رهی معیری
محمد حسن معیری متخلص به رهی در تهران پا به هستی گذاشت رهی در نقاشی ، موسیقی وسرودن غزلهای زیبا وشورانگیز توانا بود رهی از شیفتگان سعدی است فرط عشق به سعدی سخن وی را از رنگ وبوی شیوه استاد برخوردار کرده ومزایای غزلسرای بزرگ درگفته های رهی متجلی است .
سادگی ، روانی ، مراعات نظم جمله که به ترکیب کلام ، روشنی وشفافیت می بخشد .
رهی به سال 1288 هجری شمسی در تهران دی ده به جهان گشود
توتماشاگر خلقی و من از باده شوق مستم آنگونه که یارای تماشایم نیست
بسراپای تو سرو سهی قامت من کز تو فارغ سرمویی به سرپایم نیست
چه یقینی است کز آن چشمه نوشبنم هست چه بلائی است کز آن ظلم و بالایم نیست ؟
توتماشاگر خلقی و من از باده شوقمستم آنگونه که یارای تماشایم نیستبسراپای تو سرو سهی قامت منکز تو فارغ سرمویی به سرپایم نیستچه یقینی است کز آن چشمه نوشبنم هستچه بلائی است کز آن ظلم و بالایم نیست ؟
سراینده ای پیش داننده ایفغان کرداز جور خونخواره دزدکه از نظرم و نثرم دو گنجینه بودربود از سرایم ستمکار دزدبنالید مسکین : که بیچاره منبخندید دانا : که بیچاره دزد کاش امشبم آن شمع طرب می آمدوین روز مفارقت به سر می آمدآن لب که چو جان ماست دور از لب ماستای کاش که جان ما به لب می آمد تو ای پرگهر خاک ایران زمینکه والاتر از سپهر برینهنر زنده از پرتو نام توستجهان سرخوش ازجرعه جام توست صبا از من پیامی ده به ان صیاد سنگین دلکه تا گل در چمن باقی است آزادم کند یا نهمن از یاد عزیزان یک نفس غافل نیم امانمی دانم که بعد از من کسی یادم کند یا نهرهی از ناله ام خون می چکد اما نمی دانمکه آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه الا ، ای رهگذر کز راه یاریقدم بر تربت ما می گذاریدر اینحا شاهدی غمناک خفته استرهی در سینه این خاک خفته استفرو خفته چو گل با سینه چاکفروزان آتشی در سینه خاکبنه مرهم زاشکی داغ ما رابزن آبی بر این آتش خدا رابه شبها شمع بزم افروز بودیمکه از روشندلی چون روز بودیمکنون شمع مزاری نیست ما راچراغ شام تاری نیست ما راز سوز سینه با ما همرهی کنچو بینی عاشقی یاد رهی کنغنچه نو شکفته را ماندنرگس نیم خفته را مانددامن افشان گذشت و باز نگشتعمر از دست رفته را ماندقد موزون او بجامه سرخسرو آتش گرفته را ماندنیمه جان شد دل از تغافل یارصید از یاد رفته را ماندسوز عشق تو خیزد از نفسمبوی در گل نهفته را ماندرفته ازناله رهی تاثیرحرف بسیار گفته را ماندساقی بده پیمانه ای زان می که بی خوشم کندبرحسن شورانگیز تو عاشق تر از پیشم کندزان که در شبهای غم بارد فروغ صبحدمغافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویش کندنور سحرگاهی دهدفیضی که می خواهی دهدبا مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کندسوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مراوزمن رها سازد مرا بیگانه از خویشم کندبستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهییغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کندبر خاطر ما گرد ملامت ننشیندآئینه صبحیم و غباری نپذیریمما چشمه نوریم و بتابیم و بخندیممازنده عشقیم و نمیریمآنرا که جفا حجت نمی باید خواستسنگین دل و بدخوست نمی باید خواستما را از تو غیر از تو غنایی نیستاز دوست بجز دوست نمی باید خواستمستان خرابات زخود بSخبرندجمعند زبوی گل پراکنده شوندای زاهد خود پرست با ما ننشینمستان دگرند وخود پرستان دگرندآن دوست که ناکامی ما خواسته استکام دل دشمنان روا خواسته استبا این همه خوشدلیم کز راحت و رنجما خواستهایم آنچه خدا خواسته استاین شعر را در بستر بیماری سرودهداشتی اگز سوز شبانه روز مرادامن عروس آتش جانسوز مرااز خنده دیروز حکایت چه کنیباز آی و ببین گریه امروز مرادر بیمارستان لندن سرودهگردون مرا زمحنت هستی رها نخواستمرگم رسیده بود و لیکن خدا نخواستآمد اجل که از غم دل وا رهاندماما زمانه از غم و رنجم رها نخواست آینه حق نما دل خسته ماستبرهان حقیقت دهن بسته ماستآنکس که درست حق و باطل بنوشتنوک قلم و خانه بشکسته ماست دل در کف بیداد تو جز داد نداردای داد که کس همچو تو بیداد نداردفریاد رسی نیست در این ملک و گرنهکس نیست که از دست تو فریاد ندارداین کشور ویرانه که ایران بودش ناماز ظلم یکی خانه آباد ندارددلها همه گردیده خراب از غم و اندوهجز بوم در این بوم دل شاد نداردهر جا گذرم صحبت جمعیت و حزب استحزبی که دراینملکت افراد ندارددل در قفس سینه تن مرغ اسیریستکز بند غمت خاطر آزاد نداردعشق است که صد پاره نماید جگر کوهاین گونه هنز تیشه فرهاد نداردهرگز دلم برای کم وبیش غم نداشتآری نداشت عم که غم بیش و کم نداشتدر دفتر زمانه فتد نامش از قلمهر ملتی که مردم صاحب قلم نداشتدر پشگاه اهل خرد نیست محترمهرکس که فکر جامعه را محترم نداشتبا آنکه جیب و جام من از مال و می تهیستما را فراغتی است که جمشید جم نداشتانصاف وعدل دات موافق بسی ولیچون فرخی موافق ثابت قدم نداشتهمین بس است زآزادگی نشانه ماکه زیر بار فلک هم نرفته شانه مازدست حادثه پامال شد به صدخواریهر آن سری که نشد خاک آستانه مامیان این همه مراغان بسته پرماییمکه داده جور تو بر باد آشیانه مامیان این همه مرغان بسته پرماییمکه داده جور تو بر بادآشیانه ماهزار عقده چین را یک انقلاب گشودولی به چین دو زلفت شکسته شانه مااگر میان دو همسایه کشمکش نشودرو به نام گرو، بی قباله خانه مابه کنج دل زغم دوست گنجها داریمتهی مباد از این گنجها خزانه ماسوگواران را مجال بازدید و دید نیستباز گرد ای عید از زندان که ما را عید نیستگفتن لفظ مبارک باد طوطی در قفسشاه آیینه دل داند که جز تقلید نیستعید نروزی که از بیداد ضحاکی عزاستهر که شادی می کند ازدوره جمشید نیستسر به زیر پر از آن دارم که دیگر این زمانبا من آن مرغ غزلخوانی که می نالید نیستبی گناهی گر به زندان مرد با حال تباهظالم مظلوم کش هم تا ابد جاوید نیستهر چه عریانتر شدم گردید با من گرمترهیچ یار مهربانی بیهتر از خورشید نیستوای بر شهری که در آن مزد مردان درستاز حکومت غیر حبس وکشتن و تبعید نیستصحبت عفو عمومی راست باشد یا دروغهر چه باشد از حوادث فرخی نومید نیست