نویسنده: مرحوم آیت الله عباسعلی عمید زنجانی
روایتگر: جنگ به ویژه با توجه به ضایعات و تلفات و ویرانیها و نابسامانیهایی که به همراه دارد برای هیچ شخص عاقلی مطلوبیت ذاتی ندارد، بلکه وسیلهای است برای رسیدن به اهدافی که انتظار تحقق آنها از راه جنگ میرود و نیل به آنها معمولاً جز از راه جنگ میسر نیست.
بنابراین، مشروعیت یا عدم مشروعیت جنگ، تابع هدف برپایی آن است.
از این رو، همه عقلاً، جنگی را که به منظور دفاع از حقوق جامعهای باشد، روا میدانند؛ هرچند در تعیین این حقوق کمابیش اختلاف نظرهایی وجود دارد، اما دفاع از حقوق جانی و مالی، به خصوص حقوق ارضی و وطن مردم، مورد اتفاق همگان است و دفاع از حقوق عرضی و ناموسی را میتوان بر آنها افزود.
همچنین دفاع از حقوق سیاسی و حاکمیت ملی و استقرار کشور در برابر دشمن متجاوز خارجی، در عرف بینالملل مورد قبول است.
بررسی علل و ریشههای ایجاد جنگ همواره مورد نظر پژوهشگران و محقّقان و نویسندگان بوده است و به زعم ما همانطور که ارزیابی پیآمدهای شوم و یا دستاوردهای مثبت جنگ از اهمیت ویژهای برخوردار است، بررسی عوامل و ریشههای جنگ نیز مهم و حیاتی است.
نویسنده در این مقاله ضمن بررسی مهمترین نظریات درباره عوامل و ریشههای پدیده جنگ، به طور اجمال به ارزیابی ریشههای جنگ از دیدگاه قرآن کریم و میثاقهای بینالمللی به ویژه منشور ملل متحد پرداخته است که در پی میخوانید.
بسم الله الرحمن الرحیم
«جنگ» واژهای شناخته شده است که به برخوردهای مسلحانه و خشونتآمیز بین دو یا چند دولت یا گروه حاکم اطلاق میشود.
پدیده جنگ از دیدگاههای گوناگون قابل مطالعه است.
این پدیده نه تنها از دیدگاه «مجموعه به هم پیوستهای که تاریخ بشر نام دارد» قابل مطالعه است، بلکه از آن نظر که بشر در آینده با آن روبرو خواهد شد، باید مورد بررسی قرار گیرد.
پدیده جنگ به لحاظ جایگاه نقش و وسعت زمانی و مکانی دامنه عمل، از اهمیت بالایی برخوردار است.
اگر ما نظریه اجتنابناپذیر بودن جنگها را مردود بدانیم، حداقل باید از مطالعه آنچه که اتفاق افتاده، برای جلوگیری از آنچه که نباید اتفاق بیفتد، استفاده نماییم.
اگر پدیده جنگ به عنوان یک عمل ضدارزش، ویرانگر و منحوس تلقی شود، ما را در دامن یک پیشداوری غیرمنطقی میاندازد.
جنگها به همان اندازه که مخرّب، منهدمکننده و عامل خونریزی و ویرانگری بودهاند، زمینه شکوفایی را نیز در میدان علم، فراهم آوردهاند و پیشرفت فرهنگها و تمدنها را موجب شدهاند.
جنگ همواره برای بشریت دو رویه داشته است و تلخیها و شیرینیها، زهرها و پادزهرها، نیشها و نوشها و بدبختیها و نیکبختیها را یک جا به همراه آورده است.
جنگ با همان چهره کریه خود در ایجاد و تشدید نیازها و تسریع و تعمیق تلاشهای بشری برای تأمین آنها نقش مؤثری داشته است و از سوی دیگر به محرومان و ستمدیدگان اجازه داده است که در راه دستیابی به حقوق از دسترفته خود به مبارزه برخیزند.
بحث مشروعیت جنگها از همینجا سرچشمه میگیرد و از اینرو است که انسان دردمندی که همه هستی و عزیزان خود را در جنگ از دست داده و آلام جنگ را تحمل کرده، نمیتواند منکر حقّانیت دفاع مشروع مظلوم شود، زیرا قبول نفی پیکار برای دفاع به معنی امضای نابودی خویشتن و دیگران است.
ما در این بحث در پی آن نیستیم که پیآمدهای شوم و یا دستآوردهای مثبت جنگ را برشمریم و یا به استناد آثار سودمند و نقش مثبت تمدنساز جنگها، پدیده جنگ را به طور مطلق مشروعیت بخشیم و یا از آن دفاع کنیم.
آنچه در این بحث به عنوان مقدمهای بر حبثهای آینده برای ما حائز اهمیت است، رابطه گذشته، حال آینده زندگی بشری از نظر پدیده جنگ است که میتوان آن را در بررسی علل و ریشههای ایجاد جنگ، مشروعیت و راههایی که به تحقق هدف جنگ کمک میکند، تعیین کرد.
به عبارت دیگر، پاسخ به این سؤال را که «چرا از جنگ بحث میکنیم»؟
باید در بررسی نکات مذکور جستجو کرد تا آینده را در شعاع روشنایی گذشته بتوان دید.
ما در این بحث در پی آن نیستیم که پیآمدهای شوم و یا دستآوردهای مثبت جنگ را برشمریم و یا به استناد آثار سودمند و نقش مثبت تمدنساز جنگها، پدیده جنگ را به طور مطلق مشروعیت بخشیم و یا از آن دفاع کنیم.
به عبارت دیگر، پاسخ به این سؤال را که «چرا از جنگ بحث میکنیم»؟
باید در بررسی نکات مذکور جستجو کرد تا آینده را در شعاع روشنایی گذشته بتوان دید.
وحشت، تجاوز، جنگ، قتل و غارت، همه از خشونت بر میخیزند و خشونت خود یک پدیده نفسانی بشری است.
به همین دلیل باید ریشههای جنگ را در درون انسان و حالات روحی و روانی و عمق واکنشهای نفسانی او پیجویی کرد.
این حقیقت را باید پذیرفت که جنگ از درون و حالت روحی و تفکر انسان نشأت میگیرد، همانطور که ریشه صلح در عقل انسان نهفته است.
ولی این تحلیل به تنهایی ما را در یافتن علل و عوامل جنگ کمک نخواهد کرد، زیرا بحث بر سر این نکته است که آن حالت روانی و عقلانی که خشونت نامیده میشود و منبع اصلی آثاری چون جنگ است، تحت چه شرایطی به وجود میآید و با کدام عوامل در عمق روان و عقل انسان ظهور و بروز میکند و رشد مییابد و به مرحله عمل درمیآید.
بدینترتیب بحث از علل جنگ را نباید یک مسئله اخلاقی تلقی نمود و ابعاد سیاسی، جامعهشناسی، اقتصادی، فلسفی و فرهنگی آن را نادیده گرفت.
یکسونگری در تحلیل ریشههای جنگ، بیشک ما را از درک واقعیت باز خواهد داشت، چنانکه بسیاری از نظرات ابرازشده در این زمینه، بدین آفت دچار شده و از ارائه کامل واقعیت ناتوان گشتهاند.
بررسی و تحلیل ریشههای جنگهای جهانی را نیز از این نظر که قابل تعمیم بر دیگر جنگها نیست، نمیتوان تحلیلی کامل شمرد.
برای جستجوی ریشههای جنگ، دید وسیعی لازم است تا قابل استفاده در کلیه صحنههای برخورد خشونتبار آینده باشد.
جنگها بیشتر نظیر تصادفات در جادههاست که دارای یک علت عمومی و در عین حال، عللی خصوصی هستند.
اشتیاق بشر برای رسیدن هر چه سریعتر از نقطهای به نقطه دیگر با وسایل موتوری، علت عمومی تصادفهاست؛ ولی در تحلیل یک تصادف نمیتوان به تنهایی به آن بسنده کرد بلکه پلیس و دادگاه برای هر تصادف، دلیل خاصی میجویند.
در مورد جنگها نیز همینطور است.
بسیاری از عواملی که به عنوان ریشههای جنگ ذکر شده، در حقیقت زمینهساز جنگها هستند نه عواملی اصلی که به ایجاد جنگ منجر شده است.1 عوامل و ریشههای جنگ اغلب افرادی که در زمینه علل و ریشههای جنگ به بحث پرداختهاند، در صد ارزشگذاری جنگها بودهاند و خواستهاند از این رهگذر به تشخیص جنگهای مشروع و نامشروع دست یابند.
بیشک چنین هدفی نمیتواند غیرمنطقی باشد ولی هرگاه هدفدار بودن بحث موجب سوق دادن آن به سوی هدفهای خودخواسته گردد و برخی زمینهها را پررنگ و بعضی دیگر را کمرنگ جلوه دهد و واقعیتها آنگونه که هست، بررسی نگردد، بدون تردید یک نوع پیشداوری عاری از حقیقت و بحثی غیرواقعبینانه تلقی خواهد شد.
از این رو، بحث از علل و عوامل پدیده جنگ را باید به دور از مسئله مشروعیت و خوب و بد بودن جنگ دنبال کرد.
جای تردید نیست که پدیده جنگ با مسئله عدالت، نظام ارزشی و اخلاق، رابطه تنگاتنگ و تفکیکناپذیری دارد و تفکیک بحث ریشههای جنگ از مسئله مشروعیت، به این معنی نیست که پدیده جنگ از بُعد ارزشی آن جدا شود که هم ناشدنی و هم غیرمنطقی و ناسازگار با واقعیت است؛ بلکه این مقوله نباید رد شناخت ریشهها ملحوظ گردد و آنچه نبوده، بود جلوه داده نشود و آنچه که بوده، نیست در نظر نیاید.
اینک، مهمترین نظریات را در زمینه عوامل و ریشههای پدیده جنگ مورد بررسی قرار میدهیم: * جنگ با همان چهره کریه خود، در ایجاد و تشدید نیازها و تسریع و تعمیق تلاشهای بشری برای تأمین نیازها، نقش مؤثری داشته است و از سوی دیگر، به محرومان و ستمدیدگان اجازه داده است که در راه دستیابی به حقوق ازدست رفته خود به مبارزه برخیزند.
1) جنگ، ریشه همه چیز است «هراکلیتوس» فیلسوف یونان باستان، معتقد بوده است که جنگ ریشه همه حوادث است.
جنگ، از برخی انسانها خدایان میسازد و از برخی دیگر بردگان و یا مردان آزاد.2 این نظریه، به دیدگاه جامعهشناسی سیاسی نزدیک است و نشانگر نقش عظیم جنگ در زندگی اجتماعی بشری است.
این نظریه، ظاهراً با بحث ما در زمینه علل جنگ ارتباط چندانی ندارد، زیرا بر اساس آن، جنگ در مقام یک علت مطرح است نه در مقام معلول، اما از آنجا که در این نظریه، جنگ ریشه همه چیز است، میتوان نتیجه گرفت که جنگ برای همه چیز لازم است.
به عبارتی، ریشه جنگ را باید در عمق نیازهای زندگی بشر جستجو کرد و بشر برای رسیدن به همه چیز ناگزیر باید از گذرگاه جنگ عبور کند.
بنابراین، این نظریه را در بررسی ریشههای جنگ میتوان یک دیدگاه تلقی کرد.
البته این نتیجهگیری وقتی درست است که معنای سخن «هراکلیتوس» آن نباشد که جنگ ریشه همه چیزهایی است که هست، نه همه چیزی که باید باشد.
اگر وی برای رسیدن به چیزی که نیست، ولی باید باشد، راه دیگری غیر از جنگ را قائل باشد، نتیجهگیری ما از سخن هراکلیتوس در این بحث دقیق نخواهد بود.
2) جنگ در نهاد هر انسان ریشه دارد افلاطون میگفت: «تمایل مردم به چیزهایی که لزوم حیاتی ندارند و جزو نیازهای تجملاتی به شمار میروند، عامل اساسی جنگ است».4 ارسطو میگفت: «فن جنگ به حکم طبیعت، به نحوی فن به دست آوردن مال است».5 پیش از این دو فیلسوف، سقراط نیز حسن افزونطلبی را انگیزه یک سلسله نیازهای غیرضروری شمرده است و آن را موجب چشم طمع دوختن به اموال و اراضی همسایگان دانسته و احساس متقابل همسایگان را در نهایت ریشه بروز جنگ معرفی کرده است.6 الف) از نظر اخلاقی: علم اخلاق بر اساس تفکر فلسفه یونان، عدالت را حالت میانه و برقراری تعادل میان دو کشش درونی شهوت و غضب میداند و زیادهروی در شهوات را موجب بهرهگیری انسان از قوه غضب ذکر میکند.
بر اساس این باور افراط در اعمال غضب، ناگزیر خشونت و جنگ را به وجود میآورد.
بر اساس این تحلیل، میتوان با برقراری یک نظام ارزشی که شهوت و غضب را در درون انسانها متعادل سازد، آنها را از جنگ دور کرد.
ب) از دیدگاه روانشناسی: میل به برتریجویی در همه انسانها کم و بیش وجود دارد و شرایط زندگی زمینه اعمال آن را فراهم میآورد.
برتریطلبی و تمایل به قدرت به صورتهای متفاوت، از جمله رقابت، زورآزمایی، استثمار، درگیری و جنگ آشکار میگردد.
توماس هابز میگوید: «در نهاد انسان سه انگیزه اصلی وجود دارد: رقابت، عدم اعتماد و کسب افتخار و مقامطلبی.
حالت اول برای کسب سود بیشتر انسان را وامیدارد تا برای سیطره بر اشخاص و زن و فرزند و احشام آنها به زور متوسل شود.
حالت دوم باعث میشود آدمی برای دفاع از خود و حفظ امنیت جان و مال، از قوه قهریه استفاده کند و سومی هم برای نامآوری و احراز مقام، انسان را وادار به تاختن به همنوع خود میکند و عدم اعتماد او به پایداری قدرت فعلی و حفظ شرایط مطلوب، او را مجبور میکند تا زور را همیشه به کار گیرد.7 در این نگرش، برای کنترل انگیزههای روانی اصلی، باید از اصول تربیتی سود جست تا رفتار انسانها علیرغم انگیزههای روانی، در جهت زندگی مطلوب هدایت شود.
3) جنگ مولود سیاست است «سیاست ابزار حکومت، و جنگ، هنر سیاست است و نیل به اهداف سیاسی، با هنر جنگ امکانپذیر است.» صحت استناد این سخن به افلاطون و ارسطو8، از موضوع بحث ما خارج است؛ ولی رابطه جنگ و سیاست که از سوی بسیاری از متفکران و فلاسفه سیاسی مورد تأکید قراار گرفته است، بیانگر نظریهای است که باید ریشه جنگ را در سیاست جستجو کرد.
«هگل» در فلسفه تاریخ با ذکر مثالهای بسیاری به این نتیجه رسیده است که سیاست، جنگها را برمیانگیزد و ارتشها این جنگها را انجام میدهند.9 این تحلیل، به گونههای متفاوتی مطرح شده که اهم آن به قرار زیر است: أ- ریشه جنگ، قدرتطلبی و اِعمال قدرت قدرت است و سیاست در حقیقت تصویری است که با ابزار قدرت ترسیم میگردد.
به اعتقاد برتر اندراسل قوانین حرکت جامعه، اصولی هستند که فقط از روی مفهوم قدرت به معنی اعم تعریف میگردد.
به همان ترتیب که در علم فیزیک انرژی عامل اساسی و مولد اصلی پدیدههاست، قدرت و سیادتطلبی هم مانند انرژی دارای صور گوناگون است: تموّل، ارتش، مهمات جنگی، تحول قدرتهای نظامی، قوه تحمیل بر اعتقادات و بسیاری دیگر از این قبیل، انواع مختلف آن را تشکیل میدهند.10 ب- در تحلیل دیگری، ریشههای جنگ به عامل دولت باز میگردد، زیرا جنگها به وسیله دولتها انجام میگیرد و در مقاصد سیاسی نظامهای سیاسی ریشه دارد.
به همین دلیل است که گروهی زوال دولتها را زمینهای برای ریشهکن شدن جنگها دانستهاند.
ج- برخی معتقدند تا زمانی که کشورها برای حاکمیت ملی قائل به محدودیتی نباشند، جنگ بین آنها رخ خواهد داد، خواه به طور عمده و خواه بر اثر محاسبه غلط.11در حقیقت، این اعمال حاکمیت ملی در صحنه سیاست بینالمللی است که همواره جنگها را به وجود آورده است.
د- هرج و مرج بینالمللی پیوسته موجب جنگ بوده است.
اروپا از پایان قرون وسطی به بعد همواره دچار این فاجعه بوده است.12بیشک تا ریشههای هرج و مرج بینالمللی شناخته نشود، ذکر این عنوان به تنهایی در تحلیل ریشههای جنگ مشکلی را حل نخواهد کرد، زیرا هرج و مرج جنگ را ممکن میسازد، ولی آن را تحقق نمیبخشد.13 ه- رقابتهای امپریالیستی همواره عامل ایجاد جنگ بوده است.
صرف نظر از تفسیرهای گوناگونی که از پدیده امپریالیستی ارائه شده، میتوان توسعهطلبی در صحنه روابط بینالمللی را به عنوان مشخصه اصلی امپریالیسم ذکر کرد و آنر ا بیانگر رابطه جنگ و سیاست دانست.
امپریالیسم در قالبهای پنجگانه اقتصادی، سیاسی، نظامی، فرهنگی و ارتباطی (میانجیگری) همواره به دلیل مکانیسم پیچیدهای که بر آن حاکم است، نوعی وابستگی ساختاری را بر پایه خشونت میطلبد و با پدیده جنگ رابطه علت و معلولی دارد.14 این تحلیل به آن معنی نیست که امپریالیسم از جنگ به عنوان یک وسیله برای ایجاد و حفظ وابستگی استفاده میکند، بلکه تجاوز و تهاجم و خشونت و غرت جزئی از ماهیت آن به شمار میرود، به طوری که حتی در اوج موفقیت و رسیدن به صلح و آرامش ظاهری همچنان خصلت خشونت و تهاجم و جنگطلبی را به همراه دارد، همانند گرگی که طعمهاش رام شده و آرام در چنگال او قرار گرفته است.
و- به هم خوردن توازن قوا، تعبیر دیگری است که به نوعی رابطه جنگ و سیاست را بیان میکند.
اگر سیاست تعادل قوا را عامل بازدارنده بدانیم، نتیجه منطقی آن چنین خواهد بود که شکست این سیاست موجب بروز جنگ خواهد بود.15 توازن قوا در حقیقت همواره امکان انهدام متقابل را در سیاست صاحبان قدرت مطرح میسازد و آنها را به واکنش مثبت و خودداری از استفاده از قدرت وامیدارد و به همین دلیل آنان را مجبور میکند به جای انسانها، سالحهای خود را از بین ببرند.
جنگ آخرین مرحله دفاع در تنازع بقاست که وقتی هیچیک از طرق دفاع مؤثر نیفتاد، گروهی با توسل به آن، اقدام به نابودی عوامل مزاحم میکنند تا زنده و باقی بمانند.
4) علل زیستی جنگ نظریه تنازع بقا و ابقای شایستهتر و قویتر، گرچه به عنوان قانونی حاکم بر طبیعت در زندگی جانداران مطرح شده است، ولی برخی از دانشمندان کاربرد آن را تا زندگی اجتماعی انسانها توسعه دادهاند.
صرف نظر از اینکه این نظریه در توجیه استعمار و سیاست ضعیفکشی مورد بهرهبرداری قرار گرفته، نتیجه عملی آن چنین است که مسائل زیستی همواره عامل اصلی جنگ بین انسانها بوده است و استقرار و تداوم حیات بشری در چهارچوب قانون تنازع بقا و ابقای شایستهتر و قویتر، پیوسته با پدیده جنگ همراه بوده و خواهد بود و تنها منطقی که در این میان میتواند مفهوم و مقبول باشد، زور است.
نظریه علل زیستی جنگ به گونههای مختلف تفسیر و تبیین شده که اهم آن به قرار زیر است: الف) برخی معتقدند رشد جمعیت با میزان تولید مواد غذایی و امکاناتی که در این زمینه در طبیعت وجود دارد، هماهنگ نیست.
با توجه به سرعتی که در رشد جمعیت دیده میشود، میتوان پیشبینی کرد که پس از چندی، مواد غذایی کفاف زندگی تمام انسانها را ندهد.
نتیجه این محاسبه آن است که باید جلو توسعه بیحساب جمعیت گرفته شود و همانطور که بیماریهای مسری در تعدیل جمعیت نقشی طبیعی داشته است، جنگها نیز میتوانند این وظیفه را بر عهده داشته باشند، برخی پا را فراتر نهاده و گفتهاند: «جنگ حجامت جامعه بشری است16.» در این میان بر اساس قانون تنازع بقا قویتر میماند و ضعیفتر از میان میرود.
ب) همه انسانها به طور مساوی متولد نمیشوند و از امکانات و اقتدارات برابر برخوردار نمیگردند، شرایط زیستی به برخی برتری میبخشد و انسانها با استعدادها و توانهای متفاوت در صحنه زندگی ظاهر میگردند.
بدین ترتیب انسانها به صورت نژادهای متفاوت به وجود میآیند و نژاد برتر در جنگ و ستیز حیاتی در برابر نژاد پستتر پیروز میشود و جنگ با تکیه بر خشونت و قساوت، ضعفا را به جرم ناتوانی از سر راه نژادهای برتر برمیدارد.
با این حساب بازماندگان جنگ در حقیقت برگزیدگان طبیعت و فاتحان تنازع بقای حیات هستند که ارزش زیستن را به دست آوردهاند!
ج) نظریه «فضای حیاتی» که از سوی هیتلر مطرح شد و جهان را به خاک و خون کشید، توجیه دیگری بر ریشهزیستی جنگ است.
انگلستان که مفهوم نالهها و شکوههای هیتلر را در زمینه کمبود فضای حیاتی به خوبی درک میکرد، واگذاری مستعمراتی را به آلمان پیشنهاد کرد.
بسیاری معتقدند که فضای حیاتی فقط یک بهانه برای آغاز جنگ بود، ولی هر چه بود نظریهای است که هیتلر برای توجیه جنگ به آتن استناد میکرد17.
5) نقش اقتصاد در جنگ برخی از تحلیلگران، جنگ جهانی اول را معلول فقر کشورهای آلمان و ایتالیا دانستهاند که از یک سو به بازارهای جهانی راه نداشتند و از سوی دیگر فاقد مواد خام لازم بودند18.
صرف نظر از درستی یا نادرستی این تحلیل در مورد ریشههای جنگ جهانی اول، نمیتوان این عامل را درباره همه جنگها تعمیم داد و حتی آنجا که مشکلات اقتصادی در حد فقر وجود دارد، باید عوامل دیگری را در ایجاد جنگ پیجویی کرد.
عمدهترین نظریه در زمینه ریشه اقتصادی جنگ تفسیر مارکسیستس است که تضاد طبقاتی ناشی از تکامل ابزار تولید و تحولات مناسبات اجتماعی را عامل جنگ میداند و در این روند، جنگ وسیله و راه انتقال قدرت سیاسی از طبقه سنتی به طبقه جدید است.
در نظریه مارکسیستی، جنگ تنها به عنوان درگیری در روابط خارجی مطرح نیست، بلکه در سطح فراگیرتری مفهوم مبارزه طبقاتی درون ملیتی و فراملیتی را نیز شامل میگردد.
با این توضیح که در مرحله اول مسئله مبارزه طبقاتی و کوشش و پیکار برای پیروزی طبقه پرولتاریا و استقرار نظام سوسیالیستی در سطح داخلی مطرح میشود و در مرحله دوم مکانیزم پیروزی طبقه کارگر به سطح جهانی تعمیم داده میشود و در این مرحله است که جنگ به معنی درگیری در سیاست خارجی به طور اجتنابناپذیری در سطح بینالمللی تحقق میپذیرد.
مارکس و انگلس «مانیفیست» را با این جمله آغاز کردهاند: «تاریخ کلیه جوامع تا به امروز در تاریخ مبارزه طبقاتی خلاصه میشود19.» در نظریه مارکسیستی، برای تحقق انقلاب کارگری در سطح ملی و بینالمللی، راه صلحآمیز غیر قابل تصور است و به قول «انگلس» خشونت تنها عامل تسریع و پیشرفت اقتصادی است.
لنین نیز در اثر خود تحت عنوان «دو تاکتیک سوسیال دموکراسی» اعتقاد خود را به لزوم استفاده از زور برای تحقق بخشیدن به آرمانهای سوسیالیسم بیان داشته است20.
در مارکسیسم برای ایجاد دولت کارگری، اولویت با مبارزه طبقاتی است؛ ولی تحتالشعاع قرار گرفتن جنگ تا زمانی که مبارزه، به پیروزی انقلاب کارگری منجر نشده است، به معنی صلحطلبی مارکسیسم نیست.
لنین این مطلب را به صراحت بیان کرده است: «استنباط ما در مورد جنگ با استنباط طرفداران صلح و آنارشیستها کاملاً تفاوت دارد.
اختلافات ما با آنها از اینجا ناشی میشود که ما متوجه ارتباط الزامی میان جنگها و مبارزه طبقاتی در داخل یک کشور هستیم.
ما متوجه هستیم تا زمانی که طبقات از بین نرفتهاند و سوسیالیزم به وجود نیامده است، جنگها را نمیتوان از میان برد21».
به عقیده لنین اگر جنگی بتواند برای پرولتاریا یا شرایط مناسب نیل به قدرت سیاسی را فراهم کند، طبقه کارگر نباید با چنین جنگی مخالفت کند22.
مارکسیسم به همان ترتیب که خشونت را برای نیل به سوسیالیزم در سطح داخلی و ملی توجیه میکند، جنگ را نیز به عنوان یک پدیده طبیعی ناشی از تضاد ضروری میشمارد معتقد است توسل به جنگ در راه رسیدن به هدف کمونیسم کاملاً موجه و حتی ضروری است.
در نظریه مارکسیسم جنگ در حقیقت چیزی جز ادامه مبارزه طبقاتی در سطح وسیع جهانی نیست و تنها با پایان گرفتن استثمار ملتی توسط ملتی دیگر از میان خواهد رفت.
مارکسیستها جنگها را که ظاهراً هیچ نقشی برای اقتصاد در آنها دیده نمیشود چنین توجیه میکنند که این نوع جنگها نیرنگهایی بیش نیستند که طبقات حاکم برای مشغول ساختن تودههای مردم و منحرف کردن آنها از مبارزه اصلی به کار میبنرد.
در مورد جنگهایی که بین کشورهای سرمایهداری رخ میدهد، مارکسیستها معتقدند که این جنگها نیز یکی از دسایس دولتهای بورژوا است که کارگران جهان را به جنگ علیه یکدیگر وادار میکنند.
به اعتقاد مارکسیستها هر جنگی را باید از دیدگاه جبر تاریخی مورد بررسی قرار داد.
در طول تاریخ بشری جنگهایی رخ داده است که با وجود وحشیگریها، فجایع و دردهایی که هر جنگی الزاماً به بار میآورد، در عین حال عامل پیشرفت نوع بشر بوده است23.
با وجود چنین تصریحاتی، مارکسیسم همواره در بیانیههای تبلیغاتی، خود را حامی صلح معرفی میکند و دنیا را به صلحجویی دعوت مینماید و نظامهای سرمایهداری را جنگ طلب میشمارد.
6) ریشههای جنگ از دیدگاه میثاقهای بینالمللی در میثاقهای بینامللی به ویژه در منشور ملل متحد، با وجود اینکه بر تأمین صلح و امنیت جهانی و جلوگیری از جنگ و هر نوع برخورد خشونتآمیز بین دولتها به طور مکرر تأکید شده است، اما صراحتی در مورد مسئله ریشههای جنگ و عواملی که صلح جهانی و امنیت بینالمللی را به مخاطره میافکند، به چشم نمیخورد.
در بخشی از میثاقهای بینالمللی، در مقوله تبیین اهداف، به طور مبهم و غیرمستقیم به عواملی اشاره شده که پدیده جنگ را ممکن میسازد، ولی این عوامل خود پدیدههای معلولی هستند که باید ریشهها و عوامل آنها مورد پیجویی و بررسی قرار گیرند و در حقیقت مفاهیم کلی و مبهمی که در این میثاقها آمده، معلول همان عواملی هستند که ریشههای جنگ هم محسوب میشوند.
عمدهترین این مفاهیم کلی که از میثاقهای بینالمللی به عنوان عوامل زمینهساز جنگ میتوان استنباط نمود عبارت است از: الف) اختلافات بینالمللی و شرایطی که به تجاوز و یا نقض صلح و امنیت بینالمللی منجر میگردد24.
ب) عدم احترام به حق حاکمیت ملل و زیر پا نهادن اصل تساوی حقوق دولتها25.
ج) عدم مراعات حقوق بشر و آزادیهای اساسی برای همه و تبعیض و تمایز از حیث نژاد، جنس، زبان، عقیده و نظایر آن26.
د) صرف حداکثر منابع انسانی و اقتصادی برای تهیه تسلیحات و بالا بردن سطح تولید و هزینههای تسلیحاتی و افزایش روند مسابقه تسلیحاتی27.
هـ) فقدان یک مرجع بینالمللی تا در شرایطی که صلح و امنیت بینالمللی به مخاطره میافتد، بتواند تصمیم لازم را برای حل مناسبت اختلاف اتخاذ نماید28.
و) دفاع مشروع از خود در صورت وقوع حمله مسلّحانه علیه یک عضو ملل متحد29.
ز) نقض یک طرفه قراردادها30.
ح) عدم آشنایی ملل با حقوق بشر؛ این امر همواره در طول تاریخ مبدأ سوء ظن و بیاعتمادی میان ملل بوده و اختلافات ناشی از آن غالباً منجر به جنگ شده است.
بنابراین، صلح منظور باید بر پایه تعاون فکری و اخلاقی بشریت استوار باشد31.
7) ریشه جنگ از دیدگاه قرآن قرآن ضمن تحلیل ریشههای نیاز انسان به هدایت الهی و ضرورت بعثت انبیا، نخستین پدیدهای را که در زندگی اجتماعی انسان زمینه این نیاز و ضرورت را فراهم آورده، تحت عنوان «اختلاف» مطرح میکند.
از دیدگاه قرآن، اختلاف در حالی دامنگیر جامعه بشری میشود که قبلاً وحدت، همگونی و زندگی آرام و مسالمتآمیز به دور از اجحاف و تجاوز و ستم به جامعه بشری ارزانی شده بود.
«کان الناس امه واحده فبعث الله النبیین مبشّرین و منذرین وانزل معهم الکتاب بالحق لیحکم بین الناس فیما اختلفوا فیه22».
ریشه نخستین اختلافی که در صحنه زندگی اجتماعی بشر ظاهر گردید، در این آیه به صراحت آمده است و این نشاندهنده طبیعی بودن این اختلاف و نشأت گرفته از فطرت و سرشت انسان در کیفیت بهرهگیری از مواهب زندگی و امکانات زیستی است.
زندگی تدبیری که ریشه در فطرت انسان دارد، او را نخست به زندگی اجتماعی و سپس به استخدام دیگران واداشت.
انسان با این اندیشه و باور که باید به هر ترتیبی که ممکن است، زندگی خود را به نحو احسن تأمین کند و ادامه دهد، مواد خام را به تصرف خویش درآورده، از آنها ابزار لازم و عذا و پوشاک و مسکن ساخت و به فکر بهرهگیری از جانوران افتاد و آنگاه همنوعان خود را به استخدام خویش درآورد.
تفاوت انسانها در بهرهمندی از قدرت موجب گردید قویتر از زیردست سود ببرد، بدون آنکه به ضعیف اجازه دهد که وی عمل متقابل انجام دهد.
روند استخدام و بهرهکشی، دو پدیده منفی را در جامعه بشری به وجود آورد، حس انتقام و هرج و مرج که هر دو برای سعادت بشر خطر بزرگی محسوب میشدند.
«وما کان الناس الا امه واحده فاختلفوا33».
وحدتی که قرآن به عنوان حالت نخستین جامعه بشری از آن سخن میگوید، هرگز با اختلافی که در میان انسانها رخ داد، منافات نداشته است، زیرا اختلاف از آنجا ناشی شد که انسانها فطرت همگون و احساسات و ادراکات و غرایز مشابه خود را برای استفاده از دنیای خارج به کار انداختند، ولی همه آن چیزهایی که مورد استفاده انسانها قرار گرفتند، همگون و مشابه نبودند.
بدینترتیب تفاوتها ظهور نمود و تصادمها و تضادها و اختلافها آشکار گردید.
این اختلاف که زمینه نیاز به هدایت الهی و ضرورت بعثت انبیا را فراهم آورد، در حقیقت یک اختلاف مادی بود و از رابطه زندگی تدبیری انسان با امکانات و نیروهای موجود در محیط زندگی اجتماعی نشأت میگرفت و وحی الهی و انبیا، با ابلاغ شریعت و قانون الهی راه حل چنین اختلافی را نشان دادند.
قرآن به جز این اختلاف از اختلاف دیگری سخن گفته است: «و ما اختلف فیه الا الذین اوتوه من بعد ما جائتهم البینات بغیاً بینهم فهدی الله الذین آمنوا لما اختلفوا فیه من الحق باذنه والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم34».
این اختلاف گرچه از همان عواملی که اختلاف نخستین را به وجود آورد، نشأت گرفت، ولی همان دین و شریعت بود که برای رفع اختلاف نخستین به بشر عرضه شده بود.
این بار هم ظلم و تجاوز اختلاف دیگری را به وجود آورد و این اختلاف که میتوان از آن به اختلاف معنوی تعبیر کرد، تداوم رسالت انبیا و تکامل تدریجی شرایع الهی را موجب گردید35.
در مرحله سوم، تنازع و تضاد به طور اجتنابناپذیری پا به صحنه زندگی اجتماعی بشر نهاد، همانطور که در هر نظام و مجموعه منسجم و سازمانیافته، گریزی از آن نیست.
زیرا در هر سیستمی اثرگذاری و اثرپذیری بین اجزاء اجتنابناپذیر است و معنی این رابطه چیزی جز تنازع و دفع درگیری نیست، بیشک تضاد و درگیری بین انسانها میتواند به گونههای متفاوتی رخ دهد که از آن جمله جنگ مسلحانه است36.
قرآن در این زمینه با دو بیان جنگ را روشن کرده است: الف) تنازع و درگیری و تضاد زمینهساز تکامل و مانع فساد جامعه بشری است: «ولو لا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الارض37».
بر حسب این بینش، تاریخ جامعه بشری مانند مجموعه جهان طبیعت در حال تحول و حرکت است و تضاد به معنی مزاحم، شرط لازم در دوام فیض از ناحیه خداوند است38.
بیشک این نوع تزاحم و به اصطلاح قرآن، دفع، که مبتنی بر یک اصل فطری است، امکان دارد بر اساس حق مشروع و یا به صورت تجاوزکارانه باشد، مانند دیگر اصول فطری که گاه در قالب صحیح و مبتنی حق و عدالت متجلی میگردد و گاه نیز به شکل اعمال نادرست و تجاوزکارانه ظاهر میشود39.
ب) افراد هر نوعی، تا آنجا شایستگی بقا دارد که در برابر عوامل منفی و شرایط تهدیدکننده، قدرت مقابله و دفاع داشته باشد واین همان قانون انتخاب طبیعی و تبعیت از محیط زیست است که در توجیه نظریه تنازع بقا مطرح میگردد.
«ولولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع وبیع وصلوات40.» قرآن با این بیان، حالت دفاع را به عنوان یک سنت فطری که مانند همه سنن طبیعی به خواست و مشیت الهی بازمیگردد، ضامن حفظ زندگی و بقا شمرده است و از اینرو خداوند انسان را به وسایل دفاعی مجهز نموده و به او اندیشه و تعقل بخشیده است که وسایل دفاع را متناسب با نوع مزاحمتها و عوامل و شرایط تهدیدکننده بسازد و به زندگی و آثار شکوهمند آن ادامه دهد.
جنگ آخرین مرحله دفاع در تنازع بقاست که وقتی هیچ یک از طرق دفاعی مؤثر نیفتاد، گروهی با توسل به آن اقدام به نابودی عوامل مزاحم میکنند تا زنده و باقی بمانند.41 هر کدام از این دو تحلیل در قرآن به دنبال بیان مشروعیت جهاد آمده است، به این ترتیب کهآیه اول به دنبال نخستین اجازه دفاع مشروع به مسلمانان ستمدیده و از خانه و کاشانه آوره شده و آیه دوم به دنبال بیان نجات گروهی از بنیاسرائیل به وسیله طالوت از ظلم و تجاوز جالوت، برنامه جنگ و ریشه توسل به زور و خشونت را روشن کرده است.
منابع و مآخذ 1ـ ریشههای جنگ جهانی دوم، ص 160.
2ـ مقاله «نظریه اجتنابناپذیری جنگها»، دکترس.
جلیلی، نشریه مرکز مطالعات عالی بینالمللی، شماره دهم، ص 106.
3ـ همان مأخذ.
4ـ «خداوندان اندیشه سیاسی»، تألیف مایکل ب.
فاستر، ترجمه دکتر شیخ الاسلامی، ج اول، قسمت اول، ص 84.
5ـ «سیاست»، تألیف ارسطو، ترجمه دکتر حمید عنایت، ص 21.
6ـ «خداوندان اندیشه سیاسی» ج اول، قسمت اول، ص 84.
7ـ «خداوندان اندیشه سیاسی» تألیف و.ت.
جونز، ترجمه علی رامین، ج 2، قسمت اول، ص 122.
8ـ نشریه مرکز مطالعات عالی بینالمللی، شماره دهم، ص 107.
9ـ همان مأخذ.
10ـ «قدرت» تألیف برتراندراسل، ترجمه دکتر هوشنگ منتصری، ص 26.
11ـ «ریشههای جنگ جهانی دوم»، تألیف: 1.جی.پی.
فتیلر، ترجمه محمدعلی طالقانی، ص 159.
12ـ همان مأخذ، صفحه 160.
13ـ همان مأخذ.
14ـ «تئوریهای امپریالیسم» تألیف پروفسور ولنگانگ ج .
موسن، ترجمه کورش زعیم، ص 89.
15ـ ریشههای جنگ جهانی دوم، ص 51.
16ـ اصول علم سیاست، تألیف موریس دورژه، ترجمه دکتر ابوالفضل قاضی، ص 54.
17ـ ریشههای جنگ جهانی دوم، ص 164.
18ـ ریهش های جنگ جهانی دوم، ص 163.
19ـ نشریه مرکز مطالعات عالی بینالمللی، شماره دهم، ص 109.
20ـ همان مأخذ، ص 112.
21ـ همان مأخذ.
22ـ همان مأخذ، ص 117.
23ـ همان مأخذو 24ـ بند اول از ماده منشور ملل متحد.
25ـ همان مأخذ، بند دوم و ماده 1 میثاق بینالمللی حقوق مدنی و سیاسی.
26ـ همان مأخذ، بند سوم و بند دوم ماده 2 میثاق بینالمللی اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی و مقدمه اعلامیه حقوق بشر.
27ـ همان مأخذ، ماده 26.
28ـ همان مأخذ، بند دوم از ماده 37 و ماده 33.
29ـ همان مأخذ، ماده 51.
30ـ معاهده وین (حقوق قراردادها) 31ـ مقدمه اساسنامه یونسکو 32ـ سوره بقره، آیه 210 (مردم همه یک امت ]جامعه متشکل و همسو[ بودند، آنگاه خداوند انبیا را در حالی که بشارتدهنده و ترساننده بودند، مبعوث نمود و با آنان کتاب بر حق فرو فرستاد تا در میان مردم در آنچه اختلاف کردهاند، حکم کنند.
33ـ سوره یونس، آیه 19 (و مردم همه جز امت واحدی بیش نبودند که اختلاف در میانشان پدید آمد).