ابوالمجد مجدودبن آدم سنایی غزنوی، شاعر و حکیم و عارف بزرگ قرن پنجم و اوایل قرن ششم در سال 467 در غزنه به دنیا آمد.
دوران کودکی و جوانی او در غزنین گذشت و در همین شهر به تحصیل علوم و معارف زمانه پرداخت و در تمامی میدانهای معرفت عصر، از ادبیات عرب گرفته تا فقه و حدیث و تفسیر و طب و نجوم و حکمت و کلام به درجه والایی رسید و این مقام علمی او را از خلال یکیک آثار او میتوان به روشنی دریافت.
خاندان سنایی از خاندانهای اصیل غزنه بودند و پدرش آدم، مرد با بهره از معرفت بود و به احتمال قوی، در تعلیم و تربیت فرزندان رجال عصر، صاحب مقام و اعتبار.
سنایی در جوانی، هنگامی که هنوز پدرش زنده بود، یک چند به بلخ سفر کرد و این مسافرت گویا برای پیدا کردن شغلی و ممر معیشتی بود.
بعد از این سفر، سنایی سفری دیگر به نواحی دورتر خراسان از جمله سرخس و نیشابور و هرات کرد و بیشترین اقامت او در سرخس بود.
در این شهر با محمدبن منصور سرخسی از صوفیان و علمای عصر که خانقاه مشهوری در سرخس داشت، آشنا شد و یک چند مقیم آن خانقاه بود، معلوم نیست که توجه سنایی به مشرب عرفان و صبغه عرفانی گرفتن شعر وی تا چه حد متأثر از محیط سرخس و اقامت در این خانقاه بوده است.
ظاهراً سالها قبل از سفر به سرخس وی در شعر عرفانی سرودن پایگاه ممتازی به دست آورده بوده است.
سنایی پس از مدتی اقامت در سرخس و پس از گردش در هرات و نیشابور، در سالهای پایانی عمر، دوباره به غزنین بازگردید و به جمعآوری آن دسته از شعرهای عرفانی و اخلاقی خویش که در قالب مثنوی سروده شده بود، پرداخت و قصد داشت که منظومهای مرکب از فصول متنوع در باب اخلاق و عرفان به نام « فخرینامه» یا « حدیقهالحقیقه» فراهم سازد و آن را تقدیم محضر بهرامشاه غزنوی ( 551 548) پادشاه عصر خویش کند که این پادشاه سلطانی فرهنگدوست و ادب شناس بود و در حق سنایی عقیدتی تمام داشت و بارها کوشیده بود او را به دربار خویش بکشاند و سنایی در بازگشت از سفرهای خویش، ظاهراً، از پذیرفتن دعوتهای پادشاه دوستانه سرباز زده بود و حتی پیشنهاد سلطان مبنی بر ازدواج با خواهر وی نپذیرفته بود.
هنوز کار جمعآوری و تنظیم ابواب و فصول « حدیقه» به پایان نرسیده بود که در شب یکشنبه یازدهم شعبان سال 529 هجری قمری در خانه عایشه نیکو در محله نوآباد غزنین زندگی را بدرود گفت.
خاکجای سنایی در غزنه، از همان روزگار درگذشت او تا عصر ما، همواره زیارتگاه اهل ذوق عرفان بوده است.
آثار سنایی سنایی علاوه بر دیوان قصاید و غزلیات و رباعیات و مقطعات، که شامل حدود چهارهزار بیت است، چند اثر منظوم دیگر دارد که عبارتند از: 1ـ حدیقهالحقیقه، یا الاهی نامه یا فخری نامه، از مهمترین مثنویهای سنایی است که در ایجاد منظومههایی از قبیل « تحفه العراقین» خاقانی و «مخزنالاسرار» نظامی اثر مستقیم داشته است.
تعداد ابیات حدیقه در نسخههای مختلف متفاوت است از حدود پنجهزار بیت تا حدود دوازده هزار بیت.
2ـ سیرالعباد الی المعاد، منظومهای است رمزی و عرفانی که در آن نوعی سفر به عالم روحانیات بیان شده و متجاوز از هفتصد بیت است.
3ـ کارنامه بلخ یا مطایبه نامه، منظومه کوتاهی است در حدود پانصد بیت که سنایی به هنگام اقامت در بلخ سروده و در آن به گوشههایی از زندگی خویش و پدرش و بعضی از معاصرانش پرداخته است.
4ـ تحریمهالقلم، مثنوی کوتاهی است در حدود صد بیت که خطاب به قلم سروده و سپس وارد بعضی از مسائل عرفانی میشود.
5- مکاتیب سنایی: مجموعهای است از آثار منثور سنایی.
اما مثنویهای، طریقالتحقیق، عقلنامه، عشقنامه و سناییآباد و ...
که منسوب به سنایی پنداشته میشد، امروزه مشخص شده است که نمیتواند از آثار سنایی باشد.
سنایی بدون تردید یکی از جمله گویندگانی است که در تغییر سبک و ایجاد تنوع و تجدد در شعر، مؤثر بوده و آثار او منشأ تحولات شگرف در سخن گویندگان بعد از وی شده است.
هنگام مطالعه اشعار سنایی، خواننده با دو سبک سخن و دو طرز اندیشه روبرو میشود.
در مرحله نخست او را شاعری درباری، مداح و هجاگوی میبیند که از شوخی و هزل و حتی گاهگاه از آوردن کلمات رکیک پروایی ندارد.
وی در این شیوه به شدت متأثر از طرز استادانی از قبیل فرخی، عنصری و مسعود است.
بخش عمدهای از کلیات وی را مجموعه هجاها و مدایح تشکیل میدهد.
هیچیک از قصاید مدحی سنایی به پای قصاید مدیح فرخی و منوچهری و حتی عنصری نمیرسد وی در این نوع سخن شاعری است متوسط که به راحتی میتواند در کنار عثمان مختاری، سید حسن غزنوی و عبدالواسع جبلی و مانند اینها قرار گیرد.
در مرحله بعد سنایی را شاعری واعظ و ناقد اجتماعی میبیند.
در این قلمرو خاص که خود آن را « زهد و مثل» میخواند اگر او را بیهمتا بدانیم چندان از حقیقت دور نیفتادهایم، اما اوج هنر شاعری سنایی درمرزهای غزل آغاز میشود و نوعی غزلوار، این گونه غزل که باید آن را غزل مغانه و قلندرانه نامید میراث سنایی است.
در این گونه شعر، او سرآغاز است و حتی نقطه کمال و اوج.
با اطمینان میتوان گفت که غزلهای قلندری و مغانه او در رده بالای این نوع شعر در تاریخ شعر فارسی قرار دارد.
این گونه غزلها که مادر تمام غزلیات دیوان شمس و بسیاری از غزلهای پرشکوه فارسی است با سنایی آغاز میشود.
این لحن قلندرانه و اسلوب بیان نقیضی که با سنایی وارد شعر فارسی میشود، همان چیزی است که پس از مختصر تغییراتی در اجزای سخن، غزلهای آسمانی حافظ را نیز شکل میدهد.
باری، برای توجیه این دوگانگی شخصیت و به تبع آن دوگونگی شعر سنایی، تذکرهنویسان قصهای پرداختهاند که خلاصه آن این است که: سنایی شاعری مدیحه سرای بود و عمر خود را در این راه سپری کرده بود.
وقتی از کنار گلخن حمامی عبور میکرد، متوجه شد که یکی از مجذوبان عصر که به نام «دیوانه لای خوار» شهرت داشت با ساقی خود میگوید: « پرکن قدحی تا به کوری چشم ابراهیمک غزنوی (ممدوح سنایی) بنوشم.» ساقی گفت: « ابراهیم پادشاهی است عادل و خیر.
مذمت او مگوی.» دیوانه گفت: « بلی همچنین است اما مردکی ناخشنود و بیانصاف است.
غزنین را ضبط ناکرده در چنین زمستانی سرد، میل ولایت دیگر دارد...» و آن قدح ستد و نوش کرد و باز ساقی را گفت: « پر کن قدحی دیگر تا به کوری چشم سنائیک شاعر بنوشم.» ساقی گفت: « در باب سنایی زبان طعن دراز مکن که او مردی ظریف و خوشطبع و مقبول خاص و عام است.» گفت:« غلط مکن که بس مردکی احمق است.
لاف و گزافی چند فراهم آورده و شعر نام نهاده.
از روی طمع هر روز دست بر دست نهاده و به پا در پیش ابلهی دیگر ایستاده و خوش آمد میگوید.
و این قدر نمیداند که او را از برای شاعری و هرزهگویی نیافریدهاند.
اگر روز عرض اکبر از او سئوال کنند که: ای سنایی به حضرت ما چه آوردی؟
چه عذر خواهد آورد؟» حکیم چون این سخن بشنید از حال برفت و دل او از مذمت مخلوق بگردید و از دنیا دلسرد شد و دیوان مدح ملوک را در آب انداخت و طریقت انقطاع و زهد و عبادت را شعار خود ساخت.
اما جز همین افسانه دیوانه لای خوار که قرنها بعد از مرگ سنایی به وجود آمده است هیچ سندی در دست نیست که ثابت کند سنایی به هنگام سرودن شعرهای زهدی، از دربارها کناره گرفته بوده است بلکه اسناد قابل ملاحظهای در دست است که نشان میدهد او تا آخرین روزهای حیات خویش در ارتباط با دربارها بوده است و هیچ دور نیست که وی از یک سوی قصاید زهدیه را بسراید و از سوی دیگر هم مدایح درباری خویش را ادامه دهد.
ای یار مقامر دل پیش آی و کمی دم زن زخمی که زنی بر ما مردانه و مــحکــم زن در پاکی بیباکی، جانا چــو سراندازان چونکمزدی، اندر دم، آن کمزده را کمزن در چار سوی عنصر صدقافله هست از غم یک نــعره زچـــالاکــی بــرقافله غم زن تختی که نــهی دل را بر کــوهه دریــا نه داری کـه زنی جان را بــرگنـــبد اعــظم زن در بوته قلاشان چون پاک شدی زر شو در حلقه مشتاقان چون صبــــح شدی دم زن در مجلس مستوران وندر صف مهجوران هم جام چو رستم کش، هم تیغچو رستم زن یاران موافق را شـربت ده و پــرپــر ده پیران منافق را ضـــربت زن و مــحکم زن نازی که کنی اینجا با عاشق محرم کن لافی که زنی باری، بــا شــاهد محرم زن گر باده دهی ما را بر تارک کیوان ده ور رای زنی بــا مــا در قــعر جـهنم زن خواهی که سنایی را، سرمست به دست آری خاشاک بر اشهب نه تازانه بر ادهــم زن قبله چون میخانه کردم پارسایی چو کنم؟
عشق بر من پادشا شد پادشایی چون کنم؟
کـــعبه یارم خراباتست و احرامش قمار من همان مذهب گرفتم پارسایی چون کنم؟
من چو گرد باده گشتم کم گرایم گردباد آسمانی کرده باشم آسیایی چـــون کـنم؟
عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او برگ بیبرگی ندارم بـــینوایی چـون کــنم؟
او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او او خدای من، بر او، من کدخدایی چـون کنم؟
کدیه جان و خرد هرگز نکرده بـــر درش خاک و باد و آب و آتش را گدایی چون کنم؟
بر سر دریا چو از کاهی کمم در آشنــا با گهر در قعر دریــا آشنـــایی چون کـنم؟
با خرد گویم که « از می چون گریزم» گویدم: «پیش روح پاک دعوی روشنایی چون کنم؟» با نکورویان گبران بوده در میخانه مست با سیهرویان دین، زهد ریایی چـــون کنم؟
چو مرا او بیسنایی دوستر دارد همی جز بهسعی بادهخود را بیسنایی چون کنم؟
از همه عالم جدا گشتن توانستم ولیک عاجزم تا از جدایی خود جدایی چــون کنم؟