علی فرزین را قدیمی ها و استخوان خردکرده های مبارزه و انقلاب خوب می شناسند.
از آن هنگام که به همراه جمعی از جوانان شیفته اسلام و عدالت در قلب اروپا هسته اولیه انجمن های اسلامی دانشجویی در خارج از کشور را پایه گذاری کرد و با تحمل رنج و محنت فراوان سر پا نگهداشت تا وقتی که به توصیه شهیدان بهشتی و مطهری به نوفل لوشاتو رفت تا اطراف امام از دوستداران حقیقی انقلاب اسلامی خالی نباشد و تا بعد از آن که به پایه گذاران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عنوان مهم ترین نهاد برخاسته از بطن انقلاب پیوست.
جان و دل علی فرزین مملو بود از ناگفته های بسیار که چون با عشق به امام و انقلاب آمیخته می شد، به سان آتشی پرلهیب زبانه می کشید و بدخواهان و مزدوران را امان نمی داد.
آنچه در اینجا می خوانید متن ویراسته بخشی از یک گفت و گوی مفصل است که مرحوم فرزین به سال 1377 درباره مسایل بسیار پیش و پس از انقلاب، که فرزین به نوعی دست اندرکار آنها یا از جزئیات آنها مطلع بود، با کیهان در میان گذاشته است.
فرزین در آن سال ها از اینکه می دید چگونه دشمنان تابلودار و زخم خورده از خط امام و انقلاب، سردمدار بعضی حرکت های سیاسی به نام قانون و مردم شده اند سخت در رنج بود تا اینکه بالاخره سکوت را تاب نیاورد و درباره سوابق برخی از این مدعیان لب به سخن گشود.
در آنچه فرزین در اینجا گفته می توان حافظه ای نیرومند، تعهدی عمیق و چنانکه رهبر معظم انقلاب در پیام خود به مناسبت درگذشت او فرمودند صدق و تعهد را آشکارا دید.
فرزین پستی و بلندی بسیار دید اما هرگز از راهی که روز اول برگزیده بود، منحرف نشد.
یادش گرامی باد.
گروه گفت وگو
نخستین تجربه های علی فرزین برای فعالیت دینی در خارج از کشور چندان شیرین نبود.
در اولین روزهای ورودش به انگلستان از طریق شیعیان پاکستانی با فردی به نام ...
خراسانی آشنا می شود و در اندک مدتی در مواجهه با سلوک غیر شرعی و فساد اخلاقی اش، او را رها می کند.
مدتی بعد زمانی که این روحانی نما پس از یک رسوایی از انگلستان اخراج می شود و به آمریکا می رود، فرزین از روابط او با اردشیر زاهدی سفیر رژیم ستمشاهی در آمریکا و نیز کمک دولت آمریکا به او برای ساختن یک مسجد در آن کشور آگاهی می یابد.
مرحوم فرزین در دومین تجربه خود با عباس مصباح زاده منجم باشی آشنا می شود و در مدت کوتاهی شناخت از واقعیات شخصیتی و ارتباط مصباح زاده با دستگاه حکومتی جبار پهلوی از سویی و نیز متصل شدن فرزین به یک مجموعه اسلامی به نام ام وای ای مسیر جدیدی در زندگی او آغاز می شود.
«در مغازه دوست پاکستانی ام، یک جوان ایرانی متدین با دیدن ظاهر اسلامی من و همسرم از من سراغ جلسات مذهبی را گرفت و پس از اطلاع یافتن از حضور من درجلسات مصباح زاده مرا از ادامه حضور دراین محافل برحذر داشت.
او گفت در پی یک سال کار کردن با مصباح زاده به موارد زیادی از انحراف وی پی برده است.
این اولین آشنایی من با عبدالله محمودزاده بود که اکنون از سرداران برجسته سپاه است.
محمودزاده مکانی به نام ام.وای.ای را به من معرفی کرد.
جایی که در آنجا برای اولین بار با دوستانی از حزب الدعوه عراق، چند جوان تحصیلکرده شیعه کویتی و نیز دوستانی مثل مرحوم سیدخلیل طباطبایی، دکتر فرمد و نیز حسین حاج فرج دباغ آشنا شدم.
سیدخلیل طباطبایی که پایه گذار جلسات این مجموعه بود در اولین برخورد، من را به عنوان نامزد عضویت درهیئت مدیره به آن جمع معرفی کرد.
اگرچه در آن زمان انتخاب نشدم، ولی سال بعد به عضویت هیئت مدیره ام.وای.ای درآمدم.
جلسات ام.وای.ای ابتدا در یک آپارتمان تشکیل می شد که نصف اجاره آن را یک شیعه متمکن کویتی به نام دکتر موسوی تقبل کرده بود و نصف دیگر را اعضا می پرداختند.
مدتی بعد این تشکل اسلامی صاحب یک ساختمان شش طبقه درمرکز لندن شد.
این گشایش، ما و دوستان ایرانی را به فکر تشکیل انجمن اسلامی دانشجویان انگلستان انداخت.
پس از تشکیل یک سری جلسات مخفی تصمیم گرفتیم که یک جلسه علنی هم داشته باشیم.
دوستان پیشنهاد کردند کسی که قرار است جلسه را اداره کند چون در معرض شناسایی شدن قرار خواهد گرفت بپذیرد که دیگر به ایران نرود.
من بدون این که این قید را بپذیرم اعلام کردم که اداره جلسات انجمن اسلامی را برعهده می گیرم.
برای استفاده از امکانی که ام.وای.ای فراهم کرده بود، پیشنهاد کردیم با توجه به ساختمان بزرگی که این تشکل اسلامی صاحب آن شده است و این که دانشجویان تازه وارد ایرانی و عرب هنوز به زبان انگلیسی- که در جلسات ام.وای.ای از آن استفاده می شد- مسلط نیستند، دو جلسه جداگانه عرب زبانان و فارسی زبانان علاوه بر جلسه اصلی تشکیل شود.
ما جلسات انجمن اسلامی را در پوشش جلسه فارس زبانان ام.وای.ای برگزار می کردیم.
این امکان گروه های سیاسی مثل نهضت آزادی و دیگر گروه ها را به طمع انداخته بود و آنها یکی پس از دیگری به عضویت انجمن اسلامی درمی آمدند.
افرادی مثل عنایت الله اتحاد، مرحوم احمد عطاری -که بعدها مدتی معاون آقای خاتمی در وزارت ارشاد بود- و حتی آقای دکتر کمال خرازی به انجمن پیوستند .
حضور فعالان نهضت آزادی و نماینده اتحادیه انجمن های اسلامی و دانشجویان (وابسته به بنی صدر) در این جلسات اندک اندک آن را به محلی برای رقابت گروه های سیاسی مقیم خارج کشور تبدیل کرده بود.
ام.وای.ای ابتدا از وجود انجمن اسلامی و دانشجویان ایرانی خبری نداشت.
اما مدتی بعد در هیئت مدیره آن، اعلام شد که جلسات فارسی و عربی باعث حساسیت سفارتخانه های ایران و کشورهای عربی شده است و باید تعطیل شود.
مقاومت من در برابر این پیشنهاد، اثری نداشت و انجمن اسلامی پس از مدتی عملا از این امکان محروم شد.
اخراج ما از ام.وای.ای نظر برخی از شخصیت های پاکستانی مثل دکتر اقبال (مدیر مسئول کرسنت اینترنشنال) و دکتر کلیم صدیقی را جلب کرد.
آنها مکانی به نام «امام باره» را برای ادامه فعالیتمان دراختیار ما گذاشتند.دراین مکان که در روزها و ساعات مشخصی کاملا دراختیارمان قرار می گرفت و دارای سالن وسیعی بود جلسات انجمن اسلامی با جمعیتی به طور متوسط حدود 250 نفر تشکیل می شد.
چنین اجتماعی دربین تشکل های دانشجویی ایرانی در اروپا سابقه نداشت.
در ابتدای تأسیس انجمن اسلامی با هزینه اندکی فعالیت می کردیم.
اما زمانی که به «امام باره» رفتیم بایستی به دنبال راه های تأمین مخارج مالی انجمن می گشتیم.
یکی از روش ها این بود که دانشجویان ایرانی که تابستان ها به ایران می آمدند به ناشران اسلامی سفارش کتاب های اندیشمندان اسلامی را می دادند و فاکتور خرید را نزد افراد خیّر می بردند و می گفتند که کتاب ها را برای انجمن اسلامی دانشجویان خارج کشور خریده اند و توان تأمین هزینه آن را ندارند.
افراد خیر این هزینه را می پرداختند.
بخشی از این کتاب ها به کتابخانه انجمن اسلامی دانشجویان در لندن منتقل می شد و بخش دیگری از آن را هم درمراکز تجمع دانشجویان ایرانی در مناطق مختلف انگلیس می فروختیم و عایدی آن را صرف تأمین مصارفی مثل خرید دستگاه تکثیر نوار و...
می کردیم.
گزارشی از یک گفت و گو با مرحوم علی فرزین سال های زیبای رنج تهیه و تنظیم : مرتضی صفار هرندی علی فرزین را قدیمی ها و استخوان خردکرده های مبارزه و انقلاب خوب می شناسند.
در آنچه فرزین در اینجا گفته می توان حافظه ای نیرومند، تعهدی عمیق و چنانکه رهبر معظم انقلاب در پیام خود به مناسبت درگذشت او فرمودند صدق و تعهد را آشکارا دید.
یادش گرامی باد.
گروه گفت وگو نخستین تجربه های علی فرزین برای فعالیت دینی در خارج از کشور چندان شیرین نبود.
مدتی بعد زمانی که این روحانی نما پس از یک رسوایی از انگلستان اخراج می شود و به آمریکا می رود، فرزین از روابط او با اردشیر زاهدی سفیر رژیم ستمشاهی در آمریکا و نیز کمک دولت آمریکا به او برای ساختن یک مسجد در آن کشور آگاهی می یابد.
مرحوم فرزین در دومین تجربه خود با عباس مصباح زاده منجم باشی آشنا می شود و در مدت کوتاهی شناخت از واقعیات شخصیتی و ارتباط مصباح زاده با دستگاه حکومتی جبار پهلوی از سویی و نیز متصل شدن فرزین به یک مجموعه اسلامی به نام ام وای ای مسیر جدیدی در زندگی او آغاز می شود.
«در مغازه دوست پاکستانی ام، یک جوان ایرانی متدین با دیدن ظاهر اسلامی من و همسرم از من سراغ جلسات مذهبی را گرفت و پس از اطلاع یافتن از حضور من درجلسات مصباح زاده مرا از ادامه حضور دراین محافل برحذر داشت.
برای استفاده از امکانی که ام.وای.ای فراهم کرده بود، پیشنهاد کردیم با توجه به ساختمان بزرگی که این تشکل اسلامی صاحب آن شده است و این که دانشجویان تازه وارد ایرانی و عرب هنوز به زبان انگلیسی- که در جلسات ام.وای.ای از آن استفاده می شد- مسلط نیستند، دو جلسه جداگانه عرب زبانان و فارسی زبانان علاوه بر جلسه اصلی تشکیل شود.
ما جلسات انجمن اسلامی را در پوشش جلسه فارس زبانان ام.وای.ای برگزار می کردیم.
آنها مکانی به نام «امام باره» را برای ادامه فعالیتمان دراختیار ما گذاشتند.دراین مکان که در روزها و ساعات مشخصی کاملا دراختیارمان قرار می گرفت و دارای سالن وسیعی بود جلسات انجمن اسلامی با جمعیتی به طور متوسط حدود 250 نفر تشکیل می شد.
چنین اجتماعی دربین تشکل های دانشجویی ایرانی در اروپا سابقه نداشت.
در ابتدای تأسیس انجمن اسلامی با هزینه اندکی فعالیت می کردیم.
اما زمانی که به «امام باره» رفتیم بایستی به دنبال راه های تأمین مخارج مالی انجمن می گشتیم.
افراد متمکن متدینی هم که گاه به آنجا سفر می کردند بعضاً کمک هایی می کردند.
در جلسات انجمن اسلامی، دانشجویان مسلمان مستعد را شناسایی و آنها را به مطالعه و سخنرانی در جمع خودمان تشویق می کردیم.
سعی ما این بود که آنها را پروبال و رشد بدهیم.
از جمع ما آقای عبدالله محمودزاده به طور تمام وقت به شهرهای مختلف انگلیس و بلکه کشورهای دیگر مثل فرانسه، آلمان و...
سرمی زد و اگر انجمن اسلامی نداشت، بچه مسلمان ها را جمع می کرد و با اقداماتی مثل برگزاری گردهمایی، نمایشگاه کتاب (اگرچه محدود) مقدمات تشکیل انجمن اسلامی را در آنجا فراهم می کرد.
الان وقتی فکر می کنم می بینم که در آن زمان ما چه قدر در جذب موفق بوده ایم.
مثلا یادم هست فردی که برای برهم زدن جلسه ما به امام باره آمده بود، مجذوب رفتار دوستان و پس از مدتی از فعالان انجمن شد و بعد از پیروزی انقلاب او به عضویت در سپاه پاسداران درآمد.
یا به عنوان مثال آقای محمودزاده می گفت، یک دفعه چند جوان کم سن و سال که به جلسه انجمن اسلامی آمده بودند گفتند اگر ما هم انجمن اسلامی درست کنیم شما حاضرید در آنجا هم میز کتاب بگذارید.
گفتم حرفی ندارم.
از آنها شماره تلفن گرفتم، قراری با آنها گذاشتم و آنها رفتند.
به اتفاق شهید مجید حداد عادل به نشانی که آنها داده بودند رفتیم.
به باغی رسیدیم و دیدیم در آنجا بساط مشروب خواری برپاست و دختران ایرانی با وضع بسیار نامناسبی از نظر لباس در آنجا هستند.
بساط مشروب خواری جمع شد و رفتند و جلسه با مدیریت من و شهید حداد عادل شروع شد.
بعد از جلسه دیدیم همان دخترانی که گفتم، با اشتیاقی بیش از دیگران کتاب های اسلامی را می خریدند.
این جلسات ادامه یافت و به تدریج همان دختران به افرادی محجبه و متدین مبدل شدند.
منزل آقای عبدالله محمودزاده به یک کاروانسرای به تمام معنا تبدیل شده بود دانشجویانی که تابستان از شهرهای مختلف می آمدند حتی در غیاب آقای محمودزاده وارد می شدند، استحمام می کردند و شب در آنجا می خوابیدند.
رفت و آمد زیاد به این خانه باعث شد که یک بار صاحب خانه به من بگوید: من هر وقت به این خانه مراجعه می کنم یک عده آدم جدید می بینم.
من گفتم این آقای عبدالله محمودزاده «هولی من» (مرد مقدس) است و تابستان ها برای زیارت او می آیند بین دوستان به مزاح اسم خانه آقای محمودزاده را امامزاده عبدالله گذاشته بودیم.
بعد از مدتی صاحب خانه که یک پاکستانی بود گفت همسایه ها شکایت کرده اند که اینجا به نوعی مهمانخانه تبدیل شده است.
آقای حسن روحانی را هم در ابتدای ورود به انگلیس در ساختمانی که منزل آقای عبدالله محمودزاده در آن بود ساکن کردیم.
در ابتدا وضعیت این ساختمان و رفت آمدها را به او گفتیم و او پذیرفت.
اما پس از مدتی دیدیم آقای روحانی تابلویی در آنجا نصب کرده که در آن نوشته شده است: «توجه!
توجه ساکنان قبلی از این جا نقل مکان کرده اند.» زمانه دانشجویی ما با شوک اول نفتی، روانه شدن دلارها به سوی ایران و فراهم شدن امکان سفر افراد طبقه متوسط به خارج مصادف شده بود.
شاید غربی ها از این طریق می خواستند دلارهای نفتی عملا به سرزمین های خودشان برگردد.
اما این مسئله به هر حال باعث افزایش سفر اقشار متوسط مذهبی و روحانیون به اروپا برای مقاصد مختلف مثل تحصیل، معالجه، گردش و برنامه های فرهنگی و تبلیغی شده بود.
این امر هم بر تعداد دانشجویان مذهبی در خارج از کشور افزوده بود و هم این امکان را برای انجمن های اسلامی ایجاد کرده بود که از حضور عالمان دینی و...
بهره مند شوند.
شایعه ربوده شدن علامه طباطبایی در لندن در اوایل سال 65 مطلع شدیم که علامه طباطبایی قصد دارد برای معالجه به همراه شهید مطهری به لندن سفر کند.
مرحوم علامه طباطبایی برای مطلع نشدن افرادی مثل مصباح زاده از این سفر حتی از مراجع تقلید قم هم خداحافظی نکرده بود.
مصباح زاده که پیش از آن به لندن آمده بود، در سفر به قم توانسته بود با استفاده از امکانات مالی بیوت برخی از مراجع، مرکزی به نام «مجمع جهانی اسلام» را در انگلیس برپا کند و برای اهداف خود از آن بهره ببرد.
او شدیداً با دانشجویان ایرانی درگیر بود و رابطه خوبی با سفارت رژیم شاهنشاهی داشت.
به هرحال به رغم تمایل علامه طباطبایی که نمی خواست اینگونه افراد از سفر ایشان مطلع شوند، مصباح زاده خبردار شده بود.
درحالی که ما از قبل مکانی را برای اقامت مرحوم علامه طباطبایی آماده کرده بودیم در آخرین دقایق قبل از نشستن هواپیما دیدیم که مصباح زاده و افرادش وارد فرودگاه هیثرو لندن شدند.
به محض ورود علامه به سالن فرودگاه، مصباح زاده با ایشان همراه شد و پشت سر علامه طباطبایی به حرکت درآمد.
برخلاف انتظار ما رژیم در آن سفر از همراهی شهید مطهری با علامه جلوگیری کرده بود.
اما آقای احمد احمدی (عضو کنونی شورای عالی انقلاب فرهنگی) در این سفر علامه طباطبایی را همراهی می کرد.
به هرحال مصباح زاده آمده بود تا علامه را به مکان مورد نظر خود ببرد.
اما توقف اتومبیل ما و مصباح زاده در راه بندان پارکینگ فرودگاه هیثرو لندن باعث شد که علامه طباطبایی و همسرشان با یک تاکسی به مقصد مکانی که برایشان در نظر گرفته بودیم، حرکت کنند.
ما که مکان استقرار علامه را تهیه کرده بودیم به سوی آن رفتیم.
اما مصباح زاده علامه طباطبایی را گم کرد و تا دو روز او را در لندن پیدا نکرد.
همین مسئله باعث شده بود که عوامل رژیم شاه به ایران منعکس کنند که «مارکسیست ها علامه طباطبایی را در فرودگاه هیثرو لندن دزدیدند!» بعدها نوه علامه طباطبایی می گفت شما نمی دانید که آن موقع این ماجرا چه غوغایی در حوزه علمیه قم ایجاد کرد.
زمانی یکی از دوستان وقتی در خانه ما عکس من و علامه طباطبایی در آن سفر را دید، می گفت: پس آن مارکسیست هایی که علامه طباطبایی را دزدیده بودند، شما بودید؟!
حضور علامه طباطبایی در انگلیس برای معالجه با خروج پنهانی دکتر شریعتی از کشور در سال 6531 مصادف شد.
مرحوم شریعتی به انگلیس آمده بود و در بندر ساوت همپتون به منزل یکی از اقوامش -که از اعضای کنفدراسیون دانشجویان بود- رفته بود.
قرار بود همسر و سه دختر دکتر در مرحله بعدی از کشور خارج شوند.
اما در فرودگاه مهرآباد ساواک همسر دکتر شریعتی و دختر کوچک او را شناسایی می کند و مانع خروج آنها از کشور می شود.
ولی دو دختر بزرگ او به انگلیس آمده بودند.
دکتر شریعتی شب را در همان خانه برای استراحت به اتاق خودش رفته بود و حوالی ساعت 3 بعد از نیمه شب در اثر سکته قلبی، فوت کرده بود.
بعد از فوت دکتر شریعتی، سفارت شاهنشاهی برای تحویل گرفتن جنازه او بشدت فعال شد.
حتی جراید آن موقع ایران اعلام کردند که جنازه دکتر شریعتی برای تشییع به ایران فرستاده خواهد شد.
این تلاشی بود تا به دنبال انتشار مقالات انسان، اسلام، مارکسیسم در روزنامه های رژیم شاه، شریعتی را به رژیم شاهنشاهی منتسب کنند.
از آن طرف اعضای انجمن اسلامی در اروپا به فکر افتادند که مانع این کار شوند و یک جنگ پنهان بین سفارت رژیم شاه و دانشجویان انجمن اسلامی در گرفته بود.
دکتر حسن حبیبی از فرانسه و احسان شریعتی از آمریکا آمدند.
یک اتومبیل اجاره کردیم و به ساوت همپتون رفتیم، جنازه را تحویل گرفتیم و به پزشکی قانونی بردیم.
آنها کالبدشکافی کردند و علت مرگ را سکته تشخیص دادند.
نیمی از ظرف آشغال اتاق استراحت او از ته سیگار پر شده بود.
این نشان می داد که آن مرحوم از نگرانی مربوط به ممانعت از سفر همسر و دختر کوچکش چه قدر ناآرام بوده است.
جنازه دکتر شریعتی را به لندن آوردند و در شرق لندن در یک غسالخانه متعلق به پاکستانی ها گذاشتیم و چند نفر از دانشجویان را برای نگهبانی از آن قرار دادیم تا رژیم جنازه را نبرد.
یک فراخوان سراسری به اعضای انجمن های اسلامی اروپا و آمریکا جمعیت زیادی را در لندن برای تشییع جنازه جمع کرد.
افرادی مثل یزدی، بنی صدر، قطب زاده، حبیبی، صادق طباطبایی و...
به رغم اختلاف هایی که با یکدیگر داشتند، جمع شده بودند.
حتی چپی ها (کمونیست ها) هم در این تشییع شرکت داشتند.
وقتی ما این نکته را فهمیدیم که عده ای به داخل مسجد امام باره نیامدند و در جلو مسجد شروع به گفتن حرفهای نامربوط کردند مثل این که خجالت بکشید شما کارتان این شده که در «امام باره» بنشینید و قرآن بخوانید.
صادق قطب زاده دو نفر از آنها را دنبال کرد و کتک زد.
طوری که یکی از آنها داخل جوی آب افتاد.
پس از برگزاری یک مراسم بزرگداشت در امام باره، قطب زاده جنازه دکتر شریعتی را به سوریه منتقل کرد.
من فکر می کنم اجتماع بزرگ تشییع جنازه دکتر شریعتی ساواک را به این فکر انداخت تا موانع سفر شهید مطهری (به عنوان منتقد افکار شریعتی) را بردارد.
خصوصا که دست هایی به کار افتاده بود و با استفاده از زمینه ای که فوت دکتر شریعتی را فراهم کرده بود، جو بدی را علیه شهید مطهری دامن می زد.
شاید کمتر کسی را می توانستید پیدا کنید که تحت تاثیر این جو نباشد.
ما شهید مطهری را به امام باره دعوت کردیم.
یکی از اعضای مشترک انجمن اسلامی و نهضت آزادی خارج کشور که الان وزیر دولت آقای خاتمی است، به من زنگ زد و با عتاب گفت چرا ایشان را دعوت کردید؟
من گفتم: وقتی با اعلامیه از همه دعوت کرده ایم، نمی توانیم بگوییم چه کسی گفت که تو بیایی!
او گفت: نخیر آدم های معروف فرق می کنند.
من گفتم چه طور وقتی دکتر ابراهیم یزدی از آمریکا آمد، شما او را به طور مستقیم به جلسه انجمن اسلامی آوردید.
آن آقا گفت: او فرق می کند و بعد تعبیر بدی را به کار برد.
گفت، شما شاید یک ساواکی را دعوت کنید!
به هرحال در جلسه ای با حضور شهید مطهری فردی که مدعی بود از جداشدگان مجاهدین خلق است، بحثی را درباره روش شناخت مجاهدین خلق ارائه کرد.
وقتی سوالات متعددی درباره این بحث مطرح شد، مجری جلسه یعنی همان آقای وابسته به نهضت آزادی از شهید مطهری خواست تا درباره سوالهای مطرح شده توضیح بدهد.
شهید مطهری بحث خوبی را مطرح کردند.
اما در موقع خروج ایشان از جلسه یکی از اعضای نهضت آزادی به نام عنایت اتحاد- که در آنجا زندگی مجللی داشت و هنوز هم در انگلیس زندگی می کند- با صدای بلند شهید مطهری را به ساواکی بودن متهم کرد.
این موضوع اسباب تمسخر انجمن اسلامی را از سوی چپی ها فراهم کرده بود.
من به اتحاد گفتم تو با منتسب کردن اندیشمندی مثل مطهری به ساواک، بیش از آن که او را متهم کنی، دستگاه ساواک را بزرگ می کنی که توانایی همراه کردن بزرگان را با خود دارد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی یک روز دکتر ابراهیم یزدی در ساختمان مجلس جلو من را گرفت و مدعی شد که نشریات شما ما را ترور شخصیت می کند.
آیا خدا را خوش می آید.
من به یزدی گفتم: حتی اگر ادعای شما درست باشد و این کار از دیدگاه شما بد است، به من بگویید که چه کسانی در لندن شهید مطهری را ترور شخصیت کردند.
یزدی سرش را پایین انداخت و رفت.
او می دانست که من دیده ام که گرداننده صحنه تخریب شخصیت شهید مطهری چه کسانی بوده اند.
به هرحال همین ترور شخصیت و پرخاش به شهید مطهری در داخل هم توسعه پیدا کرد و شهادت مطهری نتیجه و دنباله همان ترور شخصیت او از مدتها قبل بود.
نهضت آزادی خارج کشور در واقع نقش شاخه سیاسی مجاهدین خلق را در خارج از کشور بازی می کرد.
نشریات آنها این را نشان می داد.
اما منافقین در لندن یک جمع مستقل هم داشتند.
محور این جمع حسین باقرزاده بود و افرادی مثل رضا رئیسی طوسی و فرد دیگری که پس از انقلاب اداره یک مجموعه بزرگ فرهنگی و آموزشی را برعهده گرفت از مریدان او بودند و امکان سخنرانی او را در شهرهای مختلف فراهم می کردند.
ترجیع بند کلام آنها هم ادعای خیانت روحانیت به نهضت بود.
حتی یک بار دکتر حاج فرج (سروش) در این مورد با باقرزاده وارد بحث شد و از او برای این ادعا سند خواست.
او به ادعاهای وزارت خارجه انگلیس استناد کرد.
یادم می آید که سروش به او می گفت: این حرف شما با مبانی علمی تاریخی جور درنمی آید.
شما به وزارت خارجه انگلیس استناد می کنید درحالی که وزارت خارجه انگلیس خودش طرف دعوای با روحانیت است.
باقرزاده در جریان تغییر ایدئولوژیک سال 54 سازمان مجاهدین خلق مرتد شده بود.
اما ابتدا آن را پنهان می کرد.
یکی از دوستان تعریف می کرد در ابتدای تغییر ایدئولوژیک باقرزاده در ماه رمضان از شهر دیگری در انگلیس به منزل ما آمده بود وروزه نگرفته بود و می گفت:«چون به علت بیماری نمی توانم روزه بگیرم تصمیم گرفتم از حدترخص خارج شوم تا تکلیف روزه از من ساقط شود!» درحالی که خود بیماری برای روزه نگرفتن کافی است و نیازی به خروج از حد ترخص نیست.
بنی صدر یک اتحادیه انجمن های اسلامی در فرانسه درست کرده بود.
او در آنجا با اعضای نهضت آزادی خارج کشور مثل قطب زاده رقابت می کرد.
در اروپا نهضتی ها بر بنی صدر و هواداران جبهه ملی غلبه داشتند.
انجمن اسلامی هم در لندن به بنی صدر میدان نمی داد.
وقتی او به لندن می آمد در امام باره امکان سخنرانی پیدا نمی کرد.
بعد از پیروزی انقلاب زمانی با شورای عالی سپاه نزد بنی صدر رفته بودیم.
تا او چشمش به من و آقای عبدالله محمودزاده افتاد گفت: شما در لندن هم که بودید تضاد ایجاد می کردید!
بنی صدر در اروپا خیلی سعی می کرد به ما نزدیک شود و علی رغم اخلاق خاص خودش به آقای محمودزاده تعارف می کرد که حتما پاریس تشریف بیاورید تا در خدمت شما باشیم.
همه این کارها برای این بود که یک بار به او بگویند که شما هم یک سخنرانی در «امام باره» بکن.
در لندن فردی به نام دکتر تقی زاده مهمترین عضو جبهه ملی بود.
او هوادار و همراه چندانی نداشت.
زمانی مهمان یکی از اعضای انجمن اسلامی دانشجویان در لندن بودیم.
تقی زاده و زن و بچه اش- که از نظر وضع ظاهر به ستاره های هالیوود بیشتر شباهت داشتند- هم آنجا بودند.
تقی زاده با اتومبیل خودش ما را تا ایستگاه قطار رساند دربین راه او دائماً از ما آدرس می خواست و عمق فاصله منش خودش و ما را درک نمی کرد.
حداکثر کاری که تقی زاده در مدتی که ما در آنجا بودیم کرد، برگزاری یک جلسه سخنرانی برای بنی صدر بود که فقط 50 نفر در آن شرکت کردند که 35 نفر آنها از اعضای انجمن اسلامی بودند و برای ارضای حس کنجکاوی رفته بودند.
اتحادیه انجمن های اسلامی اروپا تحت سیطره بنی صدر بود.
به همین علت نهضت آزادی سروش را به خاطر معلوماتش در مقابل او علم کرده بودند.
حضور گروه شهید محمد منتظری در لندن در جریان تشییع جنازه مرحوم دکتر شریعتی منزل دکتر حاج فرج دباغ به محل تجمع خانم ها و خانه آقای عبدالله محمودزاده و یکی از دوستان به نام عبدالصمدی به آقایان اختصاص پیدا کرده بود.
ولی مرکز فعالیت ها منزل ما بود و افرادی مثل دکتر حسن حبیبی در آنجا بودند.
همین امر باعث شده بودگروهی به نام روحانیت مبارز متشکل از شهید محمد منتظری، مهندس غرضی، علی جنتی و خانم مرضیه دباغ که در پاریس یک اعتصاب غذا در حمایت از سیدمهدی هاشمی که در آن موقع از ماهیت حقیقی او اطلاع نداشتند برگزار کرده بودند و در لندن هم قصد داشتند این اعتصاب غذا را انجام دهند، منزل ما را انتخاب کنند.
آنها در آنجا مستقر شدند و من دوماه خانواده ام را به همین علت به ایران فرستادم.
کیف شهید منتظری پراز مهر و ویزای کشورهای مختلف بود.
روابط قذافی با این گروه طوری بود که اگر می خواست به گروه های مارکسیست ایرانی هم کمک بکند از طریق آنها اقدام می کرد.
یک روز که پلیس انگلیس یکی از افراد این گروه را دستگیر کرده بود زنگ زد و پرسید که آیا محل اقامت او همین جاست.
من از افراد گروه پرسیدم اما هریک جوابی دادند.
چندبار با گفتن ببخشید پلیس را معطل کردم؛ تا این که پلیس گوشی را به دست یک دختر ایرانی داد و او به من گفت: آقای محترم صدای شما ضبط می شود و من هم با شما فارسی صحبت می کنم.
جواب سؤال من هم یک کلمه بیشتر نیست یا بله و یا خیر.
اینها خانه شان آنجا هست یا نه؟
ناگزیر گفتم: هست.
وقتی گوشی را گذاشتم گفتم بلند شوید که الان پلیس اسکاتلند یا رد و ضدتروریست به اینجا می ریزد.
آنها را فرستادم و به صاحب خانه گفتم اگر پلیس پرسید واقعیت را بگو.
به جلسه انجمن اسلامی رفتم.
انجمن اسلامی تصویب کرد که به خاطر جلوگیری از لو رفتن فعالیت های اعضای انجمن اسلامی گروه شهید منتظری از منزل ما نقل مکان کنند.
بالاخره هم گروه شهید محمد منتظری از منزل ما نرفتند بلکه ما به جای دیگری رفتیم.
یک بار رضا رئیسی طوسی فرزندانش را در منزل حسین باقرزاده گذاشته بود و با همسرش به خانه ما آمده بود تا استاد محمد تقی جعفری را که مهمان ما بود با خودش ببرد.
آقای جعفری هم که علاقه نداشت که با آنها برود مخفیانه به من گفت: آنها هرچه گفتند تو اصرار کن که من نمی گذارم ایشان را ببرید.
آنها آقای جعفری را نبردند.
ولی قرار شد به اتفاق هم به شهر برویم و گشتی بزنیم.
در بین راه استاد جعفری خیلی با احتیاط به رئیسی طوسی گفت: شما این فحشای اینجا را چگونه می بینید؟
رضا رئیسی در پاسخ گفت: اگر همان گونه که آقای مطهری در کتاب مسئله حجاب نوشته است باشد اینها عملا متعه را پیاده کرده اند.
من به او گفتم: مرد حسابی، کجای اسلام این گونه است که زن شوهردار رسماً دوست پسر داشته باشد و به زن های ایرانی هم بگوید که چرا شما بعد از ازدواج دوست پسرهای خودتان را رها می کنید؟
آیا این که زنی علنا به شوهرش می گوید این آقا دوست پسر من است متعه اسلامی است؟
لااقل جلو کسی این چیزها را بگو که اینجا نبوده و ندیده است.
رئیسی عقب نشینی کرد و بالاخره از ما جدا شد و با همسرش رفتند.
فضای انجمن اسلامی دانشجویان آن زمان چون تا حدی محل رقابت گروه های سیاسی هم بود به لحاظ فرهنگی وضعیت خاصی داشت.
افرادی مثل عنایت الله اتحاد عضو نهضت آزادی در جمع ما بودند.
اتحاد با همسر یکی از مبارزین مقتول مجاهدین خلق به نام سرهنگ محبی -که از خودش مسن تر بود- ازدواج کرده بود.
او خانه ای مجلل با مبلمانی- که از نظر ما بی نظیر بود- در محله اعیان نشین جنوب لندن داشت.
اتحاد علنا عیاشی می کرد: یک بار به او اعتراض کردند که تو را با دختری دیده اند.
گفت: دیده اند که دیده اند.
من صد تا از این ها دارم.
عنایت الله اتحاد با یکی از دانشجویان ایرانی مقیم ساتمپتون که اکنون استاد دانشگاه و نویسنده چند کتاب است رابطه خانوادگی برقرار کرده بود.
معاشرت باز آنها در نهایت سبب شد که عنایت الله اتحاد همسر او را از چنگش درآورد و کار آنها را به طلاق کشاند.
صادق قطب زاده هم به لحاظ اخلاقی شخصیت مشابهی داشت.
اما فرد متهوری بود و نان همین تهور را می خورد.
هرکس می خواست برای آموزش نظامی به سوریه و لبنان برود، بایستی از کانال قطب زاده اقدام می کرد.
تهور قطب زاده نام او را مطرح کرده بود.
مثلا سال 1356 در آمریکا در یک برنامه تلویزیونی از دو نفر به عنوان رئیس جمهور احتمالی آینده ایران نام برده می شد که یکی از آنها قطب زاده و دیگری فردی به نام افشار بود که کتاب گذشته چراغ راه آینده را با نام مستعار جامی نوشته بود.
شهرت قطب زاده باعث شد که یک بار انجمن اسلامی لندن او را در سالگرد 15 خرداد برای سخنرانی در امپریال کالج لندن که مرکز چپی ها بود دعوت کند.
برای تدارک این جلسه خیلی زحمت کشیدیم.
قطب زاده از پاریس به لندن آمد و در آنجا مقاله ای را درباره «مربی و متربی در اسلام» خواند.
تپق های زیاد او به قدری مرا ناراحت کرده بود که از جلسه بیرون زدم.
بعد کاشف به عمل آمد که او وقتی قصد آمدن داشته برای این سخنرانی به صورت شتابزده یک مقاله از دکتر حسن حبیبی پیدا کرده و در هواپیما هم همت نکرده است یک دور آن را بخواند.
قطب زاده از سوی نهضت آزادی خارج کشور در فرانسه با بنی صدر رقابت می کرد.
با این که او از سوی نهضت آزادی فعالیت می کرد، ولی آبش با ابراهیم یزدی توی یک جوی نمی رفت.
پس از تشییع جنازه شریعتی در لندن آنها جلسه گذاشتند و گفتند ببینیم عیب و ایراد کارها چه بوده است و انتقاد از خود بکنیم.
فضای آن جلسه طوری پیش رفت که قطب زاده گفت: این جلسه انتقاد از خود نیست شما فقط می خواهید از من انتقاد کنید و با فحاشی جلسه را ترک کرد.
نهضت آزادی خارج کشور نشریه «مجاهد» را منتشر می کرد وحامی سیاسی منافقین در خارج کشور بود.
در اوایل بعد از پیروزی انقلاب زمانی این نکته را به یزدی یادآوری کردم و به او گفتم: شما بیشترین نقش را در تبلیغ مجاهدین خلق در خارج از کشور داشتید و حالا هم وظیفه شماست که آن را جبران کنید و منافقین را افشا کنید.
یکی از اطرافیان یزدی در پاسخ من گفت: حزب جمهوری اسلامی به مراتب از مجاهدین خلق خطرناک تر است.
رفتار دکتر یزدی هم این سخن را تایید کرد.
اینها بعد از انقلاب حتی بعد از ورود منافقین به فاز نظامی هم باز از پیوند خود با آنها دست برنمی داشتند و برای همین بود که مردم شعار می دادند «لیبرال، منافق پیوندتان محکوم است» یزدی در آمریکا ابتدا وارد کنفدراسیون دانشجویان شده بود و بعد وقتی دیده بود که آنجا جولانگاه مارکسیست هاست انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را تشکیل داده بود و خیلی سعی می کرد محور شود.
او به بچه ها توصیه می کرد اگر شما را دستگیر کردند و می گفتند با چه کسانی مرتبط هستید بگویید با دکتر یزدی.
چون من شناخته شده هستم.
عیبی ندارد که اسم من را ببرید.
من این را بارها دیده بودم.
اما وقتی تعداد انجمن های اسلامی دانشجویان در مناطق مختلف زیاد شد دیگر خیلی تحت کنترل یزدی نبود.
حتی در آمریکا هم برخی از انجمن های اسلامی با او ارتباط تشکیلاتی نداشتند.
مثلاً در سیاتل آمریکا آقایان حسن عابدی جعفری و ابراهیم سنجقی یک انجمن اسلامی تشکیل داده بودند که هیچ ارتباطی با نهضت آزادی خارج کشور نداشت.
نهضت آزادی بعدها سازمان دیگری به نام سازمان جوانان مسلمان را از افراد دست چین شده عضو این گروه تشکیل داده بود.
اعضای این گروه تلاش می کردند در انجمن های اسلامی نفوذ کنند.
ماههای حضور در نوفل لوشاتو تصمیم امام برای پرواز از بغداد به سمت پاریس- پس از آن که کویت به ایشان راه نداد- به قدری غافلگیرکننده بود که قطب زاده می گفت: ما مرجع تقلید چریک تا به حال ندیده بودیم.
این یک حرکت چریکی است.
چون آن قدر غافلگیرکننده بود که نه تنها استخبارات عراق نفهمیده بود که امام به کجا رفته است، بلکه حتی فرودگاه پاریس هم نیم ساعت بعد از ورود امام و زدن مهر بر گذرنامه ایشان فهمیده بود که چه کسی وارد پاریس شده است.
فرانسوی ها ابتدا یقین پیدا کرده بودند که امام به صورت قاچاق وارد این کشور شده است.
پلیس فرانسه به سراغ امام رفت تا از موضع بالا با ایشان برخورد کند و روی این مسئله مانور بدهد.
اما دید که گذرنامه هیچ مشکلی ندارد و به موقع تمدید شده است و فقط نام ایشان مصطفوی است.
دو روز طول کشید تا ایرانی های مقیم فرانسه فهمیدند که امام کجاست.
بنی صدر امام را مستقیماً به آپارتمان خود منتقل کرده بود، اما اقامت امام در آنجا به 24 ساعت هم نکشیده بود.
ایشان گفته بودند به جایی برویم که مال هیچ کس نباشد.
محل استقرار بعدی امام باغی در دهکده نوفل لوشاتو بود.
باغی شبیه باغ های اوشان و فشم تهران و با کمترین تجهیزات.
توالت این باغ در فضای باز و شبیه توالت صحرایی بود.
این خانه متعلق به فردی به نام عسکری بود.
عسکری که تصویر او در برخی از عکسهای ورود امام به تهران در بالای پلکان هواپیما در پشت امام دیده می شود دوباره به پاریس برگشت.
پس از چند روز خانه ای در رو به روی این باغ برای حضرت امام اجاره شد و امام و خانواده شان در آنجا مستقر شدند.
در پاریس یزدی و قطب زاده به محض ورود امام شروع به مصاحبه با رسانه های خارجی کردند.
همین باعث شد که امام دستور دادند و تابلویی به چهار زبان نصب شد و در آن اعلام شد که امام سخنگو و نماینده ندارد.
یزدی طوری مصاحبه می کرد که گویا همه کارها را او کرده است.
حتی در زیر اعلامیه های امام عنوان تکثیر از نهضت آزادی یا اتحادیه انجمن های اسلامی دانشجویان را چاپ می کردند.
امام این کار را هم ممنوع کردند و گفتند هرکس می خواهد تکثیر کند بدون نام تشکیلات خودش تکثیر کند.
در روزهای اول هرگاه جمعیت به 10 تا 15نفر می رسید حضرت امام سخنرانی می کردند و به سؤالات خبرنگاران به صورت حضوری پاسخ می دادند و سخنرانی ها به وسیله دستگاهی که به تلفن نصب می شد برای تهران ارسال می شد.
با زیاد شدن تعداد خبرنگاران امکان ملاقات حضوری تمام آنها نبود.
ما سؤال ها را و نیز پاسخ حضرت امام را ترجمه می کردیم و بعد از انتشار آن در رسانه مربوط، ارزیابی می کردیم که پاسخ حضرت امام را چگونه منعکس کرده است و اگر شیطنت کرده بودند در مراجعات بعدی برخورد دیگری با آنها می کردیم.
ترجمه انگلیسی بر عهده من و آقای حسن عابدی جعفری بود.
ما مندرجات این رسانه ها را پس از ترجمه در اختیار حضرت امام قرار می دادیم و ایشان در ساعت مشخصی آن را به ما پس می دادند و آنها را آرشیو می کردیم.
این کاری بود که ابتدا ما در لندن درباره مطبوعات انگلیس انجام می دادیم و به پاریس می فرستادیم.
رفتن ما به پاریس به توصیه شهید بهشتی و شهید مطهری بود.
شهید بهشتی و شهید مطهری به طور مستقیم به خود من گفتند که شما به آنجا بروید تا تنها آنها (یعنی یزدی، قطب زاده، بنی صدر و...) در اطراف امام نباشند.
علاوه بر یزدی افرادی مثل محسن سازگارا، مسعود مانیان و...
هم در آنجا بودند و به کارهای مختلف مثل ترجمه، ضبط و تکثیر نوار سخنرانی های امام و...
مشغول بودند.
فردی به نام موسوی هم در آنجا بود که ساواکی از آب درآمد و فرار کرد.
فرد دیگری هم بود که در جریان بازگشت حضرت امام به ایران کامیون اثاث را از نوفل لوشاتو بار زد و دیگر نفهمیدیم که چه شد.
یک پزشک به نام دکتر گرجی هم که از پاریس آمده بود برای کسانی که سرماخورده بودند نسخه می نوشت.
او می گفت من دکتر المجاهدین هستم.
گرجی طبابت را رها کرده بود و در پاریس فرش فروشی داشت.
در اوایل انقلاب او را در صحن مطهر حضرت معصومه«س» دیدم که یک تابلو بزرگ با این عنوان زده است: «سخنرانی دکتر گرجی پزشک مخصوص امام خمینی»!
دولت موقت مدتی او را استاندار بوشهر کرد!
البته در آن ایام افرادی مثل شهیدعراقی، شهید خان سفید و روحانیونی مثل مرحوم املائی، آقایان فردوسی پور، ناصری، دعایی، محتشمی و خوئینی ها از نجف با امام آمده بودند و آقای شیخ محمدعلی صدوقی و مرحوم شهاب الدین اشراقی داماد امام و خانواده اش از ایران به این جمع پیوسته بودند.
هزینه زندگی اینها و خانواده شان را شهید عراقی از بازار تامین می کرد.
چون امام ، صرف وجوهات را برای این مورد اجازه نداده بودند.
این برای ما نکته عجیبی بود.
چون کسانی که به آنجا آمده بودند برای کار آمده بودند.
مثلا خانم مرضیه دباغ تنها کسی بود که بین منزل امام و باغ محل تجمع عمومی درتردد بود و منزل امام را اداره می کرد.
شهید عراقی و گروهش هم مسئولیت هایی مثل خرید و...
را برعهده داشتند.
با این حال امام اجازه صرف وجوهات برای هزینه اقامت آنها را نداده بودند.
وضعیت خیلی سخت ولی پرنشاطی بود.
واقعا انسان احساس یک زنده بودن قوی می کرد.
ما بین زمین و هوا بودیم.
زن و بچه مان رها و فرودگاه ایران بسته شده بود.
دیگر به انگلیس هم راهمان نمی دادند.
پولمان هم داشت ته می کشید.
فقط دسته چکمان همراه ما بود و چک ما را هم قبول نمی کردند.
با این که این طور بود ولی نمی دانم ما به خاطر در جوار امام بودن چه روحیاتی داشتیم.
تسخیر سفارتخانه های ایران قبل از سقوط رژیم بعد از تسخیر سفارت ایران در آمریکا با حکم حضرت امام، یک فرش فروش مقیم انگلیس به نوفل لوشاتو آمده بود و از امام می خواست که یک حکم هم به او بدهند تا سفارت ایران در لندن را هم بگیرد.
امام فرمودند، من شما را نمی شناسم.
شما برو و کسی را که من می شناسم بیاور تا من به او حکم بدهم و شما همراه او برو.
او نزد دکتر یزدی رفته بود.
دکتر یزدی به من گفت که بیا تا امام به شما حکم بدهند و شما همراه این آقای فرش فروش برو، بچه ها را جمع کن و سفارتخانه را بگیرید.
من نپذیرفتم و به شوخی به او گفتم: ما می خواهیم به ایران برویم و وزیر بشویم نه این که بمانیم و سفیر شویم.
دکتر یزدی گفت کسی را پیشنهاد کن تا امام به او حکم بدهند، من دکتر فرمد را پیشنهاد کردم.
اما یزدی گفت: عنایت الله اتحاد را...
گفتم: نه «اتحاد» اصلا بین بچه ها مقبولیت و محبوبیت ندارد و هیچ کس حرف او را گوش نمی دهد.
فرمد محبوبیت دارد.
خلاصه وقتی این طور شد او هم پیگیری نکرد.
گفتم: اصلا حکم نمی خواهد.
من زنگ می زنم بچه ها بروند و سفارت را بگیرند، همین که ما به آنها بگوییم نظر امام این است که بروید سفارتخانه را بگیرید، کافی است که اقدام کنند.
به آقای فرمد زنگ زدم و گفتم کسی به این نام به آنجا می آید و نظر امام این است که بروید سفارت ایران در انگلیس را هم بگیرید.
آنها برای تسخیر سفارت ایران ابتدا همسر شهید مجید حداد عادل را با کالسکه پسرش (شهاب) به در سفارتخانه فرستاده بودند.
او به محض این که نگهبانان در کنسولگری را باز می کنند، کالسکه بچه را به داخل سفارتخانه هل می دهد.
بعد بچه ها می ریزند و گویا کتک کاری می شود.
مهندس علی رحیمی (معاون کنونی شرکت مترو) برای من تعریف کرد که من را به خاطر کتک کاری با پلیس دستگیر کردند و وقتی اسم من (رحیمی) را پرسیدند خودم را علی فرزین معرفی کردم.
به یادم آمد که در سال 59 که می خواستم از کشور خارج شوم گفتند: شما ممنوع الخروج هستید.
رفتند پرونده را آوردند و گفتند پلیس بین الملل مدعی است که شما پلیس انگلیس را مجروح کرده اید.
من با حیرت به آنها می گفتم اگر این کار را کرده بودم انکار نمی کردم.
ولی واقعا معقول است که من با این جثه بتوانم آن پلیس های غول پیکر انگلیسی را مجروح کنم.
تصور من این بود که لابد ساواک چون قصد داشته است محمل غیرسیاسی برای برخورد با ما فراهم کند این طور برای ما در ایران صورت سازی کرده بوده است.
من تا همین چند ماه قبل نمی دانستم پلیس بین الملل راست می گفته و دوستان ما با ما چه کرده اند.
پس از لندن سفارت ایران در پاریس را هم ایرانیها گرفتند.
برخی از تسخیرکنندگان در همان روز اول گذرنامه های زیادی به اسم خودشان درست کرده بودند.
آقای هادی غفاری به من گفت بیا تا وقت هست ما هم برای برنامه مبارزات آینده گذرنامه هایی به اسامی گوناگون برای خودمان درست کنیم.
در آن موقع کسی باور نمی کرد که بزودی حکومت به دست مردم مسلمان بیفتد.
به سفارتخانه رفتیم اما اعلام کردند که حضرت امام گفته اند اکیدا برای هیچ کس گذرنامه خلاف قانون صادر نشود.
تمام گذرنامه هایی هم که صادر شده است باطل اعلام شود و کسانی که گذرنامه گرفته اند آن را برگردانند.
امام از همان موقع بر تحکیم قانون و قانونگرایی تاکید داشتند.
یک بار شب هنگام به پاریس رفتیم.
اعجاب انگیز بود.
صفحه بزرگ مطبوعات برای تبلیغات در بیلبوردها نصب می شد.
روی جلد یکی از مجلات فرانسوی که تصویر حضرت امام را به چاپ رسانده بود در قطع بزرگ و زیر نورافکن ها در خیابان های مهم پاریس دیده می شد.
هرجا می رفتیم تبلیغات ندانسته و نخواسته دیگران برای اسلام و امام و انقلاب را می دیدیم.
یک مواقعی هم خودشان متوجه شده بودند می گفتند ما در این مدت طولانی این اخبار را بدون گرفتن یک ریال در صدر قرار دادیم.
من سرمقاله ای با عنوان «خمینی کیست» را از هرالد تریبیون ترجمه کردم که در آن از سازمان سیا انتقاد کرده بود که چرا زودتر امام را کشف نکرده است تا او را نابود کند.
من این سرمقاله را هیچ وقت از یاد نمی برم.
می دانید که بازرگان و سنجابی هم به پاریس آمدند تا امام را نسبت به نظر خود متقاعد کنند.
امام فرمودند اول اینها با خبرنگاران مصاحبه کنند و رسما بگویند که شاه باید برود و بعد نزد من بیایند.آنها این کار را کردند و شاید تصور می کردند که بعدا می شود آن را اصلاح یا انکار کرد.
در جریان ملاقات با امام، حضرت امام طوری با آنها برخورد کرده بودند که یادم می آید حسین حاج فرج (سروش) تعجب کرده بود و می گفت یعنی امام توانست بازرگان و سنجابی را ببرد؟
این را به نقل از حاج فرج (سروش) می گویم که بازرگان پس از ملاقات گفته بود: حالا ایشان (امام) این را گفته و ما هم کاری نمی توانیم بکنیم.
ولی راه این راه نیست!