات هنری :
دنیای کهن (عصر پارینه سنگی )
قرون وسطی
رنسانس
دنیای نوین
1 جادوگری وآیینداری هنرمند قبل از تاریخ
دنیای کهن
عصر پارینه سنگی :
از چه زمان بشر شروع به آفریدن آثارهنری کرد ؟چه چیزی او را بدین کار بر انگیخت ؟
نخستین آثار هنری از چه نوع بود؟
هر تاریخ هنری باید با این پرسشها آغاز شود با پذیرفتن این حقیقت که از پاسخ کامل آنها عاجزیم.
ابتدائی ترین نیاکان ما حدود یک میلیون سال قبل بادو پای خودبر روی زمین به حرکت در آمده بودند ،لیکن اینکه در آن هنگام دو دست خویش را چگونه به کار میبردند بر ما پوشیده مانده است .
هر تاریخ هنری باید با این پرسشها آغاز شود با پذیرفتن این حقیقت که از پاسخ کامل آنها عاجزیم.
ابتدائی ترین نیاکان ما حدود یک میلیون سال قبل بادو پای خودبر روی زمین حرکت زمین حرکت زمین حرکت منابیمبلممللزمین به حرکت در آمده بودند ،لیکن اینکه در آن هنگام دو دست خویش را چگونه به کار میبردند بر ما پوشیده مانده است .
نخستین آثاریکه از انسان «ابزار ساز» به دست آمده متعلق به 000/600سال پس از آن آغازاست .البته انسان ابتدائی چه وقت می توانسته است ابزارهائی بکار برد ؛چنانکه میدانیم حتی میمونها چوبی به دست میگیرند تا موزی را از درخت بچینند؛ یا گاهی سنگی به سوی دشمن پرتاب میکنند.
اما سا ختن ابزار کاری پیچیدتر است، و لازمه اش این است که ابتدا نیروی تفکری قطعات چوب وسنگ راچون وسایل «میوه چینی» یا «استخوان خرد کنی» باز شناسد؛ آن هم نه فقط در آن لحظه که نیازی به آنها دارد؛ بلکه برای همه اوقات و موارد دیگر.پس از آنکه انسان بر این کار توانایی یافت؛ متدرجا شکل بعضی چوبها و قلوه سنگها را برای دست گرفتن و به کار بردن مناسبتر دید؛ و آنها را برای خود ذخیره کرد.
بدین ترتیب وی پاره ای قطعات چوب وسنگ را چون ابزارهائی برگزید و «به کار گماشت» زیرا حالا دیگر شروع کرده بود به اینکه میان «صورت»شیء و «کارکرد »یا «خاصیت وجودی»آن رابطه ای برقرار سازد .
البته از آن چوبدستها تاکنون چیزی بر جای نمانده است ؛ولی پاره ای قلوه سنگها به دست آمده که معلوم است در ابتدا از تخته سنگهای بزرگ جدا شدهاند؛ و علائم دستکاریهای مکرر برای مصرفی معین را هر چه بوده باشد در خود محفوظ نگاه داشته اند.
پیشرفت بعدی این بود که انسان همان ابزارهای انتصابی را با تراش دادن یا خرده پرانی کردن به شکلهای مناسبتر در آورد .این نخستین صنعت آدمی است که از آن نمونه و مدرکی به دست ما رسیده وبه راهنمایی آن قدم به مرحلهای از تکامل بشر می گذاریم که به عصر «پارینه سنگی» یا عصر حجر قدیم معروف است .در طول آخرین دوره پارینه سنگی ،یعنی 000/20 سال پیش است که با نخستین آثار هنری انسان ابتدائی روبرو میشویم، و شگفت اینجاست که آثار فوق در همان حال که هستند ظرافت و استحکامی دارند که از مرحله تازه کاری نا شیانه بسی به دور است ،اگرنتوانیم باور کنیم که هنر فوق از ابتدا در جهش ناگهانی به وجود آمده باشد همانطور که معروف است آتنا چون موجودی کامل و بالغ از کاسه سر زئوس(زاوش) زاییده شد.
باید بپذیریم که بیش آن زمان ،طی هزاران سال ،هنر در حال پیشرفتی تدریجی بوده که ما را از آن کمترین خبری نیست .درآن هنگام آخرین عصر یخ قاره اروپا رو به پایان می رفت (دست کم سه عصر یخ دیگر قبلا به وقوع پیوسته بود و هریکشان متناوبا به دوره ای از گرمای زیر گرمسیری منتهی شده بود،با فاصله زمانی به مدت 000/25سال )و نواحی میان آلپ و شبه جزیره اسکاندیناوی اقلیمی شبیه به اقلیم سیبری یاآلاسکای امروزی داشت.
گله های بزرگ از گوزنها ودیگر علفخواران درشت پیکر در جلگه ها و دره ها به تک و دو در آمده بودند تا طعمه نیاکان درنده خوی شیدان و پلنگان کنونی، و نیز نیاکان ما آدمیان شوند.
این انسانها ترجیح میدادند درون غارها یا در پناه تخته سنگهاپیشامده- هر جا که پیدا می شد- به سر برند.
تا کنون بسیاری از این گونه جایگاهها کشف شده که بیشترشان در خاک اسپانیا و ناحیه جنوب غربی فرانسه بوده است، بر اساس اختلافات مشهود در میان ابزارها و دیگر بقایای مکشوف در این منطقه ،دانشمندان «غار نشینان را » به چندین گروه تقسیم کرده اند،و هر کدامشان را به نام محلی مخصوص خانده اند.
از اینها به خصوص دو گروه موسوم به «اورینجا کیها »و ماگدارانیها به سبب هنرمندان با قریحه ای که به وجود آورده اند،و هم به جهت آنکه هنر در زندگیشان اهمیتی بسزا داشته است ،مقامی برتر یافته اند.جالب توجه ترین آثار هنرپارینه سنگی تصویرهایی از جانوران است که بر سطح دیواره های سنگی غارها نقل یا نقاشی و یا پیکر تراشی شده است،و گاو وحشی زخم خورده که در غار آلتامیرا واقع در شمال اسپانیا کشف شده که یکی از نمونه های شگرف و تماشایی آن است.جانور محتضر بر جای فرو مانده است،پاهایش دیگرتوانایی حمل سنگینی بدنش را ندارد، ولی باز در این درماندگی سر را به حال دفاع پایین آورده تا در برابر نیزه های شکارچیان که از سمت گوشه چپ زیرین به سویش هدفگیری شده است ، ایستادگی کند.
تصویری کاملاً زنده و واقعنما !
نه تنها دقت مشاهده ، و استواری و قدرت خطوط کناره نما (دمگیرها) و سایه اندازی ظریف و ماهرانه که چنان حجم و تحدبی به اندام جانور بخشیده است ما را به شگفتی می اندازد بلکه بیش از آن حالت نیرومندی و والامنش جانور در لحظات واپسـین است که ما را دچار اعجاب می سازد .
به همین اندازه اعجاب آور تصویر جانوران نقاشی شده بر دیواره های غار لاسکو در ناحیه دور دونی فرانسه است ،گرچه آنها در ظرافت توصیف جزئیات به پای نقاشی قبلی نمی رسند.
گاوان وحشی ،گوزنها، اسبها و گاوهای معمولی با وفوری توحش آمیز در عرصه دیوارها و سقفهای این غارها به تک ودو در آمده اند ،در حالی که بعضی فقط با خطوط کناره ننهای سیاه تر سیم شده اند ،و برخی دیگر با رنگهای روشن خاکی رنگ آمیزی یافته اند.لیکن همگیشان همان احساس اسرارآمیز “زنده بودن”را به نگرنده القا می کنند.
این هنر شگرف چگونه پرورش یافت؟درراه چه هدفی به کار میرفت ؟
وچه واقع شدکه طی چندین هزار سال دست نخورده باقی ماند؟پرسش را به آسانی میتوان جواب داد ـچرا که تصویرها هیچگاه در نزدیکی دهانه غارها نقاشی نشده است تا در معرفی دستبرد و انهدام قرار داشته باشد ،بلکه جایجگاه خاص آنها همواره در تاریکترین زوایای غار،و به حد امکان دور از مدخل آن انتخاب می شده است.
پاره ای از آنهادر فرو رفتگیها از غار قرار دارد که زایر فقط در حال خزیدن میتواند خود را به نزدیکشان برسانند،و گاهی معبدهای درون غار چنان پیچ در پیچ است که بدون راه بلد خبره شخص به آسانی در آن گم میشود.نکته جالب این است که غار لاسکو در سال 1940 صرفاً به تصادف توسط کودکی که دنبال سگ گمشده اش می گشت کشف شد، زیرا سگ در سوراخی فرو رفته بود که به اتاقی زیر زمینی منتهی می شد.
باید گفت این تصویرها که در دل خاک پنهان نگاه داشته شده تا ازآفت مهاجمان وبیگانگان مصون بماند ،می بایست مفید فایده و معنایی بس مهمتر از تزیین صرف بوده باشد.
در واقع اکنون شکلی باقی نمانده که ایجاد این نقشها بخشی از این آیین جادویی بوده است که به منظور تامین شکاری موفقیت آمیز اجرا می شده است .
این انبساط نه تنها مبتنی بر آن است که تصویرها همواره در محلی مخفی نقاشی می شده و نیز در آنها خطوطی معرف پیکانها و نیزه ها رسم می شده که معمولاً نوکشان رو به جانوران هدفگیری شده است ،بلکه همچنین از آن جهت است که تصویر جانوران به طرزی غریب و نا منظم بر روی یکدیگر نقش شده است .
توضیح اینکه ظاهراًدر نظر انسان عصر پارینه سنگی میان تصویر و واقعیت تفاوت بارزی وجود نمی داشت،چنانکه با ساختن تصویر یک جانور قصد می کردند که خود آن جانور را به تصاحب در آورده اند،و با «کشتن» آن تصویر یقین حاصل میکردند که روح زندگی جانور را کشته اند .
بنابر این تصویری «مرده» (یعنی تصویری که یک بار ضمن اجرای آیین کشتار به کار رفته بوده )دیگر در نظرشان مفهوم و ارزشی نداشت و در هنگام تجدید جادو برای شکار بعدی به آسانی نادیده انگاشته می شد ،و روی آن جانور تازه ای رسم می شد.
باید گفت این آیین جادوئی مسلماً موثر واقع می شده است ،زیرا شکارچیانی که خود را از پیش بدان گونه قویدل ساخته بودند طبعاًدر کشتار جانوری چنین سهمگین ،آن هم با سلاههای ابتدایی که در دست داشته اند ،کوشش مردانه تری به کارمی بردند.
اساس عاطفی این نوع جادو تا هم امروز در وجود آدمی باقی مانده است ما عکس کسانی را که دوست میداریم در کیف بغلیمان می گذاریم تا بیشتر حضورشان را در نزد خود احساس کنیم،و چه بسا اشخاص را دیده ایم که چون از کسی منزجر شدند عکس او را پاره میکنند .
با این همه بسیاری مطالب در میان است که پژوهنده را درباره نقاشی های درون غار دچار بهت وتردیدمی سازد.چرا باید این آثار همیشه در محل هایی پنهانی و دور از دسترس به وجود آمده باشد ؟
آیا با اجرای آیین خاص شکار در جایی سر گشاده اثر جادویی آن ضعیفتر میگردید؟و چرا تصویرها تا این اندازه زنده نما هستند ؟
آیا اگر آیین کشتار را بر روی تصویرهایی کمتر از این واقعنما اجرا کردند چیزی از خاصیت جادویش کاسته میشد ؟از طرفی هم شواهد بی شمار دیگری از دوره های بعدی در دست است که نشان می دهد برخی اقوام برای رسم تصویرهای جادویی خود از ساده ترین و زمخت ترین طرح و نقش استفاده می کرده اند، مثلاً برای نشان دادن هیکل آدمی فقط دو قطعه چوب متقاطع به کار می برده اند.
قرون وسطی چون به تمدنهای بزرگ گذشته بیندیشیم طبعاً آنها را در قالب بناهایی مرئی که مظهر سجیه اصلی هر یکشان شناخته شده است، به یاد می آوریم، مانند: اهرم مصر، زکوره های بابل، پارتنون یونان، کولو سئوم رم، دایا صوفیه بنرانس.
با چنین سابقه ذهنی و در زمینه بررسی آثار هنری هر دوران ودیاری، قرن وسطا به قالب کلیسای گوتیک (یا هنر قوم گوتها) در نظرمان مجسم می گردد، یعنی آثاری چون کلیساهای نوتردام پاریس و رنس و کنتر بوری.
در این مورد زمینه انتخاب ما بسیار وسیع است، ولی هر کدام از آن ساختمانها را در نظر بگیریم متعلق به نواحی شمال کوهای آلپ خواهد بود، یعنی سراسر مرز و بومی که قبلاً در تصرف امپراتوری روم قرار داشت.
پس مهمترین واقعیت منفردی از دوران قرون وسطا که نظرمان را جلب می کند این است که در آن زمان مرکز ثقل تمدن اروپایی به سرزمینهایی که بیشتر مرزهای شمالی دنیای روم را تشکیل می داد انتقال یافته بود.
در نتیجه از آن پس مدیترانه که طی قرون متمادی شاهراه بزرگ هر گونه داد و ستد تجاری و فرهنگی و هنری شمرده می شد وکلیه سرزمینهای واقع بر کناره های خود را به یکدیگر مربوط می ساخت به صورت حد وسدی فاصل در آمد.
ما قبلا پاره ای از وقایع را که طبعاً منجر به چنین تغییری می گردید مورد مطالعه قرار دادیم، از جمله: انتقال پایتخت امپراتوری از رم به قسطنطنیه، تفاق روز افرون میان دو ایمان کاتولیک وارتدوکس، وضعف و زوال نیمه غربی امپراتوری روم در زیر فشار هجومهای متوالی قبایل ژرمنی.
لیکن تبایل مزبور چون در محیط تازه خود مستقر گردیدند همان انگاره تمدن متاخر رومی یا مسیحی را ،گرچه به طرزی ناقص ، پذیرفتند، چنانکه پادشاهیهای محلی که به دست و اندالها در شمال افریقا و توسط ویزیگوتها در اسپانیا و فرانکها در گل(فرانسه) و استروگوتها و اومباردها در ایتالیا تاسیس یافت همه مسیر تمدنهای مدیترانه ای را در پیش گرفتند.
به عبا رت دیگر آنها کشورهایی بودند چون ایالتی واقع بر محیط خارجی امپراتوری بیزانس که در تبعیت نظامی و تجاری و فرهنگی آن قدرت مرکزی قرار داشتند.
در سند 630 ب م ، یعنی پس از آنکه لشکریان بیزانس توانستند سوریه و فلسطین و مصر را از چنگ دولت ساسانی به در آورده اند،هنوز تسخیر مجدد ایالات غربی امپراتوری بیزانس کاملاً امکان پذیر و مطمئن نظر آن امپراطوری بود.
اما ده سال گذشت و این امکان از میان رفت،زیرا در فاصله نیرویی عظیم و نوخاسته،یعنی نیروی قوم تازه نفس عرب ،در پرتو پرچم اسلام خطه شرق را به زیر سلطه خود در آورد وبه تاخت تاز در ایالات تابع بیزانس در خاور نزدیک و افریقا پرداخت.
تا سال 732 یعنی طی مدتی کمتر از یک قرن پس از رحلت حضرت محمد (ص) اعراب سراسر افریقای شمالی و اسپانیا را نیز به تصرف در آورده اند و ناحیه جنوب فرانسه را مورد حمله قرار دادند.
درباره لطمه و آسیبی که از پیشروی برق آسای اسلام بر پیکر مسیحیت وارد آمد هر چه گفته شود کم است.
امپراتوری بیزانس که پایگاههای خود در نواحی مدیترانه غربی را از دست داده بود مجبور شد با تمام قوا بکوشد تا جلوی سیل تهاجم اسلام را از سمت مشرق بگیرد.
ناتوانی آن دولت در جبهه باختری(یعنی تنها داشتن جاپایی متزلزل وناپایدار در خاک ایتالیا) سواحل اروپایی واقع بر کنار مدیترانه غربی ازحد کوه های پیرند تا کرانه ناپل را در برابر حملات متوالی اعراب از جانب شمال آفریقا و خاک اسپانیا بی دفاع گذارده بود .
بدین ترتیب اروپای غربی ناگزیر می بایست برای مقابله با اعراب رأساً دست به کار تدارک قوای سیاسی و اقتصادی و روحی خویش زند.
در این هنگام کلیسای رم آخرین پیوندهای خود را با مشرق گسست و برای کمک جستن به پادشاهی فرانکها پیوست،که توانسته بودند در قرن هشتم به رهبری نیرومندانه سلسله کارو لنژیان دولتی امپراتوری در خطه شمالی کوههای آلپ بوجود آورند.
هنگامی که پاپ در سال 800 لقب امپراتوربه شادلمانی اعطا کرد در واقع خویشتن و سراسر عالم مسیحیت غربی را در سایه حمایت پادشاه فرانکها و لومباردها قرار دارد و قدرت آن امپراتوری را به رسمیت شناخت.
با این حال خود وی از امپراتور کاتولیک مذهب، که حقانیت مقامش وابسته به فتوای مشخص پاپ، تبعیت نکرد، و در اینجا متذکر میشویم که تا آن زمان رسم بر خلاف آن بود چنانکه امپراتور بیزانس در قسطنطینه بود که پاپ تازه انتخاب شده را به رسمیت شناخت همین تبعیت متقابل دو قدرت سیاسی و روحی، یا دولت یا کلیسا،از یکدیگر بود که دنیای غرب را از مشرق ارتدوکس ایمان و جنوب مسلمانان متمایز می ساخت.
نشانه ظاهری آن نظام اجتماعی این واقعیت بود که گرچه امپراتور در روم و به دست پاپ تاجگذاری می شد لیکن اقامتگاهش در جای دیگری تعیین میگردید.
شارلمانی پایتخت خویش را در مرکزکشورنیرومندش یعنی شهر آخن (یا اکسل لاشابل)مستقر ساخت، که در نقشه امروزین اروپا واقع است بر محل تلاقی مرزهای سه کشور فرانسه و آلمان و بلژیک.
در این احوال اسلام تمدن نوینی به وجود آورده بود که از سمت مغرب تا اسپانیا و از مشرق تارودخانه سند گسترش می یافت، و این تمدنی بودکه به مراتب سریعتر از تمدن قرون وسطایی اروپایی غربی به اوج ترقی خود رسید.
شهر بغداد واقع در کنار رودخانه دجله و پایتخت هارون الرشید خلیفه بزرگ اسلام(معاصر شار لمانی) به رقابت با شکوه و تجمل دربار بیزانس برخاست.
هنر و دانش و استادکاری مسلمانان،از نقوش پیچ و خم دار و اختراع کاغذ و ارقام عربی گرفته تا فلسفه وعلم یونان توسط تالیفات و تراجم دانشمندان عرب در اروپا قرون وصطا نفوذی عمیق و دامنه دار یافت.(زبان ما مغرب زمینی ها هنوز حاوی لغاتی چون علم«حبر»و «الکل» است که دین ما را به تمدن اسلامی آشکار می سازد.)پس روا آن است که قبل از عطف توجه به سوی هنر قرون وسطایی اروپای غربی نخست موضوع مهم تحول هنر اسلامی را مورد بحث قرار دهیم .
رنسانس در بررسی سیر هنر از دوره کلاسیک باستانی به قرون وسطا گفتگو از نهضتی بزرگ به میان آمدکه عبارت بود از ظهور اسلام، یعنی تحولی که حد فاصل میان آن دوره دوره قرارگرفت.
اما در قرون وسطا و رنسانس واقعه ای که قابل مقایسه با نهضت اسلام باشد به وقوع نپیوست.
البته قرون پانزدهم و شانزدهم نیز شاهد تحولاتی مهم و موثر گردید،چون سقوط قسطنطنیه و استیلای ترکان عثمانی بر اروپای جنوب شرقی، مسافرت های اکتشافی جهانگردان که منجر به تاسیس امپراتوریهای جدید اروپایی با مستعمراتی وسیع در «دنیای جدید» و افریقا و آسیا گردید،و به دنبال آن رقابتی شدید میان اسپانیا و انگلستان که نیرومندترین دولتهای استعمارگر زمان بودند به وجود آورد، و همچنین بحران عمیق روحی که بر اثر نهضت اصلاح دینی و نهضت ضد اصلاح دینی سراسر اروپا را فرا گرفت.
اما هیچ یک از این وقایع را با همه اثرات دورسی که در بر داشتند، نمی توان علت اصلی پیداش دوران نوین به شمار آورد.
در واقع هنگام حدوث آن تحولات رنسانس مرحله ابتدائی خود را پشت سر گذشاته و پیشرفت قابل ملاحظه ای یافته بود.
پس عجیب نیست که می بینیم علل پیدایی و حدود گسترش و اهمیت نهضت رنسانس مدتهای دراز موضوع بحث و مورد توجه مورخان قرار داشته و که همچنین عقاید ایسشان در آن باره مانند چندین تن نابینایانی که بخواهند از راه لمس کردن قسمتی از اندام فیل وجود آن جانور را به وصف دراورند، متفاوت بوده است.
حتی اگر آن اقلیتی از دانشمندان را که اصولاً منکر وجود خود فیل اند نادیده انگاریم، باز در مورد چگونگی رنسانس با عقاید گوناگون بیشمار رو به رو خواهیم ماند.
هر بخشی از پژوهش تاریخی درباره رنساسن با گذشت زمان تصویری خاص خود از آن دوران به وجود آورده است.
اگر بخواهیم این تصاویر را بر روی هم قرار دهیم با یکدیگر انطباق نمی یابند.ن به طریقی که چون توجه خود را بر هر یک از جنبه های مختلف رنسانس مانند هنرهای زیبا، موسیقی، ادب، فلسفه، سیاست، اقتصاد و یا علم متمرکز سازیم، تصور و مفهومی متفاوت از آن دوران بر ایمان حاصل می گردد.
شاید اساسیترین مطلبی که مورد قبلو بیشستر مردم دریافتند نحوه زندگی قرون وسطاییشان به پایان رسیده است.
این گفته آن قدرها که به نظر می رسد ساده لوحانه نیست، چرا که حاکی از این واقعیت انکار ناپذیر است که رنساس نخستین دوره ای از تاریخ بود که بر وجود خویش هشیاری یافت و عنوانی برای خود اختیار کرد.
(حتی آنها که منکر پیدایش نهضت مشخصی به نام رنسانس اند واقعیت فوق را می پذیرند، گر چه ادعا می کنند مردمی که خیال می کردند دوران قرون وسطایی را پشت سر گذارده اند بازیچه فریبی گردیده بوده اند.
فرد قرون وسطایی هرگز گمان نمی برد که به دورانی متمایز از قدمت باستانی تعلق دارد و درنظر او گذشته منحصراً عبارت بود از قبل از مسیح و بعد از مسیح و یا به بیان دیگر دوره قانون یا عهد عتیق تاریخ بیشستر در آسمان تکوین می یافته است تا بر روی زمین.
اما رنسانس بر عکس گذشته را نه بر اساس برنامه فیض الهی بلکه بر پایه اقدامات و کامیابیهای بشری تقسیم بندی کرد.
رنسانس دوره کلاسیک باستانی را نقطه اوج آفرینش بشری به شمار می آورد و این همان دورانی بود که با انهدام امپراتوری روم به دست وحشیان مهاجم ناگهان به پایان رسید.
در مدت هزار سال اریکی دیگر بساط این زمان طولانی میانی یا قرون وسطا بر اثر احیای کلیه آنها هنرها و علومی که زینت بخش دوره کلاسیک باستانی بود از ماین برچیده شده بود.
عصر نوین به خوبی می توانست تولد دوباره یا به لغت ایتالیایی rinacita خوانده شود که در زبان فرانسه به صورت renaissance درامد و بعداً به همان شکل در زبان انگلیسی پذیرفته شد و اکنون اصطلاحی بین المللی گردیده است سابقه این نظریه انقلابی در مورد تاریخ تا سالهای میان 1330 ـ 1340 به عقب می رود و آن زمان بود که پتراک یعنی یکی از نخستین مردان بزرگی که رنسانس را به وجود اوردند افکار خود را منتظر ساخت.
اما پتراک عصر نوین را اصولاً دوران احیای آثار کلاسیک می دانست که در نظر وی محدود می شد به بازرگداندن زبانهای لاتینی و یونانی به پاکی گذشته شان و توجه به سوی متون اصیل نویسندگان باستانی.
در طول دو قرن بعدی این تصور از تولید دوباره دوره باستانی فکری و فرهنگی از جمله هنرهای بصری نیز گردید.
در حقیقت به دلایلی که بعداً مورد بررسی قرار خواهیم داد به خصوص هنرهای بصری در تکوین نهضت رنسانس سهمی بسزا یافت.
همین واقعیت که مفهوم تازه از تقسیم بندی مراحل تازه چون رنسانس و قرون وسطا و دوره کلاسیک از مغز یک فرد سرچشمه گرفت خود وصفی گویا از ماهیت آن عصر است.
به عبارت روشنتر اهمیت فوق العاده پترارک در نهضت احیای فرهنگ باستانی نه به خاطر احترامی است که وی برای بزرگان آن دوران قایل بود (به خاطر داشته باشید که در طول قرون وسطا بارها نهضت احیای آثار کلاسیک بر پا شده بود) بلکه خصوصاً به خاطر طرز فکر پیشسرفته و امروزین اوست که مبتنی برود بر دو اصل فرد گرایی و انسانگرایی فردگرایی یا برداشتی تازه از هشیاری بر وجود شخصی و اعتماد به نفس وی را بر آن داشت که بر خلاف عقیده دینی مستقر در اذهان عمومی اعلام کند.
که عصر ایمان واقعاً دوره تاریکی و جهل بوده است.
و حال آنکه مشرکان مغروق در تاریکی جهل و جهل بوده است حال آنکه مشرکان مغروق در تاریکی جهل در حقیقت درخشانترین مرحله تاریخی را به وجود آورده بودند.
به طور کلی ای نوع آمادگی ذهن به بازخواست کردن عقاید و آداب کهن یکی از خصوصیات عمقی و اصلی نهضت رنساسن گردید.
و اما در نظر پترارک انسانگرایی عبارت بود از عقیده به اصالت آنچه که ما هنوز به نام مباحث انسانی یا نوشته های انسانی میخوانیم (در برابر نوشته های الهی و یا مطالعه کتاب مقدم) که عبارت است از پژوهش در زبانها و ادبیات و تاریخ و فلسفه به خاطر نفس پژوهش و در چارچوبیس دنیوی و غیر دینی باید گفت در این مورد نیز پترارک قالبی به وجود آورد که اهمیت بسیار یافت.
در این مورد نیز پترارک قالبی به وجود ا ورد که اهمیت بسیار یافت.
زیرا عموم انسانگرایان یا نسل نوظهور دانشمندانی که به دنبال او آمدند رهبران فکری دوره رنسانس گردیدند.
از آنچه گذشت نباید چنین استنباط کرد که پترارک و جانشینانش می خواستند دوره کلاسیک باستانی را کلاً و عیناً از نو زنده سازند.
در واقع ایشان با قایل شدن فاصله یکهزار سال تاریکی در میان خود و بزرگان باستانی این حقیقت را می پذیرفتند.
برخلاف کلاسیک گرایان قرون وسطایی که عمر دنیای یونانی ـ رومی به طرزی بازنگشتنی پایان یافته بود لیکن عقیده دشتند که ممکن بود افتخارات آن را تنها در عالم ذهن احیا کرد.
آن هم از راه تفکری تحسین آمیز و مشتاقانه نسبت به آنچه از هنر و اندیشه و ژرف بینی که قبل از اعصار تاریک به وجود امده و نیز از راه کوشش به رقابت کردن با آن کامیابیها در عرصه ای آرمانی هدف رنسانس ساختن نسخه بدلهایی از روی آنثار باستانی نبود.
بلکه رقابت با آن آثار یا در صورت امکان برتری جستن بر آنها بود.
در عمل حاصل آن طرز فکر این بود که حق اولویتی که برای سرمشقهای باستانی قایل می شدند از جهاتی محدود و مشروط می ماند.
نویسندگان می کوشیدند تا مطالب خود را با همان فصاحت سیسرونی به بیان در آورند.
اما خویشتن را ملزم به استعمل زبان لاتینی نمی دانستند.
معماران به برافراشتن کلیساهایی که مورد نیاز آیین مسیحیت بود ادامه می دادند بدون آنکه از روی معابد مشکران دوره باستانی تقلید کنند.
اما به هر حال کلسیاهای خود را به شیوه قدیمی مآب طرح می کردند و رد کار خود اصلاحاتی به کار می بردند .که مبتنی بود بر فن معماری باستانی طبیبان دوره رنسانس رساله های قدما درباره کالبد شناسی را تحسین می کردند زیرا آنها را دقیقتر از آثار قرن وسطایی می یافتند نقایص آن آثار را متذکر می شدند و اساس پژوهش را بر گواه صادق چشمان خود متکی می ساختند.
و در آخر انسان گرایان نیز با انکه اشتیاق فراوان به فلسفه باستانی ابراز و گروهی از نومشرکان نمی دادند، بلکه در مباحث خود هوشمندانه می کوشیدند تا یزان متفکران باستانی را با ایمان مسیحیت آشتی دهند.
پس می توان گفت که آدمیان رنسانس خود را در موقعیت آن شاگرد جادوگر افسانه ای یافتند که می خواست در فنون جادوگری با استاد خویش رقابت کند و روزی در غیبت استاد ناگهان بر قوای بزرگتر از آنچه خود در طلبش بود دست یافت به طوری که از نگهداری آن قوا در زیر اختیار خویش عاجز ماند.
اما در مورد آدمیان دوره رنسانس از انجا که استادشان مرده بود نه آنکه فقط غایب بودبه باشد ایشان می بایست به هر نوع که می توانستند با آن قوای ناشناخته دست و پنجه نرم کنند.
تا به نوبه خود استادانی از کار در آیند این رویش اجباری همراه با بحرانها و تلاشهای بسیار به ثمر رسید.
رنساسن می بایست برای زندگی دوره ای ناراحت و در عین حال به شدت هیجان انگیز بوده باشد اما همین هیجانات (یا شاید در دورنمای تاریخ چنین به نظر می رسد) موجب بروز چنان موجی از نیروی آفرینندگی گردید که دنیا نظیر آن را هرگز به خود ندیده بود با آنکه به ظاهر عجیب می نماید این عقیده اکنون عمومیت یافته است که در دوره رنسانی آرزوی بازگشت به سوی منابع کلاسیک مبتنی بر طرد و ابطال قرون وسطا، نه فقط عصر نه فقط عصر درخشان باستانی را احیا کرد بلکه همچنین زمینه را برای تولد انسان نوین آماده ساخت.
دنیای نوین عصری که ما بدان تعلق داریم هنوز نامی از آن خود نیافته است.
شاید در برخورد نخست این امر به نظر ما شگفت نیاید مگر نه این است که ما هنوز در میان جریان قرار داریم.
اما با توجه به اینکه رنسانس چگونه در اندک مدتی نامی برای خود سکه زد چه بسا از خود بپرسیم که چرا طی دویست سالی که از عمر عصر اخیر یم گذرد هنوز اصطلاح روشنگری قابل قیاس با احیای دوران باستانی (رنسانس) برای تعریف آن به وجود نیامده است.
کلمه انقلاب برای القای چنین مفهومی شخص را به وسوسه می اندازد زیرا در حقیقت تحول سریع و دشدی از مشخصات بارز دنیای نوین بوده است با این حال نمی توانیم در پس این دگرگرونیها انگیزه ای مشترک بیابیم، زیرا عصر نوین با دو نوع انقلاب آغاز شد یکی انقلاب صنعتی که مظهر آن اختراع ماشین بخار شناخته شده است و دیگری انقلاب سیاسی در راه برقراری حکومت ملی که علمدار آن امریکا و فرانسه بودند این هر دو انقلاب هنوز در حال تکوین اند و چنانکه مشاهده می شود ایجاد صنایع و برقراری حکومت ملی در همه جای جهان دو هدف اصلی به شمار می ایند علم مغرب زمین و آرمان سیاسی مغرب زمین و در دنباله آن عموم محصولات دیگر تمدن کنونی مغرب زمین، خواه خوراک باشد یا پوشاک هنر باشد یا ادبیات به زودی متعلق به سراسر عالم بشری می شود.
این دو تحول امروزه چنان به هم پیوسته اند که ما طبعاً آنها را چون دو جنبه مختلف رویداد واحد در نظر می آوریم البته با اثرات و نتایجی بس دامنه دارتر از هر تحول دیگر پس از انقلاب نوسنگی حدود ده هزار سال قبل با این همه دو انقلاب همزاد دوران اخیر یکی نیستند.
و هر چه بیشتر به منظور تعیین رابطه میان آن دو و یا پی جویی ریشه های تاریخی شان کوشش کنیم مسئله را متناقضتر می یابیم.
شک نیست که این هر دو انقلاب بر اندیشه پیشرفت مبتنی شده اند.
و تبعیتی عاطفی در اذهان به وجد آورده اند که در زمانی پیشتر منحصراً موقوف به ایمان دینی بود و حال آنکه گرچه پیشرفت علم در طول دو قرن گذشته مداوم و مشهود بوده است لیکن در حال حاضر ما نمی توانیم همان پیشرفت را در راه کسب خوشبختی بیشری به هر تعریفی که برای آن قایل شویم نیز صادق بدانیم.